PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان چنگال..صادق هدایت



monak
04-12-2010, 02:02 AM
چنگال

صادق هدايت

سيد احمد همينكه وارد خانه شد، نگاه مظنوني ب ه دور حياط انداخت، بعد با چوب دستي خودش ب ه در قهوه اي
رنگ اطاق روي آب انبار زد و آهسته گفت:
« !.. ربابه … ربابه »

در باز شد و دختر رنگ پريد هاي هراسان بيرون آمد :
« . داداشي تو هستي ؟ بيا بالا »

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاريك كوچك كه تا كمركش ديوار نم كشيده بود داخل شدند . سيد احمد
عصايش را كنار اطاق گذاشت و روي نمد كهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولي ب ر خلاف
معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سيد احمد بعد از آنكه مدتي خيره به چشمهاي اشك آلود او نگاه كرد از روي
بي ميلي پرسيد :
« ؟ ننجون كجاست »

ربابه با صداي ني مگرفته گفت :
« . گور مرگش اون اطاق خوابيده »
« ؟ خوابيده »

آره … امروز من آشپزخانه را جارو ميز دم ، چادرم گرفت به كاسة چيني، همانيكه رويش گلهاي سرخ داشت، »

افتاد و شكست … اگر بداني ننجون چه بسرم آورد … گيسهايم رو گرفت مشت مشت كند … هي سرم را بديوار
ميزد ، به ننم فحش ميداد. ميگفت آن ننة گور بگوريت، بابام هم اونجا وايساده بود ميخنديد …

« ؟ ميخنديد » : سيد احمد خشمگين
هي خنديد خنديد … ميدوني حالش بهم خورده بود . همان جوريكه يكماه پيش شد، بعد يكمرتبه دهنش كف كرد، »

كج شد . آنوقت پريد ننجون رو گرفت، آنقدر گلويش را فشار داد كه چشمهايش از كاسه در آمده بود . اگر

« . ماه سلطان نبود خف هاش كرده بود. حالا فهميدم ننمون را چه جور كشت
چشمهاي سيد احمد با روشنائي سبز رنگي درخشيد و پرسيد :
« ؟ كي گفت كه ننمون رو اينجور كشت »

ماه سلطان بود كه رفت سر نعش او و ميگفت كه گيسهايش را دور گردنش پيچيده بود . نميدوني وقتيكه »
« … دستهايش را انداخت بيخ گلوي ننجون
سيد احمد همينظور كه باو ن گاه ميكرد، دستهاي خشك خودش را مثل برگ چنار بلند كرد، انگشتهايش باز شد و
مانند اينكه بخواهد شخص خيالي را خفه بكند دستهايش را بهم قفل كرد.

ربابه كه ملتفت او بود كمي خودش را كنار كشيد و به او خيره نگاه كرد. سيد احمد دوباره پرسيد:
« ؟ مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه »

نه … حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت ميگفت، از همان مسئله ها كه تو مسجد براي مردم ميگه : »
« . غسل، طهارت، از آن دنيا حرف ميزد

«. مبطلات روزه، حيض و نفاس »

آره… از خودش ميپرسيد و بخودش جواب ميداد . من بخيالم ديوانه شده … يك چيزهائي ميگفت كه من »
« … خجالت مي كشيدم
بعد ربابه نزديكتر به احمد شد، دست روي سر او كشيد و گفت:

پس كي فرار ميكنيم؟ مگر نگفتي كه عباس مي گويد با يازده تومان و شش قران هم ميشود يك گاو خريد؟ حال »

ما يك لاغرش را ميخريم . من هم رخت شوري ميكنم، پول خودم را در ميآورم . ببين هر چه زود تر فرار كنيم

« ! بهتره، من ميترسم

« . بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است كه پام اذيتم ميكند »
« . هوا كه بهتر شد ميريم. همچين نيست، داداشي؟ اقلا هر چه باشد از اينجا بهتر است »

بعد هر دو آنها خاموش شدند.

