توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایت در راهکار مدیریت
sadaf-eng
05-14-2010, 10:33 PM
بابت 25 دلار متشكرم
يك باور را وارد شغل اولم كردم كه مطمئنا مرا به دردسر مي انداخت: همه بايد مرا دوست داشته باشند. البته اين باور دو اشتباه داشت؛ يك «همه» و ديگري «هميشه». وقتي شروع به فروشندگي كردم، فورا بازخوردي قوي نسبت به باورم دريافت كردم. در آن زمان ، تعجب مي كردم كه چقدر مردم سعي مي كنند از يك فروشنده بيمه دور بمانند. وقتي مرا مي ديدند كه دارم مي آيم، بر مي گشتند از راه ديگري مي رفتند. اين ناراحتم مي كرد. غرور من واقعا" جريحه دار مي شد.
محض نمونه، يك روز فروشندگي من اين طور بود: سعي مي كردم بيمه نامه اي به جان(john) بفروشم. او چيزي نمي خريد. او تبديل به باري روي ذهنم مي شد، او چيزي نمي خريد و همين طور تا آخر. بعد به بيل (bill) مي رسيدم و تا اين زمان تمام اين افراد غرورم را جريحه دار كرده بودند. واضح است كه ديدار با بيل هم موفقيت آميز نبود. به نظر مي رسيد كه طلسم شده ام. تا اينكه بالاخره تصميمي گرفتم. تصميم گرفتم كارم را رها كنم. براي شركت بيمه فرقي نمي كرد ولي پذيرش شكست برايم خيلي سخت بود. خوشبختانه دوست من درست زماني كه به آن نياز داشتم كتاب «انسان در جستجوي معنا» نوشته دكتر ويكتور فرانكل را به من داد. اين كتاب چشم مرا به روي قدرت باورها باز كرد. كمك كرد كه من باورهاي خود را راجع به خودم و كارم بررسي كنم. تجربه اي موفقيت بار و آموزنده بود. يكي دو تا از باورهاي ساده و در عين حال قدرتمندم را تغيير دادم. تصميمي آگاهانه گرفتم كه هيچ فروشي نتواند معين كند كه من كه هستم و كه خواهم شد؟
بعد قدمي ديگر برداشتم. در آن زمان بايست بيست مشتري احتمالي را مي ديدم تا يك بيمه نامه بفروشم. ميانگين درصد دريافتي من از اين فروش500 دلار بود. پانصد دلار تقسيم بر بيست تماس با مشتريان احتمالي، مي كرد به حسابي هر تماس 25 دلار . اين طور بود كه بازي باورها را عوض كردم. به مري (marry) زنگ مي زدم و او هيچ نمي خريد. به جاي اينكه او را تبديل به باري روي ذهنم كنم، به خود مي گفتم: «براي بيست و پنج دلار متشكرم.» با 18 مشتري احتمالي ديگر هم همين كار را مي كردم. هر بار مي گفتند: «نه»، من در ذهنم جواب مي دادم: «خوب، براي 25 دلار خيلي متشكرم.» وقتي به مشتري بيستم مي رسيدم و او خريد مي كرد، مجددا" مي گفتم «براي 25 دلار متشكرم.» اينطور شد كه خيلي زود بيست مشتري احتمالي تبديل به 10 تا شد و كميسيون500 دلاري تبديل به 1000 دلار شد. در اين زمان بسختي مي توانستم جلوي خود را بگيرم و نگويم «براي 25 دلار متشكرم».
من در حقيقت روش فروشم را تغيير ندادم. من فقط تصميم گرفتم باورهايم را تغيير دهم. ديگر باور نداشتم كه اگر مشتري نه بگويد اين نشانه شكست است و بعد به آن قسمت خودم كه منطقي تر و قوي تر بود و به من يادآوري مي كرد كه تعيين ارزش خود هيچ وقت د ر موقع فروش مطرح نيست، گوش دادم. اين يك تمرين روزانه شد. به خود مي گفتم: «من نمي توانم شكست بخورم، تعيين ارزش من مطرح نيست.» كاري كه مي كردم اين بود كه حرف هايي را كه به خود مي زدم بررسي كرده و با صداي درونم مبارزه و باورهاي صحيح را انتخاب كنم. اين تفاوت زيادي در من ايجاد كرد.
شرح حكايت
انديشه، تجارب، چالش ها و موفقيت هاي ديگران در عرصه هاي مختلف اقتصادي از جمله صنعت بيمه، راهگشاي كساني است كه بدنبال يافتن راه هاي تازه و دستاورد هاي نويني در كسب و كار موفق مي باشند. پيشروان و نوآوران آناني هستند كه از تجارب ديگران به بهترين شيوه بهره مي جويند و جامعه را به سوي ترقي و تعالي رهنمون مي سازند.
مجموعه «داستانهاي شنيدني فروش بيمه» كه از آثار برجسته گلچين گرديده است بيانگر تجارب باارزش و منحصر به فرد فروشندگان مجرب و صاحب نظري است كه مي تواند مورد استفاده مديران فروش، نمايندگان و بازاريابان قرار گيرد. فروش خدمات از جمله فروش انواع بيمه بسيار دشوار بنظر مي رسد. اما عليرغم وجود دشواري هاي مختلف، بعضي از فروشندگان از جهات گوناگون سرآمد و زبانزد گرديده اند موفقيت خود را مرهون تجربه و تكنيك هاي فروشي است كه در كسب و كار خود پيش گرفته اند. حكايت مذكور نيز بيانگر استفاده از يك تكنيك فروش و تبديل تهديدها به فرصتهاي خوشايند است
sadaf-eng
05-14-2010, 10:41 PM
بهترین شکل آرامش
پادشاهي جايزه ي بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند. نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند ، رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولي ، تصوير درياچهء آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود. در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد ، و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه ء چپ درياچه ، خانه ء کوچکي قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر مي خواست ، که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است.
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سيل آسا بود.
اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگي نداشت. اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ، در بريدگي صخره اي شوم ، جوجهء پرنده اي را مي ديد . آنجا ، در ميان غرش وحشيانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکي ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جايزه ء بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضيح داد :
" آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود ، چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت ، بماني و آرام باشي ."
sadaf-eng
05-14-2010, 10:43 PM
دعای کشتی شکستگان
يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.
نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد.اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود.ا
هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.
بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در قسمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود پيدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت جزيره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزيره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر مي كرد كه ديگري شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چرا كه هيچ كدام از درخواستهاي او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول ندايي از آسمان شنيد :"چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"
"چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها براي خودم است چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم ، دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي"
"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي"
مرد پرسيد:" به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟ "
" به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟ ""او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود"
"او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود"
sadaf-eng
05-14-2010, 10:43 PM
کوهنورد
کوهنوردی می خواست بلندترین قله رو فتح کنه . بالاخره بعد از سال ها ماجراجویی رو شروع کرد . اما از اونجا که آوازه فتح قله رو فقط واسه خودش می خواست تصمیم گرفت به تنهایی این کارو انجام بده . او شروع به بالا رفتن از قله کرد ، اما دیروقت بود و به جای چادر زدن به بالا رفتن ادامه داد تا کم کم هوا تاریک شد.سیاهی بر کوه سایه افکنده بود و ماه وستاره ها توی سیاهی شب گم شده بودند و کوهنورد نمی تونست جایی رو ببینه در حال بالا رفتن بود و فقط چند قدم تا قله مونده بود که
پاش لغزید و حس کرد که جاذبه زمین داره اونو در خودش فرو می بره !!
همچنان در حال سقوط بود و در این مدت تمام وقایع خوب و بد زندگیش پیش چشماش ظاهر شدند !
ناگهان درست در لحظه ای که مرگ رو به خودش نزدیک می دید ، حس کرد طنابی که به دور کمرش بسته شده ، اونو به شدت می کشه !
میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب بود که اونو نگه داشته بود در آن سکوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینکه فریاد زد : خدایا کمکم کن ... ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد : از من چه می خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده !
- آیا یقین داری که می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم که می تونی !
- پس طنابی که به دور کمرت بسته شده قطع کن ... !!
لحظه ای در سکوت سپری شد و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام توانش طناب رو بچسبه ! فردای اون روز گروه نجات گزارش دادند که جسد یخ زده کوهنوردی پیدا شده در حالی که از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب رو محکم چسبیده بودند ،
فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین ... !!!
sadaf-eng
05-14-2010, 10:44 PM
فرصت های زندگی
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر ِزيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه اولين شانس رو بچسب
منبع
sadaf-eng
05-14-2010, 10:44 PM
چگونه جای مناسبی برای کارمند جدید تعیین کنیم؟
400.1آجر را در اتاقی بسته بگذار.
.2کارمندان جدید را در اتاق بگذار و در را ببند.
.3 آنها را ترک کن و بعد از 6 ساعت برگرد.
سپس موقعیت ها را تجزیه تحلیل کن:
الف: اگر آنها در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش حسابداری بگذار.
ب: اگر آنها برای دومین بار در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش ممیزی بگذار.
پ: اگر آنها همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند،(گند زده اند) آنها را در بخش مهندسی بگذار.
ت: اگر آنها آجرها را به طرز فوق العاده ای مرتب کرده اند آنها را در بخش برنامه ریزی بگذار.
ث: اگر آنها آجرها را به سمت یکدیگر پرتاب می کنند آنها را در بخش اداری بگذار.
ج: اگر خواب هستند، آنها را در بخش حراست بگذار.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:45 PM
گوش سنگين همسر يا ... :
مردي متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش كم شده است. به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دكتر خانوادگي شان رفت و مشكل را با او در ميان گذاشت.
دكتر گفت: «براي اين كه بتواني دقيقتر به من بگويي كه ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است آزمايش ساده اي وجود دارد. ابتدا در فاصله ٤ متري او بايست و با صداي معمولي مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد همين كار را در فاصله ٣ متري تكرار كن. بعد در ٢ متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد. اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو. »
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان كنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»
جوابي نشنيد. بعد بلند شد و يك متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»
باز هم پاسخي نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال كه تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»
باز هم جوابي نشنيد . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتكرار كرد و باز هم جوابي نيامد.
اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»
زنش گفت: «مگه كري؟ براي پنجمين بار مي گم: خوراك مرغ !!!»
نتيجه اخلاقي:
مشكل ممكن است آنطور كه ما هميشه فكر مي كنيم در ديگران نباشد و شايد در خود ما باشد
sadaf-eng
05-14-2010, 10:45 PM
يك سنت
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰ سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت. در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان ا فرا در ٢٢ سرماي پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.
شرح حكايت
براي كسب درآمد سعي كنيم از راه هاي مختلفي استفاده كنيم. در مديريت تلاش خود را بر روي استفاده از وضعيتهاي مختلف موجود متمركز كنيم تا بتوانيم از تمامي امكانات موجود استفاده بهينه داشته باشيم و از زندگي لذت ببريم.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:46 PM
همه همسران من!
روزي، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي كرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترينها هديه مي كرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي كرد. اما هميشه مي ترسيد كه مبادا او را ترك كند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه كه اين پادشاه با مشكلي مواجه مي شد، فقط به او اعتماد مي كرد و او نيز همسرش را در اين مورد كمك مي كرد. همسر اول پادشاه، شريكي وفادار و صادق بود كه سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حكومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست مي داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد.
روزي پادشاه احساس بيماري كرد و خيلي زود دريافت كه فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود مي گفت: «من 4 همسر دارم، اما الان كه در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.»
بنابراين به همسر چهارمش رجوع كرد و به او گفت: «من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر كرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اكنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه مي شوي؟» او جواب داد: «به هيچ وجه!» و در حالي كه چيز ديگري مي گفت از كنار او گذشت. جوابش همچون كاردي در قلب پادشاه فرو رفت.
پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال كرد و به او گفت: «در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟» او جواب داد: «نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم كرد.» قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد.
بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت: «من هميشه براي كمك نزد تو مي آمدم و تو هميشه كنارم بودي. اكنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من مي آيي؟» او گفت: «متأسفم، در اين مورد نمي توانم كمكي به تو بكنم، حداكثر كاري كه بتوانم انجام دهم اين است كه تا سر مزار همراهت بيايم"» جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران كرد.
ناگهان صدايي او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نمي كند به كجا روي، با تو مي آيم.» پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: «اي كاش زماني كه فرصت بود به تو بيشتر توجه مي كردم.»
شرح حكايت
در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينكه تا چه حد برايش زمان و امكانات صرف كرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است كه بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همكاران هستند. فرقي نميكند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه ما را تا محل بعدي همراهي كنند. همسر اول ما عملكرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشي از آن غفلت مي نماييم. در صورتيكه تنها كسي است كه همه جا همراهمان است.
همين حالا احيائش كنيد، بهبودش دهيد و مراقبتش كنيد.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:47 PM
هاليوود و دل درد
در يك برنامه راديويي با يك رهبراركستر،به نام «آندره پروين» مصاحبه مي شد .مصاحبه كننده از او پرسيد:«چرا درست در زماني كه آن طور با مهارت كار مي كردي و دنيا را زير پاي خود داشتي،هاليوود و كارساختن موسيقي فيلم را رها كردي؟»پروين» جواب مي دهد:«زيرا رفته رفته به جايي رسيده بودم كه هنگام برخواستن ازخواب (ازاضطراب) دل درد نداشتم و ديگر درباره تواناييهايم نامطمئن نبودم.»
شرح حكايت
هميشه بايد به دنبال بهبود در زندگي و رفتن ار سربالايي ها باشيم، نه اينكه در يك جاده كفي، بدون هيچ خطري، راه رويم.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:48 PM
حكايت در راهكار مديريت
نجار پيري بود كه ميخواست بازنشسته شود. او به كار فرمايش گفت كه ميخواهد ساختن خانه را رها كند و از زندگي بي دغدغه در كنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد. كارفرما از اين كه ديد كارگرش ميخواهد كار را ترك كند ناراحت شد. او از نجار پير خواست كه به عنوان آخرين كار، تنها يك خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول كرد، اما كاملاً مشخص بود كه دلش به اين كار راضي نيست. او براي ساختن اين خانه، از مصالح بسيار نامرغوبي استفاده كرد و با بيحوصلگي، به ساختن خانه ادامه داد. وقتي كار ساختن خانه به پايان رسيد، كارفرما براي وارسي خانه آمد. او كليد خانه را به نجار داد و گفت : «اين خانه متعلق به توست. اين هديهاي است از طرف من براي تو ». نجار شوكه شده بود. مايه تأسف بود! اگر ميدانست كه دارد خانهاي براي خودش ميسازد، مسلماً به گونهاي ديگر كارش را انجام ميداد.
شرح حكايت
دلزدگي از يك شغل و اصرار بر انجام آن توسط مديران باعث عدم اجراي صحيح آن شغل ميگردد
sadaf-eng
05-14-2010, 10:48 PM
نجات غريق :
مردي در كنار رودخانهاي ايستاده بود. ناگهان صداي فريادي را ميشنود و متوجه ميشود كه كسي در حال غرق شدن است. فوراً به آب ميپرد و او را نجات ميدهد. اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را ميشنود و باز به آب ميپرد و دو نفر ديگر را نجات ميدهد. اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمك ميخواهند ميشنود. او تمام روز را صرف نجات افرادي ميكند كه در چنگال امواج خروشان گرفتار شدهاند غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانهاي مردم را يكي يكي به رودخانه ميانداخت.
شرح حكايت
برخي مديران و سازمانها اين گونه عمل ميكنند. در اين سازمانها به جاي درمان ريشه، به كندن برگ هاي زرد رغبت بيشتري نشان داده ميشود. به عبارت ديگر به جاي علت يابي و رفع مشكلات، صرفاً به اصلاح آنها ميپردازند. آيا بهتر نيست ضمن چارهجويي براي عوارض و مسائل پيشآمده، بر روي علل هم تأثير گذاشت تا مسئله به طور همه جانبه حل شده و از اتلاف سرمايه ها و منابع با ارزش جلوگيري شود؟
sadaf-eng
05-14-2010, 10:49 PM
ناسا و مشكل خودكار
هنگامي كه ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد، با مشكل كوچكي روبرو شد. آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون جاذبه كار نميكنند. (جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمييابد و روي سطح كاغذ نميريزد.) براي حل اين مشكل آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخابكردند. تحقيقات بيشاز يك دهه طولكشيد، 12ميليون دلار صرف شد و در نهايت آنها خودكاري طراحي كردند كه در محيط بدون جاذبه مينوشت، زير آب كار ميكرد، روي هر سطحي حتي كريستال مينوشت و از دماي زيرصفر تا 300 درجه سانتيگراد كار ميكرد.
روسها راهحل سادهتري داشتند: آنها از مداد استفاده كردند!
شرح حكايت
اين داستان مصداقي براي مقايسه دو روش در حل مسئله است.
تمركز روي مشكل(نوشتن در فضا) يا تمركز روي راهحل(نوشتن در فضا با خودكار)
sadaf-eng
05-14-2010, 10:49 PM
فقط درخت قطع مي كنم :
مردي قوي هيكل در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند. روز اول در جنگل، ۱۸ درخت را قطع كرد. رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه كار تشويق كرد. روز بعد با انگيزه بيشتري كار كرد، ولي ۱۵ درخت را قطع كرد. روز سوم بيشتر كار كرد، اما فقط ۱۰ درخت بريد. به نظرش آمد كه ضعيف شده است.نزد رئيسش رفت و عذر خواست و گفت: «نمي دانم چرا هر چه بيشتر تلاش مي كنم، درخت كمتري مي برم!!!»رئيس پرسيد: «آخرين بار كي تبرت را تيز كردي؟»
او گفت: براي اين كار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:51 PM
موز ممنوعه!
در يك قفس پنج ميمون قرار دهيد.
داخل قفس نردباني قرار داده و روي آن چند عدد موز بگذاريد.
بعد از مدتي، يكي از ميمونها از نردبان بالا ميرود تا موز را بردارد.
زماني كه ميمون به موز نزديك شد بر روي تمام ميمونها آب سرد بپاشيد.
بعد از مدتي، يكي ديگر از ميمونها تلاش ميكند كه موز را بردارد. باز هم بر روي تمام ميمونها آب سرد بپاشيد.
اين كار را چند بار تكرار كنيد.
خيلي زود خواهيد ديد وقتي يك ميمون به سراغ موز ميرود ديگر ميمونها سعي ميكنند جلوي آن را بگيرند. ديگر آب سرد نپاشيد.
يكي از ميمونها را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد.
ميمون جديد موز را ميبيند و به سمت موز ميرود.
ديگر ميمونها به آن ميمون حمله ميكنند و آن را كتك ميزنند.
بعد از چند تلاش ديگر براي رسيدن به موز و كتك خوردن از سوي ديگر ميمونها، ميمون تازه وارد متوجه ميشود كه نبايد موز را بردارد.
يكي ديگر از پنج ميمون اوليه را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد.
ميمون جديد نيز از نردبان بالا ميرود و كتك ميخورد. ميمون تازه وارد قبلي نيز در اين تنبيه شركت ميكند.
دوباره سومين ميمون اوليه را با يك ميمون جديد عوض كنيد.
ميمون جديد نيز از نردبان بالا ميرود و از بقيه ميمونها كتك ميخورد.
دو تا از ميمونها كه ميمون تازه وارد را كتك زدند نميدانند چرا به آن اجازه نميدهند از نردبان بالا برود يا چرا در كتك زدن آن مشاركت ميكنند.
بعد از جابجايي ميمون چهارم و پنجم با ميمونهاي جديد، تمام ميمونهايي كه بر روي آنها آب سرد پاشيده شده بود با ميمونهاي جديد جايگزين شدهاند.
