PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ربات



mahdi271
10-05-2009, 07:21 PM
از صبح زود ايستاده ام کنار پنجره. پنجره باز است. باد چون شلاقي محکم به صورتم مي خورد. هواي خنک صبح با عطر گلهاي محمدي به طرف من و توي اتاق هجوم مي آورد. همانطور که به قاب پنجره تکيه داده ام و بيرون را تماشا مي کنم کلاسورم را باز مي کنم و روي صفحه سفيد آن اولين کلمه را بالاي صفحه مي نويسم « خدا» يک کلاغ از روي شاخه درخت بيد غارغار کنان بلند مي شود. بال هايش را به هم مي کوبد. توي هوا چرخي مي زند و مي نشيند روي شاخه درخت چنار. کلاغ ديگري مي نشيند روي ديوار. صورتم را مي چرخانم و به در و ديوار اتاق نگاه مي کنم. نگاهم مي چرخد روي پدر که گوشه اتاق کنار ديوار روي مبل قهوه اي قديمي اش نشسته است و روزنامه ها را ورق مي زند گهگاهي قلمش را ثابت نگه مي دارد روي چند جدول حل نشده اش.
مادر توي حياط پشت به اتاق و رو به ديوار ايستاده است. آخرين گلدان گل شمعداني را که مي گذارد کنار حوض، روسري اش را با دست صاف مي کند. مي چرخد به طرف اتاق. مرا صدا مي زند. صدايش مي پيچد توي گوشم. کلاغ اولي که روي درخت چنار نشسته بود و منقار تيزش را فرو مي کرد زير پوست ساقه درخت بلند مي شود دوباره چرخي مي زند و در يک چشم به هم زدن ميان درخت هاي باغ گم مي شود. در عوض گنجشک ها جيک جيکشان را با سر و صدا و همهمه مي ريزند توي باغ. مادر باز صدايم مي زند «به گل». روي يکي از پله ها ايستاده است. اين بار مي پرسد کجايي؟
خودم را مي چسبانم به پنجره. کمرم را خم مي کنم. سرم را از پنجره بيرون مي کنم و توي حياط را نگاه مي کنم. مي گويم: «اين جا مادر». نزديک درخت هاي ياس گربه اي ميو ميو مي کند. پدر پايين روزنامه قلمش را در خانه هاي جدول جا به جا مي کند و مي پرسد: بهي بلند ترين قله جهان و رويش را مي کند به طرف من و به سمت پنجره ها به کوه هاي آن دورتر ها هم خيره مي شود. با انگشت بلند ترين قله ها را براي پدر يکي يکي مي شمارم.
پدر مي گويد: «اگر از چپ بخواني همان معني را دارد. يک کلمه است». ده کلمه را در ذهنم و در سطرهاي هفتم و هشتم برگ هاي کلاسورم مي نويسم و از چپ مي خوانم. پدرمي گويد: «با کت و شلوار قشنگ تر است». فکري مي کنم و جواب پدر را با عجله مي دهم. پدر قاه قاه مي خندد. از خنده پدر خنده ام مي گيرد.
مادر در اتاق را با يک تلنگر و پاي راستش باز مي کند. با يک سيني چاي وارد اتاق مي شود. چند قدم که به جلو بر مي دارد پشت سرش در با قيژقيژ و ناله اي بسته مي شود. پدر سرش را بلند مي کند و همينکه مادر را مي بيند مي گويد: «زحمت کشيديد خانم حالا هم نمي آورديد» و حرفش را قطع مي کند. پدر اين جمله را با اخم مي گويد. مادر چيزي به رو نمي آورد. سيني چاي را روبروي پدر روي صفحه حوادث مي گذارد و از اتاق خارج مي شود. اما قبل از اين که از اتاق دور شود پشت در مکثي مي کند و مي گويد:«بد نگذرد» صورت خسته مادر خسته ام مي کند. ضعف زيادي را فرو مي کند. زير پوست تنم به خصوص پاهايم، زانوانم چند دقيقه اي سست مي شود. پدر بدون اينکه حال زار مرا ببيند بي هيچ مکثي دو باره مي پرسد: «يک بازي است، دائمي» سرم را ميان دو دست مي گيرم و سکوت مي کنم. پدر مي گويد: «روزگار!»
