PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر یغما گلرویی



monak
03-01-2010, 08:27 PM
SwanSystem
Prepared by RRS

پسر خارآن

پير مرد خارآني بود و پسري داشت آه از بس او را دوست داشت اجازه نمي داد از خانه پا بيرون بگذارد.
.حتي نمي گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببينند

.روزگار گذشت تا خارآن پير پير شد و پسرش به سن بيست و پنج سالگي رسيد
پسرجان! تا حالا نگذاشتم آار آني و خودم به هر جان آندني بود يك لقمه » يك روز خارآن به پسرش گفت
نان درآوردم. اما ديگر جان آار ندارم و نوبت رسيده به تو آه بروي نان به خانه بياوري .»

چشم » پسر گفت !»
.و طناب و تبري ورداشت و روانه صحرا شد
اما, چون تا آن سن و سال به سياه و سفيد دست نزده بود و حال آار نداشت, نتوانست خار بكند و از زور
گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. اين بود آه راه افتاد سايه اي پيدا آند و توي آن لم بدهد. رفت و رفت تا

.رسيد به قصر دختر پادشاه و در ساية آن گرفت تخت خوابيد
دختر پادشاه آمد لب بام و ديد جوان بلند بالا و خوش سيمايي خوابيده در سايه قصر. براي اينكه از حال و
روز پسر سر در بيارد, يك دانه مرواريد انداخت طرف او, مرواريد به صورت پسر خورد و از خواب پريد و

.ديد دختري مثل پنجة آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش مي آند
تو آي هستي و از آجا آمده اي؟ » دختر پرسيد »

من پسر مرد خارآنم. پدرم گفته برو صحرا خار بكن تا ببريم بازار بفروشيم و امروز معاش » پسر جواب داد
آنيم. من هم با اين طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولي از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اينجا خوابيدم.

خلاصه, نه تن و توش خارآندن دارم و نه روي رفتن به خانه .»

مهر پسر خارآن به دل دختر پادشاه نشست و يك دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مرواريد برايش
اين ها را ببر براي پدرت » ريخت پايين و گفت .»
.پسر خارآن مرواريدها را ورداشت و با خوشحالي راه افتاد به طرف خانه
دست خالي برگشتي و يك بوته خار هم با خودت نياوردي؟ » وقتي به خانه رسيد, پدرش گفت »

چيزي آورده ام آه بيشتر از صد پشته خار مي ارزد » پسر گفت .»

آو؟ من آه نمي بينم چيزي دستت باشد » خارآن گفت .»

اين ها را بگير ببر بازار بفروش و خرج زندگي مان » پسر دست آرد مرواريدها را از جيبش درآورد و گفت
بكن .»

بلند شو برو پيش پادشاه, دخترش را برايم خواستگاري » چند روزي آه گذشت, پسر خارآن به مادرش گفت
آن .»

مگر عقل از سرت پريده؟ تو پسر خارآني و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داري » مادرش گفت
پادشاه دخترش را بدهد به تو؟ »

من اين حرف ها سرم نمي شود؛ يا دختر پادشاه را برايم بگير, يا مي گذارم از اين شهر مي روم » پسر گفت
و حتي پشت سرم را نگاه نمي آنم .»

اي پادشاه! پسر يكي » پيرزن وقتي ديد گوش پسرش به اين حرف ها بدهكار نيست, رفت پيش پادشاه گفت
يك دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاك از خورد و خوراك افتاده .»

پسرت چه آاره است؟ » پادشاه از رك گويي پيرزن خنده اش گرفت و پرسيد »

تا حالا آه نتوانسته براي خودش آاري دست و پا آند از اين به بعد هم خدا بزرگ است » پيرزن جواب داد .»

برو نصيحتش آن دختر پادشاه به دردش نمي خورد » پادشاه گفت .»

آارش از نصحيت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون مي ترسم از فراق او سر به » پيرزن گفت
صحرا بگذارد و اين آخر عمري من پيرزن را به خاك سياه بنشاند .»

برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت آنم » پادشاه آه نمي خواست دل پيرزن را بشكند, گفت .»
.پيرزن با خوشحالي پاشد رفت پسرش را فرستاد پيش پادشاه
اي پسر! اگر مي خواهي دخترم را بدهم به تو شرطي دارم آه بايد آن را به جا بياري » پادشاه گفت .»