با اين وجود، هيچ ميموني سعي نميكند از نردبان بالا رود . چرا؟
زيرا تا آنجايي كه آنها ميدانند هميشه هيمنطور بوده است.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:51 PM
رقابت سالم :
در يك كارخانه فولاد، سرپرست شيفت تعداد بهرهاي توليدي يك گروه را در طي هر شيفت ثبت ميكرد و مدتها بود كه تعداد بهرها از 6 فراتر نميرفت.سرانجام روزي شيفت اول توانست اين ركورد را پشت سر بگذارد و يك بهر بيشتر توليد كند. سرپرست شيفت اول يك عدد 7 بزرگ با گچ روي زمين مقابل كوره ثبت كرد. همان گونه كه انتظار ميرفت، سرپرست شيفت دوم، عدد نوشته شده را ديد و رقابت آغاز شد. كاركنان شيفت دوم بر تلاش خود افزودند و صبح روز بعد كه شيفت اول سر كار حاضر شد نه عدد 7 ،كه عدد 8 را مقابل خود ديد.چند هفته بعد اين عدد 9 و سپس 10 شد.
شرح حكايت:
بسياري از شركتها گمان ميكنند رقابت ميان اعضاي گروههاي كاري يك ويژگي منفي است. بيترديد رقابت بيش از حد مخرب است، اما هيچ گاه نبايد سازمان را از رقابت سالم محروم كرد چون اين رقابت باعث انگيزش گروههاي كاري و منجر به اصلاح عملكردها مي شود. رقابت سالم، كاركنان را از يكنواختي ميرهاند و به بالا رفتن تواناييها ميانجامد.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:51 PM
سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه
درباره كيفيت محصولات و استانداردهاي كيفيت در ژاپن بسيار شنيده ايد. اين داستان هم كه در مورد شركت آي بي ام اتفاق افتاده در نوع خود شنيدني است. چند سال پيش، آي بي ام تصميم گرفت كه توليد يكي از قطعات كامپيوترهايش را به ژاپنيها بسپارد. در مشخصات توليد محصول نوشته بود: سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه اي كه توليد مي شود قابل قبول است. هنگاميكه قطعات توليد شدند و براي آي بي ام فرستاده شدند، نامه اي همراه آنها بود با اين مضمون «مفتخريم كه سفارش شما را سر وقت آماده كرده و تحويل مي دهيم. براي آن سه قطعه معيوبي هم كه خواسته بوديد خط توليد جداگانه اي درست كرديم و آنها را هم ساختيم. اميدواريم اين كار رضايت شما را فراهم سازد.»
sadaf-eng
05-14-2010, 10:52 PM
رفتار قورباغه اي
اگر قورباغهاي را به همراه مقداري از آبي كه در آن زندگي ميكند در ظرفي بريزيد و آب را به آرامي گرم كنيد خواهيد ديد كه قورباغه به گرم شدن آب عكسالعملي نشان نميدهد تا آن كه آب جوش ميآيد و قورباغه ميميرد.دليل اين رفتار اين است كه قورباغه يك حيوان خونسرد است و دماي بدن خود را با تغييرات تدريجي دماي محيط تطبيق ميدهد.اگر قورباغه ديگري را بگيريد و در ظرف آبي كه اختلاف دماي قابل ملاحظهاي با دماي بدن قورباغه دارد اما براي آن قابل تحمل است، بياندازيد خواهيد ديد كه به سرعت به بيرون ميجهد چرا كه نميتواند اين تغيير دما را تحمل كند.
شرح حكايت
مديراني كه به محيط و تغييرات آن توجه ندارند مانند قورباغه عمل خواهند كرد. اين مديران روند و تغييرات تدريجي را شناسايي نميكنند و بنابراين در زمان لازم استراتژي مناسب را اتخاذ نميكنند زيرا خود را براي آن شرايط تغيير كرده آماده نكردهاند.از طرف ديگر اين مديران ظرفيت تحمل خيلي از تغييرات محيطي ناگهاني را ندارند و بنابراين به آن تغييرات به درستي عكسالعمل نشان نميدهند.به بيان ديگر اين مديران استراتژيك عمل نميكنند و از فرصتها و تهديدها به درستي بهره نميبرند.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:52 PM
ملا نصرالدين هميشه اشتباه ميكرد
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام.
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند».
شرح حكايت
در اين داستان ميبينيم ملا نصرالدين با بهرهگيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كمتر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق ميبخشد. او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل ميكند و از طرف ديگر مردم را تشويق ميكند كه به او پول بدهند
sadaf-eng
05-14-2010, 10:54 PM
مارمولك و عينك
مارمولكي رفت پيش ماري كه چشمپزشك بود. از او خواست برايش عينكي تهيه كند. مار گفت: "عينك به چه درد تو ميخورد؟ مگر با عينك و بيعينك فرقي ميكند؟ تو كه جايي را نميبيني."مارمولك گفت: "عينك كه بزنم ديده ميشوم."
sadaf-eng
05-14-2010, 10:54 PM
مار را چگونه بايد نوشت؟
روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار» معلم نوشت: مارنوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
شرح حكايت
اگر مي خواهيم بر ديگران تأثير بگذاريم يا آنها را با خود همراه كنيم بهتر است با زبان، رويكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنيم. هميشه نمي توانيم با اصول و چارچوب فكري خود ديگران را مديريت كنيم. بايد افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پيشينه آنان ترجمه كرد و به آنها داد
sadaf-eng
05-14-2010, 10:54 PM
گام هاي كوچك
يكي از مربيان بسيار موفق ورزشي، پيروزي هاي خود را دستاورد پيشرفت تدريجي و مداوم مي دانست.تيم او در سال پيش با تمام كوشش و تلاشي كه به خرج داد، به تيم حريف باخت.وي براي جبران اين شكست، طرحي بر پايه "پيشرفت هاي كوچك و مستمر " ريخت و بازيكنان را متقاعد كرد كه اگر هر يك از آنها توانايي هاي خود را در يك مهارت ورزشي تنها به ميزان يك درصد بالا ببرند، با اختلاف زيادي از حريف جلو خواهند افتاد.مربي به بازيكنان گفت كه يك درصد رقم بسيار ناچيزي است، اما اگر ۱۲ بازيكن، هر يك در ۵ زمينه ورزشي به ميزان يك درصد بهتر بازي كنند، مجموعه اين ارقام به معني ۶۰ ٪ بازي بهتر است.در حالي كه براي قهرماني تنها ۱۰٪ پيشرفت كافي است!
"اين كه اين استدلال تا چه اندازه درست يا نادرست است،اصلا مهم نيست."
