mahdi271
10-06-2009, 04:40 PM
به جان نازي مي خواستم خيلي دوستانه بهش بگويم مرد حسابي اگر كمتر آب كوفت كني مجبور نيستي هر دو دقيقه بدوي دستشويي، ديروز ظهر اتوبوس نمي دانم تو كجاآباد نگه داشت، نيم ساعت بعد كمك راننده همه را صدا زد. همه سوار شدند، ديدم همسفرم نيامد. راننده داشت ماشين را مي انداخت تو جاده كه كمك راننده جاي خاليش را فهميد، ندا داد: نگه دار. يكي نيامده.
پريد پايين. پيداش كرد. آورد نشاند كنارم. انقدر تند سوارش كرده بود كه بيچاره هنوز كمربندش را نبسته بود، كمك راننده چپ چپ نگاهم كرد. حالا مي فهمم بابام واسه چي مي گفت هر جا نشستي پول صندلي كناريت را هم بده تا بي مزاحمت برسي خوابگاه.
خدا نگذرد از كمك راننده. جوانها كه سوار مي شدند جلو مي نشاند ولي اين پيرمرد كه آمد بالا راست آورد نشاند كنار من. پريسا هم با نامزدش جلوم نشسته بودند و همچين گرم پچ پچ بودند كه انگار من آنجا نبودم. حالا ادعا مي كند تمام حرفهام را با پيرمرد شنيده و يك گوشش به حرفهاي ما بوده، مي گويد پيرمرد دروغ گفته و مرا گذاشته سركار. ولي تو باور نكن.
پيرمرد تازه نشسته بود كه ديدم زيپ شلوارش باز است.هرهر نكن، الهي سرت بياد. تو كيفم دنبال كتابي گشتم. همين كتاب جدول را چسباندم به چشمهام. ببين فقط دو تا عمودي و پنج تا افقي حل كرده بودم كه پيرمرد آب خواست. زل زدم به شيشه اتوبوس يعني حواسم نيست، كمك راننده كه آمد خم شد رو گوش پيرمرد، وقتي رفت صاف نشستم. چشمم افتاد به لكه سياهي رو دست پيرمرد، كمي بالاتر از مچ. اول خواندم موسن و بعد فهميدم سوسن است، تو كه مي داني چقدر كشته مرده اين چيزهام. حالا اگر دوست داري تو هم مثل پريسا به من بگو رمانتيك احمق.
بالاي سوسن چيزي بود كه درست نمي شد ديد، مچ آستينش افتاده بود روش، چشمهام را ريز كردم،عقرب خالكوب بود، ولي عقربش پخش و پلا شده بود، انگار كسي بي خبر با لنگه دمپاي كوبيده بود روش، يكهو مچ رفت بالا : مي خواهي اين را ببيني؟
نه به آن دم به دم دستشويي رفتن و جا ماندنش نه به آن تر و فرزيش. گفتم : ببخشيد، منظوري نداشتم. حتما زن تان است؟
با انگشت زد رو سوسن گفت : نگذاشتند نا مردها.
گفتم : چرا ؟
گفت : به نام يكي ديگر بود.
گفتم : شما بايد زودتر مي رفتيد خواستگاري.
گفت : از بچگي به اسم پسرعموي قزميتش بود، من ديگر چقدر زود مي رفتم.
گفتم : شما هيچ كاري نكرديد؟
گفت: تو ده ما رسم بود، رسم كه نه، ولي اگر مردي خاطر خواه زني مي شد و نمي دادندش يارو كافي بود برود طرف را يك بار ماچ كند، ديگر مال خودش مي شد. ديگر هيچ كس آن زن را نمي گرفت.
مي بيني نازي هر چي رسم خوب بوده از بين رفته، گفتم : شما هم حتما جرات نكرديد.
گفت : من جرات نكردم! دست شما درد نكند.
گفتم : مگر مي شود؟ چطوري؟
پريسا ميگويد پيرمرد قصه گفته، ديده تو چقدر ساده لوحي از خودش برات ارسلان نامدار ساخته. پيرمردهاي شهرستاني همه از جواني شان افسانه مي سازند وگرنه اين چيزها را براي چي بايد براي تو تعريف كند؟
خوب نازي حرف حرف آورد تا رسيديم به اين چيزها بعد هم من ازش خواستم تعريف كند. تازه مگر چي مي شود آدم كه نكشته، زني را بوسيده، اي كاش خودت آنجا بودي، طوري از چهل سال پيش حرف مي زد انگار از ديروز حرف مي زد. كلاه كامواش را برداشت و دست كشيد به سر كچلش. اينطوري شانه اش را داد بالا. سينه اش را جلو.
نه! اصلا تو بنشين لب تخت من بنشينم رو ميز تا درست اداش را دربياورم. پاهاش را اين طوري باز كرده بود و هي تسبيح اش را دور انگشتهاش مي چرخاند. گفت: خانمي كه شما باشيد سه روز من و اكبر و همت وايستاديم تو راهي كه با كلفتشان مي رفت گرمابه و بر ميگشت، صبح تا ظهر نوبه زنها بود بعدش مردها، تابستان بود چون يادم هست مگس چشم آدم را كور مي كرد، ديگر هيچ سالي مگس به آن زيادي نشد. اكبر ته جاده را سك مي زد، همت سر جاده. شايد هم برعكس. من هم لب جوب چندك زده بودم، داشت خواب مي آمد به چشمم كه همت سوت زد. خيلي سال گذشته ولي هنوز يادم هست گذر دو طرفش پر درخت بود.
حالا نازي تو فكر كن كمي هم باد مي آمده و سايه درختها را رو زمين تكان مي داده. پيرمرد اينجا زل زد به جلوش گفت: من پريدم پشت درختها. اول صداي پاشان آمد شايد هم اول صداي پچ پچ و خنده شان بود بعد خودشان، او چادر سفيد سرش بود و كلفتش بقچه اش را زير بغلش زده بود يا تو دستش تاب مي داد، خوب يادم نيست، فقط يادم هست كه من ِجاهل بي سرفه و سوتي و بي انداختن سنگ ريزه اي ناغافل پريدم جلوشان، كلفتش هواري كشيد واويلا، ولي خودش ساكت وايستاده بود و چادرش را زير چانه اش گرفته بود و با آن چشمهاي كه اصلا نمي پوشاند زل زده بود به من. انگار منتظرم بود، طوري نگاهم مي كرد انگار خيلي هم دير آمده بودم. لامذهب هيچي نمي گفت. يك قدم نرفت عقب ولي كلفتش شاكي بود بدجور. مي دويد و فحش مي داد. ولي من فقط سوسن را مي ديدم كه موهاي نمدارش ريخته بود رو شانه اش.
اينجا پيرمرد زد به زانوش. طوري خنديد كه چند نفر برگشتند نگاهمان كردند. پيرمرد گفت: حالا مرا مي گويي مانده بودم آن وسط علاف و ويلان، نمي دانستم بعدش بايد چه كاركنم. تا آن دم فقط فكر تا آنجاش را كرده بودم. ولي همانجا آمد دستم كه از آن به بعدش براي من از سر بريدن شش تا گوسفند و سلاخي و قيمه قيمه كردنش براي نهار ظهر عاشوراي ملت سخت تر است. شايد اگر خودش آن طور آرام و ساكت نمي رفت طرف درختها و عدل تكيه نمي داد به صنوبري كه من اسمش را روش كنده بودم از جام جم نمي خوردم.
مي بيني نازي. ما سيب زميني ها چوب بي عرضگي مان را مي خوريم. اينجا پيرمرد نگاهم كرد گفت: همان دم كلفتش پا گذاشت به دو، خدا وكيلي اگر دست من بود همه چيز ماليده بود، به خودم كه آمدم انگشتهاش چفت شده بود تو انگشتهاي اين دستم نه اين يكي دستم.
دست چپ اش را نشانم داد، انگار شاهد مي آورد. بعد گفت: مي داني همشيره فقط يك كلام گفت كه هنوز يادم مانده" منتظر چي هستي".
پيرمرد اين جمله را طوري گفت انگار شعر مي خواند. دست كشيد رو سوسن و گفت: حالا كه اختلاتمان به اينجا كشيد بگذار بهت بگويم خواب آن روز را هر شب ديده ام ولي بعد از اين همه سال نفهميدم بلاخره او مرا بوسيد يا من او را، اين چيزها تو كله ام عوض مي شود. فقط يادم هست چادرش را كشيد سرش و رفت، من همانجا ميخ راه رفتنش ماندم. تا همت نزد پشتم به خودم نيامدم.
