MIN@MAN
04-08-2010, 03:12 PM
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرج
سال 1337 در ماه مبارک رمضان، در خانواده¬ای متدین و مذهبی در حوالی شهرستان کرج، پا به عرصه جهان گذاشت. او با موافقت دوران تحصیل را گذراند.از خدمت سربازی به نظام ستم شاهی اکراه داشت برای این کار عمداً در سال آخر دبیرستان مردود شد.
در دوره نوجوانی در مجالس دینی و محافل قرآنی شرکت می¬نمود. در این محافل با الفبای سیاست آشنا و جذب کتابهای سیاسی و مذهبی شد و به مطالعه کتابهای شهید مطهری پرداخت. در فعالیتهای انقلابی مانند راه¬اندازی تشکلهای مختلف در محل، حضور در تظاهرات و راهپیماییها و پخش اعلامیه¬های امام شرکت داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت نمود و به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به این استان اعزام شد و تا شروع جنگ تحمیلی در کردستان جنگید. پس از شروع جنگ تحمیلی، احمد به عضویت سپاه پاسداران در آمد. به هنگام گذرانیدن دوره آموزش در پادگان، کارآیی و شایستگی خود را نشان داد و به عنوان فرمانده گردان در پادگان معرفی شد. سپس به علت نیاز بیشتر به ایشان او را به شهرستان « مشکین شهر و مراغه» اعزام کردند.
آجرلو پس از قبول فرماندهی منطقه سپاه آذربایجان شرقی در مراغه با دختری پارسا و پاکدامن ازدواج کرد و خطبه عقد ایشان را حضرت امام خمینی (ره) جاری نمود.
وی در بهمن ماه 1363 به عنوان فرمانده سپاه پاسداران ناحیه کرج برگزیده شد و تا لحظه شهادت در این مسؤولیت انجام وظیفه کرد. در این مدت برای انجام مأموریت دو بار به لبنان اعزام شد. مهمترین محور فعالیتش در کرج، به اعزام نیرو به مناطق کردستان و غرب کشور و نیز پشتیبانی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) اختصاص داشت و برای آن لشکر پادگانی را در دو کوهه احداث کرد. با شروع جنگ، خود را به جبهه رساند و در چند عملیات شرکت کرد. به خاطر حضور در جبهه از مسؤولیت فرماندهی سپاه کرج استعفا داد ولی پذیرفته نشد. او پس از شهادت جانشین لشکر 10 سیدالشهداء (ع) به مدت یکماه مسؤولیت جانشینی لشکر را بر عهده داشت. به علت خلاء وجود او در سپاه ناحیه کرج، جانشینی لشکر را به دیگری سپرد و با کوله¬باری از درد دوری از جبهه و بار سنگین مسؤولیت و امانت باقی ماند. در طول خدمات درخشان خود در سپاه ناحیه کرج، از فعالیتهای فرهنگی نیز غفلک نکرد. او دو ماه پیش از شهادت، در راه¬اندازی مدرسه شاهد کرج همکاری داشت.
پیش از شهادت، در پست¬های جانشین پایگاه مشکین شهر، فرمانده پایگاه عجب شیر، جانشین و فرمانده ناحیه مراغه و تبریز منصوب شده بود.
او به شجاعت، صلابت و استواری در اعتلای کلمه حق شهره بود. احمد آجرلو اهل تقوا، تقید و تعهد مکتبی بود و هرگز حاضر نبود از ارزشهای مکتبی خود عدول کند. اهل نماز جماعت بود. او در عبودیت، جزو «السابقون» بود. متواضع، فروتن، گشاده¬رو و با صفا بود، به نظم و انضباط اهمیت می¬داد و در ایجاد نظم سختگیر بود. از ریا و خودنمایی بشدت پرهیز می¬نمود و نسبت به پدر و مادر با تکریم و تواضع رفتار می¬کرد. همچنین با همسرش نیز با مهر و محبت رفتار می¬کرد.
سرانجام در تاریخ 25/10/66 در منطقه ماووت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. شهید حاج احمد آجرلو از خود دو فرزند به یادگار گذاشته است.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران کرج،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
http://pnu-club.com/imported/2010/04/619.jpg
خاطرات
پدر شهید:
من خودم تعبیرم این است که احمد و برادرش داود از الطاف و امانات خداوند بودند که برای چند صبحانی مهمان سفره ما گشتند و خیلی زود راه رجوع به اصل خود را پیش گرفتند. من از کودکی وقتی ایشان را می¬دیدم از تواضع، سادگی و تلاش او احساس لذت می¬کردم. من آن موقع دامداری داشتم. احمد مدرسه می¬رفت و پس از بازگشت از مدرسه پیش من می¬آمد و در کارها به من کمک می¬کرد. می¬گفت: « نمی¬خواهم کاری نکرده، نانی بخورم.» او می¬گفت: « من هیچ علاقه¬ای به خدمت نظام شاهنشاهی ندارم.»
