ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مطالب خواندنی در مورد (( عشق ))



sevenstar
09-19-2010, 11:41 AM
سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!

sevenstar
09-19-2010, 11:42 AM
روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

sevenstar
09-19-2010, 11:43 AM
اگر مدیر بودم یکی از شرایط ثبت نام را عشق می گذاشتم اگر دبیر ریاضی بودم عشق را با عشق جمع می کردم اگر معمار بودم قصری از عشق می ساختم اگر سارق بودم فقط عشق می دزدیدم اگر بیمار بودم تنها شربتی که می نوشیدم فقط شربت عشق بود اگر درجه دار بودم فقط به عشق سلام می دادم اگر پلیس بودم هرگز عشق را جریمه نمی کردم اگر خلبان بودم در اسمان عشق پرواز می کردم اگر دبیر ورزش بودم به بچه ها می گفتم با عشق نرمش کنید اگر خواننده بودم فقط از عشق می خواندم اگر ناخدا بودم همیشه در ساحل عشق لنگر می انداختم اگر نجار بودم عشق را قاب می گرفتم

sevenstar
09-19-2010, 11:44 AM
می گن قسمت ٬ گفتم نه خواستن ٬ می گن قسمت نباشه خواستن بی ارزشه٬گفتم خب نمی خوام تا قسمت بی ارزش بشه اما...قسمت لعنتی!من خواستم که نخواهم اما نشد و خواستم ٬ ولی قسمت نخواست ومن ازقسمت شکست خوردم وقسمت با ارزش شد و من..



به من ميگفت : آنقدر دوست دارم که اگر بگويي بمير مي ميرم . . . . . . . باورم نمي شد . . . . فقط براي يک امتحان ساده به او گفتم بمير . . . ! سالهاست که در تنهايي پژمرده ام کاش امتحانش نمي کردم

sevenstar
09-19-2010, 11:45 AM
دختره از پسره پرسيد من خوشگلم؟گفت نه .گفت دوستم داري؟گفت نوچ؟گفت اگه بميرم برام گريه ميکني؟ گفت اصلا؟دختره چشماش پر از اشک شد. هيچي نگفت:پسره بغلش کرد گفت:تو خوشگل نيستي زيبا ترين هستي.تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بميري برات گريه نميکنم چون من هم می میرم

sevenstar
09-19-2010, 11:46 AM
سنگ قبر من بنويسـيد خسته بود اهــل زمين نبود نـمازش شــكســته بود بر سنگ قبر من بنويسيد شيشه بود تـنها از اين نظر كه سـراپا شـكســته بود بر سنگ قبر من بنويســـــــيد پاك بود چشمان او كه دائما از اشك شسـته بود بر سنگ قبر من بنويســيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه، دســــته بود بر سنگ قبر من بنويســــــيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود

sevenstar
09-19-2010, 11:48 AM
يكى از استادان رشته ى فلسفه ، در يكى از دانشگا هها وارد كلاس درس مى شود و به دانشجويان مي گويد مي خواهد از آنها امتحان بگيرد ، بعدش صندلى اش را بلند مي كند و مي گذارد روى ميزش ، و مي رود پاى تخته سياه ، و روى تابلو ، چنين مى نويسد : ثابت كنيد كه اصلا اين " صندلى " وجود ندارد ! دانشجويان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار مي آورند و هر چه فرضيه ها و فرمول هاى فلسفى و رياضى را زير و بالا مي كنند ، نمى توانند از اين امتحان سر بلند بيرون آيند . تنها يك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ استاد را مي دهد . او روى ورقه اش مي نويسد : كدام صندلى ؟؟ این ربطی به عشق نداشت ولی جالب بود گذاشتم

sevenstar
09-19-2010, 11:49 AM
دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه نمي توانستند از هم جدا باشند، با خواندن يک جمله معـــروف از هــم جـــدا مي شــوند تا يکديگر رو امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار ديگــري همديگر را نمي بينند. چون هر دو به صورت اتفاقي و به جمله معروف ويليام شکسپير بر مي خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده

sevenstar
09-19-2010, 11:49 AM
گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
«بايد برم» براي تو فقط يه حرف ساده بود
کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه
***
سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه
***
دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
بمون براي کوچه‌اي که بي تو لبريزه غمه
ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه
***
بمون واسه خونه‌اي که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست!

sevenstar
09-19-2010, 11:51 AM
اول به نام عشق. . . دوم به نام تو. . . سوم به ياد مرگ . . . بر لوح شيشه اي قلبت بنويس: يا تو و عشق، يا من و مرگ زمان! به من آموخت كه دست دادن معني رفاقت نيست.... بوسيدن قول ماندن نيست..... و عشق ورزيدن ضمانت تنها نشدن نيست

sevenstar
09-19-2010, 11:52 AM
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

sevenstar
09-19-2010, 11:53 AM
در تنهايي خود لحظه ها را برايت گريه كردم
در بي كسيم براي تو كه همه كسم بودي گريه كردم
در حال خنديدن بودم كه به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه كردم
در حين دويدن در كوچه هاي زندگي بودم كه ناگاه به ياد لحظه هايي كه بودي و اكنون نيستي ايستادم و آرام گريه كردم
ولي اكنون مي خندم آري ميخندم به تمام لحظه هاي بچگانه اي كه به خاطرت اشك هايم را قرباني كردم

راما
09-19-2010, 08:32 PM
سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!


در بی نهایت به هم می رسند احتیاج به خودکشی نیست همیشه جای امیدی هست

goulenay
09-19-2010, 09:38 PM
عشق درلحظه پدید می آید،دوست داشتن درامتدادزمان._این اساسی ترین تفاوت میان عشق ودوست داشتن است.

goulenay
09-19-2010, 09:44 PM
زندگی یعنی
ناخواسته به دنیا اومدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وارعشق ورزیدن
وعاقبت
در حسرت آنچه دل می خواهدومنطق نمی پذیردسوختن.