جير جير موش چند دقيقه اي است قطع شده است و گربه سياه پوزه خونينش را مي مالد به خاک. باد مي وزد، تندتر... شاخه هاي درخت بيد را مي لرزاند روبروي پنجره شاخه اي از ساقه کلفت بيد جدا مي شود و مي خورد به شيشه اتاق. هو هوي باد مي پيچد همه جا .
مادر که مثل هميشه اين موقع روز گوشه آشپزخانه ايستاده است، بشقاب ها را دسته دسته مي کند، روي هم مي چيند، به پلو دم کشيده ناخنکي مي زند، باخودش حرف مي زند.
کلاغي که تا چند لحظه پيش از روي شاخه هاي درخت چنار پر کشيده بود و آخر باغ پشت ديوار پنهان شده بود از دورپيدايش مي شود. مرتب نوک خاکستري اش را مي کوبد به تنه درخت.
پدر مي گويد: «يک خانه خالي ديگر مانده، بزرگتر از خانه هاي قبلي،چهار حرفي است، آهني!کنترلش کني حتي از راه دور...فرمان مي برد...خوب راه مي رود..حرف مي زند».منظور پدر را مي فهمم. زير لب مي گويم... بعد پنجره را مي بندم. همانطور که ايستاده ام دست هايم را دراز مي کنم. سرم را مي چرخانم به چپ و راست. قدم هايم را آهسته بر مي دارم. دهانم را باز مي کنم و مي گويم :«قربانت گردم اين طور» مي روم به طرف در اتاق. گيره فلزي در را مي گيرم و مي پيچانم و در را باز مي کنم.
مي گويد: «فقط فکر نمي کند».در را که به هم مي کوبم.
حتما پدر کنار هم عمودي نه افقي چهار خانه را با چهار حرف «ر»،«ب»،«ا»،«ت» پر مي کند و خميازه ديگري مي کشد.

نقد داستان


خانم جعفري:
راوي اين داستان در ابتدا اول شخص است و دارد وصف حال خودش را مي كند، كلاسورش را بيرون ميآورد و ما فكر ميكنيم كه كل ماجرا درباره اوست. اما داستان با پدر و تصميمي كه دختر در رابطه با پدر مي گيرد تمام مي شود.
از بين سه شخصيتي كه در اين داستان وجود دارند من نتوانستم شخصيت اصلي و حتي موضوع اصلي داستان را تشخيص بدهم. اگر موضوع را ربات بگيريم، شايد در باره هر سه شخصيت صادق باشد و هر كدام به نوعي مي توانند ربات باشند.
آقاي اسعدي:
نكته اي كه بيش از همه در اين داستان ذهن مرا با خود درگير كرد ديالوگي است كه بين پدر و مادر رد و بدل مي شود، لحظه اي كه «مادر چاي مي آورد و پدر ميگويد: زحمت كشيديد خانم، حالا هم نميآورديد.» و بعد از آن هم مي آيد كه:« پدر اين جمله را با اخم مي گويد.» من با اين شكل از روايت و توصيف موافق نيستم. از نوع روايت و لحن بيان اين جمله معلوم است كه اخم آلوده گفته شده و نيازي به توصيف مستقيم حالت پدر نيست. از اين نوع زوايد نمونه هاي ديگري هم در داستان وجود دارد. نوع ديالوگ و جمله بعدي كه در داستان مي آيد و مي گويد مادر در حال انجام چه كاري است، از جمله كدهايي است كه در داستان به فهم نوع رابطه آدمهاي اين داستان با هم به كار مي آيد و در نهايت مي خواهيم به تعريف ربات در جدول پدر برسيم، اين معني كه مادر تبديل به ربات شده است چون فرمان مي برد، راه مي رود، تمام ويژگي هاي انساني را دارد و فقط فكر نمي كند.
