sara.it69
12-06-2010, 11:36 PM
پدر روزنامه ميخواند اما پسر كوچكش مدام
مزاحمش ميشود. حوصله پدر سر رفت و
صفحهاي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش
ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
"بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو ميدهم،
ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست
بچيني؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. ميدانست
پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع
ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد
داده؟"
پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين
صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم
را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم."
مزاحمش ميشود. حوصله پدر سر رفت و
صفحهاي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش
ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
"بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به تو ميدهم،
ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست
بچيني؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. ميدانست
پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع
ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي ياد
داده؟"
پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين
صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم
را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم."