MIN@MAN
04-08-2010, 03:11 PM
ميثم، چقدر از او بد ميگفتند. هر كس كه براي گذراندن دوره آموزشي بهپادگان امام حسين(ع) در تهرانپارس ميرفت، از او بدميگفت. بد كه نهفحش بدهد، از سختگيريهايش ميگفت و از داد و فريادش. ولي آخرشچيزهاي ديگر هم ميگفتند. خيلي چيزها خلاف حرفهاي اول خودشان.
كسي او را به اسم اصلي صدا نميزد. يعني نميدانستند. معروف بود بهميثم. ميثم چي؟
هيچكس نميدانست. همين . شايد جرأت نميكردند بپرسندفاميلياش چيست.
با همه ترسي كه از او در وجودم سرازير شده بود، خيلي دوست داشتمببينمش. كنجكاو شده بودم. از آن كنجكاويهاي دوران جواني كه چه بسا سرآدم را به باد ميداد. ولي ارزش داشت كه سرّي را بشكافي! و شكافتم.
ميگفتند چند وقت ديگر عمليات است. عملياتي اشكي. سخت سخت.آنقدر سخت كه اشك آدم را در ميآورد. كسي نميدانست كجاست، ولي ازفشارهايي كه ميثم ميآورد، ميشد فهميد عمليات بعدي بايد خيلي سختباشد كه او تلاش داشت توان و استقامت نيروها را بالا ببرد. و ميبرد.
آخر ديدمش. ولي از دور. شانس آوردم زير دستش آموزش نداشتم. منكه اعزام مجددي بودم و عمراً نبايد آموزش ميديدم، ولي زير دست او رفتنيك هراس ديگري داشت.
آن روز، همه نيروهاي اعزامي را برده بودند به پادگان امام حسين(ع)؛توي خيابان كنار نيروها ايستاده بودم كه يكي از بچه محلهايمان دوان دوانآمد و با اضطراب گفت:
ـ بيا حميد... حميد بيا... ميثم... ميثم كه ميخواستي ببينيش اونجاست...
خوشحال شدم. هم خوشحال شدم،هم ترسيدم. اصلاً اسمش اينجوري بود. پاهايت را شل ميكرد و اگر يك مشت پول خورد توي جيبسمت چپ پيراهنت بود، سرو صدايش همه را خبر ميكرد!
دويدم آنجايي كه او گفت. از دور نگاهش كردم. جرأت جلو رفتن را هيچكس نداشت. ميگفتند هنگام آموزش اگر كسي نزديك يا مزاحم شود، خيليبد برخورد ميكند. به همين خاطر ترسيدم جلو بروم.
اول از پشت سر ديدمش. پيراهن تنش نبود. مثل نيروهاي آموزشي، نهپيراهن نه زير پيراهن.
شلواري پلنگي به پا داشت بدون جوراب و پوتين. مثل نيروها، بدنشسرخ سرخ شده بود. با تير بغل گوش بچهها ميزد كه روي آسفالت داغ سينهخيز بروند. و ميرفتند.
رويش را كه برگرداند، جا خوردم. اول ترسيدم. از اين ترسيدم كه نكندالكي گير بدهد كه براي چي آنجا ايستادهايم و داريم او را برّ و برّ نگاه ميكنيم.آن وقت بود كه ما را هم ميخواباند زمين و تا بياييم به خودمان بجنبيم و به اوحالي كنيم كه ما اصلاً نيروي آموزشي نيستيم ، تا ته پادگان را سينه خيز رفتهبوديم و لباسهاي نويي كه تحويلمان داده بودند، ميشد چهل تكه!
چقدر حيف شد. كاش مرا ميديد. شايد ديد ولي رويش را برگرداندكه مثلا نديده باشد. ولي من در همان نگاه اول شناختمش. هر چند كه خيليشك كردم. او واين كارها؟! اصلاً به او نميآيد اين كاره باشد. اين همهخشونت و تندي در او، اصلاً باور نميكردم. ولي خودش بود. خودِ خودش.
