mahdi271
10-05-2009, 07:14 PM
خطّي بر روي ديوار حك شده بود، چشمهايم نگاهش ميكردند. رنگش به ظاهر قرمز بود، اما در باطن، رنگي ماورايي نشان ميداد. رنگش ميان سفيد و بنفش، صورتي يا آبي و يا اگر خيرهتر ميشدي، رنگي بود ارغواني. آرزو داشتم بفهمم اين خط چه زماني بر روي ديوار، نقش بسته و يا چه كسي آن را خلق كرده است. به محض گذشتن اين فكر از ذهنم، ناگهان حس كردم، اتاق روشن و نوري نمايان شد. نور كوركننده و لذّتبخش، گرماي شيريني هم داشت. در آن لحظه احساس كردم تازه از مادر متولد ميشوم. تمام دردها و رنجها را فراموش كردم. به همراه نور، بهسمت جلو كشيده شدم. يك لحظه به خود آمدم. هنوز آن خطّ زيبا، با همان رنگهاي ماورايي جلو روي من قرار داشت، اما آن خط، روشن روشن به نظر ميرسيد، و حالا رنگهاي ديگري نيز به چشم ميخورد، يكي از آن رنگها فيروزهاي بود.
ساعتها به اين رنگ خيره شدم، اما نميتوانستم از ديدنش دل بكنم. تا اينكه كمكم خوابم برد و با صداي چكاوكي چشم باز كردم. در جنگل بودم. صداي آبشار ميآمد. به نظر ميرسيد آن آبشار، در انتهاي جنگل است. صداي تارهاي بلورين آب بود كه از شيبي تند با رود زيرين يكي ميشد. دو طرف من تا جايي كه چشم كار ميكرد، گلهاي لاله و رز بود و درختهايي با ميوههاي ارغواني و همانطور كه از زيبايي جنگل لذت ميبردم، احساس گرسنگي كردم. بهطرف درختها رفتم. كدام يك از آن ميوهها را بايد ميخوردم؟ ميترسيدم، ولي گرسنگي، امانم را بريده بود. درختي كه ميوههاي ارغوانيرنگ داشت، نگاه كردم. جلو رفتم و يكي از ميوههايش را چيدم و گاز زدم.
چه مزه مطبوعي! ميوه را كه خوردم، گرسنگيام برطرف شد. تشنه شدم خود را به رودخانه رساندم. از آب رود نوشيدم. نوري آميخته به سبز و بنفش و زرد در اطرافم حلقه زد. ديگر آن باغ را نديدم و خود را در اتاقي يافتم و در فكر غوطهور شدم. زماني را به ياد آوردم كه به هنگام رفتن سوي رودخانه صندوقي را ديدم به رنگ ارغواني. در صندوق را باز كردم. لوحي در آن بود و روي آن نوشته شده بود «اگر» ولي من از آن كلمه، چيزي نفهميدم.
ناگهان صدايي شنيدم كه من را از افكارم بيرون آورد. اتاق را بررسي كردم. آه، در! به طرف در حركت كردم. صدا از طرف در نبود. از جاي ديگري... از يكي از ديوارها بود. جلو رفتم و مشت به ديوار كوبيدم. مشتهايم از ديوار عبور كرد. پي بردم پس خودم هم ميتوانم از ديوار رد شوم.
رد شدم. پشت ديوار، برخلاف آن جنگل زيبا، غاري تاريك و سرد بود. صداي قطرههاي آب ميآمد. قطرههايي كه گويي روي يك قطعه سنگ ميريخت. فردي خميدهپشت، با عصايي در كنارش، روي زمين نشسته بود. با قيافهاي بس وحشتناك و ردايي كلاهدار، با ترس از كنار او رد شدم. با صدايي لرزان و چندرگه گفت: «كجا ميروي؟»
ـ اين غار به كجا راه دارد؟
ـ برو ببين! ولي فكر نكنم بتواني راه را پيدا كني!
گفتم: «امكان ندارد!»
گفت: «اگر نتواني از اين غار بيرون شوي و نتواني به نور برسي، بهصورت من درخواهي آمد. من نيز قبل از گم شدن در اين غار، زيبا بودم و ناگهان گم شدم و به اين شكل درآمدم.»
گفتم: «تو ديگر هيچوقت نجات نخواهي يافت؟»
گفت: «نه، تا اينكه كسي از جنس نور و روشنايي مرا نجات دهد.»