احمد جواني بود هژده ساله و بلند بالا . ابرو هاي پر پشت بهم پيوسته و چشمهاي براق و صورت عصباني داشت
و پشت لبش تازه سبز شده بود . ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهاي تنگ، لبهاي برجستة سرخ، دستهاي
كوچك و چانة باريك داشت، و بيشتر به مادرش رفته بود، در صورتيكه سيد احمد شبيه و نمونة پدرش بود .

حتي نشان مرض خطرناك او در احمد آشكار شده بود.

سيد جعفر، پدرشان، كارش معركه گرفتن در مسجد شاه بود . مردم بيكار را دور خودش جمع ميكرد و برايشان
بطور سؤال و جواب مسائل فقهي و تكليفي را بدون پرده و رو دربايستي تشريح ميكرد . بقدري در فن خودش
مهارت داشت كه در موقع فروش دعا يك عقرب سياه را دست آموز و زهر او را خنثي كرده بود و با آن نمايش
ميداد. اگرچه در اين اواخر كاسبيش خوب نميچريد، ولي بقدر خرج خانه اش در ميآورد . پنجسال پيش يكشب كه
همه خوابيده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پيدا كردند كه بعلت
ناخوشي مرده است . بغير از ماه سلطان خواهر خواندة صغرا كه سيد جعفر را مسئول مرگ او ميدانست . دو ماه
بعد سيد جعفر رقيه سلطان را بزني گرفت.

رفيه سلطان بلاي جان اين دو بچة يتيم احمد و ربابه شد و از شكنجه و آزار آنها بهيچوجه كوتاهي نميكرد . و
چيزيكه شگفت آور بود، بجاي اينكه سيد جعفر از بچه هايش ميانجيگري بكند، برعكس در آزار آنها با رقيه سلطان
شركت مينمود، چون سيد جعفر از آن مردهائي بود كه سر جواني اين بچه ها را پيدا كرده بود، به اميد اينكه
گويندة لااله الاالله پس مياندازد، و دهن باز بي روزي نميماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندو انه ميگذاريم .

اما حالا كه آنها را ميديد تعجب ميكرد چطور اين ب چه ها مال اوست و همة خيالش اين بود كه اين دو تا نانخور
زيادي را از سر خودش باز كند و دل فارغ با رقيه خانه را خلوت بكند . از همانوقت سيد احمد و ربابه خودشان را
در خانه پدري بيگانه ديدند و زندگي برا يشان تحمل ناپذير شد، بهمين جهت آنها بيش از پيش ب ه يكديگر دلبستگي
پيدا كردند . رقيه سلطان براي اينكه آنها را از زندگي خودش جدا بكند، اطاق روي آب انبار را كه نمناك و تاريك
بود براي آنها اختصاص داد و از اين رو دو ماه بود كه احمد پا درد گرفته بود و با آنكه چندي ن بار برايش دعا
گرفتند رو ب ه بهودي نميرفت . احمد روزها عصازنان به دكان پينه دوزي ميرفت و ربابه تمام روز كار خانه را
ميكرد، ب ه عشق اينكه شب را با برادرش است كه يگانه دلداري دهندة او بشمار ميآمد . نزديك غروب كه احمد
بخانه برميگشت، اگر كاري به ربابه رجوع ميشد ا و در انجام آن كار پيشي ميگرفت . اگر ربابه گريه ميكرد او نيز
ميگريست و همچنين بعكس، و شب كه ميشد با هم كنج اطاق تاريكشان شام ميخوردند و لحاف رويشان
ميكشيدند و مدتي با هم درددل ميكردند . ربابه از كارهاي روزانه اش ميگفت و احمد هم از كارهاي خودش .

بخصوص صحبت آنها بيشتر در موضوع فرار بود. چون تصميم گرفته بودند كه از خانة پدرشان بگريزند.

