vahid_s
12-07-2009, 02:34 AM
مردی با چهار زن
مرد ثروتمندی بود که چهار زن داشت.او چهارمین زنش را بیشتر از بقیه دوست داشت و با لباسهای زیبا او را زینت می داد و با لطافت با او رفتار میکرد.او توجه زیادی به زن چهارمش داشت و برای او بهترین ها را می خواست
او زن سومش را نیز خیلی دوست داشت، به این زنش افتخار میکرد و همیشه دوست داشت او را به دوستانش نشان دهد.ولیکن، تاجر همیشه نگران این بود که توسط مردان دیگر ، او را از دست بدهد
همچنین ،زن دومش را نیز دوست داشت.او خیلی محتاط است،همیشه صبور و در حقیقت محرم بازرگان است.هر گاه بازرگان به مشکلاتی بر میخورد، نزد زن دومش می رفت و او همیشه به بازرگان کمک میکرد و او را از شرایط دشوار نجات می داد
اینک،زن اول بازرگان؛ شریکی بسیار وفادار است و سهم زیادی در حفظ ثروت و تجارت نیز مراقبت از خانواده بازرگان را داشت.ولیکن،بازرگان زن اولش را دوست نداشت و اگر چه زنش عمیقا او را دوست داشت،او توجه کمی به زنش می کرد.
یک روز بازرگان بیمار شد.مدتها قبل،او می دانست که بزودی می میرد.او به زندگی مجلل خود فکر کرد و با خود گفت: ” اکنون من چهار زن با خودم دارم.اما وقتی من بمیرم،تنها میشوم.چقدر تنها خواهم شد.
بنابراین،از زن چهارمش سوال کرد:”من تو را خیلی دوست داشتم،بهترین لباسها را برایت خریدم و توجه زیادی به تو داشتم.اکنون که در حال مرگ هستم،آیا با من همراه میشوی و شریک من باقی می مانی؟” زنش جواب داد هرگز و بدون کلمه ای دیگر از او دور شد.
این جواب مثل چاقوی تیزی درست در قلب بازرگان فرود آمد.سپس بازرگان غمگین از زن سومش پرسید،من تو را در تمام دوران زندگی ام بسیار دوست داشتم.اکنون که من در حال مرگ هستم، با من می آیی و مرا همراهی می کنی؟” زن سومش پاسخ داد:نه،زندگی اینجا عالی است،من قصد دارم وقتی تو مردی، دوباره ازدواج کنم. قلب بازرگان پر از اندوه شد.
سپس او از زن دومش پرسید:من همیشه از تو کمک خواستم و تو همیشه مرا کمک کردی.اکنون دوباره به کمک تو نیاز دارم.وقتی من مردم، با من می آیی و همراهیم می کنی؟” زن دوم پاسخ داد:”متأسفم،اینک نمی توانم کمکت کنم،حداکثر اینکه فقط تا سر قبرت می توانم بیایم.”این جواب مثل غرش صاعقه (ناگهانی) بود و بازرگان را در اوج غم برد(از غم نابود کرد)
سپس صدای بلندی آمد”من با تو می آیم.من شریک تو می شوم و مهم نیست که کجا می روی.” بازرگان جستجو کرد و زن اولش را دید.او خیلی استخوانی شده بود، تقریبا گویی از سوء تغذیه رنج می برد.بازرگان،در حالیکه بسیار متأثر شده بود گفت: من باید بیشتر از تو مراقبت می کردم در حالیکه می توانستم این کار را بکنم(ولی نکردم)
در حقیقت همه ما، چهار زن در زندگی مان داریم
زن چهارم ؛جسم ماست.مهم نیست چه مدت و چه قدر از آن خوب مراقبت کنیم،وقتی ما بمیریم ،ما را ترک می کند
زن سوم؛ ثروت ،موقعیت و سرمایه ماست.وقتی ما بمیریم ، همه آنها به دیگری می رسد
زن دوم ؛خانواده و دوستان ما هستند.مهم نیست وقتی زنده هستیم چقدر با ما صمیمی هستند ، وقتی میمیریم آنها چقدر از قبرما دور هستند
زن اول؛ ما در حقیقت روح ماست،که اغلب به دنبال جستجوی ما در مادیات،ثروت و خواهشهای نفسانی، نادیده گرفته میشوند.
چه حدس می زنید؟این در حقیقت تنها چیزی است که هرجا ما برویم دنبال ما می آید. شاید عقیده خوبی باشد که آن را هم اینک،پرورش دهیم و تقویت کنیم تا اینکه صبر کنیم تا هنگامی که در بستر مرگ تأسف می خوریم.
