donya88
08-12-2010, 09:52 PM
داستان اشباح نوشته مریم پناهی
تمام تنش میسوخت، انگار میان دیوارهای سنگی محبوسش کرده بودند، صدای باد و صدای غرّش مردی که در میان صدای باد به زوزه ی گرگ میمانست و صدای به هم خوردن شاخههای درختان که در میان همهمه گم میشد، سرش را به زحمت چرخاند، چیزی دور سرش میچرخید و میرقصید!
اشباح … اشباح … اشباح …
انگار خواب میدید، سرش سنگین شده بود. صدای جیغ و هیاهوی شاخهها در یک لحظه قطع شد، سفیدی مه را در اطرافش احساس کرد، اما زمین سراسر گل بود و او در میان گلها دست و پا میزد، با صدایی که حتی خودش هم نمیشنید به گوش مردم شهر فریاد میزد: ” کمک، کمکم کنید …
شما را به هر آنچه میپرستید کمکم کنید! ” سوزش بدن، زوزه ی مرد و صدای باد فریادش را خفه کرده بود.چشمانش را به آن سمت که مرد ایستاده بود لغزاند، او را دید که با چشمانی دریده و خون آلود، لبانی گوشتالو که کف سفید کشداری از آن تراوش میشد و شلاّق بلندی در دست جلو میآید، خود ابلیس مینمود، یا نه نگهبان جهنم، با همان هیبت و دژخیمی.
زن از ترس قالب تهی کرده، کم مانده بود از شدت وحشت نفسش قطع شود، نالههایش به خس خس تبدیل شده بود، یارای حرکت نداشت و احساس میکرد کمی بعد خواهد مرد!مرد به سراغش آمد، یک قدم مانده بود به او برسد، آن یک قدم را هم برداشت، قصد حمله داشت …همهمه در یک لحظه خوابید و صدای کرنش اتومبیل گران قیمتی که سر چهار راه ترمز کرد او را به خود آورد، صداها در گوشش زنگ میزدند، حال خودش را نمیفهمید، حالتی گنگ و از خود بیخود؛جمعیت اما دور میشد، دورتر و دورتر، کمی بعد دوباره آنها را دید، اشباح سیاه شناور در سفیدی مه، خیلی دیر وقت بود، سرش را از روی پله ی سنگی خانه ی مجللی که میگفتند از آن یکی از نمایندگان مجلس است بلند کرد، سرش پر از باد شده بود، پر از نکبت بود، از خودش و از تمام آدمهایی که میشناخت یا حتی نمیشناخت بیزار و منزجر بود.تک و توک اتومبیلی از آن خیابان رد میشد.
مثل یک دلمه ی کلم پیچ خودش را دور ملحفه ای تکه پاره که تنها دار و ندارش بود، لوله کرده بود، اوایل پاییز بود و هوا سوز داشت، تنش میلرزید. پلکهایش داشت سقوط میکرد، اما میترسید که دوباره کابوس ببیند. این کابوس و هزاران کابوس از این بدتر نشخوار هر شبش بود. دیگر از شب ماندن توی خیابان وحشت زده نبود. سالهای زیادی بود که سنگفرش خیابان نقش قالی زیر پایش و آسمان سقف رنگین خانه اش شده بود و آب و نانش را هوسبازان شهر در ازای مشتی هوس تامین میکرند
.روزی که به خیابان پا گذاشت، چهارده سال بیشتر نداشت. مادرش مرده بود و پدرش تریاکی شش دانگی بود که شب و روزش را در بیقولهها سپری میکرد، یک خواهر بزرگتر هم داشت که پدر او را در قبال چندرغاز برای کلفتی فرستاده بود به یک خانهی بزرگ در شمالی ترین نقطهی شهر و بعد همهی آن کاغذها را صرف آتش زدن زندگی نکبت بارش کرده بود. و حالا بعد از سه سال نوبت او بود که دستش را در دست یک پیرمرد شصت ساله که بغیر از زن اولش، چهار زن صیغه ای دیگر داشت بگذارد و برای همیشه شر او را از سرش کم کند. همه کاری کرد تا پدر پشیمان شود، به پایش افتاد و تا صبح التماسش کرد، در عوضش مشت و لگد بود که از پدر پاسخ گرفت. پدرش چند روز بود که مواد استعمال نکرده بود، گیج گیج بود، نه چیزی میشنید و نه چیزی میفهمید.