اينجا ساكت شد و آب خواست، واي نازي من كه مطمئنم تو دنيا اتفاقي هم هيچ كس خوابم را نمي بيند. من آن صحنه را تو ذهنم ساخته ام، همه چيز سر جاش است فقط مي ماند مگسها كه تصور مي كنم تو آن لحظه آنها هم چيزي بو برده بودند كه نمي پريدند يا شايد همه شان را كرده بودند تو قوطي و درش را محكم بسته بودند كه حتي صداشان نمي آمده. پريسا مي گويد من زيادي احساساتي هستم. مي گويد به حرف پيرمردي كه عقل و هوش اش طوري پريده كه جيك و پيك خاطره هاي عاشقانه اش را براي هر كسي سر راهش تعريف مي كند نمي شود اعتماد كرد.
از پيرمرد پرسيدم: پس چرا ندادندش به شما؟
گفت : كمبزه ي بي غيرت باز به زني گرفتش، تا حالا همچين خري نديده بودم .
گفتم : شما ديگر كاري نكرديد؟
گفت : تا آمدم كاري كنم النگو زدن دستم و انداختنم زندان.
گفتم : واسه بوسيدن سوسن .
گفت : نه بابا، قاچاق .
واي نازي، مرد آدم اينطوري عاشق باشد حالا اگر قاچاقچي هم بود آدم باهاش كنار مي آيد. گفتم: چند وقت ؟
گفت : ابد .
گفتم : پس آلان اينجا چه كار مي كنيد ؟
گفت : زپرتم غمصور شده، ديگر براشان صرف ندارد آن تو باشم.
گفتم : حالا داريد مي رويد ديدن سوسن لابد؟
گفت : بيشتر ديدن آن كمبزه .
گفتم : واسه چي؟
گفت : باعث پنجاه سال زندان او بوده. فكر كرده خبر ندارم نامرد.
دست كرد تو كتش، گزني درآورد كه يك وجب تيغه اش بود. يك وجب كمتر دسته اش، تيغه اش براق بود و مي درخشيد بر عكس دسته اش كه كدر بود و نوار پيچ . انگار چاقو را براي آن دستهاي لرزان نساخته بودند.
گفتم : مي خواهيد با اين چه كار كنيد؟
گفت : تا بيخ دنيا مي روم دنبالش. مرد نيستم اگر قضيه ي سوسن را تلافي نكنم.
پريسا مي گويد پيرمرد اينجا گفته زندان نه سوسن، گفت تو چيزهاي را كه مي خواهي مي شنوي. ولي من باز مي گويم مي رود سراغ شوهر سوسن. پريسا شانه به شانه اش ننشسته بود تا چشمهاش را ببيند و بداند چقدر جدي بود. پريسا مي گويد: تو شوهر نكردي اين جانورها را نمي شناسي. اينها براي هيچ زني خودشان را به زحمت نمي اندازند مگر تو قصه هايي كه ما زنها خودمان براشان مي سازيم.
پس نازي تو بگو آن چاقو چرا بايد تو كتش باشد؟ پريسا مي گويد اين طور آدمها همه چاقو دارند، خواسته لاف بزند وگرنه آن آدم به قول خودت حتي نمي تواند زيپ شلوارش را بالا بكشد. بعد هم هيچ آدم فهميده اي به هر كسي سر راهش نمي گويد: سلام. من دارم مي روم يكي را بكشم.
اگر پريسا مي گويد پيرمرد زبل شهرستاني دختر ساده لوح تهراني را دست انداخته تا كمي حال كند و پيش خودش به من بخندد اشكالي ندارد، ولي باز سوسن و آن چاقو نمي تواند دروغ باشد. من باور مي كنم او براي سوسن آدم هم مي كشد حالا حتي اگر دستهاش بلرزد يا كارش مضحك باشد. حالا هي پشت گوش بندازيد. انگار تا خبرش را تو روزنامه ها نخوانيد باور نمي كنيد. مي دانم اگر سرفه نكند يا دماغش را بالا نكشد و بتواند بي صدا خودش را شبي برساند بالا سر طرف، اگر فرض كنيم درگير هم بشوند آن وقت بعد از دو ضربه به نفس نفس مي افتد و بايد آب بخورد، با حساب زماني كه كمين كرده بعد از چهار تا ضربه مطمئنم بايد برود دستشويي. پس گزن را مي گذارد لب تاقچه يا جلو در، مي رود دستشويي. وقتي برمي گردد هنوز دارد كمربندش را مي بندد. شايد يادش برود زيپ اش را بكشد. بعد دستهاش را مي مالد به شلوارش. دوباره مي رود گزن را برمي دارد و كارش را تمام مي كند. وقتي پياده شدم انگار چيزي را آن تو جا گذاشته بودم. حالا تو هم مثل پريسا فكر مي كني من اشتباه مي كنم؟
پريد پايين. پيداش كرد. آورد نشاند كنارم. انقدر تند سوارش كرده بود كه بيچاره هنوز كمربندش را نبسته بود، كمك راننده چپ چپ نگاهم كرد. حالا مي فهمم بابام واسه چي مي گفت هر جا نشستي پول صندلي كناريت را هم بده تا بي مزاحمت برسي خوابگاه.
