MIN@MAN
09-01-2010, 05:32 PM
دکتر محمد معين
يک عمر رنج و تلاش
محمد ، اولين فرزند خانواده بود . او روز نهم ارديبهشت سال 1297 هجري در يکي از محلات اصلي رشت به دنيا آمد. پدر محمد، شيخ ابوالقاسم، طلبه علوم ديني بود و در خواندن درس و آموختن علوم ديني ، عشق و علاقه بسيار نشان مي داد ، خصوصا اينکه درسهاي زيادي را نزد پدرش " شيخ محمد تقي معين العلما " (جد پدري محمد) آموخته بود.
محمد کمتر پدر را مي ديد. شيخ ابوالقاسم دائم پاي درس عالمان مشهور شهر بود. او مي دانست که هم پدر و هم مادرش از بيماري سختي رنج مي برند. اين موضوع را هرگاه که سر شب به تماشاي نماز خواندن پدر مي نشست ، حس مي کرد.
چشمان پدر گود افتاده بود و دائم از خداوند طلب شفا و آمرزش مي کرد. محمد مي شنيد که پدر، براي شفاي مادر هم دعا مي کند . اهل خانه، بارها پدر و مادر محمد را نزد طبيب برده بودند ؛ اما داروها اثري نداشت. کار، به جايي رسيد که تصميم گرفتند براي مراقبت بيشتر از پدر محمد، او را به خانه يکي از اقوام ببرند. چند روزي آنجا ماند و به ظاهر، حالش کمي بهتر شد، اما محمد، خيلي دلتنگ پدرش بود.
يک شب ، با اصرار، از اطرافيان خواست او را نزد پدر ببرند تا او را ببيند. همين کار را کردند. آن شب ، تا صبح پيش پدرش ماند و از بهبود نسبي حال پدر، خوشحال شد؛ اما صبح همان روز بدترين خبر عمرش را شنيد. مادر محمد غافلگيرانه فوت کرده بود. فقدان مادر همه وجودش را آزرد. او مونس تنهايي محمد بود، البته اين، پايان کار نبود. خبر مرگ مادر، تاثيري عميق بر روحيه پدر گذاشت. چند روز بعد، حال پدر بدتر شد. هنوز 5 روز از فراق مادر نگذشته بود که صداي شيون و زاري اطرافيان خبر شوم ديگري را براي او آورد. پدر هم از دنيا رفت. محمد وقتي در آغوش پدر بزرگش مي گريست، انگار با گوش دل مي شنيد که اطرافيان با نگاه هايشان به او اشاره مي کنند و مي گويند : « طفلک چقدر زود پدر و مادرش را از دست داد...»
پدر بزرگ محمد، شيخ محمد تقي معين العلما از بزرگان رشت بود. او با مهرباني فراوان ، مراقبت و تربيت محمد و برادر کوچکترش علي را به عهده گرفت. محمد مثل پدر کنجکاو بود و اهل درس ، بحث و تلاش . او اولين درسهايش را از پدر بزرگش آموخت و سپس، محمد تقي معين العلما اورا به مکتب فرستاد.
در اين هنگام، اوضاع شهر رشت ، چندان مساعد نبود. ميرزا کوچک خان جنگلي نداي اعتراضش را نسبت به شرايط نابسامان ايران بلند کرده و مبارزات ضد حکومتي خودش را آغاز کرده بود. انگليسي ها در اطراف رشت سنگربندي کرده بودند. در اين شرايط، مکتب خانه ها هم به حالت نيمه تعطيل در آمده بود. در چنين اوضاعي بود که خانواده محمد براي مدتي مجبور به ترک شهر شدند و به يکي از روستاهاي اطراف رفتند و وقتي اوضاع عادي شد به شهر رشت برگشتند.
محمد، دوباره راهي مکتب شد. او با شوق فراوان فراگيري را آغاز کرد. صرف ونحو عربي و علوم مختلف ديني را نزد پدر بزرگ و مرحوم سيد مهدي رشت آبادي فرا گرفت. در آن هنگام مکتب خانه هاي قديمي ، آرام آرام تبديل به مدارس امروزي مي شد. محمد در کلاس سوم ابتدايي نشست و 3 سال بعد، موفق شد تصديق نامه نهايي دوره ابتدايي را بگيرد.
