mahdi271
10-05-2009, 10:02 PM
بازار قبرستان بزرگي بود که در آن راه مي رفتييم . مادر هوس ماهي کپور کرده بود و در دالانهاي تنگ دنبالش مي گشت.
دلم شور پايان نامه ام را مي زد. اگر موضوع خوبي بفکرم نمي رسد. نمره نميآوردم. چيزهاي زيادي درباره هستي شناسي به ذهنم رسيد اما براي نوشتنشان راغب نبودم.
ماهي ها تنگ هم قرار داشتند سر و دمشان از گوشه و کنار طبق بيرون زده بود هر ده قدم يک طبق ماهي ميديديم که روي هم افتاده بودند.
بالاي هر طبق مردي که باراني و چکمه پلاستيکي سياهي پوشيده بود ايستاده بود. با دستکش سياهي که به دست داشت گاهي ماهي ها را زير و رو مي کرد.
مادر گفت: بايد دنبال چاق و چله اش بگرديم.
تو فکر بودم که بايد موضوع تازه اي پيدا کنم . فکرهاي قبلي چنگي به دل نمي زد. بايد زودتر به خانه ميرفتيم و بيشتر وقت فکر کردن داشتم. از دور چشمم به تنه درشت و پرگوشتش افتاد گفتم: « مادر»
مادر گفت: « ديدمش خوبه ، خوب گوشت داره»
به طرفش رفتيم. قطرات آب از روي فلس هايش روي زمين مي چکيد. مرد چانه اش را توي يقه باراني سياهش کرده بود. همانجور که ايستاده بود به مادر که کنار طبق نشسته بود نگاه مي کرد. انگار منتظر بود تا مادر قيمت بپرسد.
مادر پرسيد « چند؟»
بلافاصله جواب داد :« پنج هزار تومان ، تازه است . توي شکمش پر از خاويار است. نگاه کن»
خم شد و يکي را برداشت و پائين شکم ماهي را با دو انگشت فشار داد يک تيکه خمير مانند زرد که آغشته به خونابه بود از زير شکم ماهي بيرون زد. مادر نگاهي به قيمت هاي روي طبق هاي اطراف انداخت و پنج تا اسکناس سبز شمرد و بدستش داد.
گفتم الهي شکر که تمام شد. به خانه مي رويم و من به اتاقم مي روم و به پايان نامه ام فکر مي کنم.
مرد با لذت اسکناسها را لمس کرد و درون جعبه سياهي که دور برش پر از پولک و لکههاي خون بود انداخت و چاقو را برداشت.
پرسيدم : « مگر مرده؟»
مرد گفت: « نه تازه است؟»
به دستهاي مرد که چاقو را جابجا مي کرد و به صورت بي تفاوت مادر نگاه کردم.
پرسيدم « چقدر طور مي کشه تا بميره ؟»
مادرگفت : « شايد تا رسيدن به خانه»
گفتم پس زودتر برويم . بايد براي پايان نامه ام فکر بکنم. وقت ندارم.
در پايان نامه ام بايد به زمانِ تا رسيدن به خانه فکر مي کردم.
مرد ابرو بالا انداخت « خوردش کنم؟»
من و مادر هر دو با هم گفتيم :« نه مي بريمش»
ماهي که توي دست مرد بود جست و خيزي کرد. مرد آن را درون پلاستيک سياه انداخت وقتي درون پلاستيک سرازير مي شد انگار نگاهم مي کرد.
مادر که ديگر خيالش از خريدن ماهي راحت شده بود بفکر پايان نامه ام افتاد و گفت: «راستي براي پاياننامهات چه فکري کردي؟ دوست دارم يک بيست خوشگل بياوري»
من به گردي صفر عدد بيست فکر کردم که مثل مردمک سياه ماهي کپور بود. مادر تخته را روي ميز گذاشت و چاقو را خوب تيز کرد . ماهي را روي تخته سر داد.