همه جوره از او ميگفتند. هم بد، هم خوب. آنها كه يكي دو روز اولآموزش بريده بودند و از پادگان در ميرفتند، خيلي از ميثم بد ميگفتند.ميگفتند:
ـ نصفه شب مياد داخل ساختمان و با تيراندازي و عربده كشي، دستورميدهد كه به شمارش 3 از طبقه پنجم آسايشگاه بدويم دم در. خودش همواميستد بالا، در حالي كه تير ميزند و همه را ميترساند، هُل ميدهد كهزودتر بدويم پايين. وقتي همه رفتند پايين، اول دستور ميدهد كه پوتينها وجورابها را درآوريم. بعد پيراهن و زير پيراهن. بعد همه را به دو راهميانداخت طرف تپههاي پشت پادگان. تا زانو توي برف بوديم. هي داد ميزدكه با بدنهاي لخت، توي برفهاي سرد غلت بزنيم...
از اين دست خيلي برايش ميگفتند، ولي آنها كه در دورههاي آموزشيميثم آبديده ميشدند و بعدها توي عمليات ثمرة اين سختگيريها راميفهميدند كه چيزي نبود جز استقامت، ميگفتند:
ـ خيلي دمش گرم بود. هر آموزش كه به بچهها ميداد، خودش هم آن راانجام ميداد. سينه خيز توي آسفالت داغ، غلت زدن توي برف و سرما.خلاصه هر نيرو كه ميآمد چهل و پنج روز آموزش ببيند و برود، خود ميثمدوباره با آنها تمام آموزشهاي سخت را انجام ميداد كه بچهها نگويند: به مادستور ميدهد ولي خودش انجام نميدهد.
شوخي نبود. با هر نيروي همراه بود و پا به پا جلو ميرفت.
آنهايي كه خيلي اهل عرفان و نماز شب بودند، ميگفتند:
ـ بعضي وقتها نصفههاي شب كه بچهها براي نماز شب بلند ميشدند،متوجه ميشدند يك نفر كه كلاه اوركتش را كشيده روي صورتش، ميآمدداخل آسايشگاه و كف پوتين بچهها را كه به حال آماده باش خوابيده بودند،ميبوسيد و ميرفت. گاهي ميديديم كه شبهايي كه آماده باش نيست، همانمرد كلاه بر سر ميآمد و پوتينهاي بچهها را ميبرد و ساعتي بعد واكس زده وتميز ميآورد ميگذاشت سرجايشان...
آنهايي كه تا آخرهاي دوره ميماندند، با گريه، ماجراي عجيبي تعريفميكردند :
ـ بابا اين ديگه كيه؟! آخرهاي دوره كه بود، يك شب همه را جمع كرد،آرام گفت: «حالا كه به لطف خدا تونستيد در 45 روز سختترين آموزشها راطي كنيد كه در عمليات به مشكل برنخوريد، از شما يك چيز ميخواهم،يعني يك دستور ميدهم كه هيچكس حق ندارد از جايش تكان بخورد،خودتان كه مرا ميشناسيد. پا از پا تكان بدهيد، خودتان ميدانيد.»
همه وحشت ميكردند. يا حضرت عباس. ديگه چيكار ميخواستبكند. يعني ديگه چي مونده بود؟! شايد ميخواست نارنجك بيندازد وسطجمع؟ بابا اين كه نفس ما را بريد، دل توي دل كسي نبود. همه آماده باشبودند بپرند دوروبر و جانپناه بگيرند. همه منتظر صداي فرياد ميثم بوديم كهبگويد: نارنجك... بخيزيد... ولي از اين خبرها نشد. با تعجب ديدم ميثمنيست. شك كرديم. ديدم نفرات جلوي ستون دارند گريه ميكنند. صدايگريه شان بلند بود و شانه هايشان تكان ميخورد. يك دفعه ديدم چيزي آمدروي پايم. جا خوردم. ترسيدم. يا خدا. اين چي بود. كي بود؟ افتاده بود رويپاهاي بچهها. گريه ميكرد. گريه و التماس كه اگر اذيتي و يا شدتي داشته او راببخشيم. خودش بود. ميثم، همان ميثم كه از اسمش تمام پادگان ميلرزيد وحالا از كاري كه او ميكرد، شانههاي بچهها از گريه ميلرزيد. پاي همه راميبوسيد و خاك پوتينهاي آنان را به صورت خودش ميماليد و ميگفت:شما رو به خدا منو حلال كنين... جبهه كه رفتين منو دعا كنين... دعا كنين منمبيام اونجا...
*
آن روز با علي رفته بوديم نماز جمعه. زمستان سال 1363 بود. در خيابانطالقاني، نرسيده به در شرقي دانشگاه. رفتيم جلو، هميشه همانجامينشست. هميشه با او سلام و احوالپرسي داشتم ولي نميدانستم او كيست.
