PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ترفندهای سریال لاست برای جذب مخاطب!



Borna66
06-01-2010, 02:37 PM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
همین الان اگر حتی از کسانی که تمام قسمت‌های سریال را تا این جا دیده اند بپرسید «یک شخصیت منفی جزیره را نام ببرید» هیچ چیز نمی‌توانند بگویند! بله، همه شخصیت‌ها کاملا گناهکارند اما...
در میان گمشدگان
لاست با چه ترفندهایی مخاطبان با سلیقه‌های متفاوت را در نقاط مختلف دنیا به خود جذب کرده است؟

پدیده ای چون سریال لاست موفق شد با قدرتی عجیب، مرزهای هیجان را برای مخاطبانی کرخت شده در نقاط مختلف دنیا گسترش دهد. راز این قدرت بزرگ در کجاست؟ جواب یک کلمه‌ای‌اش این است: فیلم نامه. اما بیایید این جواب ساده را کمی بسط دهیم.

سرزمین هیچ کس
یکی از مهم ترین نکات هر فیلم نامه ای ایده اولیه است. ایده مرکزی لاست چیز عجیب و دور از ذهنی نیست؛ هواپیمایی سقوط می‌کند و تعدادی شخصیت سرگردان در ناکجا آبادی رها می‌شوند. اما همین ایده ساده، بستری بسیار منعطف برای انبوهی از شخصیت‌ها و ماجراهاست. در ابتدای راه، مخاطب هم مثل تک تک شخصیت‌ها هیچ شناختی از فضا و آدم‌های دور و بر ندارد، بنابراین هیچ پیش فرضی ندارد. این یک فرصت استثنائی است، دست نویسنده باز است تا هر بلایی دلش می‌خواهد سر هر کاراکتری بیاورد، همان «شخصیت پردازی» خودمان. نویسندگان این سریال هم بهترین بهره را برده اند، شخصیت‌هایی عمیق و چند بعدی ساخته اند و داستانشان را با کمک همین شکل شخصیت پردازی به صورت لایه لایه پیش برده اند.

به حلاوت بخورم زهر
اتفاقی که بنیان این فیلم نامه شده در شکل عادی و بی پیرایه اش یک تراژدی کامل است اما نویسندگان، مخاطبشان را صاف به ورطه تلخ تراژدی پرت نمی‌کنند، بلکه تلخی و شیرینی را متعادل می‌کنند. فرض کنید اگر در سه قسمت پشت سر هم، شخصیت‌ها مدام دچار موقعیت‌های تراژیک بشوند، بیننده خسته می‌شود. پس در هر قسمت، وقتی قرار است سه داستان کنار هم پیش بروند(مثلا یک داستان نزدیک غار، دیگری لب ساحل و دیگری در فلش بک) یکی غم انگیز است، آن یکی لحن مفرحی دارد و سومی بینابین است. داستان برای مخاطب زهر نمی‌شود. اگر بپرسیم «لاست سریال تلخی است؟» جواب منفی است. شیرین است؟ باز هم خیر. اساسا «تعادل» در همه جزئیات فیلم نامه رعایت شده است؛ چه در میزان اطلاعاتی که داده می‌‌شود، چه در شخصیت پردازی و چه در میزان تلخی و شیرینی داستان.

صد دانه یاقوت
همیشه یک سوال مهم در فیلم نامه نویسی وجود دارد، یک داستان جذاب یا معمولی را چه جوری می‌شود « جذاب» تعریف کرد؟ آخر، یک داستان جذاب را می‌توان جوری تعریف کرد که حال مخاطب به هم بخورد! در واقع، شیوه روایت یک داستان، اهمیت حیاتی دارد. لاست داستان‌های پرملاط و جذابی دارد اما همین‌ها را هم جوری تعریف می‌کند که آدم میخکوب می‌شود، فیلم نامه نویسان در میان انبوهی سرنخ و شخصیت و داستان ریز و درشت، تماشاگر تشنه را لب چشمه می‌برند و با یک ترفند استادانه دوباره تشنه برش می‌گردانند اما نه خبری از آشفتگی و در هم جوشی داستان‌هاست و نه رها شدن بی‌دلیل شخصیت‌ها.
مخاطب تشنه، شش دانگ می‌نشیند و جزئیات خرده داستان‌ها را به خاطر می‌سپارد و به هیچ وجه خط قصه را گم نمی‌کند اما این گونه ممکن است؟