مهم اين است كه افراد اين هدف را قابل دسترس مي ديدند.همه اطمينان داشتند كه مي توانند قدرت خود را به ميزان حداقل يك درصد افزايش دهند.اين احساس اطمينان و نزديك بودن به هدف، موجب شد كه از اين حد نيز فراتر رفتند.جالب اين است بدانيد كه اكثر آنها ركورد خويش را بيش از ۵٪ ترقي دادند و بسياري از آنها تا ۵۰٪ بهتر از گذشته شدند.به گفته اين مربي، آنها در سال بعد آسانتر از هميشه مسابقه را بردند.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:55 PM
گربه و كاسه
عتيقهفروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسهاي نفيس و قديمي دارد كه در گوشهاي افتاده و گربه در آن آب ميخورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب ميشود و قيمت گراني بر آن مينهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند ميخري؟ گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقهفروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقهفروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنهاش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشي. رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروختهام. كاسه فروشي نيست
sadaf-eng
05-14-2010, 10:56 PM
حكايت در راهكار مديريت:
يك شركت بزرگ قصد استخدام يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه يك پرسش داشت. پرسش اين بود:شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس ميگذريد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند. يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما ميتوانيد تنها يكي از اين سه نفر را سوار كنيد. كدام را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را شرح دهيد.پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد.
؟!
قاعدتاً اين آزمون نميتواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خودش را دارد.
پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً جان شما را نجات داده است و اين فرصتي است كه ميتوانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد.
شما بايد شخص مورد علاقهتان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.
از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئيچ ماشين را به پزشك ميدهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم منتظر اتوبوس ميمانيم.
شرح حكايت
همه ميپذيرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در ابتدا به اين پاسخ فكر نميكند. چرا؟
sadaf-eng
05-14-2010, 10:56 PM
شير يا غزال؟
اين حكايت از سخنراني دكتر غضنفري در افتتاحيه كنفرانس بينالمللي استراتژيها و تكنيكهاي حل مسئله، 5 آذر 1385، سالن اجلاس سران كنفرانس اسلامي، برگرفته شده است
هر روز صبح در گوشهاي از صحراي آفريقا غزالي از خواب بيدار ميشود. غزال ميداند كه در آن روز بايد چالاكتر از همه درندگان تيزرو باشد و گرنه مرگ، او را خواهد بلعيد.
در گوشهاي ديگر از اين صحرا هر روز شيري از خواب بيدار ميشود كه ميداند بايد يكي از آهوان تيزپا را به چنگ آورد وگرنه بايد منتظر مرگ باشد!
شرح حكايت
مهم نيست ما شير هستيم يا غزال. مهم اين است كه بدانيم بايد هر روز چابكتر از روز قبل باشيم.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:57 PM
فانوس دريايي
منبع : كتاب هفت عادت مرمان مؤثر
كشتي جنگي مأموريت يافته بود براي آموزش نظامي به مدت چند روز در هوايي طوفاني مانور بدهد. هواي مهآلود سبب شده بود كه كاركنان كشتي ديد كمي داشته باشند. در نتيجه ناخدا در پل فرماندهي عرشه ايستاده بود تا همه فعاليتها را زير نظر داشته باشد.
پاسي از شب نگذشته بود كه ديدهبان روي پي فرمانده گزارش داد: نوري در سمت راست كشتي به چشم ميخورد.
ناخدا فرياد زد: آيا آن نور ثابت است يا به طرف عقب حركت ميكند؟
ديدهبان جواب داد: ثابت است؛ و مفهوم اين بود كه در مسيري هستيم كه به هم تصادم خواهيم كرد.
ناخدا به مأمور ارسال علائم گفت: به آن كشتي علامت بده كه رو در روي هم هستيم، توصيه ميكنم 20 درجه تغيير مسير بدهيد.
جواب علامت اين بود: شما بايد 20 درجه تغيير مسير بدهيد.
ناخدا گفت: علامت بده كه من ناخدا هستم و آنها بايد 20 درجه تغيير مسير بدهند.
پاسخ آمد: بهتر است شما 20 درجه تغيير مسير بدهيد.
در اين هنگام كه ناخدا به خشم آمده بود، تفي به زمين انداخت و گفت: علامت بده كه از يك كشتي جنگي علامت فرستاده ميشود 20 درجه تغيير مسير بدهيد.
پاسخ آمد: من فانوس دريايي هستم.
انگاه كشتي تغيير مسير داد.
شرح حكايت
ارزش هاي محوري سازمان (core value) فانوس دريايياند. تكان نميخورند. نبايد و نميتوان آنها را شكست. با كوشش براي شكستن آنها،خود را ميشكنيم. اما ميتوانيم آنها را بياموزيم و به كار بنديم. در هرسازمان سرشار از شور و اشتياق،رئيس واقعي ارزش ها هستند. ارزش ها رفتار مديران را هدايت ميكنند، نه اينكه مديريت، ديگران را هدايت كند. در اين جايگاه، مدير در نقش رهبر عمل خواهد كرد نه صرفاً يك ناظم. ارزش، تنها يك ابزار مديريتي نيست بلكه روشي از زندگي كردن است.
sadaf-eng
05-14-2010, 10:58 PM
آليس و گربه :
منبع :آليس در سرزمين عجايب
آليس: "لطفاً به من بگو از كدام راه بايد بروم؟"
گربه: "بستگي به اين دارد كه كجا ميخواهي بروي؟"
آليس: "خيلي برايم مهم نيست كجا بروم."
گربه: "پس مهم نيست از كدام راه بروي."
شرح حكايت
هر حركتي نيازمند مقصد است
sadaf-eng
05-14-2010, 10:58 PM
آليس و گربه :
منبع :آليس در سرزمين عجايب
آليس: "لطفاً به من بگو از كدام راه بايد بروم؟"
گربه: "بستگي به اين دارد كه كجا ميخواهي بروي؟"
آليس: "خيلي برايم مهم نيست كجا بروم."
گربه: "پس مهم نيست از كدام راه بروي."
شرح حكايت
هر حركتي نيازمند مقصد است
sadaf-eng
05-14-2010, 11:00 PM
آيا نقطه ضعف مي تواند نقطه قوت باشد؟
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدنسازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار ميشود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد. سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي. ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است
sadaf-eng
05-14-2010, 11:01 PM
تله موش:
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سر و صدا براي چيست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بستهاي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لبهايش را ليسيد و با خود گفت :«كاش يك غذاي حسابي باشد. اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه ميرسيد، مي گفت: «توي مزرعه يك تله موش آوردهاند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .». مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: « آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد». ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سر داد و گفت: «آقاي موش من فقط ميتوانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب ميداني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: « من كه تا حالا نديدهام يك گاوي توي تله موش بيفتد!» او اين را گفت و زير لب خندهاي كرد و دوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
در نيمههاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد ميكردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .روزها ميگذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بستهاي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
شرح حكايت
به مسائل سطحي نگاه نكنيد. شايد مسائلي كه در نگاه اول، بي ارتباط با يكديگر به نظر مي رسند، به هم مربوط باشند. نگاه عميق و سيستماتيك به مسائل و تفكر دقيق در مورد آنها، ميتواند به مديران كمك كند تا ريشه مسائل و مشكلات را بهتر و درست تر شناسايي كنند و بتوانند راه حل هاي مناسبي براي حل آنها بيابند.
sadaf-eng
05-14-2010, 11:01 PM
رصد محيط
ميگويند كه وقتي خواجه نصيرالدين طوسي به شهر مراغه رسيد، تصميم گرفت رصدخانهاي بسازد. به هلاكوخان گفت ميخواهم چنين كاري را بكنم و از تو كمك ميخواهم.
هلاكو از خواجه پرسيد: اين كار چه فايدهاي دارد؟
خواجه پاسخ داد: فايده رصدخانه آن است كه آدمي ميداند در آينده كيهان چه واقع ميشود.
هلاكو گفت: آگاهي از حوادث آسمان چه فايدهاي دارد؟
خواجه گفت: آنچه من ميگويم انجام دهيد تا معلوم شود چه ميگويم. فرمان دهيد كسي بر بالاي اين خانه برود ( البته كسي جز من و تو كه نداند چه ميخواهد بشود). آنگاه طشت مسي بزرگي از بالاي بام به ميان سرا پرتاب كند.
هلاكو قبول كرد. به فرمان او يكي از خدمتگزاران به بالاي بام رفت و طشت مسي بزرگي را به پائين پرتاب كرد. همه مردمي كه در آن اطراف بودند بسيار وحشت كردند و حتي عدهاي به حالت غش افتادند ولي خواجه و هلاكو چون از افتادن طشت با خبر بودند نترسيدند و تغييري در حالشان رخ نداد.
در اين هنگام خواجه گفت: منفعت رصدخانه اين است كه كساني بدين وسيله از وقوع حوادث پيش از وقت آگاه ميشوند و بقيه مردم را آگاه ميسازند. در نتيجه هيچ كسي دچار هول و هراس نميشود. هلاكوخان نظر خواجه نصيرالدين طوسي را قبول كرد و فورا دستور داد وسائل بناي رصد خانه را فراهم كنند و در كنار مراغه در دامنه كوهي كه امروزه به رصدداغي معروف است رصدخانه را بسازند.
sadaf-eng
05-14-2010, 11:02 PM
درسي از طبيعت
روزي در جنگلي كلاغي در تمامي طول روز بر روي شاخه درختي نشسته بود و هيچ كاري انجام نمي داد.
خرگوش كوچكي او را ديد و از او پرسيد: "آيا من هم مي توانم مانند تو تمام روز را در گوشه اي بنشينم و هيچ كاري انجام ندهم؟".
كلاغ پاسخ داد: "البته، چرا نه".
خرگوش هم زير همان درخت نشست و استراحت خود را آغاز كرد.
ناگهان سرو كله روباهي پيدا شد. روباه پريد و خرگوش را گرفت و خورد.
نتيجه: براي اينكه بتواني بنشيني و هيچ كاري انجام ندهي، بايد در جايگاه بالايي قرار داشته باشي.
شرح حكايت
تصور من اين است كه منظور گوينده اين داستان از "انجام ندادن كار" در واقع "انجام ندادن فعاليت هاي جسماني" است، چون افرادي كه در جايگاه بالايي قرار مي گيرند، بيشتر به "فعاليت هاي فكري" مي پردازند تا "فعاليت هاي جسماني
sadaf-eng
05-14-2010, 11:03 PM
مديريت موفق مثل شعبده بازي است
منبع : بران، دابليو استيون. 1380. 13 اشتباه مهلك مديران و طريقه اجتناب از آن ها. ترجمه: لعيا موسايي. تهران.نسل نو انديش.
يك روز رئيس يك شركت در رستوراني، واقع در مركز شهر ناهار ميخورد. وسط ناهار بود كه صداي آشناي 4 نفر را از غرفه كناري شنيد. بحث آنقدر شديد بود كه او نمي توانست استراق سمع نكند. او ميشنيد كه هر يك از مديران با غرور درباره قسمت خود داد سخن ميدادند. مهندس ارشد بخش توليد مي گفت: "بحثي نيست، بخشي كه مهمترين كمك را به موقعيت يك شركت مي كند بخش توليد است. اگر شما در شركت خود توليد خالص نداشته باشيد، پس هيچ دستاوردي نخواهيد داشت."
ناگهان مدير بخش فروش، وسط حرف او پريد و گفت: "اشتباه است! بهترين توليد دنيا بي فايده است مگر اينكه براي فروش آن، بخش فروش و بازاريابي نهايت سعي خود را بكند."
معاون سازمان كه مسئول روابط عمومي و همگاني بود، نظر ديگري داشت و ميگفت: "اگر شما درون و برون شركت تصوير خوبي نداشته باشيد، شكست حتمي است. هيچ كس محصول شركتي را كه مورد اطمينان نيست نميخرد."
ديگر معاون رئيس كه مسئوليت روابط انساني سازمان را به عهده داشت، در واكنش به او گفت: "ما همه مي دانيم كه قدرت يك شركت بر پايه افراد آن شركت است. يك شركت با افرادي كه شخصا" داراي انگيزه قوي منفي هستند، به بن بست ميرسد."
هر يك از چهار مرد بلند پرواز در زمينه مودر علاقه خود بحث مي كردند. بحث ادامه يافت تا اين كه رئيس ناهار خود را تمام كرد. او هنگام بيرون رفتن از رستوران كنار غرفه آنها ايستاد و گفت: "آقايان محترم، من ناخودآگاه به صحبت هاي شما گوش كردم و از افتخاري كه هر يك از شما در قسمت خود بدست آورده ايد، لذت بردم، اما بايد بگويم كه تجربه به من نشان داده است همه شما اشتباه ميكنيد. هيچ بخشي از يك شركت به تنهايي مسئول موفقيت آن نيست. اگر شما به عمق مساله فكر كنيد، در مييابيد كه مديريت يك شركت موفق درست مثل شعبده بازي است كه سعي ميكند 5 توپ را در هوا نگه دارد. چهار عدد از اين توپ ها سفيد هستند و روي يكي از آنها نوشته شده است : "توليد". روي ديگري نوشته شده است: "فروش". روي توپ ديگر نوشته شده "روابط عمومي و همگاني " و روي توپ چهارم نوشته شده : "مردم". علاوه بر اين چهار توپ سفيد ، يك توپ قرمز وجود دارد. روي اين توپ قرمز نوشته شده است: "سود". هميشه شعبده باز بايد به خاطر داشته باشد كه هر چه اتفاق بيفتد نبايد توپ قرمز را روي زمين بيندازد."
