ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهای جالب و خنده دار



50cent
01-28-2010, 01:03 AM
میخوام تو این تاپیک داستانهای جالب و طنز و آموزنده بذارم اگر از دوستان هم کسی داستانی داشت خوشحال میشم یه کمکی به من بکنه.
نظراتتون در مورده هر داستان خیلی مهمه پس دوستان کم لطفی نکنند و بعد از خوندن هر داستان(آموزنده،طنز،جالب و...)نظراتشونو پست بذارن.

مرسی و ممنون

50cent
01-28-2010, 01:04 AM
ستجابت دعای زوج جوان(آخره خنده)

زن و شوهري بعد از سالياني که از ازدواجشون مي گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر مي بردند. با هرکسي که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتيجه اي نداشت، تا اين که به نزد کشيش شهرشون رفتند.

پس از اين که مشکلشون رو به کشيش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشيد من مطمئنم که خداوند دعاهاي شما رو شنيده و به زودي به شما فرزندي عطا خواهد نمود. با اين وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتي در اون جا اقامت داشته باشم، قول مي دهم وقتي به واتيکان رفتم حتما براي استجابت دعاي شما شمعي روشن کنم.

زوج جوان با خوشحالي فراوان از کشيش تشکر کردند. قبل از اين که کشيش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چيز با خوبي و خوشي حل مي شه و شما حتما صاحب فرزند خواهيد شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجاميد، ولي قول مي دم وقتي برگشتم حتما به ديدن شما بيام.

15 سال گذشت و کشيش دوباره به شهرش بازگشت. يه نيمروز تابستان که توي اتاقش در کليسا استراحت مي کرد، ياد قولي افتاد که 15 سال پيش به اون زوج جوان داده بود و تصميم گرفت يه سري به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتي به محل اقامت اون زوجي که سال ها پيش با اون مشورت کرده بودند رسيد زنگ در را به صدا در آورد.

صداي جيغ و فرياد و گريه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهميد که بالاخره دعاهاي اين زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.

وقتي وارد خونه شد بيشتر از يه دوجين بچه رو ديد که دارن از سر و کول همديگه بالا ميرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغي و هرج و مرج هم مامانشون ايستاده بود.

کشيش گفت: فرزندم! مي بينم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر اين معجزه تبريک بگم.

زن مايوسانه جواب داد: اون نيست... همين الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.

کشيش پرسيد: شهر رم؟ براي چي رفته رم؟

زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعي رو که شما واسه استجابت دعاي ما روشن کردين خاموش کنه!

MAHBOOBEH
01-28-2010, 01:24 AM
خيلي جالب بود.
پس برا دعاهامون هم بايد انتهايي قايل بشيم.:179:

50cent
01-28-2010, 01:26 AM
کلی داستان هست که کم کم میذارم.مرسی که نظرتو دادین
کشیش باس شمعو بعده چند وقت خاموش میکرد:239::239::239:

MAHBOOBEH
01-28-2010, 01:33 AM
ميگم عجب شمعي بوده كه بعده 15 سال روشن مونده ها....:210:

50cent
01-28-2010, 01:42 AM
ميگم عجب شمعي بوده كه بعده 15 سال روشن مونده ها....:210:
اگه همون شمعه واسه خوشبختیشون روشن میشد (بچه بدبختی نیست ) زودی خاموش میشد این رسمه روزگاره که چیزای خوب زود تموم میشن اما بدبختیهای انسان زیاد موندگارن.:173:

50cent
01-28-2010, 11:36 AM
مرسی از نظراتتون.
اینم یه داستانه دیگه................


يه روزي يه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو
مي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه سرش.
مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟
زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت
يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر)
نوشته شده بود ...
مرده ميگه وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني
رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.

زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه
زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر
مرده که تقريبا بيهوش شد.
وقتي به خودش اومد پرسيد اين بار برا چي منو زدي

زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود .

MAHBOOBEH
01-28-2010, 04:57 PM
توي اين دنيا به كي ميشه اعتماد كرد؟:211:

توي اين دنيا از دست شامه تيز خانوما به چي و كجا ميشه پناه برد؟:242::63:

saeed.d
01-28-2010, 09:35 PM
وقتي خيلي کوچک بودم اولين خانواده اي که در محلمان تلفن خريد ما بوديم. هنوز جعبه قديمي و گوشي سياه و براق تلفن که به ديوار وصل شده بود به خوبي در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نميرسيد ولي هر وقت که مادرم با تلفن حرف ميزد مي ايستادم و گوش ميکردم و لذت ميبردم.
بعد از مدتي کشف کردم که موجودي عجيب در اين جعبه جادويي زندگي مي کند که همه چيز را مي داند. اسم اين موجود "اطلاعات لطفآ" بود و به همه سوالها پاسخ مي داد. ساعت درست را مي دانست و شماره تلفن هر کسي را به سرعت پيدا ميکرد.

بار اولي که با اين موجود عجيب رابطه بر قرار کردم روزي بود که مادرم به ديدن همسايه مان رفته بود. رفته بودم در زير زمين و با وسايل نجاري پدرم بازي ميکردم که با چکش کوبيدم روي انگشتم.

دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه کردن فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که دلداريم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همين طور که ميمکيدمش دور خانه راه مي رفتم. تا اينکه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوري رفتم و يک چهار پايه آوردم و رفتم رويش ايستادم.

تلفن را برداشتم و در دهني تلفن که روي جعبه بالاي سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ. صداي وصل شدن آمد و بعد صدايي واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

انگشتم درد گرفته ... حالا يکي بود که حرف هايم را بشنود، اشکها يک سرازير شد.

پرسيد مامانت خانه نيست ؟

گفتم که هيچکس خانه نيست.

پرسيد خونريزي داري ؟

جواب دادم : نه، با چکش کوبيدم روي انگشتم و حالا خيلي درد دارم.

پرسيد : دستت به جا يخي ميرسد ؟

گفتم که مي توانم درش را باز کنم.

صدا گفت : برو يک تکه يخ بردار و روي انگشتت نگه دار.

يک روز ديگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدايي که ديگر برايم غريبه نبود گفت : اطلاعات.

پرسيدم تعمير را چطور مي نويسند ؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن براي همه سوالهايم با اطلاعات لطفآ تماس ميگرفتم.

سوالهاي جغرافي ام را از او مي پرسيدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهاي رياضي و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که بايد به قناريم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزي که قناري ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگيزش را برايش تعريف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهايي را زد که عمومآ بزرگترها براي دلداري از بچه ها مي گويند. ولي من راضي نشدم.

پرسيدم : چرا پرنده هاي زيبا که خيلي هم قشنگ آواز مي خوانند و خانه ها را پر از شادي ميکنند عاقبتشان اينست که به يک مشت پر در گوشه قفس تبديل ميشوند ؟

فکر ميکنم عمق درد و احساس مرا فهميد، چون که گفت : عزيزم، هميشه به خاطر داشته باش که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتي که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتيم ... دلم خيلي براي دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فکرم هم نميرسيد که تلفن زيباي خانه جديدمان را امتحان کنم.

وقتي بزرگتر و بزرگتر مي شدم، خاطرات بچگيم را هميشه دوره ميکردم. در لحظاتي از عمرم که با شک و دودلي و هراس درگير مي شدم، يادم مي آمد که در بچگي چقدر احساس امنيت مي کردم.

احساس مي کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نيرويش را صرف يک پسر بچه ميکرد ...

سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترک ميکردم، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صداي واضح و آرامي که به خوبي ميشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم مي شود بگوييد تعمير را چگونه مي نويسند ؟

سکوتي طولاني حاکم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم که مي گفت : فکر مي کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خنديدم و گفتم : پس خودت هستي، مي داني آن روزها چقدر برايم مهم بودي ؟

گفت : تو هم ميداني تماسهايت چقدر برايم مهم بود ؟ هيچوقت بچه اي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم.

به او گفتم که در اين مدت چقدر به فکرش بودم. پرسيدم آيا مي توانم هر بار که به اينجا مي آيم با او تماس بگيرم؟

گفت : لطفآ اين کار را بکن، بگو مي خواهم با ماري صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

يک صداي نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات

گفتم که مي خواهم با ماري صحبت کنم.

پرسيد : دوستش هستيد؟

گفتم : بله يک دوست بسيار قديمي.