اميد 14
09-20-2010, 09:26 AM
كوچيك بودم و حرف عشق واسم خيلي زود بود ؛ ميدونستم اگه بگم همه بهم ميخندن ؛ اما هر وقت اونو ميديدم دلم ميلرزيد و احساس ميكردم صداي ضربان قلبمو همه دارن ميشنون ...
رسيدم دوران دبيرستان ؛ سال بعد اونم دبيرستاني شد ، به يه بهونه اي سعي ميكردم آخر كلاس جوري كه تابلو نشم از معلم اجازه بگيرم و جيم كنم ؛ آخه ساعت تعطيلي دخترا زود تر از پسرا بود ؛ چون دبيرستان ما اينور خيابون بود و دبيرستان دخترا اونور خيابون ؛ اين تعطيليم بخاطر شيطنتاي ما پسرا بود ...
يادم نميره دستم شكست ؛ از اونجائي كه به كار خطاطي علاقه وافري داشتم و نستعليق تقريباً قشنگي مي نوشتم همچنين لاتين زيبا با سايه هاي آنچناني رو گچ دستم طوري كه ديده بشه نوشتم m و سايه قشنگي واسش زدم كه از دور پيدا باش ِ و اون ببينه ؛ سعي ميكردم قبل تعطيليش برم دوتا خيابون بعد دبيرستانش و هي سرك مي كشيدم تا بياد؛؛ ضربان قلبم گچ دست ِ به اون سنگينيو تكون ميداد ؛ مي رفتم جلو و اونم ميديدم و يه تبسم زيبا ، اون خيلي زيبا بود ميدونست عاشقشم اما غرور خاصي داشت كه برازنده هر دختره
دبيرستان رو به اتمام بود ؛ يه روز سكوتمو شكستم و به مامان گفتم : مامان من مريمو خيلي دوس دارم ، اونم نيگاهي پر از معني به من و سخني كه : كو كارت ؛ سربازيت و .....
اصرارم اوقات تلخي زيادي واسه خونه بهمراه داشت ؛ پدرم خيلي متعصب بود و خشك ؛ به مامان تمنا كردم و خواهش
مامان تورو خدا يه گوشه اي بده به مامانش ؛ تورو خدا ؛ مامان دير ميشه ها...
اون روز اضطراب سرتاپاي وجودمو فراگرفته بود ؛ مامان اومد اما .....
اون گفت مامان مريم گفته : مريم فقط با يه پزشك يا مهندس ازدواج ميكنه و بس !
منم از كنكور نتيجه مطلوبي نگرفتمو و رفتم خدمت ...
تو خدمت شنيدم مريمو عقد كردن واسه يه تكنسين ساختمان.......
چند بار اسلحه ژس رو رو گذاشتم زير گلوم و مسلح كردم اما ترس از خدا و عاقبت خودكشي و خسرالدنياوالاخره و شرم از همه مانع شد ..
مريم ازدواج كردو از همون روزاي اول اختلافاتش با همسرش شروع شد ...
بچه دار شد و اما اين اختلافات ادامه داشت ؛ طوريكه مادرش ميگفت هر كي خبر مرگ دومادمو واسم بياره بهش مشتلوق ميدم !!
منم ازدواج كردم و مثل اكثر ازدواجا اولش خوب بود ولي يواش يواش ناراحتي و عدم تفاهم و ... شروع شد و به اوج خودش رسيد ؛ صحبت طلاق و جدائي خنجر به قلبم بود و تيره شدن دنيا جلوي چشام ، نميخواستم جلو مريم خراب شم ، چون اون خوشو ظاهراً خوشبخت جلوه ميداد ؛ من با همه جنگيدم و به اصطلاح شمشير از رو بستم و مبارزه كردم تا اينكه اختلافات فروكش كرد و جو آروم شد و به يه آرامش تقريبي رسيدم و خدا يه پسر زيبا بهم داد ...
2 سال پيش روز 13/01/87 در حاليكه همه مشغول تفريح روز پاياني تعطيلات نوروز بودن خبر بدي بهم دادن مريم و همسر و فرزندش تو جاده تهران سمنان دچار حادثه رانندگي شده بودن و همسر و فرزندش در دم جان باخته بودن و مريم نيز تو كُما بود در حاليكه وضعيت پاي چپش نيز بحراني و امكان قطع ...
بگذريم كه اون جون سالم بدر برد اما با يه پاي ناقص و هوش و حواسي پريشون

اما .................................................. .................................................. ..............

sevenstar
09-20-2010, 12:00 PM
خانه ای ساخته ایم

پر ز اندوه و بلا

پشت سر رنگ و ریا

پیش رو گل بوسه ها

این طرف کفتر عشق

با پر و بال سپید

می زند چنگ به نور

می دهد نور به ما

sevenstar
09-20-2010, 12:01 PM
چقدر دلم می خواست یه شب منو تو تنها میشدیم



انقدر کوچیک بود دنیا که منو تو توش جا می شدیم



مجنون یه شب جراتشو میداد امانت دست تو



اون وقت ما تا اخر عمر راهی صحرا میشدیم



اگر ما اونجوری بودیم نیاز به قایقی نبود



اروم سوار موجایه بلند دریا میشدیم



همه میگن که اسمون خم شده زیربارعشق



اون چیزی نیست!





ما واسه هم خم میشدیم ....تا میشدیم



اگر یکی دلش نخواد پاییز تموم شه وبره



تا ته دنیا واسه اون شب شب یلدا میشدیم



چقدر دلم می خواست همه حرفامون رو بخونن



مثال عاشقا واسه تموم دنیا میشدیم



چقدر دلم می خواست دیگه من وتو در میون نبود



همدیگرومی بوسیدیم وتا ابد ما میشدیم



تقویم های ما اگر امروز رو خیلی دوست نداشت



چشمامونو می بستیمو فردا سحر پا میشدیم



چقدر دلم می خواست دلت پیشه یکی دیگه نبود





حتی اگه یه مدتی تنهای تنها می شدیم



باشه برو نداشتن حوصله رو بهانه کن



ما هموناییم که پیش ادما رسوا می شدیم



تجربه ی اومدنت یه درده مثله رفتنت



کاش واسه هم معجزه ی روزمبادا می شدیم



بزار اینو اخره سری یدونه ارزو کنم



کاشکه باهم عاشق هم فقط



تورویامیشدیم .........

sevenstar
09-20-2010, 12:03 PM
چشم چشم دو ابرو?نگاه من به هر سو?پس چرا نيستي پيشم؟نگاه خيس تو کو...؟ گوش گوش دوتا گوش?دو دست باز يه آغوش?بيا بگير قلبمو?يادم تو را فراموش...! چوب چوب يه گردن?جايي نري تو بي من?دق مي کنم ميميرم?اگه دور بشي از من...! دست دست دو تا پا?ياد تو مونده اينجا?يادت مي ياد که گفتي:بي تو نمي رم هيچ جا...؟ من؟ من؟ يه عاشق?همون مجنون سابق...! تو؟ تو؟ يه دل سنگ?گذاشتي منو دل تنگ...!

boone
09-20-2010, 12:03 PM
انتخاب دشوارترین لحظات برای انسان است.
وقتی لحظه ی انتخاب فرا می رسدوسوسه هاوتردیدها هم به سراغ تو می آیندوآن جلوه ای را که در یک برق معنویت دیده ای ازنظر و نگاهت محو می سازند.
چگونه بودن یک از همین انتخاب های دشوار است.
شخصیت تو گاهی در گرو همین تصمیم ها وبر گزیدن هاست.
این تویی که خمیر مایه ی هستی خود را با دودست انتخاب خویش شکل می دهی و می سازی.
یک شب در خلوت خویش رو به آینه ی حقیقت بنشین و با خودت بی واسطه و بی ریا حرف بزن .
تو کیستی؟چیستی؟کجایی؟چه می کنی؟چگونه ای؟
تو مختاری ÷س ناچار باید انتخاب کنی.
بزرگی آدم ها به بزرگی آن هاست.
تو می خواهی بزرگ باشی یا کوچک؟
این دیگر با خود توست.
اما این رو هم بدان که انتخاب تو همواره با توست .

