PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گزیده اشعارخسرو گلسرخی



Fahime.M
12-03-2009, 11:56 AM
" تا آفتابی دیگر"
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

Fahime.M
12-03-2009, 11:56 AM
" صبح"
دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است
کنون شب زنده داران صبح گردیده
نخوابید ، جنگ در پیش است
کنون ای رهروان حق ، شب تاریک معدوم است
سفیدی حکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای حق کشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است
چنان کاوه درفش کاویانی را به روی دوش اندازیم
جهان ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید
نهال دشمنان را تیغ ها باید
که از بن بشکند ، نابودشان سازد
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد
قوی چوپان بباید نیش او ببندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را
بسوزانیم دشمن را
که شاید همره دودش رود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شود دور از زمین ها
دگر صح است
دگر روز تبه کاران به مثل نیمه شب تار است

Fahime.M
12-03-2009, 11:57 AM
" مرد خکی"

مردی درون میکده آمد
گفت : کشمکش پنجاه و پنج
از پشت پیشخوان
مردی به قامت یک خرس
دستی به زیر برد
تق
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خک
دستی به ته کفش خویش زد
الکل درون کبودی لیوان ، ترانه خواند
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار
دست خکی خود در دهان گذاشت
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم نیمه خمار بسته
باز شد
و شگفتی و تحسین خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین چهره ی آن مرد گرم
خالی کرد
ناگاه
مردی صدای بمش را
بر گوش پیشخوان آویخت
میهمان من ، بفرمایید
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود کافه را شکافت
من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من ، بفرمایید
حساب شد
در اوج اضطراب میکده
آن مرد خکی سکت
پولی مچاله شده
بر چشم پیشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپدید شد

Fahime.M
12-03-2009, 11:57 AM
" خواب یلدا"

شب که می اید و می کوبد پشت را
به خودم می گویم
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان
و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد
تا همه نارفیقان من و تو بگویند
فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره
و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فدکاری یک بو تیمار
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا
با زلال خون صادقشان
بر فراز شهر آذین بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگویند
خسرو از خود ماست
پیروزی او دربست بهروزی ماست
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلب پر مهر مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم
شب که می اید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلک او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت
گریه کار ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد بلند
عاقبت دیدید ما ما صاحب خورشید شدیم
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کز سر مهر به خورشید دهی
و منم شاد از این پیروزی
به حمیده روسری خواهم داد
تا که از باد جدایی نهراسد
و نگوید هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم
شب که می اید و می کوبد پشت در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان

Fahime.M
12-03-2009, 11:57 AM
" زخم سیاه"

که ایستاده به درگاه ... ؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونه های تو ایا شیارها
زخم سیاه زمستان است ... ؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه ی تو
از چیست ؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من
همیشه زمستان است

Fahime.M
12-03-2009, 11:57 AM
" ای پریشانی"

مردی که آمد از فلق سرخ
در این دم آرام خواب رفته
پریشان شد
ویران
و باد پرکند
بوی تنش را
میان خزر
ای سبز گونه ردای شمالی ام
جنگل
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه ای دو چشم فروزان
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده
بی تو کبوتریم بی پر پرواز

Fahime.M
12-03-2009, 11:58 AM
" سروده های خفته"

1
در رودهای جدایی
ایمان سبز ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز
2
از خون من بیا بپوش ردایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های سکت تپیدن آن ؟
3
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خک
کجای ریزش باران شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع
4
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان
5
این کاج های بلندست
که در میانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تبرست
با سبزی درخت هیاهوست
6
ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آنکس که سوگوار کرد خک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟
7
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود
8
ثقل زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟

Fahime.M
12-03-2009, 02:21 PM
" ملاقاتی"

آمد
دستش به دستبند بود
از پشت میله ها
عریانی دستان من ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت
کنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود

Fahime.M
12-03-2009, 02:26 PM
"تـو"

تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
ماری افتد از پشت
تن تو دنیایي از چشم است
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب
پسر جنگل عیاری ها
در مصاف نان و تیغه ی شمشیر
میان سبز
خیمه می بست برای شفق فرداها
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دست آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد
گل زخم تو
ویران گر این شادی هاست
تن تو سلسله ی البرز است
اولین برف سال
بر دو کوه پلکت
خواب یک رود ویران گر را می بیند
در بهار هر سال
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است

Fahime.M
12-03-2009, 02:27 PM
"با این غرور بلندت"

در بقعه های سکت بودن
همراه خوب من
آن شال سبز کبر را
بدرود بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی این
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد
در بقعه های خامش بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ ترا نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای سپیده
به رقص برخیزیم
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد
اینک
به رزیش رگبار سرخگونه ی خنجر
دست مرابگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم

Fahime.M
12-03-2009, 02:28 PM
"پرنده ی خیس"

می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
آینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
با شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های ورود ممنوع
با خانه های به اجاره داده می شود
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم

Fahime.M
12-03-2009, 02:33 PM
"پرنده و طناب"

پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم که هستید ؟
گفتند همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم که هستی ؟
گفت : یک پرنده آزادی
من پنجره را با اشتیاق باز کردم

Fahime.M
12-03-2009, 02:35 PM
"من شکستم در خود"

من شکستم در خود
من نشستم در خویش
لیک هرگز نگذشتم از
پل
که ز رگ های رنگین بسته ست کنون
بر دو سوی رود آسودن
باورن کن نگذشتم از پل
غرق یکباره شدم
من فرو رفتم
در حرکت دستان تو
من فرو رفتم
در هر قدمت ، در میدان
من نگفتم به ذوالکتاف سلام
شانه ات بوسیدم
تا تو از این همه ناهمواری
به دیار پکی راه بری
که در آن یکسانی پیروزست
من شکستم در خود
من نشستم در خویش

Fahime.M
12-03-2009, 02:36 PM
"سفر"

تو سفر خواهی کرد
با دو چشم مطمئن تر از نور
با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها
خواب دریای خزر را
به شب
چشمانت می بخشم
موج ها
زیر پایت همه قایق هستند
ماسه ها
در قدمت می رقصند
من ترا در همه ی اینه ها
می بینم
روبرو
در خورشید
پشت سر
شب
در ماه
من تو را تا جایی خواهم برد
که صدایی از جنگ
و خبرهایی کذایی از ماه
لحظه هامان را زایل نکند
من ترا
از همه آفاق جهان خواهم برد
س همسفر با منی
تو سفر می کنی اما تنها
صبح صادق
و همه همهمه ی دستان
ره توشه ی تو
این صمیمی
هر ستاره
پسته ی خندان راه تو باد
جفت من
سفری می کنیم اما
دست های خود را به بهاری بخشیم
که همه گل های تنها را
با صداقت
نوازش باشد
چشم خود را به راهی بخشیم
که برای طرح بی بک
قدم ها
ستایش باشند
تو سفر خواهی کرد
من تو را در نفسم خواهم خواند
وقتی آزاد شوند از قفس کهنه
کبوترهایم
در جوار همه ی گنبدها
به زیارتگاه چشمانت می ایم
و در آن لحظه ماه
در دستم خواهد خواند
زندگی در فراسوی همه زنجیر ست
روح من گسترده ست
تا قدم بگذاری
در خیابان صداقت هایش
و بکاری
کاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا که آغاز کنی
فلسفه ی رخصت چشمانت را
به همه ضجه ی جاوید برادرهایم
تا که احساس کنی
برگی دستانم
تا که آگاه شوی
از قفس واژه که آویزان است ؟
سوختن نزدیک است
تو سفر خواهی کرد
من تو را
از صف این آدمکان چوبی
خواهم برد

Fahime.M
12-03-2009, 02:37 PM
"دشمن و خلق"

او سوار آریا - بنز است
تو
بر دوچرخه
تکیه گاه اوست غربی
تکیه گاه توست خلق
اوست یک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ره
تویی پیروز
اوست بازنده

Fahime.M
12-03-2009, 02:38 PM
"معلم پای تخته داد می زد"

صورتش گلگون بود
ودستانش زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها،
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر،
جوانان را ورق می زد
برای اینکه بیخود های و هو می کرد
و با آن شور بی پایان،
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت:
یک با یک برابر است.
از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات برجا ماند
و او پرسید:اگر یک فرد انسان،واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت.
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود
و او با پوز خندی گفت:
اگر یک فرد انسان یک واحد بود
آنکه زورو زر به دامن داشت بالا بود وآنکه
قلبی پاک ودستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان یک واحد بود
آنکه صورت نقره گون،
چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم اگر یک با یک برابر بود
نان و مال مفتخوران از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست...