هر مخاطب، یک کاراگاه
داستانش مفصل است اما خیلی مختصر باید بگوییم که در هر قسمت از سریال، یکی از شخصیت‌ها محور قصه می‌شود. با تکنیک «فلش بک» یک سری اطلاعات درباره گذشته آن شخصیت داده می‌شود و همزمان داستان اصلی در جزیره با تمرکز بر همان شخصیت پیش می‌رود. بیننده از این که به تدریج و همزمان شخصیت گمشده و جزیره ناشناخته را کشف می‌کند غرق در لذت می‌شود. این به نوعی مشارکت فعالانه بیننده در روند رمزگشایی و گره‌گشایی داستان است. در بسیاری از محصولات تلویزیونی، این فرایند آن قدر ابلهانه است که بیننده سرخورده می‌شود، به ویژه وقتی قضیه را جدی گرفته باشند. علاوه بر آن در لاست، هر دو خط داستانی – اتفاقات حال و گذشته کاراکتر‌ها- به یک اندازه قوت دارند و از جهت حس و حال و فضا فوق‌العاده هماهنگ و همخوان هستند. اگر این ظرافت روایی در داستان رعایت نمی‌شد، کنتراست موجود در فضای سریال، حس مخاطب را دو پاره می‌کرد.

قتل مخاطب به دست فیلم نامه نامرد
اما ببخشید، در لاست همیشه «تازه اول کار است» در هر قسمت به همان میزان که به مخاطب اطلاعات داده می‌شود، سوالات و ابهامات جدیدی درباره گذشته شخصیت و ماجراهای جزیره مطرح می‌شود. هر گرهی که باز می‌شود، گرهی تازه زده می‌شود و تا مخاطب می‌آید خیال خودش را بابت موضوعی راحت کند، ناگهان وضعیت‌هایی جدید، همه پیش فرض‌های او را به هم می‌ریزند. کم کم بعد از دو، سه قسمت،‌ مخاطب دستش را بالا می‌برد و می‌پذیرد که مدام رو دست بخورد و دم بر نیاورد. هر تصور مخاطب ناگهان به هم می‌ریزد تا بفهمد با فیلم نامه فرمول ناپذیری رو به روست. لاست حتی به قواعی که خودش از ابتدا بنا کرده هم وفادار نیست و این بازی گوشی را در منطق روایت داستان هم وارد می‌کند؛ مثلا در فصل سوم، منطق روایت فلش بکی داستان – که بیننده کاملا با آن انس گرفته – ناگهان طوری نقض می‌شود که یا بیننده هوار می‌کشد یا در سکوت مطلق فرو می‌رود، بعید است کسی بتواند واکنش نرمال نشان دهد.

رهرو آن است که‌ آهسته و پیوسته رود
لاست مثل پازل چند هزار تکه ای است که مخاطب آرام آرام قطعات آن را می‌چیند و درست زمانی که گمان می‌کند پازل را تکمیل کرده، دوربین کمی عقب می‌کشد و گستره دید وسیع‌تری به مخاطب می‌دهد، او شیر فهم می‌شود که تا این جا فقط تکه بزرگی از یک پازل بزرگ‌تر را چیده است. جالب این جاست که این ساختار مبتنی بر عدم قطعیت، نه تنها بیننده را اذیت نمی‌کند بلکه او از جان به سر شدن و سر و کله زدن با شخصیت‌های چند لایه و تلاش بی‌وقفه برای حل معماهای پیچیده لذت هم می‌برد. نفس پازل درست کردن اصلا جذاب است و روایت لاست هم دقیقا پازل وار است. این شیوه روایت در تمام سکانس‌ها، بعد در تمام قسمت‌ها، بعد در تمام فصل‌ها و نهایتا در کل سریال رعایت شده است. موضوع جالب‌تر این است که احتمالا اگر میانگین بگیریم، بعید نیست به این نتیجه برسیم که تعداد پازل‌های موجود در هر دقیقه سریال مساوی است!