sevenstar
09-20-2010, 12:04 PM
دوست دارم در يک شب زمستاني مرگ سراغم آيد . اي کساني که مسئول دفن من هستيد پارچه سياهي بر روي تابوتم بيندازيد که همه بدانند که زندگي من پر از سياهي و تباهي بوده است ؛ دست هايم را از تابوت بيرون آوريد که همه بدانند دست خالي از دنيا رفته ام . چشمانم را باز بگزاريد تا عشق من بداند چشم انتظار از دنيا رفته ام و آخر تکه يخي به شکل اشک در آوريد و بر روي قبرم قرار دهيد تا با اولين طلوع اشعه خورشيد آب شود تا دلخوش اين باشم که کسي برايم مي گريد

sevenstar
09-20-2010, 12:05 PM
حالا كه بود و نبودم واسه

اون فرقي نداره

اونو به خدا سپردم

تا نگه دوسم نداره

هميشه به ياد اونم گر چه اون دوسم نداره

پس بذار اينو بدونه اين دلم به ياد اونه

اي خدا خودت گواهي كه چطور دوسش مي داشتم

ولي اون منو نمي خواست چاره اي جز اين نداشتم

sevenstar
09-20-2010, 12:07 PM
این مطلبو که خوندم خیلی برام جالب بود گفتم واسه شمام
بگم شاید خوشتون بیاد

استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب برداشت وآن

را بالا گرفت تا همه ببینند. سپس از شاگردان پرسید:"به نظر

شما وزن این لیوان چقدر است؟" شاگردان جواب دادند :

"۵۰ گرم" استاد گفت:" من بدون وزن کردن نمی دانم دقیقآ

وزنش چقدر است. اما سوال من این است اگر من این لیوان

آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند:"هیچ اتفاقی نمی افتد." استاد پرسید :"

خوب اگر یک ساعت همین طور نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟"

یکی از شاگردان گفت :" دست تان کم کم درد می گیرد." استاد

گفت :"حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟"

شاگرد دیگری گفت :" دست تان بی حس می شود عضلات

به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و مطمئنآ

کارتان به بیمارستان خواهد کشید." همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت :"خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان

تغییر کرده است؟" شاگردان جواب دادند:" نه!" استاد ادامه داد:"

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ در عوض

چه باید بکنیم؟"شاگردان گیج شدند. یکی از آن ها گفت :"

لیوان را زمین بگذارید!" استاد گفت :"دقیقآ. مشکلات زندگی

هم مثل همین است اگر آن ها را چند دقیقه در ذهنتان نگه

دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آن ها فکر کنید

درد می کشید اگر بیشتر از آن نگه شان دارید فلجتان

می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن

به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در

پایان هر روز و پیش از خواب آن ها را زمین بگذارید به این

ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید."

دوست من یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین

بگذاری زندگی همین است.

sevenstar
09-20-2010, 12:33 PM
لای تقــــــــویم دلــــت

یه گـــــــل لالـــــه بذار

تازه شــــو، غنـچه بده

زیــــــــــر بارون بــــهار

پر بکــــــش تا آسمون

بــــال ابـــــرا رو بـــگیر

دیـــــگه اینجا برنـــگرد

دوباره میــشی اسیر!

به پرســــتوها بـــگـــو

زود بـــه خــونه برسـن

بگـــــــو آواز بخــــــونن

غنـــــچه ها دلــواپسن

توی لحظه های عشق

واســه من تــرانه باش

گل بـــده مثــله بهــــار

شـــوق عاشقانه باش

دستــــاتو بــده به من

مهرو از دلـــــم بچـین

تو چشـــــام نگاه بکن

عشقو تو چشام ببین

sevenstar
09-20-2010, 12:34 PM
غنچه هـای داغ احساس

تـــــو خیابــــون گل یاس

چشاشــون پـاک و زلاله

میدرخـشه مثـل الماس

بچه هــــای بـی نشونه

گشنه یـه لقمه نـــــونن

شب بشـه خــونه ندارن

اینو خیلی هــــا میدونن

قطره اشــک چشاشون

همشون شـــدن ستاره

ببینـید تــــــو آسـمــونها

غمـــاشــون دنباله داره!

این گـلای پاک مـــعصوم

سقفشـــون یـه آسمونه

گرچه قلبشون یه دریاس

غمشـــون یـه لقمه نونه

پس دعــا کـنیم براشون

خـواب ببینن تـو بهشتن

تا کــه قلــباشون نمیره

sevenstar
09-20-2010, 12:34 PM
به امــــید تــــو رو دیــدن

چشــام رو هــم میذارم

واســـــه دیدنت تــو رویا

اشــک دلتنگــی میبارم

آرزومــــــه کـــه دوبـــاره

پا بــــذاری تـــوی خوابم

بگـــم آی عـــروس قصه

تـــو فقط بشـــی جوابم

از تو آســمون چشمات

بریزی واســـم ســـتاره

بشــم آســــمونی از تو

بگیـــــرم عــمری دوباره

بخونی واســم تو خوابم

قصــه مجــــنون و لیلی

من بگـــم واست عزیزم

تــــو بگــی البته خیلی!

