توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات نماز
yamahdi
04-25-2010, 09:20 PM
تمامی خاطرات ازسایت کانون گفتمان قرآن کریم
خاطرات نماز امام خميني
روز اولي بود كه شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزديك به سيصد الي چهارصد خبرنگار خارجي از كشورهاي مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختي گذاشتند و امام روي آن ايستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربينها كار ميكردند. هنوز دو سه سؤال بيشتر از امام نشده بود كه صداي اذان ظهر شنيده شد. امام بلافاصله جمع خبرنگاران راترك كردند و فرمودند:
« وقت فضيلت نماز ظهر ميگذرد.»
تمام حاضرين از اين كه امام محل را ترك كردند، متعجب شدند.
كسي از امام خواهش كرد: «چند دقيقه اي صبر كنيد تا چند سؤال ديگر هم بشودو بعد براي اقامة نماز برويد.»
امام با قاطعيت فرمودند: « به هيچ وجه نمي شود» و براي خواندن نماز رفتند
yamahdi
04-25-2010, 09:22 PM
روزهاي آخر بيت المقدس
پرچم در ميان نخلهاي همرنگ گم مي شود. با آنكه همه خسته اند و خيس عرق، منبعهاي آب پر مي شود. « سعيد» تداركاتچي دسته هم به دنبال شام ميرود.ميروم وضو ميگيرم و بر ميگردم. هوا كمكم تاريك ميشود. از دور دستها و از ميان نخلها، آواي قرآن بلند است. هر كس از سويي ميآيد. كمكم چادر پر ميشود. عدهاي به نماز و بعضي هم به صف ميايستند. حسن از صف اوّل رويش را برميگرداند. همه را ميكاود، بلند ميشود و ميآيد.
- اذان شده؟ بگم؟
- برو بيرون چادر بگو!
ميرود بيرون چادر، كنار علي مي ايستد. صداي اذانش بلند ميشود. از هر سو و از كنار هر چادر، صداي اذاني بلند است. صدايش در ميان ديگر صداها گم مي شود. اذان تمام ميشود. يكي جلو ميايستد و صداي تكبير از تك تك صفها بلند ميشود.
« الله اكبر» ميگويم و به نماز ميايستم. احساس ميكنم چيزي در جلوي صورتم حركت ميكند. مور مورم ميشود و با دست آن را پس ميزنم. صداي زي........ نگ در گوشم ميپيچد. اعتنا نميكنم، صدا بلندو بلندتر مي شود....... خدايا، اين ديگر صداي چيست؟
با دست مي زنم. صدا قطع ميشود. ناگهان پايم ميسوزد. سوزشي دردناك. ناخودآگاه پاهايم ميخواهند به عقب بروند. خودم را كنترل ميكنم. دستم ميسوزد. آنرا ميخارانم.....
«ا... اكبر، سبحان ا....»
به ركوع مي رويم. دستهايم را ميخارانم و بعد به سجده ميروم. قبل از رسيدن به زمين دستهايم را به طرف پايم مي برم. مي خواهم از سوزشي كه مثل خوره در پاهايم افتاده است، راحت شوم. بلند ميشويم. دوباره شروع ميشود. پاهايم، دستهايم و صورتم ميسوزد. خودم را ميخارانم. همه خود را ميخاراننند. دردي است مشترك، نماز تمام مي شود. جنب و جوشي در صفحها ميافتد. ياد صحبتهاي دو كوهه ميافتم؛ قبل از حركت.
- ميرويد كارون! بيچارهايد. پشهها بيچارهتان ميكنند.... تا صبح نميتوانيد بخوابيد ... فاتحه خودتان را بخوانيد.
- پشه ها غوغا ميكنند. خودمان را ميخارانيم ، يكسره و بي توقف.
- هيچ كس آرام نيست. صداي چند نفر از ميان صفها بلند مي شود:
- بابا اينجا ديگه كجاست؟
- اين پشهها مگر تا حالا آدم نديدهاند؟
- آدم ديدهاندؤ فرشته نديدهاند. نماز عشا هم خوانده ميشود.
- سفره در وسط چادر پهن ميشود. همه به دورش مينشينند. سعيد فرياد ميزند:
- « برادر! اگر دورنان زياد بيايد، دست و پاهاي همهتان را ميبندم و اندازم بيرون تا صبح مهمان پشهها باشيد!»
« حمزه» بي معطلي جواب ميدهد:
« صد رحمت به ننه بزرگ خسيسم»
yamahdi
04-25-2010, 09:24 PM
نماز در اسارتدرست هنگام غروب بود كه من و دو تا از بچه ها به نامهاي علي و صادق، اسير دشمن شديم. دور تا دورمان را سربازهاي عراقي محاصره كرده بودند. با اين كه دستهايمان را از پشت بسته بودند، ولي با احتياط در كنارمان حركت مي كردند. دو، سه ساعتي گذشت تا ماشيني براي بردن ما به بغداد آمد.
هر كدام از ما بين دو سرباز عراقي نشسته بوديم و جاي تكان خوردن هم نداشتيم. چشمم به قيافه صادق افتاد كه با نگراني به بيرون نگاه مي كرد. فكر كردم كه ترسيده است.
با اشارة سر گفتم: چه «شده؟»
صادق آسمان بيرون را كه درتاريكي فرو رفته بود، نشان داد، و آرام گفت: « نماز نخوانديم.» من كه تازه متوجه علت نگرانيش شده بودم، يادم آمد كه نماز مغرب و عشا را نخواندهايم.