در چند خط بالاتر مي آيد كه مادر در حال انجام كارهاي خانه است. در آشپزخانه است، بشقابها را دسته دسته مي كند و روي هم مي چيند، به پلوي دم كشيده ناخنك مي زند و در نهايت با خودش حرف مي زند. يعني به تصوير كشيدن وضعيت مادر در جريان روزمرگي زندگي كه با گذشت زمان حالت مكانيكي و ماشيني پيدا كرده است.
پدر هم وضعيتي بهتر از او ندارد. تنها با حل يك جدول خودش را سرگرم مي كند و در رابطه اي هم كه باهمسرش دارد، پاسخ مادر به شكايت او اين است: «بد نگذرد!»
اين داستان تقريباً معطوف به پايان بندي است اما تمام انرژي داستان به پايان محدود نشده است. هر چند كه پايان بندي شوكي به خواننده وارد مي كند، در بقيه متن ظرافتهايي وجود دارد كه داستان را به يك بار خواندن و ضربه پايان بندي محدود نكند.
نكتهي ديگري كه مي خواستم اشاره كنم اين است كه استفاده از كلمه ربات به اين شكلِ آشكار و اشارهي مستقيم، كليشه رايج تبديل انسان به ربات است. اشاره مستقيم به اين مسأله خيلي جالب نيست و متن خود به خود ربات بودن را به مخاطب القا مي كند. اشاره مستقيم به اين شكل شايد يك زماني جذابيت داشت اما در اين جا، با نگفتن كلمه ربات، داستان بهتر مي شود.
خانم جعفري:
من دربارهي زاويه ديد مي خواستم به نكته اي اشاره كنم. به نظر من راوي اول شخص است، اما يك جايي از ديدگاه تخطي دارد؛ جايي كه مادر دخترش را صدا مي كند. راوي مي گويد: « مادر صدايم مي كند:« به گل!» او روي يكي از پله ها ايستاده است.» بعد اشاره مي كند، بهگل براي اينكه بتواند مادر را ببيند دولا مي شود.
يا وقتي كه مادر چاي مي آورد و پشت در است ، راوي كه در اتاق است مسلماً نمي تواند جزئيات حركات او را و اين كه با پاي راستش به در تلنگر مي زند، ببيند. فكر مي كنم در اين جا از زاويه ديد تخطي كرده است.
آقاي داوود آبادي:
اجازه بدهيد من اول تصور خودم را راجع به شعر و داستان بگويم. من داستان را يك خط مي دانم. ما از يك نقطه به نام "الف" شروع مي كنيم و به نقطه "ب" مي رسيم. در حالي كه شعر محدود به يك نقطه ميماند. در شعر ما همان نقطه "الف" را در نظر مي گيريم و درباره اش توضيح مي دهيم و شكلها و منظرهاي مختلفش را بيان ميكنيم. اين داستان، با توجه به اين فضاسازي به شعر بسيار نزديك شده است. يعني كه ما يك خط نداريم. يك نقطه و يك منظر را داريم و توصيف مربوط به آن با شكلهاي متفاوت. به همين دليل من فكر مي كنم كه مفهومِ راوي هم به اين دليل دچار مشكل مي شود. اگر ما راوي را اول شخصِ داستان بگيريم، مثل همان نكتهاي كه يكي از دوستان گفتند، از زاويه ديد تخطي دارد. اما اگر راوي را يك راويِ شاعر بگيريم مشكل حل مي شود.
من فكر ميكنم كه مشكل داستان در شاعرانه بودن آن است. هم در ادبيات شاعرانه هم در نوع نگاه شاعرانه.
ما تغييري در راوي نمي بينيم، ادبيات و فضاسازي هم به اين ساختار مي خورد. من مشكل را در همين جا مي دانم كه حركتي از نقطه الف به ب وجود ندارد.
آقاي بابايي:
به نظر من داستان، داستاني واقعگراست كه رگههايي از رمانتيسيسم در آن به چشم ميخورد. البته به نظرم در عين حال به شدت هم معنا محور است.