فردا صبح وقتی کوفته از مشت و لگد دیشب پدر چشم باز کرد، صدای او را شنید که با کسی حرف میزند، تن خسته و کوفته اش را تا جلوی پنجره کشید. از صحنه ای که دید قلبش فرو ریخت، پدر دم در خانه داشت او را در ازای یک مشت پول معاوضه میکرد و خریدار پیرمرد شکم گنده ای بود که با چشمانی هوسباز که حتی گرد پیری هم چیزی از آتش شهوتش کم نکرده بود، به داخل خانه سرک میکشید. پدر در حالی که از شدت خماری روی پا بند نبود، با عزّت و احترام او را به خانه راهنمایی کرد. دخترک تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که چادر کهنه و رنگ و رو رفته اش را به سر کند تا تمام آنچه از زیبایی و جوانی نصیب داشت زیر آن مدفون کند، درست مثل آرزویی که برای همیشه حفر شود!مرد با دیدن دخترک لبخندی موذی و برنده روی لبان کلفت و قاچ قاچش نشست، چرا که خوب میدانست در این معاملهی پر سود چه کالای گران قیمتی نصیبش شده …صورت دخترک گرگرفت و گونه ی برجسته اش سرخ شد، چشمان معصومش آبستن اشک شد، ولی غم راه گلویش را مسدود کرده بود. احساس نفرت سراسر وجودش را پر کرد، اما راه گریزی نداشت، پدر دستش را در دست پیرمرد گذاشت و او را روانهی ماتم سرا کرد؛ پیرمرد پشت فرمان وانت نیسان قدیمیاش نشست، شکم ورقلمبیده اش به قدری بزرگ بود که به زور پشت فرمان جا گرفت و دخترک مثل نوعروسان بخت برگشته با چادر کهنه و سیاهی که همرنگ بختش بود، مات و مبهوت از بازی سرنوشت کنار دست داماد نشست.
ماشین که حرکت کرد، تصویر پدر را در آیینه ی بغل دید که در هم شکست، مثل یک چینی شکسته و خرد شده و بعد در هجوم سایهها متلاشی شد، و از همان وقت بود که “پدر” دیگر هیچ معنایی را در ذهن او متبادر نکرد و او برای همیشه این واژه را فراموش کرد.هنوز مسافتی نرفته بودند که مرد ماشین را متوقف کرد، هنوز همان خندهی موذی را به لب داشت، بی هیچ حرفی رفت و تمام درها را پشت سرش قفل کرد. وقتی برگشت یک مشت خرت و پرت زده بود زیر بغلش که معلوم بود خرید عروسی اش است، چند خیابان جلوتر او را پیش یک محضر دار آشنا برد، یک بسته اسکناس روی میز گذاشت و حاج آقا صیغهی محرمیت را جاری کرد!شب سیاه و تاری بود، چشمان پر اشک دخترک قلب پیرمرد را به رحم نمیآورد، تنش هنوز از ضرب دستان پدر درد آلود بود که گرفتار دستان خشن و بازیگوش پیرمرد شد، راه فراری نبود و تا صبح هم راه درازی مانده بود …
خروس خوان بین گرگ و میش هوا، که صدای نعرهی خرناسهی پیرمرد تمام فضای اتاق را پر کرده بود، دامن لگدمال شده اش را به همراه چادر کهنه و تمام پولی که در جیب پیرمرد بود، برداشت و به سمت سرنوشتی نامعلوم راهی شد…حالا پس از گذشت این همه سال و دردی که سراسر وجودش را پر کرده بود، در بیداری هم آن اشباح را میدید. مه سفیدی همه جا را پر کرده بود و باز صدای همهمه به گوش میرسید.دلش میخواست اینبار به جای آن اشباح سیاه و آن مرد جهنمی، شبه نورانی یک زن پاک از جنس خودش را ببیند که برای او بال پرواز به ارمغان میآورد؛ ولی باز هم اشباح سیاه بودند که او را در خود میفشردند، و آنقدر او را فشردند که گفت: “اینبار خواهم مرد!” کم کم صبح شد، اشباح ناپدید شدند.
