توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : """"""""کاربران لطفاًماجراهارابخوانیدو نظر خود رابگویید"""""""
""""""""کاربران لطفاًماجراهارابخوانیدو نظر خود رابگویید"""""""
کاربران عزیز این مجموعه ما جراهای بهلول عاقل می باشد که درصورت تمایل می توانید دیگر ماجراهای آن را شما حک کنید
ماجراهای بهلول عاقل
*سوال هارون ا ز بهلول درباره شراب
آورده اند که روزی بهلول برهارون وارد شد خلیفه مشغول صرف شراب بودوخواست خودرااز خوردن حرام تبرئه نمایدبدین لحاظ از بهلول سئوال نموداگر کسی انگور خورد حرام است.بهلول جواب دادنه.
خلیفه گفت بعداز خوردن انگور آب هم بالای آن خورد چه طور؟بهلول جواب داد اشکالی ندارد.باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور وآب مدتی هم درآفتاب نشیند!بهلول جواب داد باز هم اشکالی ندارد.پس خلیفه گفت :چطور همین انگور وآب رااگر اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است.بهلول جواب داد اگر قدری خاک بر سر انسان بریزد آیا باز صدمه میرسد؟خلیفه جواب داد نه .گفت بعداز آن مقداری آب هم روی آن بریزند صدمه میرسد ،خلیفه گفت نه. بهلول گفت اگر همین آب وخاک رابهم مخلوط کنند واز آن خشتی بسازند وبه سرانسان بزنند صدمه میرسد یا نه خلیفه البته سر انسان را میشکند.بهلول گفت:چنان چه از ترکیب آب وخاک سر آدم می شکندوبه صدمه میر سداز ترکیب آب وانگور هم متاعی بدست میاید که قانون شرعی آن راحرام ونجس قرار داده واز خوردن آن صدمه های فراوان به انسان وارد میایدوخورنده ی آن لازم دارد خلیفه از جواب بهلول متحیر ودستور داد تا بساط شراب را بردارند.
*بهلول و منجم
آورده اند که شخصی بنزد خلیفه هارون الرشید آمدوادعای دانستن علم نجوم نمود.بهلول درآن مجلس حاضر بود واتفاقاًآن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سئوال نمود آیا میتوانی بگویی درهمسایگی تو که نشسته.آن مرد گفت !نمیدانم.بهلول گفت: توکه همسایه ات رانمی شناسی چطور از ستاره های آسمان خبر میدهی آن مرد ازحرف بهلول جا خورده ومجلس راترک کرد.
*بهلول ومرد شیاد
آورده اند که بهلول سکه ی طلایی دردست داشت وباآن بازی مینمودند.شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمدوگفت:اگر این سکه رابمن بدهی درعوض ده سکه بهمین رنگ است بتو میدهم!
بهلول چون سکه های اورادید دانست که سکه های اواز مس است وارزشی ندارد به آن مرد گفت بیک شرط قبول مینمایم!اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی شیاد قبول نمود ومانند خر عرعر نمود.بهلول به او گفت:خوب الاغ چون توکه بااین خریت
فهمیدی سکه دردست من است از طلا ست من نفهمیدم که سکه های تواز مس است!!آن مرد شیاد چون کلام بهلول راشنید از نزد اوفرار نمود.
*سوال بهلول درباره حضرت لوط
از بهلول سوال نمودند که حضرت لوط پیغمبرچه قومی بوده گفت از ا سمش پیداست که پیغمبر الوات واراذل بوده است گفتند چراچنین جسارتی به پیغمبر خدا مینمایی.گفت به خود پیغمبرجسارتی نشده قومش رامیگویم ودروغ هم نگفته اند.
*سوال مردی از بهلول درباره شیطان
آورده اند که مردی زشت وبد اخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان راببینم بهلول گفت اگر آیینه درخانه نداری درآب زلال نگاه کن شیطان راخواهی دید.
*بهلول ومستخدم
آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده وقدری ماست درریشش ریخته بود بهلول از سوال نمود چه خورده مستخدم برای تمسخر گفت کبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم مستخدم پرسیداز کجا میدانستی بهلول گفت چون فضله ای برریشت نمودار است.
*حمام رفتن بهلول
روزی بهلول بحمام رفت ولی خدمه حمام باوبی اعتنائی ننمودند وآن قسم که دلخواه بهلول بود اورا سر کیسه ننمودندبااینحال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت همگی راباستاد حمام بدادو کارگران حمام چون این بذل وبخشش رابدیدند همگی پشیمان شدندکه چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولیاین دفعه تمام کارگران با کمال احترام اورا شستشو نموده ومواظبت بسیار نمودند ولی بااین همه سعی وکوشش کارگران موقع خروج ازحمام بهلول فقط یک دینار باآنها دادحمامبها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل ورفتار امروزت چیست؟بهلول گفت مزد امروز حمام راهفته قبل که حمام آمده پرداختم ومزد آن روز حمام راامروز میپردازم تا شماها ادب ورعایت مشتری های خود رابنمایید.
