monak
04-19-2010, 09:04 PM
نخودی
روزي, روزگاري در ده قشنگي زن و شوهري زندگي مي آردند آه بچه نداشتند و هميشه دعا مي آردند آه
.خدا بچه اي به آنها بدهد
روزي از روزها, زن داشت ديزي آبگوشت بار مي گذاشت آه يك دانه نخود از ديزي پريد توي تنور و به
.صورت دختر زيبا و ريزه ميزه اي درآمد
در اين موقع, يكي از همسايه ها آه خيلي وقت ها سر به سر اين و آن مي گذاشت, از بالاي ديوار سرك آشيد
آهاي خواهر! دخترهاي ما مي خواهند بروند صحرا خوشه بچينند. تو هم دخترت را بفرست با » و صدا زد
آنها برود به صحرا .»
زن آه بچه نداشت و مي دانست زن همسايه دارد سر به سرش مي گذارد خيلي غصه دار شد. از ته دل آه
مادرجان! من را بيار » آشيد و ناله آرد. نخودي صداي گرية زن را شنيد. زبان باز آرد و از تو تنور صدا زد
بيرون و با آن ها بفرست به صحرا .»
زن فكر آرد دارد خواب مي بيند؛ اما خوب آه گوش داد, فهميد صدا از تو تنور مي آيد. تند پا شد رفت سر
تنور و ديد دختر آوچولو موچولويي قد يك دانة نخود تو تنور است. خيلي خوشحال شد. زود از تنور درش
آورد. تر و تميزش آرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودي و با بچه
.هاي همسايه فرستادش به صحرا
نخودي با دخترهاي همسايه تا غروب آفتاب خوشه چيد. خورشيد داشت مي رفت پشت آوه آه بچه ها گفتند
ديگر بايد برويم خانه ».»
حالا زود است. يك آم بيشتر بمانيم » نخودي گفت .»
بچه ها به حرف نخودي گوش آردند. همگي ماندند تو صحرا و باز خوشه چيدند. هوا آه تاريك شد, راه
به! به! چه بچه هاي ماهي. » افتادند طرف خانه آه ديوي از تو تاريكي آمد بيرون. جلوشان را گرفت و گفت
شما آجا, اينجا آجا؟ آجا مي رويد از اين راه؟ »
داريم مي رويم خانه » نخودي گفت .»
توي اين تاريكي ممكن است آقا گرگه جلوتان را بگيرد؛ لت و پارتان آند و شما را بخورد » ديو گفت .»
پس چه آار آنيم؟ » بچه ها پرسيدند »
امشب برويم خانة من و فردا آه هوا روشن شد برويد خانة خودتان » ديو گفت .»
باشد! قبول مي آنيم » نخودي گفت .»
و همه با هم رفتند خانة ديو. ديو براشان رختخواب انداخت و همين آه همگي خوابيدند با خودش گفت
خوب گولشان زدم. چند روزي با غذاهاي لذيذ و خوشمزه از آن ها پذيرايي مي آنم. وقتي حسابي چاق و »
چله و تپل مپل شدند, همه شان را مي خورم .»
آي خواب است, آي بيدار؟ » آمي آه گذشت, ديو صداش را بلند آرد و گفت »
من بيدارم » نخودي جواب داد .»
چرا نمي خوابي اين نصف شبي؟ » ديو پرسيد »
اين طوري خواب به چشمم نمي آيد » نخودي گفت .»
چطوري خواب به چشم تو مي آيد؟ » ديو گفت »
خانة خودمان آه بودم هر شب قبل از خواب مادرم حلوا درست مي آرد و با نيمرو مي » نخودي جواب داد
داد مي خوردم .»
بلند شويد حلوا و » ديو رفت حلوا و نيمرو آورد گذاشت جلو نخودي. نخودي دختر ها را بيدار آرد و گفت
نيمرو بخوريد .»
.دخترها پاشدند سير دلشان خوردند و باز گرفتند خوابيدند
آي خواب است, آي بيدار؟ » آمي بعد, ديو گفت »
همه خوابند و من بيدار » نخودي گفت .»
پس تو آي مي خوابي؟ » ديو پرسيد »
خانة خودمان آه بودم مادرم هميشه بعد از شام مي رفت به آوه بلور و با غربال از » نخودي جواب داد
درياي نور برايم آب مي آورد .»
ديو پاشد. يك غربال دست گرفت و راه افتاد طرف آوه بلور و درياي نور. آن قدر رفت و رفت تا صبح شد.
