monak
04-25-2010, 07:25 PM
مردي كه نفسش را كشت
صادق هدايت
نفس اژدرهاست او كي مرده است. »
« . از غم بي آلتي افسرده است
مولوي
ميرزا حسينعلي هر روز صبح سر ساعت معين، با سرداري سياه، دگمه هاي انداخته، شلوار اتو زده و كفش
مشكي براق گامهاي مرتب بر ميداشت و از يكي از كوچه هاي طرف سرچشمه بيرون ميآمد، از جلو مسجد
سپهسالار ميگذشت، از كوچة صفي عليشاه پيچ ميخورد و به مدرسه ميرفت.
در ميان راه اطراف خودش را نگاه نميكرد . مثل اينكه فكر او متوجه چيز مخصوصي بود . قيافه اي نجيب و باوقار،
چشمهاي كو چك، لبهاي برجسته و سبيلهاي خرمائي داشت . ريش خودش را هميشه با ماشين ميزد، خيلي
متواضع و كم حرف بود.
ولي گاهي، طرف غروب از دور هيكل لاغر ميرزا حسينعلي را بيرون دروازه ميشد تشخيص داد كه دستهايش را
از پشت بهم وصل كرده، خيلي آهسته قدم ميزد، سرش پائين، پشتش خميد ه، مثل اينكه چيزي را جستجو مي كرد،
گاهي ميايستاد و زماني زير لب با خودش حرف ميزد.
مدير مدرسه و ساير معلمان نه از او خوششان ميامد و نه بدشان ميامد، بلكه يك تأثير اسرارآميز و دشوار در
آنها ميكرد . بر عكس شاگردان كه از او راضي بودند، چون نه ديده شده بود كه خشم ناك بشود و نه اينكه كسي
را بزند . خيلي آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مينمود . ازين رو معروف بود كه كلاهش پشم ندارد، ولي
با وجود اين شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب ميبردند.
تنها كسيكه ميانه اش با ميرزا حسينعلي گرم بود و گاهي صحبت ميانشان ر د و بدل ميشد، شيخ ابوالفضل معلم
عربي بود كه خيلي ادعا داشت، پيوسته از درجة رياضت و كرامت خودش دم ميزد كه چند سال در عالم جذبه
بوده، چند سال حرف نميزده و خودش را فيلسوف دهر جانشين بوعلي سينا و مولوي و جالينوس ميدانست . ولي
از آن آخوندهاي خودپسند ظاهرساز بود كه معلوماتش را ب ه رخ مردم مي كشيد. هر حرفي كه بميان ميامد فورًا
يك مثل يا جملة عربي آب نكشيده و يا از اشعار شعرا به استشهاد آن ميآورد و با لبخند پيروزمندانه تأثير
حرفش را در چهرة حضار جستجو ميكرد . و اين خود غريب مينمود كه ميرزا حسينعلي معلم فارسي و تاريخ
ظاهرآ متجدد و بدون هيچ ادعا شيخ ابوالفضل را در دنيا ب ه رفاقت خودش انتخاب بكند، حتي گاهي شيخ را بخان ة
خودش ميبرد و گاهي هم بخانة او ميرفت.
ميرزا حسينعلي از خانواده هاي قديمي، آدمي با اطلاع و از هر حيث آراسته بود و بقول مردم از دارالفنون فارغ
التحصيل شده بود ، دو سه سال با پدرش در ماموريت كار كرده بود، ولي از سفر آخري كه برگشت در تهران
ماندني شد، و شغل معلمي را اختيار كرد، تا نسبتًا وقتش باو اجازه بدهد كه به كارهاي شخصي بپردازد، چه او
كار غريب و امتحان مشكلي را عهده دار شده بود.
از بچگي، همانوقت كه آخوند سرخان ه براي او و برادرش ميامد ميرزا حسينعلي استعداد و قابليت مخصوصي در
فراگرفتن ادبيات و اشعار متصوفين و فلسفة آنها آشكار ميكرد، حتي به سبك صوفيان شعر ميساخت . معلم آنها
شيخ عبدالله كه خودش را از جرگة صوفيان ميدانست توجه مخصوصي نسبت به تلميذ خودش آشكار ميكرد،
افكار صوفيان باو تلقين مينمود و از شرح حالات عرفا و متصوفين براي او نقل ميكرد . بخصوص از علو مقام
« اناالحق » منصور حلاج براي او حكايت كرده بود كه منصور از مقام رياضت نفس بجائي رسيده بود كه بالاي دار
ميگفت: اين حكايت در فكر جوان ميرزا حسينعلي خيلي شاعرانه بود . و بالاخره يكروز شيخ عبدالله باو ا ظهار كرد
اين فكر هميشه «. با آن مايه كه در تو ميبينم هر گاه پيروي اهل طريقت را بكني بمراتب عاليه خواهي رسيد »: كه
بياد ميرزا حسينعلي بود، در مغز او نشو و نما كرده و ريشه دوانيده بود و هميشه آرزو ميكرد كه موقع مناسبي
بدست آورده، مشغول رياضت و كار بشود. بعد هم او و برادرش وارد مدرسة دارالفنون شدند، در آنجا هم ميرزا
حسينعلي در قسمت عربي و ادبي خيلي قوي شد . برادر كوچكش با افكار او همراه نبود، او را مسخره ميكرد و
مي گفت: اين خيالات بجز اينكه در زندگي انسانرا عقب بيندازد و جواني را بيخود از دست بدهد فايدة ديگري ندارد.
ولي ميرزا حسينعلي توي دلش بحرفهاي او ميخنديد، فكر او را مادي و كوچك ميپنداشت و برعكس در تصميم
خودش بيشتر لجوج ميشد و بواسطه همين اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند . چيزيكه دوباره فكر
او را قوت داد اين بود كه در م سافرت اخيرش به كرمان به درويشي برخورد كه پس از مصاحباتي حرف ميرزا
عبدالله معلمشان را تاييد كرد و باو وعده داد هر گاه در تصوف كار بكند و بخودش رياضت بدهد ب ه مدارج عاليه
خواهد رسيد . اين شد كه پنج سال بود ميرزا حسينعلي كنج انزوا گزيده و در را بروي خويش و آشنا بسته، مجرد
زندگي مينمود و پس از فراغت از معلمي قسمت عمدة كار و رياضت او در خان هاش شروع ميشد.
خانة او كوچك و پاكيزه بود مثل تخم مرغ. يك ننه آشپز پير و يك خانه شاگرد داشت . از در كه وارد ميشد
لباسش را با احتياط در ميآورد، به چوب رختي آويزان ميكرد، لبادة خاك ستري رنگي ميپوشيد و در كتابخانه اش
ميرفت. براي كتابخانه اش بزرگترين اطاق خانه را اختصاص داده بود . گوشة آن پهلوي پنجره يك دشك سفيد
افتاده بود، رويش دو متكا، جلو آن يك ميز كوتاه، روي آن چند جلد كتاب، با يك بسته كاغذ و قلم و دوات گذاشته
شده بود . كتابهاي روي م يز جلد هايش كار كرده بود و باقي كتابها بدون قفسه بندي در طاقچه هاي اطاق روي هم
چيده شده بود.
موضوع اين كتابها عرفان و فلسفة قديم و تصوف بود، تنها تفريح و سرگرمي او خواندن همين كتابها بود، كه تا
نصف شب جلو چراغ نفتي پشت ميز آنها را زير و رو ميكرد و ميخواند . پيش خودش تفسير ميكرد و آنچه كه
بنظرش مشكل يا مشكوك ميامد خارج نويس مينمود تا بعد با شيخ ابوالفضل سر هر كدام مباحثه بكند . نه اينكه
ميرزاحسينعلي از دانستن معني آنها عاجز بود، بلكه او بسياري از عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود و خيلي
بهتر از شيخ ابوالفضل به افكار موشكاف و به نكات خيلي دقيق بعضي اشعار صوفيان پي ميبرد، آنها را در
خودش حس مي كرد و يك دنياي ماوراء دنياي مادي در فكر خودش ايجاد كرده بود و همين سبب خودپسندي او
شده بود چون او خودش را برتر از ساير مردم ميدانست و باين برتري خود اطمينان كامل داشت.