او سپس توانست کلاس چهارم متوسطه را نيز با موفقيت به اتمام برساند، اما در رشت، کلاس پنجم متوسطه وجود نداشت. در اين ميان اداره معارف گيلان هر سال، چند نفر از شاگردان ممتاز را انتخاب مي کرد و آنها را راهي تهران مي ساخت تا در آنجا پنجم متوسطه را نيز به اتمام برساند. هزينه ماهانه اين انتخاب هر ماه 10 تومان بود و محمد جزء اين افراد انتخاب شد.
محمد، ابتداي ورود به تهران در مدرسه دارالفنون ثبت نام کرد و وارد کلاس پنجم متوسطه شد. يک سال تمام در غربت و تنهايي درس خواند. در اين مدت، گاه و بيگاه خبرهايي از خانواده اش به او مي رسيد. درپايان سال تحصيلي، پدر بزرگ به ديدنش آمد ؛ مدتي در تهران ماند و بعد از پايان امتحانات، با هم به رشت برگشتند ؛ او به وضوح مي ديد پدر بزرگ، ديگر شور و حال سابق را ندارد. او ضعيف و مريض شده بود. بين راه چندين مرتبه حال پدر بزرگ بد شد. در رشت، تصميم گرفتند براي بهبودي حال معين العلما مدتي او را به آستان اشرفيه بفرستند تا شايد با تغيير آب و هوا، وضعيت او مساعد تر گردد.
سال تحصيلي شروع مي شد و محمد، مجبور بود دوباره به تهران بازگردد. پدر بزرگ با همه ضعفي که داشت با زحمت خودش را براي بدرقه محمد رساند. دوري از پدر بزرگ در اين حال و روز براي محمد بسيار تلخ بود. 6 ماه از سال تحصيلي نگذشته بود که نامه اي از عمويش رسيد که خبري تلخ و ناگوار را براي محمد به همراه داشت ، پدر بزرگ فوت کرده بود و اين براي محمد دردي جانکاه بود.
«اي يگانه مقصود من در زندگاني ، اي کعبه آمالم، اي مهمترين واسطه از وسايط حياتم، اي کسي که آنقدر برگردن من منت نهاده اي و اي کسي که اکنون خوش در زير خاک آرميده اي، از اين هجران ابدي و فراق دائمي پيوسته در سوز و گدازم و از اين جدايي مي سوزم و مي سازم و با روان پاکت در راز و نيازم...»
يک عمر رنج و تلاش
محمد ، اولين فرزند خانواده بود . او روز نهم ارديبهشت سال 1297 هجري در يکي از محلات اصلي رشت به دنيا آمد. پدر محمد، شيخ ابوالقاسم، طلبه علوم ديني بود و در خواندن درس و آموختن علوم ديني ، عشق و علاقه بسيار نشان مي داد ، خصوصا اينکه درسهاي زيادي را نزد پدرش " شيخ محمد تقي معين العلما " (جد پدري محمد) آموخته بود.
محمد کمتر پدر را مي ديد. شيخ ابوالقاسم دائم پاي درس عالمان مشهور شهر بود. او مي دانست که هم پدر و هم مادرش از بيماري سختي رنج مي برند. اين موضوع را هرگاه که سر شب به تماشاي نماز خواندن پدر مي نشست ، حس مي کرد.
چشمان پدر گود افتاده بود و دائم از خداوند طلب شفا و آمرزش مي کرد. محمد مي شنيد که پدر، براي شفاي مادر هم دعا مي کند . اهل خانه، بارها پدر و مادر محمد را نزد طبيب برده بودند ؛ اما داروها اثري نداشت. کار، به جايي رسيد که تصميم گرفتند براي مراقبت بيشتر از پدر محمد، او را به خانه يکي از اقوام ببرند. چند روزي آنجا ماند و به ظاهر، حالش کمي بهتر شد، اما محمد، خيلي دلتنگ پدرش بود.
يک شب ، با اصرار، از اطرافيان خواست او را نزد پدر ببرند تا او را ببيند. همين کار را کردند. آن شب ، تا صبح پيش پدرش ماند و از بهبود نسبي حال پدر، خوشحال شد؛ اما صبح همان روز بدترين خبر عمرش را شنيد. مادر محمد غافلگيرانه فوت کرده بود. فقدان مادر همه وجودش را آزرد. او مونس تنهايي محمد بود، البته اين، پايان کار نبود. خبر مرگ مادر، تاثيري عميق بر روحيه پدر گذاشت. چند روز بعد، حال پدر بدتر شد. هنوز 5 روز از فراق مادر نگذشته بود که صداي شيون و زاري اطرافيان خبر شوم ديگري را براي او آورد. پدر هم از دنيا رفت. محمد وقتي در آغوش پدر بزرگش مي گريست، انگار با گوش دل مي شنيد که اطرافيان با نگاه هايشان به او اشاره مي کنند و مي گويند : « طفلک چقدر زود پدر و مادرش را از دست داد...»
