MIN@MAN
09-01-2010, 05:46 PM
در يکي از روزهاي تابستاني سال 1245 (ه. ق) در کرمانشاه متولد شد. پدرش محمد رحيم بيگ سردسته سواره رو فوج کلهر بود . ايل کلهر که شهرتش را از سوار کاري و شمشير زني بدست آورده ، تمام جوانانش را به آموختن سوارکاري و شمشير زني وادار مي ساخت و محمد رضا نيز از اين قاعده مستثني نبود. برادر بزرگش – نوروز علي – سوار کار و شمشير زن ماهري بود . هنگامي که محمد رضا سنين کودکي را پشت سر گذاشت ، نوروز علي به امر پدر ، اين فنون را به محمد رضا آموزش داد . او گاهي از بي توجهي محمد رضا گله مي کرد. محمد رضا روحيه خود را با اين فن سازگار نمي ديد ، چون آنقدر که از تماشاي يک لاله ي وحشي لذت مي برد ، از سوار کاري و شمشير زني چيزي دستگيرش نمي شد.
بعد از درگيري که بين ايل کلهر و ديگر قبايل ايجاد شد ، محمد بيش از پيش خود را با جنگ و گريز بيگانه مي يافت ، چون به خلوت ، انزوا ، صلح و آشتي تمايل داشت. او بعد از اتمام اين درگيري ، مصمم شد ، شمشير و اسب را با وجود مهارتي که کسب کرده بود ، براي هميشه رها کند . تصميم گرفت خواندن و نوشتن را از پسر عمويش که خط خوشي داشت ، بياموزد. در همين روزها ، به قلم باريک ني و خط خوش پسر عمو ، دلبستگي پيدا کرد. گويي از پيچ و تاب خط به آرامش قلبي مي رسيد. آنقدر از روي خط پسر عمويش نوشت تا يقين کرد مثل او نوشته است. "شايد هم بهتر" اما افسوس که در ميان ايل ، استاد خوشنويسي نبود ، تا بتواند نزد او خطش را به سرانجام برساند . سرانجام تصميم گرفت براي نيل به مقصودش به تهران عزيمت کند. اين مسئله را با پدر بازگو کرد ، رضايت پدر او را خشنود ساخت و با اعتماد به نفس بيشتري راهي "دارالسلطنه" – پايتخت شد.
محمد رضا در تهران ، شاگرد مکتب ميرزا محمد خوانساري شد. ميرزا ، خط نستعليق را به استادي و مهارت تمام مي نوشت ، و داراي شهرت بسيار در اين خط بود. محمد هر روز صبح کنار اسباب کتابت استاد خود مي نشست و هنگام نوشتن استاد ، تمام حواسش را به قلم و حرکت دست او معطوف مي کرد. وقتي استاد مي نوشت ، در خيالش بال هايي ناپيدا او را به سمت لذتي درک ناشدني پرواز مي داد.
محمد ، هر روز مشق هايش را به استاد مي داد ، استاد آنها را تصحيح مي کرد. زير بعضي از کلمات ، کلمه را دوباره مي نوشت ، ضعف هاي کار را توضيح مي داد و عقيده داشت : «خطش وحشي است و بايد رامش کند ، بدون قاعده و قانون نوشته ، بايد به خط استاد نگاه کرده و جزئيات رادقيق اجرا کند ، نه کم و نه زياد.»
سه سال از شاگردي محمد رضا گذشت ، به قول استاد ، خطش رام شد و شکل و شمايلي پيدا کرد. او بدون ذره اي ترديد ، هر روز ساعت ها مشق مي کرد ، هم مشق نظري (سير در خط استاد) و هم مشق قلمي (بر روي کاغذ قلم مي زد و به سطر نويسي و سياه مشق مي پرداخت) روزها با قلم کتابت ، مشق خفي و ريز و شب ها با قلم درشت ، مشق جلي مي کرد.