:100:
مرد ثروتمندی بود که چهار زن داشت.او چهارمین زنش را بیشتر از بقیه دوست داشت و با لباسهای زیبا او را زینت می داد و با لطافت با او رفتار میکرد.او توجه زیادی به زن چهارمش داشت و برای او بهترین ها را می خواست
او زن سومش را نیز خیلی دوست داشت، به این زنش افتخار میکرد و همیشه دوست داشت او را به دوستانش نشان دهد.ولیکن، تاجر همیشه نگران این بود که توسط مردان دیگر ، او را از دست بدهد
همچنین ،زن دومش را نیز دوست داشت.او خیلی محتاط است،همیشه صبور و در حقیقت محرم بازرگان است.هر گاه بازرگان به مشکلاتی بر میخورد، نزد زن دومش می رفت و او همیشه به بازرگان کمک میکرد و او را از شرایط دشوار نجات می داد
اینک،زن اول بازرگان؛ شریکی بسیار وفادار است و سهم زیادی در حفظ ثروت و تجارت نیز مراقبت از خانواده بازرگان را داشت.ولیکن،بازرگان زن اولش را دوست نداشت و اگر چه زنش عمیقا او را دوست داشت،او توجه کمی به زنش می کرد.
یک روز بازرگان بیمار شد.مدتها قبل،او می دانست که بزودی می میرد.او به زندگی مجلل خود فکر کرد و با خود گفت: ” اکنون من چهار زن با خودم دارم.اما وقتی من بمیرم،تنها میشوم.چقدر تنها خواهم شد.
بنابراین،از زن چهارمش سوال کرد:”من تو را خیلی دوست داشتم،بهترین لباسها را برایت خریدم و توجه زیادی به تو داشتم.اکنون که در حال مرگ هستم،آیا با من همراه میشوی و شریک من باقی می مانی؟” زنش جواب داد هرگز و بدون کلمه ای دیگر از او دور شد.
این جواب مثل چاقوی تیزی درست در قلب بازرگان فرود آمد.سپس بازرگان غمگین از زن سومش پرسید،من تو را در تمام دوران زندگی ام بسیار دوست داشتم.اکنون که من در حال مرگ هستم، با من می آیی و مرا همراهی می کنی؟” زن سومش پاسخ داد:نه،زندگی اینجا عالی است،من قصد دارم وقتی تو مردی، دوباره ازدواج کنم. قلب بازرگان پر از اندوه شد.
سپس او از زن دومش پرسید:من همیشه از تو کمک خواستم و تو همیشه مرا کمک کردی.اکنون دوباره به کمک تو نیاز دارم.وقتی من مردم، با من می آیی و همراهیم می کنی؟” زن دوم پاسخ داد:”متأسفم،اینک نمی توانم کمکت کنم،حداکثر اینکه فقط تا سر قبرت می توانم بیایم.”این جواب مثل غرش صاعقه (ناگهانی) بود و بازرگان را در اوج غم برد(از غم نابود کرد)
سپس صدای بلندی آمد”من با تو می آیم.من شریک تو می شوم و مهم نیست که کجا می روی.” بازرگان جستجو کرد و زن اولش را دید.او خیلی استخوانی شده بود، تقریبا گویی از سوء تغذیه رنج می برد.بازرگان،در حالیکه بسیار متأثر شده بود گفت: من باید بیشتر از تو مراقبت می کردم در حالیکه می توانستم این کار را بکنم(ولی نکردم)
در حقیقت همه ما، چهار زن در زندگی مان داریم
زن چهارم ؛جسم ماست.مهم نیست چه مدت و چه قدر از آن خوب مراقبت کنیم،وقتی ما بمیریم ،ما را ترک می کند
زن سوم؛ ثروت ،موقعیت و سرمایه ماست.وقتی ما بمیریم ، همه آنها به دیگری می رسد
زن دوم ؛خانواده و دوستان ما هستند.مهم نیست وقتی زنده هستیم چقدر با ما صمیمی هستند ، وقتی میمیریم آنها چقدر از قبرما دور هستند
زن اول؛ ما در حقیقت روح ماست،که اغلب به دنبال جستجوی ما در مادیات،ثروت و خواهشهای نفسانی، نادیده گرفته میشوند.
چه حدس می زنید؟این در حقیقت تنها چیزی است که هرجا ما برویم دنبال ما می آید. شاید عقیده خوبی باشد که آن را هم اینک،پرورش دهیم و تقویت کنیم تا اینکه صبر کنیم تا هنگامی که در بستر مرگ تأسف می خوریم.
:100: