ATHENA
01-08-2010, 01:14 PM
عروس بیستم (رمان تاریخی زندگی مهرالنسا شهبانوی ایرانی هندوستان) عروس بیستم
(زندگی پرماجرای مهرالنسا شهبانوی
ایرانی هندوستان)
همۀ این کتاب در اردیبهشت سال 1388 از سوی نشر روزگار به چاپ رسیده است.
برگرداننده: امیر حسین اکبری شالچی
سرآغاز
باد، زوزهکشان به در چادر وزید و چیزی نمانده بود آن را از جا بکند. باد سردی به درون چادر زد، انگشتهای یخ را به سوی پشت گردن که گرم بود برد و شعلهای را که داشت سوسو میزد، کشت. زنی که در گوشهای روی زیرانداز پنبهای نازکی خوابیده بود، نالهای کرد. آخی گفت و دستش را روی شکم قلمبۀ خود گذاشت و با ناله گفت: «قابله!»
قابله آرام برخاست و آوای استخوانهای زانویش بلند شد و خود را تلوتلوخوران تا به در چادر کشید. دوروبر چادر را استوار کرد، سوی بستر رفت، روانداز را برداشت و سر بچه را دید. زود دستبهکار شد و زن از ترس تکانی خورد.
پیشنشین (قابله) با خوشنودی گفت: «دیگر کار، به درازا نخواهد کشید.»
قابله به سرگینهای فروزانِ شتر دمید و آتشِ آتشدانی که در گوشه بود، زبانهای زد. زن چهرهاش سوخت و روی خود را پس کشید. عرقهای روی پیشانیاش سرد شد. چند دقیقه پس از آن، درد دوم به سراغش آمد. زیر پتو خود را گاز گرفت تا آوای فریادش بلند نشود، چون نمیخواست کسانی که در بیرون هستند، هول کنند. به اندیشهاش نرسید که زوزۀ توفان با آن آوای سهمناکش، به سادگی جیغوداد او را فرو خواهد خورد و بههرروی کسی چیزی نخواهد شنید.
شب در بیرون، زودتر از همیشه فرا رسید. مردها دور آتشی که بسیار دود میکرد و گُرّوگر راه انداخته بود نشسته بودند، باد به گوشهایشان میکوبید، خاک در چشمها و جامههایشان میزد و مانند میخ در چهرهشان فرو میرفت.
در بیرون از قندهار، کنار بیابان، چند چادر کهنه، بسته و نزدیک هم بر پا ایستاده بودند. شترها و اسبها و گوسفندها دور چادرگاه بر یکدیگر فشار میآوردند و در دل توفان، گرمی و سرپناه میجستند.
غیاث بیگ از میان گروهِ دور آتش بیرون آمد، خود را به دل تودۀ چارپایان زد و به چادری که زنش در آن بود، پای گذاشت. سه بچه پیش روی دیوارۀ سیاه چادر که سخت میلرزید، نشسته بودند، به دشواری در آن شنهای پَرّان دیده میشدند، دستهایشان را به هم داده بودند و چشمها را بسته بودند. غیاث بیگ دست به شانۀ بزرگترین آنها زد. در میان بانگ و آوای باد، فریاد کشید: «محمد! مادرت چگونه است؟»
بچه سرش را بالا کرد و با چشمهای اشکبارش به پدر نگاه نمود. «نمیدانم پدر.» آوایش آرام بود و به دشواری شنیده شد؛ غیاث برای شنیدنش ناچار خود را سوی پایین خم کرده بود. محمد چنگ به شانۀ پدر زد. «پدرجان، اینک چه به سرمان خواهد آمد؟»
غیاث زانو زد، محمد را در آغوش کشید و بوسهای نرم به بالای پیشانیاش زد، خاکهای موهای محمد به مویلبش چسپید. پسر تاکنون هرگز از چیزی نترسیده بود.
بالای سر پسرش را نگریست و نگاهش به دخترش افتاد. «صالحه! برو ببین ماجیات چه میکند.»
آن دختر خُرد بی آن که چیزی بگوید، از جایش برخاست و تلوتلوخوران به درون چادر رفت.
تا پایش را به درون چادر گذاشت، زن رویش را به بالا کرد. آغوشش را برای صالحه باز کرد و او سویش دوید.
«بابا میگوید چگونهای.»
عصمت بیگم لبخند میزند. «خب بچه! برو و به بابایت بگو که کار دیگر چندان به درازا نخواهد کشید. به او بگو بیهوده جگرش را خون نکند. خودت هم هول نشو. دریافتی بچه جان؟»
صالحه سرش را پایین داد و بلند شد تا برود. همان دم باز سوی مادر خم شد، او را سخت در آغوش کشید و سرش را در شانۀ عصمت فرو برد.
پیشنشین نوچ بلندی کرد و از گوشهای که نشسته بود برخاست و پیش آمد. «نه، نه، به مادرت دست نزن! چیزی به آمدن بچه نمانده و اگر تو به زائو دست بزنی، نوزاد دختر خواهد شد، چون خودت هم دختری. برو و چشم شورت را هم ببر!»
عصمت هنگامی که پیشنشین داشت دخترش را بیرون میبرد، آهسته پرخاش کرد: «کار به کارش نداشته باش!» لیک زود آرام گشت، چون سر جنگ با آن زن نداشت.
غیاث تا چشمش به صالحه خورد، ابروهایش بالا پرید.
«باباجان! باباجان!»
غیاث سرش را پایین داد و رو به آن سوی کرد. دستارش را سفت کرد، دستهایش را بر سینه زد و از چادرگاه دور شد و خود را خم کرد تا در توفان زوزهکش پایداری کرده باشد و رفت. پشت تختهسنگ بزرگی خود را زمین انداخت و دو دستش را پیش رویش گرفت. چرا باید میگذاشت کار به اینجا بکشد؟
پدر غیاث از درباریهای شاهنشاه ایران بود. برای همین هم غیاث و هم برادر بزرگش محمد از دوران کودکی از پرورش و آموزش خوبی بهرهمند شده بودند. ناز و نعمتی که دورتادورشان را گرفته بود، همیشه بیشتر و بیشتر شده بود و آنان دورۀ کودکی خوبی را پشت سر گذاشته بودند. برای کار پدر، نخست به خراسان، سپس به یزد و سرانجام به اصفهان کوچ کرده بودند و محمد شریف در سال گذشته، 1576 ]میلادی[ هنگامی که در آن شهر وزیر بود، درگذشته بود. اگر همه چیز همچنان در حال خود مانده بود، غیاث به هم در شمار بزرگان میماند و دنبالۀ زندگی پرشکوه خود را گرفته بود، بدهیهای خود را سهماهه و دوماهه به درزیگران و میفروشان پرداخته بود و برای تهیدستان هم چیزی کنار گذاشته بود. لیک چنین نشد.
شاهنشاه پیر درگذشت و شاه اسماعیل دوم بر تخت ایران نشست؛ فرمانروایی تازه خانوادۀ غیاث را خوش نداشت غیاث اندیشید، انگار از آدم طلبکارند، و چهرهاش که در پشت دو دست پنهان مانده بود، سرخ شد. بدهکاران مانند سگهایی که دورِ تودۀ آشغالها گرد میآیند، به خانه و زندگی پدر وی ریخته بودند و اسباب خانه و قالیهایش را زیر نگر گرفته بودند. روی میز تحریر غیاث، صورتحسابهایی انباشته شده بود که هم او را و هم عصمت را شگفتزده ساخته بود. وکیلها (کارمندان پدرش) همیشه به آنها رسیدگی کرده بودند. لیک از وکیلها هیچ نشانی بر جای نمانده بود. دیگر هیچ پولی برای بدهکاران نبود، چون فرمانروایی پس از مرگ پدر، همۀ دارایی او، یعنی مردهریگ غیاث را گرفته بود.
یکی از درباریان شاه که از دوستان کهن پدرش بود، غیاث را از سرنوشتی که چشمبراهش نشسته بود، آگاهاند: یا مرگ یا زندانی شدن در برج به خاطر بدهیها. غیاث به خوبی میدانست که دیگر در ایران مرد آبرومندی نخواهد بود. سرش بیشتر در میان دستهایش فرو رفت، گریزی که در پیش رو داشت باید با شتابی بادآسا و پیش از رسیدن جنگاورهایی که در پیگردش بودند، انجام مییافت. آنها طلاهای عصمت را در بغچهای کرده بودند و در میان ظرفهای سیمین و زرین و دیگر چیزهای پربها گذاشته بودند تا در میان راه با آنها به دادوستد بپردازند.
غیاث در آغاز هیچ نمیدانست باید در کجا پناه جوید. آنان به یک کاروان بازرگانی پیوستند که سوی جنوب میرفت و در میان راه هم همواره سخن از هندوستان بود. غیاث اندیشید، چرا که نه؟ پادشاه مغول، اکبر بر هندوستان فرمان میراند که همه وی را به عنوان مردی دادورز و دوستوار میشناسند و از همۀ اینها گذشته مهر او به دانشمندان و فرهیختگان هم بر کسی پوشیده نیست. شاید وی در بارگاه او جایی مییافت و میتوانست همه چیز را از نو آغاز کند.
غیاث سرش را بلند کرد و باد، باز زوزۀ بلندی کشید و ناگهان آرام گرفت و وی آوای جیغ نوزاد را شنید. بیدرنگ رویش را سوی باختر کرد و بر زمین سخت زانو زد و هر دو دستش را سوی آسمان برد. خداوندا! بچه را تندرست و مادرش را دور از گزند بیماری نگاه دار! این نیایش را آهسته با خدای خود کرد. پس از نیایش دستهایش ترسآلود از شانههایش آویزان شد. باز یک بچه، آن هم اکنون که بدبختی دارد دنبالش میگردد. سرش را سوی چادرگاهی برگرداند که چادرهای سیاهش در آن توفان شن به دشواری دیده میشد. میخواست پیش عصمت برود، پیش همسر و دلدارش، لیک گویا پاهایش نمیخواستند فرمان او را ببرند.
غیاث به تختهسنگ بزرگ پشت داد و چشمهایش را بست. کسی توانسته بود بپندارد که عروس وزیر اصفهان در یک چنین جایی فرزند چهارم خود را بزاید؟ یا اینکه پسرش ناچار کشور را بگذارد و برود و پناهندۀ سرزمین دیگری شود؟ همین بس نبود که وی مایۀ رسوایی خانوادهاش شده بود؟ لیک آنچه که در دنبالۀ راه پیش آمد، از آن هم ناگوارتر بود.
کاروان در راه جنوب، از دشت لوت، بزرگترین کویر ایران میگذشت. لیک دشت هم به گونۀ خود زیبا بود؛ فرسنگها زمین بیبر و درختی که تختهسنگهایی به رنگ صورتی سیر ناگهان از دل هیچ سر برافراخته بود. لیک همین تختهسنگها هم اندوهانگیز بودند، چون راهزنان در پشت آنها پنهان میشدند و چشمبراه کاروان بختبرگشتهای مینشستند.
غیاث بر خود لرزید و قبای پشمی زبرش را تنگتر دور شانه گرفت. راهزنان پس از آن جیغ آرام، آنان را تاخته بودند. کم و بیش هیچ چیزی بر جای نگذاشته بودند. زرها و گوهرها رفته بود، نیز ظرفهای زرین و سیمین، و به با زنها هم درجا به زور آمیزش شده بود. عصمت تنها چون باردار بود از این گزند رسته بود. همه به هر سویی گریختند و راهزنان پس از غارت کاروان رفته بودند. غیاث درست پس از کشتار، دو استر یافت و آنان با آنها خود را به قندهار رساندند. در میان راه در هر کاروانسرایی دست گدایی به مردم دراز کردند.
خانواده خسته و کوفته به قندهار درآمده بود. گروه کوچکی از پشتونهای چادرنشین به آنها سرپناهی دادند و تا جایی که برایشان شدنی بود، به آنها خوردنی دادند. لیک غیاث پول اندکی داشت و رهسپاری تا هندوستان به چشمش نشدنی میآمد. اینک پای یک بچۀ دیگر هم در میان آمده بود.
پس از چند دقیقه از جایش برخاست و آهسته سوی چادر رفت.
عصمت از بسترش نگاهی بر او انداخت. غیاث چون چنبرهای سیاه دور دیدگان زن را دید، سخت دلش به تپش درآمد. زن به او لبخند زد. چهرهاش مانند گچ سفید شده بود و پوست گونههایش کش آمده بود. غیاث دستش را دراز کرد و موهای بالای پیشانیاش را که هنوز نمناک بود، نوازش کرد. بچهای کوچک در آغوش عصمت آرمیده و در پارچهای کهنه پیچیده شده بود.
عصمت نوزاد را به دست غیاث داد. «این دختر ماست.»
غیاث بچه را در بغل گرفت و باز احساس درماندگی بر وی چیره شد. بچه آنجا بود، شستهرفته و قنداقشده، نوزادی کوچک که وی باید برای زنده ماندش پیکار و کوشش میکرد. بچه، زیبا بود. دستها و پاهایی خوشریخت داشت و موهای پرپشت و سیاه و درخشنده و دراز، و مژگان کمانی سیاه که به گونههای نرمش میرسید.
از زنش پرسید: «برای نامش اندیشهای کردهای؟»
عصمت گفت: «آری» و اندکی درنگ کرد. «مهرالنسا.»
غیاث آهسته گفت: «مهرالنسا؟ خورشید زنان؟ نام خوبی برای این بچۀ زیبا تواند بود.» به مشت کوچکش که در خواب زیر چانهاش مانده بود، دست زد. سپس باز مهرالنسا را به مادرش داد. اینکه عصمت نمیتوانست به بچه شیر بدهد، جای گله نداشت. شیری نداشت که به او بدهد. آنها چند ماه آزگار گرفتار گرسنگی بودند و خوراک چندانی به چنگ نمیآوردند. پول دایه را هم از کجا میخواستند بیاوردند؟
انگشتی به پهلویش زده شد. پیشنشین (قابله) به او زده بود. دستش را پیش رویش باز نگاه داشت.
«برایتان افسوس میخورم. چیزی ندارم که به شما بدهم.»
پیشنشین نگاه سردی به او انداخت و ناسش را با تفی بر زمین انداخت. «هیچی.» غرولندی زد و هنگام بیرون رفتن از چادر گفت: «دختر هم دستکم باید یک ارزشی داشته باشد!»
غیاث خود را به گوشهای کشید، دستی از سر خستگی به پیشانی خود کشید و دید بچههایش محمد شریف و عبدالحسن و صالحه چگونه دور خواهر تازهشان را گرفتهاند.
آنها نمیتوانستند بچه را پیش خود نگاه دارند. ناچار بودند او را به دیگری بدهند.
باد همان گونه که آغاز به وزش کرده بود، شبانه هم ناگهان آرام شد. ستارهها مانند دانههای الماس در آسمان درخشیدن گرفتند. غیاث بامداد زود، هنگامی که هنوز هوا تاریک بود، از خواب بیدار شد. در برابر چادر ایستاد. یک لیوان چای که بیشترش شیر بود، دستها و سپس تن یخزدهاش را گرم کرد. کمی پس از آن، آسمان در سوی خاور، خود را به رنگ سرخ طلایی آراست. طبیعت پس از توفان جامۀ تازهای به تن کرده بود.
وی زیر قبایی بود که بر شانههایش انداخته بود، چهار سکۀ پرارزشی را که در کیسهاش نهان ساخته بود، بیرون آورد. آفتاب بامدادی سکههای زر را آتشهایی ساخت که بر دست چرک او میافروزیدند. اینها یگانه چیزهایی بودند که آنان ار داروندار این جهان داشتند. راهزنها سکههایی را که عصمت زیر جامهاش پنهان ساخته بود، ندیده بودند، و غیاث میخواست با آنها هزینۀ دنبالۀ رهسپاری تا هندوستان را بپردازد. از این که بگذریم، این سکهها برای زنده مانده تا آنجا بس نبود.
غیاث رویش را برگرداند و نگاهی بر منارهها و گنبذهای فیروزهایرنگی که سر از دل آسمان بامدادی درمیآوردند، انداخت. شاید وی در قندهار کاری مییافت. غیاث در سی و دو سال زندگی خود یک روز هم کار نکرده بود. لیک عصمت به گوشت گوساله و شیر نیاز داشت تا جانی بگیرد، و بچهها نیازمند جامههای بیشتری بودند، چون چیزی به زمستان نمانده بود و نوزاد... غیاث نمیخواست به او هم بیندیشد و در اندیشۀ خود نام او را نمیبرد. لیک چه معنایی داشت که کس دیگری به اندیشۀ او باشد و تیمارش را بخورد؟ خورشید که کمی بالا آمد و پرتوهای درخشان خود را بر چادرگاه انداخت، از جایش برخاست. لبش را گاز گرفته بود و در چشمهایش برق آهنگی تازه میدرخشید.
نیمهروز بود و غیاث با شانههای افتادهاش پیش روی یک نانوایی در یکی از خیابانهای باریک بازار شهر ایستاده بود. چینهای قبایش بر سنگفرش خیابان مالیده میشد. مردم به هر سویی میرفتند، تنهشان به او میخورد، به دوستانشان چیزهایی میگفتند و با آوای بلند به آشنایان درود میکردند.
غیاث سرش را بلند کرد و با نگاهی تهی، به دور نگریست. نخست پی آموزگاری برای کودکان خانوادههای دارای شهر رفته بود. لیک آنها با دیدن جامههای ژنده و چهرۀ چرکش، او را از خود رانده بودند. آنگاه خواست همچون کارگری ساده به کار آغازد، لیک گونۀ سخن گفتن دانشورانه و آهنگ گفتارش هم بزرگان را از او رمانده بود.
ناگهان بوی نان تازه به بینی او پیچید. شکمش به غاروغور افتاده بود و دانست که چای بامدادی برای او خوراک نشده است. رویش را گرداند و دید نانوا چگونه خمیرهای سفید را با دست برمیدارد و بر رَفوده پهن میکند و با هشیاری و آهسته به دیوارۀ داغ تنور میزند. پس از چند دقیقه نان تازه را با سیخی آهنی از دیوارۀ تنور میکند. نانوا نان سفید و برشته را بر میز کنار در میانداخت.
بوی نان آزارش میداد. غیاث سکۀ زرش را به دست گرفت و نگاهی دیگر به آن انداخت. پیش از آنکه اندیشۀ بهتری به سرش راه یابد، ده نان خرید و با ماندۀ پولش از دکان کناری، چند سیخ کباب با مخلفات خرید.
این گنج پربها را زیر قبایش نهان کرد و راه خود را از میان بازار در پیش گرفت. نان داغ، سینهاش را گرم کرد و بوی آن دهانش را آب انداخت. عصمت و بچهها چند روزی خوراک سیری خواهند داشت، سرد میشود، لیک گوشت خراب نخواهد شد و سرنوشت هم شاید دگرگون شود...
«هی دهاتی! هشیار جان خودت باش!»
غیاث تنهای خورد و همۀ نانها و کبابها بر زمین افتاد. پرشتاب خم شد و خواست تا مردم خوردنیها را لگدمال نکردهاند، آنها را جمع کند.
گفت، «ببخشید صاحب ]آقا[».
پشت سرش همه خاموش بودند. غیاث که داشت خوردنیها را جمع میکرد، نخست هشیار دکانداری که داشت او را مینگریست نبود. رویش را به سوی او برگرداند و نگاه دوستانهاش را در چهرهای نورانی و گرد دید. غیاث گفت: «ببخشید. امیدوارم افگار نشده باشید!»
چشم غیاث به دست مرد که نشان میداد بسیار کار کرده و خنجری که از کمرش آویخته بود و چکمههای چرمینۀ سیاهش افتاد. گفت: «ما در راه قندهار بودیم که همۀ داروندارمان را ربودند.» چنان گشنه بود که نمیتوانست درست سخن بگوید.
«از جای دوری باید باشید.»
غیاث سرش را پایین داد. «داستان دورودرازی دارد. چرخشی بزرگ در سرنوشت. من هم وادار به گریز شدم. میتوانم بپرسم سرفرازی گفتگو با چه کسی را دارم؟»
دکاندار گفت: «ملک مسعود. از خودت بگو صاحب! من زمان بسنده دارم. میخواهی در چایخانه بنشینیم؟»
غیاث به دکانی که کتری شیر داغ آمیخته با ادویه در آن غل میزد، نگاهی انداخت. «مهربانید میرزا محمود، لیک من نمیتوانم مهماندوستی شما را بپذیرم. خانوادهام چشمبراهم است.»
مسعود دست بر شانۀ غیاث نهاد و او را سوی دکان کشید. «از من درگذرید صاحب! مهری بورزید، دوست دارم سرگذشت شما را بشنوم.»
غیاث با دودلی خود را به دست او سپرد و به دکان رفت. در آنجا در کنار دیگران نشست، نان و کبابهای پربهایش را بر دامن گذاشت و همه چیز را از سیر تا پیاز برای مسعود بازگفت، داستان زاده شدن مهرالنسا را نیز برایش بازگو کرد.
مسعود گفت: «خدا بر شما مهربان بوده» و لیوان تهی خود را بر زمین گذاشت.
غیاث پاسخ داد: «آری». براستی هم گر چند روزگار خوبی نداشت، باز هم گویی خدا به او بیمهری نکرده بود. عصمت و بچهها همه مهرهایی خدایی بودند. نیز آن نوزاد...
