amafh
08-18-2010, 12:56 PM
***مرا در ياب با يك قطره لبخند***
با سلامي دِيگر،به همه ي آن هايي، که تو را مي خوانند
با تو خواهم گفت که بر من چه گذشته ست رفيق
که دگر فرصت دِيدارشما، نيست مرا
نوبت من چو رسيد، رخصت يک دم دِيگر، چو نبود
مهرباني آمد، دفتر بودن در بين شما را اورد
نام مرا خط زد و به من گفت که بايد بروم
من به او مي گفتم، کارهايي دارم، ناتمامند هنوز
او به آرامي گفت: فرصتِي نيست دگر
و به لبخندِي گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا
هر چه درکاغذ اين عمرنوشتي تو بس است
وقت تمام است عزيز، برگه ات را تو بده
منتظر باش تا خوانده شود، نمره ات را تو بگِير
من به او مِي گفتم: مادرم را تو ببين،نگران ست هنوز
تاب دوري مرا، او ندارد هرگز
خواهرم، نام مرا مي گويد،پدرم اشک به چشمش دارد
نيمي از شربت دِيروز، درون شِيشه ست
شايد ان شربت فردا و يا قرص جدِيد
معجزاتي بکنند، حال من خوب شود
بگذرِيم از همه ي اين ها، راستي ِيادم رفت
کارهايي دارم، ناتمامند هنوز
من گمان مي کردم،
نوبت من به چنين سرعت و زودِي نرسد
من حلالِيت بسيار، که بايد طلبم
من گمان مي کردم، مثل هر دفعه قبل
باز برمِي خِيزم، من از اين بستر بيماري و تب
راستي يادم رفت، من حسابي دارم،که نپرداخته ام
قهرهايي بوده ست،که مرا فرصت آشتي نشده ست
مِي تواني بروي؟ چند صباحي دِيگر، فرصتي را بدهِي؟
او به آرامِي گفت:اِين دِيگرممکن نيست
و اگر هم بشود، وعده بعدِي دِيدار تو باز
بار تو سنگين تر وحسابي بسِيار،که نپرداختهاي
دم در منتظرم، زودتر راه بيفت
روح مهمان تنم،چمدان را بر داشت
گونه کالبدم را بوسيد
پيكر سردم،بر جاِي گذاشت
رفت تا روز حساب، نمره اش را بدهند
چشم من خيره به دِيوار،بماند
دست من از لبه ي تخت، به پايين افتاد
قلبم آرام گرفت، نفسي رفت و دگر باز نيامد هرگز
دکتري هم آمد،با چراغِي که به چشمم انداخت
گوشي سرد که بر سسينه فشرد و سکوتي که شنيد
خبر رفتن من را، به عزيزانم داد
واي چه غوغايي شد،يک نفر جيغ کشِيد
خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود
يک نفرگفت: خبر بايد داد که فلاني هم رفت
مادرم گوشه ِي تخت زانو زد،سر من را به بغل سخت فشرد
چشم هاِيم را بست،گفت اي طفلک مادراکنون مي تواني
که بخوابي آرام
ياد آن بچگي ام افتادم، که مرا مي خواباند
باز خواباند مرا، گر چه بي لالايي
پدرم دست مرا سخت فشرد، و خداحافظي تلخي کرد
خواهرم اشک به چشم، ساک من را مي بست
رادِيويي کوچک، و لباسي که خودش هديه نمود
شيشه ي قرص و دوا، و به تردِيدِي،انگشتري ام نستاند
جا نمازم بوسِيد،گوشه ي ساک نهاد
و برادر آمد،کاش ِيک ساعت قبل امده بود
قبل ازآن که مادر، چشم هايم را بست
او صدايم مي کرد،که چرا خوابيدم، اندكي برخيزم،
تا که جبران کند او
اشک بر روي پتو مي باريد
گل مهري دِيگر،به چنين بارش ابر،
فرصت رويش بر سينه ندارد، افسوس
يک نفر آمد اورا برداشت و به او گفت تحمل باِيد
راستي هم که برادر خوب است
من که مدت ها بود گرمي دست برادر را،
احساس نمي کردم هيچ
باورم شد که مرا مِي خواند. دلش سخت مرا مي خواهد
يک نفر تسلِيتِي داد ، و مرابرد که برد
صبح فردا همگي جمع شدند، با لباسان سياه و نگاهاني
سرخ پِيکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک اين موهبت خالق پاک
چه رفيقان عزيزي که بدين راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابي خوردند
قبل نوشيدن چاي ، همه از خوبي من مِي گفتند
ذکر اوصاف مرا، که خودم هيچ نمي دانستم
نگران بودم من،که برادر به غذا ميل نداشت
دست بر سِينه دم در استاد و غذا هِيچ نخورد
راستِي هم که برادرخوب است