خدا نگذرد از كمك راننده. جوانها كه سوار مي شدند جلو مي نشاند ولي اين پيرمرد كه آمد بالا راست آورد نشاند كنار من. پريسا هم با نامزدش جلوم نشسته بودند و همچين گرم پچ پچ بودند كه انگار من آنجا نبودم. حالا ادعا مي كند تمام حرفهام را با پيرمرد شنيده و يك گوشش به حرفهاي ما بوده، مي گويد پيرمرد دروغ گفته و مرا گذاشته سركار. ولي تو باور نكن.
پيرمرد تازه نشسته بود كه ديدم زيپ شلوارش باز است.هرهر نكن، الهي سرت بياد. تو كيفم دنبال كتابي گشتم. همين كتاب جدول را چسباندم به چشمهام. ببين فقط دو تا عمودي و پنج تا افقي حل كرده بودم كه پيرمرد آب خواست. زل زدم به شيشه اتوبوس يعني حواسم نيست، كمك راننده كه آمد خم شد رو گوش پيرمرد، وقتي رفت صاف نشستم. چشمم افتاد به لكه سياهي رو دست پيرمرد، كمي بالاتر از مچ. اول خواندم موسن و بعد فهميدم سوسن است، تو كه مي داني چقدر كشته مرده اين چيزهام. حالا اگر دوست داري تو هم مثل پريسا به من بگو رمانتيك احمق.
بالاي سوسن چيزي بود كه درست نمي شد ديد، مچ آستينش افتاده بود روش، چشمهام را ريز كردم،عقرب خالكوب بود، ولي عقربش پخش و پلا شده بود، انگار كسي بي خبر با لنگه دمپاي كوبيده بود روش، يكهو مچ رفت بالا : مي خواهي اين را ببيني؟
نه به آن دم به دم دستشويي رفتن و جا ماندنش نه به آن تر و فرزيش. گفتم : ببخشيد، منظوري نداشتم. حتما زن تان است؟
با انگشت زد رو سوسن گفت : نگذاشتند نا مردها.
گفتم : چرا ؟
گفت : به نام يكي ديگر بود.
گفتم : شما بايد زودتر مي رفتيد خواستگاري.
گفت : از بچگي به اسم پسرعموي قزميتش بود، من ديگر چقدر زود مي رفتم.
گفتم : شما هيچ كاري نكرديد؟
گفت: تو ده ما رسم بود، رسم كه نه، ولي اگر مردي خاطر خواه زني مي شد و نمي دادندش يارو كافي بود برود طرف را يك بار ماچ كند، ديگر مال خودش مي شد. ديگر هيچ كس آن زن را نمي گرفت.
مي بيني نازي هر چي رسم خوب بوده از بين رفته، گفتم : شما هم حتما جرات نكرديد.
گفت : من جرات نكردم! دست شما درد نكند.
گفتم : مگر مي شود؟ چطوري؟
پريسا ميگويد پيرمرد قصه گفته، ديده تو چقدر ساده لوحي از خودش برات ارسلان نامدار ساخته. پيرمردهاي شهرستاني همه از جواني شان افسانه مي سازند وگرنه اين چيزها را براي چي بايد براي تو تعريف كند؟
خوب نازي حرف حرف آورد تا رسيديم به اين چيزها بعد هم من ازش خواستم تعريف كند. تازه مگر چي مي شود آدم كه نكشته، زني را بوسيده، اي كاش خودت آنجا بودي، طوري از چهل سال پيش حرف مي زد انگار از ديروز حرف مي زد. كلاه كامواش را برداشت و دست كشيد به سر كچلش. اينطوري شانه اش را داد بالا. سينه اش را جلو.