به اتفاق برادرش داود در یک مغازه کار می¬کردند تا سال 57، که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. اوایل سال 59 بود که آمد پیش من و با حالت خاصی گفت: «حاج آقا این کار و مغازه را هرچی می¬خواهی بکن. می¬خواهی بفروش، می¬خواهی نگه¬دار، من دیگر نمی¬توانم اینجا بمانم و باید به جبهه بروم.» من هم بدون هیچ معطلی گفتم من شما سه نفر را در راه خدا آزا کردم. بروید به هرچه هم که رسیدید ما را از شفاعت خودتان محروم نکنید. اول وارد کمیته انقلاب اسلامی شد. بعد به سپاه رفت. مدت 3 سال در سپاه مشکین شهر و تبریز بود. بعد مسؤول سپاه حومه کرج شد؛ و سرانجام بعد از 8 سال به شهادت رسید.
در منطقه ماووت، ترکش گلوله توپ به ایشان اصابت کرد. به طوری که یک طرف سرحاج احمد متلاشی، یک دست ایشان قطع و از یک پا هم زخمی شده بود.
من خیلی وقت پیش از آن، چنین سرنوشتی را برای حاج¬احمد انتظار می¬کشیدم. وقتی هم که پیکر ایشان را در آن وضعیت دیدم خدا را شکر کردم، زیرا حاجی آنطور که خودش می¬خواست به شهادت رسیده بود. بالاخره من یک پدر هستم و دوست دارم که فرزندانم به آرزویشان برسند و آرزوی حاج احمد هم این بود که اینگونه عاقبتی داشته باشد.
خودم چهار سال در جبهه¬های جنوب و کردستان بودم. در گردان شهید بهشتی (ره) انجام وظیفه می¬کردم. داود فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) بود و احمد هم فرمانده سپاه کرج؛ اما من تحت فرماندهی ایشان نبودم. یکبار احمد گفت: «حاج آقا به مسؤول شما بگویم که شب عملیات با من باشید؟» گفتم با مسؤولم صحبت می¬کنم ببینم نظر ایشان چیست. رفتم پرسیدم. مسؤول گردان گرفت: « حاج آقا من بحثی ندارم؛ اما درست نیست شما هر دو نفر در یک محل باشید.» به احمد گفتم، احمد هم گفت: « اطاعت امر مافوق الزامی است. البته من خودم هم فکر کردم دیدم که صحیح¬تر همان است که مسؤول شما گفته است.» بعد از 4 سال حضور در جبهه مدتی در جماران در خدمت حضرت امام خمینی (ره) نگهبان جماران بودم. بعد از رحلت حضرت امام (ره) هم به حرم منتقل شدم و چند سالی هم آنجا خدمتگزار زائران ایشان بودم.
خصوصیت ویژه شهید حاج احمد که به راحتی نمی¬توان از آن گذشت، روحیه عزت نفس ایشان بود. در این مدت عمر، هرگز از من درخواستی نکرد. من آرزویم این بود که یک تقاضایی از من داشته باشد اما آرزویم محقق نشد. من می¬دانستم احمد در بسیاری از اوقات با همه مسؤولیتش پول تو جیبی ندارد؛ اما خودش را طوری نشان می¬داد که فکر می¬کردی میلیونر است. همیشه آنچه را هم که داشت مال خودش نمی¬دانست.
در این زمینه به هیچ کس چیزی نگفت؛ اما این روحیه را از دوران کودکی داشت.کار می¬کرد و حقوقی که می¬گرفت خرج خودش نمی¬کرد. می¬پرسیدم پس پولهایت را چکار می¬کنی؟ و او چیزی نمی¬گفت. در دوران مسؤولیتش هم همین روحیه را داشت؛ و بعد از شهادت ایشان ما مدام با مردمی مواجه بودیم که از کرج می¬آمدند و می¬گفتند: « حاج احمد پدر ما بود و با رفتن او ما یتیم شده¬ایم.» در حالی که وقتی احمد در قید حیات بود ما اصلا از این قضایا خبر نداشتیم.
