مژگان
11-19-2009, 07:48 PM
در سال هاي خيلي دور در سرزميني دوردست، دو برادر زندگي مي كردند. يكي از آنها نسبتاً ثروتمند بود و در يك جزيره زندگي مي كرد. كار او خريد و فروش نمك بود و از اين راه، ثروت خوبي اندوخته بود. اما برادر ديگر، فقير و تهيدست بود. آن قدر فقير كه حتي غذاي زن و بچه اش را هم نمي توانست تامين كند. يك روز همسرش به او گفت: هيچ غذايي براي خوردن نداريم. چرا نمي روي و از برادرت تقاضاي پول نمي كني؟ مرد گفت: برادر من عاشق پول هايش است و كمكي به من نمي كند، شايد يك مشت نمك به من بدهد، با اين حال مي روم و از او تقاضاي كمك مي كنم. مرد سوار قايق كوچكش شد و به جزيره اي رفت كه برادرش در آن زندگي مي كرد. مرد نزد برادرش رفتو از او تقاضاي كمك كرد. برادرش گفت: من نمي توانم هيچ پولي به تو بدهم، اما اگر يك قرص نان به تو بدهم قول مي دهي كه از اينجا بروي و ديگر اين طرف ها نيايي؟ مرد بيچاره و درمانده گفت: بله برادر، برادرش قرص ناني به طرفش پرت كرد و گفت: حالااز جلوي چشمم دور شو. مرد هم نان را گرفت و به طرف خانه، به راه افتاد. در راه بازگشت ، پيرمردي را ديد كه كنار جاده نشسته بود. پيرمرد پرسيد: جوان در دستت چه چيزي داري؟ مرد گفت: يك قرص نان. پيرمرد گفت: من خانهِ پري هاي كوچكي را به تو نشان مي دهم كه در زيرِ زمين زندگي مي كنند. اگر اين تكه نان را به آنها نشان بدهي، به تو پيشنهاد مي كنند كه نان را به آنها بفروشي. اما در قبال آن، پول قبول نكن و از آنها چرخ گوشت كوچكي را درخواست كن كه در خانه نگهداري مي كنند، اگر به حرف من عمل كني، ثروتمند خواهي شد. پيرمرد، او را به درون جنگل و گودالي كه در زمين بود راهنمايي كرد. مرد فقير، به زحمت داخل آن رفت. عده زيادي از پري هاي كوچك را ديد كه اطرافش جمع شده بودند. يكي از آنها گفت: آن چيست؟ يك نان سفيد؟ لطفاً آن را به ما بفروش. يكي ديگر از پري ها گفت: ما در قبال آن نان به تو طلاو نقره مي دهيم. مرد جواب داد: من از شما طلاو نقره نمي خواهم. شما آن چرخ گوشت كوچك و قديمي پشت در را به من بدهيد و من هم نان را به شما مي دهم. آنها قبول كردند و چرخ گوشت را به او دادند. مرد فقير با چرخ گوشت برگشت و پيرمرد را در همان جا ديد. پيرمرد گفت: تو بايد اين را بداني كه فقط انسان هاي خوب و درستكار مي توانند از اين وسيله استفادهِ صحيح بكنند. تو نبايد به ديگران اجازه بدهي كه دستشان به اين وسيله برسد و بعد هم طرز كار آن را برايش توضيح داد . مرد فقير، خيلي زود از برادرش هم ثروتمندتر شد. او همهِ چيزي را كه به دست مي آورد براي خودش نگه نمي داشت، بلكه به بقيه مردم و همسايه ها هم كمك مي كرد. وقتي برادر ثروتمندش از اوضاع و احوال او باخبر شد، با خودش گفت: بايد بروم و از كار او سردربياورم. او سريع به خانهِ برادرش رفت و گفت: من مي دانم چه طور با آن چرخ گوشت جادويي ثروتمند شدي. آن را به من بفروش و پول خوبي بگير. مرد جواب داد: من هرگز آن را نمي فروشم. مرد ثروتمند چرخ گوشت را دزديد و به سرعت به داخل قايقش رفت و به طرف جزيرهِ محل سكونتش به راه افتاد. نزديك خانه و در حالي كه درون قايق بود، تصميم گرفت چرخ گوشت را امتحان كند. براي همين هم گفت: من نمك مي خواهم و بعد دستهِ چرخ گوشت را چرخاند. نمك از چرخ گوشت بيرون ريخت و مرد ثروتمند از خوشحالي شروع به خنديدن و آواز خواندن كرد. نمك بدون وقفه از چرخ گوشت بيرون مي آمد و رفته رفته، قايق پر از نمك شد. قايق كه سنگين شده بود، شروع كرد به فرو رفتن در آب. مرد ثروتمند خيلي زود، خنده و آواز را فراموش كرد و هراسان تلاش كرد كه نمك ها را از قايق بيرون بريزد و چرخ گوشت را متوقف كند. اما بيرون آمدن نمك از آن ادامه پيدا كرد. قايق سنگين و سنگين تر شد و بيشتر و بيشتر به زير آب فرو رفت و طولي نكشيد كه همراه با چرخ گوشت و مرد ثروتمند، به اعماق دريا فرو رفت و غرق شد و برادر طمعكار را به سزاي عملش رساند. مي گويند كه آن چرخ گوشت هنوز در اعماق دريا به توليد نمك مشغول است و دليل شوري آب دريا هم همين است.
روزنامه آفتاب یزد
روزنامه آفتاب یزد