ماهي تکاني خورد. گفتم: « هنوز زنده است»
مادر گفت « جون سخته، حالا حالا ها نمي ميره. اگر صبر کنم شب شده.»
انگار از روي تخته به من و مادر نگاه مي کرد.
گفتم : « اگر ماهي ها حرف مي زدند فکر مي کني . الان چي مي گفت؟»
مادر بسرعت فلس هاي ماهي را با چاقو تراشيد.
جيغ زدم « مامان زنده است داره درد مي کشه»
مادر بي لحظه اي توقف گفت : « پنج دقيقه ديگر همه چي تمام مي شود»
گفتم : کاش اول يک ضربه توي سرش مي زدي تا زود بميره.
مادر انگار حرف منو نمي شنيد.
پنج دقيقه را در پايان نامه ام بايد حساب مي کردم و به نقطه عدد بيست که مثل مردمک چشم ماهي بود فکر مي کردم .
مادر چاقو را زير شکمش فرو کرد. جست زد . تمام تنش خوني شد. مادر با دست محکم او را به تخته چسباند تا تکان نخورد و چاقو از سوراخ باله زير شکمش تا زير گلو خط صافي کشيد.
مادر با دست شکمش را از دو طرف باز کرد . بخار نازکي از آن بلند شد و نقطه صفر عدد بيست گشاد شد.
مادر دست درون شکمش کرد و محتويات آن را بيرون کشيد. دهان ماهي باز شد . اما مادر نديد. خاويار را روي تخته ريخت و گفت « خيلي بي انصافند هر کدام از اين تخم ماهي ها يک ماهي مي شوند. يک ماهي کپور مگر نه ؟»
گفتم : « نه»
با تعجب نگاهم کرد.
آهسته گفتم : کاش نمي شد. هيچ خاوياري ماهي کپور نمي شد. مادر تکه هاي برش خورده گوشت را توي سبد ريخت و آشغال هاي درون شکمش را توي سطل آشغال ريخت و بطرف آشپزخانه رفت .
صدايش را شنيدم که مي گفت: « پس کي مي خواهي براي پايان نامه ات وقت بگذاري؟»
دلم شور پايان نامه ام را مي زد. اگر موضوع خوبي بفکرم نمي رسد. نمره نميآوردم. چيزهاي زيادي درباره هستي شناسي به ذهنم رسيد اما براي نوشتنشان راغب نبودم.
ماهي ها تنگ هم قرار داشتند سر و دمشان از گوشه و کنار طبق بيرون زده بود هر ده قدم يک طبق ماهي ميديديم که روي هم افتاده بودند.
بالاي هر طبق مردي که باراني و چکمه پلاستيکي سياهي پوشيده بود ايستاده بود. با دستکش سياهي که به دست داشت گاهي ماهي ها را زير و رو مي کرد.
مادر گفت: بايد دنبال چاق و چله اش بگرديم.
تو فکر بودم که بايد موضوع تازه اي پيدا کنم . فکرهاي قبلي چنگي به دل نمي زد. بايد زودتر به خانه ميرفتيم و بيشتر وقت فکر کردن داشتم. از دور چشمم به تنه درشت و پرگوشتش افتاد گفتم: « مادر»
مادر گفت: « ديدمش خوبه ، خوب گوشت داره»
به طرفش رفتيم. قطرات آب از روي فلس هايش روي زمين مي چکيد. مرد چانه اش را توي يقه باراني سياهش کرده بود. همانجور که ايستاده بود به مادر که کنار طبق نشسته بود نگاه مي کرد. انگار منتظر بود تا مادر قيمت بپرسد.
مادر پرسيد « چند؟»
بلافاصله جواب داد :« پنج هزار تومان ، تازه است . توي شکمش پر از خاويار است. نگاه کن»
خم شد و يکي را برداشت و پائين شکم ماهي را با دو انگشت فشار داد يک تيکه خمير مانند زرد که آغشته به خونابه بود از زير شکم ماهي بيرون زد. مادر نگاهي به قيمت هاي روي طبق هاي اطراف انداخت و پنج تا اسکناس سبز شمرد و بدستش داد.