Fahime.M
12-07-2009, 11:55 AM
"در خیابان"

در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپدیش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سلیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل دیوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود
در خیابان مردی می گرید

Fahime.M
12-07-2009, 11:55 AM
"خون لاله ها"

گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
ایا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
ایا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین گرفتاران
آواز می دهند ... ؟
ایا کنون
نام شهیدان شرقی ما را
آن سوی مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال شکفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند
جنگل
پیراهن محافظ در ستیز خلق
باران بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون مبارزان
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گریه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه سکت ما
شعله می کشد

Fahime.M
12-07-2009, 11:56 AM
"روا مدار"

غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
که رنگ اناری میله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انکار می کنند

Fahime.M
12-07-2009, 11:56 AM
"هستی"

چشمه ی پیری است
در انتهای راه کویر
باید گذشت از این راه ؟
این مرد راه
صبوری و تسلیم
جاری ست
در رگش
بر هوتیان کلافه ی تنهایی
باید ز راه مانده ، گذشتن
باید که سرافراز به چشمه رسیدن
این چشمه در انتظار عبث نیست

Fahime.M
12-07-2009, 11:57 AM
"تلخ ماندم ، تلخ"

تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکیده از شب ظلمانی شهر
مثل اندوه تو
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه اش پیدا کردم
و زمین را
توپ گردان
پرت کردم به دل ظلمت
تلخ ماندم ، تلخ
دیوار از پنجره سر بیرون کرد
از دهانش
بوی خون می آمد

mahdi271
08-02-2010, 09:52 AM
در سنگر

تو فاتحی
دستان تو
سرگرم ساختن سنگر
مشغول کاشتن بذر دوستی است
تو فاتحی
تو فاتحانه فردای سرخ و زرد
اعلام می کنی آغاز تولد خود را
با هزار آفتاب
در چین چهره ی اسارت شرق
ما
شکوفه ی دستان بی زوال تو را
آب می دهیم

mahdi271
08-02-2010, 09:52 AM
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش

روح بابک در تو
در من هست
مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،* سرخ تر از بابک باش
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
از جغد شود پک و
گلستان گردد

mahdi271
08-02-2010, 09:53 AM
نمایش ناتمام

در میدان های سکوت
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و داروها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی مات فرورفته
و در بهاری جاودیان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشک دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی رنگین نگهبانان نشستند
و این نیز خود نمایش را پایان نداد

mahdi271
08-02-2010, 09:54 AM
در دست های خالی

تو چهره ات شگفت ترین ست
ای مخمل مقدس آتش
ای بی خیال من
در چشم های تو
این مشت های بسته
این شعله های بسته
این شعله های پک بلند
آخر به انزوای سرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره زرین
آویزه می کند
اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگ منقبض ما
آخر به عمق قلب جهان
راه خواهد یافت
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب
از اوج شوکت خود به زیر می اید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
از تصور بی بکی ما بهراسند
و آن روز خفته در حریر بیاید
که بوسه های دختران عاشق ما
طعم سپیده ی موعود
و رنگ پک ترین لحظه را نشانه دهد
تو چهره ات عزیزترین است
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست
وقتی تو می گویی
بهار نمی اید
و زمستان ادامه خواهد داشت
وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
نابود می شود
وقتی تو می خندی
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل مقدس آتش
ای بی خیال من

mahdi271
08-02-2010, 09:56 AM
تکه ای از یک شعر

تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خک
گل می دهد
گلی به سرخی خون

mahdi271
08-02-2010, 09:57 AM
فصل انفجار خاک

فصل کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خک
از کجای دست رود
می توان خرید
مشت آب پک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را
نیزه های نعره ی روح حسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلب اعتراف را شهید می کند
سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ما
در میان جوی های آب هرز
چکه ی غلیظ سرخ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست
فصل انفجار خک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی شهر ما
و جوانه ها
با تمامی سپید و سعت وجودشان
در میان جنگل فریب شهر ، غرق گشته اند
ماچ و بوس باد و کاغذ شعار
خوب زیستن
نورهای کاذب درون کوی شهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریب
هفت رنگ
دودهای مشمئز کننده
ساق های خوش تراش
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی
فصل کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند ترا
هر سلام
خداحافظی است
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عفونتیم
و رسالتی بدون هاله
بدون حرف و ایه
بر خیال آب ها نوشته ایم
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت

mahdi271
08-02-2010, 09:57 AM
خفته در باران

دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست
از پله ها
فرود می اییم
اینک بدون پا
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می ایم
و یارای گشودن پنجره
با من نیست
شن های کنار ساحل عمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
ایا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور فاصله ها را
مشتعل کنی ... ؟
تا دو سمت رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خکستر
در زیر ریزش
رگبار تیغ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی
من
با سیاهی دو چشم سیاه تو
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد

mahdi271
08-02-2010, 09:59 AM
شعر بی نام

بر سینه ات نشست
خم عمیق و کاری دشمن

اما
و ایستاده نیفتادی
این رسم توست که ایستاده بمیری
در تو ترانه های خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود
مردم
زان سوی توپخانه
بدین سوی سرزیر می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد
دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بر
نام ترا
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره خون تو
محراب می شود
این خلق
نام بزرگ ترا
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو ، پرچم ایران
خزر
به نام تو زنده است