گفت : متاسفم، ماري مدتي نيمه وقت کار مي کرد چون سخت بيمار بود و متاسفانه يک ماه پيش درگذشت.
قبل از اينکه بتوانم حرفي بزنم گفت : صبر کنيد، ماري براي شما پيغامي گذاشته، يادداشتش کرد که اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم، بگذاريد بخوانمش.

صداي خش خش کاغذي آمد و بعد صداي ناآشنا خواند :
به او بگو که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را مي فهمد ...

MAHBOOBEH
01-29-2010, 12:47 AM
چقدر غم و اميد

HeshaM
01-29-2010, 02:16 AM
خیلی قشنگ بود :258:

50cent
01-29-2010, 02:14 PM
من خیلی خوشحال بودم !

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند

دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد

و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :

اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

قتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم

و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم

به خانوادهء ما خوش اومدی !!!


نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید !!!

MAHBOOBEH
01-30-2010, 02:27 AM
ميگم مواظب خواهر سميرا باش.:52:
نندازنت توي امتحان!!!:253:
منو سربلند كنيا....:157:

50cent
01-31-2010, 11:33 AM
يك شب كه من و همسرم توي رختواب مشغول ناز و نوازش بوديم. در حالي كه احتمال وقوع حوادثي هر لحظه بيشتر و بيشتر مي‌شد يك دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط مي‌خوام كه بغلم كني

چي؟ يعني چه؟
و اون جوابي رو كه هر مردي رو به در و ديوار مي‌كوبونه بهم داد
تو اصلاً به احساسات من به عنوان يك زن توجه نداري و فقط به فكر رابطه‌ي فيزيكي ما هستي
و بعد در پاسخ به چشم‌هاي من كه از حدقه داشت در مي‌اومد اضافه كرد
تو چرا نمي‌توني من رو بخاطر خودم دوست داشته باشي نه براي چيزي كه توي رختواب بين من و تو اتفاق مي‌افته؟

خوب واضح و مبرهن بود كه اون شب ديگه هيچ حادثه‌اي رخ نمي‌ده. براي همين من هم با افسردگي خوابيدم

فرداي اون شب ترجيح دادم كه مرخصي بگيرم و يك كمي وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتيم بيرون و توي يك رستوران شيك ناهار خورديم. بعدش رفتيم توي يك بوتيك بزرگ و مشغول خريد شديم.
چندين دست لباس گرون قيمت رو امتحان كرد و چون نمي‌تونست تصميم بگيره من بهش گفتم كه بهتره همه رو برداره. بعدش براي اينكه ست تكميل بشه توي قسمت كفش‌ها براي هر دست لباس يك جفت هم كفش انتخاب كرديم. در نهايت هم توي قسمت جواهرات يك جفت گوشواره‌اي الماس

حضورتون عرض كنم كه از خوشحالي داشت ذوق مرگ مي‌شد. حتي فكر كنم سعي كرد من و امتحان كه چون ازم خواست براش يك مچ‌بند تنيس بخرم، با وجود اينكه حتي يك بار هم راكت تنيس رو دستش نگرفته ‌بود. نمي‌تونست باور كنه وقتي در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزيزم

در اوج لذت از تمام اين خريد‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزيزم فكر كنم همين‌ها خوبه. بيا بريم حساب كنيم

در همين لحظه بود كه گفتم: "نه عزيزم من حالش و ندارم

با چشماي بيرون زده و فك افتاده گفت:"چي؟

عزيزم من مي‌خوام كه تو فقط كمي اين چيزا رو بغل كني. تو به وضعيت اقتصاديه من به عنوان يك مرد هيچ توجهي نداري و فقط همين كه من برات چيزي بخرم برات مهمه
و موقعي كه توي چشماش مي‌خوندم كه همين الاناست كه بياد و منو بكشه اضافه كردم: "چرا نمي‌توني من و بخاطر خودم دوست داشته‌باشي نه بخاطر چيزايي كه برات مي‌خرم؟"
خوب امشب هم توي اتاق‌خواب هيچ اتفاقي نمي‌افته فقط دلم خنك شده كه فهميده "هرچي عوض داره گله نداره

50cent
01-31-2010, 09:29 PM
شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم..."

50cent
02-05-2010, 03:12 PM
مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگي برداشته و بر وري ماشين خط مي اندازد .

مرد با عصبانيت دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود

در بيمارستان كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟

مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين .
و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :

( !دوستت دارم پدر )

روز بعد مرد خودكشي كرد .

عصبانيت و عشق محدوديتي ندارند .

یادمان باشد چيزها براي استفاده كردن هستند و انسان ها براي دوست داشتن .

مشكل دنياي امروزي اين است كه انسانها مورد استفاده قرار مي گيرند و اين درحالي است كه چيزها دوست داشته مي شون



http://pnu-club.com/imported/mising.jpg http://pnu-club.com/imported/mising.jpg http://pnu-club.com/imported/mising.jpg http://pnu-club.com/imported/mising.jpg http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
_________________

50cent
02-05-2010, 03:45 PM
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
...توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم .................

50cent
02-05-2010, 03:56 PM
این دوتا داستانه بالا من یکیو خیلی متاثر کرد.
اما این پایینی به جای اون 2تا

50cent
02-05-2010, 03:57 PM
یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟
.
.
.
.
.
.
حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون

MAHBOOBEH
02-06-2010, 02:38 AM
:24::24::24:
:77::77::77:

50cent
02-07-2010, 12:45 AM
داستان مردی است که شبی خوابیده بود و رؤیای فرشته‌ای را دید. و آن فرشته به او گفت که باران می‌آید، سیل می‌آید و همه جا را فرا می‌گیرد، ولی تو نمی‌میری. این اتفاق در یک دهکده کوچک ایتالیایی افتاد. و روز بعد باران شدیدی در گرفت و سیل عظیمی آمد و دستور دادند همه آن دهکده را تخلیه کنند. همه تخلیه کردند، حتی بازوی آن مرد را گرفتند و گفتند باید از این جا بروی. و آن مرد گفت نه، من خواب دیدم فرشته‌ای آمد و گفت باران می‌آید و سیل عظیمی می‌آید ولی تو نمی‌میری. من به نشانه‌ها اعتقاد دارم و بنابراین این جا می‌مانم. و روز بعد باران شدیدتر شد و سد استحکامش را از دست داد و خطر بزرگی برای این روستای کوچک به وجود آمد. آب تا طبقه اول بالا آمده بود. حتی با قایق به سراغ مرد رفتند و گفتند این سد به زودی می‌شکند و تو غرق می‌شوی، بیا برویم. و مرد گفت شما دارید ایمان مرا امتحان می‌کنید، من که به شما گفتم، فرشته‌ای را در خواب دیدم و به من گفت که سیل می‌آید، اما من نخواهم مرد. من اینجا می‌مانم تا ایمان ایتالیایی خودم را ثابت کنم. تمام تلویزیون‌ها و شبکه‌های خبری ایتالیا در آن جا جمع شده بودند. آب به سقف رسیده بود و مرد تنها آن جا مانده بود و همه می‌خواستند از مردی تصویر برداری کنند که به ایمان ایتالیایی خودش پایبند بود. اما پلیس راضی نبود و حتی یک هلی‌کوپتر فرستاد و برای سومین بار سعی کردند او را نجات بدهند. اما آن مرد گفت: نه، فرشته‌ها راست می‌گویند، حق با فرشته‌هاست، شما اشتباه می‌کنید و من می‌مانم. نیم ساعت بعد، سد شکست و سیل وارد شهر شد و آن مرد را کشت. مرد به بهشت کاتولیک‌ها رفت که فرشتگان زیادی دارد، چون مرد بسیار مؤمنی بود. و پطرس قدیس که دربانِ بهشت است، گفت: شما می‌توانید وارد بشوید، چون انسان مؤمنی هستید. مرد گفت: نه، نه، نه، من هیچ وقت وارد این جا نمی‌شوم. به خاطر این که مالک این محل یک دروغگوست و به من دروغ گفت. شما آبروی خانواده من را بردید. چون حالا در آن جا، همه تلویزیون‌ها و مردم نشسته‌اند و به خانواده من می‌خندند. من هیچ نمی‌خواهم به بهشت بروم، من به جهنم می‌روم. چون شیطان به من هیچ قولی نداد. پطرس قدیس گفت: خوب، نه، او هیچ وقت دروغ نگفته، شاید پیر شده، من می‌روم ازش بپرسم. و بعد پطرس قدیس وارد شد و نیم ساعت با خدا صحبت کرد و بعد از نیم ساعت برگشت و گفت: بله، من با خدا صحبت کردم. او برای شما یک فرشته فرستاده بود تا نشانه‌ای به تو بدهد که از آن سیل نجات می‌یابی. ولی خوب، در کنارش، سه گروه نجات هم برایت فرستاد، ولی قبول نکردی.