چی میشه واسم بیاری

یه بغــــــل گـــل شقایق

یه ســــبد گـــــل محبت

تا بدونم شـــدی عاشق

sevenstar
09-20-2010, 12:35 PM
مـــا دو تا مســـافریم

تـــــوی راه زنـــدگــی

قلبامون شبـــیه هــم

پر از عشق و سادگی

تو مسیــر این ســـفر

پــــره از گلهــای یاس

تـــن پاک گــــل سرخ

بوسه گــاه ما دوتاس

کوله بارم همه عشق

کوله بارت همه عشق

این سفـــر تموم بشه

دو تایی میریم بهشت

YASER.P
09-20-2010, 02:39 PM
و چه زیبا واژه ایست واژه پر معنی عشق

راما
09-20-2010, 02:51 PM
كوچيك بودم و حرف عشق واسم خيلي زود بود ؛ ميدونستم اگه بگم همه بهم ميخندن ؛ اما هر وقت اونو ميديدم دلم ميلرزيد و احساس ميكردم صداي ضربان قلبمو همه دارن ميشنون ...
رسيدم دوران دبيرستان ؛ سال بعد اونم دبيرستاني شد ، به يه بهونه اي سعي ميكردم آخر كلاس جوري كه تابلو نشم از معلم اجازه بگيرم و جيم كنم ؛ آخه ساعت تعطيلي دخترا زود تر از پسرا بود ؛ چون دبيرستان ما اينور خيابون بود و دبيرستان دخترا اونور خيابون ؛ اين تعطيليم بخاطر شيطنتاي ما پسرا بود ...
يادم نميره دستم شكست ؛ از اونجائي كه به كار خطاطي علاقه وافري داشتم و نستعليق تقريباً قشنگي مي نوشتم همچنين لاتين زيبا با سايه هاي آنچناني رو گچ دستم طوري كه ديده بشه نوشتم m و سايه قشنگي واسش زدم كه از دور پيدا باش ِ و اون ببينه ؛ سعي ميكردم قبل تعطيليش برم دوتا خيابون بعد دبيرستانش و هي سرك مي كشيدم تا بياد؛؛ ضربان قلبم گچ دست ِ به اون سنگينيو تكون ميداد ؛ مي رفتم جلو و اونم ميديدم و يه تبسم زيبا ، اون خيلي زيبا بود ميدونست عاشقشم اما غرور خاصي داشت كه برازنده هر دختره
دبيرستان رو به اتمام بود ؛ يه روز سكوتمو شكستم و به مامان گفتم : مامان من مريمو خيلي دوس دارم ، اونم نيگاهي پر از معني به من و سخني كه : كو كارت ؛ سربازيت و .....
اصرارم اوقات تلخي زيادي واسه خونه بهمراه داشت ؛ پدرم خيلي متعصب بود و خشك ؛ به مامان تمنا كردم و خواهش
مامان تورو خدا يه گوشه اي بده به مامانش ؛ تورو خدا ؛ مامان دير ميشه ها...
اون روز اضطراب سرتاپاي وجودمو فراگرفته بود ؛ مامان اومد اما .....
اون گفت مامان مريم گفته : مريم فقط با يه پزشك يا مهندس ازدواج ميكنه و بس !
منم از كنكور نتيجه مطلوبي نگرفتمو و رفتم خدمت ...
تو خدمت شنيدم مريمو عقد كردن واسه يه تكنسين ساختمان.......
چند بار اسلحه ژس رو رو گذاشتم زير گلوم و مسلح كردم اما ترس از خدا و عاقبت خودكشي و خسرالدنياوالاخره و شرم از همه مانع شد ..
مريم ازدواج كردو از همون روزاي اول اختلافاتش با همسرش شروع شد ...
بچه دار شد و اما اين اختلافات ادامه داشت ؛ طوريكه مادرش ميگفت هر كي خبر مرگ دومادمو واسم بياره بهش مشتلوق ميدم !!
منم ازدواج كردم و مثل اكثر ازدواجا اولش خوب بود ولي يواش يواش ناراحتي و عدم تفاهم و ... شروع شد و به اوج خودش رسيد ؛ صحبت طلاق و جدائي خنجر به قلبم بود و تيره شدن دنيا جلوي چشام ، نميخواستم جلو مريم خراب شم ، چون اون خوشو ظاهراً خوشبخت جلوه ميداد ؛ من با همه جنگيدم و به اصطلاح شمشير از رو بستم و مبارزه كردم تا اينكه اختلافات فروكش كرد و جو آروم شد و به يه آرامش تقريبي رسيدم و خدا يه پسر زيبا بهم داد ...
2 سال پيش روز 13/01/87 در حاليكه همه مشغول تفريح روز پاياني تعطيلات نوروز بودن خبر بدي بهم دادن مريم و همسر و فرزندش تو جاده تهران سمنان دچار حادثه رانندگي شده بودن و همسر و فرزندش در دم جان باخته بودن و مريم نيز تو كُما بود در حاليكه وضعيت پاي چپش نيز بحراني و امكان قطع ...
بگذريم كه اون جون سالم بدر برد اما با يه پاي ناقص و هوش و حواسي پريشون

اما .................................................. .................................................. ..............

این داستان واقعیه؟؟؟؟؟؟واسه کی اتفاق افتاده!!!!!!!!!!

اميد 14
09-20-2010, 04:37 PM
http://www.up.pnu-club.com/images/mdg1ffmnnxdbzbp4gwqb.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/0qgsvg4s12tpcof2w5s7.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/frdzu4yhfx2kdwl3gxv.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/g12s3mlvj72tgevi2u.jpg

راما
09-20-2010, 10:51 PM
http://www.up.pnu-club.com/images/sc01ik6vp7wxcbr4kuo.jpghttp://www.up.pnu-club.com/images/xh83eo550959jc09rotz.jpghttp://www.up.pnu-club.com/images/z6yisxz0uuzmmbkmozom.jpg

sevenstar
09-21-2010, 11:12 AM
http://www.up.pnu-club.com/images/mw7zw8e872ebqo8wg8yz.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/gms3hhq7rt9qvwcp513n.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/lipmuwf50jeuehsxcjz.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/0xiun5tvtgluorexrsyj.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/wxxmiyxmxsl0o7od72zu.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/lfx76yvly8ibddhwz3zu.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/mn4b5zyoh4eju5pe31hh.jpg

sevenstar
09-21-2010, 11:13 AM
http://www.up.pnu-club.com/images/yegg5oj7u46ue72lzd40.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/s12hqfid71u060m13kb8.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/2im7ke9650ezi2k4dt43.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/9ukdcil1dwjznn05ssm.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/vusuhj1ldrq54ukhi50.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/tv55zfyf8hu4zpy04z23.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/lv6nd2iky5344euh3nsl.jpg

sevenstar
09-21-2010, 02:45 PM
روزی روزگاری دو تا عاشق دلسوخته بودن که خيلي همديگه رو دوست داشتند. پسر هر روز براي ديدن آن دختر کل عرض دجله رو شنا مي کرده. يه کار واقعا سخت؛ که اون به دليل ديدن معشوقش انجام مي داده . بعد از چند وقت که هر روز همديگه رو ميديدند پسر به دختر مي گه اين خال سياه که روي صورتت هست چهره ات را زشت کرده. دختر به پسر ميگه از فردا ديگه به ديدن من نيا چون توی دجله غرق ميشي. پسرپاسخ میده " « اين چه حرفيه من شناگر ماهري هستم امکان نداره غرق بشم ».
دختر مي گه « تو هرروز به عشق من ميومدي ولي حالا ديگه عيب هاي منو مي بيني و اون قدرت شنا کردن رو که از عشق مي گرفتي نداري» پسره به اون حرف توجه نکرد و روز بعد هم طبق عادت رفت که رودخونه رو شنا کنه، ديگه چون اون عشق تو وجودش نبود غرق ميشه .

sevenstar
09-21-2010, 02:46 PM
بوسه عطریست كه از یك گل معطر متصاعد می شود و می توان گفت بوسه زبان عشق است و یا
اینکه بوسه ارمغان و هدیه عشق است به آنچه که ما عشق می ورزیم و به آن احترام و علاقه قائلیم!
بوسه هدیه خداوندی است برای زنده نگاه داشتن عشق. هر بوسه ای هدیه ای جدید است از جانب
پروردگار و طعمی جدید از عشق و محبت است ! چه كسی قابل بوسیدن است ؟ در یك كلام می توان
گفت كه هر كسی را كه دوست دارید و برای شما دارای قداست و احترام است قابل بوسیدن است و
بوسیدن نه تنها روشی برای ابراز علاقه است و راهی برای صمیمیت بیشتر و یكی شدن با كسی است
كه برایتان دوست داشتنی و عزیز است! شاید به این صراحت و بطور مطلق "بوسه" قابل تعریف نباشد
ولی بقول شكسپیر میتوان به این نتیجه اکتفا کرد که : بوسیدن مهر و امضای عشق است نسبت به
هر آنچه که عشق ورزیدنی است!



:46:

sevenstar
09-21-2010, 02:47 PM
عاشق میان خود و معشوق فرقی قائل نیست...
مولانا حکایت شیرینی در وصف این مقام دارد و می‌گوید:"عاشقی به دیدار معشوق خود رفت و در زد.
معشوق پرسید کیستی؟ گفت: من. معشوق در را باز نکرد و گفت در این سرا فقط جای یک نفر است.
عاشق رفت و یکسال تمرین کرد که دیگر نگوید من هستم و دوباره به خانه معشوق بازگشت و چون
معشوق پرسید کیستی، گفت: پشت در هم تو هستی و معشوق در را باز کرد.


