Lorenzo
12-17-2010, 04:03 AM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
تغییر ارتباط زنها و مردها از یک نسل خانواده بوئندیا به نسل دیگر در داستان جالب است. در نسل دوم پسرها ارتباطی باز با زنهای متعدد دارند به طوری که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا...
گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا میپردازد که نسل اول آنها در دهکدهای به نام ماکوندو ساکن میشود. داستان از زبان سوم شخص حکایت میشود. طی مدت یک قرن تنهایی پنج نسل دیگر از بوئندیاها به وجود میآیند و حوادث سرنوشت ساز ورود کولیها به دهکده و تبادل کالا با ساکنین آن رخ دادن جنگ داخلی و ورود خارجیها برای تولید انبوه موز را میبینند.
شخصیتهای مهم رمان عبارتند از: خوزه آرکادیو بوئندیا که اولین مرد وارد شونده به سرزمینیست که بعدها ماکوندو نام میگیرد. زن او به نام اورسولا که در طی حیات خود اداره کردن خانواده را با تحمیل مقررات خود به بچهها عهده دار میشود و تولد چندین نسل را به چشم میبیند. اورسولا به ساختن آب نباتهای کوچک به شکل حیوانات میپردازد تا مخارج خانواده را تامین کند. دو پسر او آئورلیانو و خوزه آرکادیو هستند که اولی در جنگ شرکت میکند و به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار میپردازد و دومی به سفر میرود و بعد از بازگشت به دهکده ماکوندو به کارهای خلاف اخلاق میپردازد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سالهای جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار میشود. دختر اورسولا به نام آمارانتا بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد میماند و سرپرستی بچههای دیگران را برعهده میگیرد. نسلهای بعدی این خانواده از خوزه آرکادیو و همسرش ربکا به وجود میآیند. آمارانتا که قبل از ازدواج ربکا با خوزه آرکادیو برای ازدواج با یک مرد ایتالیایی رقابت میکند کینه ربکا را به دل میگیرد. از ازدواج پسر خوزه آرکادیو و ربکا پسری به دنیا میآید که اسمش را آرکادیوپیلار ترنرا که فال ورق برای اعضای خانواده میگیرد رابطه برقرار میکنند که پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نام آئورلیانو خوزه از همین زن به وجود میآید. همسر جوان سرهنگ به اسم رمدیوس آئورلیانو میگذارند و اسم مادرهایشان را به اسم هرکدام اضافه میکنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد. آرکادیو پسر خوزه آرکادیو در غیاب سرهنگ اداره ماکوندو را برعهده میگیرد اما با ظلم و ستم به مردم دهکده همه را از خود عاصی میکند. حتی اورسولا مادربزرگ او از ظلم او ناراضیست و این نارضایتی را با کتک زدن او به او نشان میدهد. آرکادیو از سانتا سوفیا دلا پیه داد صاحب یک دختر به نام رمدیوس و دو پسر دو قلو به نامهای خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم میشود. از ازدواج آئورلیانوی دوم با فرناندا دل کارپیو دو دختر با نامهای آمارانتا اورسولا و رناتا رمدیوس و یک پسر به اسم خوزه آرکادیو به وجود میآیند. رناتا رمدیوس از پسری به اسم مائوریسیا بابیلونیا که شاگرد مکانیک است صاحب فرزندی به اسم آئورلیانو میشود. این آئورلیانو بزرگ میشود و با آمارانتا اورسولا گاستون که بلژیکی است رابطه برقرار میکند و از او صاحب پسری به اسم آئورلیانو میشود که آخرین نسل از خانواده بوئندیاست. ملکیادس که از کولیهای دارای تجربه در فروش کالاهای اختراعی دنیای خارج به اهالی دهکده است به خوزه آرکادیو بوئندیا و دیگر اهالی دهکده اختراعاتی را نشان میدهد که همه آنها را مجذوب شگفتی آن اختراعات میکند. میگذارند. خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با زنی به نام بعد از ازدواج با او بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد میمیرد. اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمدهاند که خاله اوست در غیاب شوهرش
وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا زمام امور شورشیان آزادیخواه را برعهده میگیرد و با متحد کردن آنها به قدرت میرسد به یک دیکتاتور تبدیل میشود و در اواخر دوره جنگ نسبت به همه حتی به مادر خود اورسولا نیز بدبین میشود طوری که وقتی وارد خانه میشود به اورسولا دستور میدهد از فاصله سه متر به او نزدیک تر نشود. او برای کسب قدرت از کشتن نزدیک ترین دوستان خود دریغ نمیکند و مارکز در خلال داستان نقل میکند که او در عمر خود به هیچ کسی حتی به زنهایی که مادر فرزندانش بودند واقعا دل نبست و زندگی را در جنون قدرت و بیاعتمادی به دیگران گذراند.
ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیتهای داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید. صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچهها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است.
شخصیت اورسولا و پیلار ترنرا از بقیه افراد خانواده تفاوت دارد زیرا این دو نفر با حس ششم خود و گرفتن فال ورق میتوانند آینده افراد را پیشبینی کنند. بعد از مرگ اورسولا این فرناندا دل کارپیو است که کنترل زندگی افراد خانواده را برعهده میگیرد و نظراتش را بر آنها تحمیل میکند. چون او از ارتباط دخترش رناتا رمدیوس با مائوریسیا بابیلونیا ناراضیست و نمیخواهد مردم دهکده در جریان رابطه آن دو قرار بگیرند مرگ آن جوان را سبب میشود و دخترش را به یک صومعه پیش عده ای راهبه میفرستد تا در آنجا تا پایان عمرش بماند. وقتی راهبه ای به خانه فرناندا میآید و نوه او که فرزند رناتا و مائوریسیا است را با خود میآورد با وجود آن که فرناندا در ابتدا قصد کشتن آن کودک را دارد اما از فکر خود منصرف میشود و آن بچه در آن خانه بزرگ میشود.
تغییراتی که کولیها در زندگی خانواده بوئندیا میدهند نیز جالب است. ملکیادس جادوگر که به عنوان کولی همراه با کولیهای دیگر وارد دهکده ماکوندو میشود پس ازمدتی در خانه بوئندیاها ساکن میشود و به نوشتن مکاتیبی به زبان سانسکریت میپردازد که خوزه آرکادیو و بعدها آئورلیانو پسر رناتا رمدیوس با خواندن این مکاتیب سعی در بر ملا کردن راز آن نوشتهها میکنند اما خوزه آرکادیو ناموفق میماند و آئورلیانو با خریدن تعدادی کتاب قدیمی از یک کتاب فروشی و خواندن آن کتابها به تدریج راز آن نوشتهها را کشف میکند. او در بخش پایانی داستان به نحوه مردن افراد خانواده بوئندیا از نوشتههای ملکیادس پی میبرد. ملکیادس نوشته است که اولین فرد خانواده یعنی خوزه آرکادیو بوئندیا با بسته شدن زیر یک درخت میمیرد و آخرین فرد خانواده خوراک مورچهها میشود. در پایان داستان طوفانی اتفاق میافتد که آئورلیانو در حین خواندن واقعه طوفان و مرگ خود در اثر طوفان در جریان نحوه مرگ خود قرار میگیرد و دیگر هرگز از اتاق ملکیادس خارج نمیشود چون با وقوع طوفان زندگی او نیز به پایان میرسد و داستان تمام میشود.
تغییر ارتباط زنها و مردها از یک نسل خانواده بوئندیا به نسل دیگر در داستان جالب است. در نسل دوم پسرها ارتباطی باز با زنهای متعدد دارند به طوری که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از داشتن این ارتباطهای متعدد صاحب پسران بسیار میشود اما در نسلهای بعدی میبینیم که از تعداد زنهای مربوط به هر مرد رفته رفته کم میشود تا جایی که گاستون شوهر بلژیکی آمارانتا اورسولا به داشتن همان یک همسر قناعت میکند و با وفاداری با او در دهکده زندگی میکند و آئورلیانو پسر رناتا رمدیوس نیز بعد از مراجعت گاستون به بلژیک برای خرید هواپیما و انتقال آن به دهکده با آمارانتا اورسولا رابطه برقرار میکند. تغییر زندگی مردان خانواده بوئندیا از چند زنه بودن به تک زنه شدن را میتوان در دو علت دید. سخت گیری مادرها در بزرگ کردن پسرهایشان و تحمیل نظراتشان به آنها یکی از این عوامل است و عامل دیگر چسبیدن شبانه روزی پسرها به نوشتههای ملکیادس برای رمز گشایی از آنهاست که از ارتباط آنها با دیگر افراد به اندازه قابل توجهی کم میکند طوری که آنها فقط برای احتیاجاتشان از اتاق ملکیادس به آشپزخانه و توالت میروند و همه وقت خود را در اتاق ملکیادس برای خواندن نوشتههایش میگذرانند.