نخودي و دخترها بيدار شدند. هر آدام از خانة ديو چيزي ورداشتند و رفتند. به نيمه هاي راه آه رسيدند
نخودي يادش آمد يك قاشق طلا تو خانة ديو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانة ديو آه رسيد, ديد
ديو آمده و بس آه راه رفته زوارش در رفته و ولو شده رو زمين. نخودي آهسته رفت قاشق طلا را بردارد
و پا به فرار بگذارد آه ديو صداي تاق و توق شنيد و او را ديد و تند دست دراز آرد نخودي را گرفت.
.انداخت تو آيسه و در آيسه را محكم بست و بلند شد رفت از جنگل ترآة انار بياورد و با آن نخودي را بزند
نخودي تر و فرز در آيسه را واآرد. آمد بيرون. بزغالة ديوه را گرفت آرد تو آيسه. درش را بست و رفت
.يك گوشه قايم شد
ديو با يك بغل ترآه برگشت و ترآه ها را يكي يكي آشيد به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش مي
براي من اداي بزغاله درنيار. ديگر گول تو را » پيچيد و بع . . . بع مي آرد. ديو محكمتر مي زد و مي گفت
نمي خورم .»
همين آه بزغاله از سر و صدا افتاد و ديگر جم نخورد, ديو آيسه را باز آرد و ديد اي داد بي داد زده بزغالة
نازنين خودش را آشته. خيلي عصباني شد. دور و ورش بو آشيد. همة سوراخ سمبه ها را گشت و نخودي
الآن زنده زنده و پوست نكنده قورتت مي دهم تا ديگر به من آلك نزني » را پيدا آرد و داد آشيد .»
اگر من را زنده بخوري, مي زنم شكمت را پاره مي آنم و مي آيم بيرون » نخودي گفت .»
پس تو را چطوري بخورم؟ » ديو ترسيد نكند راست بگويد و بزند شكمش را سفره آند و از او پرسيد »
نان بپز. من را آباب آن بگذار لاي نان تازه و بخور تا بفهمي آباب و نان تازه چقدر خوشمزه » نخودي گفت
است .»
با شنيدن اين حرف, آب از لب و لوچة ديو راه افتاد و دلش براي نان تازه و آباب قيلي ويلي رفت. با عجله
تنور را آتش آرد و تا خم شد خمير نان را بزند به تنور, نخودي از بغل ديو پريد پايين. ديو را هل داد تو تنور
.و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانه شان رفت و با پدر و مادرش به خوشي زندگي آرد
قصة ما به سر رسيد؛
آلاغه به خونه ش نرسيد
پايان
روزي, روزگاري در ده قشنگي زن و شوهري زندگي مي آردند آه بچه نداشتند و هميشه دعا مي آردند آه
.خدا بچه اي به آنها بدهد
روزي از روزها, زن داشت ديزي آبگوشت بار مي گذاشت آه يك دانه نخود از ديزي پريد توي تنور و به
.صورت دختر زيبا و ريزه ميزه اي درآمد
در اين موقع, يكي از همسايه ها آه خيلي وقت ها سر به سر اين و آن مي گذاشت, از بالاي ديوار سرك آشيد
آهاي خواهر! دخترهاي ما مي خواهند بروند صحرا خوشه بچينند. تو هم دخترت را بفرست با » و صدا زد
آنها برود به صحرا .»
زن آه بچه نداشت و مي دانست زن همسايه دارد سر به سرش مي گذارد خيلي غصه دار شد. از ته دل آه
مادرجان! من را بيار » آشيد و ناله آرد. نخودي صداي گرية زن را شنيد. زبان باز آرد و از تو تنور صدا زد
بيرون و با آن ها بفرست به صحرا .»
زن فكر آرد دارد خواب مي بيند؛ اما خوب آه گوش داد, فهميد صدا از تو تنور مي آيد. تند پا شد رفت سر
تنور و ديد دختر آوچولو موچولويي قد يك دانة نخود تو تنور است. خيلي خوشحال شد. زود از تنور درش
آورد. تر و تميزش آرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودي و با بچه
.هاي همسايه فرستادش به صحرا
نخودي با دخترهاي همسايه تا غروب آفتاب خوشه چيد. خورشيد داشت مي رفت پشت آوه آه بچه ها گفتند
ديگر بايد برويم خانه ».»
حالا زود است. يك آم بيشتر بمانيم » نخودي گفت .»
بچه ها به حرف نخودي گوش آردند. همگي ماندند تو صحرا و باز خوشه چيدند. هوا آه تاريك شد, راه
به! به! چه بچه هاي ماهي. » افتادند طرف خانه آه ديوي از تو تاريكي آمد بيرون. جلوشان را گرفت و گفت
شما آجا, اينجا آجا؟ آجا مي رويد از اين راه؟ »
داريم مي رويم خانه » نخودي گفت .»