با خود گفتم: « هر چه باشد، اين عراقيها هم مسلمانند. شايد بگذارند نماز بخوانيم.»
رو به سرباز عراقي كه بين من و صادق نشسته بود، كردم و گفتم:
« صلاه، صلاه»
با اخم در حالي كه چشمهايش گرد شده بود، سيلي محكمي به گوشم زد و تازه فهميدم كه اينها اصلاً نمي دانند نماز چيست. خلاصه تصميم گرفتيم بدون اينكه عراقيها بفهمند، توي ماشين نمازمان را بخوانيم.
خيلي آرام در حالي كه فقط لبهايمان تكان ميخورد، مشغول خواندن نماز شديم. اين، اولين نمازمان در اسارت بود كه به مرور بايد به آن عادت مي كرديم.
yamahdi
04-25-2010, 09:26 PM
پيشوايان در نمازظهر عاشورا بود و عده اي از ياران امام حسين (ع) به شهادت رسيده بودند. يكي از ياران امام، خدمت ايشان آمد و گفت :
« وقت نماز است. نماز مان را چگونه بخوانيم؟»
سپاهيان دشمن در مقابل ايستاده و گروهي نيز مشغول مبارزه بودند. امام حسين (ع) سر به آسمان بلند كرد و فرمود:
« خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد. اذان بگو تا نماز را به جماعت بخوانيم.»
بعد از اذان، امام و يارانشان در ميدان مشغول خواندن نماز جماعت شدند؛ در حالي كه دو نفر از ياران امام حسين (ع) در مقابل نمازگزاران ايستاده بودند تا تيرها و نيزه هاي دشمن به نمازگزاران نخورد
yamahdi
04-25-2010, 09:27 PM
نمازي در محضر استادhttp://pnu-club.com/
هنگام ظهر بود. تازه به منزل استاد مطهري رسيده بوديم كه صداي اذان فضاي اتاق را فرا گرفت.
به همراهان گفتم : « بهتر است به امامت استاد نماز را به جماعت برگزار كنيم. همگي وضو گرفتيم و آماده شديم. چند دقيقهاي گذشت. منتظر استاد بوديم كه ايشان در حالي كه لباسشان را عوض كرده بودند، با ظاهري پاكيزه وارد شدند.
تازه يادم آمد كه ايشان هرگز با لباس خانه؛ همان لباس معمولي كه در خانه ميپوشند ، نماز نميخوانند، خصوصاً نماز صبح را هنگام نماز صبح نيز لباسي پاكيزه مي پوشند، عمامه شان را بر سر ميگذارند و به نماز ميايستند.
yamahdi
04-25-2010, 09:28 PM
نماز در جبههhttp://pnu-club.com/
يك پادگان « ابوذر» بود و يك « علي». « علي حيدري» را ميگويم.
هر وقت از كنارت رد ميشد، بوي عطرش فضا را پر ميكرد. آن چند روزي كه در مرخصي بودم، دلم خيلي برايش تنگ شده بود. نزديك غروب بود و هواي ديدن علي به سرم زده بود. بلند شدم و رفتم دفتر تبليغات. از «حاج محسن» سراغش را گرفتم؛ آخر علي از مشتري هاي پر و پا قرص كتابهاي تبليغات بود و معمولاً طرفهاي غروب ميرفت دفتر تبليغات حاج محسن گفت :
«علي فقط روزي 10 دقيقه ميآيد اينجا، يكي از كتابها را بر ميدارد و چند خطي ميخواند و ميرود.
چند روز پيش كه ديگر از اين كارش كلافه شده بودم، گفتم:
بابا جان !اين چه كاري است؛ خوب يك كتاب بردار و ببر و درست و حسابي تا آخرش بخوان!
اما ديدم علي با همان تبسم هميشگي كه گوشه لبش بود، كتابي را كه در دست داشت گذاشت تو قفسه و گفت : « حاج آقا! من هر روز فقط به اندازه اي كتاب ميخوانم كه بتوانم به نوشتههاي آن عمل كنم.
«همين روزي ده دقيقه برايم كافي است»
با عجله پرسيدم: « حاجي ! 10 دقيقه امروزش را كي ميآيد؟ خيلي دلم برايش تنگ شده.»
حاجي نگاهي به چشمهاي منتظرم انداخت و گفت : « وا.... نميدانم! لابد هر وقت حالش خوب شود. دو سه روزي خيلي گرفته بود، مگر خبر نداري؟»
باتعجب گفتم: « نه!مرخصي بودم و تازه يك ساعتي مي شود كه رسيدهام.»
حاجي در حالي كه اشك تو چشمهايش پر شده بود، گفت:
« ميداني آقا مرتضي! خودت كه علي را بهتر ميشناسي! حساسيت عجيبي دارد كه نمازش را اول وقت و به جماعت بخواند. دو سه روز پيش، نزديكي هاي ظهر كارش طول ميكشد و وقتي ميرسد كه نماز جماعت تمام ميشود. بچه ها ميگويند كه از آن روز خيلي گرفته است و با هيچ كس ....» ديگر حرفهاي حاجي را نشنيدم. بغضي كه تمام گلويم را پوشانده بود با چشمهايم كه بيشتر دلتنگ علي و اخلاقش بود، همراه شد. با عجله خودم را به محوطة پادگان رساندم و نسيم آشناي صداي اذان صورتم را نوازش داد. راهم را به طرف نمازخانه پيش گرفتم. ميدانستم الان بوي عطر علي تمام نمازخانه را پر كرده است
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.