MIN@MAN
04-08-2010, 03:09 PM
احمد، نامي است كه شجاعت و پايداري را در ياد مردم اين سرزمين زنده ميكند. احمد، كشوري بود كه در قلب ملتي جاي باز كرد.
1332، فيروزكوه شاهد طلوع فرزندي بود كه شعاع نورش در فرداهاي دور، آسمان ايران را پرتو افشاني كرد. از همان آغاز از جبين اين مولود، همت را ميشد خواند. چيزي كه گذر زمان نمودش را هر چه بيشتر هويدا ساخت.
پدرش با اينكه در ژاندارمري مشغول به خدمت بود و چيزي كم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نميآورد و به شكلهاي مختلف ميكوشيد حقوق از دست رفتة مردم را ايفا كند. سرانجام نيز كه فضا را براي خدمت به مردم مناسب نميديد، استعفا داد و به كشاورزي روي آورد. و به نان رنج و عرق جبين بسنده كرد.
«انسان نبايد فقط مسلمان شناسنامهاي باشد؛ بلكه بايد عامل به احكام شرع باشد.» اينها را احمد هميشه و هر جايي ميگفت. اهل مطالعه بود. سير مطالعاتياش، شخصيت سياسي او را پيريزي كرد. در دوران دبيرستان با دو تا از همكلاسهايش فعاليت سياسي، مذهبياش را شروع كرد.
ميخواست به آسمان نزديكتر شود. ديپلم را كه گرفت، به استخدام نيروي هوايي درآمد. در همة دورهها ممتاز بود. توي بچههاي هوانيروز، همه به چشم استادي نگاهش ميكردند. اساتيد خارجي هم تحت تأثير منش ديني او قرار گرفته بودند. ميگفت: من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد. عبادتش ديدني بود. چنان غرق عبادت معبود ميشد كه انسان را تحت تأثير قرار ميداد. به نماز كه ميايستاد، ديدني بود. خوف بر تمام وجودش سيطره پيدا ميكرد و رنگ چهرهاش عوض ميشد؛ الذين في صلاتهم خاشعون.
دوست داشت طلبه شود. افسوس ميخورد كه چرا نرفته است طلبگي بخواند؛ ميگفت: اي كاش در لباس روحانيت بودم! بهتر ميتوانستم حرفهايم را بزنم.
صندوق كمك به فقرا ايدهاي بود كه كشوري با چند تا از دوستان در پايگاه راهاندازي كرد. از فقرا كه سخن ميگفت، اشك بر گونهاش سرازير ميشد. خود را در مقابل آنها مسئول ميدانست. حرفهايش خيلي به دل مينشست.
با شيرودي براي براندازي رژيم شاه فعاليت ميكردند. پايگاه شكاري خاطرههاي بسياري از دلاوري اين دو يار دارد كه چگونه بيهيچ هراسي خطر را به جان ميخريدند. بارها تحت بازجويي ساواك قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار كرد. بارها در جريان تظاهرات كتك خورد. ميگفت: اين باطومي كه من خوردم، چون براي خدا بود، شيرين بود. من شادم از اينكه ميتوانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از طرف پروردگار.
جنگ كه شروع شد، كشوري كار خودش را خوب ميدانست. دفاع از ميهن و اسلام. خستگي را خسته كرده بود و از سختي راه هراسي نداشت. شهيد فلاحي ميگويد: «شبي براي مأموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف بيرون آمد. ديدم كشوري است. احمد فرشتهاي بود در قالب انسان»
مقام معلمي شايسته او بود. شهيد شيرودي ميگفت: احمد، استاد من بود.
اسلام را فراتر از همه چيز ميديد. جايي كه بايد امام حسين(ع) براي دين فدا شود. ديگر جايي براي هيچ حرفي باقي نميماند. تركشي به سينهاش نشسته بود. منتظر آخرين عمل جراحي بود، اما بلند شد كه برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحي مرخص شوي. جواب داده بود: «وقتي اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نميخواهم!»
ميگفت: «تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد.»
سرانجام عشق به ولايت او را تا ملكوت راهي كرد. پانزدهم آذر 59 بعد از يك عمليات موفق، هليكوپترش مورد اصابت راكتهاي دو ميگ قرار گرفت. با اينكه هليكوپترش داشت در آتش ميسوخت، توانست آن را به خاك خودي برساند، اما ديگر مجالي نمانده بود. كشوري هم رفت.
