توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه اشعار رهی معیری
mahdi271
01-04-2010, 05:16 PM
صفای شبنم
او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیست
گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست
ما را نسیم کوی تو از خاک بر گرفت
خاشک را به غیر صبا دستگیر نیست
گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی
آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست
غافل مشو ز عمر که سکن نمی شود
سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست
روی نکو به طینت ساقی نمی رسد
گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست
با عمر ساختیم ز دل مردگی رهی
ماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست
mahdi271
01-04-2010, 05:17 PM
بار گران
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست
می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان
گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختیم کزتاب درد
چ.ن نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه پر تاب و توان کم کن در میدان عشق
آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک
سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست
ای گل از خون رهی پروا چه داری ؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست
mahdi271
01-04-2010, 05:17 PM
ساز سخن
آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا ؟
سیمین و تابنک بود روی مه ولی
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا ؟
داد لبی که مستی جاوید می دهد
مینای می کجا و لب نوش او کجا ؟
خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا ؟
بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی ؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا ؟
mahdi271
01-04-2010, 05:17 PM
ستاره بازیگر
تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم
تا گرفتی از حریقان جام سیمین چون هلال
چون شفق خونابه ل می چکد از ساغرم
خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته
صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم
تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار
شیوه بازیگری از طالع بازیگرم ؟
خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کار دل روز کار دنیا بگذرم
شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی
زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم
mahdi271
01-04-2010, 05:18 PM
سوسن وحشی
دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش حریقان مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق
نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید
عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید
آتش انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید
mahdi271
01-04-2010, 05:18 PM
آغوش صحرا
عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند
وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند
با غم جانسوز می سازد دل مسکین من
مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند
عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت
ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند
از طربنکی به رقص اید سحر که چون نسیم
هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند
خاک پاک آن تهی دستم که چون ابر بهار
بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند
دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است
سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند
عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم
در نماند هر که امشب فکر فردا می کند
همچو آن طفلی که در وحشت سرایی مانده است
دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند
هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی
دولت جاوید را از خود تمنا میکند
mahdi271
01-04-2010, 05:18 PM
جامه سرخ
غنچه نو شکفته را ماند
نرگس نیم خفته را ماند
دامن افشان گذشت و باز نگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیمه جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهی تاثیر
حرف بسیار گفته را ماند
mahdi271
01-04-2010, 05:19 PM
برق نگاه
بروی سیل گشادیم راه خانه خویش
به دست برق سپردیم آشیانه خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم ز آستانه خویش
به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانه خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانه خویش
ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سرو کاستی کند بهانه خویش
رهی به ناله دهی چند دردسر ما را ؟
بمیر از غم . کوتاه کن فسانه خویش
mahdi271
01-04-2010, 05:19 PM
خشکسال ادب
دگر ز جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟
اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه میخواهی
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟
به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟
mahdi271
01-04-2010, 05:20 PM
حاصل عمر
بسکه جفا ز خار و گل دید در دل رمیده ام
همچو نسیم ازین چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام
تا به کنار بودیم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام
mahdi271
01-04-2010, 05:20 PM
جلوه نخستین
رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است
نشان قافله سالار عاشقان این است
مبین به چشم حقارت به خون دیده ما
که آبروی صراحی به اشک خونین است
ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هنوز
به دیده منت آن جلوه نخستین است
نداد بوسه و این با که می توان گفتن ؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است
به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است
به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را
زمانه را چه گنه چونصیب ما این است
رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من گل روی امیر و گلچین است
mahdi271
01-04-2010, 05:20 PM
بوسه جام
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی ؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی ؟
بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی ؟
چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه میدانی ؟
بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی ؟
رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی ؟
mahdi271
01-04-2010, 05:21 PM
ناله جویبار
گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا
زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ
وصل و هجران و غم و شادی به هم باشد مرا
در خروش ایم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی
چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا
mahdi271
01-04-2010, 05:21 PM
کیان اندوه
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردنک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که امشب سازشی دارد
نوای مرغ شب بسا خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلوده گرد کدورتها
صفای چشمه نهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلک من
mahdi271
01-04-2010, 05:21 PM
سرگشته
بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد
در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد
شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد
mahdi271
01-04-2010, 05:22 PM
یار دیرین
به سوی ما گذار مردم دنیا نمی افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد نمی افتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی افتد
به پای گلبنی جان داده ام اما نمی دانم
که می افتد به خاکم سایه گل یا نمی افتد