اگر بخواهيم درباره كيستي راوي حرف بزنيم كه چه كسي حرف مي زند، يا چه صدايي در داستان شنيده مي شود، بايد گفت راوي اول شخص و دختري است به اسم "به گل" كه در كنار پنجره ايستاده و به حياط و صداهايي كه مي شنود توجه دارد. پدرش در اتاق نشسته و جدول حل مي كند و مادرش هم كارهاي منزل را انجام مي دهد. زندگي به حالت عادي جريان دارد و همه موجودات به صورت معمول در كنار هم به سر مي برند. گربه موش را مي گيرد، كلاغ مي پرد و گنجشكها هم جيك جيك مي كنند.
از لحاظ معنايي داستان اين را مي خواهد بگويد كه همه ما در نوعي جبر اسيريم. با ذكر نام خدا در بالاي صفحه هم شايد به نوعي اشاره دارد به اين كه جبر از سوي خداست. به اين ترتيب، به نظرمن داستان از لحاظ معنايي و فرمي هماهنگ نيست. اين اثر، داستاني معنامحور است، همراه با رگههايي از رمانتيك، اما بحث جبر با فرم داستان هماهنگ نيست و بيش از حد شاعرانه است.
داستان توصيفمحور هم هست، يعني بار توصيف نسبت به كنش قويتر است و ضرباهنگ داستان كُند و پيشرفت داستان سخت است.
درباره موقعيت راوي من هم با خانم جعفري موافقم. جايي كه راوي ايستاده و در حال روايت كردن است، چيزهايي ميگويد كه قاعدتاً با موقعيتش ناهماهنگ است.
ميخواهم داستاني را مثال بزنم. داستاني به اسم "برادر من" كه ماجراي پسري است كه يك برادرِ رباتي برايش خريده اند و او مدام اسباب بازي هاي پسر را خراب مي كند و حسابي اذيتش مي كند، ولي مادر پسر مي گويد نبايد ربات را خاموش كني و در پايان هم مي بينيم كه مادر مي آيد و خود اين پسر را خاموش مي كند و ما مي فهميم كه او خودش نيز يك نوع ربات بوده است. در اين جا مي خواهد معناي ديگري از جبر را به ما القا كند. آن داستان بسيار قوي بود. چيزي كه من مي خواهم بگويم اين است: در داستان "برادر من" فضاسازي و معناي محوري با هم هماهنگ بود و هر دو با هم ما را به يك فهم مستقل از داستان مي رساند. اما در اين داستان، چنين معنايي با اين لحن از گفتار، نمي تواند موفق باشد و دوراناش به سر آمده است.
مسأله ديگر اينكه واژه "ربات" يك واژه فارسي نيست و به نظر من استفاده اش در داستان صحيح نيست.
خانم كيايي:
به نظر من اين متن حالت داستاني ندارد و به صورت گزارش گونه يك سري مسائل را مطرح كرده و در پايان هم نظر خودش و مفهومهايي را كه دوست داشته به ديگران منتقل كند در نوشته آورده است. اتفاق داستاني ندارد، تنها يك سري اتفاقاتِ روزمره را بيان كرده است.
خانم قضات:
من ميخواهم چند اشكال نثري به داستان بگيرم. چند كلمه مثل "ميكنم" را در يك سطر به دفعات تكرار كرده است.
يك جا در داستان آمده كه: «در سطرهاي هفتم و هشتم كاغذ» راوي چيزهايي را يادداشت ميكند. من وقتي كه اين قسمت را خواندم فكر كردم كه حتماً شماره سطرها كاركردي خاص در داستان دارد كه روي آن تأكيد شده است و تا پايان به دنبال اين ربط و كاركرد بودم كه چيزي نبود. جاي ديگر هم ميگويد: «همان كلاغي كه رفته بود، برگشت.» كه اين هم ظاهراً علم غيب مي خواهد و نمي توان مطمئن بود كه حتماً همان كلاغ بوده است.
آن چه كه از معناي اين داستان متوجه شدم اين است: به نظر نويسنده، مادر و دختر هر دو، ربات هستند. كدهايي هم در داستان مي آيد. مثل: «پدر خنديد، خنديدم.» كه نشان مي دهد همه حركات دختر، در جواب پدر است و او از خودش عملي ندارد. به نظر مي آيد كه او در حال ربات شدن است و مادر كاملاً ربات شده است.
