pnugirl
11-24-2010, 01:38 PM
یونایتد نفرین شده" که عنوان کنایی " The Damned United " را یدک می کشد، نوولی نوشته دیوید پیس با ترجمه حمید رضا صدر و چاپ نشر چشمه سرانجام راهی بازار شد. بستر قصه در باره حضور پر تنش و نافرجام برایان کلاف، مربی نام آشنا و جنجالی انگلیسی، در باشگاه لیدز یونایتد است. این قصه وجه تیره و سیاه فوتبال و ورزش را زیر ذره بین می برد. استادیومهای فوتبال در کتاب زندانهای تنگی هستند و طرفداران نشسته بر سکوها جلادهایی بشمار می روند. برایان کلاف برای دیوید پیس مردی با ذهن مالیخولایی و عنان گسسته است که سیگار از دستهایش نمیافتند. مرد بلند پروازی است که همیشه و همه جا به منافع و آرزوهایش می اندیشد. صدر دو سال روی ترجمه این کتاب که نخستین کتاب ادبی در بستر فوتبال است که در ایران چاپ شده کار کرده.
قسمتی از کتاب را می خوانید.
****
سردترین زمستان قرن بیستم روز پس از آغاز کریسمس ۱۹۶۲ آغاز می شود. یخبندان بزرگ. تعویق افتادن بازیها. دیدار نهایی جام حذفی سه هفته به عقب برده می شود. مردم امروز در این سرما جان خواهند داد. اما نه در استادیوم راکر پارک در ساندرلند. نه برابر تیم بری. داور ساعت یک و نیم چند قدمی در زمین راه می رود. میدلزبورو بازیاش را لغو کرده. اما نه داور دیدار تو. نه آن داور. داور تو تصمیم می گیرد بازیات آغاز شود...
به داور می گویی "با این هوا هر کاری رو می زارن کنار ".
نیم ساعت پیش از بازی، در دهانه مسیر ورودی به زمین با پیراهن آستین کوتاه راه راه عمودی قرمز رنگت میایستی، با شورت سفید و ساق بند قرمز و سفیدت و ده دقیقه به هجوم دانههای تگرگ که به زمین برخورد می کنند و برمی گردند نگاه می کنی. نمیتوانی جلوی خودت را بگیری. نمیتوانی منتظر بمانی...
بوران بر صورتت، یخ زیر پایت و سرما درون استخوانهایت. یک پاس سرگردان درون محوطه جریمه آنها و دویدن سریع تو در گل و لای، چشم هایت به توپ و حواست به دروازه؛ در آن فصل بیست و هشت گل زدهای. بیست و هشت گل. دروازه بان آنها جلو می آید، چشم هایت به توپ، حواست به دروازه، بیستم و نهمین...
دروازهبانشان این جا است، حواس تو به دروازه، شانه او بر زانویت...
تق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ...
غریو تماشاگران و صدای سوت. سکوت و خاموش شدن چراغها...
روی زمین هستی، درون گل ولای، چشمهایت باز و توپ آن طرفتر، بیحرکت. بیست و نه. سعی میکنی بلند شوی، اما نمیتوانی. بیست و نه. بنابراین روی زمین میخزی.
کسی فریاد میزند "بلند شو کلاف! بلند شو!"
اما درون گل و لای بسر می بری، روی دستهایت افتادهای، روی زانوهایت...
باب استاکی هافبک تیم بری میخندد " تمومش کن آقای داور. کلاف داره بازی درمیاره".
روی دستهایت و روی زانوهایت، درون گل و لای عمیق عمیق...
داور میگوید "نه این جوون. این جوون بازی در نمی آره".
دست از خزیدن برمیداری. برمیگردی. دهانت باز مانده. چشمهایت گشاد و خیره. چهره جانی واترز پزشک تیم را می بینی، قرص ماه نگرانی در آسمانی ترسناک. خون از گونهات جاری می شود،با عرق و با اشک، زانوی راستت درد،درد،درد می کند و تو گوشهای از دهانت را گاز، گاز، گاز می گیری تا جلوی فریاد زدنت را بگیری، تا با ترس بجنگی...
نخستین طعم تکه فلزی بر زبانت، آن نخستین طعم ترس...
۳۰۰۰۰ هزار تماشاگر یک بیک خواهند رفت. آشغالها روی زمین چرخ خواهند خورد. شب و برف فرا خواهند رسید، زمین یخ می زند و دنیا از یاد خواهد برد...
به پشت درون محوطه پنالتی افتادهای و آنها رهایت کردهاند ، یک زامبی رو ...
جانی واترز خم می شود، اسفنجی در دستش، دهانش بر گوش تو، او نجواکنان میگوید "زندگی مون چی می شه برایان؟ زندگی مون چی می شه ؟"
تو را روی یک برانکارد قرار میدهند. تو را روی یک برانکارد حمل میکنند. مربیات میگوید "کفشهای لعنتی شو درنیارین. شاید برگرده".
از مسیر خروجی میدان به داخل رختکن.
تو را روی تخت رختکن قرار میدهند. روی یک ملافه سپید. خون همه جا می پاشد، از روی ملافه تا روی تخت. از روی تخت تا کف زمین...
بوی خون. بوی عرق. بوی اشک. بوی دارو. می خواهی این بوها را تا آخر عمر احساس کنی.
جانی واترز میگوید" به بیمارستان نیاز داره. سریع هم نیاز داره".
مربی ات دوباره می گوید "اما کفشهای لعنتی شو درنیارین".
تو را از روی تخت رختکن برمیدارند. از روی ملافه خون آلود. روی یک برانکارد دیگر. از مسیر خروجی زمین...