گرچه دِير است،ولي فهميدم
که عزيز است برادر،اگر از دست برود
وسفر باِيد کرد،تا بداني که تو را مي خواهند
دستتان درد نکند،ختم خوبي که بجا اوردِيد
اجرتان پيش خدا
عکس اعلاميه هم عالِي بود،کجي روبان هم،ايده نابي بود
متن خوبِي که حکاِيت مي کرد
که من خوب عزيز
ناگهاني رفتم و چه ناکام و نجيب
دعوت از اهل دلان،که بياِيند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنندو تسلي دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،ما چه فاميل عظيمي داريم
رخصتي داد حبيب،که بياِيم آنجا
آمدم مجلس ترحيم خودم،همه را مي دِيدم
همه آنهايي،که در ايام حيات،من نمي دِيدمشان
همه آنهايي که نمي دانستم،
عشق من در دلشان ناپِيداست
واعظ از من مي گفت،حس کميابي بود
از نجابت هايم، از همه خوبيهام
و به خانم ها گفت: اندكي اهسته
تا که مجلس بشود سنگِين تر
سِينه اش صاف نمود و به آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم ني ام از عالم خاک
چند روزي قفسِي ساخته اند از بدنم"
راستتي اِين همه اقوام و رفيق
من خجل از همه شان
واِي چه حالي بودم، همه از خوبي من مي گفتند
حسرت رفتن نا هنگامم،خاطراتي از من،
که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هايم،از صميميت دوران حيات
روح من غلغلکش مي آمد
گرچه اين مرگ مرا برد ولي،گويا مرگ مرا،
ياد اين جمله رفيقان اورد
يک نفرگفت چه انسان شريفي بودم
دِيگري گفت فلک گلچين است، خواست شعري خواند
که نيامد يادش
حسرت و چاِي به ِيک لحظه، فرو برد رفيق
دو نفر هم گفتند: اِين اواخر دِيدند،که هواِي دل من،جور
دِيگر بوده ست
اندكي عرفاني و کمي روحاني
و بشارت دادم که سفر نزدِيک است
شانس آوردم من،مجلس ختم من است
روح را خاصيت خنده،نبود
يک نفرهم مِي گفت:من واو،وه چه صميمي بودِيم
هفته قبل به او،راز دلم را گفتم
وعجيب است مرا،او سه سال است که با من قهر است
يک نفر ظرف گلابي آورد،و کتاب قران
که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفيق،لاي ان باز نکرد
و ثوابي که نيامد بر ما
يک نفرفاتحه ي خواند مرا،و به من فوتش کرد
اندكي سردم شد
آن که صد بار به پشت سر من،غيبت کرد
آمد آن گوشه نشست،من کنارش رفتم
اشک در چشم،عزادار و غمِين
خوبي ام را مي گفت
چه غرِيب است مرا،آن که هر روز پيامش دادم
تا بياِيد،که طلب بستانم
و جوابِي نفرستاد و نيامد هرگز
آمد انجا دم در،با لباس مشكي،خيره بر قالي ماند
گرچه خرما برداشت،هيچ ذکري نفرستاد ولي
و گمان کردم من،من از او خرده ثوابي،نتوانم که ستاند
آن ملک امد باز،آن عزيزي که به او گفتم من،
فرصتي مي خواهم
خبر آورد مرا،مي شود برگردِي
مدتي باشي،در جمع عزيزان خودت
نوبت بعد،تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر،به آرامي به واعظ فهماند
اگر اين جمع مرا مي خواهند
فرصتِي هست مرا،مي شود برگردم
من نمي دانستم اِين همه قلب مرا مي خواهند
باعث اين همه غم خواهم شد
روح من طاقت اين گريه،ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت،معذرت مي خواهم
خبري تازه رسيد ست مرا
گوِيا شادروان مرحوم،زنده هستند هنوز
خواهرم جيغ کشيد وغش کرد
و برادر به شتاب،مضطرب،رفت که رفت
يک نفر گفت،که تکليف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوزاست ،که بايد برويم
اگر او مرد،خبر فرماييد،تا که خدمت برسيم
مجلس ختم عزيزي دِيگر،منعقد گردِيده
رسم دِيرين اين است،ما بدانجا برويم،سوگواري بکنيم
عهد ما نِيست به دِيدار کسي،کو زنده ست،دل او شاد كنيم
کار ما شادِي محرومان است
نام تکلِيف الهي به لبم بود،چه بود؟
آه،يادم آمد
صله مرحومان!!!