كسيكه فكر آنها را قوت داد، عباس ارنگه اي رفيق احمد بود كه روزها در بازار با او كار ميكرد . و برايش شرح
زندگي ارزان و فراواني ارنگه را نقل كرده بود . بطوري اين فكر در تصور احمد جاي گرف ته بود كه خان ه هاي
دهاتي، زنهاي تنبان قرمز، كوه هاي سبز، چشمه هاي گوارا و زندگي تابستان و زمستان آنجا همانطوريكه عباس
برايش نقل كرده بود، جلو چشمش مجسم ميشد، و به اندازه اي شيفتة ارنگه شده بود كه نقشة فرار خودش را به
عباس گفت و عباس هم فكر او را تمجيد كرد. بالاخره تصميم گرفتند كه هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگي تازه و
آزادي براي خودشان تهيه كنند.

هر شب احمد نقشة فرارشان را براي ربابه تكرار ميكرد كه هميشه يكجور بود، و ربابه با چشمهاي ذوق زده فكر
و هوش برادرش را تمجيد ميكرد . خيالات شگفت انگيز در مخيلة ساده اش نقش ميبست و چون تنها مسافرتي كه
در عمرش كرده بود زيارت سيد ملك خاتون بود، هر دفعه كه حرف ارنگه بميان ميآمد ربابه ياد آنروز ميافتاد كه
آش رشته بار گذاشته بودند، ننه اش زنده بود و او بسكه دنبال تاجي دختر همساي ه شان دويد زمين خورد و
پيشانيش زخم شد . او گمان ميكرد ارنگه هم شبيه سيد ملك خاتون است و نيز به برادرش وعده ميداد كه از كار
بازوي خودش هيچ دريغ نخواهد كرد و در مخارج كمك او خواهد شد . تاكنون احمد از مزد روزانه اش يازده
تومان و شش هزار پس انداز كرده بود. اگر شش تومان و چهار قران بدست ميآورد، ميتوانست يك گاو ماده و دو
بز ماده بخرد . آنوقت ميرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمين را كشت و درو ميكردند، ربابه هم شير ميدوشيد،
ماست ميبست . توت خشك ميكرد و زمستان هم احمد پينه دوزي مينمود و سر دو سال بقول عباس ميتوانستند از
دسترنج خودشان داراي زمين و خانه بشوند.

پائيز و زمستان و بهار گذشت . احمد بخيال فرار به اندوختة خود ميافزود و ربابه هم ه ر چه خرده ريز گيرش
مي آمد بدقت مي پيچيد و در مجري كهن هاش مي گذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتيكه توي
رختخواب ميرفتند بجز حرف ارنگه و ترتيب فرار چيز ديگر در ميان نبود . ولي پيش آمد ديگري رخ داد و آن اين
بود كه يكروز مشدي غلام علاف سر گذر كه ربابه را ديده بود مادرش را ب ه خواستگاري ربابه فرستاد . معلوم
بود سيدجعفر و رقيه سلطان هر دو باين امر راضي بودند . اما اين پيش آمد تأثير بدي در اخلاق احمد كرد . ربابه
كه باين مطلب پي برده بود، براي اينكه به احمد نشان بدهد كه مشدي غلام را دوست ندارد، نسبت با و بيشتر
ابراز محبت ميكرد، بطوريكه احمد خسته ميشد و چيز ديگري كه احمد را تهديد مي كرد، پا درد بود كه سخت تر
شده بود و از اين جهت پيوسته غمگين و خاموش بود.

يكي از روز هاي زيارتي كه سيد جعفر و رقيه سلطان ب ه شاه عبدالعظيم رفته بودند و قرار بود كه شب را در آنجا
بمانند ربابه از غيبت زن پدرش خوشحال تر از هميشه بود، حتي كمي به خودآرائي پرداخته و از سفيداب تبريز
زن پدرش كه چندي پيش كش رفته بود ب ه صورتش ماليده بود، ولي سيداحمد درين روز ديرتر از معمول بخانه
آمد. هرچند بزك ربابه در نظر احمد بطرز ديگري جلوه كرد، ولي اين فكر دردناك برايش آمد كه ربابه حالا
خودش را آزاد و زن مشدي غلام ميداند و تاكنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف
كرد و حالا كه شوهر برايش پيدا شده ماندگار خواهد بود. همينكه ربابه برادرش را ديد جلو دويد و گف ت :
« ؟ من دلواپس بودم، دلم مثل سير و سركه ميجوشيد. چرا امشب دير كردي »
« . با عباس بودم »
« . داداشي ، امشب نميايند »
« . من ميدانم »
« ؟ چي خوردي دهنت بو ميدهد؟ چرا چشمهايت اينطور شده؟ مگر ناخوشي »
« . نه، شراب خوردم. عباس زوركي بمن شراب داد »
« ؟ دوا خوردي »
« ! چه كار بكنم با اين پاي عليل »
« ؟ مگر پاي معركة بابام نشنيدي براي شراب چه چيزهائي ميگفت »