ميرزا حسينعلي ميدانست كه يك سر و رمزي در دنيا وجود دارد كه صوفيان بزرگ به آن پي برد هاند و اين مطلب
هم براي او آشكار بود كه براي شروع محتاج مرشد است يا كسي كه او را راهنمائي بكند، همانطوريكه شيخ
چون سالك را در بدايت حال خاطر در تفرق ه است، بايد صورت پير را در نظر بگيرد كه » عبدالله باو گفته بود كه
اين شد كه پس از جستجوي زياد شيخ ابوالفضل را پيدا كرد، اگرچه موافق سليقة او نبود «. جمعيت خاطر بهمرسد
و بجز حكم دادن چيز ديگري نميدانست و بهر مطلب مشكلي كه برميخورد مثل اينكه با بچه رفتار بكنند، مي گفت
هنوز زود است بعد شرح خواهيم داد و بالاخره شيخ ابوالفضل تنها چيزيكه باو توصيه كرد كشتن نفس بود،
اينكار را مقدم بر همه ميدانست . يعني بوسيلة رياضت بر نفس اماره غلبه كند، و شرح مبسوطي خطابه مانند پر از
اعدي عدوك » احاديث و اشعار كه در مقام كشتن نفس حاضر كرده بود براي او خواند . از آن جمله اين حديث كه
» : و اين حديث ديگر كه « دشمن ترين دشمن تو خود تست كه در درون تست » يعني « نفسك التي بين جنبيك
« . هر كه او نفس كشت غازي بود » : چنانكه اوحدي گويد « جهادك في هواك
و باز در اين شعر :
نفس اگر شوخ شد خلافش كن »
« . تيغ جهل است در غلافش كن
و اين شعر ديگر:
نفس خود را بكش نبرد اينست، »
«. منتهاي كمال مرد اينست
كه سالك مسلك عرفان بايد مال » . از جمله چيزهائي كه شيخ ابوالفضل در ضمن موعظه خودش گفته بود اين بود
و منال و جاه و جلال و قدرت و حشمت را خوار شمارد، كه اعظم دولتها و لذتها همانا مطيع كردن نفس است.
چنانكه مكتبي گويد:
گر تو بر نفس خود شكست آري، »
«. دولت جاودان بدست آري
و بدان اي رفيق طريق كه اگر يكبار بهواي نفس تن فريفته شوي قدم در وادي هلاك نهاده باشي چنانكه سنائي »
فرمايد:
نفس تا رنجور داري چاكر درگاه تست، »
«. باز چون ميريش دادي، كم كند چون تو هزار
و نيز شيخ سعدي گويد:
مراد هر كه برآري مطيع امر تو شد »
« . خلاف نفس، كه فرمان دهد چو يافت مراد
و مشايخ طريقت نفس را سگي خوانده اند درنده كه بزنجير رياضت مقيد بايد داشت، و مدام از رها شدن او بر »
حذر بايد بود . ولي سالك نبايد كه بخود غره شود و راز ن هان را با مردم نادان بميان آرد، بلكه لازم باشد كه در
هر مشكلي با مرشد خود مشورت نمايد. چنانكه خواجه حافظ عليه الرحمه ميفرمايد:
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند »
« . جرمش آن بود كه اسرار هويدا مي كرد
ميرزا حسينعلي از قديم تمايل مخصوصي ب ه فلسفة هندي و رياضت داش ت و آرزو مي كرد براي تكميل معلومات
خودش به هندوستان برود و نزد جوكيان و ماهاتماها مشرف شده اسرار آنها را فرا بگيرد . اين بود كه ازين
پيشنهاد هيچ تعجب نكرد، بلكه برعكس آنرا با ايمان كامل استقبال نمود و همان روز كه بخانه برگشت از مثنوي
خطي فال گرفت اتفاقًا اين اشعار آمد:
نفس بي عهد است، زانرو كشتني است »
اودني و قبله گاه اودني است.
نفسها را لايق است اين انجمن،
مرده را در خور بود گور و كفن.
نفس اگر چه زيرك است و خرده دان،
قبله اش دنياست او را مرده دان.
آب وحي حق بدين مرده رسيد،
« !.. شد ز خاك مرده اي زنده پديد
اين تفال سبب شد كه ميرزا حسينعلي تصميم قطعي گرفت و همة جد و جهد خود را مصروف غلبه بر نفس بهيمي
كرد و مشغول رياضت شد . و غريب تر از همه اينكه در آنروز هر چه بيشتر در كتب متصوفين غور م ي كرد بيشتر
فكرش را درين مبارزه تاكيد مينمود. در رسالة نور وحدت نوشته بود:
اي سيد ! چند روزي رياضتي بر خود ميبايد گرفت و انفاس را مصروف اين انديشه بايد ساخت، تا خيال باطل از »
« . ميان بدر رود و خيال حق بجاي آن بنشيند
در كنزالرموز مير حسيني خواند:
از مقام سركشي بيرون برش، »
« . مار اماره است، ميزن بر سرش
در كتاب مرصادالعباد نوشته بود:
بدانكه سالك چون در مجاهده و رياضت نفس و تصفية دل شروع كند، بر ملك و ملكوت او را سلوك و عبور »
پيدا آيد و در هر مقام بمناسبت حال او وقايع كشف افتد.
و در اشعار ناصر خسرو خواند:
تو داري اژدهائي بر سر گنج، »
بكش اين اژدها، فارغ شو از رنج،
و گر قوتش دهي بد زهره باشي
« ! ز گنج بيكران بي بهره باشي
همة اين ابيات تهديدآميز پر از بيم و اميد كه براي كشتن نفس قلم فرسائي شده بود، جاي شك و ترديد براي
ميرزا حسينعلي باقي نگذاشت كه اولين قدم در راه سلوك كشتن نفس بهيمي و اهريمني است كه انسان را از
رسيدن ب ه مطلوب باز ميدارد . ميرزا حسينعلي ميخواست در آن واحد هم بطريق اهل نظر و استدلال و هم بطريق
اهل رياضت و مجاهده نفس خود را تزكيه كند . تقريبًا يكهفته ازين بين گذشت، ولي چيزيكه ماية دلسردي و
نااميدي او ميشد شك و ترديد بود، بخصوص پس از دقيق شدن در بعضي اشعار مانند اين شعر حافظ:
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو، »
« ! كه كس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را
و يا :
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار، »
« . كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست
اگر چه ميرزا حسينعلي ميدانست كه كلمات مي، ساقي، خرابات، پيرمغان و غيره از كنايات و اصطلاح عر فا است،
ولي با وجود اين تعبير بعضي از رباعيات خيام برايش خيلي دشوار بود و فكر او را مغشوش م يكرد.
كس خلد و جحيم را نديدست اي دل، »
گوئي كه از آن جهان رسيدست اي دل؟
اميد و هراس ما بچيزي است كزان:
« ! جز نام و نشانه نه پديدست اي دل
و يا اين رباعي:
خيام اگر زباده مستي، خوش باش، »
با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش.
چون عاقبت كار جهان نيستي است،
« . انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش
اين استادان دعوت بخوشي ميكردند، در صورتيكه او از ابتداي جواني همة خوشيها را بخودش حرام كرده بود . و
همين افكار يك افسوس تلخ از زندگي گذشته اش در او توليد كرد اين زندگي كه در آن آنقدر گذشت كرده بود،
بخودش سخت گذرانيده بود، و حالا روزهاي او بطرز دردناكي صرف جستجوي فكر موهوم ميشد ! دوازده سال
بود كه بخودش رنج و مشقت ميداد، از كيف، از خوشي جواني بي بهره مانده بود و اكنون هم دستش خالي بود .
اين شك و ترديد همة اين افكار را بشكل سايه هاي مهيبي درآورده بود كه او را دنبال ميكردند . بخصوص شبها
در رختخواب سردي كه هميشه يكه و تنها در آن ميغلطيد، هر چه ميخواست فكرش را متوجه عوالم روحاني بكند
بمجرد اينكه خوابش ميبرد و افكارش تاريك ميشد صد گونه ديو او را وسوسه ميكردند . چقدر اتفاق ميافتاد كه
هراسان از خواب ميپريد و آب سرد بسر و رويش ميزد، از روز بعد خوراك خودش را كمتر ميكرد، شبها روي
كاه ميخوابيد. چه شيخ ابوالفضل هميشه اين شعر را براي او خوانده بود:
نفس چون سير گشت بستيزد، »
« . توسن آسا بهر سو آليزد
ميرزا حسينعلي ميدانست كه هر گاه بلغزد همة زحماتش بباد مي رود، ازين رو به رياضت و شكنجه تنش ميافزود.
ولي هر چه بيشتر خودش را آزار ميكرد، ديو شهوت بيشتر او را ش كنجه مينمود، تا اينكه تصميم گرفت برود
پيش يگانه رفيق و پير مرشدش آ شيخ ابوالفضل و شرح وقايع را براي او نقل بكند و دستور كلي از او بگيرد.
همانروز كه اين خيال برايش آمد نزديك غروب بود، لباسش را عوض كرد، دگمه هاي سرداريش را مرتب انداخت
و با گامهاي شمرده بسوي خانه مرشد روانه شد . وقتيكه رسيد ديد مردي بحال عصباني در خانة او ايستاده
فرياد مي كشيد و موهاي سرش را ميكند و بلند بلند ميگفت:
به آشيخ بگو، فردا ميبرمت عدليه، آنجا بمن جواب بدهي، دختر مرا برا خدمتكاري بردي و هزار بلا سرش »
آوردي، ناخوشش كردي، پولش را هم بالا كشيدي، يا بايد صيغه اش بكني يا شكمت را پاره مي كنم. آبروي چندين
« … و چند سال هام بباد رفت
ميرزا حسينعلي ديگر نتوانست طاقت بياورد، جلو رفت و آهسته گفت:
« . برادر، شما اشتباه كرديد. اينجا خانة شيخ ابوالفضل است »
همان بي همه چيز را مي گويم، همان آشيخ خدا ن اشناس را مي گويم. من ميدانم خانه هست، اما قايم شده، جرات »
« ! دارد بيايد بيرون آشي برايش بپزم كه رويش يكوجب روغن باشد، آخر فردا همديگر را م يبينيم
ميرزا حسينعلي چون ديد قضيه جدي است خودش را كنار كشيد و آهسته دور شد، ولي همين حرفها كافي بود
كه او را بيدار بكن د. آيا راست بود؟! آيا اشتباه نكرده؟ شيخ ابوالفضل كه باو كشتن نفس را قبل از همه چيز
توصيه مي كرد، آيا خودش نتوانسته درين مجاهده فايق بشود؟ آيا خود او لغزيده و يا او را اسباب دست خودش
كرده و گول زده است؟ دانستن اين مطلب براي او خيلي مهم بود . اگر راست است، آي ا همة صوفيان همينطور
بوده اند و چيزهائي مي گفتند كه خودشان باور نداشته اند و يا اينكار به مرشد او اختصاص دارد و ميان پيغمبران
او جرجيس را پيدا كرده؟ آيا در اينصورت مي تواند برود و همه شكنجه هاي روحي و همة بدبختيهاي خودش را
براي شيخ ابوالفضل نقل بكند، و همي ن آخوند چند جمله عربي بگويد، يك دستوري سخت تر بدهد و توي دلش باو
بخندد؟ نه، بايد همين امشب اين سر را روشن بكند . مدتي در خيابا نهاي خلوت ديوانه وار گشت زد . بعد داخل
جمعيت شد، بدون اينكه بچيزي فكر بكند، ميان همين جمعيتي كه پست ميشمرد و مادي ميدانست آهسته راه
مي رفت. زندگي مادي و معمولي آنها را در خودش حس مي كرد و ميل داشت كه مدتها مابين آنها راه برود، ولي
دوباره مثل اينكه تصميم ناگهاني گرفت بطرف خانه شيخ ابوالفضل برگشت . ايندفعه ديگر كسي آنجا نبود . در زد
و بزني كه پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتي طول كشيد تا در را بروي او باز كردند. وارد اطاق كه شد ديد
شيخ ابوالفضل با چشمهاي لوچ، صورت آبله رو و ريش حنائي مثل مرباي آلو روي گليم نشسته، تسبيح
مي گرداند و چند جلد كتاب پهلويش باز بود . همينكه او را ديد نيم خيز بلند شد و گفت ياالله و سينه اش را صاف
كرد. جلو او يك دستمال باز بود، در آن قدري نان خشك شده و يك پياز بود. رو كرد باو گفت:
« ! بفرمائيد جلو، يكشب را هم با فقرا شام بخوريد »
« … نه، خيلي متشكرم… ببخشيد اگر اسباب زحمت شدم. ازين نزديكي مي گذشتم فقط آمدم »
« . خير، چه فرمايشاتي. خانه متعلق بخودتان است »
ميرزا حسينعلي خواست چيزي بگويد، ولي در همين وقت صداي داد و غوغا بلند شد و گرب هاي ميان اطاق پريد كه
يك كباب پخته بدهنش گرفته بود و زني دنبال آن پيشت پيشت مي كرد. ميرزا حسينعلي ديد كه شيخ ابوالفضل
يكمرتبه عبايش را انداخت، با پيراهن و زيرشلواري دست كرد چماقي را از گوشة اط اق برداشت مانند ديوانه ها
دنبال گربه دويد . ميرزا حسينعلي ازين پيش آمد حرفش را فراموش كرد و بجاي خودش خشكش زده بود . تا اينكه
بعد از يكربع شيخ با صورت برافروخته نفس زنان وارد اطاق شد و گفت:
« . ميدانيد، گربه از هفتصد دينار كه بيشتر ضرر بزند، شرعًا كشتنش واجب است »
ميرزا حسينعلي ديگر برايش شكي باقي نماند كه اين شخص يكنفر آدم خيلي معمولي است و آنچه كه آن مرد در
خانه اش باو نسبت ميداد كام ً لا راست است. بلند شد و گفت:
« . ببخشيد، اگر مزاحم شدم… با اجازه شما مرخص ميشوم »
شيخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشايعت كرد . همينكه در كوچه رسيد، نفس راحتي كشيد. حالا ديگر برايش مسلم
بود، حريف خودش را ميشناخت و فهميد كه همة اين دم و دستگاه و دوز و كلك هاي شيخ براي خاطر او بوده،
كبك ميخورده، آنوقت بشيوة عمر روبروي خودش در سفره نان خشك و پنير كفك زده و يا پياز خشكيده
مي گذاشته، تا مرد م را گول بزند . باو دستور مي دهد كه روزي يك بادام بخورد . خودش خدمتكار خانه را آبستن
مي كند و با آب و تاب اين شعر عطار را برايش ميخواند:
از طعام بد بپرهيز اي پسر، »
همچو دد كم باش خونريز اي پسر،
نفس را از روزه اندر بند دار،
مرد را از لقمه اي خرسند دار،
روزه اي ميدار چون مردان مرد،
نفس خود را از همه ميدار فرد،
ني همين از اكل او را باز دار،
« … بلكه نگذارش بفكر هيچكار
هوا تاريك بود . ميرزا حسينعلي دوباره داخل مردم شد، مانند بچه اي كه در جمعيت گم بشود، مدتي بدون اراده
در كوچه هاي شلوغ و غبار آلود راه رفت . جلو روشن ائي چراغ صورتها را نگاه مي كرد، همة اين صورتها گرفته و
غمگين بود . سر او تهي و عقده اي در دل داشت كه بزرگ شده بود، اين مردمي كه بنظر او پست بودند پايبند شكم
و شهوت خودشان بودند و پول جمع مي كردند حالا آنها را از خودش عاقل تر و بزرگتر ميدانست و آرزو مي كرد
كه بجاي يكي از آنها باشد . ولي با خودش مي گفت: كه ميداند؟ شايد بدبخ تتر از او هم ميان آنها باشد . آيا او
ميتوانست بظاهر حكم بكند؟ آيا گداي سر گذر با يكقران خوشبخت تر از ثروتمن د ترين اشخاص نميشد؟ در
صورتيكه تمام پولهاي دنيا نميتوانيست از دردهاي دروني ميرزا حسينعلي چيزي بكاهد.