1332، فيروزكوه شاهد طلوع فرزندي بود كه شعاع نورش در فرداهاي دور، آسمان ايران را پرتو افشاني كرد. از همان آغاز از جبين اين مولود، همت را ميشد خواند. چيزي كه گذر زمان نمودش را هر چه بيشتر هويدا ساخت.
پدرش با اينكه در ژاندارمري مشغول به خدمت بود و چيزي كم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نميآورد و به شكلهاي مختلف ميكوشيد حقوق از دست رفتة مردم را ايفا كند. سرانجام نيز كه فضا را براي خدمت به مردم مناسب نميديد، استعفا داد و به كشاورزي روي آورد. و به نان رنج و عرق جبين بسنده كرد.
«انسان نبايد فقط مسلمان شناسنامهاي باشد؛ بلكه بايد عامل به احكام شرع باشد.» اينها را احمد هميشه و هر جايي ميگفت. اهل مطالعه بود. سير مطالعاتياش، شخصيت سياسي او را پيريزي كرد. در دوران دبيرستان با دو تا از همكلاسهايش فعاليت سياسي، مذهبياش را شروع كرد.
ميخواست به آسمان نزديكتر شود. ديپلم را كه گرفت، به استخدام نيروي هوايي درآمد. در همة دورهها ممتاز بود. توي بچههاي هوانيروز، همه به چشم استادي نگاهش ميكردند. اساتيد خارجي هم تحت تأثير منش ديني او قرار گرفته بودند. ميگفت: من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد. عبادتش ديدني بود. چنان غرق عبادت معبود ميشد كه انسان را تحت تأثير قرار ميداد. به نماز كه ميايستاد، ديدني بود. خوف بر تمام وجودش سيطره پيدا ميكرد و رنگ چهرهاش عوض ميشد؛ الذين في صلاتهم خاشعون.
دوست داشت طلبه شود. افسوس ميخورد كه چرا نرفته است طلبگي بخواند؛ ميگفت: اي كاش در لباس روحانيت بودم! بهتر ميتوانستم حرفهايم را بزنم.
صندوق كمك به فقرا ايدهاي بود كه كشوري با چند تا از دوستان در پايگاه راهاندازي كرد. از فقرا كه سخن ميگفت، اشك بر گونهاش سرازير ميشد. خود را در مقابل آنها مسئول ميدانست. حرفهايش خيلي به دل مينشست.
با شيرودي براي براندازي رژيم شاه فعاليت ميكردند. پايگاه شكاري خاطرههاي بسياري از دلاوري اين دو يار دارد كه چگونه بيهيچ هراسي خطر را به جان ميخريدند. بارها تحت بازجويي ساواك قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار كرد. بارها در جريان تظاهرات كتك خورد. ميگفت: اين باطومي كه من خوردم، چون براي خدا بود، شيرين بود. من شادم از اينكه ميتوانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از طرف پروردگار.
جنگ كه شروع شد، كشوري كار خودش را خوب ميدانست. دفاع از ميهن و اسلام. خستگي را خسته كرده بود و از سختي راه هراسي نداشت. شهيد فلاحي ميگويد: «شبي براي مأموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف بيرون آمد. ديدم كشوري است. احمد فرشتهاي بود در قالب انسان»
مقام معلمي شايسته او بود. شهيد شيرودي ميگفت: احمد، استاد من بود.
اسلام را فراتر از همه چيز ميديد. جايي كه بايد امام حسين(ع) براي دين فدا شود. ديگر جايي براي هيچ حرفي باقي نميماند. تركشي به سينهاش نشسته بود. منتظر آخرين عمل جراحي بود، اما بلند شد كه برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحي مرخص شوي. جواب داده بود: «وقتي اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نميخواهم!»
ميگفت: «تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد.»
سرانجام عشق به ولايت او را تا ملكوت راهي كرد. پانزدهم آذر 59 بعد از يك عمليات موفق، هليكوپترش مورد اصابت راكتهاي دو ميگ قرار گرفت. با اينكه هليكوپترش داشت در آتش ميسوخت، توانست آن را به خاك خودي برساند، اما ديگر مجالي نمانده بود. كشوري هم رفت.