توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند داستان کوتاه
SaHaR-A
08-17-2010, 02:49 AM
چند داستان کوتاه رو براتون گذاشتم امیدوارم هم خوشتان بیاد و هم تکرانی نباشه :39:
باتشکر:45:
پيرمرد و صندوق صدقات
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ايستاد.
دست برد و از جيب کوچک جليقهاش سکهاي بيرون آورد.
در حين انداختن سکه متوجه نوشته روي صندوق شد: صدقه عمر را زياد ميکند، منصرف شد!!!
SaHaR-A
08-17-2010, 02:50 AM
داستان مداد
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه اي مي نوشت .
بالاخره پرسيد :
- ماجراي کارهاي خودمان را مي نويسيد ؟ درباره ي من مي نويسيد ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشيد و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ي تو مي نويسم اما مهم تر از نوشته هايم مدادي است که با آن مي نويسم .
مي خواهم وقتي بزرگ شدي مانند اين مداد شوي .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد .
- اما اين هم مثل بقيه مدادهايي است که ديده ام .
- بستگي داره چطور به آن نگاه کني . در اين مداد 5 خاصيت است که اگر به دستشان بياوري ، تا آخر عمرت با آرامش زندگي مي کني .
صفت اول :
مي تواني کارهاي بزرگ کني اما نبايد هرگز فراموش کني که دستي وجود دارد که حرکت تو را هدايت مي کند .
اسم اين دست خداست .
او هميشه بايد تو را در مسير ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهي بايد از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني . اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تيزتر مي شود .
پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي .
صفت سوم :
مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه از پاک کن استفاده کنيم .
بدان که تصيح يک کار خطا ، کار بدي نيست . در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري مهم است.
صفت چهارم :
چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست ، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است .
پس هميشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
هميشه اثري از خود به جا مي گذارد .
بدان هر کار در زندگي ات مي کني ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کاري مي کني هوشيار باشي و بداني چه مي کني .
SaHaR-A
08-17-2010, 02:50 AM
رنجش
روزي سقراط حکيم مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتي اش را پرسيد . شخص پاسخ داد :
در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت .
و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم .
سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنين رفتاري ناراحت کننده است .
سقراط پرسيد : اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده
و از درد به خود مي پيچد
آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم .
آدم از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود .
سقراط پرسيد :
به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزي و شفقت .
و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم .
سقراط گفت : همه اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي .
آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود ؟
و آيا کسي که رفتارش نا درست است ، روانش بيمار نيست ؟
اگر کسي فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود ؟
بيماري فکري و روان نامش غفلت است.
و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبيب روح و داروي جان رساند .
پس از دست هيچ کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسي بدي مي کند در آن لحظه بيمار است . "
SaHaR-A
08-17-2010, 02:51 AM
غروري بزرگ در جسمي کوچک
با اينکه چند روزي از آن اتفاق نمي گذشت اما بسيار فکرم را درگير خودش کرده بود .
همين دو سه روز پيش بود، داشتم از خيابان 24 متري به سمت فرودگاه مي رفتم .با دوستم بودم، سوار بر يک زانتيا.
در مسير داشتيم در ارتباط با فقر گفتمان مي کرديم، دوستم پول را وسيله اي براي رسيدن به فرهنگ مي دانست و ميگفت که پول هر چه قدر بد باشه اما در اين جامعه پول از نظر اهميت هم رده اکسيژن است، نميدونم شايد دوستم درست ميگفت اما زياد موافق حرفاش نبودم.
همينطور که گرم صحبت بوديم به چراغ راهنماي عامري (سي متري) رسيديم. شيشه ماشين رو پايين کشيده بودم آفتاب تيزي به صورتم ميزد، صداي موسيقي ماشين بغلي خيلي بلند بود و با صداي بوق و آژير پليس در آميخته بود و موسيقيه خشني را در فضا پخش مي کرد.
توي همين لحظه بود که چند تا پسر با صورت هاي لطيف آفتاب سوخته با موهاي فر به سمت ماشين ها هجوم آوردن و مي خواستن که زود کاکائوهاشون رو بفروشن، يکي از کاکائو فروش ها که قامت کوچيک و صورت سبزه داشت به سمت من اومد و گفت: آقا کاکائو ببر 3 تا هزار تومن. بيشتر از هزار تومن بام نبود، گفتم کمتر حساب کن که ببرم، گفت نميشه. گفتم 2 تا بده که کمتر بشه من پوله زياد همراهم نيست گفت : چي ميگي عمو ماشينتون از اين گرون هاست، پول نداري؟
نمي دونستم چطور بگم که باورش بشه.