نه! اصلا تو بنشين لب تخت من بنشينم رو ميز تا درست اداش را دربياورم. پاهاش را اين طوري باز كرده بود و هي تسبيح اش را دور انگشتهاش مي چرخاند. گفت: خانمي كه شما باشيد سه روز من و اكبر و همت وايستاديم تو راهي كه با كلفتشان مي رفت گرمابه و بر ميگشت، صبح تا ظهر نوبه زنها بود بعدش مردها، تابستان بود چون يادم هست مگس چشم آدم را كور مي كرد، ديگر هيچ سالي مگس به آن زيادي نشد. اكبر ته جاده را سك مي زد، همت سر جاده. شايد هم برعكس. من هم لب جوب چندك زده بودم، داشت خواب مي آمد به چشمم كه همت سوت زد. خيلي سال گذشته ولي هنوز يادم هست گذر دو طرفش پر درخت بود.
حالا نازي تو فكر كن كمي هم باد مي آمده و سايه درختها را رو زمين تكان مي داده. پيرمرد اينجا زل زد به جلوش گفت: من پريدم پشت درختها. اول صداي پاشان آمد شايد هم اول صداي پچ پچ و خنده شان بود بعد خودشان، او چادر سفيد سرش بود و كلفتش بقچه اش را زير بغلش زده بود يا تو دستش تاب مي داد، خوب يادم نيست، فقط يادم هست كه من ِجاهل بي سرفه و سوتي و بي انداختن سنگ ريزه اي ناغافل پريدم جلوشان، كلفتش هواري كشيد واويلا، ولي خودش ساكت وايستاده بود و چادرش را زير چانه اش گرفته بود و با آن چشمهاي كه اصلا نمي پوشاند زل زده بود به من. انگار منتظرم بود، طوري نگاهم مي كرد انگار خيلي هم دير آمده بودم. لامذهب هيچي نمي گفت. يك قدم نرفت عقب ولي كلفتش شاكي بود بدجور. مي دويد و فحش مي داد. ولي من فقط سوسن را مي ديدم كه موهاي نمدارش ريخته بود رو شانه اش.
اينجا پيرمرد زد به زانوش. طوري خنديد كه چند نفر برگشتند نگاهمان كردند. پيرمرد گفت: حالا مرا مي گويي مانده بودم آن وسط علاف و ويلان، نمي دانستم بعدش بايد چه كاركنم. تا آن دم فقط فكر تا آنجاش را كرده بودم. ولي همانجا آمد دستم كه از آن به بعدش براي من از سر بريدن شش تا گوسفند و سلاخي و قيمه قيمه كردنش براي نهار ظهر عاشوراي ملت سخت تر است. شايد اگر خودش آن طور آرام و ساكت نمي رفت طرف درختها و عدل تكيه نمي داد به صنوبري كه من اسمش را روش كنده بودم از جام جم نمي خوردم.
مي بيني نازي. ما سيب زميني ها چوب بي عرضگي مان را مي خوريم. اينجا پيرمرد نگاهم كرد گفت: همان دم كلفتش پا گذاشت به دو، خدا وكيلي اگر دست من بود همه چيز ماليده بود، به خودم كه آمدم انگشتهاش چفت شده بود تو انگشتهاي اين دستم نه اين يكي دستم.
دست چپ اش را نشانم داد، انگار شاهد مي آورد. بعد گفت: مي داني همشيره فقط يك كلام گفت كه هنوز يادم مانده" منتظر چي هستي".
پيرمرد اين جمله را طوري گفت انگار شعر مي خواند. دست كشيد رو سوسن و گفت: حالا كه اختلاتمان به اينجا كشيد بگذار بهت بگويم خواب آن روز را هر شب ديده ام ولي بعد از اين همه سال نفهميدم بلاخره او مرا بوسيد يا من او را، اين چيزها تو كله ام عوض مي شود. فقط يادم هست چادرش را كشيد سرش و رفت، من همانجا ميخ راه رفتنش ماندم. تا همت نزد پشتم به خودم نيامدم.
اينجا ساكت شد و آب خواست، واي نازي من كه مطمئنم تو دنيا اتفاقي هم هيچ كس خوابم را نمي بيند. من آن صحنه را تو ذهنم ساخته ام، همه چيز سر جاش است فقط مي ماند مگسها كه تصور مي كنم تو آن لحظه آنها هم چيزي بو برده بودند كه نمي پريدند يا شايد همه شان را كرده بودند تو قوطي و درش را محكم بسته بودند كه حتي صداشان نمي آمده. پريسا مي گويد من زيادي احساساتي هستم. مي گويد به حرف پيرمردي كه عقل و هوش اش طوري پريده كه جيك و پيك خاطره هاي عاشقانه اش را براي هر كسي سر راهش تعريف مي كند نمي شود اعتماد كرد.