كاسبيش بوده . تو خودت گفتي، از قول ماه سلطان گفتي كه همان شب كه ننمون را خفه كرد مست بوده . ميداني »

اين حرفهائي كه ميزند براي كاسبيش است . اگر از دكان همسايه كفش گاوميش خوب بخرند من هزار عيب رو يش

« . ميگذارم تا جنس دكان خودمان را بفروشم. اما كاسبي كردن با راست گفتن دو تا است

« . شايد حكيم بهش داده »

حكيم چرا بمن نميدهد؟ منكه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد . همة كيفها را كرده، همة بامبولها »

را زده، ميفهمي؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده . اگر شراب براي پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .
« . همة اين حرفها دروغ است

« ؟ مگر نميرويم النگه »

چرا شراب نخورم؟ با اين حالم، من نميتوانم تكان بخورم، هر دفعه بدتر مي شود. دو روز ديگر هم تو ميروي »

خانة غلام . من تنها ميمانم، توي اين خانه جانم بلبم رسيد . عصرها كه برميگردم، مثل اينست كه با چماق مرا

« ؟ ميآورند. ميخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بيابان. چرا شراب نخورم
بعد يكمرتبه ما بين آنها سكوت شد. چند دقيقه بعد شام خوردند و كنار حوض در رختخوا بشان خوابيدند.

ربابه سر دماغ بود، تخمه ميشكست و ميخواند:
« ميخوام برم النگه »
« يه پاي خرم ميلنگه »

قه قه مي خنديد، اما احمد متفكر و گرفته بود و پيش خودش گمان كرد كه ربابه باو طعنه ميزند.

ربابه دوباره گفت :

امشب ما تنها هستيم . النگه كه رفتيم هر روز همينطور است . ننجون نيست، ما با هم هستيم، همچين نيست »
«؟ احمد
در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان كرد براي پا دردش است. باز گفت :

ميدوني، فرار كه كرديم، اونجا تو النگه من از تو پرستاري مي كنم. پات خوب ميشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد »
« ؟ است. بايد چيزهاي حرارتي بخوري. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگيره، نتوانيم برويم

« ! نه، پام عيبي نداره اما بتوچه ، تو كه شوهر ميكني »
« . به جدم كه نه، هرگز من زن مشدي غلام نميشم، با تو ميام »

مهتاب بالا آمده بود . ستاره هاي كوچك از ته آسمان سوسو ميزدند . ربابه آزادانه صحبت مي كرد و ميخنديد و
گونه هايش گلگون شده بود . احمد هيچوقت اين صورت مهي ج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه
مي كرد.

احمد با لحن تمسخر آميز پرسيد :
« ؟ از مشدي غلام چه خبر »
« ! مرده شور ريختش را ببرند، الهي ننه اش زير گل برود »
« . نه، تو خودت او را مي خواهي »
« . بجدم كه نه. من بجز تو كسي را دوست ندارم »
« ! دروغ مي گوئي »
« . والله دروغ نمي گويم، هر آني كه راه بيفتي من هم با تو ميايم »
« . هفتة ديگر.. نه، پس فردا ميرويم »
« !.. با اين پا »
« . هان..هان.. ديدي كه من فهميدم..؟ از همان اول فهميده بودم، تو مرا مسخره كردي. مسخرة تو شدم »
«. تو بخيالت كه من دروغ مي گويم. بيا همين الان برويم »