واعظ امد پايين،مجلس از دوست تهي گشت،عجيب
صحبت زنده شدن چون گردِيد،ذکر خوبي هايم،
همه بر لب خشكيد
ملک از من پرسيد،پاسخت چِيست بگو؟
تو کنون مي آيي؟يا بدين جمع رفيقان خودت،مي ماني؟
چه سوال سختي،بودن ورفتن من در گروپاسخ آن
زنده باشم بي دوست،مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها،مرده باشم در جمع رفيقان عزيز
ناله اِي زد روحم
و از آن خيل عزادار و سيه پوش. عزيزم،پرسيد:
چرا رنگ لباس ذکرخوبي ها،سِه بايد؟
چرا ما در عزاي ِيکدگر، از عشق مي گوييم؟
به جاِي آنکه که در سوگم،مرا دريايي از گريه
کنون هستم،مرا درِياب با يک با يک قطره لبخند
چه رسم نا خوشايندي ست،در سوگ عزيزان ِيادشان کردن
و بعد از مرگ يکديگر،به نيکي ذکر هم گفتن
اگر جمع ميان زندگي با دوست ممکن نيست،تو را مي خواهمت،اِي دوست
جوابم بشنو اي دنِيا
نمي خواهم تو را بي دوست
خوشا بودن کنار دوست،خوشا مردن کنار دوست
شعر از كيوان شاهبداغي
با سلامي دِيگر،به همه ي آن هايي، که تو را مي خوانند
با تو خواهم گفت که بر من چه گذشته ست رفيق
که دگر فرصت دِيدارشما، نيست مرا
نوبت من چو رسيد، رخصت يک دم دِيگر، چو نبود
مهرباني آمد، دفتر بودن در بين شما را اورد
نام مرا خط زد و به من گفت که بايد بروم
من به او مي گفتم، کارهايي دارم، ناتمامند هنوز
او به آرامي گفت: فرصتِي نيست دگر
و به لبخندِي گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا
هر چه درکاغذ اين عمرنوشتي تو بس است
وقت تمام است عزيز، برگه ات را تو بده
منتظر باش تا خوانده شود، نمره ات را تو بگِير
من به او مِي گفتم: مادرم را تو ببين،نگران ست هنوز
تاب دوري مرا، او ندارد هرگز
خواهرم، نام مرا مي گويد،پدرم اشک به چشمش دارد
نيمي از شربت دِيروز، درون شِيشه ست
شايد ان شربت فردا و يا قرص جدِيد
معجزاتي بکنند، حال من خوب شود
بگذرِيم از همه ي اين ها، راستي ِيادم رفت
کارهايي دارم، ناتمامند هنوز
من گمان مي کردم،
نوبت من به چنين سرعت و زودِي نرسد
من حلالِيت بسيار، که بايد طلبم
من گمان مي کردم، مثل هر دفعه قبل
باز برمِي خِيزم، من از اين بستر بيماري و تب
راستي يادم رفت، من حسابي دارم،که نپرداخته ام
قهرهايي بوده ست،که مرا فرصت آشتي نشده ست
مِي تواني بروي؟ چند صباحي دِيگر، فرصتي را بدهِي؟
او به آرامِي گفت:اِين دِيگرممکن نيست
و اگر هم بشود، وعده بعدِي دِيدار تو باز
بار تو سنگين تر وحسابي بسِيار،که نپرداختهاي
دم در منتظرم، زودتر راه بيفت
روح مهمان تنم،چمدان را بر داشت
گونه کالبدم را بوسيد
پيكر سردم،بر جاِي گذاشت
رفت تا روز حساب، نمره اش را بدهند
چشم من خيره به دِيوار،بماند
دست من از لبه ي تخت، به پايين افتاد
قلبم آرام گرفت، نفسي رفت و دگر باز نيامد هرگز
دکتري هم آمد،با چراغِي که به چشمم انداخت
گوشي سرد که بر سسينه فشرد و سکوتي که شنيد
خبر رفتن من را، به عزيزانم داد
واي چه غوغايي شد،يک نفر جيغ کشِيد
خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود
يک نفرگفت: خبر بايد داد که فلاني هم رفت