چون می¬خواست زودتر به جبهه بازگردد، یک هفته مراسم سالگرد شهادت برادرش داود را جلو انداختیم تا در این مراسم، احمد هم حضور داشته باشد. بعد از مراسم وقتی می¬خواستیم وسایل تزیین مراسم را جمع کنیم احمد با حالت جدی رو به ما کرد و گفت: « لازم نیست جمع کنید به همین زودی باز هم احتیاجتان می¬شود.» بعد رفتیم سر مزار داود، احمد با ناله می¬گفت: « داود جان قرار بود فراق ما یکسال طول نکشد. نمی¬دانم کجای کارم اشکال دارد.» این را گفت و رفت. شش روز بعد بود که خبر شهادت ایشان را دریافت کردیم و در واقع او به قول خود وفا کرد و یکسال از فراق برادر نگذشته، از میان ما پر کشید و نزد داود رفت.
من اصلاً دلتنگ این نیستم که چرا حاج احمد و داود در کنارمان نیستند. دلتنگی ما از این است که چرا دیگر آن روحیات، آن خصلتها و آن سیرت برکت آفرین شهدا در جامعه جاری نیست. آنچه که شهید از ما خواسته بود این بود که به مزارش سر بزنیم و همین کار را هم انجام می¬دهیم. اما گریه و زاری را هرگز نمی¬پسندید. یک روز شخصی به من گفت: « از اینکه سه سردارت را از دست داده¬ای ناراحت نیستی؟» به او گفتم: « این چه حرفی است که می¬زنی؟ من آنها را از دست نداده¬ام بلکه آنها را به دست آورده¬ام بعد پرسیدم خود تو فرزندانت چه شده¬اند؟ گفت: «هیچی.» گفتم: « بسیار خب،شما خجالت نمی¬کشید از اینکه فرزندانت هیچ خاصیتی برای دوام و بقاء اسلام و انقلاب اسلامی از خود بروز نداده¬اند.» این بود که تسلیم شد و سکوت کرد. از طرفی من در همان مراسم تشییع حاج احمد گفتم دو فرزند و سه فرزند که سهل است، من اگر 10 فرزند هم داشتم، همه را فدای انقلاب اسلامی می¬کردم باز هم نمی¬توانستم از عهده شکر نعمتی که به واسطه انقلاب اسلامی به ما ارزانی شده است برآیم. این نعمت را نباید دست کم بگیریم.
http://pnu-club.com/imported/2010/04/620.jpg
سال 1337 در ماه مبارک رمضان، در خانواده¬ای متدین و مذهبی در حوالی شهرستان کرج، پا به عرصه جهان گذاشت. او با موافقت دوران تحصیل را گذراند.از خدمت سربازی به نظام ستم شاهی اکراه داشت برای این کار عمداً در سال آخر دبیرستان مردود شد.
در دوره نوجوانی در مجالس دینی و محافل قرآنی شرکت می¬نمود. در این محافل با الفبای سیاست آشنا و جذب کتابهای سیاسی و مذهبی شد و به مطالعه کتابهای شهید مطهری پرداخت. در فعالیتهای انقلابی مانند راه¬اندازی تشکلهای مختلف در محل، حضور در تظاهرات و راهپیماییها و پخش اعلامیه¬های امام شرکت داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت نمود و به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به این استان اعزام شد و تا شروع جنگ تحمیلی در کردستان جنگید. پس از شروع جنگ تحمیلی، احمد به عضویت سپاه پاسداران در آمد. به هنگام گذرانیدن دوره آموزش در پادگان، کارآیی و شایستگی خود را نشان داد و به عنوان فرمانده گردان در پادگان معرفی شد. سپس به علت نیاز بیشتر به ایشان او را به شهرستان « مشکین شهر و مراغه» اعزام کردند.
آجرلو پس از قبول فرماندهی منطقه سپاه آذربایجان شرقی در مراغه با دختری پارسا و پاکدامن ازدواج کرد و خطبه عقد ایشان را حضرت امام خمینی (ره) جاری نمود.