ـ آيا من ميتوانم؟
ـ اگر توانستي راهي به بيرون پيدا كني، از تو عاجزانه درخواست ميكنم نجاتم دهي.
نوري در قلبم تابيد. گفتم: «دستت را به من بده.»
دستش را پيش آورد. وقتي دستش را گرفتم، سردي بيحدّي را احساس كردم. ناگهان همهچيز دگرگون شد. رداي كلاهدار او به لباس سفيد و زيبايي مبدّل شد و قيافه وحشتناك او، به قيافهاي شبيه پريان درآمد.
گفتم: «با من بيا و از هيچ چيز بيم نداشته باش!»
زير لب با زمزمهاي نامفهوم پاسخ داد كه نفهميدم چه گفت. دو نفري به راهمان ادامه داديم. كنار نيمه تاريك غار، صندوقي قرار داشت. از آن نور كمي ساطع بود. روي صندوق، با دكمههايي رنگارنگ نوشته شده بود «رنگي را كه دوست داريد، وارد كنيد!» دكمه نارنجي را فشار دادم. ناگهان در صندوق باز شد. در آن صندوق، لوحي بود. روي آن نوشته شده بود: «نميداني» از اين كلمه نيز چيزي دستگيرم نشد. پري همراه من، گويي در آسمانها پرواز ميكرد. آزاد شده بود. من با شگفتي به راه ادامه دادم. ناگهان به درون گودالي پرت شدم. يك لحظه احساس كردم، تمام بدنم خيس شد. به دو كلمهاي كه بهدست آورده بودم، فكر كردم. «اگر» و «نميداني».
با خود گفتم: «آه خدايا!... ياريام كن تا معني اين دو كلمه را بيابم.»
حس كردم در دريا غوطهور هستم. به زير دريا رفتم. گويي بهدنبال گمشدهاي ميگشتم، ولي هيچ چيز نبود. چند تخته سنگ پشت سرهم و محكم سقوط كرد و جلو من، روي هم افتاد. با موج آب به عقب رفتم. راه بسته شد. به سنگها رسيدم. سنگ كوچكي را كه روي سنگهاي ديگر بود برداشتم. نوري بهصورت كلمه در آب تابيد «بپرس».
گيج و منگ شدم. به همراه كلمهها با جاذبهاي ناشناخته، به جلو كشيده شدم. بهسرعت در آب جلو ميرفتم. دست خودم نبود. ميترسيدم زير پايم خالي شود. تا اينكه با شيئي برخورد كردم و بيهوش شدم. در عالم بيهوشي سه كلمه را ديدم كه بر ارتفاعي بلند، روي صخرهاي سبز نوشته شده بود: «اگر نميداني بپرس».
ساعتها به اين رنگ خيره شدم، اما نميتوانستم از ديدنش دل بكنم. تا اينكه كمكم خوابم برد و با صداي چكاوكي چشم باز كردم. در جنگل بودم. صداي آبشار ميآمد. به نظر ميرسيد آن آبشار، در انتهاي جنگل است. صداي تارهاي بلورين آب بود كه از شيبي تند با رود زيرين يكي ميشد. دو طرف من تا جايي كه چشم كار ميكرد، گلهاي لاله و رز بود و درختهايي با ميوههاي ارغواني و همانطور كه از زيبايي جنگل لذت ميبردم، احساس گرسنگي كردم. بهطرف درختها رفتم. كدام يك از آن ميوهها را بايد ميخوردم؟ ميترسيدم، ولي گرسنگي، امانم را بريده بود. درختي كه ميوههاي ارغوانيرنگ داشت، نگاه كردم. جلو رفتم و يكي از ميوههايش را چيدم و گاز زدم.
چه مزه مطبوعي! ميوه را كه خوردم، گرسنگيام برطرف شد. تشنه شدم خود را به رودخانه رساندم. از آب رود نوشيدم. نوري آميخته به سبز و بنفش و زرد در اطرافم حلقه زد. ديگر آن باغ را نديدم و خود را در اتاقي يافتم و در فكر غوطهور شدم. زماني را به ياد آوردم كه به هنگام رفتن سوي رودخانه صندوقي را ديدم به رنگ ارغواني. در صندوق را باز كردم. لوحي در آن بود و روي آن نوشته شده بود «اگر» ولي من از آن كلمه، چيزي نفهميدم.