مردم از خانههاشان به بیرون سرازیر میشدند. خیابان شلوغ شد. چند سرباز با باتومیکه در دست داشتند، او را از جلوی در خانهی مرد سرشناس شهر دور کردند، مثل مگسی که از روی شیرینی میپرانند.ضعف شدیدی بر بدنش چیره شده بود. ضعف از پیری و سوءهاضمه ناتوان و خمیده اش کرده بود. جمعیت او را به جلو هل میداد و او بی هدف با نگاهی که در نور صبحگاهی رنگ میباخت اطرافش را مینگریست و پیش میرفت، کمیجلوتر ته ماندهی سیگار روشنی را از کف خیابان برداشت، چند پک زد و دود آنرا قیلاج قیلاج در هوا نقاشی کرد، دیگر یارای ایستادن نداشت، خودش را به گوشهی دیواری رساند. همانجا کنار دیوار چمباتمه زد و بی حرکت ماند. صدای ضربان قلب خسته اش را میشنید که مثل یک ساعت زنگ زدهی قدیمی کار میکرد، صدا هر بار کندتر و کندتر و ضعیفتر و ضعیفتر میشد، تا اینکه؛ سکوت! …سیگار مصرف شده از گوشهی لب ورم کرده اش به زمین افتاد و او مات و بی حرکت به سنگفرش کف خیابان زل زد! رهگذران سکههای پنج تومانی و ده تومانی به دامانش میریختند، آنها نمیدانستند که اشباح او را با خود برده اند …
منبع: rasekhoon.net
تمام تنش میسوخت، انگار میان دیوارهای سنگی محبوسش کرده بودند، صدای باد و صدای غرّش مردی که در میان صدای باد به زوزه ی گرگ میمانست و صدای به هم خوردن شاخههای درختان که در میان همهمه گم میشد، سرش را به زحمت چرخاند، چیزی دور سرش میچرخید و میرقصید!
اشباح … اشباح … اشباح …
انگار خواب میدید، سرش سنگین شده بود. صدای جیغ و هیاهوی شاخهها در یک لحظه قطع شد، سفیدی مه را در اطرافش احساس کرد، اما زمین سراسر گل بود و او در میان گلها دست و پا میزد، با صدایی که حتی خودش هم نمیشنید به گوش مردم شهر فریاد میزد: ” کمک، کمکم کنید …
شما را به هر آنچه میپرستید کمکم کنید! ” سوزش بدن، زوزه ی مرد و صدای باد فریادش را خفه کرده بود.چشمانش را به آن سمت که مرد ایستاده بود لغزاند، او را دید که با چشمانی دریده و خون آلود، لبانی گوشتالو که کف سفید کشداری از آن تراوش میشد و شلاّق بلندی در دست جلو میآید، خود ابلیس مینمود، یا نه نگهبان جهنم، با همان هیبت و دژخیمی.
زن از ترس قالب تهی کرده، کم مانده بود از شدت وحشت نفسش قطع شود، نالههایش به خس خس تبدیل شده بود، یارای حرکت نداشت و احساس میکرد کمی بعد خواهد مرد!مرد به سراغش آمد، یک قدم مانده بود به او برسد، آن یک قدم را هم برداشت، قصد حمله داشت …همهمه در یک لحظه خوابید و صدای کرنش اتومبیل گران قیمتی که سر چهار راه ترمز کرد او را به خود آورد، صداها در گوشش زنگ میزدند، حال خودش را نمیفهمید، حالتی گنگ و از خود بیخود؛جمعیت اما دور میشد، دورتر و دورتر، کمی بعد دوباره آنها را دید، اشباح سیاه شناور در سفیدی مه، خیلی دیر وقت بود، سرش را از روی پله ی سنگی خانه ی مجللی که میگفتند از آن یکی از نمایندگان مجلس است بلند کرد، سرش پر از باد شده بود، پر از نکبت بود، از خودش و از تمام آدمهایی که میشناخت یا حتی نمیشناخت بیزار و منزجر بود.تک و توک اتومبیلی از آن خیابان رد میشد.