هر شرطي باشد انجام مي دهم » پسر خارآن جواب داد .»

بايد بري پيش ملابارزجان شاگردي آني و هر وقت رمز او را ياد گرفتي, دخترم مال تو مي » پادشاه گفت
شود .»
.پسر خارآن شرط را قبول آرد و رفت پيش ملابارزجان شاگرد شد
چند روز آه گذشت دختر ملابارزجان به پسر خارآن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببيند, به
وقتي آه رمز پدرم را ياد گرفتي, اصلاً و ابداً به روي خودت نيار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در » او گفت
جوابش بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همين يك آلام را تكرار آن و
چيز ديگري به زبان نيار؛ چون اگر بفهمد رمزش را ياد گرفته اي تو را درجا مي آشد؛ ولي اگر ببيند نمي
تواني رمزش را ياد بگيري آزادت مي آند هر جا دلت خواست بري .»

پسر خارآن از حرف هاي دختر خيلي خوشحال شد و تازه فهميد مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنين

.راهي پيش پايش گذاشته
بيا رمز را بخوان ببينم خوب ياد گرفته اي يا » يك روز ملابارزجان خواست پسر خارآن را امتحان آند. گفت
نه؟ »

سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ » پسر گفت »

اين حرف يعني چه؟ بخوان ببينم » ملابارزجان گفت !»

سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ » پسر دوباره گفت »

حالا آه بعد از اين همه » ملابارزجان مطمئن شد پسر خارآن از رمز و رازش سر در نياورده و به او گفت
مدت چيزي ياد نگرفته اي, پاشو بزن به چاك و ديگر اين طرف ها پيدات نشود آه حوصله شاگرد تنبلي مثل
تو را ندارم .»

پسر با خوشحالي از خانة ملابارزجان زد بيرون و رفت به خانة خودشان. ديد وضع پدر و مادرش به حدي

.خراب شده آه نان براي خوردن ندارند
من الان اسب مي شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم » پسر خارآن به پدرش گفت
داري بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشي و حتماً يادت باشد آه افسارش را بگيري و با خودت بياري .»

چطور مي خواهي اسب بشوي؟ » خارآن پرسيد »
.ولي, به جاي شنيدن جواب پسرش, شيهه اسب سياهي را شنيد آه ايستاده بود رو به رويش
پير مرد فهميد پسرش جادو و جنبلي ياد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتي

.به خانه برگشت, ديد پسرش زودتر از او رسيده به خانه
دفعه دوم, پسرش به صورت گوسفندي درآمد. پيرمرد خارآن با خوشحالي افسارش را گرفت و راه افتاد

.طرف بازار آه در نيمه هاي راه رسيد به ملابارزجان
تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پريد و جيزي نمانده بود از ترس سكته آند؛ چون در
همان نگاه اول فهميد پسر خارآن به رمز و رازش پي برده و خودش را به شكل گوسفند درآورده آه پدرش

.او را ببرد بازار بفروشد
اين گوسفند را آجا مي » القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور آرد و رفت جلو خارآن را گرفت. گفت
بري؟ »

مي برم بازار بفروشم » خارآن گفت .»

قيمتش چند است؟ » ملابارزجان پرسيد »

صد تومان » خارآن جواب داد .»

خريدارم » ملابارزجان گفت !»

صبر آن! » و صد تومان شمرد و داد به پيرمرد خارآن و دست برد افسار گوسفند را بگيرد, آه خرآن گفت
افسارش را باز آنم .»

افسارش را براي چه مي خواهي بازآني؟ » ملابارزجان گفت »

من گوسفند فروخته ام؛ افسار آه نفروخته ام » خارآن گفت .»

پير مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندي, چطوري مي توانم آن را ببرم » ملابارزجان گفت
خانه؟ »

نخير! افسارش مال پسرم است و آن را به بني بشري نمي فروشم » خارآن گفت .»

اي پير دانا! تو آه بهتر از من مي داني » ملابارزجان به التماس افتاد و شروع آرد به زبان بازي. گفت
گوسفند بي افسار را به اين سادگي ها نمي شود راه برد. حيوان زبان بسته آه حرف سرش نمي شود. براي
همين است آه افسار مي اندازند گردنش و مي برندش اين طرف و آن طرف. بيا عقلت را آار بنداز و از خر
شيطان پياده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول مي خواهي بگير .»