من کی هستم ؟!
داستان بخش عمده ای از تاثیر گذاری اش را از شخصیت‌هایش می‌گیرد. شخصیت‌ها چنان مفصل و قدرتمند پرداخت می‌شوند که از یک زاویه می‌توان گفت داستان اصلی، وقایع جزیره نیستند بلکه داستان، داستان این شخصیت‌هاست. (البته تا پیش از فصل پنج که شکل روایت به کلی تغییر می‌کند) هر کدام از این شخصیت‌ها ویژگی‌هایی دارند که باعث می‌شود بیننده بتواند درباره تک تکشان ساعت‌ها حرف بزند. سریال، درباره شخصیت‌ها آن قدر اطلاعات می‌دهد و ایده‌های شخصیت پردازانه‌اش آن قدر باور پذیرند که بعد از تماشای نیمی از فصل اول بیننده کاملا درگیر کاراکتر‌ها می‌شود و آن‌ها را «درک » می‌کند. در چنین وضعیتی، به شکلی درخشان از ویژگی‌های این شخصیت‌های پیچیده برای پیشبرد داستان اصلی استفاده می‌شود. داستان شخصیت محور است و اتفاقات جور واجور جزیره هم در یک بده بستان کامل با تک تک شخصیت‌ها رخ می‌دهند. وقتی آدم در یک موقعیت کاملا ناآشنا و جدید قرار می‌گیرد، دوباره به خودش بر می‌گردد که ببیند اصلا چی و کی هست. این یکی از مایه‌های اصلی داستانی است که در تمام قسمت‌های لاست می‌بینیم؛ کشف خود. لاست در واقع داستان آدم‌هایی است که انگار تازه دارند خودشان را پیدا می‌کنند.

خاکستری‌ها
همین الان اگر حتی از کسانی که تمام قسمت‌های سریال را تا این جا دیده اند بپرسید «یک شخصیت منفی جزیره را نام ببرید» هیچ چیز نمی‌توانند بگویند! بله، همه شخصیت‌ها کاملا گناهکارند اما اصلا منفی نیستند و این پاشنه آشیل مخاطب است. شخصیت‌ها همه پیش بیننده‌ها مقصرند اما نه این که عمدا اشتباهی مرتکب شده اند. این درست مثل وضعیت خود بیننده‌هاست. سریال شخصیت مثبت هم ندارد، بالاخره هر کدامشان یک ریگی به کفش دارند! تماشای این تعداد شخصیت خاکستری به شدت آدم را وسوسه می‌کند. اساسا وقتی بیننده‌ای لاست را می‌بیند، درصدی از خودش را در یک کاراکتر می‌بیند، درصدی را در دیگری و همین طور الی آخر.

بحث‌های عمیق، حرف‌های لطیف
بیایید کمی هم بحث محتوایی پیش بکشیم. لاست علاوه بر تمام ویژگی‌های ساختاری اش، سوالاتی فوق العاده بنیادین مطرح می‌کند؛ یعنی علاوه بر داستان، معما و... موضوعاتی دراین سریال مطرح می‌شوند که ذهن بیننده را مدت‌ها درگیر خودشان می‌کنند،‌ سوالاتی اساسی درباره زندگی، انسان و روابطش. علاوه بر آن، شخصیت‌های سریال به شدت پایبند به بعضی مسائل اخلاقی هستند، مثل آن قرار دو طرفه «have my word give me a word you » بین کاراکتر‌ها!
این جا تنها جایی در سریال است که بیننده می‌تواند حدس بزند چه پیش می‌آید، یعنی وقتی کاراکترها به هم قول می‌دهند، چون در این سریال هیچ کس زیر «قول» خودش نمی‌زند. این جور جاها تنها مرز‌هایی هستند که سریال قراردادهای خودش را نمی‌شکند.

برای تمام فصول
داستان لاست یک داستان جهانی بی زمان و بی مکان است. اگر چه قطعا ویژگی‌های منطقه ای دارد و شاید بیننده غیر آمریکایی نتواند به اندازه یک آمریکایی آن‌ها را درک کند – مثل قصه عامه پسند تارانتینو – اما ماجرا این است که آن بیننده هم اتفاقات و روابط بین آدم‌های این سریال را درک می‌کند.
لاست می‌تواند در رده فیلم‌هایی باشد که در هر زمان و مکانی دیده و فهمیده می‌شوند. از رسانه تلویزیون بعید است اما لاست یکی از سریال‌های نمونه ای دوران ماست که در چنین ابعاد غول آسایی برگزار می‌شود.