mahdi271
10-05-2009, 07:06 PM
ـ اومدن، نگا کنین! جمشید نگا کن! ته سالن رو ببین. گلنوش رو نگا! چه خانمی شده!
مادر این را که میگوید دست رؤیا را میگیرد و به سمتی که اشاره میکند، میدود.
بابا هم متوجه میشود مامان کدام سمت است، میخندد و میگوید: روشنک! نگاه کن! خودشه؛ گلنوش، اون هم عمو کامرانه.
و بعد دستهای بلندش را بالای سرش میگیرد و به چپ و راست حرکت میدهد تا عمو، او را ببیند.
دسته گلی را که قبل از آمدن به فرودگاه خریده بودم در بغل میگیرم. بالاخره مسافران ایتالیا رسیدند. عمو کامران، زن عمو، و مهمتر از همه، دخترشان، گلنوش. خیلی وقت است منتظر رسیدن این لحظه هستم. خلاصه، دوشیزة افسانههای فامیل ما از راه رسید: گلنوش. چقدر دلم میخواست از نزدیک او را ببینم. حالا دیگر وقتش شده. خودم را آماده میکنم:
«خب روشنک خانم! فقط مواظب باش سوتی ندی. این گوی و این میدون»
چند قدم جلو میروم. مادر مشغول روبوسی با زن عموست. عمو، رؤیا را بغل کرده و بابا هم با گلنوش خوش و بش میکند.
ماتم میبرد. یعنی واقعاً این گلنوش است! آخر چرا این شکلی؟
گلنوش یک مانتو آبی گشاد پوشیده و یک روسری بلند به همان رنگ سر کرده. سادة ساده.
نگاهی به خودم میاندازم. از سلیقة خودم خیلی خوشم میآید. پیش خود میگویم: «نه بابا! خودم خیلی اِی وَل دارم. طفلک گلنوش، سالهاست ایران نیومده؛ باورش شده این طرفها این ریختی میگردند. عیب نداره. حتماً احتیاط کرده. خیالش که راحت بشه صدتا مثل من رو درس میده. هر چی نباشه، مدتهاست توی اروپا زندگی میکنه.
ـ روشنک؛ حواست کجاست؟ بیا اینجا دیگه!
صدای مادر، رشتة افکارم را پاره میکند. به طرف عمو و خانوادهاش میروم. دسته گل را به دست گلنوش میدهم و میگویم:
ـ خوش اومدید. خیلی دلم میخواست شما رو ببینم.
ـ ممنون از دسته گل قشنگت. من هم دلم میخواست شما رو ببینم.
دستم را به طرف گلنوش دراز میکنم تا با او دست بدهم. او دست مرا میفشارد. بعد با من روبوسی میکند.
پدر، ساک عمو را از او میگیرد و میگوید: خب داداش! زودتر بریم خونة مادر؛ که همه فامیل منتظرند. خیلی دوست داشتند بیان استقبال. اما چون خود شما راضی نبودید، نیومدند.
فوراً دست گلنوش را میگیرم و به سمت خودم میکشم: من و گلنوش، با هم میآییم.
سوئیچ پژو را در دست میگیرم و میگویم: بریم گلنوش جان.
گلنوش میگوید: چرا با بقیه نریم؟ تو خونة مادربزرگ، منتظرمون هستند.
ـ میریم، منتها قبلش یه چرخی توی خیابونا بزنیم، تا کمی تهرون رو ببینی.
خدا خدا میکنم گلنوش «نه» نگوید. دیشب کلی التماس کردم تا بابا راضی شد امروز ماشین دست من باشد. خودش هم مجبور شد پراید دوستش را بگیرد؛ تا بدون وسیله نمانند. میخواهم برای ناهار، گلنوش را مهمان کنم.
دزدگیر ماشین را که میزنم، حس خوبی پیدا میکنم. وقت آن رسیده تا خودی نشان بدهم. نوار تکنو را میگذارم و صدایش را زیاد میکنم و آرام، از پارکینگ فرودگاه خارج میشوم.
ـ گلنوش نگاهم میکند و میگوید: کمربند نمیبندی؟
ـ باز یادم رفت. خوب شد گفتی؛ وگرنه جریمه میشدم.
ـ چه جالب! پس کمربند میبندی تا جریمه نشی!
ـ از حرفی که زدهام خجالت میکشم؛ اما به روی خود نمیآورم. صدای ضبط را بیشتر میکنم.
ـ روشنک جان! بهتر نیست صداش رو کم کنی؟
ـ ببخش. حواسم نبود تو هنوز خستگی راه از تنت بیرون نیومده.
ـ خستگی که نه. اما میدونی... تو این فضای کوچیک، با این صدای بلند، اعصاب آدم بدجوری به هم میریزه. منظورم همون آلودگی صوتیه.
ـ حالا که این طور شد، برات یه نوار میذارم که احساس کنی تو ابرها پرواز میکنی.
سریع یک نوار خارجی در میآورم و توی ضبط جا میدهم.
کمی جلوتر، ترافیک میشود. دنده را خلاص میکنم. گلنوش مردم را نگاه میکند. چشمم به آینة ماشین میافتد. شال سی سانتی را که به زحمت روی سرم مانده، کمی عقبتر میدهم. عینک آفتابی را از روی چشمم بر میدارم و در آینه، خودم را نگاه میکنم. خط چشم، خط لب. گوش شیطان کر، همه چیز مرتب است. گلنوش هنوز بیرون را نگاه میکند. نور خورشید روی صورتش افتاده. اثری از هیچ رنگ و روغنی روی صورتش دیده نمیشود. حتی رد یک خط باریک.
ـ میبینی گلنوش جون! زندگی توی ایران، یعنی تلف کردن عمر.
بر میگردد و با تعجب مرا نگاه میکند:
ـ تلف کردن عمر؟
ـ آره دیگه. همین معطلی تو ترافیک.
میخندد و میگوید: خب، این عادت تمام شهرهای بزرگه. مختص تهران هم نیست. حالا میخوای منو کجا ببری؟
ـ یه کم دیگه صبر کنی، میرسیم.
ظهر میشود. صدای اذان از بلندگوی مساجد شنیده میشود. گلنوش چشمانش را میبندد و آرام، جملات اذان را تکرار میکند. نگاهش میکنم. نمیدانم منظور او از این کار چیست.
ـ روشنک جان! میتونم یه خواهشی بکنم؟
ـ خواهش میکنم.
ـ لطف کن این ضبطو خاموش کن.
ـ آخه چرا؟ این نواری که گذاشتم، اِندشه.
ـ آخر چیه؟
ـ خب، خیلی آدمو آروم میکنه. اصلاً آدم مشکلاتشو فراموش میکنه.
ـ مگه تو میتونی ترجمه کنی؟
بالاخره وقتش رسید. از صبح تا حالا منتظرم این سؤال را از من بپرسد.
ـ بله که میتونم! خیلی وقته کلاس زبان میرم.
ـ چه زبانی؟
ـ یه مدت آموزشگاه زبان انگلیسی رفتم. اون هم به لهجة آمریکایی. چقدر هم به دردم خورد. دو سال پیش، یه سفر با مامان و بابا رفتیم خارج. رفتیم ترکیه. اونجا انگلیسی کلی به دادم رسید. ولی چند ماهی میشه که ایتالیایی میخونم. این خوانندة بخت برگشته هم داره از شکستی که توی عشقش خورده میگه و از دلتنگیهاش. این نوار، به زبون ایتالیاییه.
ـ تو خیلی بانمکی، روشنک! حتماً شوخی میکنی. عشق و عاشقی کدومه! این همه سوز و گداز، به خاطر پدرخواندهست.
دلم میخواهد سرم را محکم به شیشة ماشین بکوبم. اما به روی خود نمیآورم و میگویم: شوخی کردم. البته هنوز خیلی با این زبان آشنا نشدم. اما فهمیدم داره از ناپدریش میگه. بالاخره هیچ جای دنیا، ناپدری مثل پدر خود آدم نمیشه.