سبک رمان صد سال تنهایی رئالیسم جادوییست. مارکز با نوشتن از کولیها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آنها میپردازد و شگفتیهای مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس میدهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ میدهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید. فرود آمدن گلهای زرد از آسمان تولد فرزند دم دار در اثر ازدواج فامیلی زنده شدن ارواح و گشت و گذار مردگان در خانه بوی رمدیوس و فرستادن مردها به کام مرگ توسط او وجود پروانههای زرد رنگ بالای سر مائوریسیا بابیلونیا که همراه او همه جا میروند مردن پرندگان در اثر آمدن هیولا به دهکده بلند شدن مکاتبب ملکیادس کولی به هوا با نیروی نامرئی بخشهای جادویی این داستان را تشکیل میدهد.
مارکز در چند جای رمان زمان را به عقب میبرد اما این برگشت زمانی به گذشته تاثیری در انسجام روایتها ندارد و باعث پیچیدگی داستان نمیشود.
داستان تنها یک راوی دارد که سوم شخص است اما اگر مارکز در بخشهای مختلف رمان روایت را به شخصیتهای مختلف میسپرد با توجه به تفاوت ذهنیتی که هر کدام نسبت به دیگران دارد داستان زیباتر میشد و در عین حال از این سادگی روایت بیرون میآمد.
رمان صد سال تنهایی با روایت جزئیات زندگی در دهکده ای تصوری که به زادگاه مارکز بیشباهت نیست زندگی در کلمبیا را به خوبی به ذهن خواننده منتقل میکند و تداخل اثر شخصیتهای مختلف داستان در واقع شدن حوادث به زیبایی در آن شرح داده شده است.
تغییر ارتباط زنها و مردها از یک نسل خانواده بوئندیا به نسل دیگر در داستان جالب است. در نسل دوم پسرها ارتباطی باز با زنهای متعدد دارند به طوری که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا...
گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا میپردازد که نسل اول آنها در دهکدهای به نام ماکوندو ساکن میشود. داستان از زبان سوم شخص حکایت میشود. طی مدت یک قرن تنهایی پنج نسل دیگر از بوئندیاها به وجود میآیند و حوادث سرنوشت ساز ورود کولیها به دهکده و تبادل کالا با ساکنین آن رخ دادن جنگ داخلی و ورود خارجیها برای تولید انبوه موز را میبینند.
شخصیتهای مهم رمان عبارتند از: خوزه آرکادیو بوئندیا که اولین مرد وارد شونده به سرزمینیست که بعدها ماکوندو نام میگیرد. زن او به نام اورسولا که در طی حیات خود اداره کردن خانواده را با تحمیل مقررات خود به بچهها عهده دار میشود و تولد چندین نسل را به چشم میبیند. اورسولا به ساختن آب نباتهای کوچک به شکل حیوانات میپردازد تا مخارج خانواده را تامین کند. دو پسر او آئورلیانو و خوزه آرکادیو هستند که اولی در جنگ شرکت میکند و به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار میپردازد و دومی به سفر میرود و بعد از بازگشت به دهکده ماکوندو به کارهای خلاف اخلاق میپردازد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سالهای جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار میشود. دختر اورسولا به نام آمارانتا بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد میماند و سرپرستی بچههای دیگران را برعهده میگیرد. نسلهای بعدی این خانواده از خوزه آرکادیو و همسرش ربکا به وجود میآیند. آمارانتا که قبل از ازدواج ربکا با خوزه آرکادیو برای ازدواج با یک مرد ایتالیایی رقابت میکند کینه ربکا را به دل میگیرد. از ازدواج پسر خوزه آرکادیو و ربکا پسری به دنیا میآید که اسمش را آرکادیوپیلار ترنرا که فال ورق برای اعضای خانواده میگیرد رابطه برقرار میکنند که پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نام آئورلیانو خوزه از همین زن به وجود میآید. همسر جوان سرهنگ به اسم رمدیوس آئورلیانو میگذارند و اسم مادرهایشان را به اسم هرکدام اضافه میکنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد. آرکادیو پسر خوزه آرکادیو در غیاب سرهنگ اداره ماکوندو را برعهده میگیرد اما با ظلم و ستم به مردم دهکده همه را از خود عاصی میکند. حتی اورسولا مادربزرگ او از ظلم او ناراضیست و این نارضایتی را با کتک زدن او به او نشان میدهد. آرکادیو از سانتا سوفیا دلا پیه داد صاحب یک دختر به نام رمدیوس و دو پسر دو قلو به نامهای خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم میشود. از ازدواج آئورلیانوی دوم با فرناندا دل کارپیو دو دختر با نامهای آمارانتا اورسولا و رناتا رمدیوس و یک پسر به اسم خوزه آرکادیو به وجود میآیند. رناتا رمدیوس از پسری به اسم مائوریسیا بابیلونیا که شاگرد مکانیک است صاحب فرزندی به اسم آئورلیانو میشود. این آئورلیانو بزرگ میشود و با آمارانتا اورسولا گاستون که بلژیکی است رابطه برقرار میکند و از او صاحب پسری به اسم آئورلیانو میشود که آخرین نسل از خانواده بوئندیاست. ملکیادس که از کولیهای دارای تجربه در فروش کالاهای اختراعی دنیای خارج به اهالی دهکده است به خوزه آرکادیو بوئندیا و دیگر اهالی دهکده اختراعاتی را نشان میدهد که همه آنها را مجذوب شگفتی آن اختراعات میکند. میگذارند. خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با زنی به نام بعد از ازدواج با او بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد میمیرد. اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمدهاند که خاله اوست در غیاب شوهرش
وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا زمام امور شورشیان آزادیخواه را برعهده میگیرد و با متحد کردن آنها به قدرت میرسد به یک دیکتاتور تبدیل میشود و در اواخر دوره جنگ نسبت به همه حتی به مادر خود اورسولا نیز بدبین میشود طوری که وقتی وارد خانه میشود به اورسولا دستور میدهد از فاصله سه متر به او نزدیک تر نشود. او برای کسب قدرت از کشتن نزدیک ترین دوستان خود دریغ نمیکند و مارکز در خلال داستان نقل میکند که او در عمر خود به هیچ کسی حتی به زنهایی که مادر فرزندانش بودند واقعا دل نبست و زندگی را در جنون قدرت و بیاعتمادی به دیگران گذراند.
ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیتهای داستان به جادویی شدن روایتها میافزاید. صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علامت صلیب داشته و طعمه مورچهها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا از این موارد است.
شخصیت اورسولا و پیلار ترنرا از بقیه افراد خانواده تفاوت دارد زیرا این دو نفر با حس ششم خود و گرفتن فال ورق میتوانند آینده افراد را پیشبینی کنند. بعد از مرگ اورسولا این فرناندا دل کارپیو است که کنترل زندگی افراد خانواده را برعهده میگیرد و نظراتش را بر آنها تحمیل میکند. چون او از ارتباط دخترش رناتا رمدیوس با مائوریسیا بابیلونیا ناراضیست و نمیخواهد مردم دهکده در جریان رابطه آن دو قرار بگیرند مرگ آن جوان را سبب میشود و دخترش را به یک صومعه پیش عده ای راهبه میفرستد تا در آنجا تا پایان عمرش بماند. وقتی راهبه ای به خانه فرناندا میآید و نوه او که فرزند رناتا و مائوریسیا است را با خود میآورد با وجود آن که فرناندا در ابتدا قصد کشتن آن کودک را دارد اما از فکر خود منصرف میشود و آن بچه در آن خانه بزرگ میشود.