:72:

sevenstar
09-21-2010, 02:48 PM
و اما عشق...
پادشاهی بود که پسری صاحب جمال و صاحب کمال داشت، که به زیبایی و مردی شهرت
روزگار خود بود، کسی نبود که او را دیده باشد و دل بر او نبسته باشد، در این میان دخترکی بود
که بر شاهزاده عاشق گشته بود، که بهره چندانی از جمال هم نداشت ، روز به روز عشق
دخترک بر شاهزاده بیشتر میشد و روز و شب بر فراق معشوقش میگریست، تا جایی که دیگر
عنان از کف داده بود، شاهزاده هر کجا میرفت دخترک به دنبالش بود، چون به شکار میرفت
دخترک پیشاپیش سواران میشتافت و فقط شاهزاده را مینگریست و میگریست ، کم کم وضع به
جایی رسید که همه در کار این دختر حیران گشته بودند تا اینکه شاهزاده از این وضعیت خسته
شد و به ستوه آمد و گلایه دخترک را به پیش پدر برد و از او خواست او را از این ننگ نجات
دهد، شاه چون سخنان شاهزاده را بشنید دستور داد همه در میدان شهر جمع شوند و اسبی را
بیاورند و موی سر دخترک را به پای اسب ببندند و اسب را به دور میدان بتازانند و بدین حال
جان دخترک را بگیرند، همه در میدان شهر جمع شدند ، مردم شهر که حال و روز دختر بیچاره
را می دیدند بحالش اشک میریختند، هنگامی که خواستند موی سر دخترک را به پای اسب ببندند
دخترک خود را به پای پادشاه انداخت و گفت: ای پادشاه من حاجتی دارم ،پادشاه گفت: اگر
میخواهی بگویی جانت را نگیرم قبول نمیکنم، اگر میخواهی بگویی مویت را بر پای اسب نبندم
نیز حاجتت را روا نمیکنم، اگر برای مدتی امان میخواهی باز هم پذیرفتنی نیست، اگر هم قبل
مرگ دمی همنشینی با شاهزاده را میخواهی باز هم امکان ندارد، اگر جز این چهار حاجت،
حاجت دیگری داری بگو؟ دخترک گفت: نه من جان میخواهم، نه امان و نه میگویم مویم را بر
پای ا سب مبند، پادشاه گفت: پس حاجت تو چیست؟ گفت پادشاها از تو یک خواهش دارم حال که
میخواهی مویم را بر پای اسب بندی و جانم را اینگونه بستانی مویم را بر پای اسبی بند که
شاهزاده سوار آن باشد ، تا من در زیر سم اسب او جان سپارم



:72:

sevenstar
09-21-2010, 02:51 PM
حکیم و شاگردان
روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: استاد زيبايي انسان درچيست؟ حکيم 2 کاسه کنارشاگردان
گذاشت و گفت: به اين 2کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است و درونش زهراست و دومي
کاسه اي گليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟ شاگردان جواب دادند: کاسه گلي را.
حکيم گفت: آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است.
در کنار صورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم .
نوشته شده در پنجشنبه


:72:

sevenstar
09-21-2010, 02:53 PM
این یکی اصلاً ربطی به عشق نداشت ولی اموزنده بود

پای سگ بوسید مجنون, خلق گفتندش چه سود ؟!! .... گفت این سگ گاه گاهی کوی لیلی رفته بود


نصیحت لقمان به پسرش

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم که کامروا شوي.

- اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!

- دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي.

- و سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني.

پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

- اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد.

- اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه
جهان است.

- و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.

R@ha 69
09-21-2010, 04:26 PM
پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست .

sevenstar
09-23-2010, 11:56 AM
فرشتگاني كه سوگند عشق و وفاداري ترا شنيده اند هنوز با انديشه هاي من بازي مي كنند. بلبلاني كه در كنار دلهاي ما نغمه سرائي كرده اند هنوز در گوشه و كنار زمزمه مي كنند و بر دل دور افتاده من سلام مي گويند.
راستي ، آن همه لطف و پاكدلي به كجا رفت؟ چرا سعادتي كه بر هستي من سايه افكنده بود ، بدين زودي در تاريكيهاي سرشك و اندوه پنهان گرديد؟ مگر ممكن است دليكه به نور عشق و فضيلت ، گرمي و روشني يافته است بدين زودي سرد و خاموش گردد؟
آيا بياد مي آوري آن روزهاي گذشته و آن عهد و پيمان هايي را كه دلهاي ما را بهم پيوست ؟ بدانگونه كه اگر كسي مي گفت اين رابطه را روزگار برهم مي زند ، بر او مي خنديديم. مگر تو بمن نمي گفتي كه زندگي را دوست مي داري زيرا من زنده ام ؟
از آنچه بر ماگذشته تو را چيزي نمي گويم....ولي متاسفم بر آن نهالي كه با چه اميدهايش كاشتم و چون زمان گلش ، در رسيد آن گل را باد سوزاني خشكاند. آري غنچه عشق ما نشكفته پژمرده شد. اگر فرشته مي تواند آدمي را كيفر كند اين منتهاي شدت كيفر است.
اي كاش گذشته را فراموش مي كردم و به دلخوشي پيشين باز مي گشتم . آيا بياد مي آوري آن روز را كه مي گفتي تو اين لبخند را از لبان فرشته ربوده اي ؟ اينك كجايي كه ببيني آن لبخند چه بر سرش امده.

sevenstar
09-23-2010, 11:56 AM
آن زمان كه دوستمان مي داشتند ، دوستشان نداشتيم. آن زمان كه قدرمان را مي دانستند ، قدرشان را ندانستيم و آن زمان كه ما را گرامي مي داشتند ، گراميشان نداشتيم . و حال كه به قدر وارزششان پي برديم آنها هستند كه ما را ترك خواهند گفت . زيرا كاسه صبر هر چه قدر هم كه بزرگ باشد سرانجام روزي لبريز خواهد شد.

sevenstar
09-23-2010, 12:10 PM
http://www.up.pnu-club.com/images/mz49uybctt3kegp4kezj.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/zml5cd7zynpjrjwyitm.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/8l3up5fedk1lkx9c6.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/w7fyu9zxxn1875hi39fs.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/u6m0cfxkjwnlhzlyguor.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/jwhvsrtjhb8bdiogdu8.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/hd3xy7pyltcg0w3u3.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/4qhtpneu7tg7sziuwd.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/inov5q8hiekkrqek776c.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/qs18bwn9y8iq4zp7ib.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/bpsjfmljsy32mnbbyc0e.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/vmhs35zwpcewxh47k4i.jpg

امیر حسین *
09-25-2010, 02:07 PM
مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق

آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند
گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق

گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق

وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

sevenstar
09-26-2010, 02:41 PM
تـا شب زلـف تـو سرفـصل غـزل خوانی‌هـاست

زنـدگـینـامه ی مـن شـرح پـریـشانی‌هـــــاست


بــــا تــــو مــن پـنـجـــره‌ای روبــه طـراوت دارم

كــه بـهـار نـفـسش گـرم گـل افـشانـی‌هـاست


طـعـم تـصنـیـف تــو در بـــــاور بـلـبـل پـیـچـیـد

كـه سـحر تـا بـه سـحر محو غزل خوانی‌هاست


از تــو روزی خــبـــــری داد نــسیـمی و هــنــوز

كـــوچــه نــورانـی انــبــوه چـراغــانی‌هـــــاست


زورق شـعر مـن از چـشم تــو بــیـرون نــــــــرود

رام دریــا نــشدن مـنــطق طــوفــانــی‌هــاست


مـن بـه كــفـری كــه تـو پــیغـمـبر آنـی شـادم

گـرچـه دنــیا پـر انــواع مـسلـمانــیهـــــــــاست


آی مــجــنون خــیــابـــان ســلامــت بـــــــرگرد

عشق حسی است كه مخصوص بیابانی‌هاست


مــن در آغــوش سلامت گــل بـاغـی نــشدم

ایــن غـزل‌هــا هــمه پــرورده ی ویـرانی‌هاست

sevenstar
09-26-2010, 02:42 PM
خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من

من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من

می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو

حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند

خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز

تکرار می‌کنند تو را در صدای من

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس

در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی

من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!

sevenstar
09-26-2010, 02:44 PM
http://www.up.pnu-club.com/images/p4z2lc60eqjet6cniik.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/fvdff8fhptuuun0vbntr.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/oktu1lgff0x0nu7qffv.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/d2tk83eb91kx34o60egc.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/yubp5hig5f7guycspp7h.jpg

sevenstar
09-26-2010, 02:45 PM
http://www.up.pnu-club.com/images/i4yx7vfe1cp8x2uh6you.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/pr5746s00fztugfso2l.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/s4v94vcgd0udn80yt24.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/21udfc0it1r73sh87fwm.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/s4xu1w7i36yy3p8z98d.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/a1khqewghxutql8bugsc.jpg

http://www.up.pnu-club.com/images/b1md9pid4z7kjt069dlq.jpg

اميد 14
09-26-2010, 04:26 PM
5 سال پيش با دختر عموش(پريسا ) ازدواج كرد ؛ واسه هم ميمردن ؛ شب و روز اونا بدون هم غير ممكن بود ؛ مسعود نام پريسا و پريسا نام مسعود
مسعود يه شركت ساده تو .... داشت و يه درآمد متوسط ، پدر مسعود و پدر خانومش هر دو بازاري و وضع مالي نسبتاً خوبي داشتند ؛
سال 85 مسعود به من كه نزديكترين دوستش بودم گفت : اميد درآمد تو ايران واسم كافي نيست ميخوام كارو گسترش بدم انور مرز ؛
منم گفتم : اونور مرز يعني كجا ، بي درنگ جواب داد : جمهوريهاي شوروي سابق
گفتم : مسعود حساب و كتابشو كردي ؛ تأسيس يه شعبه اونجا به همين راحتيام نيست آآآآ
گفت : نگران نباش ، فكر همــــــــــه جاشو كردم كه كم نيارومو جلو فاميلم ضايع نشم.
گفتم : خيره انشاءالله ؛ آرزوي موفقيت دارم واست ....
مسعود سال 85 ازم جدا شد و گاهاً با هم تلفني در ارتباط بوديم ، از درآمدش پرسيدم مي گفت : چيزي كه تهش ميمونه خالص /000/000/5 تومان ِ
اون خوب خودشو جمع و جور كرده بود ، تو اين وضعيت اقتصادي ورشكسته جهاني !!!
ارتباط ما با هم كم و كمتر شد مي دونستم خيلي گرفتاره واسه همينم من خيلي ملاحظش ميكردم . گرفتاري كاري منم زياد بود و كمتر ميتونستم باهاش در ارتباط باشم ؛ من حاضر نشدم كارمو ول كنم و با مسعود برم ؛ چون نميتونستم دائماً برم اونور مرزو هي بيام اينور ... يه روز در كمال ناباوري مسعود بهم زنگ زد ......
اميد خيلي مشتاقم ببينمت ...................
گفتم : مسعود كجائي بي معرفت..........
ايرانم ؛ الان هواپيما نشست تو فرودگاه .............
عصر روز پنجشنبه 01/07/89 با مسعود قرار گذاشتم و رفتم پيشش ؛
مسعود تيپ اروپائيا شده بود اولش جا خوردم اما از چش و ابروش شناختمش
بعد از چاق سلامتي و روبوسي و بغل و .... ازش پرسيدم ؛ راستي پريسا كجاس ؟
اونم گفت : ه ِ پريسا ا ا ا .......
پريسا زندگيمو برد ..... پريسا ..... و شروع به تعريف كرد..
ميدوني قبل تأسيس شعبه در ....... درآمدم زياد نبود با تأسيس و گسترش كار و افزايش درآمدم به حداقل 5 ميليون تومان در ماه ؛ اول واسه پريسا يه زانتيا خريدم و بعدم چون مجبور بودم زندگيمو مجلل كنم و جلو مديران شركتهايي كه باهاشون در ارتباط بودم كم نيارم هر چي لوازم لوكس و آخرين مدلاي بازارو خريدم و ريختم تو خونم...
اميد نميدوني چه روزائي بود ؛ واقعاً خوش مي گذشت ؛ زندگي تو يه ويلاي شمال به وسعت 500 متر و رفت و آمد اونور مرز و ....
نوسان بازار داخل و خارج زياد شد من حدود 50 ميليون تومان چك داشتم كه سررسيدش 2 روز ديگه بود ؛ ديگه عاصي شده بودم ؛ فكرم به جائي نمي رسيد نمي خواستم از پدر يا پدر خانومم پول قرض بگيرم يه هوئي فكري به ذهنم رسيد و رفتم خونه ؛ به پريسا گفتم : پريسا بيا زانتياتو بفروشم و عوضش يه 206 واست بخرم و با پول حساب بانكيم اين چكرو پاس كنم ؛ اما پريسا شروع به تندي و ناسازگاري كرد كه : من روم نميشه جلو دختر خالمو ؛ دختر دائيمو ؛ دختر..... با 206 برم و بيام ؛ مسعود ميخواي منو جلو مهناز كوچيك كني ؟ ميدوني كه اون چشم ديدن منو نداره و ......... چرا ماشين خودتو نمي فروشي و ....
به هر طريق ممكن راضيش كردم و بهش قول دادم در عوض اين لطفش به محض اوج بازار يه ماكسيما واسش بخرم و از دلش در بيارمو به قول معروف جلو كسيائي كه اسم مي برد ببرمش بالا....
همين كارم كردم 3 ماه بعد با معاملاتي كه داشتم پول خوبي نصيبم شد و به قولم عمل كردم و به محض خريد ماكسيماي مشكي مورد علاقش سندشو عين ماشين قبليش بنامش زدمو همون روزم حدود 2 ميليون تومان رينگ و لاستيك اسپرت انداختم زير ماشينش
چشاي پريسا از خوشحالي برق خاصي ميزد از خوشحالي رو پاش بند نبود ....
باور كن اميد ؛؛ من از اون خوشحالتر بودم ...
خلاصه اينكه من خوب خودمو گرفتم و شده بودم زبون زد عام و خاص و فك و فاميل
يه روز پريسا بهم گفت : مسعود سند ويلارو بنامم ميزني ؟
منم گفتم : كه چي بشه ؟
گفت : همينجوري ..... ميتوني اينكارو بكني ؟
گفتم : اي بابا پريسا شب خوابيدي و صبح بيدار شدي چي تو كلته ؟ همه زندگي من واسه توئه ؛ ولي اينكارو نميتونم بكنم ....
پريسا چند روز بعد گفت : مسعود من مهريمو ميخوام ....
من كه از شدت تعجب و ناباوري حدود نيم متر از رو مبل بلند شدم گفتم : پريسا تو چي ميخواي ؟
اونم بي درنگ گفت : مهريمو ، عندالمطالبه اس ديگه
من به شوخي گفتم : خيلي خوب برو ازم شكايت كن تا بهت بدم ، من فردا عازم اونور مرزم ميرم به شركت سري بزنم و حساب كتاب كنم ؛
3 روز بعد با ورودم به ايران و خونه پريسا نامه اي به من داد كه در اون احضاريه دادگاه بود ......!!!!!!!!!
اولش فكر كردم شوخي ميكنه اما مسئله خيلي جدي بود ؛ اون نسبت به خواستش بسيار اصرار داشت و نه از عشق چيزي مي فهميد و نه از زندگي ؛؛ آره حدسم درست بود بالاخره اين تلفنها و گفتم گفتياي پزيسا با خواهرش پروانه و مامان گراميش و خطهايي كه گرفته بود كارساز شده بود ....
روز بعد رفتم دادگاه ؛ مسئله حل شدني نبود ؛ اون مهريشو ميخواست ؛ و هي مي گفت : آقاي قاضي من مهريمو نقد ميخوام (400 سكه)
قاضي گفت آقاي ..... اموال شما چيه ؟
گفتم يه خونه اينجا و يه ماشين كمري و يه شركت بنام
ايشونم فرمودن : بر حسب قانون يك مرد بايد داراي يك منزل و يك خودر باشه به اينا كاري ندارم غير اينا ...
گفتم يه باغ توي ..... به ارزش 20 ميليون تومان و ..
خلاصه اينكه گفتم : آقاي قاضي من الان در شرايطي نبودم كه اينكارو بكنم ؛ ايشون مدتيه واسم ناراحتياي زيادي درست ميكنه و ... با اينكار ادامه زندگي با ايشون زير يك سقف واسم ممكن نيست ....
7 الي 8 بار ريش سفيداي فاميل دور هم جمع شدنو كاري از پيش نبردن ؛ 2 روز خوب بود و روز سوم چرت و پرت گوئياش شروع ميشد ...
خلاصه اينكه پريسا ؛ عشقي كه حاضر بودم تير تو چشم بخوره ولي به پاي اون نه طلاق دادم و ازش جدا شدم
4 ماه قبلم مطلع شدم با يه پسر !!! ازدواج كرده
پريسائي كه من عشق و زندگيمو ريختم بپاش و تو هر سفر خارجم اونو رو سرم ميذاشتمو ميبردمش كه نكنه اينجا بهش سخت بگذره ؛ ..........
بغضش تركيدو اشك از گوشه چشمان درشت و زيباش جاري شد ؛
گفتم : مسعود ازدواج كن ........
گفت : اميد اون كه تنها عشق من روي كره زمين بود با من چيكار كرد كه بعديش باش ِ................................................ .................
حيف حيف حيف از اين زندگي زيبا و باشكوه كه در اثر ندانم كاري خانوم از هم پاشيد.....................................