غیاث از روی نیمکت برخاست. «اینک باید بروم. بچههایم گشنهاند. برای چایتان سپاسگزارم.»
هنگام رفتن مسعود به وی گفت: «من در راه هندوستان هستم. میشود شما کاروان مرا همراهی کنید، میرزا بیگ؟ نمیتوانم چندان چیزی به شما بدهم، تنها یک چادر و یک شتر و بارهایتان را هم میبرم. ما از گزند دور خواهیم بود و میتوان دل شما را آسوده سازم که در راه آسیبی نخواهید دید.»
غیاث بیدرنگ برگشت و نشست. شادی که در دلش پیدا شده بود، در چهرهاش میدرخشید. «چرا این کار را میکنید؟»
مسعود با پس زدن دست، پاسخ را به او رساند. «من باید در فاتحپور سیکری به پیشگاه اکبرشاه برسم. اگر تا آنجا با من بیایید، میتوانم شما را در دربار شناسا کنم.»
غیاث به وی خیره ماند. نمیتوانست آنچه را که شنیده بود، باور کند. پس از آن همه دشواریها، پس از آن همه رنجها و سرخوردگیهای سخت، یزدان میخواست پیشکشی به او بدهد. چیزی نداشت که در برابر انجام این کار به وی بدهد. وی که یک بزرگزاده، بلکه یکی از بزرگان بود، نباید وامدار کسی میشد. چرا مسعود میخواست این کار را برای او انجام دهد؟
زبانش گرفت. «من... من نمیدانم چه باید بگویم. نمیتوانم...»
مسعود سوی پایین خم شد تا به او نزدیکتر شده باشد. «یک آری بگو صاحب! شاید هم شما بتوانید برای من کمکی باشید. شاید آیندۀ من خراب شد، کسی چه میداند؟»
«من بیشک این کار را میکنم میرزا مسعود، حتی اگر شما این خوبی را به من نکنید. لیک این کاری بزرگ است. برای پیشنهادتان بسیار سپاسگزارم، لیک نمیتوانم آن را بپذیرم.»
مسعود با خورسندی گفت: «میرزا بیگ، این برای من کاری نیست. مزۀ همراهی شما را خواهم چشید. مایۀ شگفتی است که پسرهایم دیگر نمیخواهند همراهم باشند.»
غیاث گفت: «روشن است که من همسازم» و در دل خود به پافشاری دکاندار خندید. «آنچه که من برای سپاسگزاری میتوانم به شما پیشکش کنم، به هیچ جای هیچ کسی نمیرسد.»
مسعود برای غیاث گفت که کاروان را در کجا میتواند بیابد. سپس آن دو در بازار از هم جدا شدند.
چند ساعت بعد، هنگامی که عصمت و بچهها داشتند باروبونۀ اندکشان را میبستند، غیاث به بیرون از چادر رفت و نشست و به برخورد با مسعود اندیشید. پیشترها، بسیار پیش از این، روزی پدر غیاث گفته بود که بزرگان همان گونه که به دیگران یاری میکنند، همان گونه هم بزرگوارانه آن را از دیگران میپذیرند. یادبودی از سخنهای پدرش، یگانه دارایی که هنوز داشت، هم اینک به کارش آمده بود و به او میگفت که یاریِ مسعود را بپذیرد و در آینده آن را با نیکی دیگری پاسخ دهد.
چادرنشینانی را که به آنها سرپناه داده بودند، پدرود گفتند. غیاث بیپروایی کرد و سه سکۀ مانده را به چادرنشینان مهربان و دوستواری که هر چند تهیدست بودند، در حق آنان بزرگواری کرده بودند، بخشید. آنان خانوادهاش را نزد خویش پذیرفته بودند، آن هم در زمانی که هیچ کسی سر انجام چنین کاری را نداشت، حس میکرد آنان حقی بر گردنش دارند؛ از مسعود هم باید تا واپسین روز زندگی، سپاسگزار باشد. وی پولها را نگه داشته بود تا برای رسیدن به هندوستان بپردازد، اینک نیازی به آنها نبود.
سوی دکان مسعود به راه افتادند. در آنجا چادری خوب و خوراکی نغز از آشپزخانۀ همگانی به آنها دادند، تا عصمت باز جانی گرفت و دوباره توانست برای بچهها و شوهرش آشپزی کند.
کاروان که خود کمابیش یک کیلومتر درازا داشت و در دل بیابان مانند ماری کلان باد میخورد، به سوی کابل به راه افتاد. در درازای کم و بیش یک هفته، عصمت اندک اندک توان خود را باز یافت، گونههایش رنگی گرفت و موهای درازش باز به درخشش درآمد. بچههای بزرگتر خوراک بهتری میخوردند و کنار کاروان به شادی میدویدند، و گاه از شتری بالا میرفتند تا کمی بیاسایند. لیک نه همۀ کارها روبراه بود. غیاث مانند پیش پولی نداشت که به دایهای بدهد و مهرالنسا هم هرچند کمی شیر بز میخورد، لیک روز به روز ناتوانتر و ناتوانتر میشد. غیاث ناگهان یاد آن سه سکۀ زر افتاد، آنها میتوانستند اینک چه کارآمد باشند. باز از آن سوی میدید که چادرنشینان با آن که خود چنان مستمند بودند، چه یاری بزرگی به او و خانوادهاش کرده بودند...
نه، او کار درستی کرده بود. هنگامی که عصمت پرسید پولها کجاست، غیاث بی آن که نگاهی هم به دخترش اندازد، استوار گفت که با آنها چه کرده است.
یک ماه پس از زایش مهرالنسا، در راه کابل به خاور، کاروان در جنوب هندوکش ایستاد. روز به پایان رسید، آسمان گویی گلآلود شد. رنگ خاک انگار بخارآلود شده بود، برف سفید کدر بود، تختهسنگها و سنگها چرک مینمودند و به رنگ سیاه آمیخته با آبی درآمده بودند، گیاهان روبهمرگ رنگ آبی بیخالی به خود گرفته بودند. سرمای زمستان کمکم از میان لایههای ابر بیرون میخزید و زیر قباهای نخی میرفت. در آن سوی چادرگاه چراغهای روستایی که به پای کوه چسپیده بود، سوسو میزد. این واپسین روستایی بود که آنان تا چند هفتۀ آینده بدان میرسیدند. راه دراز و کوهستانی گذرگاه خیبر پیش رویشان بود.
غیاث به عصمت یاری کرد تا شاخههای خشک گرد آورد و آتش روشن کنند. سپس کنار او نشست و نگریست که وی چگونه کلمها و زردکها را خرد میکند و با افزودن گوشت به آنها قورمه درست میکند. دستهای عصمت از سرما کند شده بود، قوزک پایش سفید بیرون زده بود. مهرالنسا قنداقشده در اتاق بود. محمد، ابوالحسن و صالحه در هوای نیمهتاریک با بچههای دیگر بازی میکردند. غیاث شور و غوغای شادیآمیز برفبازی آنها را میشنید.
عصمت گفت: «این گولهبرفهای یخ و خیس را به همدیگر میزنند که چه؟» و به کار آنها نگریست. تابۀ آهنینی را بر اجاق گذاشت: سه سنگ هموار که با فاصلۀ یکسان بر زمین گذاشته بودند تا آتش چوب را در میان خود روشن نگاه دارند.
غیاث آهسته گفت: «کار به کارشان نداشته باش!» و آنان نگاه کرد. عصمت کمی روغن از کوزۀ گلیاش به تابه ریخت، ایستاد تا داغ شود و ادویۀ تند و چند دانه سیر و یک برگ بو به آن افزود. سپس گوشت خردشده را بر سر آنها ریخت، جلزوولزشان را بلند کرد و با قاشقچوبی همه را هم زد.
غیاث پرسید: «تو آشپزی را کی یاد گرفتهای؟»
عصمت لبخند زد و دستهموی آویزانش را پشت گوشش انداخت. با چهرهای که از گرمای آتش سرخ شده بود، همۀ هوش خود را به گوشت داد. «من هرگز این هنر را یاد نگرفتهام، غیاث جان! و تو خودت هم این را میدانی. من خوراک خود را همیشه پخته و آماده دریافت نمودهام. نان و خوراک انگار از آسمان میآمد، گویی جادویی در کار بود. لیک آن بانویی که آنجا در چادر نشسته، این قورمه را به من یاد داده.» روی پراندیشۀ خود را سوی غیاث کرد. «اگر خوشت نمیآید، میتوانم دستور پخت خوراک دیگری را بگیرم.»
غیاث سرش را این سوی و آن سوی تکان داد. «نه، بدم نمیآید» و با لبخندی تلخ افزود: «هر چند که یک ماه است هر شب همین را میخوریم!»
عصمت گفت: «بیست و دو روز!» سبزی را به گوشت افزود و آب به تابه ریخت. چند دانه نمک از کیسهای بیرون آورد و همراه پودر سیر و چیلی و هل بر آنها افزود و سپس در تابه را گذاشت و خود را از آن پس کشید. نگاهی به غیاث انداخت. «همین که قورمه را نمیسوزانم، خودش کلی کار است!»
«عصمت! ما باید کمی با هم گفتگو کنیم!»
عصمت روی خود را از او برگرداند و دیگ مسی را برداشت. دست بر کیسهای دیگر برد، پنج مشت آرد گندم برداشت و آغاز به ساختن خمیر از آرد و آب و روغن کرد تا چَپاتی درست کند. «غیاث جان، من باید در اندیشۀ خوراک باشم.»
غیاث نرم گفت: «عصمت...»، لیک عصمت به او نمینگریست و پشت به او نشسته بود و تکان نمیخورد.
مهرالنسا جیغش بلند شد. عصمت و غیاث همزمان رویشان را سوی چادر برگرداندند و خیره ماندند. بچه باز جیغ کشید، آرام و کوتاه. سپس آرام گرفت، گویی همۀ توانش را با همان دو جیغ از دست داد. عصمت باز به کار خمیر سرگرم شد و دیوانهوار در دریای آن فرو رفت. موهایش روی رخسارش افتاد و نگاه شوهرش را از او کند. نخست یک سرشک اشکش به درون دیگ افتاد و سپس یک سرشک دیگر. عصمت آنها را هم با خمیر آمیخت. غیاث برخاست و سویش رفت. دستش را گرفت و عصمت سوی او خزید. دمی نشستند. عصمت به غیاث تکیه داد و دستهایش هنوز در خمیر بود.
غیاث آهسته گفت: «عصمت! ما نمیتوانیم مهرالنسا را پیش خود نگه داریم.»