آقاي زارعي:
داستان به نظر من پرداختي قوي ندارد تا بتوان وارد حيطه تأويل آن شد ولي با اين حال شايد بتوان گفت كه داستان درباره آفرينش است. نه اين كه فرامتن باشد، انگار با عملِ نوشتنِ دختر آفرينش شروع ميشود و اين كه اسم خدا را ميآورد گويي نوعي ارجاع به آفرينش فضايي كه برايمان تعريف ميكند. انگار جهاني براي خودش ميسازد. ربات هم نشانهاي از آفرينش است.
آقاي گودرزي:
نوع داستان واقعگراي اجتماعي است. نويسنده ميخواهد واقعيتي را بسازد كه در جامعه حضور دارد و درباره آن موضع ميگيرد. درمورد كيستي راوي ما فقط ميدانيم دختري است كه سواد دارد و چيزي را مينويسد، اشاره اي به اين كه به آن معنا نويسنده باشد نداريم.
مهمترين نكته مثبت اين داستان، كامل بودنِ صحنه است. اتاق، حياط، باغ، باد، همه چيز به دقت وصف شده است و به نظر من اين خيلي خوب است.
به نظرم بايد بيشتر به سمت تأويل برويم. همان طور كه گفته شد، داستان حركت زيادي ندارد و حول يك محور ميگردد. البته به نظر من حركت از "الف" به "ب" را دارد . در نقطه "الف" دختر ايستاده و باد ميوزد، در نقطه "ب" مفهومي به خواننده القا مي شود. پس به اين معني حركت دارد، اما اگر معني ماجراي داستاني را در نظر بگيريم ، نه حركتي ندارد.
ديدگاه فرهنگي يا ايدئولوژي جنسيِ داستان، ضدِ مرد است. متني است كه مي خواهد بگويد زنان ستم ميكشند و مظلومند و مردان، حقهبازند.
مرد راحت روي مبل نشسته وجدول حل مي كند. زن مدام در حال كاركردن است و "خستگي از چهرهاش مي بارد"، با اين همه، مرد طعنه هم مي زند و مي گويد چرا چاي را دير آوردي!
به نظرم متن، ديدگاه بسته ايدئولوژيكي دارد. زنان مظلومانند و مردان ستمگران.
راوي به اين وضعيت واكنش نشان مي دهد. « از صورت خسته مادر» حسي زير پوست تن خودش ميرود يعني از اين رخداد، متأثر ميشود. چرا؟ از لحظهاي راوي ضعف زيادي زير پوستش ميرود كه صورت خسته مادر را ديده، ميشود گفت كه او تكرار خودش را در مادر ميبيند. آينده خودش و مسيري را كه ميبايست طي كند تا تبديل به ربات شود. زن ايراني ربات شده! اگر اين نباشد، «حالِ زار» پيدا كردن دلالت ديگري ندارد.
آيا مسأله موش و گربه و خورده شدن موش يا كلاغ به نوعي تأكيدي است بر قانون طبيعت كه در آن قوي ضعيف را ميبلعد؟ اگر اين باشد نخ داستاني در ايدئولوژيِ تقابل زن ـ مرد از دست نويسنده در مي رود و متن را به ضد خود بدل مي كند. ميگوييم زن مورد ستم واقع شده است، بعد در ادامه داستان متوجه مي شويم كه اين حق اوست و ظاهراً طبق طبيعت، مرد قوي تر است، پس "بايد" روي مبل بنشيند و طلبكار باشد. متن به اين شكل تبديل مي شود به ضد خودش و به دفاع از مرد و جايگاه رفيع او مي پردازد. مردان شايستگانند و روي مبل نشستگان! و زنان بايد مدام زحمت بكشند و چاي بياورند!
درواقع نويسنده ميخواسته از زنان دفاع كند، اما بدون اين تقابلها، عملاً خودش تحت تأثير گفتمان قرار گرفته و ضد ايدئولوژيِ خودش را خلق كرده است.
ربات چون اسم متن است و در قسمت پاياني، پاسخ جدول هم است و اشاره به ديدگاه مرد درباره زن دارد. يعني مسأله اين است كه مرد، ربات ميخواهد و مرد هم ميشود استعارهاي از جامعه. بنابراين جامعهي مردسالار از هويت زنانه، موجودي ميخواهد كه حرف بزند، راه برود، كار كند، اما فكر نكند تا خودش بتواند جدول حل كند و چاي بخورد. پس مسأله¬ي محوري داستان به شكلي مستقيم مطرح شده است.