وی در بهمن ماه 1363 به عنوان فرمانده سپاه پاسداران ناحیه کرج برگزیده شد و تا لحظه شهادت در این مسؤولیت انجام وظیفه کرد. در این مدت برای انجام مأموریت دو بار به لبنان اعزام شد. مهمترین محور فعالیتش در کرج، به اعزام نیرو به مناطق کردستان و غرب کشور و نیز پشتیبانی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) اختصاص داشت و برای آن لشکر پادگانی را در دو کوهه احداث کرد. با شروع جنگ، خود را به جبهه رساند و در چند عملیات شرکت کرد. به خاطر حضور در جبهه از مسؤولیت فرماندهی سپاه کرج استعفا داد ولی پذیرفته نشد. او پس از شهادت جانشین لشکر 10 سیدالشهداء (ع) به مدت یکماه مسؤولیت جانشینی لشکر را بر عهده داشت. به علت خلاء وجود او در سپاه ناحیه کرج، جانشینی لشکر را به دیگری سپرد و با کوله¬باری از درد دوری از جبهه و بار سنگین مسؤولیت و امانت باقی ماند. در طول خدمات درخشان خود در سپاه ناحیه کرج، از فعالیتهای فرهنگی نیز غفلک نکرد. او دو ماه پیش از شهادت، در راه¬اندازی مدرسه شاهد کرج همکاری داشت.
پیش از شهادت، در پست¬های جانشین پایگاه مشکین شهر، فرمانده پایگاه عجب شیر، جانشین و فرمانده ناحیه مراغه و تبریز منصوب شده بود.
او به شجاعت، صلابت و استواری در اعتلای کلمه حق شهره بود. احمد آجرلو اهل تقوا، تقید و تعهد مکتبی بود و هرگز حاضر نبود از ارزشهای مکتبی خود عدول کند. اهل نماز جماعت بود. او در عبودیت، جزو «السابقون» بود. متواضع، فروتن، گشاده¬رو و با صفا بود، به نظم و انضباط اهمیت می¬داد و در ایجاد نظم سختگیر بود. از ریا و خودنمایی بشدت پرهیز می¬نمود و نسبت به پدر و مادر با تکریم و تواضع رفتار می¬کرد. همچنین با همسرش نیز با مهر و محبت رفتار می¬کرد.
سرانجام در تاریخ 25/10/66 در منطقه ماووت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. شهید حاج احمد آجرلو از خود دو فرزند به یادگار گذاشته است.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران کرج،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
http://pnu-club.com/imported/2010/04/619.jpg
خاطرات
پدر شهید:
من خودم تعبیرم این است که احمد و برادرش داود از الطاف و امانات خداوند بودند که برای چند صبحانی مهمان سفره ما گشتند و خیلی زود راه رجوع به اصل خود را پیش گرفتند. من از کودکی وقتی ایشان را می¬دیدم از تواضع، سادگی و تلاش او احساس لذت می¬کردم. من آن موقع دامداری داشتم. احمد مدرسه می¬رفت و پس از بازگشت از مدرسه پیش من می¬آمد و در کارها به من کمک می¬کرد. می¬گفت: « نمی¬خواهم کاری نکرده، نانی بخورم.» او می¬گفت: « من هیچ علاقه¬ای به خدمت نظام شاهنشاهی ندارم.»
به اتفاق برادرش داود در یک مغازه کار می¬کردند تا سال 57، که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. اوایل سال 59 بود که آمد پیش من و با حالت خاصی گفت: «حاج آقا این کار و مغازه را هرچی می¬خواهی بکن. می¬خواهی بفروش، می¬خواهی نگه¬دار، من دیگر نمی¬توانم اینجا بمانم و باید به جبهه بروم.» من هم بدون هیچ معطلی گفتم من شما سه نفر را در راه خدا آزا کردم. بروید به هرچه هم که رسیدید ما را از شفاعت خودتان محروم نکنید. اول وارد کمیته انقلاب اسلامی شد. بعد به سپاه رفت. مدت 3 سال در سپاه مشکین شهر و تبریز بود. بعد مسؤول سپاه حومه کرج شد؛ و سرانجام بعد از 8 سال به شهادت رسید.
در منطقه ماووت، ترکش گلوله توپ به ایشان اصابت کرد. به طوری که یک طرف سرحاج احمد متلاشی، یک دست ایشان قطع و از یک پا هم زخمی شده بود.
من خیلی وقت پیش از آن، چنین سرنوشتی را برای حاج¬احمد انتظار می¬کشیدم. وقتی هم که پیکر ایشان را در آن وضعیت دیدم خدا را شکر کردم، زیرا حاجی آنطور که خودش می¬خواست به شهادت رسیده بود. بالاخره من یک پدر هستم و دوست دارم که فرزندانم به آرزویشان برسند و آرزوی حاج احمد هم این بود که اینگونه عاقبتی داشته باشد.