حق با او بود. يك شركت با بهترين ميزان توليد، عاليترين وجه در بين مردم، داشتن افراد بسيار متعهد و پشتيباني مالي بسيار بالا، بدون سود به زودي دچار مشكل ميشود. مشكلي كه به سرعت 500 شركت موفق را به يك خاطره تبديل مي كند.
شرح حكايت
در اغلب سازمانها بعضي از مديران و بخشها، نقش خود را كليدي و يا اصل و بقيه را حاشيه ميپندارند و اهميت و جايگاه خود را بيش از بيش در سازمان بزرگ ميپندارند به گونه اي كه نقش ديگران را ناديده ميانگارند و از اين نكته غافلند كه سازمان آنها در حقيقت يك سيستم بهم پيوسته است و موفقيت هر عضو از اعضا وابسته به سايرين است.
چو عضوي بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
ميتوان گفت كه توپ قرمز، هدف يك سيستم يا سازمان است و توپهاي سفيد، وسيله رسيدن به آن هدف هستند، نه خود هدف. معمولاً جابجايي در اهداف به دليل نگرش اشتباه در مورد هدف و وسيله رخ ميدهد
sadaf-eng
05-14-2010, 11:03 PM
گنجشكك اشيمشي
گنجشكك اشيمشي در زمستاني سرد، گرفتار سرما شده بود. گنجشكك رفته رفته از پا در آمد و روي زمين افتاد و هر لحظه در انتظار مرگ بود. ناگهان گاوي از آنجا رد شد و بصورت اتفاقي مقداري از مدفوع خود را بر روي گنجشك انداخت. در اثر گرماي مدفوع، كم كم سرما از بدن گنجشك خارج شد. بعد از مدتي گنجشك آنقدر حالش خوب شد كه شروع كرد به جيك جيك كردن!
گنجشك مشغول خواندن بود كه گربهاي از راه رسيد و آن را از درون مدفوع خارج كرد و خورد.
نتايج اين حكايت :
1- هر كسي كه روي گنجشك مدفوع ريزد، الزاماً دشمن او نيست.
2- هر كسي كه گنجشك را از مدفوع بيرون آورد، الزاماً دوست او نيست.
3- به هر دليل اگر گنجشكي درون مدفوع قرار داشت، دليلي براي جيك جيك كردن او وجود ندارد.
sadaf-eng
05-14-2010, 11:04 PM
تخت مرگبار :
چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يك بيمارستان معروف، بيماران يك تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. اين مسئله باعث شگفتي پزشكان آن بخش شده بود به طوري كه بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي دانستند. كسي قادر به حل اين مسئله نبود كه چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه مي ميرد. به همين دليل گروهي از پزشكان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشكيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد كه در اولين يكشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذكور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضي صليب كوچكي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با خود آورده و ... دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود كه «پوكي جانسون» نظافتچي پاره وقت روزهاي يكشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حيات (Life support system) را از پريز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول كار شد!!
شرح حكايت
1- بيشتر مسائلي كه عجيب و ناشناخته به نظر مي رسند علت هاي پيچيده و ناشناخته ندارند.
2- نظافتچي پاره وقت روزهاي يكشنبه چقدر منظم است. شايد اين نظم و وقت شناسي به خاطر نظارت و حساسيت مديريت مربوطه باشد.
3- مديران مربوط به آموزش نيروي انساني بيمارستان، آموزش لازم را به نيروي انساني نداده اند
sadaf-eng
05-14-2010, 11:05 PM
پينه دوزان امسال جملگي به زيارت كعبه رفتند
شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!!"
شاه عباس گفت: "نادان اگر اوضاع مالي مردم خوب بود كفاشان مي بايست به مكه مي رفتند نه پينه دوزان، چونكه مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آنرا پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."
شرح حكايت
1- شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سازمان باشد.
2- در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است
sadaf-eng
05-14-2010, 11:05 PM
خود ارزيابي
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»
sadaf-eng
05-14-2010, 11:08 PM
تغيير شكل جمله :
روزي مرد كوري روي پلههاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده ميشد: "من كور هستم لطفا كمك كنيد."
روزنامهنگار خلاقي از كنار او ميگذشت. نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.
عصر آن روز، روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت. از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم" و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي خوانده ميشد: "امروز بهار است، ولي من نميتوانم آن را ببينم."
شرح حكايت
وقتي كارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مايه بگذاريد
sadaf-eng
05-14-2010, 11:08 PM
شتر كنجكاو
بچه شتر: چند تا سوال برام پيش آمده است. ميتونم ازت بپرسم مادر؟
شتر مادر: حتماً عزيزم. چيزي ناراحتت كرده است؟
بچه شتر: چرا ما كوهان داريم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حيوانات صحرا هستيم. در كوهان آب و غذا ذخيره ميكنيم تا در صحرا كه چيزي پيدا نميشود بتوانيم دوام بياوريم.
بچه شتر: چرا پاهاي ما دراز و كف پاي ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً براي راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن اين مدل پا را داريم.
بچه شتر: چرا مژه هاي بلند و ضخيم داريم؟ بعضي وقتها جلوي ديد من را ميگيرد.
شتر مادر: پسرم. اين مژه هاي بلند و ضخيم يك نوع پوشش حفاظتي است كه چشمهاي ما را در مقابل باد و شنهاي بيابان محافظت ميكنند.
بچه شتر: فهميدم. پس كوهان براي ذخيره كردن آب است براي زماني كه ما در بيابان هستيم. پاهايمان براي راه رفتن در بيابان است و مژه هايمان هم براي محافظت چشمهايمان در برابر باد و شنهاي بيابان است...
بچه شتر: فقط يك سوال ديگر دارم.....
شتر مادر: بپرس عزيزم..
بچه شتر: پس ما در اين باغ وحش چه غلطي ميكنيم؟
sadaf-eng
05-14-2010, 11:08 PM
سنگ هاي بزرگ شما كدامند؟
معلمي با جعبهاي در دست وارد كلاس شد و جعبه را روي ميز گذاشت. بدون هيچ كلمهاي، يك ظرف شيشهاي بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جايي كه ظرف گنجايش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسيد: آيا اين ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداري سنگريزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ريخت و ظرف را به آرامي تكان داد. سنگريزهها در بين مناطق باز بين سنگ هاي بزرگ قرار گرفتند. اين كار را تكرار كرد تا ديگر سنگريزهاي جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسيد: آيا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفي از شن را از داخل جعبه بيرون آورد و داخل ظرف شيشه اي ريخت و ماسهها همه جاهاي خالي را پر كردند.
معلم يكبار ديگر پرسيد: آيا ظرف پر است؟ و شاگردان يكصدا گفتند: بله.