طولانی شد ببخشید

50cent
02-08-2010, 12:55 AM
مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس: «از کجا می دونید؟»


«پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن.

MAHBOOBEH
02-08-2010, 04:00 AM
عجججججبببب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

50cent
02-09-2010, 02:20 PM
جک و دوستش باب تصميم مي گيرندبرای تعطيلات به اسکي برند.
با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند .
پس از دو سه ساعت رانندگي ، توفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامي که نزديکتر مي شوند مي بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است زني بسيار زيبا در را باز مي کند.
مردان که محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور که مي بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم
اما مساله اين است که من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراکني را آغاز مي کنند
جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما مي تونيم در استبل بخوابيم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکي ادامه خواهيم داد.
زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به استبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
مي افتند.
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت مي کند در آغاز نمي تواند نام و نشانيهايي که در نامه نوشته بود را به ياد آورد
اما سر انجام پس از کمي فشار به حافظه مي فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب توفاني به آنها پناه داده بود .
پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني که در راه پيست اسکي گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: يادته که ما در استبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟
باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه
جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفي به درون کاخ رفته باشيد و تصادفي سری به آن زن زده باشيد؟
باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...
جک که حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد:
باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟...تا من... بهترين دوستت را...
جک ديگر از شدت هیجان نمي توانست ادامه دهد... ، باب که از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت .. جک... من مي تونم توضيح
بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط مي خواستم ... فقط...حالا چي شده مگه؟
.
.
.
جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگي مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته

خــــــــــــر شانس !!! http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

50cent
02-09-2010, 06:15 PM
سارا هشت ساله بود كه از صحبت پدر و مادرش فهمید كه برادر كوچكش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید كه پدر به آهستگی به مادر گفت فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست. سكه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد . فقط پنج دلار بود.
سپس به آهستگی از در عقب خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله‌اش سر رفت و سكه‌ها را محكم روی پیشخوان ریخت.
داروساز با تعجب پرسید چی می‌خواهی عزیزم؟ دخترك توضیح داد كه برادر كوچكش چیزی تو سرش رفته و بابام می‌گه كه فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از كجا می‌تونم معجزه بخرم؟ مردی كه در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترك پرسید چقدر پول داری؟ دخترك پول‌‌ها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فكر كنم این پول برای خرید معجزه كافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر كنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود.. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟ دكتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!

تشکر یادتون نره

50cent
02-13-2010, 11:48 PM
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.


یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟" زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
_________________

MAHBOOBEH
02-15-2010, 03:27 AM
:15:

50cent
02-15-2010, 01:31 PM
پول و بوس

مردی به همسرش این گونه نوشت:
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش ۱۰۰ بوسه برایت فرستادم.
عشق تو
همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب داد:
عزیزم از اینکه ۱۰۰ بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها:
۱.با شیر فروش به ۲ بوس به توافق رسیدیم.
۲.معلم مدرسه بچه ها با ۷ بوس به توافق رسیدیم.
۳..صاحب خانه هر روز می اید و ۲-۳ بوس از من می گیرد.
۴.با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من ایتم های دیگری به او دادم.
۵.سایر موارد ۴۰ بوس.
نگران من نباش…هنوز ۳۵ بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم.

MAHBOOBEH
02-15-2010, 04:08 PM
:63:

50cent
03-02-2010, 05:05 PM
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
...توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم .................

