PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خانم خارجی(بخون خیلی جالبه)



m.rosoukhi
08-13-2010, 02:40 AM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg


بعد از ناهار ولو شده بودیم داخل سنگر. روزهای اولی بود كه به خط مقدم اعزام شده بودیم. شیرینی خوابِ بعد از ناهار، پلك‌ها را سنگین كرده بود. خط آرام بود. گاه‌گاهی صدای خمپاره و تك‌تیراندازها به گوش می‌رسید. خُروپُف علی هم بلند شده بود. در فكر روزهای آموزشی بودم كه پردة سنگر بالا رفت نور بیرون پاشید داخل سنگر. از سایة درشت و كوتاهی كه در دهانة سنگر بود، امیر را شناختم. نور چشم‌ها را می‌زد. صدای یكی ـ دو نفر بلند شد «پرده را بنداز».
پرده كه افتاد، سنگر دوباره تاریك شد. نورِ كم دریچة بالای سنگر، باز نمایان شد. امیر سراسر سنگر را نگاه كرد. بیشتر بچه‌ها خوابشان برده بود. جلوتر آمد. چشمان سیاهش برق می‌زد و لبخندی صورت گِرد و سفیدش را پُر كرده بود. صدایش را صاف كرد و گفت: «برادرا... یاالله... یاالله» عباس چفیه را روی صورتش كشید و گفت: «زَهر مار... چشام تازه گرم شده بود».
امیر بی‌توجه به او، صدای دورگه‌اش را بلندتر كرد «یاالله... برادرا... یاالله... اكرم داره می‌یاد. » عباس چفیه‌اش را پایین كشید و گفت: «مگه مَرض داری بچه‌ها رو اذیت می‌كنی!... اینا شب شناسایی دارند» امیر برعكس همیشه، آرام و سنگین گفت: «خودِ حاجی دستور دادند بیان سنگر ما... پاشید پشت سر من داشت می‌اومد» از جایم بلند شدم و بلند گفتم: «یه خانم... تو خطّ مقدم!؟»
بچه‌ها خواب زده شده بودند و من و امیر را‌هاج و واج نگاه می‌كردند. امیر دستی به موهای مشكی و مجعدش كشید و گفت: «زود پاشید سنگر رو مرتب كنید. فكر می‌كنم الان پشت پرده منتظره». علی كه بیشتر از بقیه از خواب نصف و نیمه‌اش عصبانی شده بود، با عجله پیراهنش را پوشید، بقیه هم غُرغُر كنان تندتند سنگر را مرتب كردند. امیر رفت و كنار دهانة سنگر ایستاد. از مرتب شدن چند دقیقه‌ای سنگر سرش را به علامت رضایت تكانی داد. پردة سنگر را بالا زد و محترمانه گفت: «بفرمائید... خوش آمدید. » همه كنار هم ایستادیم. چند نفری كه هنوز خمیازه می‌كشیدند، لباس‌هایشان را مرتب كردند. سایة بلندی در دهانة سنگر پشت به نور ظاهر شد. لباس نظامی داشت و چیزی روی سرش انداخته بود. با شانه به عباس زدم و آرام گفتم: «فكر كنم خارجیه!... از صلیب سرخ یا... ». عباس پوزخندی زد و گفت: «اسمش اكرمه، تو می‌گی خارجیه!» گفتم: «آخه... نگاه كن». عباس سرش را بلند كرد. نگاهش كرد و گفت: «نمی‌دونم... شاید... »، صدای امیر حرفش را قطع كرد. «خواهش می‌كنم بفرمائید، بچه‌ها منتظرند»، او هم گردنش را خم كرد و داخل شد. با صدای كلفت و غلیظی گفت: «سلامٌ علیكم». بعد پرده افتاد. با تعجب به او خیره شدیم. از نگاه سنگین ما، سرش را پایین انداخت. سكوت سنگر با انفجار خندة امیر شكست. به یكدیگر نگاه كردیم و زدیم زیر خنده.
از خندة ما تعجب كرده بود، چفیة روی سرش را پایین كشید و روی گردنش مرتب كرد. عباس با چشم و ابرو، به علی اشاره كرد، علی هم چشمكی زد. چند دقیقه بعد، هر دو پتویی را از پشت سر انداختند روی امیر. ما هم كه از امیر رودست خورده بودیم و خواب دلچسب بعد ازظهر را هم از دست داده بودیم، همراه آن دو ریختیم روی پتو. مُشت و لگد بود كه بالا و پایین می‌رفت. امیر زیر پتو داد و فریاد می‌كرد، اما هیچ‌كس كوتاه نمی‌آمد و دست‌بردار نبود. صدای بچه‌ها سنگر را پُر كرده بود. بالاخره عباس دلش به رحم آمد و گفت: «بسشه... فكر كنم دیگه ادب شده باشه». پتو را بالا زدیم، امیر مثل پرندة اسیری پرید بیرون. چهار دست و پا گوشة سنگر نشست و شروع كرد به ناله كردن: «آی دستم... دیوانه‌ها...‌ آی كمرم» اما نگاهش كه به او افتاد، دوباره شروع كرد به خندیدن. او هنوز آرام و خجالت‌زده همان گوشة راست سنگر ایستاده بود و ما را تماشا می‌كرد.
امیر قاه‌قاه می‌خندید و دستش را روی پایش می‌زد. آرام كه شد گفت: «فكر كردید من دروغ گفتم؟» بلند شد و پیش او رفت. به شانه‌اش زد و گفت: «این اكرمه... از برادرای نجف. تازه به این منطقه اعزام شده».
اكرم هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده، اما لبخند زیبایی، صورت سبزه و كشیده‌اش را جذاب‌تر كرده بود.