دوستم داشت با موبايل صحبت مي کرد، پسر کاکائو فروش هم سرش توي ماشين بود و داشت برانداز مي کرد همه جا رو، مثل اينکه سرش رو برده بود توي شهر فرنگ.
خواستم دست از سرم بر داره گفتم : بگير پسر اين پونصد تومن اصلا کاکائو هم نمي خوام. مثل اينکه بدترين خبر دنيا رو به کوچولوي کاکائو فروش داده بودم صورت و سيرتش سرخ شد گفت برو عمو مگه من گدام؟
چيزي نگفتم ،چکار بايد ميکردم ؟چطور بايد بهش ميفهموندم بابا منم زياد وضعم از تو بهتر نيست.
يه لحظه توي صورت کوچولوي کاکائو فروش نيگا کردم .با صورتي سرخ مايل به سبزه به من خيره شده بود .گويي چشمهاي کوچيک و معصومش سکته کرده بودند بر روي چشمهاي من.
دوستش صداش کرد علاوي بيا بيا اينجا اينا مشتري نيستن.
تا به خودم اومدم چراغ سبز شد و دوستم زد توي دنده .همينطور که آرم آروم ماشين حرکت کرد پسر با چشمهاش منو دنبال کرد. بند وصل نگاهمون رو قطع کردم و جلو رو نگاه کردم که يه هو يک کاکائو پرت شد و خورد بالاي شيشه ماشين و آروم آروم اومد پايين و گير کرد روي برف پاک کن شيشه جلو نگاه به پسر کردم و زود نگاهش رو برگردوند و با دو به کنار خيابون رفت.
رويم رو برگردوندم و همينطور که به کاکائوي گير کرده به برف پاکن خيره شده بودم بغضم همراه با سرعت گرفتن ماشين با سرعت در گلوم ترکيد و اشک هايم در چشمانم حلقه گرفند خيلي سعي کردم اشک هايم را در چشمانم قايم کنم اما............ .... .
SaHaR-A
08-17-2010, 02:52 AM
خدايا با من حرف بزن
مرد نجواکنان گفت :« اي خداوند و اي روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکي با صداي قشنگي خواند ، اما مرد نشنيد .
و سپس دوباره فرياد زد : « با من حرف بزن » و برقي در آسمان جهيد و صداي رعد در آسمان طنين افکن شد ، اما مرد باز هم نشنيد .
مرد نگاهي به اطراف انداخت و گفت : « اي خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببينم .» و ستاره اي به روشني درخشيد ، اما مرد فقط رو به آسمان فرياد زد :
« پروردگارا ، به من معجزه اي نشان بده » و کودکي متولد شد و زندگي تازه اي آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با نااميدي ناله کرد :« خدايا ، مرا به شکلي لمس کن و بگذار تا بدانم اينجا حضور داري .»
اما مرد با حرکت دست ، حتي پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ...
SaHaR-A
08-17-2010, 02:53 AM
تاجر ضرر بازرگان
حکايتي از سعدي شيرازي
بازرگاني را هزار دينار خسارت افتاد.
پسر را گفت نبايد که اين سخن با کسي در ميان نهي.
گفت: اي پدر فرمان تو راست، نگويم و لکن خواهم مرا بر فايده اين کار مطلع گرداني که مصلحت در نهان داشتن چيست؟
گفت تا مصيبت دو نشود: يکي نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.
مگوي انده خويش با مردمان
که لاحول گويند شادي کنان
SaHaR-A
08-17-2010, 02:53 AM
مرگ يک مرد
مرد، دوباره آمد همانجاي قديمي
روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار
يک جايي شبيه دل خودش،
کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد،
کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش،
دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش.
خيابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهايش سردتر،
مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد.
صداي گام هايي آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد،
خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش.
اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد، شايد مسخره اش مي کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد،
به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر.
گفته بود: - بر ميگردم با هم عروسي مي کنيم فاطي، دست پر ميام ...
فاطمه باز هم خنديده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگري کرد،
برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار،
تصوير فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه ديگر نمي خنديد.
آگهي روي ديوار را که ديد تصميمش را گرفت،
رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن يک دانه سيب بود.
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود براي يک عروسي و يک شب شام و شروع يک کاسبي.
پيغام داد به فاطمه بگويند دارد برميگردد.