همة كابوسهاي هراسناكي كه اغلب باو روي ميآورد، ايندفعه سخت تر و تندتر باو هجوم آور شده بود . بنظرش
آمد كه زندگي او بيهوده بسر رفته، يادگار هاي شوريده و درهم سي سال از جلوش مي گذشت، خودش را
بدبخت ترين و بيفايده ترين جانوران حس كرد . دوره هاي ز ندگي او از پشت ابرهاي سياه و تاريك هويدا ميشد،
برخي از تكه هاي آن ناگهان ميدرخشيد، بعد در پس پرده پنهان مي گشت، همة آنها يكنواخت، خسته كننده و
جانگداز بود گاهي يك خوشي پوچ و كوتاه مانند برقي كه از روي ابرهاي تيره بگذرد، بچشم او همه اش پست و
بيهوده بود . چه كشمكشهاي پوچي ! چه دوندگيهاي جفنگي ! از خودش مي پرسيد و لبهايش را مي گزيد . در
گوشه نشيني و تاريكي جواني او بيهوده گذشته بود، بدون خوشي، بدون شادي، بدون عشق، از همه كس و از
خودش بيزار . آيا چقدر از مردمان گاهي خودشان را از پرنده اي كه در تاريكي شبها ناله مي كشد گم گشته تر و
آواره تر حس مي كنند؟ او ديگر هيچ عقيده اي را نميتوانست باور بكند . اين ملاقات او با شيخ ابوالفضل خيلي گران
تمام شد . زيرا همة افكار او را زير و رو كرد، او خسته، تشنه و يك ديو يا اژدها در او بيدار شده بود كه او را
پيوسته مجروح و مسموم مي كرد. در اينوقت اتومبيلي از پهلويش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصباني، لبهاي
لرزان، چشمهاي باز و بي حالت او بطرز ترسناكي روشن شد . نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نيمه باز مانند
اين بود كه بيك چيز دور دست مي خنديد، و فشاري در ته مغز خودش حس مي كرد كه از آنجا تا زير پيش اني و
شقيقه هايش مي آمد و ميان ابروهاي او را چين انداخته بود.
ميرزا حسينعلي درد هاي مافوق بشر حس كرده بود . ساعتهاي نوميدي، ساع تهاي خوشي، سرگرداني و بدبختي
را مي شناخت و دردهاي فلسفي را كه براي تودة مردم وجود خارجي ندارد ميدانست . ولي حالا خودش را
بي اندازه تنها و گ مگشته حس ميكرد. سرتاسر زندگي برايش مسخره و دروغ شده بود. با خودش ميگفت:
« ! از حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ »
اين شعر بيشتر او را ديوانه ميكرد . مهتاب كم رنگي از پشت ابرها بيرون آمده بود، ولي او توي سايه رد مي شد،
اين مهتاب كه پيشتر براي او آنقدر افسو نگر و مرموز بود و ساعتهاي دراز در بيرون دروازه با ماه راز و نياز
مي كرد، حالا يك روشنائي سرد و لوس و بي معني بود كه او را عصباني مي كرد. ياد روزهاي گرم، ساعتهاي دراز
درس افتاد، ياد جواني خودش افتاد كه وقتي همة همسالهاي او مشغول عيش و نوش بودند او با چند نف ر طلبه
روزهاي تابستان را عرق ميريخت و كتاب صرف و نحو ميخواند . بعد هم ميرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان
شيخ محمد تقي، كه با زير شلواري چنباتمه مي نشست يك كاسه آب يخ روبرويش بود، خودش را باد ميزد و سر
يك لغت عربي كه زير و زبرش را اشتباه ميكردند فرياد مي كشيد، همة رگهاي گردنش بلند ميشد، مثل اينكه دنيا
آخر شده است.
در اينوقت خيابانها خلوت بود و دكانها را بسته بودند، وارد خيابان علاءالدوله كه شد صداي موزيك چرت او را
بدون تامل پردة جلو آنرا پس زد . « ماكسيم » پاره كرد . بالاي در آبي رنگي جلوي روشنائي چراغ برق خواند
وارد شد و رفت كنار ميز روي صندلي نشست.
ميرزا حسينعلي چون عادت به كافه نداشت و تاكنون پايش را به اينجور جاها نگذاشته بود، مات دور خود را نگاه
ميكرد. دود سيگار بوي كلم و گوشت سرخ كرده در هوا پيچيده بود . مرد كوتاهي با سبيل كلفت و دست بالا زده
پشت ميز نوشگاه ا يستاده با چرتكه حساب ميكرد . يك رج بتري پهلوي او چيده بود . كمي دورتر زن چاقي پيانو
ميزد و مرد لاغري پهلويش ويلن ميزد . مشتريها مست از روسي و قفقازي با شكل هاي عجيب و غريب دور ميزها
نشسته بودند. درين بين زن نسبتًا خوشگلي كه لهجة خارجي داشت جلو ميز او آمد و با لبخند گفت:
« ؟ عزيزم، بمن يك گيلاس شراب نميدهي »
« . بفرمائيد »
آن زن بدون تامل پيشخدمت را صدا زد و اسم شرابي كه او نشنيده بود دستور داد . پيشخدمت بتري شراب را با
دو گيلاس روبروي آنها گذاشت، آن زن ريخت و باو تعارف كرد . ميرزا حسينعلي با اكراه گيلاس اول را سر
كشيد، تنش گرم شد، افكارش بهم آميخته شد . آن زن گيلاسي پشت گيلاس باو شراب مينوشاند . نالة سوزناكي از
روي سيم ويلن در مي آمد، ميرزا حسينعلي حالت آزادي و خوشي مخصوصي در خودش حس ميكرد . بياد آنهمه
مدح و ستايش شراب افتاد كه در اشعار متصوفين خوانده بود . جلو روشنائي بي رحم چراغ چين هاي پاي چشم
زني كه پهلوي او نشسته بود ميديد . بعد از اينهمه خودداري كه كرده بود، حالا شرابي زرد و ترش مزه و يك زن
پر از بزك كنفت شده، دستمالي شده با موهاي زبر سياه قسمتش شده بود، ولي او از اينها بيشتر كيف م ي كرد،
چون بواسطة تغيير روحيه و اس تحالة مخصوصي ميخواست خودش را پست بكند و بهتر نتيجة همة دردهاي
خودش را خراب و پايمال بنمايد . او از اوج افكار عاليه ميخواست خودش را در تاريكترين لذات پرت بكند .
ميخواست مضحكة مردم بشود، باو بخندند . ميخواست در ديوانگي راه فراري براي خودش پيدا بكند . در اين
ساعت خودش را لايق و شايستة هر گونه ديوانگي ميديد. زير لب با خودش ميگفت:
هنگام تنگدستي، در عيش كوش و مستي، »
« ! كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
زن گرجي كه جلو او بود ميخنديد، ميرزا حسينعلي آنچه كه در مدح مي و باده در اشعار صوفيانه خواند ه بود
جلو نظرش جلوه گر شد . همة آنها را حس ميكرد و همة رموز و اسرار صورت اين زن را كه روبرويش نشسته
بود، آشكار ميخواند . در اين ساعت او خوشبخت بود، زيرا بآنچه كه آرزو ميكرد رسيده بود و از پشت بخار
لطيف شراب آنچه كه تصورش را نمي توانست بكند ديد . آنچه كه شيخ ا بوالفضل در خواب هم نمي توانست ببيند و
آنچه كه ساير مردم هم نمي توانستند پي ببرند، و يك دنياي ديگري پر از اسرار باو ظاهر شد و فهميد آنهائي كه
اين عالم را محكوم كرده بودند همة لغات و تشبيهات و كنايات خودشان را از آن گرفت هاند.
وقتي كه ميرزا حسينعلي بلند شد ح سابش را بپردازد نمي توانست سرپا بايستد . كيف پولش را در آورد به آن زن
داد و دست بگردن از ميكدة ماكسيم بيرون رفتند . توي درشگه ميرزا حسينعلي سرش را روي سينة آن زن
گذاشته بود . بوي سفيداب او را حس مي كرد، دنيا جلو چشمش چرخ ميزد، روشنائي چراغها جلوش ميرقصيدند .
آن زن با لهجه گرجي آواز سوزناكي م يخواند.
در خانة ميرزا حسينعلي درشگه ايستاد، با آن زن داخل خانه شد. ولي ديگر نرفت بسراغ تل كاهي كه شبها رويش
مي خوابيد و او را برد روي همان دشك سفيد كه در كتابخان هاش افتاده بود.
