ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تماس با خداوند



sara.it69
12-05-2010, 08:57 PM
تماس با خداوند

مردي با خود زمزمه كرد ، " خدايا با من حرف بزن. "

يك سار شروع به خواندن كرد .

اما مرد نشنيد .
فرياد بر آورد ، " خدايا با من حرف بزن " آذرخش در آسمان غريد . اما مرد گوش نكرد .
مرد به اطراف خود نگاه كرد و گفت ، " خدايا بگذار تو را ببينم ." ستاره اي درخشيد .اما مرد نديد .
مرد فرياد كشيد ، " يك معجزه به من نشان بده " . نوزادي متولد شد . اما مرد توجهي نكرد .
پس مرد در نهايت يأس فرياد زد : " خدايا لمس كن و بگذار بدانم كه اينجا حضور داري ." در همين زمان خداوند پايين آمد و مرد را لمس كرد .
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد ..
+++++++++++++++++
هدیه
دختری در یک خانواده فقیر هرچه پول داشت را خرج یک جعبه و یک کاغذ کادو کرد و آنرا به پدرش هدیه کرد.
پدر جعبه را باز کرد. خالی بود... با عصبانیت بر دخترش فریاد زد: مگه تو نمی دونی وقتی به کسی کادو میدن باید یه چیزی توش باشه...
دختر با چشمانی اشکبار گفت: ولی پدر من برای تو در این کادو هزاران بوسه گذاشته ام...
و این دفعه پدر بود که اشک می ریخت.


+++++++++++++++++++

سپاس
خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است ... "+++++++++++

مجرم
گفت: من فرشته‌ام !
قاضی پرسید: بال‌هایت کو ؟
گفت: بال‌هایم را بریده‌اند !
قاضی باور نکرد . نیشخند زد و او را به جرم نداشتن کارت شناسایی به حبس محکوم کرد . وقتی می‌خواستند به دست‌هایش دستبند بزنند ، ناگهان چند فرشته از پنجره آمدند و او را با خود بردند .
ساعتی بعد قاضی در کتاب‌های قانون به دنبال ماده‌ای می‌گشت که مربوط به تعقیب مجرم در آسمان باشد ...
+++++++++++++
مراقب چشمایت باش!

سالهای دور در همین جهان ما ،دختري نابينا زندگي مي کرد که به خاطرنابينا بودنش ازخويش متنفر بود.او ازهمه نفرت داشت الا نامزد با وفایش.روزي،دختر به پسرگفت که اگر روزي بتواند دنيا را ببيند،آن روز،روز ازدواجش خواهدبود.
تا اين که شانس به او روي آوردوشخصي حاضرشد تا يک جفت چشم به دختراهدا کند. آن گاه بودکه توانست همه چيز،ازجمله نامزدش راببيند.پسرشادمانه ازدختر پرسيد:آيا زمان ازدواج مافرارسيده؟
دختروقتي که ديدپسر نابينا است،شوکه شد!بنابراين در پاسخ گفت: نه متاسفم،نمي تونم باهات ازدواج کنم،آخه تو نابينايي و من از نا بینایی متنفرم. پسردرحالي که ازچشمانش جاري بود،سرش را پايين انداخت وازکنار تخت دختر دورشد.
می کرد به دخترگفت: بسيارخوب عزیزم فقط ازت خواهش مي کنم مراقب چشمان من باش!
==============