يک گردنبند بدلي هم خريد، پولش به اصلش نمي رسيد،
پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توي اتوبوس بود، کنارش يک مرد جوان نشست.
- داداش سيگار داري؟
سيگاري نبود، جوان اخم کرد.
نيمه هاي راه خوابش برد، خواب ميديد فاطمه مي خندد، خودش مي خندد، توي يک خانه يک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسي کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گيج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- بيچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پياده شد ، اشکش نمي آمد ، بغض خفه اش مي کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فرياد کشيد، جاي بخيه هاي روي کمرش سوخت.
برگشت شهر، يکهفته از اين کلانتري به آن پاسگاه، بيهوده و بي سرانجام ، کمرش شکست ، دل بريد ، با خودش ميگفت کاشکي دل هم فروشي بود.
...
- پاشو داداش ، پاشو اينجا که جاي خواب نيس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها مي آمدند و مي رفتند.
- داداش آتيش داري؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توي اتوبوس وسط پياده رو ايستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آي مردم ...
جوان شناختش.
- ولم کن مرتيکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روي زمين.
جوان دزد فرار کرد.
- آييي يي يييييي
مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
- بگيريتش .. پو . ل .. ام
صدايش ضعيف بود ،
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- چاقو خورده ...
- برين کنار .. دس بهش نزنين ...
- گداس؟
- چه خوني ازش ميره ...
دستش را گذاشت جاي خاليه کليه اش
دستش داغ شد
چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ،
سرش گيج رفت ،
چشمهايش را بست و ... بست .
نه تصوير فاطمه را ديد نه صداي آدم ها را شنيد ،
همه جا تاريک بود ... تاريک .
.........
همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه :
- يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همين...
هيچ آدمي از حال دل آدم ديگري خبر ندارد ،
نه کسي فهميد مرد که بود، نه کسي فهميد فاطمه چه شد
مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي.
بالاتر از سياهي که رنگي نيست ،
انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ،
شايد فاطمه هم مرده باشد ،
شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ،
کسي چه ميداند ؟!
کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست .
SaHaR-A
08-17-2010, 02:54 AM
دلهره امتحان
زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه اي از حياط، خودم را گم و گور کردم. اما دلهره امتحان و جواب ندادن به سوالات جبر و نمره صفر ..
اکنون چند سال از آن روز مي گذرد اما باز هم دلهره امتحان جبر آن روز را با خود دارم.
به پسرم گفتم: «اگه بلد نيستي، اگه خواستي سر جلسه امتحان حاضر نشي، اشکالي نداره، يه راست بيا خونه، توي حياط مدرسه نمون، يه وقت غصه نخوري بابا!»
پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجيد، همکلاسيم، قرار گذاشتيم که جواب سوالات رو به همديگه برسونيم.»
حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه مي گذرد اما دلهره جلسه امتحان رهايم نمي کند!
SaHaR-A
08-17-2010, 02:55 AM
تكرار زمانه
مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45سالهاش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحهاي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل ميکردم و به او جواب ميدادم و به هيچ وجه عصباني نميشدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا ميکردم.
SaHaR-A
08-17-2010, 04:28 PM
از فرصت ها استفاده کنید!
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!
SaHaR-A
08-17-2010, 04:30 PM
آزمون عشق
امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.
شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست .
شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.
SaHaR-A
08-17-2010, 04:31 PM
دو روز مانده به پايان جهان...
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)
جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!
اين بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که يک روز ديگر را هم از دست دادي! تنها يک روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن!
لابلاي هق هقش گفت: اما با يک روز... با يک روز چه کاري ميتوان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نميآيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش ميدرخشيد. اما ميترسيد حرکت کند! ميترسيد راه برود! نکند قطرهاي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.
آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد و ميتواند...
او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمنها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نميشناختنش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود.
SaHaR-A
08-17-2010, 04:32 PM
خانم زیبا و فرشته
داستانک طنز
خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید.
از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.
بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد. جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد.
خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من مردم؟
…
…
…
…
فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت.......!
SaHaR-A
08-17-2010, 04:33 PM
فاصله
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
SaHaR-A
08-17-2010, 04:34 PM
نیکی ها به ما باز می گردند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد
YASER.P
08-17-2010, 04:55 PM
دستتون درد نکنه خیلی جالب وآموزنده بودن
موفق باشین :72:
yamahdi
08-23-2010, 07:43 AM
خیلی ممنونم زیبابود.
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.