دو روز گذشت و ميرزا حسينعلي سر كارش بمدرسه نرفت. روز سوم در روزنامه نوشتند:
« . آقاي ميرزا حسينعلي از معلمين جوان جدي بعلت نامعلومي انتحار كرده است »
صادق هدايت
نفس اژدرهاست او كي مرده است. »
« . از غم بي آلتي افسرده است
مولوي
ميرزا حسينعلي هر روز صبح سر ساعت معين، با سرداري سياه، دگمه هاي انداخته، شلوار اتو زده و كفش
مشكي براق گامهاي مرتب بر ميداشت و از يكي از كوچه هاي طرف سرچشمه بيرون ميآمد، از جلو مسجد
سپهسالار ميگذشت، از كوچة صفي عليشاه پيچ ميخورد و به مدرسه ميرفت.
در ميان راه اطراف خودش را نگاه نميكرد . مثل اينكه فكر او متوجه چيز مخصوصي بود . قيافه اي نجيب و باوقار،
چشمهاي كو چك، لبهاي برجسته و سبيلهاي خرمائي داشت . ريش خودش را هميشه با ماشين ميزد، خيلي
متواضع و كم حرف بود.
ولي گاهي، طرف غروب از دور هيكل لاغر ميرزا حسينعلي را بيرون دروازه ميشد تشخيص داد كه دستهايش را
از پشت بهم وصل كرده، خيلي آهسته قدم ميزد، سرش پائين، پشتش خميد ه، مثل اينكه چيزي را جستجو مي كرد،
گاهي ميايستاد و زماني زير لب با خودش حرف ميزد.
مدير مدرسه و ساير معلمان نه از او خوششان ميامد و نه بدشان ميامد، بلكه يك تأثير اسرارآميز و دشوار در
آنها ميكرد . بر عكس شاگردان كه از او راضي بودند، چون نه ديده شده بود كه خشم ناك بشود و نه اينكه كسي
را بزند . خيلي آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مينمود . ازين رو معروف بود كه كلاهش پشم ندارد، ولي
با وجود اين شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب ميبردند.
تنها كسيكه ميانه اش با ميرزا حسينعلي گرم بود و گاهي صحبت ميانشان ر د و بدل ميشد، شيخ ابوالفضل معلم
عربي بود كه خيلي ادعا داشت، پيوسته از درجة رياضت و كرامت خودش دم ميزد كه چند سال در عالم جذبه
بوده، چند سال حرف نميزده و خودش را فيلسوف دهر جانشين بوعلي سينا و مولوي و جالينوس ميدانست . ولي
از آن آخوندهاي خودپسند ظاهرساز بود كه معلوماتش را ب ه رخ مردم مي كشيد. هر حرفي كه بميان ميامد فورًا
يك مثل يا جملة عربي آب نكشيده و يا از اشعار شعرا به استشهاد آن ميآورد و با لبخند پيروزمندانه تأثير
حرفش را در چهرة حضار جستجو ميكرد . و اين خود غريب مينمود كه ميرزا حسينعلي معلم فارسي و تاريخ
ظاهرآ متجدد و بدون هيچ ادعا شيخ ابوالفضل را در دنيا ب ه رفاقت خودش انتخاب بكند، حتي گاهي شيخ را بخان ة
خودش ميبرد و گاهي هم بخانة او ميرفت.
ميرزا حسينعلي از خانواده هاي قديمي، آدمي با اطلاع و از هر حيث آراسته بود و بقول مردم از دارالفنون فارغ
التحصيل شده بود ، دو سه سال با پدرش در ماموريت كار كرده بود، ولي از سفر آخري كه برگشت در تهران
ماندني شد، و شغل معلمي را اختيار كرد، تا نسبتًا وقتش باو اجازه بدهد كه به كارهاي شخصي بپردازد، چه او
كار غريب و امتحان مشكلي را عهده دار شده بود.
از بچگي، همانوقت كه آخوند سرخان ه براي او و برادرش ميامد ميرزا حسينعلي استعداد و قابليت مخصوصي در
فراگرفتن ادبيات و اشعار متصوفين و فلسفة آنها آشكار ميكرد، حتي به سبك صوفيان شعر ميساخت . معلم آنها
شيخ عبدالله كه خودش را از جرگة صوفيان ميدانست توجه مخصوصي نسبت به تلميذ خودش آشكار ميكرد،
افكار صوفيان باو تلقين مينمود و از شرح حالات عرفا و متصوفين براي او نقل ميكرد . بخصوص از علو مقام
« اناالحق » منصور حلاج براي او حكايت كرده بود كه منصور از مقام رياضت نفس بجائي رسيده بود كه بالاي دار
ميگفت: اين حكايت در فكر جوان ميرزا حسينعلي خيلي شاعرانه بود . و بالاخره يكروز شيخ عبدالله باو ا ظهار كرد
اين فكر هميشه «. با آن مايه كه در تو ميبينم هر گاه پيروي اهل طريقت را بكني بمراتب عاليه خواهي رسيد »: كه
بياد ميرزا حسينعلي بود، در مغز او نشو و نما كرده و ريشه دوانيده بود و هميشه آرزو ميكرد كه موقع مناسبي
بدست آورده، مشغول رياضت و كار بشود. بعد هم او و برادرش وارد مدرسة دارالفنون شدند، در آنجا هم ميرزا
حسينعلي در قسمت عربي و ادبي خيلي قوي شد . برادر كوچكش با افكار او همراه نبود، او را مسخره ميكرد و
مي گفت: اين خيالات بجز اينكه در زندگي انسانرا عقب بيندازد و جواني را بيخود از دست بدهد فايدة ديگري ندارد.
ولي ميرزا حسينعلي توي دلش بحرفهاي او ميخنديد، فكر او را مادي و كوچك ميپنداشت و برعكس در تصميم
خودش بيشتر لجوج ميشد و بواسطه همين اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند . چيزيكه دوباره فكر
او را قوت داد اين بود كه در م سافرت اخيرش به كرمان به درويشي برخورد كه پس از مصاحباتي حرف ميرزا
عبدالله معلمشان را تاييد كرد و باو وعده داد هر گاه در تصوف كار بكند و بخودش رياضت بدهد ب ه مدارج عاليه
خواهد رسيد . اين شد كه پنج سال بود ميرزا حسينعلي كنج انزوا گزيده و در را بروي خويش و آشنا بسته، مجرد
زندگي مينمود و پس از فراغت از معلمي قسمت عمدة كار و رياضت او در خان هاش شروع ميشد.
خانة او كوچك و پاكيزه بود مثل تخم مرغ. يك ننه آشپز پير و يك خانه شاگرد داشت . از در كه وارد ميشد
لباسش را با احتياط در ميآورد، به چوب رختي آويزان ميكرد، لبادة خاك ستري رنگي ميپوشيد و در كتابخانه اش
ميرفت. براي كتابخانه اش بزرگترين اطاق خانه را اختصاص داده بود . گوشة آن پهلوي پنجره يك دشك سفيد
افتاده بود، رويش دو متكا، جلو آن يك ميز كوتاه، روي آن چند جلد كتاب، با يك بسته كاغذ و قلم و دوات گذاشته
شده بود . كتابهاي روي م يز جلد هايش كار كرده بود و باقي كتابها بدون قفسه بندي در طاقچه هاي اطاق روي هم
چيده شده بود.
موضوع اين كتابها عرفان و فلسفة قديم و تصوف بود، تنها تفريح و سرگرمي او خواندن همين كتابها بود، كه تا
نصف شب جلو چراغ نفتي پشت ميز آنها را زير و رو ميكرد و ميخواند . پيش خودش تفسير ميكرد و آنچه كه
بنظرش مشكل يا مشكوك ميامد خارج نويس مينمود تا بعد با شيخ ابوالفضل سر هر كدام مباحثه بكند . نه اينكه
ميرزاحسينعلي از دانستن معني آنها عاجز بود، بلكه او بسياري از عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود و خيلي
بهتر از شيخ ابوالفضل به افكار موشكاف و به نكات خيلي دقيق بعضي اشعار صوفيان پي ميبرد، آنها را در
خودش حس مي كرد و يك دنياي ماوراء دنياي مادي در فكر خودش ايجاد كرده بود و همين سبب خودپسندي او
شده بود چون او خودش را برتر از ساير مردم ميدانست و باين برتري خود اطمينان كامل داشت.
