ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیروز شیطان را دیدم



اعظم1366
11-07-2010, 08:40 PM
دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود.فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند هیاهو می کردندوهول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود.غرور...حرص...دروغ...خیانت.. .جاه طلبی وقدرت.هر کس چیزی می خرید ودر ازایش چیزی می داد.بعضی ها ایمانشان را می دادندوبعضی آزادگی اشان را.
شیطان می خندید ودهانش بوی بد جهنم می داد.حالم را به هم میزد .دلم می خواست همه ی نفرتم را نثارش کنم. انگار ذهنم را خواند موذیانه خندید و گفت من کاری با کسی ندارم فقط گوشه ای بساطم رو پهن میکنم وآرام نجوا میکنم.نه قیل وقال میکنم ونه کسی را مجبور می کنم چیزی را از من بخرد.می بینی آدم هاخودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک ترآورد وگفت البته تو با این ها فرق می کنی .تو زیرکی ومومن.زیرکی ایمان آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هرچیز فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما... حرف هایش شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند او هی گفت وگفت وگفت...ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.دور از چشم شیطان آن را برداشتم وتوی جیبم گذاشتم.با خود گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما... چیزی جزغرور نبود. جعبه از دستم افتاد وغرور کف اتاق ریخت. فریب خورده بودم.دستم را روی قلبم گذاشتم....نبود.فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام. تمام راه را دویدم ...تمام راه لعنتش کردم...تمام راه خدا خدا می کردم.می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم وقلبم را پس بگیرم.به میدان رسیدم اما شیطان نبود آن وقت نشستم وهای های گریه کردم...از ته دل...اشک هایم که تمام شد بلند شدم... بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم...صدای قلبم را. پس همانجا بی اختیاربه سجده افتادم وزمین را بوسیدم به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.....