هان … اما تو آنجا هم ميخواهي شوهر بكني . توي النگه مردهاي پرزور، جوان و سرخ و سفيد دارد . تو »
« … ميخواهي

« . راستي من عباس را نديده ام »

در اينوقت احمد گونه هايش گل انداخته بود، ب ه دشواري نفس مي كشيد، انگشتهايش ميلرزيد و دهنش خشك شده
بود. ربابه كه ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

به جدم قسم اگر من زن مشدي غلام بشوم . آخر مگر نبايد بگويم بله؟ .. نمي گويم … وانگهي او پير و زشت »
« ؟ است. ماه سلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نميخواهم. با تو ميايم … حالا النگه خيلي دور است

«. نه، پشت كوه است. وانگهي ما با مال ميرويم »

آن كوه هاي كبود كه از روي پشت باممان پيداست … ميدونم، رويش برف است، من يخ ماست هم بلدم … »

زنهاي اونجا چطورند، هان … ايلياتي هستند، من يادم است، ننه نادعلي گاهي ميامد خان ه مان، يادت هست؟ وقتيكه
ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود . از توي كوه صحبت ميكرد، داداشي، بگو به بينم گاو كه خريديم منكه

« . بلد نيستم بدوشم
احمد باو خيره نگاه مي كرد. ربابه باز گفت:

من ارسي نوهايم را با يك النگو كه ننم بمن داده بود، رويش سه تا نگين دارد، آنها را هم پيچيده ام. زمستانها تو »
« ! ارسي ميدوزي، همچين نيست
احمد با سر اشاره كرد آري.
« ؟ تو زن دهاتي هم مي گيري »

احمد بطرز مخصوصي باو خيره مينگريست . ربابه اين تغيير حالت او را حس كرده بود، ولي از روي لجاجت
ميخواست او را بحرف بياورد، غلت زد و شروع كرد بخواندن :

منم، منم، بلبل سرگشته، »

از كوه و كمر برگشته، »

مادر نابكار، مرا كشته، »

پدر نامرد، مرا خورده. »

خواهر دلسوز : »

استخوانهاي مرا با هفتا گلاب شسه، »

زير درخت گل چال كرده، »

منم شدم يه بلبل: »
«. پر پر »

اين همان ترانه اي بود كه سه سال پيش در اطاق روي آب انبار با هم ميخواندند، ولي امشب جور ديگر بنظر احمد
آمد و او را بيشتر عصباني كرد . مثل اين بود كه ميخواست باو بفهماند كه من شوهر مي كنم و ميروم . اما تو
زمين گير ميشوي و نقشة فرارمان بهم ميخورد.

ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت :
« . امشب هوا خنك است دستت را بده بمن »

دست احمد را گرفت، روي گردن خود گذاشت، و لي انگشتهاي سرد احمد مثل ماري كه در مجاورت گرما جان
بگيرد، بلرزه افتاد . در اينوقت جلو چشمش تاريك شده بود، تند نفس ميكشيد، شقيقه هايش داغ شده بود دست
راستش را بدون اراده بلند كرد و گردن ربابه را محكم گرفت، ربابه گفت:
« . ميترسم، مرا اينجور نگاه نكن »

چشمهايش را بهم فشار داد و زير لب دوباره گفت:
« !.. اوه … چشمها … شكل بابام شدي »

باقي حرف در دهنش ماند، چون دستهاي احمد با تردستي و چالاكي مخصوصي دو رشتة گيس بافتة ربابه را
گرفت و بدور گردنش پيچانيد و بسختي فشار داد . ربابه فرياد كشيد؛ ولي احمد گلويش را گرفت و سر او را به
سنگ حوض زد . كف خون آلودي از دهنش بيرون آمد و بي حس روي زانوي او افتاد . بعد احمد بلند شد، چند قدم
به كمك عصا راه رفت، سپس مثل اينكه همة قواي او بكار رفته بود دوباره بزمين خورد.

صبح مردة هر دو آنها را در حياط پهلوي حوض پيدا كردند.