«غیاث، خواهش میکنم دست بردار.» عصمت چهرهاش را بالا کرد و به او نگریست. «من میکوشم به او شیر بدهم. یا شاید هم او به شیر بز آمُخته شود، شاید هم ما دایهای برایش پیدا کردیم. زنها دیروز از زن کشاورزی سخن میگفتند که تازه زاییده. از او هم میتوانیم بپرسیم آیا او را شیر میدهد یا نه.»
غیاث نگاهش را فرو انداخت. «پولش را از کجا بیاوریم؟ نمیتوانم از ملک بخواهم به من پول بدهد.» در اندیشه فرو میرود. «وی تا کنون هم برای ما کارهای بسیاری انجام داده. نه.» با دلی دردآمیز میگوید: «برایمان بهتر است که او را کنار خیابان بگذاریم تا کسی او را پیدا کند، کسی که بتواند هزینهاش را بپردازد. ما دیگر توانش را نداریم.»
«تو باید آن پولها را پیش خودت نگه میداشتی...» عصمت خود را از کنار او کند و آه و ناله سر داد. غیاث درست میگفت، همیشه درست میگفت. چادرنشینان نیاز به پول دارند. لیک اینک عصمت نمیتوانست به بچه برسد و اشکهایش هم بند نمیآمد.
غیاث برخاست و زنش را کنار آتش تنها گذاشت و به درون چادر گام نهاد. بسیار به این کار اندیشیده بود. عصمت نمیتوانست به بچه شیر بدهد، شیرش خشک شده بود و با هر جیغ بچه، مادر به هم میریخت، چون میدانست که وی برای شیر جیغ میکشد و شیری نداشت. مهرالنسا را قنداق میکردند و آبقند میدادند تا بخورد، لیک این بس نبود. بچه ناآرامی میکرد و به تندی آب رفته بود و از زمان زاده شدنش هم بسیار کوچکتر گشته بود. غیاث سخت شرم میکرد که نمیتواند نان زن و بچهاش را بدهد و گذاشته کار تا به اینجا بکشد. کاری بسیار دردناک بود، لیک کاری را که سر انجامش را داشت، باید به پایان میبرد. نمیتوانست بنشیند و ببیند مهرالنسا روز به روز بیشتر آب میرود و ناتوانتر میشود. اگر او را سر راه میگذاشت، بههرروی یک کسی وی را مییافت و بزرگ میکرد و هزینهاش را میداد. غیاث میدانست شده که نوزادی را سر راه گذاشتهاند و کسی از راه رسیده و او را به خانۀ خود برده. بچه را بغل کرد و فانوسی را برداشت. مهرالنسا باز به خواب فرو رفته بود، به خوابی ناآرام و با شکم گشنه. از چادر که بیرون آمد، به عصمت گفت: «بهتر است این کار را هماینک که در خواب است، انجام دهم.»
اشکهای عصمت به روی گونههایش دوید و گنگ به او خیره شد و غیاث از چادرگاه دور گشت. در همان نزدیکیها بچۀ خفته را در قبای خود پیچید و سر پهنترین راهی که از آنجا آغاز میشد، زیر درختی گذاشت. سپس فتیلۀ فانوس را بالا کشید و آن را کنار بچه گذاشت. بیگمان بهزودی کسی از راه میرسید و بچه را مییافت، چون آسمان هنوز تاریک نشده بود و هنوز شمار رهسپاران، اندک نشده بود. غیاث نیایش بر لب، رویش را سوی روستای پای کوه گرداند. باد سختی، دودهای دودکشهای خانههای روستا را با خود میبرد. شاید یکی از همین روستا... خدایا خواهش میکنم، یکی با دلی پاک... یک بار دیگر به روی دخترش نگاه کرد. چه ریز بود، چه لاغر بود؛ نفسهایش توان تکان دادن قبای دورش را هم نداشت.
غیاث برخاست که برود. همان دم، آوای اندکی از آنچه سر راه گذاشته شده بود، بلند شد. برگشت و با انگشتش گونههای دختر را ناز کرد. آهسته به پارسی گفت: «بخواب جگرم!» بچه آهی کشید و با آوای نرم و مهرآمیز و ناز و نوازشش آرام گرفت و باز به خواب رفت.
غیاث واپسین نگاهش را از مهرالنسا کند و تند رفت. در جایی که راه کج میشد، ایستاد و باز برگشت و به او نگریست. از سرما میلرزید. فانوس در تاریکی فزایندۀ شب، سوسو میزد؛ درخت رویش خم شده بود و بالای آن را گرفته بود، انگار با شاخههای لخت زمستانیاش او را در پناه خود گرفته بود. مهرالنسا در میان قنداق و قبا، هیچ دیده نمیشد.
تاریکی فرو میآمد و کوهها چشمبراه شب، سایۀ بنفش میپوشیدند. برف سپید، درخشی میزد و سپس مات میشد. آرامی بالهای خویش را نرم نرم بر چادرگاه باز میکرد. خستگی، آواها را کند و بم میکرد، خاکسترها و پارهچوبها باران اخگر میشدند و از آتش چادرگاه بالا میجستند. باد شمالی نیرو میگرفت و در میان درختهای بیبرگ سوت میزد. آوای شلیک تفنگی در دل کوه پیچید و چند بار پژواک کرد. تا واپسین آوا آرام گرفت، مویۀ جیغمانندی در آسمان پیچید.
شکارچیانی که داشتند از شکار برمیگشتند، شگفتزده سر جایشان ماندند، و ملک مسعود با بالا آوردن دست، خواست همه خاموش باشند. آنها نزدیک چادرگاه بودند و نخستین چیزی که شنیدند، جلزولز بلند آتش چادرگاه بود. سپس دوباره همان را شنیدند.
مسعود روی به یکی از مردان خود کرد. «برو ببین چیست.»
پیشکار با پاشنۀ خود به پهلوی اسب کوفت و سوی جیغ رفت. کمی پس از آن برگشت، لیک مهرالنسا هم در بغلش بود. «یک بچۀ کوچک است، صاحب!»
مسعود نگاهی بر بچه که داشت داد میکشید، انداخت. به گونهای او را آشنا دید. سپس شک از دلش شسته شد، چون قبایی که وی در آن پیچیده شده بود، از آن خود غیاث بود؛ همان قبایی که وی به آن جوان پیشکش کرده بود.
چین بر پیشانیاش افتاد. چگونه غیاث توانسته چنین بچهای را سر راه بگذارد؟ شکارچیان برمیگشتند و وی سر در گریبان فرو برده بود. یاد نخستین برخوردش با غیاث افتاد. مانند همیشه در بارۀ آن جوان هم زود داوری کرده بود و باز مانند همیشه داور خوبی از آب درآمده بود. مسعود در پشت جامههای ژنده و چهرۀ چرک او، هوش و فرهیختگیاش را بازشناخته بود. وی از دو ویژگی که اکبرشاه پرارزش میدید و او هم میدانست. مسعود اندیشید که غیاث از دلبستگی و مهر هم تهی نبود. در یک ماه گذشته این دو مرد کم و بیش هر شب ساعتها با هم نشسته بودند؛ مسعود او را همچون پسر بزرگ خود دیده بود، همان پسری که باشندۀ خراسان شده بود و احساس کرده بود که وی همواره نزد پدر است.
چون شکارچیان به چادرگاه رسیدند، مسعود از اسب پیاده شد و به مردانش دستور داد غیاث را پیش او ببرند.
لختی گذشت و غیاث در برابر او پدیدار شد.
مسعود به خواهش گفت: «بنشین، دوست من!» و افزود: «بخت با من یار شد و بچهای سرراهی در همین نزدیکیها پیدا کردم. بفرمایید که بانوی شما تازگی یک بچه نیاورده بود؟»
«چرا مسعود!»
«پس میشود از او خواهش کنید این بچه را برای من شیر بدهد؟»
مسعود مهرالنسا را نشان داد. غیاث با شگفتی بسیار یک نگاه به دختر خود و یک نگاه بر مسعود انداخت. مرد جهاندیده لبخندی زد.
گفت: «اینک این بچه مانند دختر خود من است» و کیسۀ پری را بیرون کشید و چند سکۀ زر از آن برداشت. «خواهش میکنم این را برای هزینۀ او بپذیرید!»
غیاث گفت: «لیک...» و دستش را سوی مهرالنسا دراز کرد. تا دستش به دختر خورد، وی روی خود را سویش برگرداند.
مسعود بهانههای او را با تکان دست پس زد.
«من بر سر سخن خود هستم. من نمیتوانم بی آن که برای هزینۀ بچۀ دیگری بیندیشم، ببینم که او بار گردن شماهاست.»
غیاث سرش را پایین داد. باز زیر بار وامی دیگری رفته بود، وامی که نمیتوانست از پذیرش آن سر باز زند.
عصمت در چادر نشسته بود که غیاث با مهرالنسا درآمد. عصمت خیرۀ دستهای آنچه در دست او بود، شد و دانست که آن دختر خودش است و دستش را پرپرزنان سویش بچه دراز کرد. «او را برگرداندی؟»
«ملک او را برگرداند!»
عصمت مهرالنسا را بر خود فشرد. «خواست خداست که ما این بچه را نگه داریم، غیاث جان! براستی خدا با ما مهربان است.» نگاهی پرمهر بر بچه که داشت نق میزد، انداخت. «لیک...»
غیاث بی آن که چیزی بگوید، سکهها را درآورد و پیش روی همسرش گرفت. چهرههای هر دوشان در زیر روشنی فانوس درخشید. غیاث آهسته گفت: «عصمت جان! خدا میخواهد که ما این بچه را نگه داریم.»
فردایش یکی از زنهای کاروان گفت که آماده است این بچه را هم در کنار بچههای خود شیر دهد. کاروان بیگزند از گذرگاه خیبر گذشت و راه لاهور را در پیش گرفت. ملک مسعود از آنجا با کاروان خود رهسپار فاتحپور سیرکی شد، جایی که دربار اکبرشاه در آن بود. کاروان در شال 1578 کم و بیش شش ماه پس از زایش مهرالنسا به فاتحپور سیرکی رسید.
چند هفته پس از آن، مسعود که هر روز به پیشگاه اکبرشاه میرفت، غیاث را نیز با خود برد. بچهها داشتند در خیابان بازی میکردند و عصمت در جایی از اندرونی، پیش ملک چشمبراه شوهر خود نشسته بود. مهرالنسای ششماه را در بغل خود نگه داشته بود. مهرالنسا نقزنان با نگاهی خیرۀ مادر مانده بود و بسیار کوشید تا لبخندی بر لبان او بنشاند. عصمت که در اندیشههای خود شناور بود، این را درنیافت. از خود پرسید که آیا راه دراز و خستهکنندهشان به پایان رسیده یا نه؟ آیا میتوانند ریسهای بدوانند و در کشور بیگانه به گونهای زندگی را سپری کنند؟ آیا هندوستان میتواند برایشان ایران بشود؟
(زندگی پرماجرای مهرالنسا شهبانوی
ایرانی هندوستان)
همۀ این کتاب در اردیبهشت سال 1388 از سوی نشر روزگار به چاپ رسیده است.
