R@ha 69
10-13-2010, 12:39 AM
يه روز مسوول فروش، منشي دفتر، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه: ?اول من، اول من!... من مي خوام که توي باهاماس باشم، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم?... پوووف! منشي ناپديد ميشه...
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: ?حالا من، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم?... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: ?من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن?!
.
.
.
.
.
نتيجه اخلاقي: اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: ?حالا من، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم?... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: ?من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن?!
.
.
.
.
.
نتيجه اخلاقي: اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!