از پيرمرد پرسيدم: پس چرا ندادندش به شما؟
گفت : كمبزه ي بي غيرت باز به زني گرفتش، تا حالا همچين خري نديده بودم .
گفتم : شما ديگر كاري نكرديد؟
گفت : تا آمدم كاري كنم النگو زدن دستم و انداختنم زندان.
گفتم : واسه بوسيدن سوسن .
گفت : نه بابا، قاچاق .
واي نازي، مرد آدم اينطوري عاشق باشد حالا اگر قاچاقچي هم بود آدم باهاش كنار مي آيد. گفتم: چند وقت ؟
گفت : ابد .
گفتم : پس آلان اينجا چه كار مي كنيد ؟
گفت : زپرتم غمصور شده، ديگر براشان صرف ندارد آن تو باشم.
گفتم : حالا داريد مي رويد ديدن سوسن لابد؟
گفت : بيشتر ديدن آن كمبزه .
گفتم : واسه چي؟
گفت : باعث پنجاه سال زندان او بوده. فكر كرده خبر ندارم نامرد.
دست كرد تو كتش، گزني درآورد كه يك وجب تيغه اش بود. يك وجب كمتر دسته اش، تيغه اش براق بود و مي درخشيد بر عكس دسته اش كه كدر بود و نوار پيچ . انگار چاقو را براي آن دستهاي لرزان نساخته بودند.
گفتم : مي خواهيد با اين چه كار كنيد؟
گفت : تا بيخ دنيا مي روم دنبالش. مرد نيستم اگر قضيه ي سوسن را تلافي نكنم.
پريسا مي گويد پيرمرد اينجا گفته زندان نه سوسن، گفت تو چيزهاي را كه مي خواهي مي شنوي. ولي من باز مي گويم مي رود سراغ شوهر سوسن. پريسا شانه به شانه اش ننشسته بود تا چشمهاش را ببيند و بداند چقدر جدي بود. پريسا مي گويد: تو شوهر نكردي اين جانورها را نمي شناسي. اينها براي هيچ زني خودشان را به زحمت نمي اندازند مگر تو قصه هايي كه ما زنها خودمان براشان مي سازيم.
پس نازي تو بگو آن چاقو چرا بايد تو كتش باشد؟ پريسا مي گويد اين طور آدمها همه چاقو دارند، خواسته لاف بزند وگرنه آن آدم به قول خودت حتي نمي تواند زيپ شلوارش را بالا بكشد. بعد هم هيچ آدم فهميده اي به هر كسي سر راهش نمي گويد: سلام. من دارم مي روم يكي را بكشم.
اگر پريسا مي گويد پيرمرد زبل شهرستاني دختر ساده لوح تهراني را دست انداخته تا كمي حال كند و پيش خودش به من بخندد اشكالي ندارد، ولي باز سوسن و آن چاقو نمي تواند دروغ باشد. من باور مي كنم او براي سوسن آدم هم مي كشد حالا حتي اگر دستهاش بلرزد يا كارش مضحك باشد. حالا هي پشت گوش بندازيد. انگار تا خبرش را تو روزنامه ها نخوانيد باور نمي كنيد. مي دانم اگر سرفه نكند يا دماغش را بالا نكشد و بتواند بي صدا خودش را شبي برساند بالا سر طرف، اگر فرض كنيم درگير هم بشوند آن وقت بعد از دو ضربه به نفس نفس مي افتد و بايد آب بخورد، با حساب زماني كه كمين كرده بعد از چهار تا ضربه مطمئنم بايد برود دستشويي. پس گزن را مي گذارد لب تاقچه يا جلو در، مي رود دستشويي. وقتي برمي گردد هنوز دارد كمربندش را مي بندد. شايد يادش برود زيپ اش را بكشد. بعد دستهاش را مي مالد به شلوارش. دوباره مي رود گزن را برمي دارد و كارش را تمام مي كند. وقتي پياده شدم انگار چيزي را آن تو جا گذاشته بودم. حالا تو هم مثل پريسا فكر مي كني من اشتباه مي كنم؟