برگرداننده: امیر حسین اکبری شالچی
سرآغاز
باد، زوزهکشان به در چادر وزید و چیزی نمانده بود آن را از جا بکند. باد سردی به درون چادر زد، انگشتهای یخ را به سوی پشت گردن که گرم بود برد و شعلهای را که داشت سوسو میزد، کشت. زنی که در گوشهای روی زیرانداز پنبهای نازکی خوابیده بود، نالهای کرد. آخی گفت و دستش را روی شکم قلمبۀ خود گذاشت و با ناله گفت: «قابله!»
قابله آرام برخاست و آوای استخوانهای زانویش بلند شد و خود را تلوتلوخوران تا به در چادر کشید. دوروبر چادر را استوار کرد، سوی بستر رفت، روانداز را برداشت و سر بچه را دید. زود دستبهکار شد و زن از ترس تکانی خورد.
پیشنشین (قابله) با خوشنودی گفت: «دیگر کار، به درازا نخواهد کشید.»
قابله به سرگینهای فروزانِ شتر دمید و آتشِ آتشدانی که در گوشه بود، زبانهای زد. زن چهرهاش سوخت و روی خود را پس کشید. عرقهای روی پیشانیاش سرد شد. چند دقیقه پس از آن، درد دوم به سراغش آمد. زیر پتو خود را گاز گرفت تا آوای فریادش بلند نشود، چون نمیخواست کسانی که در بیرون هستند، هول کنند. به اندیشهاش نرسید که زوزۀ توفان با آن آوای سهمناکش، به سادگی جیغوداد او را فرو خواهد خورد و بههرروی کسی چیزی نخواهد شنید.
شب در بیرون، زودتر از همیشه فرا رسید. مردها دور آتشی که بسیار دود میکرد و گُرّوگر راه انداخته بود نشسته بودند، باد به گوشهایشان میکوبید، خاک در چشمها و جامههایشان میزد و مانند میخ در چهرهشان فرو میرفت.
در بیرون از قندهار، کنار بیابان، چند چادر کهنه، بسته و نزدیک هم بر پا ایستاده بودند. شترها و اسبها و گوسفندها دور چادرگاه بر یکدیگر فشار میآوردند و در دل توفان، گرمی و سرپناه میجستند.
غیاث بیگ از میان گروهِ دور آتش بیرون آمد، خود را به دل تودۀ چارپایان زد و به چادری که زنش در آن بود، پای گذاشت. سه بچه پیش روی دیوارۀ سیاه چادر که سخت میلرزید، نشسته بودند، به دشواری در آن شنهای پَرّان دیده میشدند، دستهایشان را به هم داده بودند و چشمها را بسته بودند. غیاث بیگ دست به شانۀ بزرگترین آنها زد. در میان بانگ و آوای باد، فریاد کشید: «محمد! مادرت چگونه است؟»
بچه سرش را بالا کرد و با چشمهای اشکبارش به پدر نگاه نمود. «نمیدانم پدر.» آوایش آرام بود و به دشواری شنیده شد؛ غیاث برای شنیدنش ناچار خود را سوی پایین خم کرده بود. محمد چنگ به شانۀ پدر زد. «پدرجان، اینک چه به سرمان خواهد آمد؟»
غیاث زانو زد، محمد را در آغوش کشید و بوسهای نرم به بالای پیشانیاش زد، خاکهای موهای محمد به مویلبش چسپید. پسر تاکنون هرگز از چیزی نترسیده بود.
بالای سر پسرش را نگریست و نگاهش به دخترش افتاد. «صالحه! برو ببین ماجیات چه میکند.»
آن دختر خُرد بی آن که چیزی بگوید، از جایش برخاست و تلوتلوخوران به درون چادر رفت.
تا پایش را به درون چادر گذاشت، زن رویش را به بالا کرد. آغوشش را برای صالحه باز کرد و او سویش دوید.
«بابا میگوید چگونهای.»
عصمت بیگم لبخند میزند. «خب بچه! برو و به بابایت بگو که کار دیگر چندان به درازا نخواهد کشید. به او بگو بیهوده جگرش را خون نکند. خودت هم هول نشو. دریافتی بچه جان؟»
صالحه سرش را پایین داد و بلند شد تا برود. همان دم باز سوی مادر خم شد، او را سخت در آغوش کشید و سرش را در شانۀ عصمت فرو برد.
پیشنشین نوچ بلندی کرد و از گوشهای که نشسته بود برخاست و پیش آمد. «نه، نه، به مادرت دست نزن! چیزی به آمدن بچه نمانده و اگر تو به زائو دست بزنی، نوزاد دختر خواهد شد، چون خودت هم دختری. برو و چشم شورت را هم ببر!»
عصمت هنگامی که پیشنشین داشت دخترش را بیرون میبرد، آهسته پرخاش کرد: «کار به کارش نداشته باش!» لیک زود آرام گشت، چون سر جنگ با آن زن نداشت.
غیاث تا چشمش به صالحه خورد، ابروهایش بالا پرید.
«باباجان! باباجان!»
غیاث سرش را پایین داد و رو به آن سوی کرد. دستارش را سفت کرد، دستهایش را بر سینه زد و از چادرگاه دور شد و خود را خم کرد تا در توفان زوزهکش پایداری کرده باشد و رفت. پشت تختهسنگ بزرگی خود را زمین انداخت و دو دستش را پیش رویش گرفت. چرا باید میگذاشت کار به اینجا بکشد؟
پدر غیاث از درباریهای شاهنشاه ایران بود. برای همین هم غیاث و هم برادر بزرگش محمد از دوران کودکی از پرورش و آموزش خوبی بهرهمند شده بودند. ناز و نعمتی که دورتادورشان را گرفته بود، همیشه بیشتر و بیشتر شده بود و آنان دورۀ کودکی خوبی را پشت سر گذاشته بودند. برای کار پدر، نخست به خراسان، سپس به یزد و سرانجام به اصفهان کوچ کرده بودند و محمد شریف در سال گذشته، 1576 ]میلادی[ هنگامی که در آن شهر وزیر بود، درگذشته بود. اگر همه چیز همچنان در حال خود مانده بود، غیاث به هم در شمار بزرگان میماند و دنبالۀ زندگی پرشکوه خود را گرفته بود، بدهیهای خود را سهماهه و دوماهه به درزیگران و میفروشان پرداخته بود و برای تهیدستان هم چیزی کنار گذاشته بود. لیک چنین نشد.
شاهنشاه پیر درگذشت و شاه اسماعیل دوم بر تخت ایران نشست؛ فرمانروایی تازه خانوادۀ غیاث را خوش نداشت غیاث اندیشید، انگار از آدم طلبکارند، و چهرهاش که در پشت دو دست پنهان مانده بود، سرخ شد. بدهکاران مانند سگهایی که دورِ تودۀ آشغالها گرد میآیند، به خانه و زندگی پدر وی ریخته بودند و اسباب خانه و قالیهایش را زیر نگر گرفته بودند. روی میز تحریر غیاث، صورتحسابهایی انباشته شده بود که هم او را و هم عصمت را شگفتزده ساخته بود. وکیلها (کارمندان پدرش) همیشه به آنها رسیدگی کرده بودند. لیک از وکیلها هیچ نشانی بر جای نمانده بود. دیگر هیچ پولی برای بدهکاران نبود، چون فرمانروایی پس از مرگ پدر، همۀ دارایی او، یعنی مردهریگ غیاث را گرفته بود.
یکی از درباریان شاه که از دوستان کهن پدرش بود، غیاث را از سرنوشتی که چشمبراهش نشسته بود، آگاهاند: یا مرگ یا زندانی شدن در برج به خاطر بدهیها. غیاث به خوبی میدانست که دیگر در ایران مرد آبرومندی نخواهد بود. سرش بیشتر در میان دستهایش فرو رفت، گریزی که در پیش رو داشت باید با شتابی بادآسا و پیش از رسیدن جنگاورهایی که در پیگردش بودند، انجام مییافت. آنها طلاهای عصمت را در بغچهای کرده بودند و در میان ظرفهای سیمین و زرین و دیگر چیزهای پربها گذاشته بودند تا در میان راه با آنها به دادوستد بپردازند.
غیاث در آغاز هیچ نمیدانست باید در کجا پناه جوید. آنان به یک کاروان بازرگانی پیوستند که سوی جنوب میرفت و در میان راه هم همواره سخن از هندوستان بود. غیاث اندیشید، چرا که نه؟ پادشاه مغول، اکبر بر هندوستان فرمان میراند که همه وی را به عنوان مردی دادورز و دوستوار میشناسند و از همۀ اینها گذشته مهر او به دانشمندان و فرهیختگان هم بر کسی پوشیده نیست. شاید وی در بارگاه او جایی مییافت و میتوانست همه چیز را از نو آغاز کند.
غیاث سرش را بلند کرد و باد، باز زوزۀ بلندی کشید و ناگهان آرام گرفت و وی آوای جیغ نوزاد را شنید. بیدرنگ رویش را سوی باختر کرد و بر زمین سخت زانو زد و هر دو دستش را سوی آسمان برد. خداوندا! بچه را تندرست و مادرش را دور از گزند بیماری نگاه دار! این نیایش را آهسته با خدای خود کرد. پس از نیایش دستهایش ترسآلود از شانههایش آویزان شد. باز یک بچه، آن هم اکنون که بدبختی دارد دنبالش میگردد. سرش را سوی چادرگاهی برگرداند که چادرهای سیاهش در آن توفان شن به دشواری دیده میشد. میخواست پیش عصمت برود، پیش همسر و دلدارش، لیک گویا پاهایش نمیخواستند فرمان او را ببرند.
غیاث به تختهسنگ بزرگ پشت داد و چشمهایش را بست. کسی توانسته بود بپندارد که عروس وزیر اصفهان در یک چنین جایی فرزند چهارم خود را بزاید؟ یا اینکه پسرش ناچار کشور را بگذارد و برود و پناهندۀ سرزمین دیگری شود؟ همین بس نبود که وی مایۀ رسوایی خانوادهاش شده بود؟ لیک آنچه که در دنبالۀ راه پیش آمد، از آن هم ناگوارتر بود.
کاروان در راه جنوب، از دشت لوت، بزرگترین کویر ایران میگذشت. لیک دشت هم به گونۀ خود زیبا بود؛ فرسنگها زمین بیبر و درختی که تختهسنگهایی به رنگ صورتی سیر ناگهان از دل هیچ سر برافراخته بود. لیک همین تختهسنگها هم اندوهانگیز بودند، چون راهزنان در پشت آنها پنهان میشدند و چشمبراه کاروان بختبرگشتهای مینشستند.