درون آمبولانس. بسوی بیمارستان. بسوی چاقوی جراحی.
پایت را عمل میکنند و از مچ تا زانویت زیر گچ مدفون میشوند. بخیهها روی سرت. نه ملاقات کنندهای. نه خانوادهای و نه رفیقی...
فقط پزشکها و پرستارها. فقط جانی واترز و مربیات ...
اما کسی به تو چیزی نمیگوید، چیزی که آن را ندانی نمی گوید...
بدترین روز زندگیات.
قسمتی از کتاب را می خوانید.
****
سردترین زمستان قرن بیستم روز پس از آغاز کریسمس ۱۹۶۲ آغاز می شود. یخبندان بزرگ. تعویق افتادن بازیها. دیدار نهایی جام حذفی سه هفته به عقب برده می شود. مردم امروز در این سرما جان خواهند داد. اما نه در استادیوم راکر پارک در ساندرلند. نه برابر تیم بری. داور ساعت یک و نیم چند قدمی در زمین راه می رود. میدلزبورو بازیاش را لغو کرده. اما نه داور دیدار تو. نه آن داور. داور تو تصمیم می گیرد بازیات آغاز شود...
به داور می گویی "با این هوا هر کاری رو می زارن کنار ".
نیم ساعت پیش از بازی، در دهانه مسیر ورودی به زمین با پیراهن آستین کوتاه راه راه عمودی قرمز رنگت میایستی، با شورت سفید و ساق بند قرمز و سفیدت و ده دقیقه به هجوم دانههای تگرگ که به زمین برخورد می کنند و برمی گردند نگاه می کنی. نمیتوانی جلوی خودت را بگیری. نمیتوانی منتظر بمانی...
بوران بر صورتت، یخ زیر پایت و سرما درون استخوانهایت. یک پاس سرگردان درون محوطه جریمه آنها و دویدن سریع تو در گل و لای، چشم هایت به توپ و حواست به دروازه؛ در آن فصل بیست و هشت گل زدهای. بیست و هشت گل. دروازه بان آنها جلو می آید، چشم هایت به توپ، حواست به دروازه، بیستم و نهمین...
دروازهبانشان این جا است، حواس تو به دروازه، شانه او بر زانویت...
تق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ق ...
غریو تماشاگران و صدای سوت. سکوت و خاموش شدن چراغها...
روی زمین هستی، درون گل ولای، چشمهایت باز و توپ آن طرفتر، بیحرکت. بیست و نه. سعی میکنی بلند شوی، اما نمیتوانی. بیست و نه. بنابراین روی زمین میخزی.
کسی فریاد میزند "بلند شو کلاف! بلند شو!"
اما درون گل و لای بسر می بری، روی دستهایت افتادهای، روی زانوهایت...
باب استاکی هافبک تیم بری میخندد " تمومش کن آقای داور. کلاف داره بازی درمیاره".
روی دستهایت و روی زانوهایت، درون گل و لای عمیق عمیق...
داور میگوید "نه این جوون. این جوون بازی در نمی آره".
دست از خزیدن برمیداری. برمیگردی. دهانت باز مانده. چشمهایت گشاد و خیره. چهره جانی واترز پزشک تیم را می بینی، قرص ماه نگرانی در آسمانی ترسناک. خون از گونهات جاری می شود،با عرق و با اشک، زانوی راستت درد،درد،درد می کند و تو گوشهای از دهانت را گاز، گاز، گاز می گیری تا جلوی فریاد زدنت را بگیری، تا با ترس بجنگی...
نخستین طعم تکه فلزی بر زبانت، آن نخستین طعم ترس...
۳۰۰۰۰ هزار تماشاگر یک بیک خواهند رفت. آشغالها روی زمین چرخ خواهند خورد. شب و برف فرا خواهند رسید، زمین یخ می زند و دنیا از یاد خواهد برد...
به پشت درون محوطه پنالتی افتادهای و آنها رهایت کردهاند ، یک زامبی رو ...
جانی واترز خم می شود، اسفنجی در دستش، دهانش بر گوش تو، او نجواکنان میگوید "زندگی مون چی می شه برایان؟ زندگی مون چی می شه ؟"
تو را روی یک برانکارد قرار میدهند. تو را روی یک برانکارد حمل میکنند. مربیات میگوید "کفشهای لعنتی شو درنیارین. شاید برگرده".
از مسیر خروجی میدان به داخل رختکن.
تو را روی تخت رختکن قرار میدهند. روی یک ملافه سپید. خون همه جا می پاشد، از روی ملافه تا روی تخت. از روی تخت تا کف زمین...
بوی خون. بوی عرق. بوی اشک. بوی دارو. می خواهی این بوها را تا آخر عمر احساس کنی.
جانی واترز میگوید" به بیمارستان نیاز داره. سریع هم نیاز داره".
مربی ات دوباره می گوید "اما کفشهای لعنتی شو درنیارین".
تو را از روی تخت رختکن برمیدارند. از روی ملافه خون آلود. روی یک برانکارد دیگر. از مسیر خروجی زمین...
درون آمبولانس. بسوی بیمارستان. بسوی چاقوی جراحی.
پایت را عمل میکنند و از مچ تا زانویت زیر گچ مدفون میشوند. بخیهها روی سرت. نه ملاقات کنندهای. نه خانوادهای و نه رفیقی...
فقط پزشکها و پرستارها. فقط جانی واترز و مربیات ...
اما کسی به تو چیزی نمیگوید، چیزی که آن را ندانی نمی گوید...
بدترین روز زندگیات.