بچه ها من هر چند وقت یه بار این داستانو میخونم بغض میکنم میخوام گریه کنم:254::254::254::254::254::254::254:

50cent
03-02-2010, 05:13 PM
دزدي وارد کلبه فقيرانه عارفي شد اين کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بيداربود اوجز يک پتو چيزي نداشت .
اوشب ها نيمي از پتو را زير خود مي انداخت ونيمي ديگر را روي خود مي کشيد روزها نيز بدن برهنه خويش را با آن مي پوشاند.
عارف پير دزد راديد وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهي دراز را آمده بود، به اميد آنکه چيزي نصيبش شود .اوبايد درفقري شديد بوده باشد، زيرا به خانه محقرانه اين پير عارف زده بود.
عارف پتو را برسرکشيدوبراي حال زار آن دزد و نداري خويش گريست .
"خدايا چيزي در خانه من نيست و اين دزد بينوا بادست خالي و نااميد از اين جا خواهد رفت.
اگر او دوسه روز پيش مرا از تصميم خويش باخبر ساخته بود ،مي رفتم ، پولي قرض مي گرفتم،
وبراي اين مردک بينوا روي تاقچه مي گذاشتم"

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چيزي در خور ندارد تا نصيب دزد شود
واوراخوشحال کند .
داخل خانه عارف تاريک بود .پيرمرد شمعي روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمين نخورد وخانه را بهتر وارسي کند.
استاد شمع را برد تا روي تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسيار ترسيده بود.
او مي دانست که اين مرد مورد اعتماد اهالي شهر است بنابر اين اگر به مردم موضوع دزدي او را بگويد همه باور خواهند کرد .
اما آ?ن پير عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاريک است . وانگهي من سي سال است که در اين خانه زندگي مي کنم وهنوز هيچ چيز در آن پيدا نکرده ام بيا با هم بگرديم اگر چيزي پيدا کرديم پنجاه پنجاه تقسيمش مي مي کنيم .
البته اگر تو راضي باشي. اگر هم خواستي مي توني همه اش را برداري زيرا من سالها گشته ام و چيزي پيدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره يابنده تو بودي .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقير کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشيد استاد.نمي دانستم که اين خانه شماست وگرنه جسارت نمي کردم.
عارف گفت: اما درست نيست که دست خالي از اين جابروي.من يک پتو دارم هوا دارد سرد مي شود لطف کن و اين پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اينکه مي ديد در آن خانه چيزي جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعي کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بيش از اين جريحه دارنکن دفعه ديگر پيش از اين که به من سري بزني مرا خبر کن .
اگر به چيزي خاص هم نياز داشتي بگو تا همان را برايت آماده کنم تو مرا غافلگير و شرمنده کردي
مي دانم که اين پتوي کهنه ارزشي ندارد اما دلم نمي آيد تو را بادست خالي روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذير .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گيج شده بود او نمي دانست چه کار کند . تا کنون به چنين آدمي برخورد نکرده بود. خم شد
پاهاي استاد را بوسيد پتو را تا کرد و بيرون رفت.
او وزير و وکيل و فرماندار ديده بود ولي انسان نديده بود .
پيش از انکه دزد از خانه بيرون رود استاد صدايش کرد وگفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردي من همه عمرم را مثل يک گدا زندگي کرده ام .
من چون چيزي نداشتم از لذت بخشيدن نيز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشيدن را چشاندي ممنونم.
هوا سرد شده بود . استادمي لرزيد .
استاد نشست وشعري سرود:
دلي دارم خواهان بخشيدن به همه چيز
اما دستاني دارم به غايت تهي
کسي به قصد تاراج سرمايه ام آمده بود
خانه خالي بود واوبادلي شکسته باز گشت.

n88
03-03-2010, 11:45 AM
شنیده بودم تکراری بود!!
ولی خب راست می گه دیگه باید سعی کنیم در هر شرایطی خودمونو کنترل کنیم مثل کنترل یک پروژه!!!

50cent
03-08-2010, 06:29 PM
یک روز کارمند پستی که به نامه*هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می*کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه*ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می*گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می*کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده*ام، اما بدون آن پول چیزی نمی*توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه*ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می*توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی *عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته*اند!!…

sadaf-eng
06-28-2010, 04:17 PM
شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم..."
ا

این شخصیت داستانی و رویایی آقایونه! نیست همچین کسی

sadaf-eng
06-28-2010, 04:20 PM
بچه ها من هر چند وقت یه بار این داستانو میخونم بغض میکنم میخوام گریه کنم:254::254::254::254::254::254::254:

گریه نداره کسی که نتونه حرفشو به موقعش بزنه عاقبتش همینه