ملابارزجان آن قدر به گوش پيرمرد خواند و مجيز او را گفت آه پير مرد را راضي آرد صد تومان ديگر

.بگيرد و افسار را بدهد به او
آهاي دختر! » خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد
زود يك چاقوي تيز برسان به من آه سر اين گوسفند را ببرم .»

دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهميد اين گوسفند همان پسر زيبا و بلند بالاي خارآن است و تند رفت تو

.خانه چاقو را ورداشت گوشه اي پنهان آرد
چرا چاقو را نمي آوري؟ » ملابارزجان صدا زد »

پدرجان! هر چه مي گردم پيداش نمي آنم. انگار يك دفعه آب شده و رفته تو زمين » دختر جواب داد .»

بيا گوسفند را نگه دار تا خودم بيايم چاقو را پيدا آنم » ملابارزجان گفت .»

دختر با خوشحالي رفت تو حياط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توي خانه. بعد, سر در
زود من را بزن زمين و فرار آن » گوش گوسفند گذاشت و گفت .»

گوسفند تا اين را شنيد, معطل نكرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه اي زد به دختر و از خانة ملابارزجان پريد

.بيرون
دختر صبر آرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور آه دراز به دراز افتاده بود رو زمين, بنا آرد به داد

.و فرياد
چي شده؟ » ملابارزجان آمد رو ايوان و گفت »

گوسفندت با آله زد تو شكمم و در رفت » دختر با آه و افسوس گفت .»
.ملابارزجان با عجله وردي خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند
گوسفند براي اينكه مطمئن شود ديگر خطري در آار نيست, نگاهي انداخت به پشت سرش و ديد ملابارزجان
به صورت گرگي درآمده و چيزي نمانده برسد به او و تيكه پاره اش آند. گوسفند هم به شكل سوزني درآمد,

افتاد رو زمين و خودش را لاي خاك و خل گم و گور آرد. گرگ هم به صورت غربالي درآمد و شروع آرد به
بيختن خاك. سوزن تا ديد الان است آه گير بيفتد, آبوتر شد و پريد به هوا, غربال هم به صورت باز شكاري
درآمد و از پي آبوتر پرواز آرد. آبوتر وقتي ديد باز شكاري دارد به او مي رسد, يكراست آمد پايين, نشست

.رو درخت انار و خودش را به شكل انار درآورد
باغبان داشت در باغ مي گشت و هيزم جمع مي آرد آه چشمش افتاد به انار و خيلي تعجب آرد. با خودش
چطور شده اين درخت تو چله زمستان انار داده؟ » گفت »
.و رفت آن را چيد و برد خدمت پادشاه آه انعام بگيرد
در اين موقع, ملابارزجان آه از جلد باز شكاري درآمده بود و خودش را به صورت درويشي درآورده بود,
.تبر به دست و آشكول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع آرد به خواندن
برويد به اين درويش هر چه مي خواهد بدهيد و روانه اش آنيد » پادشاه گفت .»

اي قبله عالم! هر چه به درويش مي دهيم قبول نمي آند و مي » خدمتكاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند
گويد من همان اناري را مي خواهم آه باغبان آورده براي پادشاه .»

پادشاه از اين حرف به حدي عصباني شد آه انار را ورداشت و طوري زد زمين آه دانه هاش پر و پخش شد

.
.درويش هم فوري به صورت خروسي درآمد و شروع آرد به ورچيدن دانه هاي انار
دانه اي آه جان پسر خارآن درآن بود, وقتي ديد الان است آه طعمه خروس بشود, به شكل روباهي درآمد و

.پريد گلوي خروس را گرفت
خروس وقتي فهميد دارد نفس هاي آخر را مي زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خارآن

.

اين چه بساطي است راه » در اين موقع, پادشاه آه از اين بازي عجيب و غريب پاك گيج شده بود, گفت
انداخته ايد؟ »

اي پادشاه! شما از من خواستيد رمز ملابارزجان را ياد بگيرم تا دخترتان را بدهيد به من. » پسر خارآن گفت
حالا مي بيني آه هم رمز او را ياد گرفته ام و هم خودش را آشاندم اينجا .»

پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر آرد شهر را چراغاني آردند و بعد از هفت شبانه روز

.جشن و شادي, دخترش را به عقد پسر خارآن درآورد
قصه ما به سر رسيد؛

.ماهي به دريا نرسيد
پايان