غیاث بر خود لرزید و قبای پشمی زبرش را تنگتر دور شانه گرفت. راهزنان پس از آن جیغ آرام، آنان را تاخته بودند. کم و بیش هیچ چیزی بر جای نگذاشته بودند. زرها و گوهرها رفته بود، نیز ظرفهای زرین و سیمین، و به با زنها هم درجا به زور آمیزش شده بود. عصمت تنها چون باردار بود از این گزند رسته بود. همه به هر سویی گریختند و راهزنان پس از غارت کاروان رفته بودند. غیاث درست پس از کشتار، دو استر یافت و آنان با آنها خود را به قندهار رساندند. در میان راه در هر کاروانسرایی دست گدایی به مردم دراز کردند.
خانواده خسته و کوفته به قندهار درآمده بود. گروه کوچکی از پشتونهای چادرنشین به آنها سرپناهی دادند و تا جایی که برایشان شدنی بود، به آنها خوردنی دادند. لیک غیاث پول اندکی داشت و رهسپاری تا هندوستان به چشمش نشدنی میآمد. اینک پای یک بچۀ دیگر هم در میان آمده بود.
پس از چند دقیقه از جایش برخاست و آهسته سوی چادر رفت.
عصمت از بسترش نگاهی بر او انداخت. غیاث چون چنبرهای سیاه دور دیدگان زن را دید، سخت دلش به تپش درآمد. زن به او لبخند زد. چهرهاش مانند گچ سفید شده بود و پوست گونههایش کش آمده بود. غیاث دستش را دراز کرد و موهای بالای پیشانیاش را که هنوز نمناک بود، نوازش کرد. بچهای کوچک در آغوش عصمت آرمیده و در پارچهای کهنه پیچیده شده بود.
عصمت نوزاد را به دست غیاث داد. «این دختر ماست.»
غیاث بچه را در بغل گرفت و باز احساس درماندگی بر وی چیره شد. بچه آنجا بود، شستهرفته و قنداقشده، نوزادی کوچک که وی باید برای زنده ماندش پیکار و کوشش میکرد. بچه، زیبا بود. دستها و پاهایی خوشریخت داشت و موهای پرپشت و سیاه و درخشنده و دراز، و مژگان کمانی سیاه که به گونههای نرمش میرسید.
از زنش پرسید: «برای نامش اندیشهای کردهای؟»
عصمت گفت: «آری» و اندکی درنگ کرد. «مهرالنسا.»
غیاث آهسته گفت: «مهرالنسا؟ خورشید زنان؟ نام خوبی برای این بچۀ زیبا تواند بود.» به مشت کوچکش که در خواب زیر چانهاش مانده بود، دست زد. سپس باز مهرالنسا را به مادرش داد. اینکه عصمت نمیتوانست به بچه شیر بدهد، جای گله نداشت. شیری نداشت که به او بدهد. آنها چند ماه آزگار گرفتار گرسنگی بودند و خوراک چندانی به چنگ نمیآوردند. پول دایه را هم از کجا میخواستند بیاوردند؟
انگشتی به پهلویش زده شد. پیشنشین (قابله) به او زده بود. دستش را پیش رویش باز نگاه داشت.
«برایتان افسوس میخورم. چیزی ندارم که به شما بدهم.»
پیشنشین نگاه سردی به او انداخت و ناسش را با تفی بر زمین انداخت. «هیچی.» غرولندی زد و هنگام بیرون رفتن از چادر گفت: «دختر هم دستکم باید یک ارزشی داشته باشد!»
غیاث خود را به گوشهای کشید، دستی از سر خستگی به پیشانی خود کشید و دید بچههایش محمد شریف و عبدالحسن و صالحه چگونه دور خواهر تازهشان را گرفتهاند.
آنها نمیتوانستند بچه را پیش خود نگاه دارند. ناچار بودند او را به دیگری بدهند.
باد همان گونه که آغاز به وزش کرده بود، شبانه هم ناگهان آرام شد. ستارهها مانند دانههای الماس در آسمان درخشیدن گرفتند. غیاث بامداد زود، هنگامی که هنوز هوا تاریک بود، از خواب بیدار شد. در برابر چادر ایستاد. یک لیوان چای که بیشترش شیر بود، دستها و سپس تن یخزدهاش را گرم کرد. کمی پس از آن، آسمان در سوی خاور، خود را به رنگ سرخ طلایی آراست. طبیعت پس از توفان جامۀ تازهای به تن کرده بود.
وی زیر قبایی بود که بر شانههایش انداخته بود، چهار سکۀ پرارزشی را که در کیسهاش نهان ساخته بود، بیرون آورد. آفتاب بامدادی سکههای زر را آتشهایی ساخت که بر دست چرک او میافروزیدند. اینها یگانه چیزهایی بودند که آنان ار داروندار این جهان داشتند. راهزنها سکههایی را که عصمت زیر جامهاش پنهان ساخته بود، ندیده بودند، و غیاث میخواست با آنها هزینۀ دنبالۀ رهسپاری تا هندوستان را بپردازد. از این که بگذریم، این سکهها برای زنده مانده تا آنجا بس نبود.
غیاث رویش را برگرداند و نگاهی بر منارهها و گنبذهای فیروزهایرنگی که سر از دل آسمان بامدادی درمیآوردند، انداخت. شاید وی در قندهار کاری مییافت. غیاث در سی و دو سال زندگی خود یک روز هم کار نکرده بود. لیک عصمت به گوشت گوساله و شیر نیاز داشت تا جانی بگیرد، و بچهها نیازمند جامههای بیشتری بودند، چون چیزی به زمستان نمانده بود و نوزاد... غیاث نمیخواست به او هم بیندیشد و در اندیشۀ خود نام او را نمیبرد. لیک چه معنایی داشت که کس دیگری به اندیشۀ او باشد و تیمارش را بخورد؟ خورشید که کمی بالا آمد و پرتوهای درخشان خود را بر چادرگاه انداخت، از جایش برخاست. لبش را گاز گرفته بود و در چشمهایش برق آهنگی تازه میدرخشید.
نیمهروز بود و غیاث با شانههای افتادهاش پیش روی یک نانوایی در یکی از خیابانهای باریک بازار شهر ایستاده بود. چینهای قبایش بر سنگفرش خیابان مالیده میشد. مردم به هر سویی میرفتند، تنهشان به او میخورد، به دوستانشان چیزهایی میگفتند و با آوای بلند به آشنایان درود میکردند.
غیاث سرش را بلند کرد و با نگاهی تهی، به دور نگریست. نخست پی آموزگاری برای کودکان خانوادههای دارای شهر رفته بود. لیک آنها با دیدن جامههای ژنده و چهرۀ چرکش، او را از خود رانده بودند. آنگاه خواست همچون کارگری ساده به کار آغازد، لیک گونۀ سخن گفتن دانشورانه و آهنگ گفتارش هم بزرگان را از او رمانده بود.
ناگهان بوی نان تازه به بینی او پیچید. شکمش به غاروغور افتاده بود و دانست که چای بامدادی برای او خوراک نشده است. رویش را گرداند و دید نانوا چگونه خمیرهای سفید را با دست برمیدارد و بر رَفوده پهن میکند و با هشیاری و آهسته به دیوارۀ داغ تنور میزند. پس از چند دقیقه نان تازه را با سیخی آهنی از دیوارۀ تنور میکند. نانوا نان سفید و برشته را بر میز کنار در میانداخت.
بوی نان آزارش میداد. غیاث سکۀ زرش را به دست گرفت و نگاهی دیگر به آن انداخت. پیش از آنکه اندیشۀ بهتری به سرش راه یابد، ده نان خرید و با ماندۀ پولش از دکان کناری، چند سیخ کباب با مخلفات خرید.
این گنج پربها را زیر قبایش نهان کرد و راه خود را از میان بازار در پیش گرفت. نان داغ، سینهاش را گرم کرد و بوی آن دهانش را آب انداخت. عصمت و بچهها چند روزی خوراک سیری خواهند داشت، سرد میشود، لیک گوشت خراب نخواهد شد و سرنوشت هم شاید دگرگون شود...
«هی دهاتی! هشیار جان خودت باش!»
غیاث تنهای خورد و همۀ نانها و کبابها بر زمین افتاد. پرشتاب خم شد و خواست تا مردم خوردنیها را لگدمال نکردهاند، آنها را جمع کند.
گفت، «ببخشید صاحب ]آقا[».
پشت سرش همه خاموش بودند. غیاث که داشت خوردنیها را جمع میکرد، نخست هشیار دکانداری که داشت او را مینگریست نبود. رویش را به سوی او برگرداند و نگاه دوستانهاش را در چهرهای نورانی و گرد دید. غیاث گفت: «ببخشید. امیدوارم افگار نشده باشید!»
چشم غیاث به دست مرد که نشان میداد بسیار کار کرده و خنجری که از کمرش آویخته بود و چکمههای چرمینۀ سیاهش افتاد. گفت: «ما در راه قندهار بودیم که همۀ داروندارمان را ربودند.» چنان گشنه بود که نمیتوانست درست سخن بگوید.
«از جای دوری باید باشید.»
غیاث سرش را پایین داد. «داستان دورودرازی دارد. چرخشی بزرگ در سرنوشت. من هم وادار به گریز شدم. میتوانم بپرسم سرفرازی گفتگو با چه کسی را دارم؟»
دکاندار گفت: «ملک مسعود. از خودت بگو صاحب! من زمان بسنده دارم. میخواهی در چایخانه بنشینیم؟»
غیاث به دکانی که کتری شیر داغ آمیخته با ادویه در آن غل میزد، نگاهی انداخت. «مهربانید میرزا محمود، لیک من نمیتوانم مهماندوستی شما را بپذیرم. خانوادهام چشمبراهم است.»
مسعود دست بر شانۀ غیاث نهاد و او را سوی دکان کشید. «از من درگذرید صاحب! مهری بورزید، دوست دارم سرگذشت شما را بشنوم.»
غیاث با دودلی خود را به دست او سپرد و به دکان رفت. در آنجا در کنار دیگران نشست، نان و کبابهای پربهایش را بر دامن گذاشت و همه چیز را از سیر تا پیاز برای مسعود بازگفت، داستان زاده شدن مهرالنسا را نیز برایش بازگو کرد.
مسعود گفت: «خدا بر شما مهربان بوده» و لیوان تهی خود را بر زمین گذاشت.
غیاث پاسخ داد: «آری». براستی هم گر چند روزگار خوبی نداشت، باز هم گویی خدا به او بیمهری نکرده بود. عصمت و بچهها همه مهرهایی خدایی بودند. نیز آن نوزاد...
غیاث از روی نیمکت برخاست. «اینک باید بروم. بچههایم گشنهاند. برای چایتان سپاسگزارم.»
هنگام رفتن مسعود به وی گفت: «من در راه هندوستان هستم. میشود شما کاروان مرا همراهی کنید، میرزا بیگ؟ نمیتوانم چندان چیزی به شما بدهم، تنها یک چادر و یک شتر و بارهایتان را هم میبرم. ما از گزند دور خواهیم بود و میتوان دل شما را آسوده سازم که در راه آسیبی نخواهید دید.»
غیاث بیدرنگ برگشت و نشست. شادی که در دلش پیدا شده بود، در چهرهاش میدرخشید. «چرا این کار را میکنید؟»
مسعود با پس زدن دست، پاسخ را به او رساند. «من باید در فاتحپور سیکری به پیشگاه اکبرشاه برسم. اگر تا آنجا با من بیایید، میتوانم شما را در دربار شناسا کنم.»
غیاث به وی خیره ماند. نمیتوانست آنچه را که شنیده بود، باور کند. پس از آن همه دشواریها، پس از آن همه رنجها و سرخوردگیهای سخت، یزدان میخواست پیشکشی به او بدهد. چیزی نداشت که در برابر انجام این کار به وی بدهد. وی که یک بزرگزاده، بلکه یکی از بزرگان بود، نباید وامدار کسی میشد. چرا مسعود میخواست این کار را برای او انجام دهد؟
زبانش گرفت. «من... من نمیدانم چه باید بگویم. نمیتوانم...»
مسعود سوی پایین خم شد تا به او نزدیکتر شده باشد. «یک آری بگو صاحب! شاید هم شما بتوانید برای من کمکی باشید. شاید آیندۀ من خراب شد، کسی چه میداند؟»
«من بیشک این کار را میکنم میرزا مسعود، حتی اگر شما این خوبی را به من نکنید. لیک این کاری بزرگ است. برای پیشنهادتان بسیار سپاسگزارم، لیک نمیتوانم آن را بپذیرم.»
مسعود با خورسندی گفت: «میرزا بیگ، این برای من کاری نیست. مزۀ همراهی شما را خواهم چشید. مایۀ شگفتی است که پسرهایم دیگر نمیخواهند همراهم باشند.»
غیاث گفت: «روشن است که من همسازم» و در دل خود به پافشاری دکاندار خندید. «آنچه که من برای سپاسگزاری میتوانم به شما پیشکش کنم، به هیچ جای هیچ کسی نمیرسد.»
مسعود برای غیاث گفت که کاروان را در کجا میتواند بیابد. سپس آن دو در بازار از هم جدا شدند.
چند ساعت بعد، هنگامی که عصمت و بچهها داشتند باروبونۀ اندکشان را میبستند، غیاث به بیرون از چادر رفت و نشست و به برخورد با مسعود اندیشید. پیشترها، بسیار پیش از این، روزی پدر غیاث گفته بود که بزرگان همان گونه که به دیگران یاری میکنند، همان گونه هم بزرگوارانه آن را از دیگران میپذیرند. یادبودی از سخنهای پدرش، یگانه دارایی که هنوز داشت، هم اینک به کارش آمده بود و به او میگفت که یاریِ مسعود را بپذیرد و در آینده آن را با نیکی دیگری پاسخ دهد.
چادرنشینانی را که به آنها سرپناه داده بودند، پدرود گفتند. غیاث بیپروایی کرد و سه سکۀ مانده را به چادرنشینان مهربان و دوستواری که هر چند تهیدست بودند، در حق آنان بزرگواری کرده بودند، بخشید. آنان خانوادهاش را نزد خویش پذیرفته بودند، آن هم در زمانی که هیچ کسی سر انجام چنین کاری را نداشت، حس میکرد آنان حقی بر گردنش دارند؛ از مسعود هم باید تا واپسین روز زندگی، سپاسگزار باشد. وی پولها را نگه داشته بود تا برای رسیدن به هندوستان بپردازد، اینک نیازی به آنها نبود.
سوی دکان مسعود به راه افتادند. در آنجا چادری خوب و خوراکی نغز از آشپزخانۀ همگانی به آنها دادند، تا عصمت باز جانی گرفت و دوباره توانست برای بچهها و شوهرش آشپزی کند.
کاروان که خود کمابیش یک کیلومتر درازا داشت و در دل بیابان مانند ماری کلان باد میخورد، به سوی کابل به راه افتاد. در درازای کم و بیش یک هفته، عصمت اندک اندک توان خود را باز یافت، گونههایش رنگی گرفت و موهای درازش باز به درخشش درآمد. بچههای بزرگتر خوراک بهتری میخوردند و کنار کاروان به شادی میدویدند، و گاه از شتری بالا میرفتند تا کمی بیاسایند. لیک نه همۀ کارها روبراه بود. غیاث مانند پیش پولی نداشت که به دایهای بدهد و مهرالنسا هم هرچند کمی شیر بز میخورد، لیک روز به روز ناتوانتر و ناتوانتر میشد. غیاث ناگهان یاد آن سه سکۀ زر افتاد، آنها میتوانستند اینک چه کارآمد باشند. باز از آن سوی میدید که چادرنشینان با آن که خود چنان مستمند بودند، چه یاری بزرگی به او و خانوادهاش کرده بودند...
نه، او کار درستی کرده بود. هنگامی که عصمت پرسید پولها کجاست، غیاث بی آن که نگاهی هم به دخترش اندازد، استوار گفت که با آنها چه کرده است.
یک ماه پس از زایش مهرالنسا، در راه کابل به خاور، کاروان در جنوب هندوکش ایستاد. روز به پایان رسید، آسمان گویی گلآلود شد. رنگ خاک انگار بخارآلود شده بود، برف سفید کدر بود، تختهسنگها و سنگها چرک مینمودند و به رنگ سیاه آمیخته با آبی درآمده بودند، گیاهان روبهمرگ رنگ آبی بیخالی به خود گرفته بودند. سرمای زمستان کمکم از میان لایههای ابر بیرون میخزید و زیر قباهای نخی میرفت. در آن سوی چادرگاه چراغهای روستایی که به پای کوه چسپیده بود، سوسو میزد. این واپسین روستایی بود که آنان تا چند هفتۀ آینده بدان میرسیدند. راه دراز و کوهستانی گذرگاه خیبر پیش رویشان بود.
غیاث به عصمت یاری کرد تا شاخههای خشک گرد آورد و آتش روشن کنند. سپس کنار او نشست و نگریست که وی چگونه کلمها و زردکها را خرد میکند و با افزودن گوشت به آنها قورمه درست میکند. دستهای عصمت از سرما کند شده بود، قوزک پایش سفید بیرون زده بود. مهرالنسا قنداقشده در اتاق بود. محمد، ابوالحسن و صالحه در هوای نیمهتاریک با بچههای دیگر بازی میکردند. غیاث شور و غوغای شادیآمیز برفبازی آنها را میشنید.
عصمت گفت: «این گولهبرفهای یخ و خیس را به همدیگر میزنند که چه؟» و به کار آنها نگریست. تابۀ آهنینی را بر اجاق گذاشت: سه سنگ هموار که با فاصلۀ یکسان بر زمین گذاشته بودند تا آتش چوب را در میان خود روشن نگاه دارند.
غیاث آهسته گفت: «کار به کارشان نداشته باش!» و آنان نگاه کرد. عصمت کمی روغن از کوزۀ گلیاش به تابه ریخت، ایستاد تا داغ شود و ادویۀ تند و چند دانه سیر و یک برگ بو به آن افزود. سپس گوشت خردشده را بر سر آنها ریخت، جلزوولزشان را بلند کرد و با قاشقچوبی همه را هم زد.
غیاث پرسید: «تو آشپزی را کی یاد گرفتهای؟»
عصمت لبخند زد و دستهموی آویزانش را پشت گوشش انداخت. با چهرهای که از گرمای آتش سرخ شده بود، همۀ هوش خود را به گوشت داد. «من هرگز این هنر را یاد نگرفتهام، غیاث جان! و تو خودت هم این را میدانی. من خوراک خود را همیشه پخته و آماده دریافت نمودهام. نان و خوراک انگار از آسمان میآمد، گویی جادویی در کار بود. لیک آن بانویی که آنجا در چادر نشسته، این قورمه را به من یاد داده.» روی پراندیشۀ خود را سوی غیاث کرد. «اگر خوشت نمیآید، میتوانم دستور پخت خوراک دیگری را بگیرم.»
غیاث سرش را این سوی و آن سوی تکان داد. «نه، بدم نمیآید» و با لبخندی تلخ افزود: «هر چند که یک ماه است هر شب همین را میخوریم!»
عصمت گفت: «بیست و دو روز!» سبزی را به گوشت افزود و آب به تابه ریخت. چند دانه نمک از کیسهای بیرون آورد و همراه پودر سیر و چیلی و هل بر آنها افزود و سپس در تابه را گذاشت و خود را از آن پس کشید. نگاهی به غیاث انداخت. «همین که قورمه را نمیسوزانم، خودش کلی کار است!»
«عصمت! ما باید کمی با هم گفتگو کنیم!»
عصمت روی خود را از او برگرداند و دیگ مسی را برداشت. دست بر کیسهای دیگر برد، پنج مشت آرد گندم برداشت و آغاز به ساختن خمیر از آرد و آب و روغن کرد تا چَپاتی درست کند. «غیاث جان، من باید در اندیشۀ خوراک باشم.»
غیاث نرم گفت: «عصمت...»، لیک عصمت به او نمینگریست و پشت به او نشسته بود و تکان نمیخورد.
مهرالنسا جیغش بلند شد. عصمت و غیاث همزمان رویشان را سوی چادر برگرداندند و خیره ماندند. بچه باز جیغ کشید، آرام و کوتاه. سپس آرام گرفت، گویی همۀ توانش را با همان دو جیغ از دست داد. عصمت باز به کار خمیر سرگرم شد و دیوانهوار در دریای آن فرو رفت. موهایش روی رخسارش افتاد و نگاه شوهرش را از او کند. نخست یک سرشک اشکش به درون دیگ افتاد و سپس یک سرشک دیگر. عصمت آنها را هم با خمیر آمیخت. غیاث برخاست و سویش رفت. دستش را گرفت و عصمت سوی او خزید. دمی نشستند. عصمت به غیاث تکیه داد و دستهایش هنوز در خمیر بود.
غیاث آهسته گفت: «عصمت! ما نمیتوانیم مهرالنسا را پیش خود نگه داریم.»
