PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : علی اکبر ثابتیان



mahdi271
11-14-2009, 02:58 PM
...

آسمان آبی ....
گونه های خیس .....................
حرف های نگفته ....................................
و زمان که گذشت / ــــــــ
پایان

mahdi271
11-14-2009, 03:01 PM
خواب شیرین

در کنار ساحل قدم میزنم نسیم زیبایی از جانب دریا بسویم می وزد و مرا نوازش میکند شنهای نرم ساحل پایم را در خود میکشد ، آه مست صدای مرغان دریایی شدم ،ساز ماهیان را می شنوم و رقص حباب ها را میبینم ، آن جزیره در آن دور دست چه زیباست ...

...بر میگردم رد پایم را در کنار ساحل میبینم، استواری درهر قدمم آشکار است ،چه احساس عجیبی است بزرگ شدن ،چه نیک پنداری است بزرگ شدن...

...چشمانم را میبندم و به خود میبالم من بزرگ شدم ،پدر من بزرگ شدم.....

سطل آبی بر رویم روانه شد من هنوز کنار ساحلم اماجز صدای موج سر کش چیزی نمیشنوم، چیزی نمیبینم جز سیاهی شب، رد پایم نیست من از کجا آمده ام در اینجا چه می کنم به کجا پناه ببرم ........................

من خواب بودم ؟؟!! خواب بودم ،کجایی پدر..

می خواهم بخوابم

لا لا لا گل لاله بخواب ای جان آزاده

mahdi271
11-14-2009, 03:02 PM
خوش خیال

وجدانهای خفته
اشک های سرازیر
دستهای ناتوان
دلهای غمین
هیچ کدام را دوست ندارم
ولی با آنها زندگی می کنم
چه بر سرمان می اید
چه پیش می اید
چی عوض می شود
چی جابجا می شود
نمی دانم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تنها چیزی را که می دانم زندگی است
باید زندگی کرد،زندگی
و باز همان حرفهای قشنگ ......
........... دلها را جمع کنید
و سامان را بخرید
با عشق
با دوستی
با صفا
با صمیمیت
ساز مهربانی را در کوچه ها بزنید
نترسید
نلرزید...
آآآآآه
من کمکان در رویا ها غوطه ورم
کاش .........

mahdi271
11-14-2009, 03:03 PM
دادگاه

آقای قاضی گوش کنید ، شما که کنون بر روی صندلی عدالت تکیه کرده اید گوش کنید

من بیگناهم شاید بی گناهیم هیچ وقت ثابت نشود ولی من بی گناهم

چگونه می توانستم حرفهایی را که زبان قدرت بیانش را نداشت به زبان بیاورم

چگونه می توانستم حرفی را که در پشت دریچهء چشم هایم اسیر بود آزاد کنم

چگونه می توانستم بدون هیچ چشمی برای شنفتن حرف بزنم ...آه چقدر حرف برای گفتن بود...

چگونه می توانستم نیازهای درونیم را بیان کنم بدون هیچ امیدی برای بی نیازی

آقای قاضی

آن گاه بود که سکوت کردم، آن گاه بود که نا فرمانی کردم و آن گاه بود که خود را دیدم

خود بگو جرم من چیست

شاید تنها جرم من غرور نگفتنم بود آ ن غروری که در من ایجاد شد بدون هیچ خواستنی

آن غروری که هرگز به من اجازهء بیان نداد

آه غرور تنها جرم من ، بزرگ ترین جرم من

......

آقای قاضی

شاید بتوانی مرا اسیر زندانهای تاریک تنهایی کنی

شاید بتوانی گردنم را با گیوتین سرزنش از سرم جدا کنی

ولی نمی توانی هوارم را نشنوی

همیشه فریاد بی گناهی من در گوشت میماند وشاید تو را عذاب دهد

mahdi271
11-14-2009, 03:05 PM
بودن و نبودن

دردها از بودن است و حرفها از نبودن،
میان بودن و نبودن مرزی است باریک ....شاید بتوان در آن مرز قدم زد،آبی نوشید و شعری نوشت ...بی هیچ درد و حرفی....
چرا نخستین شعر آدم از نخستین دردش مایه میگیرد؟؟؟
مگر شعور با درد ساخته میشود؟؟؟
میتوان بدون درد هم شعری سرود......
من آن مرز را میخواهم.....

mahdi271
11-14-2009, 03:08 PM
دیوانه

درکوچه های باریک شهر ویلان و سر گردان میرفتم ،بی هیچ اختیاری ،ادمهای بسیاری از کنارم می گذشتند کودکان زیادی هم مشغول بازی دیدم ،شاد و خرم بی خیال از ستم های این دنیا، یاد کودکی خودم افتادم لحظه ای صبر کردم و بازی پر هیجان و پر سرو صدای بچه ها را تماشا می کردم ولی یک لحظه گویی انگار صدای این دنیا را قطع کردن و برای چند لحظه هیچ صدایی را نشنیدم

صدا قطع و وصل می شد مبهوت و مات بچه ها را نگاه می کردم دردی زیاد و گیج کننده ای را در سرم احساس کردم از شدت درد چشم هایم را بستم ،در وجودم شوری عجیب دیدیم بدنم داغ شد احساس کردم که دارم میمیرم هیچ چیزی را نمی شنیدم بی اختیار شهادتین از ذهنم خطور کرد و نا گهان همهمه ای را در بیرون احساس کردم

چشم هایم را با زکردم علی ،مهدی ،حسن ،رضا و حمید، همون هم بازیان کودیکمو دیدم عجیبه اینا هنوز بچه بودن مهدی دستمو گرفت و بلندم کرد، من خودم هم بچه شده بودم ،ناگهان صدای علی رو شنیدم که داد میزد: پاس بده پاس بده اطرافمو نگاه کردم تو زمین فوتبالی بودیم که خودمون با هزار بدبختی اونو درست کردیم دیگه هیچی حالیم نشد شروع کردم به دویدن و بازی کردن چه احساس پاکی انگار همه چیز عوض شده بود می دویدم نه پروازمیکردم بازی میکردم، بازی میکردم

ساعتها گذشت و ما با شور و نیروی جوانی خود همچنان سر گرم بازی بودیم که ناگهان صدای غرش آسمان را شنیدم هوا تاریک شد آسمان درهم پیچید انگار که اگردستم را بالا میگرفتم می توانستم ابر ها را بگیرم اطرافم را نگاه کردم هیچ کس نبود اینجا کجاست ؟ من کجا بیاد برم ترسیدم فریاد زدم کمک کمک هیچ کس نبود شروع کردم به دویدن ولی دیگه توان دویدن را نداشتم به زمین خوردم

مزهء خاک را در دهانم احساس کردم باران می بارید من رو به اسمان خوابیدم باران با قطراتش چهرهء گلی منو شست، می توانستم چشم هامو باز کنم ،آرام چشم گشودم اسمان ابی تنها چیزی بود که من دیدم اما باز هم باران می بارید چند لحظه ای به اسمان خیره شدم آبی آبی بود هیچ ابری توی آسمان نبود کم کم نرمی خاصی زیر تنم احساس کردم ،اول ترسیدم که به اطرافم نگاه کنم سعی کردم بر ترسم غلبه کنم و کردم..........وای توی دشت سبز روی چمن مخملی خوابیده بودم

حالا صدای گنجشک ها و دیگر پرنده ها رو می شنیدم بلند شدم از خوشحالی نمی توانستم راه برم از دور دشت شقایق ها رو دیدم وای چقدر زیباست..... هر چه توان داشتم را جمع کردم و شروع کردم به راه رفتن یواش یواش سرعتم را زیاد کردم ولی انگار هرچه میرفتم از شقایق ها دور تر می شدم ولی می رفتم می دویدم دشت پستی و بلندی زیادی داشت با سنگهای بزرگ اما شقایق ها .........................در حال نگاه کردن به شقایق ها بودم که احساس کردم روی هوا هستم اول فکر کردم دارم پرواز می کنم شروع کردم به بال زدن ولی نه، داشتم سقوط می کردم و این را با بر خورد صورتم به زمین فهمیدم......گیج گیج بودم دنیا برام تاریک و سیاه شده بود باز هیچ صدایی را نشیدم همان قطع و وصل صدا شروع شد

همهمهء زیادی در گوشم پیچید یواش یواش سر و صدای بچه ها را شنیدم همان کوچه بود و همان بچه ها هنوز داشتند بازی می کردن که یکهو یکی از بچه ها داد زد:نگاه کنید دیونهء دیشبی بیدار شده.......همه به سراغم اومدن با تعجب به من نگاه کردن

سلام دیوونه

به زور جواب سلام را دادم

میایی بازی کنیم

نه .....میخوام بخوابم

دیگه هیچ صدایی را نشنیدم

تو عالم خودم بودم که فهمیدم منو دیوونه صدا کردن

از اون روز به بعد اسمم دیوونه شد

دیوونه

حالا سالهاست از دیوونگی من میگذره

من دیوونه شدم چه خوب.....چه بد

mahdi271
11-14-2009, 03:11 PM
آلوده

باز سکوت است و وحشت داد میزند
ریزترین صدا ترسی شگرف می آفریند
باز سکوت است و دل میلرزد

حرفهای نگفته کم نیستند ونگاه از پس هزاران حرف هوار میزند

چه بگویم که من در تاریکی جستم
در تاریکی خویش جستم و فریادی از خشم ، فریادی از درد و فریادی از عشق یافتم
من در این تاریکی جان یافتم

اشک دوان دوان می آید و قطره قطره از نا گفته ها می گوید و گل انتظار را آب میدهد


چه زیباست گفتن
چه زیباست از درون گفتن

آنکس که میگفت گوشم برای توست باید چشمی به من میداد
باید میدید

چه زیباست دیدن ناگفته ها ........و چه تلخ شنیدن ناگفته ها


با توام مسافر تاریکی ....... من با تو می آیم

Fahime.M
11-16-2009, 11:42 AM
ممنون اقا مهدی خیلی زیبا بودن...