مادرم گوشه ِي تخت زانو زد،سر من را به بغل سخت فشرد
چشم هاِيم را بست،گفت اي طفلک مادراکنون مي تواني
که بخوابي آرام
ياد آن بچگي ام افتادم، که مرا مي خواباند
باز خواباند مرا، گر چه بي لالايي
پدرم دست مرا سخت فشرد، و خداحافظي تلخي کرد
خواهرم اشک به چشم، ساک من را مي بست
رادِيويي کوچک، و لباسي که خودش هديه نمود
شيشه ي قرص و دوا، و به تردِيدِي،انگشتري ام نستاند
جا نمازم بوسِيد،گوشه ي ساک نهاد
و برادر آمد،کاش ِيک ساعت قبل امده بود
قبل ازآن که مادر، چشم هايم را بست
او صدايم مي کرد،که چرا خوابيدم، اندكي برخيزم،
تا که جبران کند او
اشک بر روي پتو مي باريد
گل مهري دِيگر،به چنين بارش ابر،
فرصت رويش بر سينه ندارد، افسوس
يک نفر آمد اورا برداشت و به او گفت تحمل باِيد
راستي هم که برادر خوب است
من که مدت ها بود گرمي دست برادر را،
احساس نمي کردم هيچ
باورم شد که مرا مِي خواند. دلش سخت مرا مي خواهد
يک نفر تسلِيتِي داد ، و مرابرد که برد
صبح فردا همگي جمع شدند، با لباسان سياه و نگاهاني
سرخ پِيکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک اين موهبت خالق پاک
چه رفيقان عزيزي که بدين راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابي خوردند
قبل نوشيدن چاي ، همه از خوبي من مِي گفتند
ذکر اوصاف مرا، که خودم هيچ نمي دانستم
نگران بودم من،که برادر به غذا ميل نداشت
دست بر سِينه دم در استاد و غذا هِيچ نخورد
راستِي هم که برادرخوب است
گرچه دِير است،ولي فهميدم
که عزيز است برادر،اگر از دست برود
وسفر باِيد کرد،تا بداني که تو را مي خواهند
دستتان درد نکند،ختم خوبي که بجا اوردِيد
اجرتان پيش خدا
عکس اعلاميه هم عالِي بود،کجي روبان هم،ايده نابي بود
متن خوبِي که حکاِيت مي کرد
که من خوب عزيز
ناگهاني رفتم و چه ناکام و نجيب
دعوت از اهل دلان،که بياِيند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنندو تسلي دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،ما چه فاميل عظيمي داريم
رخصتي داد حبيب،که بياِيم آنجا
آمدم مجلس ترحيم خودم،همه را مي دِيدم
همه آنهايي،که در ايام حيات،من نمي دِيدمشان
همه آنهايي که نمي دانستم،
عشق من در دلشان ناپِيداست
واعظ از من مي گفت،حس کميابي بود
از نجابت هايم، از همه خوبيهام
و به خانم ها گفت: اندكي اهسته
تا که مجلس بشود سنگِين تر
سِينه اش صاف نمود و به آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم ني ام از عالم خاک
چند روزي قفسِي ساخته اند از بدنم"
راستتي اِين همه اقوام و رفيق
من خجل از همه شان
واِي چه حالي بودم، همه از خوبي من مي گفتند
حسرت رفتن نا هنگامم،خاطراتي از من،
که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هايم،از صميميت دوران حيات
روح من غلغلکش مي آمد
گرچه اين مرگ مرا برد ولي،گويا مرگ مرا،
ياد اين جمله رفيقان اورد
يک نفرگفت چه انسان شريفي بودم
دِيگري گفت فلک گلچين است، خواست شعري خواند
که نيامد يادش
حسرت و چاِي به ِيک لحظه، فرو برد رفيق