sany seven star
09-26-2010, 09:32 PM
داستاني از همراهي عشق و ديوانگي
زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود و فضيلتها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند ذکاوت گفت: بياييد بازي کنيمٍ ،مثل قايم باشک! ديوانگي فرياد زد: آره قبوله ، من چشم ميزارم! چون کسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند. ديوانگي چشم هايش رابست و شروع به شمردن کرد:يک..... دو.....سه! همه به دنبال جايي بودند تا قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي کرد اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به مرکززمين به راه افتاد دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت ، به اعماق دريا رفت! طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگي همچنان مي شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....! اماعشق هنوز معطل بود و نمي دانست به کجا برود. تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق خيلي سخت است. ديوانگي داشت به عدد صد نزديک مي شد که عشق رفت وسط يک دسته گل رز و آرام نشست. ديوانگي فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام.... همان اول کار تنبلي را ديد. تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود! بعدهم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبري نبود ديگر خسته شده بودکه حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: ديوانگي عشق در آن سوي گل رز مخفي شده است. ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه گل از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهاي رز فرو کرد. صداي ناله اي بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد، دستها يش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت. شاخه ي درخت چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت: حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتونم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من، تو ديگه نميتوني کاري بکني ، فقط ازت خواهش مي کنم از اين به بعد يارمن باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. واز همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند.
عشق کور کورانه نهایت دیوانگی است

sany seven star
09-26-2010, 09:40 PM
امتحان
من خيلي خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم. والدينم خيلي کمکم کردند، دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود…
فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم…
يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي!
سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اون جا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت:
اگه همين الان 2000دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم…
وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
يهو با چهره نامزدم و چشم هاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي…!
ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم و هيچ کس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيم به خانواده ى ما خوش اومدي!!!
نتيجه اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون جا بذاريد !!!

sany seven star
09-26-2010, 09:42 PM
داستان عشق (http://sms-jok.royablog.ir/)

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره
کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.
به او پوزخندی زد و گفت:
دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟
شمع گفت:
خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.
خورشید گفت:
همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!
شمع گفت:
یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود
هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند
خورشید به تمسخر گفت:
آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه
چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم
خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟
شمع گفت:
آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و
شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:
چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!
شمع لبخندی زد و گفت:
من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن
نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.
خورشید گفت:
تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟
شمع با چشمانی گریان گفت:
من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه
ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید

sany seven star
09-26-2010, 10:06 PM
"فرق عشق و ازدواج"





شاگردی از استادش پرسید ((عشق چیست))؟



استاد در جواب گفت به گندم زار برو وپر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس ازمدتی طولانی برگشت. استاد پرسید ((چه آوردی))؟



و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ !هرچه جلو می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین ان ها تاانتهای گندم زار رفتم.



استاد گفت عشق یعنی همین!



شاگرد پرسید پس ((ازدواج چیست))؟



استاد به سخن آمد که به جنگل برو و بلندترین و زیباترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.



شاگردرفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.



استاد پرسید ((چه شد))؟



او در جواب گفت به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم .ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.