تغییراتی که کولیها در زندگی خانواده بوئندیا میدهند نیز جالب است. ملکیادس جادوگر که به عنوان کولی همراه با کولیهای دیگر وارد دهکده ماکوندو میشود پس ازمدتی در خانه بوئندیاها ساکن میشود و به نوشتن مکاتیبی به زبان سانسکریت میپردازد که خوزه آرکادیو و بعدها آئورلیانو پسر رناتا رمدیوس با خواندن این مکاتیب سعی در بر ملا کردن راز آن نوشتهها میکنند اما خوزه آرکادیو ناموفق میماند و آئورلیانو با خریدن تعدادی کتاب قدیمی از یک کتاب فروشی و خواندن آن کتابها به تدریج راز آن نوشتهها را کشف میکند. او در بخش پایانی داستان به نحوه مردن افراد خانواده بوئندیا از نوشتههای ملکیادس پی میبرد. ملکیادس نوشته است که اولین فرد خانواده یعنی خوزه آرکادیو بوئندیا با بسته شدن زیر یک درخت میمیرد و آخرین فرد خانواده خوراک مورچهها میشود. در پایان داستان طوفانی اتفاق میافتد که آئورلیانو در حین خواندن واقعه طوفان و مرگ خود در اثر طوفان در جریان نحوه مرگ خود قرار میگیرد و دیگر هرگز از اتاق ملکیادس خارج نمیشود چون با وقوع طوفان زندگی او نیز به پایان میرسد و داستان تمام میشود.
تغییر ارتباط زنها و مردها از یک نسل خانواده بوئندیا به نسل دیگر در داستان جالب است. در نسل دوم پسرها ارتباطی باز با زنهای متعدد دارند به طوری که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از داشتن این ارتباطهای متعدد صاحب پسران بسیار میشود اما در نسلهای بعدی میبینیم که از تعداد زنهای مربوط به هر مرد رفته رفته کم میشود تا جایی که گاستون شوهر بلژیکی آمارانتا اورسولا به داشتن همان یک همسر قناعت میکند و با وفاداری با او در دهکده زندگی میکند و آئورلیانو پسر رناتا رمدیوس نیز بعد از مراجعت گاستون به بلژیک برای خرید هواپیما و انتقال آن به دهکده با آمارانتا اورسولا رابطه برقرار میکند. تغییر زندگی مردان خانواده بوئندیا از چند زنه بودن به تک زنه شدن را میتوان در دو علت دید. سخت گیری مادرها در بزرگ کردن پسرهایشان و تحمیل نظراتشان به آنها یکی از این عوامل است و عامل دیگر چسبیدن شبانه روزی پسرها به نوشتههای ملکیادس برای رمز گشایی از آنهاست که از ارتباط آنها با دیگر افراد به اندازه قابل توجهی کم میکند طوری که آنها فقط برای احتیاجاتشان از اتاق ملکیادس به آشپزخانه و توالت میروند و همه وقت خود را در اتاق ملکیادس برای خواندن نوشتههایش میگذرانند.
سبک رمان صد سال تنهایی رئالیسم جادوییست. مارکز با نوشتن از کولیها از همان ابتدای رمان به شرح کارهای جادویی آنها میپردازد و شگفتیهای مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلال داستان کش و قوس میدهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ میدهند ادغام شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید. فرود آمدن گلهای زرد از آسمان تولد فرزند دم دار در اثر ازدواج فامیلی زنده شدن ارواح و گشت و گذار مردگان در خانه بوی رمدیوس و فرستادن مردها به کام مرگ توسط او وجود پروانههای زرد رنگ بالای سر مائوریسیا بابیلونیا که همراه او همه جا میروند مردن پرندگان در اثر آمدن هیولا به دهکده بلند شدن مکاتبب ملکیادس کولی به هوا با نیروی نامرئی بخشهای جادویی این داستان را تشکیل میدهد.
مارکز در چند جای رمان زمان را به عقب میبرد اما این برگشت زمانی به گذشته تاثیری در انسجام روایتها ندارد و باعث پیچیدگی داستان نمیشود.
داستان تنها یک راوی دارد که سوم شخص است اما اگر مارکز در بخشهای مختلف رمان روایت را به شخصیتهای مختلف میسپرد با توجه به تفاوت ذهنیتی که هر کدام نسبت به دیگران دارد داستان زیباتر میشد و در عین حال از این سادگی روایت بیرون میآمد.
رمان صد سال تنهایی با روایت جزئیات زندگی در دهکده ای تصوری که به زادگاه مارکز بیشباهت نیست زندگی در کلمبیا را به خوبی به ذهن خواننده منتقل میکند و تداخل اثر شخصیتهای مختلف داستان در واقع شدن حوادث به زیبایی در آن شرح داده شده است.