گفتم الهي شکر که تمام شد. به خانه مي رويم و من به اتاقم مي روم و به پايان نامه ام فکر مي کنم.
مرد با لذت اسکناسها را لمس کرد و درون جعبه سياهي که دور برش پر از پولک و لکههاي خون بود انداخت و چاقو را برداشت.
پرسيدم : « مگر مرده؟»
مرد گفت: « نه تازه است؟»
به دستهاي مرد که چاقو را جابجا مي کرد و به صورت بي تفاوت مادر نگاه کردم.
پرسيدم « چقدر طور مي کشه تا بميره ؟»
مادرگفت : « شايد تا رسيدن به خانه»
گفتم پس زودتر برويم . بايد براي پايان نامه ام فکر بکنم. وقت ندارم.
در پايان نامه ام بايد به زمانِ تا رسيدن به خانه فکر مي کردم.
مرد ابرو بالا انداخت « خوردش کنم؟»
من و مادر هر دو با هم گفتيم :« نه مي بريمش»
ماهي که توي دست مرد بود جست و خيزي کرد. مرد آن را درون پلاستيک سياه انداخت وقتي درون پلاستيک سرازير مي شد انگار نگاهم مي کرد.
مادر که ديگر خيالش از خريدن ماهي راحت شده بود بفکر پايان نامه ام افتاد و گفت: «راستي براي پاياننامهات چه فکري کردي؟ دوست دارم يک بيست خوشگل بياوري»
من به گردي صفر عدد بيست فکر کردم که مثل مردمک سياه ماهي کپور بود. مادر تخته را روي ميز گذاشت و چاقو را خوب تيز کرد . ماهي را روي تخته سر داد.
ماهي تکاني خورد. گفتم: « هنوز زنده است»
مادر گفت « جون سخته، حالا حالا ها نمي ميره. اگر صبر کنم شب شده.»
انگار از روي تخته به من و مادر نگاه مي کرد.
گفتم : « اگر ماهي ها حرف مي زدند فکر مي کني . الان چي مي گفت؟»
مادر بسرعت فلس هاي ماهي را با چاقو تراشيد.
جيغ زدم « مامان زنده است داره درد مي کشه»
مادر بي لحظه اي توقف گفت : « پنج دقيقه ديگر همه چي تمام مي شود»
گفتم : کاش اول يک ضربه توي سرش مي زدي تا زود بميره.
مادر انگار حرف منو نمي شنيد.
پنج دقيقه را در پايان نامه ام بايد حساب مي کردم و به نقطه عدد بيست که مثل مردمک چشم ماهي بود فکر مي کردم .
مادر چاقو را زير شکمش فرو کرد. جست زد . تمام تنش خوني شد. مادر با دست محکم او را به تخته چسباند تا تکان نخورد و چاقو از سوراخ باله زير شکمش تا زير گلو خط صافي کشيد.
مادر با دست شکمش را از دو طرف باز کرد . بخار نازکي از آن بلند شد و نقطه صفر عدد بيست گشاد شد.
مادر دست درون شکمش کرد و محتويات آن را بيرون کشيد. دهان ماهي باز شد . اما مادر نديد. خاويار را روي تخته ريخت و گفت « خيلي بي انصافند هر کدام از اين تخم ماهي ها يک ماهي مي شوند. يک ماهي کپور مگر نه ؟»
گفتم : « نه»
با تعجب نگاهم کرد.
آهسته گفتم : کاش نمي شد. هيچ خاوياري ماهي کپور نمي شد. مادر تکه هاي برش خورده گوشت را توي سبد ريخت و آشغال هاي درون شکمش را توي سطل آشغال ريخت و بطرف آشپزخانه رفت .
صدايش را شنيدم که مي گفت: « پس کي مي خواهي براي پايان نامه ات وقت بگذاري؟»