m.rosoukhi
08-12-2010, 07:39 PM
مى گفت: « مى خواهم چیزى بگویم، فقط به فرمانده مان نگویید.» بچه اصفهان بود و از سربازهاى ارتش.
مى گفت: «حس كنجكاوى ام باعث شد وارد میدان مین شوم. وسط میدان یك جمجمه دیدم. از وقتى آن جمجمه را دیده ام شب ها خواب ندارم. فكر مى كنم از بچه هاى خودمان باشد و الآن خانواده اش منتظرش باشند.
رفتیم تا كنار جمجمه رسیدیم. پیكرى هم آنجا افتاده بود كه مقدارى خاكروى آن نشسته بود. خاك ها را كنار زدیم و پیكر را روى برانكارد گذاشتیم .
قصد بازگشت داشتیم كه با خود گفتم حالا كه موقعیتى پیش آمده، خوب است گشتى بزنم، شاید باز هم پیكرى پیدا شود. جلوتر زیر یك درخت، شهیدى افتاده بود با یك بى سیم و آن سوتر شهیدى دیگر و...
آن روز هفت شهید از شهداى دلاور ارتش پیدا شد .
همان سرباز، مثل باران بهارى اشك مى ریخت تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلدارى اش بدهم .
گفت: « آقا، وقتى دیدیم هفت شهید مهر و تسبیح داشتند، از خودم خجالت كشیدم. من خیلى وقت ها در خواندن نماز كوتاهى مى كنم. از امروز دیگر همه نمازهایم را سر وقت مى خوانم .
مى گفت: «حس كنجكاوى ام باعث شد وارد میدان مین شوم. وسط میدان یك جمجمه دیدم. از وقتى آن جمجمه را دیده ام شب ها خواب ندارم. فكر مى كنم از بچه هاى خودمان باشد و الآن خانواده اش منتظرش باشند.
رفتیم تا كنار جمجمه رسیدیم. پیكرى هم آنجا افتاده بود كه مقدارى خاكروى آن نشسته بود. خاك ها را كنار زدیم و پیكر را روى برانكارد گذاشتیم .
قصد بازگشت داشتیم كه با خود گفتم حالا كه موقعیتى پیش آمده، خوب است گشتى بزنم، شاید باز هم پیكرى پیدا شود. جلوتر زیر یك درخت، شهیدى افتاده بود با یك بى سیم و آن سوتر شهیدى دیگر و...
آن روز هفت شهید از شهداى دلاور ارتش پیدا شد .
همان سرباز، مثل باران بهارى اشك مى ریخت تاب نیاوردم. به سمتش رفتم تا دلدارى اش بدهم .
گفت: « آقا، وقتى دیدیم هفت شهید مهر و تسبیح داشتند، از خودم خجالت كشیدم. من خیلى وقت ها در خواندن نماز كوتاهى مى كنم. از امروز دیگر همه نمازهایم را سر وقت مى خوانم .