ميرزا حسينعلي ميدانست كه يك سر و رمزي در دنيا وجود دارد كه صوفيان بزرگ به آن پي برد هاند و اين مطلب
هم براي او آشكار بود كه براي شروع محتاج مرشد است يا كسي كه او را راهنمائي بكند، همانطوريكه شيخ
چون سالك را در بدايت حال خاطر در تفرق ه است، بايد صورت پير را در نظر بگيرد كه » عبدالله باو گفته بود كه
اين شد كه پس از جستجوي زياد شيخ ابوالفضل را پيدا كرد، اگرچه موافق سليقة او نبود «. جمعيت خاطر بهمرسد
و بجز حكم دادن چيز ديگري نميدانست و بهر مطلب مشكلي كه برميخورد مثل اينكه با بچه رفتار بكنند، مي گفت
هنوز زود است بعد شرح خواهيم داد و بالاخره شيخ ابوالفضل تنها چيزيكه باو توصيه كرد كشتن نفس بود،
اينكار را مقدم بر همه ميدانست . يعني بوسيلة رياضت بر نفس اماره غلبه كند، و شرح مبسوطي خطابه مانند پر از
اعدي عدوك » احاديث و اشعار كه در مقام كشتن نفس حاضر كرده بود براي او خواند . از آن جمله اين حديث كه
» : و اين حديث ديگر كه « دشمن ترين دشمن تو خود تست كه در درون تست » يعني « نفسك التي بين جنبيك
« . هر كه او نفس كشت غازي بود » : چنانكه اوحدي گويد « جهادك في هواك
و باز در اين شعر :
نفس اگر شوخ شد خلافش كن »
« . تيغ جهل است در غلافش كن
و اين شعر ديگر:
نفس خود را بكش نبرد اينست، »
«. منتهاي كمال مرد اينست
كه سالك مسلك عرفان بايد مال » . از جمله چيزهائي كه شيخ ابوالفضل در ضمن موعظه خودش گفته بود اين بود
و منال و جاه و جلال و قدرت و حشمت را خوار شمارد، كه اعظم دولتها و لذتها همانا مطيع كردن نفس است.
چنانكه مكتبي گويد:
گر تو بر نفس خود شكست آري، »
«. دولت جاودان بدست آري
و بدان اي رفيق طريق كه اگر يكبار بهواي نفس تن فريفته شوي قدم در وادي هلاك نهاده باشي چنانكه سنائي »
فرمايد:
نفس تا رنجور داري چاكر درگاه تست، »
«. باز چون ميريش دادي، كم كند چون تو هزار
و نيز شيخ سعدي گويد:
مراد هر كه برآري مطيع امر تو شد »
« . خلاف نفس، كه فرمان دهد چو يافت مراد
و مشايخ طريقت نفس را سگي خوانده اند درنده كه بزنجير رياضت مقيد بايد داشت، و مدام از رها شدن او بر »
حذر بايد بود . ولي سالك نبايد كه بخود غره شود و راز ن هان را با مردم نادان بميان آرد، بلكه لازم باشد كه در
هر مشكلي با مرشد خود مشورت نمايد. چنانكه خواجه حافظ عليه الرحمه ميفرمايد:
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند »
« . جرمش آن بود كه اسرار هويدا مي كرد
ميرزا حسينعلي از قديم تمايل مخصوصي ب ه فلسفة هندي و رياضت داش ت و آرزو مي كرد براي تكميل معلومات
خودش به هندوستان برود و نزد جوكيان و ماهاتماها مشرف شده اسرار آنها را فرا بگيرد . اين بود كه ازين
پيشنهاد هيچ تعجب نكرد، بلكه برعكس آنرا با ايمان كامل استقبال نمود و همان روز كه بخانه برگشت از مثنوي
خطي فال گرفت اتفاقًا اين اشعار آمد:
نفس بي عهد است، زانرو كشتني است »
اودني و قبله گاه اودني است.
نفسها را لايق است اين انجمن،
مرده را در خور بود گور و كفن.
نفس اگر چه زيرك است و خرده دان،
قبله اش دنياست او را مرده دان.
آب وحي حق بدين مرده رسيد،
« !.. شد ز خاك مرده اي زنده پديد
اين تفال سبب شد كه ميرزا حسينعلي تصميم قطعي گرفت و همة جد و جهد خود را مصروف غلبه بر نفس بهيمي
كرد و مشغول رياضت شد . و غريب تر از همه اينكه در آنروز هر چه بيشتر در كتب متصوفين غور م ي كرد بيشتر
فكرش را درين مبارزه تاكيد مينمود. در رسالة نور وحدت نوشته بود:
اي سيد ! چند روزي رياضتي بر خود ميبايد گرفت و انفاس را مصروف اين انديشه بايد ساخت، تا خيال باطل از »
« . ميان بدر رود و خيال حق بجاي آن بنشيند
در كنزالرموز مير حسيني خواند:
از مقام سركشي بيرون برش، »
« . مار اماره است، ميزن بر سرش
در كتاب مرصادالعباد نوشته بود:
بدانكه سالك چون در مجاهده و رياضت نفس و تصفية دل شروع كند، بر ملك و ملكوت او را سلوك و عبور »
پيدا آيد و در هر مقام بمناسبت حال او وقايع كشف افتد.
و در اشعار ناصر خسرو خواند:
تو داري اژدهائي بر سر گنج، »
بكش اين اژدها، فارغ شو از رنج،
و گر قوتش دهي بد زهره باشي
« ! ز گنج بيكران بي بهره باشي
همة اين ابيات تهديدآميز پر از بيم و اميد كه براي كشتن نفس قلم فرسائي شده بود، جاي شك و ترديد براي
ميرزا حسينعلي باقي نگذاشت كه اولين قدم در راه سلوك كشتن نفس بهيمي و اهريمني است كه انسان را از
رسيدن ب ه مطلوب باز ميدارد . ميرزا حسينعلي ميخواست در آن واحد هم بطريق اهل نظر و استدلال و هم بطريق
اهل رياضت و مجاهده نفس خود را تزكيه كند . تقريبًا يكهفته ازين بين گذشت، ولي چيزيكه ماية دلسردي و
نااميدي او ميشد شك و ترديد بود، بخصوص پس از دقيق شدن در بعضي اشعار مانند اين شعر حافظ:
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو، »
« ! كه كس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را
و يا :
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار، »
« . كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست
اگر چه ميرزا حسينعلي ميدانست كه كلمات مي، ساقي، خرابات، پيرمغان و غيره از كنايات و اصطلاح عر فا است،
ولي با وجود اين تعبير بعضي از رباعيات خيام برايش خيلي دشوار بود و فكر او را مغشوش م يكرد.
كس خلد و جحيم را نديدست اي دل، »
گوئي كه از آن جهان رسيدست اي دل؟
اميد و هراس ما بچيزي است كزان:
« ! جز نام و نشانه نه پديدست اي دل
و يا اين رباعي:
خيام اگر زباده مستي، خوش باش، »
با لاله رخي اگر نشستي، خوش باش.
چون عاقبت كار جهان نيستي است،
« . انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش
اين استادان دعوت بخوشي ميكردند، در صورتيكه او از ابتداي جواني همة خوشيها را بخودش حرام كرده بود . و
همين افكار يك افسوس تلخ از زندگي گذشته اش در او توليد كرد اين زندگي كه در آن آنقدر گذشت كرده بود،
بخودش سخت گذرانيده بود، و حالا روزهاي او بطرز دردناكي صرف جستجوي فكر موهوم ميشد ! دوازده سال
بود كه بخودش رنج و مشقت ميداد، از كيف، از خوشي جواني بي بهره مانده بود و اكنون هم دستش خالي بود .
اين شك و ترديد همة اين افكار را بشكل سايه هاي مهيبي درآورده بود كه او را دنبال ميكردند . بخصوص شبها
در رختخواب سردي كه هميشه يكه و تنها در آن ميغلطيد، هر چه ميخواست فكرش را متوجه عوالم روحاني بكند
بمجرد اينكه خوابش ميبرد و افكارش تاريك ميشد صد گونه ديو او را وسوسه ميكردند . چقدر اتفاق ميافتاد كه
هراسان از خواب ميپريد و آب سرد بسر و رويش ميزد، از روز بعد خوراك خودش را كمتر ميكرد، شبها روي
كاه ميخوابيد. چه شيخ ابوالفضل هميشه اين شعر را براي او خوانده بود:
نفس چون سير گشت بستيزد، »
« . توسن آسا بهر سو آليزد
ميرزا حسينعلي ميدانست كه هر گاه بلغزد همة زحماتش بباد مي رود، ازين رو به رياضت و شكنجه تنش ميافزود.