دو نفر هم گفتند: اِين اواخر دِيدند،که هواِي دل من،جور
دِيگر بوده ست
اندكي عرفاني و کمي روحاني
و بشارت دادم که سفر نزدِيک است
شانس آوردم من،مجلس ختم من است
روح را خاصيت خنده،نبود
يک نفرهم مِي گفت:من واو،وه چه صميمي بودِيم
هفته قبل به او،راز دلم را گفتم
وعجيب است مرا،او سه سال است که با من قهر است
يک نفر ظرف گلابي آورد،و کتاب قران
که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفيق،لاي ان باز نکرد
و ثوابي که نيامد بر ما
يک نفرفاتحه ي خواند مرا،و به من فوتش کرد
اندكي سردم شد
آن که صد بار به پشت سر من،غيبت کرد
آمد آن گوشه نشست،من کنارش رفتم
اشک در چشم،عزادار و غمِين
خوبي ام را مي گفت
چه غرِيب است مرا،آن که هر روز پيامش دادم
تا بياِيد،که طلب بستانم
و جوابِي نفرستاد و نيامد هرگز
آمد انجا دم در،با لباس مشكي،خيره بر قالي ماند
گرچه خرما برداشت،هيچ ذکري نفرستاد ولي
و گمان کردم من،من از او خرده ثوابي،نتوانم که ستاند
آن ملک امد باز،آن عزيزي که به او گفتم من،
فرصتي مي خواهم
خبر آورد مرا،مي شود برگردِي
مدتي باشي،در جمع عزيزان خودت
نوبت بعد،تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر،به آرامي به واعظ فهماند
اگر اين جمع مرا مي خواهند
فرصتِي هست مرا،مي شود برگردم
من نمي دانستم اِين همه قلب مرا مي خواهند
باعث اين همه غم خواهم شد
روح من طاقت اين گريه،ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت،معذرت مي خواهم
خبري تازه رسيد ست مرا
گوِيا شادروان مرحوم،زنده هستند هنوز
خواهرم جيغ کشيد وغش کرد
و برادر به شتاب،مضطرب،رفت که رفت
يک نفر گفت،که تکليف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوزاست ،که بايد برويم
اگر او مرد،خبر فرماييد،تا که خدمت برسيم
مجلس ختم عزيزي دِيگر،منعقد گردِيده
رسم دِيرين اين است،ما بدانجا برويم،سوگواري بکنيم
عهد ما نِيست به دِيدار کسي،کو زنده ست،دل او شاد كنيم
کار ما شادِي محرومان است
نام تکلِيف الهي به لبم بود،چه بود؟
آه،يادم آمد
صله مرحومان!!!
واعظ امد پايين،مجلس از دوست تهي گشت،عجيب
صحبت زنده شدن چون گردِيد،ذکر خوبي هايم،
همه بر لب خشكيد
ملک از من پرسيد،پاسخت چِيست بگو؟
تو کنون مي آيي؟يا بدين جمع رفيقان خودت،مي ماني؟
چه سوال سختي،بودن ورفتن من در گروپاسخ آن
زنده باشم بي دوست،مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها،مرده باشم در جمع رفيقان عزيز
ناله اِي زد روحم
و از آن خيل عزادار و سيه پوش. عزيزم،پرسيد:
چرا رنگ لباس ذکرخوبي ها،سِه بايد؟
چرا ما در عزاي ِيکدگر، از عشق مي گوييم؟
به جاِي آنکه که در سوگم،مرا دريايي از گريه
کنون هستم،مرا درِياب با يک با يک قطره لبخند
چه رسم نا خوشايندي ست،در سوگ عزيزان ِيادشان کردن
و بعد از مرگ يکديگر،به نيکي ذکر هم گفتن
اگر جمع ميان زندگي با دوست ممکن نيست،تو را مي خواهمت،اِي دوست
جوابم بشنو اي دنِيا
نمي خواهم تو را بي دوست
خوشا بودن کنار دوست،خوشا مردن کنار دوست
شعر از كيوان شاهبداغي