رود هر ذره خاکم به دنبال پری رویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمی افتد
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی افتد
mahdi271
01-04-2010, 05:22 PM
حصار عافیت
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را ؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد ؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد ؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟
mahdi271
01-04-2010, 05:22 PM
ساغر خورشید
زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند
خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک
خس و خاشک سراپرده به گرداب زنند
گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی
گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند
mahdi271
01-04-2010, 05:23 PM
ایینه روشن
ز کینه دور بود سینه ای که من دارم
غبار نیست بر ایینه ای که من دارم
ز چشم پر گوهرم اختران عجب دارند
که غافلند ز گنجینه ای که مندارم
به هجر و وصل تاب آرمیدن نیست
یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم
سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل
نمی رود غم دیرینه ای که من دارم
تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز
زبانه می کشد از سینه ای که من دارم
رهی ز چشمه خورشید تابناک تر است
به روشنی دل بی کینه ای که من دارم
mahdi271
01-04-2010, 05:23 PM
دریا دل
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم ؟
چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم
لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟
و آن مایه آرام کو ؟
تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانه ام یا غافلم
چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی
با آنکه در طوفان غم دریا دلم دریا دلم
mahdi271
01-04-2010, 05:23 PM
سیه مست
وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو ؟
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو ؟
ماه مهر ایین که میزد باده با رندان کجاست
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو ؟
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟
بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟
پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟
دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی
گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟
mahdi271
01-04-2010, 05:24 PM
پشیمانی
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود قزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی کهوفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شندودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
mahdi271
01-04-2010, 05:24 PM
آزاده
بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صبا ز پیش اید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی خاصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار بهدامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست
mahdi271
01-04-2010, 05:24 PM
مکتب عشق
هر شب فزاید تاب وتب من
وای از شب من وای از شب من
یا من رسانم لب بر لب او
یا او رساند جان بر لب من
استاد عشقم بنشین و بر خوان
درس محبت در مکتب من
رسم دورنگی ایین مانیست
یکرنگ باشد روز و شب من
گفتم رهی را کامشب چه خواهی ؟
گفت آنچه خواهد نوشین لب من
mahdi271
01-04-2010, 05:25 PM
در سایه سرو
حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو
ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو ؟
خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو
ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو
mahdi271
01-04-2010, 05:25 PM
حلقه موج
گه شکایت از گلی گه شموه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری ناله زاری کنم
حلقه های موج بینم نقش گیسویی کشم
خنده های صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقی ها با سر زلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم
درد خود را میبرد از یاد گر من قصه ای
از دل سرشگته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
می روم تا آشیان در سایه خاری کنم
mahdi271
01-04-2010, 05:25 PM
محنت سرای خاک
من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده ای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای
وز اشک غم چو کشتی طفان رسیده ای
چون شام بی رخ تو بمانم نشسته ای
چون صبح از غم نو گریبان دریده ای
سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل
آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده ای
رفت از قفای او دل از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشک به دامن دویده ای
ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت و کجا خاطر نا آرمیده ای
بیچاره ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده ای
از بس که خون فرو چکد از تیغ آٍمان
ماند شفق به دامن در خون کشیده ای
با جان تابنک ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطره اشکی ز دیده ای
دردی که بهر جان رهی آفریده اند
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده ای
mahdi271
01-04-2010, 05:26 PM
پیر هرات
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خیوشتن داری کند ؟
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشد سوز
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
دام صیاد از چمد دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خویبان کیست تا ما را خریداری کند ؟
از دیار خواجه شیراز میاید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند
mahdi271
01-04-2010, 05:26 PM
آتش جاوید
ستاره شعله ای از جان دردمند من است
سپهر ایتی از همت بلند من است
به چشم اهل نظر صبح روشنم ز آنروی
که تازه رویی عالم ز نوشخند من است
چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند ؟
که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است
در آتش از دل آزاده ام ولی غم نیست
پسند خاطر آزادگان پسند من است
رهی به مشت غباری چه التفات کنم ؟
که آفتاب جهانتاب در کمند من است
mahdi271
01-04-2010, 05:27 PM
زبان اشک
چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک
بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ
چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک
خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک
همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک
از داغ آتشین لب ساغر نواز تو
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک
با دردمند عشق تو همخانه است آه
با آشنای چشم تو هم بستر است اشک
لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک
mahdi271
01-04-2010, 05:27 PM
گلبانگ رود
نوای آسمانی اید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب
فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد
دل از بام فلک دیگر نمی اید فرود امشب
که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان ؟
که تاب از من ستادند امروز و خواب از من ربود امشب
بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم
ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب
ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم
رهی از چشمه چشم خجل شد زنده رود امشب
mahdi271
01-04-2010, 05:27 PM
شکوه ناتمام
نسیم عشق ز کوی هوس نمیاید
چرا که بوی گل از خار و خس نمیاید
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمیاید
به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز
که همچو اشک روان باز پس نمیاید
ز آِشنایی مردم رمیده ام رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمیاید
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.