ولي هر چه بيشتر خودش را آزار ميكرد، ديو شهوت بيشتر او را ش كنجه مينمود، تا اينكه تصميم گرفت برود
پيش يگانه رفيق و پير مرشدش آ شيخ ابوالفضل و شرح وقايع را براي او نقل بكند و دستور كلي از او بگيرد.
همانروز كه اين خيال برايش آمد نزديك غروب بود، لباسش را عوض كرد، دگمه هاي سرداريش را مرتب انداخت
و با گامهاي شمرده بسوي خانه مرشد روانه شد . وقتيكه رسيد ديد مردي بحال عصباني در خانة او ايستاده
فرياد مي كشيد و موهاي سرش را ميكند و بلند بلند ميگفت:
به آشيخ بگو، فردا ميبرمت عدليه، آنجا بمن جواب بدهي، دختر مرا برا خدمتكاري بردي و هزار بلا سرش »
آوردي، ناخوشش كردي، پولش را هم بالا كشيدي، يا بايد صيغه اش بكني يا شكمت را پاره مي كنم. آبروي چندين
« … و چند سال هام بباد رفت
ميرزا حسينعلي ديگر نتوانست طاقت بياورد، جلو رفت و آهسته گفت:
« . برادر، شما اشتباه كرديد. اينجا خانة شيخ ابوالفضل است »
همان بي همه چيز را مي گويم، همان آشيخ خدا ن اشناس را مي گويم. من ميدانم خانه هست، اما قايم شده، جرات »
« ! دارد بيايد بيرون آشي برايش بپزم كه رويش يكوجب روغن باشد، آخر فردا همديگر را م يبينيم
ميرزا حسينعلي چون ديد قضيه جدي است خودش را كنار كشيد و آهسته دور شد، ولي همين حرفها كافي بود
كه او را بيدار بكن د. آيا راست بود؟! آيا اشتباه نكرده؟ شيخ ابوالفضل كه باو كشتن نفس را قبل از همه چيز
توصيه مي كرد، آيا خودش نتوانسته درين مجاهده فايق بشود؟ آيا خود او لغزيده و يا او را اسباب دست خودش
كرده و گول زده است؟ دانستن اين مطلب براي او خيلي مهم بود . اگر راست است، آي ا همة صوفيان همينطور
بوده اند و چيزهائي مي گفتند كه خودشان باور نداشته اند و يا اينكار به مرشد او اختصاص دارد و ميان پيغمبران
او جرجيس را پيدا كرده؟ آيا در اينصورت مي تواند برود و همه شكنجه هاي روحي و همة بدبختيهاي خودش را
براي شيخ ابوالفضل نقل بكند، و همي ن آخوند چند جمله عربي بگويد، يك دستوري سخت تر بدهد و توي دلش باو
بخندد؟ نه، بايد همين امشب اين سر را روشن بكند . مدتي در خيابا نهاي خلوت ديوانه وار گشت زد . بعد داخل
جمعيت شد، بدون اينكه بچيزي فكر بكند، ميان همين جمعيتي كه پست ميشمرد و مادي ميدانست آهسته راه
مي رفت. زندگي مادي و معمولي آنها را در خودش حس مي كرد و ميل داشت كه مدتها مابين آنها راه برود، ولي
دوباره مثل اينكه تصميم ناگهاني گرفت بطرف خانه شيخ ابوالفضل برگشت . ايندفعه ديگر كسي آنجا نبود . در زد
و بزني كه پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتي طول كشيد تا در را بروي او باز كردند. وارد اطاق كه شد ديد
شيخ ابوالفضل با چشمهاي لوچ، صورت آبله رو و ريش حنائي مثل مرباي آلو روي گليم نشسته، تسبيح
مي گرداند و چند جلد كتاب پهلويش باز بود . همينكه او را ديد نيم خيز بلند شد و گفت ياالله و سينه اش را صاف
كرد. جلو او يك دستمال باز بود، در آن قدري نان خشك شده و يك پياز بود. رو كرد باو گفت:
« ! بفرمائيد جلو، يكشب را هم با فقرا شام بخوريد »
« … نه، خيلي متشكرم… ببخشيد اگر اسباب زحمت شدم. ازين نزديكي مي گذشتم فقط آمدم »
« . خير، چه فرمايشاتي. خانه متعلق بخودتان است »
ميرزا حسينعلي خواست چيزي بگويد، ولي در همين وقت صداي داد و غوغا بلند شد و گرب هاي ميان اطاق پريد كه
يك كباب پخته بدهنش گرفته بود و زني دنبال آن پيشت پيشت مي كرد. ميرزا حسينعلي ديد كه شيخ ابوالفضل
يكمرتبه عبايش را انداخت، با پيراهن و زيرشلواري دست كرد چماقي را از گوشة اط اق برداشت مانند ديوانه ها
دنبال گربه دويد . ميرزا حسينعلي ازين پيش آمد حرفش را فراموش كرد و بجاي خودش خشكش زده بود . تا اينكه
بعد از يكربع شيخ با صورت برافروخته نفس زنان وارد اطاق شد و گفت:
« . ميدانيد، گربه از هفتصد دينار كه بيشتر ضرر بزند، شرعًا كشتنش واجب است »
ميرزا حسينعلي ديگر برايش شكي باقي نماند كه اين شخص يكنفر آدم خيلي معمولي است و آنچه كه آن مرد در
خانه اش باو نسبت ميداد كام ً لا راست است. بلند شد و گفت:
« . ببخشيد، اگر مزاحم شدم… با اجازه شما مرخص ميشوم »
شيخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشايعت كرد . همينكه در كوچه رسيد، نفس راحتي كشيد. حالا ديگر برايش مسلم
بود، حريف خودش را ميشناخت و فهميد كه همة اين دم و دستگاه و دوز و كلك هاي شيخ براي خاطر او بوده،
كبك ميخورده، آنوقت بشيوة عمر روبروي خودش در سفره نان خشك و پنير كفك زده و يا پياز خشكيده
مي گذاشته، تا مرد م را گول بزند . باو دستور مي دهد كه روزي يك بادام بخورد . خودش خدمتكار خانه را آبستن
مي كند و با آب و تاب اين شعر عطار را برايش ميخواند:
از طعام بد بپرهيز اي پسر، »
همچو دد كم باش خونريز اي پسر،
نفس را از روزه اندر بند دار،
مرد را از لقمه اي خرسند دار،
روزه اي ميدار چون مردان مرد،
نفس خود را از همه ميدار فرد،
ني همين از اكل او را باز دار،
« … بلكه نگذارش بفكر هيچكار
هوا تاريك بود . ميرزا حسينعلي دوباره داخل مردم شد، مانند بچه اي كه در جمعيت گم بشود، مدتي بدون اراده
در كوچه هاي شلوغ و غبار آلود راه رفت . جلو روشن ائي چراغ صورتها را نگاه مي كرد، همة اين صورتها گرفته و
غمگين بود . سر او تهي و عقده اي در دل داشت كه بزرگ شده بود، اين مردمي كه بنظر او پست بودند پايبند شكم
و شهوت خودشان بودند و پول جمع مي كردند حالا آنها را از خودش عاقل تر و بزرگتر ميدانست و آرزو مي كرد
كه بجاي يكي از آنها باشد . ولي با خودش مي گفت: كه ميداند؟ شايد بدبخ تتر از او هم ميان آنها باشد . آيا او
ميتوانست بظاهر حكم بكند؟ آيا گداي سر گذر با يكقران خوشبخت تر از ثروتمن د ترين اشخاص نميشد؟ در
صورتيكه تمام پولهاي دنيا نميتوانيست از دردهاي دروني ميرزا حسينعلي چيزي بكاهد.