پدر بزرگ محمد، شيخ محمد تقي معين العلما از بزرگان رشت بود. او با مهرباني فراوان ، مراقبت و تربيت محمد و برادر کوچکترش علي را به عهده گرفت. محمد مثل پدر کنجکاو بود و اهل درس ، بحث و تلاش . او اولين درسهايش را از پدر بزرگش آموخت و سپس، محمد تقي معين العلما اورا به مکتب فرستاد.
در اين هنگام، اوضاع شهر رشت ، چندان مساعد نبود. ميرزا کوچک خان جنگلي نداي اعتراضش را نسبت به شرايط نابسامان ايران بلند کرده و مبارزات ضد حکومتي خودش را آغاز کرده بود. انگليسي ها در اطراف رشت سنگربندي کرده بودند. در اين شرايط، مکتب خانه ها هم به حالت نيمه تعطيل در آمده بود. در چنين اوضاعي بود که خانواده محمد براي مدتي مجبور به ترک شهر شدند و به يکي از روستاهاي اطراف رفتند و وقتي اوضاع عادي شد به شهر رشت برگشتند.
محمد، دوباره راهي مکتب شد. او با شوق فراوان فراگيري را آغاز کرد. صرف ونحو عربي و علوم مختلف ديني را نزد پدر بزرگ و مرحوم سيد مهدي رشت آبادي فرا گرفت. در آن هنگام مکتب خانه هاي قديمي ، آرام آرام تبديل به مدارس امروزي مي شد. محمد در کلاس سوم ابتدايي نشست و 3 سال بعد، موفق شد تصديق نامه نهايي دوره ابتدايي را بگيرد.
او سپس توانست کلاس چهارم متوسطه را نيز با موفقيت به اتمام برساند، اما در رشت، کلاس پنجم متوسطه وجود نداشت. در اين ميان اداره معارف گيلان هر سال، چند نفر از شاگردان ممتاز را انتخاب مي کرد و آنها را راهي تهران مي ساخت تا در آنجا پنجم متوسطه را نيز به اتمام برساند. هزينه ماهانه اين انتخاب هر ماه 10 تومان بود و محمد جزء اين افراد انتخاب شد.
محمد، ابتداي ورود به تهران در مدرسه دارالفنون ثبت نام کرد و وارد کلاس پنجم متوسطه شد. يک سال تمام در غربت و تنهايي درس خواند. در اين مدت، گاه و بيگاه خبرهايي از خانواده اش به او مي رسيد. درپايان سال تحصيلي، پدر بزرگ به ديدنش آمد ؛ مدتي در تهران ماند و بعد از پايان امتحانات، با هم به رشت برگشتند ؛ او به وضوح مي ديد پدر بزرگ، ديگر شور و حال سابق را ندارد. او ضعيف و مريض شده بود. بين راه چندين مرتبه حال پدر بزرگ بد شد. در رشت، تصميم گرفتند براي بهبودي حال معين العلما مدتي او را به آستان اشرفيه بفرستند تا شايد با تغيير آب و هوا، وضعيت او مساعد تر گردد.
سال تحصيلي شروع مي شد و محمد، مجبور بود دوباره به تهران بازگردد. پدر بزرگ با همه ضعفي که داشت با زحمت خودش را براي بدرقه محمد رساند. دوري از پدر بزرگ در اين حال و روز براي محمد بسيار تلخ بود. 6 ماه از سال تحصيلي نگذشته بود که نامه اي از عمويش رسيد که خبري تلخ و ناگوار را براي محمد به همراه داشت ، پدر بزرگ فوت کرده بود و اين براي محمد دردي جانکاه بود.
«اي يگانه مقصود من در زندگاني ، اي کعبه آمالم، اي مهمترين واسطه از وسايط حياتم، اي کسي که آنقدر برگردن من منت نهاده اي و اي کسي که اکنون خوش در زير خاک آرميده اي، از اين هجران ابدي و فراق دائمي پيوسته در سوز و گدازم و از اين جدايي مي سوزم و مي سازم و با روان پاکت در راز و نيازم...»