خودم چهار سال در جبهه¬های جنوب و کردستان بودم. در گردان شهید بهشتی (ره) انجام وظیفه می¬کردم. داود فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) بود و احمد هم فرمانده سپاه کرج؛ اما من تحت فرماندهی ایشان نبودم. یکبار احمد گفت: «حاج آقا به مسؤول شما بگویم که شب عملیات با من باشید؟» گفتم با مسؤولم صحبت می¬کنم ببینم نظر ایشان چیست. رفتم پرسیدم. مسؤول گردان گرفت: « حاج آقا من بحثی ندارم؛ اما درست نیست شما هر دو نفر در یک محل باشید.» به احمد گفتم، احمد هم گفت: « اطاعت امر مافوق الزامی است. البته من خودم هم فکر کردم دیدم که صحیح¬تر همان است که مسؤول شما گفته است.» بعد از 4 سال حضور در جبهه مدتی در جماران در خدمت حضرت امام خمینی (ره) نگهبان جماران بودم. بعد از رحلت حضرت امام (ره) هم به حرم منتقل شدم و چند سالی هم آنجا خدمتگزار زائران ایشان بودم.
خصوصیت ویژه شهید حاج احمد که به راحتی نمی¬توان از آن گذشت، روحیه عزت نفس ایشان بود. در این مدت عمر، هرگز از من درخواستی نکرد. من آرزویم این بود که یک تقاضایی از من داشته باشد اما آرزویم محقق نشد. من می¬دانستم احمد در بسیاری از اوقات با همه مسؤولیتش پول تو جیبی ندارد؛ اما خودش را طوری نشان می¬داد که فکر می¬کردی میلیونر است. همیشه آنچه را هم که داشت مال خودش نمی¬دانست.
در این زمینه به هیچ کس چیزی نگفت؛ اما این روحیه را از دوران کودکی داشت.کار می¬کرد و حقوقی که می¬گرفت خرج خودش نمی¬کرد. می¬پرسیدم پس پولهایت را چکار می¬کنی؟ و او چیزی نمی¬گفت. در دوران مسؤولیتش هم همین روحیه را داشت؛ و بعد از شهادت ایشان ما مدام با مردمی مواجه بودیم که از کرج می¬آمدند و می¬گفتند: « حاج احمد پدر ما بود و با رفتن او ما یتیم شده¬ایم.» در حالی که وقتی احمد در قید حیات بود ما اصلا از این قضایا خبر نداشتیم.
چون می¬خواست زودتر به جبهه بازگردد، یک هفته مراسم سالگرد شهادت برادرش داود را جلو انداختیم تا در این مراسم، احمد هم حضور داشته باشد. بعد از مراسم وقتی می¬خواستیم وسایل تزیین مراسم را جمع کنیم احمد با حالت جدی رو به ما کرد و گفت: « لازم نیست جمع کنید به همین زودی باز هم احتیاجتان می¬شود.» بعد رفتیم سر مزار داود، احمد با ناله می¬گفت: « داود جان قرار بود فراق ما یکسال طول نکشد. نمی¬دانم کجای کارم اشکال دارد.» این را گفت و رفت. شش روز بعد بود که خبر شهادت ایشان را دریافت کردیم و در واقع او به قول خود وفا کرد و یکسال از فراق برادر نگذشته، از میان ما پر کشید و نزد داود رفت.
من اصلاً دلتنگ این نیستم که چرا حاج احمد و داود در کنارمان نیستند. دلتنگی ما از این است که چرا دیگر آن روحیات، آن خصلتها و آن سیرت برکت آفرین شهدا در جامعه جاری نیست. آنچه که شهید از ما خواسته بود این بود که به مزارش سر بزنیم و همین کار را هم انجام می¬دهیم. اما گریه و زاری را هرگز نمی¬پسندید. یک روز شخصی به من گفت: « از اینکه سه سردارت را از دست داده¬ای ناراحت نیستی؟» به او گفتم: « این چه حرفی است که می¬زنی؟ من آنها را از دست نداده¬ام بلکه آنها را به دست آورده¬ام بعد پرسیدم خود تو فرزندانت چه شده¬اند؟ گفت: «هیچی.» گفتم: « بسیار خب،شما خجالت نمی¬کشید از اینکه فرزندانت هیچ خاصیتی برای دوام و بقاء اسلام و انقلاب اسلامی از خود بروز نداده¬اند.» این بود که تسلیم شد و سکوت کرد. از طرفی من در همان مراسم تشییع حاج احمد گفتم دو فرزند و سه فرزند که سهل است، من اگر 10 فرزند هم داشتم، همه را فدای انقلاب اسلامی می¬کردم باز هم نمی¬توانستم از عهده شکر نعمتی که به واسطه انقلاب اسلامی به ما ارزانی شده است برآیم. این نعمت را نباید دست کم بگیریم.
http://pnu-club.com/imported/2010/04/620.jpg