ما درباره راوي چيز خاصي نمي دانيم. چون داستان پيام محور است و در اين حالت كيستي راوي اصلاً مهم نيست. مثل حكايتها و افسانهها. در داستان هاي پيام محور، هر فرد به نسبت موقعيت اجتماعي و مفهومي خود معرفي مي شود. در اين جا راوي، فقط دختري است كه رنج مي برد، چون مادرش در مقابل مردي قرار گرفته است. ما چيز خاصي از او نمي بينيم و به نظرم يكي از مهمترين اشكال هاي داستان دقيقاً همين است. اگر راوي، يك هويت مستقل داشت، خيلي بهتر بود. حتي اين را كه چند ساله است يا چه علايقي دارد، نيز نمي بينيم. فقط ميدانيم كه پاسخ جدولها را خوب بلد است.
اشاره به باد ، بيد، كلاغ و غيره هم به نظرم بخشي از فضاسازي است و خيلي تأويلهاي معنايي ندارد.
اين كه بالاي كلاسورش مي نويسد "خدا"، علاوه بر تعبيري كه آقاي زارعي داشتند، به نظر من دو تأويل ديگر نيز دارد. يكي اين كه آيا همه آن چه رخ داده، خواستِ خداست و كاري نميتوان كرد؟
تأويل ديگر اين است كه آيا او كلمهي "خدا" را خطابي مينويسد. به اين معني كه "اي خدا، حق زنان را از اين مردان بستان" ؟ يعني از دست من و ديگران كاري بر نميآيد و فقط خودِ خدا ميتواند اين مشكل را حل كند.
اين ها تعابيري كاملاً ضد هم هستند. از طرفي ما وقتي نام خدا را روي يك صفحه خالي مي نويسيم به معناي آغاز است، زماني است كه مي خواهيم چيزي تازه را آغاز كنيم.
با اين تأويل متن خوب مي شود. يعني مي خواهد چيزي را بنويسد. به نظر من اگر در اين صفحه چيزي مي نوشت كه به نوعي، اطلاعي راجع به وضعيت خودش بود، مثلاً اين كه خاطره مي نويسد، مشق مي نويسد يا چيزي را تمرين مي كند. هر كدام مي توانست نوعي شخصيت پردازي قوي از خود راوي باشد. ما از طريق نوشته¬ي دختر به بخشي از آرزوها ، علايق و تفكرات او پي مي برديم و مي فهميديم اين آدمي كه اينجاست، بالاخره چه موضعي نسبت به ماجراها دارد. پس اگر كيستي راوي مشخص ميشد بهتر بود.
درباره گزارشگونگي داستان بگويم كه راويِ اول شخص، هميشه اين دعوا را دارد كه عدهاي ميگويند دارد خاطره يا گزارش ميگويد. بنابراين كسي كه راوي اول شخص را انتخاب ميكند اين خطر را به جان ميخرد كه بگويند متنش گزارش گونه است، اما اين متن هرچند شباهت دارد اما نه گزارش گونه است نه خاطره. صحبتي كه آقاي داوود آبادي مطرح كردند دقيقاً متضاد با نظر خانم كيايي است. شعر كه نميتواند گزارش باشد.
من اين نتيجه را ميگيرم كه به اين دليل گزارشگونه نيست كه توصيف دارد. ما در گزارش با توصيف كار نداريم. در گزارش، اين كه باد شلاق وار به صورتم ميخورد، پرنده چگونه ميخواند، كلاغ مي رود و دوباره باز ميگردد، نداريم.
در نتيجه نويسنده تلاش كرده كه فضاي شاعرانهاي براي مستتركردن پيام ايجاد كند و خيلي هم موفق نبوده است، زيرا اين فضاسازي خيلي به پيام داستان مربوط نميشود. درست است كه نبايد رو و واضح به پيام اشاره كرد، اما فضاسازي نبايد بي ربط هم باشد. آيا باد بيرحم اشاره به نيروهايي است كه از سوي تقدير براي بيچاره كردن زنان ميوزد؟ توصيفها حالت گزارشگونه گرفته است.