كيست كه ميدانستم. از اولين روزهاي سال 58 با هم آشنا شده بوديم.در درگيريهاي جلوي دانشگاه با ضد انقلابيون و منافقين. جلو كه رفتيم وسلام و عليك و روبوسي كرديم، علي كمي خودش را عقب كشيد. باورنميكرد اين همان باشد. دستش را كه فشردم، با خنده گفتم:
ـ مرد مومن تو كه پدر بچههارو درمياري، يه ذره مراعاتشون رو بكن...همه از اسمت ميترسن.
جا خورد. با استغفرالله گفت:
ـ چي ميگي تو؟ من بچهها رو اذيت ميكنم؟ چه جوري؟
نه كه انكار كند و دروغ بگويد. ميخنديد و ميگفت:
ـ مطمئني كه اشتباه نگرفتي؟ من رو چه به اين كارها؟
راست ميگفت . من كه اسم آموزش رو نياوردم. همهاش ميگفتم بچههارا اذيت ميكني و خيلي خيلي بهشون فشار ميآوري. او هم نميپذيرفت.
شك كردم. علي هي در گوشم ميگفت:
ـ بابا به خدا خودشه... همينه ميثم...
روبوسي كرديم و خنديديم و خداحافظي. باور نميكردم از آن جوانمحجوب، آرام و سربه زير، چنين كارهايي هم بر بيايد. هر چي علي قسمميخورد، من شك كردم و نميپذيرفتم.
*
عمليات، كه انجام شد، زمزمهاي توي بچهها افتاده بود:
ـ ميثم پريد...
عجب، پس ميثم هم آخرش شهيد شد.
خيلي دوست داشتم عكسش را ببينم. شنيده بودم كه نميگذاشتند برود جبهه ، مربي آموزش تاكتيك پادگان امام حسين(ع) بود و تجربيات فراوانيداشت كه خيلي به درد نيروها ميخورد ، ولي سرانجام توانسته بود برودعمليات و حالا شهيد شده بود. آن هفته در نماز جمعه او را نديديم. جايشخالي بود. گفتم حتماً جبهه است. ولي علي عكسي را نشانم داد كه خيلي جاخوردم. خودش بود. رفيق خودم. همان كه هر هفته نماز جمعه سلام واحوالپرسي ميكرديم. زير عكس نوشته شده بود:
«شهيد مرتضي شكوري گركاني» (ميثم) »
منبع (http://www.sajed.ir/pe/content/view/569/35/)
كسي او را به اسم اصلي صدا نميزد. يعني نميدانستند. معروف بود بهميثم. ميثم چي؟
هيچكس نميدانست. همين . شايد جرأت نميكردند بپرسندفاميلياش چيست.
با همه ترسي كه از او در وجودم سرازير شده بود، خيلي دوست داشتمببينمش. كنجكاو شده بودم. از آن كنجكاويهاي دوران جواني كه چه بسا سرآدم را به باد ميداد. ولي ارزش داشت كه سرّي را بشكافي! و شكافتم.
ميگفتند چند وقت ديگر عمليات است. عملياتي اشكي. سخت سخت.آنقدر سخت كه اشك آدم را در ميآورد. كسي نميدانست كجاست، ولي ازفشارهايي كه ميثم ميآورد، ميشد فهميد عمليات بعدي بايد خيلي سختباشد كه او تلاش داشت توان و استقامت نيروها را بالا ببرد. و ميبرد.
آخر ديدمش. ولي از دور. شانس آوردم زير دستش آموزش نداشتم. منكه اعزام مجددي بودم و عمراً نبايد آموزش ميديدم، ولي زير دست او رفتنيك هراس ديگري داشت.
آن روز، همه نيروهاي اعزامي را برده بودند به پادگان امام حسين(ع)؛توي خيابان كنار نيروها ايستاده بودم كه يكي از بچه محلهايمان دوان دوانآمد و با اضطراب گفت:
ـ بيا حميد... حميد بيا... ميثم... ميثم كه ميخواستي ببينيش اونجاست...
خوشحال شدم. هم خوشحال شدم،هم ترسيدم. اصلاً اسمش اينجوري بود. پاهايت را شل ميكرد و اگر يك مشت پول خورد توي جيبسمت چپ پيراهنت بود، سرو صدايش همه را خبر ميكرد!
دويدم آنجايي كه او گفت. از دور نگاهش كردم. جرأت جلو رفتن را هيچكس نداشت. ميگفتند هنگام آموزش اگر كسي نزديك يا مزاحم شود، خيليبد برخورد ميكند. به همين خاطر ترسيدم جلو بروم.
اول از پشت سر ديدمش. پيراهن تنش نبود. مثل نيروهاي آموزشي، نهپيراهن نه زير پيراهن.
شلواري پلنگي به پا داشت بدون جوراب و پوتين. مثل نيروها، بدنشسرخ سرخ شده بود. با تير بغل گوش بچهها ميزد كه روي آسفالت داغ سينهخيز بروند. و ميرفتند.
رويش را كه برگرداند، جا خوردم. اول ترسيدم. از اين ترسيدم كه نكندالكي گير بدهد كه براي چي آنجا ايستادهايم و داريم او را برّ و برّ نگاه ميكنيم.آن وقت بود كه ما را هم ميخواباند زمين و تا بياييم به خودمان بجنبيم و به اوحالي كنيم كه ما اصلاً نيروي آموزشي نيستيم ، تا ته پادگان را سينه خيز رفتهبوديم و لباسهاي نويي كه تحويلمان داده بودند، ميشد چهل تكه!
چقدر حيف شد. كاش مرا ميديد. شايد ديد ولي رويش را برگرداندكه مثلا نديده باشد. ولي من در همان نگاه اول شناختمش. هر چند كه خيليشك كردم. او واين كارها؟! اصلاً به او نميآيد اين كاره باشد. اين همهخشونت و تندي در او، اصلاً باور نميكردم. ولي خودش بود. خودِ خودش.
همه جوره از او ميگفتند. هم بد، هم خوب. آنها كه يكي دو روز اولآموزش بريده بودند و از پادگان در ميرفتند، خيلي از ميثم بد ميگفتند.ميگفتند:
ـ نصفه شب مياد داخل ساختمان و با تيراندازي و عربده كشي، دستورميدهد كه به شمارش 3 از طبقه پنجم آسايشگاه بدويم دم در. خودش همواميستد بالا، در حالي كه تير ميزند و همه را ميترساند، هُل ميدهد كهزودتر بدويم پايين. وقتي همه رفتند پايين، اول دستور ميدهد كه پوتينها وجورابها را درآوريم. بعد پيراهن و زير پيراهن. بعد همه را به دو راهميانداخت طرف تپههاي پشت پادگان. تا زانو توي برف بوديم. هي داد ميزدكه با بدنهاي لخت، توي برفهاي سرد غلت بزنيم...
از اين دست خيلي برايش ميگفتند، ولي آنها كه در دورههاي آموزشيميثم آبديده ميشدند و بعدها توي عمليات ثمرة اين سختگيريها راميفهميدند كه چيزي نبود جز استقامت، ميگفتند:
ـ خيلي دمش گرم بود. هر آموزش كه به بچهها ميداد، خودش هم آن راانجام ميداد. سينه خيز توي آسفالت داغ، غلت زدن توي برف و سرما.خلاصه هر نيرو كه ميآمد چهل و پنج روز آموزش ببيند و برود، خود ميثمدوباره با آنها تمام آموزشهاي سخت را انجام ميداد كه بچهها نگويند: به مادستور ميدهد ولي خودش انجام نميدهد.
شوخي نبود. با هر نيروي همراه بود و پا به پا جلو ميرفت.
آنهايي كه خيلي اهل عرفان و نماز شب بودند، ميگفتند:
ـ بعضي وقتها نصفههاي شب كه بچهها براي نماز شب بلند ميشدند،متوجه ميشدند يك نفر كه كلاه اوركتش را كشيده روي صورتش، ميآمدداخل آسايشگاه و كف پوتين بچهها را كه به حال آماده باش خوابيده بودند،ميبوسيد و ميرفت. گاهي ميديديم كه شبهايي كه آماده باش نيست، همانمرد كلاه بر سر ميآمد و پوتينهاي بچهها را ميبرد و ساعتي بعد واكس زده وتميز ميآورد ميگذاشت سرجايشان...
آنهايي كه تا آخرهاي دوره ميماندند، با گريه، ماجراي عجيبي تعريفميكردند :
ـ بابا اين ديگه كيه؟! آخرهاي دوره كه بود، يك شب همه را جمع كرد،آرام گفت: «حالا كه به لطف خدا تونستيد در 45 روز سختترين آموزشها راطي كنيد كه در عمليات به مشكل برنخوريد، از شما يك چيز ميخواهم،يعني يك دستور ميدهم كه هيچكس حق ندارد از جايش تكان بخورد،خودتان كه مرا ميشناسيد. پا از پا تكان بدهيد، خودتان ميدانيد.»
همه وحشت ميكردند. يا حضرت عباس. ديگه چيكار ميخواستبكند. يعني ديگه چي مونده بود؟! شايد ميخواست نارنجك بيندازد وسطجمع؟ بابا اين كه نفس ما را بريد، دل توي دل كسي نبود. همه آماده باشبودند بپرند دوروبر و جانپناه بگيرند. همه منتظر صداي فرياد ميثم بوديم كهبگويد: نارنجك... بخيزيد... ولي از اين خبرها نشد. با تعجب ديدم ميثمنيست. شك كرديم. ديدم نفرات جلوي ستون دارند گريه ميكنند. صدايگريه شان بلند بود و شانه هايشان تكان ميخورد. يك دفعه ديدم چيزي آمدروي پايم. جا خوردم. ترسيدم. يا خدا. اين چي بود. كي بود؟ افتاده بود رويپاهاي بچهها. گريه ميكرد. گريه و التماس كه اگر اذيتي و يا شدتي داشته او راببخشيم. خودش بود. ميثم، همان ميثم كه از اسمش تمام پادگان ميلرزيد وحالا از كاري كه او ميكرد، شانههاي بچهها از گريه ميلرزيد. پاي همه راميبوسيد و خاك پوتينهاي آنان را به صورت خودش ميماليد و ميگفت:شما رو به خدا منو حلال كنين... جبهه كه رفتين منو دعا كنين... دعا كنين منمبيام اونجا...
*
آن روز با علي رفته بوديم نماز جمعه. زمستان سال 1363 بود. در خيابانطالقاني، نرسيده به در شرقي دانشگاه. رفتيم جلو، هميشه همانجامينشست. هميشه با او سلام و احوالپرسي داشتم ولي نميدانستم او كيست.
كيست كه ميدانستم. از اولين روزهاي سال 58 با هم آشنا شده بوديم.در درگيريهاي جلوي دانشگاه با ضد انقلابيون و منافقين. جلو كه رفتيم وسلام و عليك و روبوسي كرديم، علي كمي خودش را عقب كشيد. باورنميكرد اين همان باشد. دستش را كه فشردم، با خنده گفتم:
ـ مرد مومن تو كه پدر بچههارو درمياري، يه ذره مراعاتشون رو بكن...همه از اسمت ميترسن.
جا خورد. با استغفرالله گفت:
ـ چي ميگي تو؟ من بچهها رو اذيت ميكنم؟ چه جوري؟
نه كه انكار كند و دروغ بگويد. ميخنديد و ميگفت:
ـ مطمئني كه اشتباه نگرفتي؟ من رو چه به اين كارها؟
راست ميگفت . من كه اسم آموزش رو نياوردم. همهاش ميگفتم بچههارا اذيت ميكني و خيلي خيلي بهشون فشار ميآوري. او هم نميپذيرفت.
شك كردم. علي هي در گوشم ميگفت:
ـ بابا به خدا خودشه... همينه ميثم...
روبوسي كرديم و خنديديم و خداحافظي. باور نميكردم از آن جوانمحجوب، آرام و سربه زير، چنين كارهايي هم بر بيايد. هر چي علي قسمميخورد، من شك كردم و نميپذيرفتم.
*
عمليات، كه انجام شد، زمزمهاي توي بچهها افتاده بود:
ـ ميثم پريد...
عجب، پس ميثم هم آخرش شهيد شد.
خيلي دوست داشتم عكسش را ببينم. شنيده بودم كه نميگذاشتند برود جبهه ، مربي آموزش تاكتيك پادگان امام حسين(ع) بود و تجربيات فراوانيداشت كه خيلي به درد نيروها ميخورد ، ولي سرانجام توانسته بود برودعمليات و حالا شهيد شده بود. آن هفته در نماز جمعه او را نديديم. جايشخالي بود. گفتم حتماً جبهه است. ولي علي عكسي را نشانم داد كه خيلي جاخوردم. خودش بود. رفيق خودم. همان كه هر هفته نماز جمعه سلام واحوالپرسي ميكرديم. زير عكس نوشته شده بود:
«شهيد مرتضي شكوري گركاني» (ميثم) »
منبع (http://www.sajed.ir/pe/content/view/569/35/)