مثل یک دلمه ی کلم پیچ خودش را دور ملحفه ای تکه پاره که تنها دار و ندارش بود، لوله کرده بود، اوایل پاییز بود و هوا سوز داشت، تنش میلرزید. پلکهایش داشت سقوط میکرد، اما میترسید که دوباره کابوس ببیند. این کابوس و هزاران کابوس از این بدتر نشخوار هر شبش بود. دیگر از شب ماندن توی خیابان وحشت زده نبود. سالهای زیادی بود که سنگفرش خیابان نقش قالی زیر پایش و آسمان سقف رنگین خانه اش شده بود و آب و نانش را هوسبازان شهر در ازای مشتی هوس تامین میکرند
.روزی که به خیابان پا گذاشت، چهارده سال بیشتر نداشت. مادرش مرده بود و پدرش تریاکی شش دانگی بود که شب و روزش را در بیقولهها سپری میکرد، یک خواهر بزرگتر هم داشت که پدر او را در قبال چندرغاز برای کلفتی فرستاده بود به یک خانهی بزرگ در شمالی ترین نقطهی شهر و بعد همهی آن کاغذها را صرف آتش زدن زندگی نکبت بارش کرده بود. و حالا بعد از سه سال نوبت او بود که دستش را در دست یک پیرمرد شصت ساله که بغیر از زن اولش، چهار زن صیغه ای دیگر داشت بگذارد و برای همیشه شر او را از سرش کم کند. همه کاری کرد تا پدر پشیمان شود، به پایش افتاد و تا صبح التماسش کرد، در عوضش مشت و لگد بود که از پدر پاسخ گرفت. پدرش چند روز بود که مواد استعمال نکرده بود، گیج گیج بود، نه چیزی میشنید و نه چیزی میفهمید.
فردا صبح وقتی کوفته از مشت و لگد دیشب پدر چشم باز کرد، صدای او را شنید که با کسی حرف میزند، تن خسته و کوفته اش را تا جلوی پنجره کشید. از صحنه ای که دید قلبش فرو ریخت، پدر دم در خانه داشت او را در ازای یک مشت پول معاوضه میکرد و خریدار پیرمرد شکم گنده ای بود که با چشمانی هوسباز که حتی گرد پیری هم چیزی از آتش شهوتش کم نکرده بود، به داخل خانه سرک میکشید. پدر در حالی که از شدت خماری روی پا بند نبود، با عزّت و احترام او را به خانه راهنمایی کرد. دخترک تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که چادر کهنه و رنگ و رو رفته اش را به سر کند تا تمام آنچه از زیبایی و جوانی نصیب داشت زیر آن مدفون کند، درست مثل آرزویی که برای همیشه حفر شود!مرد با دیدن دخترک لبخندی موذی و برنده روی لبان کلفت و قاچ قاچش نشست، چرا که خوب میدانست در این معاملهی پر سود چه کالای گران قیمتی نصیبش شده …صورت دخترک گرگرفت و گونه ی برجسته اش سرخ شد، چشمان معصومش آبستن اشک شد، ولی غم راه گلویش را مسدود کرده بود. احساس نفرت سراسر وجودش را پر کرد، اما راه گریزی نداشت، پدر دستش را در دست پیرمرد گذاشت و او را روانهی ماتم سرا کرد؛ پیرمرد پشت فرمان وانت نیسان قدیمیاش نشست، شکم ورقلمبیده اش به قدری بزرگ بود که به زور پشت فرمان جا گرفت و دخترک مثل نوعروسان بخت برگشته با چادر کهنه و سیاهی که همرنگ بختش بود، مات و مبهوت از بازی سرنوشت کنار دست داماد نشست.