استاد گفت ((ازدواج یعنی همین))!

sevenstar
10-03-2010, 03:22 PM
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

sevenstar
10-03-2010, 03:25 PM
باور کنید! حال و هوایم مساعد است
این شایعات، شیوه ی بعضی جراید است
یک صبح تیتر می شوم:
این شخص...
{بگذریم}
یک عصر:
خوانده اید... و تکرار زاید است

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم
باور نمی کنید، همین شعر، شاهد است

sevenstar
10-06-2010, 02:16 PM
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد

چه می کنی؟اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی برود ازدلت جدا باشد

به آن که دوست ترش داشتی به آن برسد

رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ... نه نفرین نمی کنم که مباد

به او که عاشق او بودم زیان برسد

خدا کند که این عشق از سرم برود

خدا که فقط زود آن زمان برسد

sevenstar
10-11-2010, 12:51 PM
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

sevenstar
10-11-2010, 12:53 PM
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

sevenstar
10-11-2010, 04:50 PM
زندگی دایره است
مركزش صفر بزرگ
و منم داخل آن
و تویی نیز چو من
و من و تو با هم
می توانیم كه از صفر
بسازیم عددی
و به اندازه اندازه خود
حجم این دایره را بیش كنیم
گر چه صفریم،ولی گسترش خویش كنیم
پس اگر من به تو یاری نكنم
و تو مانی بی من
یا بمانم بی تو
آسمان بی كس و بی مهر شود
دایره خالی و بی مصرف و خود صفر شود

sevenstar
10-13-2010, 02:03 PM
گفتمش : دل می خری ؟

برسید چند؟

گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !

خنده کرد و دل زدستانم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای بایش روی دل جا مانده بود ......

sevenstar
10-13-2010, 02:04 PM
می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ويرانه خويش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

می برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

sevenstar
10-13-2010, 02:06 PM
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!

ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!

sevenstar
10-13-2010, 02:07 PM
زدم فریادخدایا این چه رسمیست.

رفیقان را جدا کردن هنر نیست.

رفیقان قلب انسانند خدایا.

بدون قلب چگونه می توان زیست.

sevenstar
10-13-2010, 02:07 PM
زیبا ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد . با وفا ترین دوست به مرور زمان بی وفا شد .

این پرپر شد ن از گل نیست از طبیعت است و این بی وفایی از دوست نیست از روزگار است

sevenstar
10-13-2010, 02:08 PM
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن

را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها

تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که

مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.

…… دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم

قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم

چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست

عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند

دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است

درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند

پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.

عاشـــــــقـــــــــانـــ ــــه دوســــــتت خواهــــــــــم داشـــــــــــت.

sevenstar
10-13-2010, 02:10 PM
رد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

sevenstar
10-13-2010, 02:11 PM
زندگی عشق است عشق افسانه نیست آنکه عشق را آفرید دیوانه نیست عشق آن نیست که کنارش باشی عشق آن است که به یادش باشی

sevenstar
10-13-2010, 02:17 PM
تو مرا فریاد کن ای هم نفس

این منم آواره فریاد تو

این فضا با بوی تو آغشته است

آسمانم پرشده از یاد تو

sevenstar
10-13-2010, 02:19 PM
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به چندین متر آنطرف تر در درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. با کمال تعجب دبد که آن قورباغه حرف می زند!
قورباغه ی سخن گو رو به خانم کرد و گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد.
قورباغه به او گفت: نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت: خب. مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت: من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه جواب داد: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد از آن گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم.
قورباغه جواب داد: ولی در اینصورت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون هیچ چون و چرایی برآورده کرد.
خانم در طلب سومین آرزو گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

sevenstar
10-13-2010, 02:24 PM
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست .....

عشق یعنی مهر بی چون و چرا ؛

عشق یعنی كوشش بی ادعا .....

عشق یعنی مهر بی اما اگر ؛

عشق یعنی رفتن با پای سر .....

عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست ؛

عشق یعنی جان من قربان اوست .....

عشق یعنی خواندن از چشمان او ؛

حرفهای دل بدون گفتگو .....

عشق یعنی عاشق بی زحمتی ؛

عشق یعنی بوسه بی شهوتی .....

عشق ، یار مهربان زندگی ؛

بادبان و نردبان زندگی .....

عشق یعنی دشت گلكاری شده ؛

در كویری چشمه ای جاری شده .....

یك شقایق در میان دشت خار ؛

باور امكان با یك گل بهار .....

در خزانی برگریز و زرد و سخت ؛

عشق تاب آخرین برگ درخت .....

عشق یعنی روح را آراستن ؛

بی شمار افتادن و برخاستن

عشق یعنی زشتی زیبا شده ؛

عشق یعنی مهربانی در عمل ؛

عشق یعنی گل به جای خار باش ؛

پل به جای اینهمه دیوار باش .....

عشق یعنی یك نگاه آشنا ؛

دیدن افتادگان زیر پا .....

عشق یعنی تنگ بی ماهی شده ؛

عشق یعنی ماهی راهی شده .....

عشق یعنی آهویی آرام و رام ؛

عشق صیادی بدون تیر و دام .....

عشق یعنی برگ روی ساقه ها ؛

عشق یعنی گل به روی شاخه ها .....

عشق یعنی از بدیها اجتناب ؛

بردن پروانه از لای كتاب

sevenstar
10-13-2010, 02:25 PM
کاش می شد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان تو را تعبیر کرد
کاش می شد همچو گلها ساده بود
سادگی را با تو عالم گیر کرد

کاش می شد در خراب آباد دل
خانه احساس را تعمیر کرد
کاش می شد در حریم سینه ها
عشق را با وسعتش تکثیر کرد

امیر حسین *
10-13-2010, 03:04 PM
در حضور خارها هم میشود یک یاس بود..در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود

میشود حتی برای دیدن پروانه ها....شیشه های مات یک متروکه را الماس بود.

دست در دست پرنده،بال در بال..نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود

کاش می شد حرفی از « کاش میشد» هم نبود....هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

sevenstar
10-17-2010, 02:51 PM
نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست

بشنو از دل ، دل حریم کبریاست

نی بسوزد خاک و خاکستر شود

دل بسوزد خانه ی دلبر شود

darin perspo
10-17-2010, 04:04 PM
عشق دو جنس همواره در شوق مفرط به تملک به روشن ترین وجه خود را اشکار می کند:عاشق می خواهد تنها مالک بی قید و شرط شخصی باشد که مهر وافر به او دارد.او به همان سان می خواهد سیطره ی بی چون وچرایی بر جان و تن اش داشته باشد.او می خواهد معشوق فقط خودش را دوست بدارد و به عنوان والاترین و دوست داشتنی ترین چیز در روح دیگری ماوا گزیند و بر ان فرمان براند.{nietzsche}

sevenstar
10-27-2010, 02:29 PM
هرگز نگو كه دوست داري اگر حقيقتا بدان اهميت نمي دهي.... درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد .... هرگز دستي را نگير وقتي قصد شكستن قلبش را داري... هرگز نگو براي هميشه وقتي مي داني كه جدا مي شوي... هرگز به چشماني نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري.... هرگز سلامي نده وقتي مي داني كه خداحافظي در پيش است .... به كسي نگو كه تنها اوست وقتي در فكرت به ديگري فكر مي كني.... قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري

sevenstar
11-06-2010, 12:46 PM
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

sevenstar
11-06-2010, 12:47 PM
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

sevenstar
11-06-2010, 12:49 PM
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

sevenstar
11-06-2010, 12:50 PM
تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟
ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...

sevenstar
11-06-2010, 12:51 PM
دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.