توي اين تاريكي ممكن است آقا گرگه جلوتان را بگيرد؛ لت و پارتان آند و شما را بخورد » ديو گفت .»
پس چه آار آنيم؟ » بچه ها پرسيدند »
امشب برويم خانة من و فردا آه هوا روشن شد برويد خانة خودتان » ديو گفت .»
باشد! قبول مي آنيم » نخودي گفت .»
و همه با هم رفتند خانة ديو. ديو براشان رختخواب انداخت و همين آه همگي خوابيدند با خودش گفت
خوب گولشان زدم. چند روزي با غذاهاي لذيذ و خوشمزه از آن ها پذيرايي مي آنم. وقتي حسابي چاق و »
چله و تپل مپل شدند, همه شان را مي خورم .»
آي خواب است, آي بيدار؟ » آمي آه گذشت, ديو صداش را بلند آرد و گفت »
من بيدارم » نخودي جواب داد .»
چرا نمي خوابي اين نصف شبي؟ » ديو پرسيد »
اين طوري خواب به چشمم نمي آيد » نخودي گفت .»
چطوري خواب به چشم تو مي آيد؟ » ديو گفت »
خانة خودمان آه بودم هر شب قبل از خواب مادرم حلوا درست مي آرد و با نيمرو مي » نخودي جواب داد
داد مي خوردم .»
بلند شويد حلوا و » ديو رفت حلوا و نيمرو آورد گذاشت جلو نخودي. نخودي دختر ها را بيدار آرد و گفت
نيمرو بخوريد .»
.دخترها پاشدند سير دلشان خوردند و باز گرفتند خوابيدند
آي خواب است, آي بيدار؟ » آمي بعد, ديو گفت »
همه خوابند و من بيدار » نخودي گفت .»
پس تو آي مي خوابي؟ » ديو پرسيد »
خانة خودمان آه بودم مادرم هميشه بعد از شام مي رفت به آوه بلور و با غربال از » نخودي جواب داد
درياي نور برايم آب مي آورد .»
ديو پاشد. يك غربال دست گرفت و راه افتاد طرف آوه بلور و درياي نور. آن قدر رفت و رفت تا صبح شد.
نخودي و دخترها بيدار شدند. هر آدام از خانة ديو چيزي ورداشتند و رفتند. به نيمه هاي راه آه رسيدند
نخودي يادش آمد يك قاشق طلا تو خانة ديو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانة ديو آه رسيد, ديد
ديو آمده و بس آه راه رفته زوارش در رفته و ولو شده رو زمين. نخودي آهسته رفت قاشق طلا را بردارد
و پا به فرار بگذارد آه ديو صداي تاق و توق شنيد و او را ديد و تند دست دراز آرد نخودي را گرفت.
.انداخت تو آيسه و در آيسه را محكم بست و بلند شد رفت از جنگل ترآة انار بياورد و با آن نخودي را بزند
نخودي تر و فرز در آيسه را واآرد. آمد بيرون. بزغالة ديوه را گرفت آرد تو آيسه. درش را بست و رفت
.يك گوشه قايم شد
ديو با يك بغل ترآه برگشت و ترآه ها را يكي يكي آشيد به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش مي
براي من اداي بزغاله درنيار. ديگر گول تو را » پيچيد و بع . . . بع مي آرد. ديو محكمتر مي زد و مي گفت
نمي خورم .»
همين آه بزغاله از سر و صدا افتاد و ديگر جم نخورد, ديو آيسه را باز آرد و ديد اي داد بي داد زده بزغالة
نازنين خودش را آشته. خيلي عصباني شد. دور و ورش بو آشيد. همة سوراخ سمبه ها را گشت و نخودي
الآن زنده زنده و پوست نكنده قورتت مي دهم تا ديگر به من آلك نزني » را پيدا آرد و داد آشيد .»
اگر من را زنده بخوري, مي زنم شكمت را پاره مي آنم و مي آيم بيرون » نخودي گفت .»
پس تو را چطوري بخورم؟ » ديو ترسيد نكند راست بگويد و بزند شكمش را سفره آند و از او پرسيد »
نان بپز. من را آباب آن بگذار لاي نان تازه و بخور تا بفهمي آباب و نان تازه چقدر خوشمزه » نخودي گفت
است .»
با شنيدن اين حرف, آب از لب و لوچة ديو راه افتاد و دلش براي نان تازه و آباب قيلي ويلي رفت. با عجله
تنور را آتش آرد و تا خم شد خمير نان را بزند به تنور, نخودي از بغل ديو پريد پايين. ديو را هل داد تو تنور
.و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانه شان رفت و با پدر و مادرش به خوشي زندگي آرد
قصة ما به سر رسيد؛
آلاغه به خونه ش نرسيد
پايان