گذر زمان محمد رضا را از خوشنويس ناشي و تازه کار چند سال پيش که حروف و کلمات را با ذوق و سليقه شخصي مي نوشت (بدون رعايت تناسبات و نسبت هاي خط )، به شاگردي در پايه استاد تبديل کرد. آخرين مشقي که به استاد نشان داد ، مورد تمجيد او قرار گرفت و به او گفت : از اين به بعد جستجو کن و از آثار استادان قديم ، نکته هايي تازه بيرون بکش و در نهايت خطي بپرور ، که بدون امضا معلوم شود خط توست.
بعد از درگيري که بين ايل کلهر و ديگر قبايل ايجاد شد ، محمد بيش از پيش خود را با جنگ و گريز بيگانه مي يافت ، چون به خلوت ، انزوا ، صلح و آشتي تمايل داشت. او بعد از اتمام اين درگيري ، مصمم شد ، شمشير و اسب را با وجود مهارتي که کسب کرده بود ، براي هميشه رها کند . تصميم گرفت خواندن و نوشتن را از پسر عمويش که خط خوشي داشت ، بياموزد. در همين روزها ، به قلم باريک ني و خط خوش پسر عمو ، دلبستگي پيدا کرد. گويي از پيچ و تاب خط به آرامش قلبي مي رسيد. آنقدر از روي خط پسر عمويش نوشت تا يقين کرد مثل او نوشته است. "شايد هم بهتر" اما افسوس که در ميان ايل ، استاد خوشنويسي نبود ، تا بتواند نزد او خطش را به سرانجام برساند . سرانجام تصميم گرفت براي نيل به مقصودش به تهران عزيمت کند. اين مسئله را با پدر بازگو کرد ، رضايت پدر او را خشنود ساخت و با اعتماد به نفس بيشتري راهي "دارالسلطنه" – پايتخت شد.
محمد رضا در تهران ، شاگرد مکتب ميرزا محمد خوانساري شد. ميرزا ، خط نستعليق را به استادي و مهارت تمام مي نوشت ، و داراي شهرت بسيار در اين خط بود. محمد هر روز صبح کنار اسباب کتابت استاد خود مي نشست و هنگام نوشتن استاد ، تمام حواسش را به قلم و حرکت دست او معطوف مي کرد. وقتي استاد مي نوشت ، در خيالش بال هايي ناپيدا او را به سمت لذتي درک ناشدني پرواز مي داد.
محمد ، هر روز مشق هايش را به استاد مي داد ، استاد آنها را تصحيح مي کرد. زير بعضي از کلمات ، کلمه را دوباره مي نوشت ، ضعف هاي کار را توضيح مي داد و عقيده داشت : «خطش وحشي است و بايد رامش کند ، بدون قاعده و قانون نوشته ، بايد به خط استاد نگاه کرده و جزئيات رادقيق اجرا کند ، نه کم و نه زياد.»
سه سال از شاگردي محمد رضا گذشت ، به قول استاد ، خطش رام شد و شکل و شمايلي پيدا کرد. او بدون ذره اي ترديد ، هر روز ساعت ها مشق مي کرد ، هم مشق نظري (سير در خط استاد) و هم مشق قلمي (بر روي کاغذ قلم مي زد و به سطر نويسي و سياه مشق مي پرداخت) روزها با قلم کتابت ، مشق خفي و ريز و شب ها با قلم درشت ، مشق جلي مي کرد.
گذر زمان محمد رضا را از خوشنويس ناشي و تازه کار چند سال پيش که حروف و کلمات را با ذوق و سليقه شخصي مي نوشت (بدون رعايت تناسبات و نسبت هاي خط )، به شاگردي در پايه استاد تبديل کرد. آخرين مشقي که به استاد نشان داد ، مورد تمجيد او قرار گرفت و به او گفت : از اين به بعد جستجو کن و از آثار استادان قديم ، نکته هايي تازه بيرون بکش و در نهايت خطي بپرور ، که بدون امضا معلوم شود خط توست.