m.rosoukhi
08-12-2010, 07:25 PM
اتل متل یه بازی
بازیای بچهگونه
از آقاجون نشسته
تا كوچولوی خونه
اول عمونشسته
بعد زن عموفریده
بعد مامان و آقاجون
بعد بابا و سعیده
مامان بزرگكنارش
بعد عمه جون خجسته
بعد هم شوهر عمه كه
سوخته كنارنشسته
همین طوری كه میخوند
رسید به پای باباش
با دست رویپاهاش زد
تِقّی صدا داد پاهاش
یه دفعه رنگش پرید
پای بابا روناز كرد
نذاشت كه ورچیده شه
پای اونو دراز كرد
بعد دوباره شروعكرد
اتل متل روخوندش
با كلّی داد و بیداد
آقا جونمسوزوندش
دوباره توی بازی
قرعه به بابا افتاد
نذاشت بابابسوزه
با كلی داد و فریاد
بازی كرد و دوباره
به پای بابارسید
چشماشو بست و رد شد
انگار پاهارو ندید
مامان جونمسوزوندش
عمه رو بیرون انداخت
با قهر و با جرزنی
كار عمو رو همساخت
زن عمو هم بیرون رفت
مامان بزرگش هم سوخت
اون وقتبابا رو بوسید
چشماشو به پاهاش دوخت
بعد از خودش شروع كرد
اتلمتل رو خوندش
ولی بازم آخرش
بدجوركی جزوندش
نمیتونستبخونه
سعیده آچین واچین
پای بابا ورچیدهاس
تو جنگ رفته رویمین
یكدفعه بغضش گرفت
گفت «تو اتل متلهام
بابا دیگه بازینیست
تا كه نسوزه بابام
پاهای مصنوعی رو
برد با خودش تواتاق
محكم درو بهم زد
چشماشو دوختش به طاق
امشب حالسعیده
خیلی خیلی خرابه
بازم با بغض و گریه
میخواد برهبخوابه
دیگه میخواد وقت خواب
سعیده عادت كنه
جای متكّارویِ
پااستراحت كنه
ولی یه روز میفهمه
بابا همیشهبرده
پای بابا تو جبهه
شهید شده، نمرده
(شعر از شهید ابوالفضل سپهر)
بازیای بچهگونه
از آقاجون نشسته
تا كوچولوی خونه
اول عمونشسته
بعد زن عموفریده
بعد مامان و آقاجون
بعد بابا و سعیده
مامان بزرگكنارش
بعد عمه جون خجسته
بعد هم شوهر عمه كه
سوخته كنارنشسته
همین طوری كه میخوند
رسید به پای باباش
با دست رویپاهاش زد
تِقّی صدا داد پاهاش
یه دفعه رنگش پرید
پای بابا روناز كرد
نذاشت كه ورچیده شه
پای اونو دراز كرد
بعد دوباره شروعكرد
اتل متل روخوندش
با كلّی داد و بیداد
آقا جونمسوزوندش
دوباره توی بازی
قرعه به بابا افتاد
نذاشت بابابسوزه
با كلی داد و فریاد
بازی كرد و دوباره
به پای بابارسید
چشماشو بست و رد شد
انگار پاهارو ندید
مامان جونمسوزوندش
عمه رو بیرون انداخت
با قهر و با جرزنی
كار عمو رو همساخت
زن عمو هم بیرون رفت
مامان بزرگش هم سوخت
اون وقتبابا رو بوسید
چشماشو به پاهاش دوخت
بعد از خودش شروع كرد
اتلمتل رو خوندش
ولی بازم آخرش
بدجوركی جزوندش
نمیتونستبخونه
سعیده آچین واچین
پای بابا ورچیدهاس
تو جنگ رفته رویمین
یكدفعه بغضش گرفت
گفت «تو اتل متلهام
بابا دیگه بازینیست
تا كه نسوزه بابام
پاهای مصنوعی رو
برد با خودش تواتاق
محكم درو بهم زد
چشماشو دوختش به طاق
امشب حالسعیده
خیلی خیلی خرابه
بازم با بغض و گریه
میخواد برهبخوابه
دیگه میخواد وقت خواب
سعیده عادت كنه
جای متكّارویِ
پااستراحت كنه
ولی یه روز میفهمه
بابا همیشهبرده
پای بابا تو جبهه
شهید شده، نمرده
(شعر از شهید ابوالفضل سپهر)