معلم يك بطري آب از داخل جعبه بيرون آورد و روي همه محتويات داخل ظرف شيشهاي خالي كرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسيد: ميدانيد مفهوم اين نمايش چيست؟
و گفت: اين شيشه و محتويات آن نمايي از زندگي شماست. اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت. سنگهاي بزرگ مهمترين چيزها در زندگي شما هستند؛ خدايتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتيتان، دوستانتان و مهمترين علايقتان. چيزهايي كه اگر همه چيزهاي ديگر نباشند ولي اينها باقي بمانند، باز زندگيتان پاي برجا خواهد بود. به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ ها ي بزرگ را بگذاريد، در غير اين صورت هيچ گاه به آنها دست نخواهيد يافت. اما سنگريزهها ساير چيزهاي قابل اهميت هستند مثل تحصيل، كار، خانه و ماشين. شنها هم ساير چيزها هستند؛ مسايل خيلي ساده.
معلم ادامه داد: اگر با كارهاي كوچك (شن و آب) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم (سنگ هاي بزرگ) نخواهيد داشت. اول سنگهاي بزرگ را در نظر داشته باشيد، چيزهايي كه واقعاً برايتان اهميت دارند.
شرح حكايت
كارها را بايد دسته بندي و اولويت بندي كرد و در زمان مناسب آنها را انجام داد. سنگ هاي بزرگ شما كدامند؟
sadaf-eng
05-14-2010, 11:09 PM
ديروز فردی كه مانع پيشرفت شما در اين اداره بود، درگذشت
يکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود:
«ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم.
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خود فکر مىکردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد زندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روى شادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد به خودتان کمک کنيد.
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدينتان، شريک زندگىتان يا محل کارتان تغيير مىکند، دستخوش تغيير نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مىکند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مىباشيد.
مهمترين رابطهاى که در زندگى مىتوانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکنها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيتهاى زندگى خودتان را بسازيد.
دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است.»
sadaf-eng
05-14-2010, 11:09 PM
الاغ پير فرصت طلب
كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي توي يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از تو چاه بيرون بياورد. براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زود تر بميرد و زياد زجر نكشد.
مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاكهاي روي بدنش رو مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد سعي مي كرد روي خاكها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد
شرح حكايت
مشكلات زندگي مثل تلي از خاك بر سر ما ميريزند و ما مثل هميشه دو اتنخاب داريم. اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود.
الاغ در روبرو شدن با يك مشكل (زنده به گور شدن)، به شكل ظاهري آن كه تهديد بود توجه نكرد بلكه با رويكرد متفاوت جنبه فرصت آن را يافت و از آن بهره برد.
sadaf-eng
09-14-2010, 03:36 PM
هر کجا این تاپیک را گذاشته بودم !! حداقل 2 نفر خونده بودنش!
zmr_IE
09-29-2010, 01:47 AM
در جستجوی الماس
مي گويند كشاورزي آفريقايي در مزرعه اش زندگي خوب و خوشي را با همسر و فرزندانش داشت. يك روز شنيد كه در بخشي از آفريقا معادن الماسي كشف شده اند و مردمي كه به آنجا رفته اند با كشف الماس به ثروتي افسانه اي دست يافته اند. او كه از شنيدن اين خبر هيجان زده شده بود، تصميم گرفت براي كشف معدني الماس به آنجا برود. بنابراين زن و فرزندانش را به دوستي سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفريقا را زير پا مي گذارد و عاقبت به دنبال بي پولي، تنهايي و يأس و نوميدي، خود را در دريا غرق مي كند.
اما زارع جديدي كه مزرعه را خريده بود روزي در كنار رودخانه اي كه از وسط مزرعه مي گذشت، چشمش به تكه سنگي افتاد كه درخشش عجيبي داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازي برد. مرد جواهر ساز با ديدن سنگ گفت كه آن سنگ الماسي است كه نمي توان قيمتي بر آن نهاد. مرد زارع به محلي كه سنگ را پيدا كرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهاي الماسي است كه براي درخشيدن نياز به تراش و صيقل داشتند.
مرد زارع پيشين بدون آنكه زير پاي خود را نگاه كند، براي كشف الماس تمام آفريقا را زير پا گذاشته بود حال آنكه در معدني از الماس زندگي مي كرد!
zmr_IE
09-29-2010, 01:50 AM
سکه پیروزی
در خلال يك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت.
فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه اي از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: «سكه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شكست ميخوريم.»
بعد سكه را به بالا پرتاب كرد.
سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد.
سكه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نيروي فوقالعاده اي گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند.
پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد؟»
فرمانده با خونسردي گفت: «بله و سكه را به او نشان داد.»
هر دو طرف سكه رو بود
zmr_IE
09-29-2010, 01:52 AM
درسی زيبا از ادیسون
ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
zmr_IE
09-29-2010, 01:54 AM
مرد جوان و کشاورز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
zmr_IE
09-29-2010, 01:55 AM
راه حل
هنگامي که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکي روبرو شد.
آنها دريافتند که خودکارهاي موجود در فضاي بدون جاذبه کار نميکنند.(جوهر خودکار به سمت پايين جريان نمييابد و روي سطح کاغذ نميريزد.) براي حل اين مشکل آنها شرکت مشاورين اندرسون را انتخابکردند. تحقيقات بيشاز يک دهه طولکشيد، 12ميليون دلار صرف شد و درنهايت آنها خودکاري طراحيکردند که در محيط بدون جاذبه مينوشت، زير آب کار ميکرد، روي هر سطحي حتي کريستال مينوشت و از دماي زيرصفر تا 300 درجه سانتيگراد کار ميکرد.
روسيها راهحل سادهتري داشتند: آنها از مداد استفاده کردند!
اين داستان مصداقي براي مقايسه دو روش در حل مسئله است؛ تمرکز روي مشکل يا تمرکز روي راهحل. مشكل نوشتن در فضا و راهحل نوشتن در فضا با خودكار...
zmr_IE
09-29-2010, 01:56 AM
گوش سنگين همسر يا ... :
مردي متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش كم شده است. به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دكتر خانوادگي شان رفت و مشكل را با او در ميان گذاشت.
دكتر گفت: «براي اين كه بتواني دقيقتر به من بگويي كه ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است آزمايش ساده اي وجود دارد. ابتدا در فاصله ٤ متري او بايست و با صداي معمولي مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد همين كار را در فاصله ٣ متري تكرار كن. بعد در ٢ متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد. اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو. »
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان كنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»
جوابي نشنيد. بعد بلند شد و يك متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟»
باز هم پاسخي نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال كه تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»
باز هم جوابي نشنيد . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتكرار كرد و باز هم جوابي نيامد.
اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟»
زنش گفت: «مگه كري؟ براي پنجمين بار مي گم: خوراك مرغ !!!»
نتيجه اخلاقي:
مشكل ممكن است آنطور كه ما هميشه فكر مي كنيم در ديگران نباشد و شايد در خود ما باشد.
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.