MIN@MAN
04-08-2010, 03:01 PM
هر جا خطر بود، او هم بود (نصر اصفهاني)
اعمال حج تمتع را تمام كرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشك كرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روي لباس احرامش بر اسلام و ايمان «محمدجعفر نصر اصفهاني» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا كردند.
□
سال 1375 يكي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بيپرده خبر تأثيرات بمبهاي شيميايي را بر روي اين فرماندة تيپ يك لشكر پياده ثامنالائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديك شد، سرش را به سينهاش گذاشت و زار زار گريه كرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دكترها جوابت كردهاند!» و او سر همرزمش را نوازش كرد و با كمال آرامش گفت: «من بايد در بيتالمقدس5 شهيد ميشدم، خدا لطف كرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهمتر اينكه افتخار پيدا كردم كه سرباز ثامنالائمه(ع) بشوم.»
□
مجروح شدنهايش را از ماههاي آغازين در سال 59 به آخرين ماههاي جنگ پيوند زند؛ او در تيرماه 1367 در منطقه مريوان و پنجوين عراق، علاوه بر مجروحيت شديد با سلاحهاي سنگين، شيميايي هم شد.
□
خطبة عقد را كه خواندند، براي اولين بار ميخواست همسرش را از تهران به اصفهان بيرد؛ به جاي بردن او به جاهاي ديدني، يكراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهيدش، و وقتي با اعتراض خواهرش روبهرو شد كه «اين كار تو بر روحيهاش اثر منفي دارد» گفت:
«اشتباه تو همين جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفي داشتم. او يك رزمنده است و بايد بداند، راهي كه من انتخاب كردهام به كجا ميرسد، راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم كه به او بگويم خود را براي چنين لحظهاي آماده كند، اگر مرا انتخاب كرده است، بايد در اين راه مرا ياري كند.»
□
به همسرش گفت: «من به درد پشت ميز نميخورم. جاي من توي منطقه است» ساكش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او كسي بود كه در آغاز خدمت خود از فرمانده خود پرسيده بود: «سختترين محل خدمت شما كجاست؟ مرا به آن يگان بفرستند!» نصر، گروهان خود را در منطقهاي مستقر كرد كه در ناامني كامل ميان نيروهاي عراقي و عناصر ضد انقلاب بود و تداركات و مهمات و آذوقه را بايد با طناب بالا ميكشيدند.
□
در حال گذراندن دوران خدمت سربازي بود، كه دوست داشت عضو ارتش يا سپاه شود. سر دو راهي كه كدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه يا ارتش را، شبي در خواب ديد كه به محضر وجود مقدس امام زمان(عج) شرفياب شده است و از آن حضرت كسب تكليف ميكند كه حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نياز بيشتري دارد، به ارتش برويد». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان(عج) ميدانست، روزي در گوشهاي تنها مشغول تلاوت قرآن بود كه متوجه شد سربازي چند گالن نفت را به سوي محل استقرار نيروهاي او ميبرد؛ به طرفش رفت و كمكش كرد. در بين راه سرباز كه نميدانست كه نصر فرمانده است، از او پرسيد: «تو هم سرباز اينجايي؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان(عج) هستيم.»
□
سر سال، خمس مالش را حساب ميكرد. هر گاه حرفي نميزد و يا كار خاصي نداشت، لبش به ذكر گفتن و صلوات مشغول ميشد. با روزه گرفتن ماههاي رجب و شعبان كه بيشتر بدون سحري ميگرفت، به استقبال ماه رمضان ميرفت. آنقدر با روزه گرفتن مأنوس بود كه پس از عمل جراحي معده، بهخاطر جراحات شيميايي در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزة ماه رمضان بود و در بستر بيماري دعا كرد: «خدايا عمرم را تمام كن اگر باشم و نتوانم روزه بگيرم.»
□
به حضرت زهرا(س) ارادتي خاص داشت. جلوتر از سادات راه نميرفت، به سادات ميگفت: «اگر من جلوتر از شما حركت كنم، فرداي قيامت در برابر بيبي فاطمه زهرا(س) جوابي ندارم.» هميشه آرزو داشت كه خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا(س) دختري به او عطا كرد و نصر هميشه مباهات ميكرد كه در تمامي فاميل، زهراي كوچك او، تنها دختري است كه در روز ميلاد حضرت زهرا(س) به دنيا آمده است.
در روزهاي آخر جنگ، وقتي تركش پهلو و پايش را شكافت، روي تخت بيمارستان گريه ميكرد. ميگفت: «يا فاطمه الزهرا» «يا حسين شهيد» «آيا من لياقت شهادت و ديدار شما بزرگواران را ندارم.»
قطعنامه كه پذيرفته شد، هميشه در اينكه در فضاي آلودة شهر تنفس ميكند، به خود ميپيچيد و حسرت ميخورد و ميگفت: «در شهر نميگذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا(س) را ببيند.»
□
او كه در شهريور سال 1399 در اصفهان ديده به جهان گشوده بود، در نوزدهم آبانماه 1375 واژة زيباي «شهادت» را همنشين نام زيباي خود كرد و با بر تن كردن لباس احرامي كه در ايام حج به امضاي مؤمنان رسانده بود، به ديدار امام و ياران شهيدش رفت. وصيتنامهاش را كه باز كردند اولين جملهاي كه به چشم ميخورد، توحيد و عبوديت و فناي در محبت اهلبيت عصمت و طهارت(ع) بود:
بسمالله الرحمن الرحيم
وصيتنامة بندة روسياه خدا محمد جعفر نصر
ذرات وجودم به وحدانيت و رسالت محمد(ص) و ولايت حضرت علي(ع) و يازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت ميدهد...