البته در تعريف داستانهاي روانشناسيِ مدرن ميگويند كه اتفاقِ نمايان بيروني ندارد و قرار هم نيست كه داشته باشد، همين كه روزمرگي را نشان دهد و ابتذال آن را بيان كند به هدف اصلي دست يافته است.
البته اين فراتر از داستان ماست. اين متن قصد دارد ايدئولوژيي را منتقل كند. بنا به تعبير ساختارگرايان در اين جا ما وضعيت ثابت اوليه، بحران، وضعيت ثابت ثانويه نداريم و داستان به طور كلي در وضعيت اوليه به سر ميبرد و هيچ اتفاقي ندارد. بين داستان و طرح فاصله خيلي كم است و طرح ساده و پيام محور است.
خانم جعفري:
درست است كه ما در شعر در يك نقطه حركت ميكنيم اما در همان يك نقطه هم، ما يك شاه كليد يا بيت يا ايماژي داريم كه كلِ شعر حول اين محور ميچرخد. ولي در اين متن هيچ چيزي نداريم. به عنوان يك داستان چيزي از آن به دستم نيامد و به عنوان شعر هم چيزي كه روي آن بتوان اتكا كرد در آن نديدم.
خانم جامي:
نكته¬اي كه توجه مرا خيلي به خود جلب كرد اين است كه ميگويد مادر رو به ديوار نشسته است، كلاغ روي ديوار نشسته است. من فكر ميكنم چون ديوار به معناي يك جور بن بست است، نشاندهندهي نوعي سد است. اين تأكيدي بر مشكل مادر است كه جلويش ديوار وجود دارد. مادر در اين جا نماد زن است.

آقاي گودرزي:
براي سهولت بررسي داستان، ما دو بخش تفكيك ناپذير را از هم جدا مي كنيم. يكي بوطيقا و ديگري تأويل.
بوطيقا عناصر حاضر (هم نشيني) و تأويل عناصر غايب (جانشيني) را بيان مي كند. جاهايي كه آشكار است، مثلاً "راوي كيست؟"، "صحنه كجاست؟" اينها قسمت بوطيقا ست. خودِ شخصيت، معرفيهايي كه صورت ميگيرد و هر خوانندهي با سوادي، به آن نكتهها ميتواند اشاره كند.
تأويل، امكاناتِ غايبي است كه از طريق اين نشانهها بايد به آنها برسيم. در تأويل كسي نميتواند حرفي قطعي بزند.
به نظر من در بحث تاويل خيلي قطعي نمي¬توان حرف زد و ما هم در اينجا تأويلهاي مختلفي را از دوستان شنيديم. نويسنده اگر قصد خاصي دارد بايد نشانه هاي بيشتري بدهد.
آقاي بابايي:
فكر مي كنم منظور شما اين است كه چون بعضي واژهها داراي بار معنايي خاصي هستند، ما نبايد به سادگي آنها را درون متن پرتاب كنيم. واژهاي مثل خدا براي مخاطب ايجاد يك سري معاني خاص ميكندكه وقتي در داستان آورده شود چنانچه كاركرد خاصي نداشته باشد (با توجه به دامنه معنايي وسيعش) ذهنِ مخاطب را از مفهومِ مورد نظر نويسنده دور ميكند و به محور اصلي داستان لطمه وارد مي كند.
آقاي گودرزي:
درست است. حتي اگر ما واژگاني را كه دامنه معنايي گسترده ندارد، خارج از بافت داستاني و همين طوري در داستان وارد كنيم از نظر زبان شناختي هم نميتوانيم به معناهاي نسبي برسيم. هر واژهاي در بافتِ متن، معنا مييابد. نويسنده بايد هر واژهاي را در يك بافتي قرار بدهد و آن را تكافتاده رها نكند. اگر واژهها بارهاي خاصِ ديني يا فرهنگي نيز داشته باشند، كار سختتر است و اصلاً نبايد كلمه را در داستان رها كرد.