همة كابوسهاي هراسناكي كه اغلب باو روي ميآورد، ايندفعه سخت تر و تندتر باو هجوم آور شده بود . بنظرش
آمد كه زندگي او بيهوده بسر رفته، يادگار هاي شوريده و درهم سي سال از جلوش مي گذشت، خودش را
بدبخت ترين و بيفايده ترين جانوران حس كرد . دوره هاي ز ندگي او از پشت ابرهاي سياه و تاريك هويدا ميشد،
برخي از تكه هاي آن ناگهان ميدرخشيد، بعد در پس پرده پنهان مي گشت، همة آنها يكنواخت، خسته كننده و
جانگداز بود گاهي يك خوشي پوچ و كوتاه مانند برقي كه از روي ابرهاي تيره بگذرد، بچشم او همه اش پست و
بيهوده بود . چه كشمكشهاي پوچي ! چه دوندگيهاي جفنگي ! از خودش مي پرسيد و لبهايش را مي گزيد . در
گوشه نشيني و تاريكي جواني او بيهوده گذشته بود، بدون خوشي، بدون شادي، بدون عشق، از همه كس و از
خودش بيزار . آيا چقدر از مردمان گاهي خودشان را از پرنده اي كه در تاريكي شبها ناله مي كشد گم گشته تر و
آواره تر حس مي كنند؟ او ديگر هيچ عقيده اي را نميتوانست باور بكند . اين ملاقات او با شيخ ابوالفضل خيلي گران
تمام شد . زيرا همة افكار او را زير و رو كرد، او خسته، تشنه و يك ديو يا اژدها در او بيدار شده بود كه او را
پيوسته مجروح و مسموم مي كرد. در اينوقت اتومبيلي از پهلويش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصباني، لبهاي
لرزان، چشمهاي باز و بي حالت او بطرز ترسناكي روشن شد . نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نيمه باز مانند
اين بود كه بيك چيز دور دست مي خنديد، و فشاري در ته مغز خودش حس مي كرد كه از آنجا تا زير پيش اني و
شقيقه هايش مي آمد و ميان ابروهاي او را چين انداخته بود.
ميرزا حسينعلي درد هاي مافوق بشر حس كرده بود . ساعتهاي نوميدي، ساع تهاي خوشي، سرگرداني و بدبختي
را مي شناخت و دردهاي فلسفي را كه براي تودة مردم وجود خارجي ندارد ميدانست . ولي حالا خودش را
بي اندازه تنها و گ مگشته حس ميكرد. سرتاسر زندگي برايش مسخره و دروغ شده بود. با خودش ميگفت:
« ! از حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ »
اين شعر بيشتر او را ديوانه ميكرد . مهتاب كم رنگي از پشت ابرها بيرون آمده بود، ولي او توي سايه رد مي شد،
اين مهتاب كه پيشتر براي او آنقدر افسو نگر و مرموز بود و ساعتهاي دراز در بيرون دروازه با ماه راز و نياز
مي كرد، حالا يك روشنائي سرد و لوس و بي معني بود كه او را عصباني مي كرد. ياد روزهاي گرم، ساعتهاي دراز
درس افتاد، ياد جواني خودش افتاد كه وقتي همة همسالهاي او مشغول عيش و نوش بودند او با چند نف ر طلبه
روزهاي تابستان را عرق ميريخت و كتاب صرف و نحو ميخواند . بعد هم ميرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان
شيخ محمد تقي، كه با زير شلواري چنباتمه مي نشست يك كاسه آب يخ روبرويش بود، خودش را باد ميزد و سر
يك لغت عربي كه زير و زبرش را اشتباه ميكردند فرياد مي كشيد، همة رگهاي گردنش بلند ميشد، مثل اينكه دنيا
آخر شده است.
در اينوقت خيابانها خلوت بود و دكانها را بسته بودند، وارد خيابان علاءالدوله كه شد صداي موزيك چرت او را
بدون تامل پردة جلو آنرا پس زد . « ماكسيم » پاره كرد . بالاي در آبي رنگي جلوي روشنائي چراغ برق خواند
وارد شد و رفت كنار ميز روي صندلي نشست.
ميرزا حسينعلي چون عادت به كافه نداشت و تاكنون پايش را به اينجور جاها نگذاشته بود، مات دور خود را نگاه
ميكرد. دود سيگار بوي كلم و گوشت سرخ كرده در هوا پيچيده بود . مرد كوتاهي با سبيل كلفت و دست بالا زده
پشت ميز نوشگاه ا يستاده با چرتكه حساب ميكرد . يك رج بتري پهلوي او چيده بود . كمي دورتر زن چاقي پيانو
ميزد و مرد لاغري پهلويش ويلن ميزد . مشتريها مست از روسي و قفقازي با شكل هاي عجيب و غريب دور ميزها
نشسته بودند. درين بين زن نسبتًا خوشگلي كه لهجة خارجي داشت جلو ميز او آمد و با لبخند گفت:
« ؟ عزيزم، بمن يك گيلاس شراب نميدهي »
« . بفرمائيد »
آن زن بدون تامل پيشخدمت را صدا زد و اسم شرابي كه او نشنيده بود دستور داد . پيشخدمت بتري شراب را با
دو گيلاس روبروي آنها گذاشت، آن زن ريخت و باو تعارف كرد . ميرزا حسينعلي با اكراه گيلاس اول را سر
كشيد، تنش گرم شد، افكارش بهم آميخته شد . آن زن گيلاسي پشت گيلاس باو شراب مينوشاند . نالة سوزناكي از
روي سيم ويلن در مي آمد، ميرزا حسينعلي حالت آزادي و خوشي مخصوصي در خودش حس ميكرد . بياد آنهمه
مدح و ستايش شراب افتاد كه در اشعار متصوفين خوانده بود . جلو روشنائي بي رحم چراغ چين هاي پاي چشم
زني كه پهلوي او نشسته بود ميديد . بعد از اينهمه خودداري كه كرده بود، حالا شرابي زرد و ترش مزه و يك زن
پر از بزك كنفت شده، دستمالي شده با موهاي زبر سياه قسمتش شده بود، ولي او از اينها بيشتر كيف م ي كرد،
چون بواسطة تغيير روحيه و اس تحالة مخصوصي ميخواست خودش را پست بكند و بهتر نتيجة همة دردهاي
خودش را خراب و پايمال بنمايد . او از اوج افكار عاليه ميخواست خودش را در تاريكترين لذات پرت بكند .
ميخواست مضحكة مردم بشود، باو بخندند . ميخواست در ديوانگي راه فراري براي خودش پيدا بكند . در اين
ساعت خودش را لايق و شايستة هر گونه ديوانگي ميديد. زير لب با خودش ميگفت:
هنگام تنگدستي، در عيش كوش و مستي، »
« ! كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را
زن گرجي كه جلو او بود ميخنديد، ميرزا حسينعلي آنچه كه در مدح مي و باده در اشعار صوفيانه خواند ه بود
جلو نظرش جلوه گر شد . همة آنها را حس ميكرد و همة رموز و اسرار صورت اين زن را كه روبرويش نشسته
بود، آشكار ميخواند . در اين ساعت او خوشبخت بود، زيرا بآنچه كه آرزو ميكرد رسيده بود و از پشت بخار
لطيف شراب آنچه كه تصورش را نمي توانست بكند ديد . آنچه كه شيخ ا بوالفضل در خواب هم نمي توانست ببيند و
آنچه كه ساير مردم هم نمي توانستند پي ببرند، و يك دنياي ديگري پر از اسرار باو ظاهر شد و فهميد آنهائي كه
اين عالم را محكوم كرده بودند همة لغات و تشبيهات و كنايات خودشان را از آن گرفت هاند.
وقتي كه ميرزا حسينعلي بلند شد ح سابش را بپردازد نمي توانست سرپا بايستد . كيف پولش را در آورد به آن زن
داد و دست بگردن از ميكدة ماكسيم بيرون رفتند . توي درشگه ميرزا حسينعلي سرش را روي سينة آن زن
گذاشته بود . بوي سفيداب او را حس مي كرد، دنيا جلو چشمش چرخ ميزد، روشنائي چراغها جلوش ميرقصيدند .
آن زن با لهجه گرجي آواز سوزناكي م يخواند.
در خانة ميرزا حسينعلي درشگه ايستاد، با آن زن داخل خانه شد. ولي ديگر نرفت بسراغ تل كاهي كه شبها رويش
مي خوابيد و او را برد روي همان دشك سفيد كه در كتابخان هاش افتاده بود.
دو روز گذشت و ميرزا حسينعلي سر كارش بمدرسه نرفت. روز سوم در روزنامه نوشتند:
« . آقاي ميرزا حسينعلي از معلمين جوان جدي بعلت نامعلومي انتحار كرده است »