ماشین که حرکت کرد، تصویر پدر را در آیینه ی بغل دید که در هم شکست، مثل یک چینی شکسته و خرد شده و بعد در هجوم سایهها متلاشی شد، و از همان وقت بود که “پدر” دیگر هیچ معنایی را در ذهن او متبادر نکرد و او برای همیشه این واژه را فراموش کرد.هنوز مسافتی نرفته بودند که مرد ماشین را متوقف کرد، هنوز همان خندهی موذی را به لب داشت، بی هیچ حرفی رفت و تمام درها را پشت سرش قفل کرد. وقتی برگشت یک مشت خرت و پرت زده بود زیر بغلش که معلوم بود خرید عروسی اش است، چند خیابان جلوتر او را پیش یک محضر دار آشنا برد، یک بسته اسکناس روی میز گذاشت و حاج آقا صیغهی محرمیت را جاری کرد!شب سیاه و تاری بود، چشمان پر اشک دخترک قلب پیرمرد را به رحم نمیآورد، تنش هنوز از ضرب دستان پدر درد آلود بود که گرفتار دستان خشن و بازیگوش پیرمرد شد، راه فراری نبود و تا صبح هم راه درازی مانده بود …
خروس خوان بین گرگ و میش هوا، که صدای نعرهی خرناسهی پیرمرد تمام فضای اتاق را پر کرده بود، دامن لگدمال شده اش را به همراه چادر کهنه و تمام پولی که در جیب پیرمرد بود، برداشت و به سمت سرنوشتی نامعلوم راهی شد…حالا پس از گذشت این همه سال و دردی که سراسر وجودش را پر کرده بود، در بیداری هم آن اشباح را میدید. مه سفیدی همه جا را پر کرده بود و باز صدای همهمه به گوش میرسید.دلش میخواست اینبار به جای آن اشباح سیاه و آن مرد جهنمی، شبه نورانی یک زن پاک از جنس خودش را ببیند که برای او بال پرواز به ارمغان میآورد؛ ولی باز هم اشباح سیاه بودند که او را در خود میفشردند، و آنقدر او را فشردند که گفت: “اینبار خواهم مرد!” کم کم صبح شد، اشباح ناپدید شدند.
مردم از خانههاشان به بیرون سرازیر میشدند. خیابان شلوغ شد. چند سرباز با باتومیکه در دست داشتند، او را از جلوی در خانهی مرد سرشناس شهر دور کردند، مثل مگسی که از روی شیرینی میپرانند.ضعف شدیدی بر بدنش چیره شده بود. ضعف از پیری و سوءهاضمه ناتوان و خمیده اش کرده بود. جمعیت او را به جلو هل میداد و او بی هدف با نگاهی که در نور صبحگاهی رنگ میباخت اطرافش را مینگریست و پیش میرفت، کمیجلوتر ته ماندهی سیگار روشنی را از کف خیابان برداشت، چند پک زد و دود آنرا قیلاج قیلاج در هوا نقاشی کرد، دیگر یارای ایستادن نداشت، خودش را به گوشهی دیواری رساند. همانجا کنار دیوار چمباتمه زد و بی حرکت ماند. صدای ضربان قلب خسته اش را میشنید که مثل یک ساعت زنگ زدهی قدیمی کار میکرد، صدا هر بار کندتر و کندتر و ضعیفتر و ضعیفتر میشد، تا اینکه؛ سکوت! …سیگار مصرف شده از گوشهی لب ورم کرده اش به زمین افتاد و او مات و بی حرکت به سنگفرش کف خیابان زل زد! رهگذران سکههای پنج تومانی و ده تومانی به دامانش میریختند، آنها نمیدانستند که اشباح او را با خود برده اند …
منبع: rasekhoon.net