اعمال حج تمتع را تمام كرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشك كرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روي لباس احرامش بر اسلام و ايمان «محمدجعفر نصر اصفهاني» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا كردند.
□
سال 1375 يكي از همرزمانش در بيمارستان به ملاقاتش رفت تا بيپرده خبر تأثيرات بمبهاي شيميايي را بر روي اين فرماندة تيپ يك لشكر پياده ثامنالائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالي شود. آهسته به او نزديك شد، سرش را به سينهاش گذاشت و زار زار گريه كرد و حقيقت را به او گفت: «حاجي، دكترها جوابت كردهاند!» و او سر همرزمش را نوازش كرد و با كمال آرامش گفت: «من بايد در بيتالمقدس5 شهيد ميشدم، خدا لطف كرد تا به حج مشرف شوم، به سوريه بروم و از همه مهمتر اينكه افتخار پيدا كردم كه سرباز ثامنالائمه(ع) بشوم.»
□
مجروح شدنهايش را از ماههاي آغازين در سال 59 به آخرين ماههاي جنگ پيوند زند؛ او در تيرماه 1367 در منطقه مريوان و پنجوين عراق، علاوه بر مجروحيت شديد با سلاحهاي سنگين، شيميايي هم شد.
□
خطبة عقد را كه خواندند، براي اولين بار ميخواست همسرش را از تهران به اصفهان بيرد؛ به جاي بردن او به جاهاي ديدني، يكراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهيدش، و وقتي با اعتراض خواهرش روبهرو شد كه «اين كار تو بر روحيهاش اثر منفي دارد» گفت:
«اشتباه تو همين جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفي داشتم. او يك رزمنده است و بايد بداند، راهي كه من انتخاب كردهام به كجا ميرسد، راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم كه به او بگويم خود را براي چنين لحظهاي آماده كند، اگر مرا انتخاب كرده است، بايد در اين راه مرا ياري كند.»
□
به همسرش گفت: «من به درد پشت ميز نميخورم. جاي من توي منطقه است» ساكش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او كسي بود كه در آغاز خدمت خود از فرمانده خود پرسيده بود: «سختترين محل خدمت شما كجاست؟ مرا به آن يگان بفرستند!» نصر، گروهان خود را در منطقهاي مستقر كرد كه در ناامني كامل ميان نيروهاي عراقي و عناصر ضد انقلاب بود و تداركات و مهمات و آذوقه را بايد با طناب بالا ميكشيدند.
□
در حال گذراندن دوران خدمت سربازي بود، كه دوست داشت عضو ارتش يا سپاه شود. سر دو راهي كه كدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه يا ارتش را، شبي در خواب ديد كه به محضر وجود مقدس امام زمان(عج) شرفياب شده است و از آن حضرت كسب تكليف ميكند كه حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نياز بيشتري دارد، به ارتش برويد». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان(عج) ميدانست، روزي در گوشهاي تنها مشغول تلاوت قرآن بود كه متوجه شد سربازي چند گالن نفت را به سوي محل استقرار نيروهاي او ميبرد؛ به طرفش رفت و كمكش كرد. در بين راه سرباز كه نميدانست كه نصر فرمانده است، از او پرسيد: «تو هم سرباز اينجايي؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان(عج) هستيم.»
□
سر سال، خمس مالش را حساب ميكرد. هر گاه حرفي نميزد و يا كار خاصي نداشت، لبش به ذكر گفتن و صلوات مشغول ميشد. با روزه گرفتن ماههاي رجب و شعبان كه بيشتر بدون سحري ميگرفت، به استقبال ماه رمضان ميرفت. آنقدر با روزه گرفتن مأنوس بود كه پس از عمل جراحي معده، بهخاطر جراحات شيميايي در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزة ماه رمضان بود و در بستر بيماري دعا كرد: «خدايا عمرم را تمام كن اگر باشم و نتوانم روزه بگيرم.»
□
به حضرت زهرا(س) ارادتي خاص داشت. جلوتر از سادات راه نميرفت، به سادات ميگفت: «اگر من جلوتر از شما حركت كنم، فرداي قيامت در برابر بيبي فاطمه زهرا(س) جوابي ندارم.» هميشه آرزو داشت كه خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا(س) دختري به او عطا كرد و نصر هميشه مباهات ميكرد كه در تمامي فاميل، زهراي كوچك او، تنها دختري است كه در روز ميلاد حضرت زهرا(س) به دنيا آمده است.
در روزهاي آخر جنگ، وقتي تركش پهلو و پايش را شكافت، روي تخت بيمارستان گريه ميكرد. ميگفت: «يا فاطمه الزهرا» «يا حسين شهيد» «آيا من لياقت شهادت و ديدار شما بزرگواران را ندارم.»
قطعنامه كه پذيرفته شد، هميشه در اينكه در فضاي آلودة شهر تنفس ميكند، به خود ميپيچيد و حسرت ميخورد و ميگفت: «در شهر نميگذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا(س) را ببيند.»
□
او كه در شهريور سال 1399 در اصفهان ديده به جهان گشوده بود، در نوزدهم آبانماه 1375 واژة زيباي «شهادت» را همنشين نام زيباي خود كرد و با بر تن كردن لباس احرامي كه در ايام حج به امضاي مؤمنان رسانده بود، به ديدار امام و ياران شهيدش رفت. وصيتنامهاش را كه باز كردند اولين جملهاي كه به چشم ميخورد، توحيد و عبوديت و فناي در محبت اهلبيت عصمت و طهارت(ع) بود:
بسمالله الرحمن الرحيم
وصيتنامة بندة روسياه خدا محمد جعفر نصر
ذرات وجودم به وحدانيت و رسالت محمد(ص) و ولايت حضرت علي(ع) و يازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت ميدهد...