*شکار رفتن بهلول و هارون
روزی خلیفه هارون الرشید وجمعی ازدرباریان به شکار رفته بودند بهلول باآنها بوددر شکار گاه آهویی نمودار شد خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی بشکار نخورد بهلول گفت احسنت!
خلیفه غضبناک شد وگفت مرا مسخره میکنی؟بهلول گفت :احسنت من برای آهو بودم که خوب فرار نمود.
*بهلول وصاحب حساب
آورده اند که بهلول به بصره رفت وچون درآن شهر آشنایی نداشت برای مدت کمی اطاقی اجاره نمود ولی آن اطاق از بسکهنه ساز ومخر وبه بود بمختر وزش باد یا بارانی تیرهایش صدا می کرد بهلول پیش صاحب خانه رفته وگفت اطاقی که بمن داده اید بی اندازه خطر ناک است زیرا بمحض وزش مختصربادی صدااز سقف دیوارش شنیده میشود. صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت عیبی نداردالبته که تمام موجودات به موقع حمدوتسبیح خدای رامی گویند واین صدای تسبیح وحمد اطاق است.بهلول گفت:صحیح است ولی چون تسبیح وتحلیل موجودات به سجده منجر میشود من از ترس سجده اطاق خواستم زودتر فکری بنمایم.
*حمام رفتن بهلول وهارون
روزی خلیفه هارون الرشید باتفاق بهلول به حمام رفت .خلیفه ازروی شوخی از بهلول سوال نمود اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟بهلول جواب داد 50 دینار.خلیفه غضبناک شدوگفت:دیوانه تنها لنگی که بخود بسته ام 50 دینار می ارزد.بهلول جواب داد:من هم فقط لنگ راقیمت کردم والا خلیفه ارزشی ندارد.
*جایزه هارون به بهلول
روزی هارون الرشید امر کرد تاجایزه به بهلول بدهندوچون جایزه رابه اودادند نگرفت اورارد کرد وگفت :این مال رابه اشخاصی بدهید که از آنها گرفته ایدو اگراین مال رابه صاحبش برنگردلنید هر آیینه روزی خواهدکه از خلیفه مطالبه شودولی درآن روز دست خلیفه خالی وچاره ای جز ندامت وپشیمانی نداشته باشد.هارون از شنیدن این کلمات برخود لرزید وبگریه افتاد وگفتار بهلول راتصدیق نمود.
*بهلول ووزیر
روزی وزیر خلیفه توراامیر وحاکم برسگ وخروس وخوک نموده است.بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه که رعیت منی .همراهان وزیر همه بخنده افتادندوزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.
*بهلول وامیرکوفه
اسحق بن محمد صباح امیر کوفه بود زوجه اودختری زایید امیراز این جهت بسیا ر محزون وغمگین گردید واز غذا وآب خوردن خودداری نمود چون بهلول این مطلب راشنید بنزد وی آمد وگفت:ای امیر این ناله واندوه برای چیست امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور داشتم متاسفانه زوجه ام دختری آورده است.بهلول جواب دادآیا خوش داشتی که به جای این دختری زیبا وتام الاعضا وصحیح وسالم خداوند پسری دیوانه مثل من بتوعطا میکرد.امیر بی اختیار خنده اش گرفت وشکر خدای رابه جای آوردوطعام وآب خواست واجازه دادتا برای تبریک وتهنیت به پیشگاه او بیایند.
*بهلول ودزد
گویند روزی بهلول کفش نوپوشیده بودداخل مسجدی شد تانمازبگذارددرآن محل مردی رادید که بکفشهای اونگاه میکند فهمید که طمع بکفش او داردناچارباکفش بنماز ایستاد آن دزدگفت با کفش نماز نباشد.بهلول گفت اگر نماز نباشد کفش باشد.
*بهلول بادوست خود
شخصی که سابقه دوستی بابهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد چون آرد نمود برالاغ خود نمود وچون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقا خرش فرار کرد وبزمین افتادآن شخص باسابقه دوستی که بهلول داشت بهلول راصدازد ودرخواست نمود تاالاغش رابااو بدهد وبارش رابمنزل برساند وچون بهلول قبلا قسم خورده بود که الاغش رابه کسی ندهد به آن مرد گفت:الاغ مننیست.اتفاقا صدای الاغ بلند شد بنای عرعر کردن راگذارد.آن مرد به بهلول گفت الاغ تو درخانه است ومیگویی نیست.بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی توپنجاه سال بامن رفیقی.حرف مراباور نداریولی حرف الاغ راباور مینمایی.
NIMA.N
01-21-2010, 11:06 AM
با حال بودن ادامه بده
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.