ناگهان صدايي شنيدم كه من را از افكارم بيرون آورد. اتاق را بررسي كردم. آه، در! به طرف در حركت كردم. صدا از طرف در نبود. از جاي ديگري... از يكي از ديوارها بود. جلو رفتم و مشت به ديوار كوبيدم. مشتهايم از ديوار عبور كرد. پي بردم پس خودم هم ميتوانم از ديوار رد شوم.
رد شدم. پشت ديوار، برخلاف آن جنگل زيبا، غاري تاريك و سرد بود. صداي قطرههاي آب ميآمد. قطرههايي كه گويي روي يك قطعه سنگ ميريخت. فردي خميدهپشت، با عصايي در كنارش، روي زمين نشسته بود. با قيافهاي بس وحشتناك و ردايي كلاهدار، با ترس از كنار او رد شدم. با صدايي لرزان و چندرگه گفت: «كجا ميروي؟»
ـ اين غار به كجا راه دارد؟
ـ برو ببين! ولي فكر نكنم بتواني راه را پيدا كني!
گفتم: «امكان ندارد!»
گفت: «اگر نتواني از اين غار بيرون شوي و نتواني به نور برسي، بهصورت من درخواهي آمد. من نيز قبل از گم شدن در اين غار، زيبا بودم و ناگهان گم شدم و به اين شكل درآمدم.»
گفتم: «تو ديگر هيچوقت نجات نخواهي يافت؟»
گفت: «نه، تا اينكه كسي از جنس نور و روشنايي مرا نجات دهد.»
ـ آيا من ميتوانم؟
ـ اگر توانستي راهي به بيرون پيدا كني، از تو عاجزانه درخواست ميكنم نجاتم دهي.
نوري در قلبم تابيد. گفتم: «دستت را به من بده.»
دستش را پيش آورد. وقتي دستش را گرفتم، سردي بيحدّي را احساس كردم. ناگهان همهچيز دگرگون شد. رداي كلاهدار او به لباس سفيد و زيبايي مبدّل شد و قيافه وحشتناك او، به قيافهاي شبيه پريان درآمد.
گفتم: «با من بيا و از هيچ چيز بيم نداشته باش!»
زير لب با زمزمهاي نامفهوم پاسخ داد كه نفهميدم چه گفت. دو نفري به راهمان ادامه داديم. كنار نيمه تاريك غار، صندوقي قرار داشت. از آن نور كمي ساطع بود. روي صندوق، با دكمههايي رنگارنگ نوشته شده بود «رنگي را كه دوست داريد، وارد كنيد!» دكمه نارنجي را فشار دادم. ناگهان در صندوق باز شد. در آن صندوق، لوحي بود. روي آن نوشته شده بود: «نميداني» از اين كلمه نيز چيزي دستگيرم نشد. پري همراه من، گويي در آسمانها پرواز ميكرد. آزاد شده بود. من با شگفتي به راه ادامه دادم. ناگهان به درون گودالي پرت شدم. يك لحظه احساس كردم، تمام بدنم خيس شد. به دو كلمهاي كه بهدست آورده بودم، فكر كردم. «اگر» و «نميداني».
با خود گفتم: «آه خدايا!... ياريام كن تا معني اين دو كلمه را بيابم.»
حس كردم در دريا غوطهور هستم. به زير دريا رفتم. گويي بهدنبال گمشدهاي ميگشتم، ولي هيچ چيز نبود. چند تخته سنگ پشت سرهم و محكم سقوط كرد و جلو من، روي هم افتاد. با موج آب به عقب رفتم. راه بسته شد. به سنگها رسيدم. سنگ كوچكي را كه روي سنگهاي ديگر بود برداشتم. نوري بهصورت كلمه در آب تابيد «بپرس».
گيج و منگ شدم. به همراه كلمهها با جاذبهاي ناشناخته، به جلو كشيده شدم. بهسرعت در آب جلو ميرفتم. دست خودم نبود. ميترسيدم زير پايم خالي شود. تا اينكه با شيئي برخورد كردم و بيهوش شدم. در عالم بيهوشي سه كلمه را ديدم كه بر ارتفاعي بلند، روي صخرهاي سبز نوشته شده بود: «اگر نميداني بپرس».