«غیاث، خواهش میکنم دست بردار.» عصمت چهرهاش را بالا کرد و به او نگریست. «من میکوشم به او شیر بدهم. یا شاید هم او به شیر بز آمُخته شود، شاید هم ما دایهای برایش پیدا کردیم. زنها دیروز از زن کشاورزی سخن میگفتند که تازه زاییده. از او هم میتوانیم بپرسیم آیا او را شیر میدهد یا نه.»
غیاث نگاهش را فرو انداخت. «پولش را از کجا بیاوریم؟ نمیتوانم از ملک بخواهم به من پول بدهد.» در اندیشه فرو میرود. «وی تا کنون هم برای ما کارهای بسیاری انجام داده. نه.» با دلی دردآمیز میگوید: «برایمان بهتر است که او را کنار خیابان بگذاریم تا کسی او را پیدا کند، کسی که بتواند هزینهاش را بپردازد. ما دیگر توانش را نداریم.»
«تو باید آن پولها را پیش خودت نگه میداشتی...» عصمت خود را از کنار او کند و آه و ناله سر داد. غیاث درست میگفت، همیشه درست میگفت. چادرنشینان نیاز به پول دارند. لیک اینک عصمت نمیتوانست به بچه برسد و اشکهایش هم بند نمیآمد.
غیاث برخاست و زنش را کنار آتش تنها گذاشت و به درون چادر گام نهاد. بسیار به این کار اندیشیده بود. عصمت نمیتوانست به بچه شیر بدهد، شیرش خشک شده بود و با هر جیغ بچه، مادر به هم میریخت، چون میدانست که وی برای شیر جیغ میکشد و شیری نداشت. مهرالنسا را قنداق میکردند و آبقند میدادند تا بخورد، لیک این بس نبود. بچه ناآرامی میکرد و به تندی آب رفته بود و از زمان زاده شدنش هم بسیار کوچکتر گشته بود. غیاث سخت شرم میکرد که نمیتواند نان زن و بچهاش را بدهد و گذاشته کار تا به اینجا بکشد. کاری بسیار دردناک بود، لیک کاری را که سر انجامش را داشت، باید به پایان میبرد. نمیتوانست بنشیند و ببیند مهرالنسا روز به روز بیشتر آب میرود و ناتوانتر میشود. اگر او را سر راه میگذاشت، بههرروی یک کسی وی را مییافت و بزرگ میکرد و هزینهاش را میداد. غیاث میدانست شده که نوزادی را سر راه گذاشتهاند و کسی از راه رسیده و او را به خانۀ خود برده. بچه را بغل کرد و فانوسی را برداشت. مهرالنسا باز به خواب فرو رفته بود، به خوابی ناآرام و با شکم گشنه. از چادر که بیرون آمد، به عصمت گفت: «بهتر است این کار را هماینک که در خواب است، انجام دهم.»
اشکهای عصمت به روی گونههایش دوید و گنگ به او خیره شد و غیاث از چادرگاه دور گشت. در همان نزدیکیها بچۀ خفته را در قبای خود پیچید و سر پهنترین راهی که از آنجا آغاز میشد، زیر درختی گذاشت. سپس فتیلۀ فانوس را بالا کشید و آن را کنار بچه گذاشت. بیگمان بهزودی کسی از راه میرسید و بچه را مییافت، چون آسمان هنوز تاریک نشده بود و هنوز شمار رهسپاران، اندک نشده بود. غیاث نیایش بر لب، رویش را سوی روستای پای کوه گرداند. باد سختی، دودهای دودکشهای خانههای روستا را با خود میبرد. شاید یکی از همین روستا... خدایا خواهش میکنم، یکی با دلی پاک... یک بار دیگر به روی دخترش نگاه کرد. چه ریز بود، چه لاغر بود؛ نفسهایش توان تکان دادن قبای دورش را هم نداشت.
غیاث برخاست که برود. همان دم، آوای اندکی از آنچه سر راه گذاشته شده بود، بلند شد. برگشت و با انگشتش گونههای دختر را ناز کرد. آهسته به پارسی گفت: «بخواب جگرم!» بچه آهی کشید و با آوای نرم و مهرآمیز و ناز و نوازشش آرام گرفت و باز به خواب رفت.
غیاث واپسین نگاهش را از مهرالنسا کند و تند رفت. در جایی که راه کج میشد، ایستاد و باز برگشت و به او نگریست. از سرما میلرزید. فانوس در تاریکی فزایندۀ شب، سوسو میزد؛ درخت رویش خم شده بود و بالای آن را گرفته بود، انگار با شاخههای لخت زمستانیاش او را در پناه خود گرفته بود. مهرالنسا در میان قنداق و قبا، هیچ دیده نمیشد.
تاریکی فرو میآمد و کوهها چشمبراه شب، سایۀ بنفش میپوشیدند. برف سپید، درخشی میزد و سپس مات میشد. آرامی بالهای خویش را نرم نرم بر چادرگاه باز میکرد. خستگی، آواها را کند و بم میکرد، خاکسترها و پارهچوبها باران اخگر میشدند و از آتش چادرگاه بالا میجستند. باد شمالی نیرو میگرفت و در میان درختهای بیبرگ سوت میزد. آوای شلیک تفنگی در دل کوه پیچید و چند بار پژواک کرد. تا واپسین آوا آرام گرفت، مویۀ جیغمانندی در آسمان پیچید.
شکارچیانی که داشتند از شکار برمیگشتند، شگفتزده سر جایشان ماندند، و ملک مسعود با بالا آوردن دست، خواست همه خاموش باشند. آنها نزدیک چادرگاه بودند و نخستین چیزی که شنیدند، جلزولز بلند آتش چادرگاه بود. سپس دوباره همان را شنیدند.
مسعود روی به یکی از مردان خود کرد. «برو ببین چیست.»
پیشکار با پاشنۀ خود به پهلوی اسب کوفت و سوی جیغ رفت. کمی پس از آن برگشت، لیک مهرالنسا هم در بغلش بود. «یک بچۀ کوچک است، صاحب!»
مسعود نگاهی بر بچه که داشت داد میکشید، انداخت. به گونهای او را آشنا دید. سپس شک از دلش شسته شد، چون قبایی که وی در آن پیچیده شده بود، از آن خود غیاث بود؛ همان قبایی که وی به آن جوان پیشکش کرده بود.
چین بر پیشانیاش افتاد. چگونه غیاث توانسته چنین بچهای را سر راه بگذارد؟ شکارچیان برمیگشتند و وی سر در گریبان فرو برده بود. یاد نخستین برخوردش با غیاث افتاد. مانند همیشه در بارۀ آن جوان هم زود داوری کرده بود و باز مانند همیشه داور خوبی از آب درآمده بود. مسعود در پشت جامههای ژنده و چهرۀ چرک او، هوش و فرهیختگیاش را بازشناخته بود. وی از دو ویژگی که اکبرشاه پرارزش میدید و او هم میدانست. مسعود اندیشید که غیاث از دلبستگی و مهر هم تهی نبود. در یک ماه گذشته این دو مرد کم و بیش هر شب ساعتها با هم نشسته بودند؛ مسعود او را همچون پسر بزرگ خود دیده بود، همان پسری که باشندۀ خراسان شده بود و احساس کرده بود که وی همواره نزد پدر است.
چون شکارچیان به چادرگاه رسیدند، مسعود از اسب پیاده شد و به مردانش دستور داد غیاث را پیش او ببرند.
لختی گذشت و غیاث در برابر او پدیدار شد.
مسعود به خواهش گفت: «بنشین، دوست من!» و افزود: «بخت با من یار شد و بچهای سرراهی در همین نزدیکیها پیدا کردم. بفرمایید که بانوی شما تازگی یک بچه نیاورده بود؟»
«چرا مسعود!»
«پس میشود از او خواهش کنید این بچه را برای من شیر بدهد؟»
مسعود مهرالنسا را نشان داد. غیاث با شگفتی بسیار یک نگاه به دختر خود و یک نگاه بر مسعود انداخت. مرد جهاندیده لبخندی زد.
گفت: «اینک این بچه مانند دختر خود من است» و کیسۀ پری را بیرون کشید و چند سکۀ زر از آن برداشت. «خواهش میکنم این را برای هزینۀ او بپذیرید!»
غیاث گفت: «لیک...» و دستش را سوی مهرالنسا دراز کرد. تا دستش به دختر خورد، وی روی خود را سویش برگرداند.
مسعود بهانههای او را با تکان دست پس زد.
«من بر سر سخن خود هستم. من نمیتوانم بی آن که برای هزینۀ بچۀ دیگری بیندیشم، ببینم که او بار گردن شماهاست.»
غیاث سرش را پایین داد. باز زیر بار وامی دیگری رفته بود، وامی که نمیتوانست از پذیرش آن سر باز زند.
عصمت در چادر نشسته بود که غیاث با مهرالنسا درآمد. عصمت خیرۀ دستهای آنچه در دست او بود، شد و دانست که آن دختر خودش است و دستش را پرپرزنان سویش بچه دراز کرد. «او را برگرداندی؟»
«ملک او را برگرداند!»
عصمت مهرالنسا را بر خود فشرد. «خواست خداست که ما این بچه را نگه داریم، غیاث جان! براستی خدا با ما مهربان است.» نگاهی پرمهر بر بچه که داشت نق میزد، انداخت. «لیک...»
غیاث بی آن که چیزی بگوید، سکهها را درآورد و پیش روی همسرش گرفت. چهرههای هر دوشان در زیر روشنی فانوس درخشید. غیاث آهسته گفت: «عصمت جان! خدا میخواهد که ما این بچه را نگه داریم.»
فردایش یکی از زنهای کاروان گفت که آماده است این بچه را هم در کنار بچههای خود شیر دهد. کاروان بیگزند از گذرگاه خیبر گذشت و راه لاهور را در پیش گرفت. ملک مسعود از آنجا با کاروان خود رهسپار فاتحپور سیرکی شد، جایی که دربار اکبرشاه در آن بود. کاروان در شال 1578 کم و بیش شش ماه پس از زایش مهرالنسا به فاتحپور سیرکی رسید.
چند هفته پس از آن، مسعود که هر روز به پیشگاه اکبرشاه میرفت، غیاث را نیز با خود برد. بچهها داشتند در خیابان بازی میکردند و عصمت در جایی از اندرونی، پیش ملک چشمبراه شوهر خود نشسته بود. مهرالنسای ششماه را در بغل خود نگه داشته بود. مهرالنسا نقزنان با نگاهی خیرۀ مادر مانده بود و بسیار کوشید تا لبخندی بر لبان او بنشاند. عصمت که در اندیشههای خود شناور بود، این را درنیافت. از خود پرسید که آیا راه دراز و خستهکنندهشان به پایان رسیده یا نه؟ آیا میتوانند ریسهای بدوانند و در کشور بیگانه به گونهای زندگی را سپری کنند؟ آیا هندوستان میتواند برایشان ایران بشود؟