mahdi271
08-02-2010, 10:00 AM
کجاست سرخی فریادهای بابک خرم ... ؟

زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شرکت قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست ترا تیغ ،* تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمانه حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان دوست از این تازیانه ی دیگر
کجاست سرخی فریادهای بابک خرم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟

mahdi271
08-02-2010, 10:01 AM
مرثیه ای برای گلگونه های کوچک

1
چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پک تو
رود بزرگ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد
2
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ما مخفی است
زندان
تمام کوچه های خلوت این شهر
3
شاهین من
که چشم های تو نارس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیقه نیست دشمن و دژخیم
هشدار
مخفی است دشمنت
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت اما
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی سرخ
4
وقتی لباس تو ریش ریش ،* در هم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرت دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی
عریانی مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن
5
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ،* درهم
ا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام ترا در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی
6
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق هرزه در ایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران
هرگز مترس
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش
7
خواهی پرید دوباره شاهین کوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین
او را
که شورشی ست
در خون سکت ما
او رادوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت
8
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار خیابان
بارانی از ستاره ترا جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
مادر تو
برایت ستاره می چیند
اه را به هیئت توپی می آراید
ازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت
9
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی

mahdi271
08-02-2010, 10:01 AM
دوگانه

دشت دستانت
کویری خفته جان در آب
لب
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان
ز سردی چون زمستانی میان برف چ
لب ز جانش نشأتی هرگز نمی گیرد
جان کرخ
لب ،* دمشن خاموش
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان
استاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می اید
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها کنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلاب در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خواب فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب

mahdi271
08-02-2010, 11:12 AM
تساوی
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی *آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

mahdi271
08-02-2010, 11:13 AM
ابریشم سیاه دو چشمت

1
بر تپه ها بایست
پریشان کن
ینک هجوم فاصله ها را
ای آمده ز عمق فراموشی
2
ن عقاب منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود ایم
بگذار
روی زردی بابک را
هرگز به یاد نیارند
در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی
4
تنهایی عظیم نشسته برابرم
ینک
ای جهان حرف می زنی
یا همین آفتاب خسته ی شهرم
اجاق ترا
گرم می کند
و با هر اشاره دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرف ترا سبز می کند
5
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گیسوان به دست باد سپرده
دنیا
میان چشم تو خقته ست
6
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم

mahdi271
08-02-2010, 11:25 AM
سرود پیوستن

باید که دوست بداریم یاران
باید که چون خزذ بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود
باید تپیدن هر قلب اینک سرود
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید که قلب ما
سرود ما و پرچم ما باشد
باید در هر سپیدی البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ماست
باید که سر زند
طلیعه خاور
از چشم های ما
باید که لوت تشنه
میزبان خزر باشد
باید که کویر فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و اینده ، جای اشک بگیرد
باید بهار
در چشم کودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید جوادیه بر پل بنا شود
پل
این شانه های ما
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر رحمان
با یک تب دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران
باید که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد

mahdi271
08-02-2010, 11:25 AM
جنگلی ها

1
قلب بزرگ ما
پرنده خیسی ست
بنشسته بردرخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمنکت
ایکاش
تما خیابان های شهر
نگل بود
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است
3
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک متروک کانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه سار روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
5
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
6
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خامستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
7
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی است بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران

mahdi271
08-02-2010, 11:26 AM
افزوده ای بر جنگلی ها

گویی درخت های سیاهکل
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که کوک و عم اوغلی پاشیدند
کنون نهال می شود
کنون نهال ها
بنگر که کوه و شعر
ش باشب آذین می گردد
با قامت بلند بپا خاستگان
و اخوردگان
گفتند یاوه
جانی جبار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست
اما
همچون من به کار ، تو ای بیدار
بر بام شب بایست ، نظر کن
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی مکبث می اید

mahdi271
08-02-2010, 11:31 AM
دامون 1

ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمنک تو
که بوی عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی برسینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش بزذگت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه میخواند
ترانه سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه خورشید بوده است
جنگل
پک ترین ردای طبیعت
حافظ عریانی زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تند بر پنجه های درنده
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درخت خیابان
و خط سیر شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو زیباست
جنگل
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
بر نان سوخته
حرفی ست تازه و نایاب
سردار
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان کما
اینک کمای تو تنهاست
کمای همهمه ی گرم
اجتماع نفس ها
سردار سر و چشم پریشان ،* ویران
میان کما
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم
ای سوگوار جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل
خفته
خفته سر به گریبان بدون تکلم
مرد تبر به دست ، این قاتل رفاقت جنگل
اعدام می شود
با آن طناب طنین هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر سپیدار
جنگل
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های ضیابر
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش میان قلب تو ویران شد
جنگل
ای کتاب سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
قلب بزرگ ما
پرنده خیسی ست
بنشسته بر درخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمنک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود

mahdi271
08-02-2010, 11:35 AM
دامون 2

1
دشنه نشست میان کلامم
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار پرنده
دروعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانه ی من
رگبار بال تیر خورده
بر مه جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه سیال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل
رنگین کمان سرخ برافرازد
2
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمانم خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ مکلوان بر شما چگونه گذشت
ه پوزخند حریفان نشست
در میان رود سیاه اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگر ها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلیر
شادمانه درو کردید بی وقفه گرگان هرزه درا را ... ؟
درچشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
که دست حریفان در آن
رنگ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
نگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
3
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بی خرد
بی سلاح
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ... ؟
4
گلونده رود
صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد

mahdi271
08-02-2010, 11:37 AM
دامون 3

سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام تو اینک
حرکت رگ است
بر شانه های جوان
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خکستری از هر حریق
که جاری است
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که اززمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز ؟
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های گیلوان
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشان خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درختان خیابان
و خط سبز شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
درهم رهایی سبزت
پنهان شدن به ژرف تو گیراست
جنگل
تنهاترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
برنان شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحت ویرانه های دل
جنگل
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست
ای دست های سبز گل افزانی
تا آن شکفتن ، گلوله شکفتن
باید که در هجوم هرزه علف
درخت بمانی
بی سایه سار جنگلی تو
این مجاهد سرسخت
در تهاجم دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز گل افزانی
باید درخت بمانی
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمنام خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ مکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند حریفان
نشست
در میانه ی رود سیاه اشک
دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلبر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه درا را
در چشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
در جنگل این صداست
از خون این سر بریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان خیابانی
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم سپیدی کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد خزان و کهنه ای مانداب
در جنگل این صداست
میشه سبز و تپنده
همیشه جنگل باش
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل شمال ستم رفته
در این حریق زمستانی
آوازه خوان دوباره می ایی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می ایی
در هیأتی جوان و تناور
امسال
هزار کوچک رزمنده
بی هیمه از تمام زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درخت شاخه شکسته
باید این غرور ، غرور تبر خورده
اما اگر بهار بخواند
آواز انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه مخقی ما را
خون درخت
جراحت قلب ماست
جنگل
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تیر آمد
از پشت راش ها
فتم : پلت افتاد
بنشست در ون سبز
افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار پلت پایدار
خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه گرفتن رگبار
با سید چمنی جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه
در ناگهان غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی چموش و چوخا
و چوبدستی توسکا ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی تفنگ و وطن
تنهایی مجاهد و جنگل ؟
آن سید خزه
آخرین مجاهد جنگل بود

mahdi271
08-02-2010, 11:41 AM
دامون 4

برف کوهستان
رما داشت
خون ما
در رگ هامان می جوشید
زندگی معنا داشت
دامونم
جنگلی کوچک من
دست ما
با دست مردم
گل می داد
دست ما
بی دست مردم
ویران می شد
قلب ما
از رنج مردم
غمگین می شد
عشق ما
با مردم معنی داشت
صف به صف سرنیزه
صف به صف دشمن
اما
با عموهای تو ، ما یک فدایی بودیم
تا که ایران تو آزاد شود
بهترین هدیه ی ما
جان ما
بهترین هدیه برای تو دامون
آزادی

mahdi271
08-02-2010, 11:42 AM
هیمه

نه آن که فکر کنی سرد است
که من
در تهاجم کولک
کجا تمام هیمه های جهان را
انبار کرده ان
در پشت خانه ام
و در تفکر یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمه ام
برادر خوبیم
ب*** مرا
برای اجاق سرد اتاقت
آتشم بزن
من هیمه ام
برادر خوبم

mahdi271
08-02-2010, 11:42 AM
لاله های شهر من

پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های هشری
از گودهای جنوب شهر
می ایند
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری ایا
در توپخانه
در جاده قدیم شمیران
در اوین
پژمرده می شوند ؟
نه
این لاله های شهری می گویند
باید مواظب هم باشیم
نام مرامپرس
بگذار از تو من
زیاد ندادنم
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوب شهر
می آمدند