گلنوش بلند میخندد و میگوید: فکر میکنم اگه چند وقت با تو باشم، دیگه پیر نمیشم. منظورش پدرخوندة گروههای مافیاست.
گلنوش آهی میکشد و میگوید: داره کسی رو ستایش میکنه که خونریزی و فساد، جزء کارهای عادیشه... دنیای کثیفیه. یکی ظلم میکنه و یکی دیگه براش هورا میکشه. نمیدونی چقدر لحظه شماری کردم تا این سفر جور شه. خوش به حالت که اینجا زندگی میکنی. حتماً منو درک میکنی.
اما من اصلاً گلنوش را درک نمیکنم. اگر بداند که چقدر دلم میخواهد به جای او باشم.
بالاخره راه باز میشود. حرکت میکنم. آفتاب تیرماه چشم را میزند. حتی تصورش نیز بدنم را میسوزاند. گلنوش ساکت است. روسریاش را با یک کلیپس کوچک، محکم بسته است.
ـ گلنوش! کمی روسریت رو شل کن. از گرما میپزیها.
دستش را زیر روسری میبرد و موهایی را که اصلاً بیرون نیامده به داخل هل میدهد.
ـ اینجا بسوزم، بهتر تا اونجا.
ـ اونجا؟ منظورت کجاست؟
ـ منظورم آخرته.
پاک ناامید میشوم چشمم به شلوار برمودایی که پوشیدهام میافتد و بعد یاد حرف مامان میافتم. صبح، وقتی میخواستیم به فرودگاه برویم، گفت: روشنک! این شلوار مسخره رو نپوش.
گفتم: مامان! از نظر شما این شلوار مسخرهست؛ اما الآن، همین مُده. تازه... به این مانتوم بیشتر میآد. نگاه کن.
مانتو صورتی چرکی را که این روزها زیاد توی تن خانمها دیده میشود، پوشیدم. یک مانتو کوتاه و چسبان. فقط کاش چند سانت کوتاهتر بود.
ـ قشنگه مامان؛ مگه نه؟
ـ واقعاً قشنگه! دلم میخواد یه سال دیگه که این مانتو و شلوار از مُد افتاد، ببینم روت میشه باز اینها رو بپوشی؟ من که فکر میکنم آتیشش میزنی.
ـ حالا این نوار رو از کجا آوردی؟ ... روشنک، حواست کجاست؟
گلنوش، همین طور مرا نگاه میکند.
ـ چی؟ نوار؟ آهان... هیچی. یعنی، راستش، یه دوست برام فرستاده.
ـ از کجا؟
ـ از ایتالیا.
ـ جدی میگی؟
ـ آره. میدونی... دوستم اونجا دانشجوئه.
ـ خب، اسمش چیه. شاید بشناسمش.
ـ اسمش، اسمش چیزه، نسیم، نسیم توکلی.
ـ خب؛ این نسیم خانم، پزشکی میخونه؟
ـ نه نه. ماجراش مفصله. بعداً سر فرصت برات میگم.
این گلنوش را که میبینم، اصلاً صلاح نیست بفهمد که این نسیم توکلی، خانم نیست؛ بلکه ... خب، به هر حال این دوستیها، استفادة بهینه از فنآوریهای روز است. اینترنت و چت و ... بهتر است حرف را عوض کنم.
ـ راستی؛ شنیدهام پیشنهاد دادند همونجا بمونی. توی فامیل، بهت افتخار میکنند. اینکه توی این سن کم، یه پزشک موفقی...
ـ به هر حال، از کار بابا راضی هستند. برای خودش شهرتی بههم زده. اینجور هم که از صحبتهاشون مشخصه، برای من هم یه جایی رو در نظر گرفتند.
ـ خوش به حالت، که هوات رو دارند!
ـ نه خیر؛ از این خبرا نیست. اونها هر جا براشون منفعتی باشه، سرمایهگذاری میکنند. دلشون هم برای من و امثال من، نسوخته. من هم به لطف خدا و با پشتکار، به اینجا رسیدم.
ـ ولی اونا این امکان رو به تو دادند. تو اگه اینجا میموندی استعدادت هرز میرفت.
ـ بله. از امکانات اونها استفاده کردم. تا حدی هم قبول دارم که توی ایران یه برنامهریزی اصولی برای شکوفایی استعدادها انجام نشده. اما به هر حال، مهم خود آدمه. اگه فقط بحث امکانات باشه که الآن تک تک غربیها باید دانشمند باشند. در حالی که اینجوری نیست. مثلاً توی همین ایتالیا، میدونی چه تعداد از جوونها، گرفتار گروههای مافیایی هستند؟
چراغ قرمز میشود. ترمز میکنم. دو مرد جوان از جلوی ماشین رد میشوند. یکی از آنها یک تیشرت مشکی پوشیده. تصویر بزرگی از یکی از خوانندگان آمریکایی روی لباسش دیده میشود. دیگری موهای بلندش را از پشت بسته است. شلوار جین تنگی که پوشیده، بدجوری توی ذوق میزند. سرم را تکان میدهم و میگویم:
ـ پس از نظر تو، امکانات و وسائل همگی کَشکند دیگه؟
ـ واقعیت اینه که اینها برای سرعت بخشیدن به کار لازمه. اما مهمترین مسئله، خود انسانه. اینکه ما اول خودمونو باور کنیم و قبول کنیم که ميتونیم. بعد، حتی با کمترینها میشه خیلی کارها کرد. اگه باور کنیم که در همین اروپای به اصطلاح متمدن، مدتها کتاب ابن سینا تدریس میشد، شاید به خودمون بیاییم و اجازه ندیم اونها برای ما تصمیم بگیرند که چی بپوشیم و چی بشنویم و چی ببینیم. اون وقت، دیگه نمیذاریم دیگران به ما جهت بدن و ما رو مشغول مسائل بیارزش کنند.
چراغ سبز میشود. حرکت میکنم. کمی جلوتر، باید گردش به چپ کنم. راهنما را میزنم و با احتیاط، وارد خیابان فرعی میشوم. هنوز نمیتوانم افکار گلنوش را هضم کنم.
ـ خب؛ اگه اینجوری باشه که تو میگی، پس غربیها همگی بدند و به فکر دوشیدن دیگران، ما هم باید يه حصار محکم دور خودمون بکشیم.
ـ نمیدونم چرا از حرفهای من اینجوری نتیجه گرفتی. همه جای دنیا، هم خوب هست و هم بد. هر انسانی که حد خوب و بد رو بشناسه و معتقد به ارزشهای انسانی باشه، قطعاً خوبه. مهم، انسانیت انسانه. بهترین نمونه، ادواردوئه. مردی که وقتی اصل رو شناخت، پشت پا زد به تمام اون چه عده زیادی رو بَردة خودش میکنه. خوش به سعادتش!
گلنوش خود را روی صندلی جا به جا میکند و صحبتش را ادامه میدهد: در ضمن؛ اون حصاری رو که گفتی، بعضی جاها باید برداشت. مثلاً در انتقال علوم؛ اونم برای خدمت به انسان. اما بعضی جاها باید به جای یه حصار، چند تا حصار دور خودمون بکشیم. اون، وقتی که میخوان هویتت رو لگدمال کنند. اون موقع که دوست دارند تو، خودت نباشی.
سرعتم را کم میکنم. دنبال جای پارک میگردم. مثل همیشه، جای سوزن انداختن هم نیست.
ـ چی شد؟
ـ رسیدیم جایی که باید میرسیدیم. دنبال جای پارک میگردم.
گلنوش کمی این طرف و آن طرف را نگاه میکند و میگوید: من که بالاخره نفهمیدم تو، چی رو میخواستی نشونم بدی.
میخندم و میگویم: خانم خانمها! این خیابون رو که میبینی این قدر شلوغه، فقط یه دلیل داره.
ـ اون دلیل چیه؟
ـ سمت راستتو نگاه کن! اینجا بهترین پیتزا فروشی تهرونه. آوردمت تا غذای باب میلیت رو بخوری.
ـ ازت ممنونم. این همه راه، خودت رو اذیت کردی به خاطر اینکه منو خوشحال کنی؟ خجالت میکشم. اما، اما...
ـ اما چی؟
از اینکه غافلگیرش کردهام، خوشحال میشوم.
نگاهم میکند و بعد سرش را پایین میاندازد.
ـ روشنک جون! من از سرزمین پیتزا اومدم. از قبل از پرواز که با مامان بزرگ تلفنی صحبت کردم و گفت قراره امروز ناهار قورمه سبزی بپزه، تا حالا دلم رو صابون زدم برای یه قورمهسبزی خوشمزه. اونم با عصارة محبت مادربزرگ. ببخش؛ اما منو محروم نکن.
آرام ترمز میکنم. گلنوش را نگاه میکنم. حس میکنم خیلی دوستش دارم. شاید چون گلنوش مثل خودش است. انگشت سبابهام را بالا میگیرم و میگویم: یه شرط داره. اونم اینکه، یه وعده با من بیای دیزی سرا. قبوله؟
ـ چرا که نباشه. قبوله.
پدال گاز را فشار میدهم و بلند میگویم: پس، پیش به سوی قورمهسبزی محبت!
مادر این را که میگوید دست رؤیا را میگیرد و به سمتی که اشاره میکند، میدود.
بابا هم متوجه میشود مامان کدام سمت است، میخندد و میگوید: روشنک! نگاه کن! خودشه؛ گلنوش، اون هم عمو کامرانه.
و بعد دستهای بلندش را بالای سرش میگیرد و به چپ و راست حرکت میدهد تا عمو، او را ببیند.
دسته گلی را که قبل از آمدن به فرودگاه خریده بودم در بغل میگیرم. بالاخره مسافران ایتالیا رسیدند. عمو کامران، زن عمو، و مهمتر از همه، دخترشان، گلنوش. خیلی وقت است منتظر رسیدن این لحظه هستم. خلاصه، دوشیزة افسانههای فامیل ما از راه رسید: گلنوش. چقدر دلم میخواست از نزدیک او را ببینم. حالا دیگر وقتش شده. خودم را آماده میکنم:
«خب روشنک خانم! فقط مواظب باش سوتی ندی. این گوی و این میدون»
چند قدم جلو میروم. مادر مشغول روبوسی با زن عموست. عمو، رؤیا را بغل کرده و بابا هم با گلنوش خوش و بش میکند.
ماتم میبرد. یعنی واقعاً این گلنوش است! آخر چرا این شکلی؟
گلنوش یک مانتو آبی گشاد پوشیده و یک روسری بلند به همان رنگ سر کرده. سادة ساده.
نگاهی به خودم میاندازم. از سلیقة خودم خیلی خوشم میآید. پیش خود میگویم: «نه بابا! خودم خیلی اِی وَل دارم. طفلک گلنوش، سالهاست ایران نیومده؛ باورش شده این طرفها این ریختی میگردند. عیب نداره. حتماً احتیاط کرده. خیالش که راحت بشه صدتا مثل من رو درس میده. هر چی نباشه، مدتهاست توی اروپا زندگی میکنه.
ـ روشنک؛ حواست کجاست؟ بیا اینجا دیگه!
صدای مادر، رشتة افکارم را پاره میکند. به طرف عمو و خانوادهاش میروم. دسته گل را به دست گلنوش میدهم و میگویم:
ـ خوش اومدید. خیلی دلم میخواست شما رو ببینم.
ـ ممنون از دسته گل قشنگت. من هم دلم میخواست شما رو ببینم.
دستم را به طرف گلنوش دراز میکنم تا با او دست بدهم. او دست مرا میفشارد. بعد با من روبوسی میکند.
پدر، ساک عمو را از او میگیرد و میگوید: خب داداش! زودتر بریم خونة مادر؛ که همه فامیل منتظرند. خیلی دوست داشتند بیان استقبال. اما چون خود شما راضی نبودید، نیومدند.
فوراً دست گلنوش را میگیرم و به سمت خودم میکشم: من و گلنوش، با هم میآییم.
سوئیچ پژو را در دست میگیرم و میگویم: بریم گلنوش جان.
گلنوش میگوید: چرا با بقیه نریم؟ تو خونة مادربزرگ، منتظرمون هستند.
ـ میریم، منتها قبلش یه چرخی توی خیابونا بزنیم، تا کمی تهرون رو ببینی.
خدا خدا میکنم گلنوش «نه» نگوید. دیشب کلی التماس کردم تا بابا راضی شد امروز ماشین دست من باشد. خودش هم مجبور شد پراید دوستش را بگیرد؛ تا بدون وسیله نمانند. میخواهم برای ناهار، گلنوش را مهمان کنم.
دزدگیر ماشین را که میزنم، حس خوبی پیدا میکنم. وقت آن رسیده تا خودی نشان بدهم. نوار تکنو را میگذارم و صدایش را زیاد میکنم و آرام، از پارکینگ فرودگاه خارج میشوم.
ـ گلنوش نگاهم میکند و میگوید: کمربند نمیبندی؟
ـ باز یادم رفت. خوب شد گفتی؛ وگرنه جریمه میشدم.
ـ چه جالب! پس کمربند میبندی تا جریمه نشی!
ـ از حرفی که زدهام خجالت میکشم؛ اما به روی خود نمیآورم. صدای ضبط را بیشتر میکنم.
ـ روشنک جان! بهتر نیست صداش رو کم کنی؟
ـ ببخش. حواسم نبود تو هنوز خستگی راه از تنت بیرون نیومده.
ـ خستگی که نه. اما میدونی... تو این فضای کوچیک، با این صدای بلند، اعصاب آدم بدجوری به هم میریزه. منظورم همون آلودگی صوتیه.
ـ حالا که این طور شد، برات یه نوار میذارم که احساس کنی تو ابرها پرواز میکنی.
سریع یک نوار خارجی در میآورم و توی ضبط جا میدهم.
کمی جلوتر، ترافیک میشود. دنده را خلاص میکنم. گلنوش مردم را نگاه میکند. چشمم به آینة ماشین میافتد. شال سی سانتی را که به زحمت روی سرم مانده، کمی عقبتر میدهم. عینک آفتابی را از روی چشمم بر میدارم و در آینه، خودم را نگاه میکنم. خط چشم، خط لب. گوش شیطان کر، همه چیز مرتب است. گلنوش هنوز بیرون را نگاه میکند. نور خورشید روی صورتش افتاده. اثری از هیچ رنگ و روغنی روی صورتش دیده نمیشود. حتی رد یک خط باریک.
ـ میبینی گلنوش جون! زندگی توی ایران، یعنی تلف کردن عمر.
بر میگردد و با تعجب مرا نگاه میکند:
ـ تلف کردن عمر؟
ـ آره دیگه. همین معطلی تو ترافیک.
میخندد و میگوید: خب، این عادت تمام شهرهای بزرگه. مختص تهران هم نیست. حالا میخوای منو کجا ببری؟
ـ یه کم دیگه صبر کنی، میرسیم.
ظهر میشود. صدای اذان از بلندگوی مساجد شنیده میشود. گلنوش چشمانش را میبندد و آرام، جملات اذان را تکرار میکند. نگاهش میکنم. نمیدانم منظور او از این کار چیست.
ـ روشنک جان! میتونم یه خواهشی بکنم؟
ـ خواهش میکنم.
ـ لطف کن این ضبطو خاموش کن.
ـ آخه چرا؟ این نواری که گذاشتم، اِندشه.
ـ آخر چیه؟
ـ خب، خیلی آدمو آروم میکنه. اصلاً آدم مشکلاتشو فراموش میکنه.
ـ مگه تو میتونی ترجمه کنی؟
بالاخره وقتش رسید. از صبح تا حالا منتظرم این سؤال را از من بپرسد.
ـ بله که میتونم! خیلی وقته کلاس زبان میرم.
ـ چه زبانی؟
ـ یه مدت آموزشگاه زبان انگلیسی رفتم. اون هم به لهجة آمریکایی. چقدر هم به دردم خورد. دو سال پیش، یه سفر با مامان و بابا رفتیم خارج. رفتیم ترکیه. اونجا انگلیسی کلی به دادم رسید. ولی چند ماهی میشه که ایتالیایی میخونم. این خوانندة بخت برگشته هم داره از شکستی که توی عشقش خورده میگه و از دلتنگیهاش. این نوار، به زبون ایتالیاییه.
ـ تو خیلی بانمکی، روشنک! حتماً شوخی میکنی. عشق و عاشقی کدومه! این همه سوز و گداز، به خاطر پدرخواندهست.
دلم میخواهد سرم را محکم به شیشة ماشین بکوبم. اما به روی خود نمیآورم و میگویم: شوخی کردم. البته هنوز خیلی با این زبان آشنا نشدم. اما فهمیدم داره از ناپدریش میگه. بالاخره هیچ جای دنیا، ناپدری مثل پدر خود آدم نمیشه.
گلنوش بلند میخندد و میگوید: فکر میکنم اگه چند وقت با تو باشم، دیگه پیر نمیشم. منظورش پدرخوندة گروههای مافیاست.
گلنوش آهی میکشد و میگوید: داره کسی رو ستایش میکنه که خونریزی و فساد، جزء کارهای عادیشه... دنیای کثیفیه. یکی ظلم میکنه و یکی دیگه براش هورا میکشه. نمیدونی چقدر لحظه شماری کردم تا این سفر جور شه. خوش به حالت که اینجا زندگی میکنی. حتماً منو درک میکنی.
اما من اصلاً گلنوش را درک نمیکنم. اگر بداند که چقدر دلم میخواهد به جای او باشم.
بالاخره راه باز میشود. حرکت میکنم. آفتاب تیرماه چشم را میزند. حتی تصورش نیز بدنم را میسوزاند. گلنوش ساکت است. روسریاش را با یک کلیپس کوچک، محکم بسته است.
ـ گلنوش! کمی روسریت رو شل کن. از گرما میپزیها.
دستش را زیر روسری میبرد و موهایی را که اصلاً بیرون نیامده به داخل هل میدهد.
ـ اینجا بسوزم، بهتر تا اونجا.
ـ اونجا؟ منظورت کجاست؟
ـ منظورم آخرته.
پاک ناامید میشوم چشمم به شلوار برمودایی که پوشیدهام میافتد و بعد یاد حرف مامان میافتم. صبح، وقتی میخواستیم به فرودگاه برویم، گفت: روشنک! این شلوار مسخره رو نپوش.
گفتم: مامان! از نظر شما این شلوار مسخرهست؛ اما الآن، همین مُده. تازه... به این مانتوم بیشتر میآد. نگاه کن.
مانتو صورتی چرکی را که این روزها زیاد توی تن خانمها دیده میشود، پوشیدم. یک مانتو کوتاه و چسبان. فقط کاش چند سانت کوتاهتر بود.
ـ قشنگه مامان؛ مگه نه؟
ـ واقعاً قشنگه! دلم میخواد یه سال دیگه که این مانتو و شلوار از مُد افتاد، ببینم روت میشه باز اینها رو بپوشی؟ من که فکر میکنم آتیشش میزنی.
ـ حالا این نوار رو از کجا آوردی؟ ... روشنک، حواست کجاست؟
گلنوش، همین طور مرا نگاه میکند.
ـ چی؟ نوار؟ آهان... هیچی. یعنی، راستش، یه دوست برام فرستاده.
ـ از کجا؟
ـ از ایتالیا.
ـ جدی میگی؟
ـ آره. میدونی... دوستم اونجا دانشجوئه.
ـ خب، اسمش چیه. شاید بشناسمش.
ـ اسمش، اسمش چیزه، نسیم، نسیم توکلی.
ـ خب؛ این نسیم خانم، پزشکی میخونه؟
ـ نه نه. ماجراش مفصله. بعداً سر فرصت برات میگم.
این گلنوش را که میبینم، اصلاً صلاح نیست بفهمد که این نسیم توکلی، خانم نیست؛ بلکه ... خب، به هر حال این دوستیها، استفادة بهینه از فنآوریهای روز است. اینترنت و چت و ... بهتر است حرف را عوض کنم.
ـ راستی؛ شنیدهام پیشنهاد دادند همونجا بمونی. توی فامیل، بهت افتخار میکنند. اینکه توی این سن کم، یه پزشک موفقی...
ـ به هر حال، از کار بابا راضی هستند. برای خودش شهرتی بههم زده. اینجور هم که از صحبتهاشون مشخصه، برای من هم یه جایی رو در نظر گرفتند.
ـ خوش به حالت، که هوات رو دارند!
ـ نه خیر؛ از این خبرا نیست. اونها هر جا براشون منفعتی باشه، سرمایهگذاری میکنند. دلشون هم برای من و امثال من، نسوخته. من هم به لطف خدا و با پشتکار، به اینجا رسیدم.
ـ ولی اونا این امکان رو به تو دادند. تو اگه اینجا میموندی استعدادت هرز میرفت.
ـ بله. از امکانات اونها استفاده کردم. تا حدی هم قبول دارم که توی ایران یه برنامهریزی اصولی برای شکوفایی استعدادها انجام نشده. اما به هر حال، مهم خود آدمه. اگه فقط بحث امکانات باشه که الآن تک تک غربیها باید دانشمند باشند. در حالی که اینجوری نیست. مثلاً توی همین ایتالیا، میدونی چه تعداد از جوونها، گرفتار گروههای مافیایی هستند؟
چراغ قرمز میشود. ترمز میکنم. دو مرد جوان از جلوی ماشین رد میشوند. یکی از آنها یک تیشرت مشکی پوشیده. تصویر بزرگی از یکی از خوانندگان آمریکایی روی لباسش دیده میشود. دیگری موهای بلندش را از پشت بسته است. شلوار جین تنگی که پوشیده، بدجوری توی ذوق میزند. سرم را تکان میدهم و میگویم:
ـ پس از نظر تو، امکانات و وسائل همگی کَشکند دیگه؟
ـ واقعیت اینه که اینها برای سرعت بخشیدن به کار لازمه. اما مهمترین مسئله، خود انسانه. اینکه ما اول خودمونو باور کنیم و قبول کنیم که ميتونیم. بعد، حتی با کمترینها میشه خیلی کارها کرد. اگه باور کنیم که در همین اروپای به اصطلاح متمدن، مدتها کتاب ابن سینا تدریس میشد، شاید به خودمون بیاییم و اجازه ندیم اونها برای ما تصمیم بگیرند که چی بپوشیم و چی بشنویم و چی ببینیم. اون وقت، دیگه نمیذاریم دیگران به ما جهت بدن و ما رو مشغول مسائل بیارزش کنند.
چراغ سبز میشود. حرکت میکنم. کمی جلوتر، باید گردش به چپ کنم. راهنما را میزنم و با احتیاط، وارد خیابان فرعی میشوم. هنوز نمیتوانم افکار گلنوش را هضم کنم.
ـ خب؛ اگه اینجوری باشه که تو میگی، پس غربیها همگی بدند و به فکر دوشیدن دیگران، ما هم باید يه حصار محکم دور خودمون بکشیم.
ـ نمیدونم چرا از حرفهای من اینجوری نتیجه گرفتی. همه جای دنیا، هم خوب هست و هم بد. هر انسانی که حد خوب و بد رو بشناسه و معتقد به ارزشهای انسانی باشه، قطعاً خوبه. مهم، انسانیت انسانه. بهترین نمونه، ادواردوئه. مردی که وقتی اصل رو شناخت، پشت پا زد به تمام اون چه عده زیادی رو بَردة خودش میکنه. خوش به سعادتش!
گلنوش خود را روی صندلی جا به جا میکند و صحبتش را ادامه میدهد: در ضمن؛ اون حصاری رو که گفتی، بعضی جاها باید برداشت. مثلاً در انتقال علوم؛ اونم برای خدمت به انسان. اما بعضی جاها باید به جای یه حصار، چند تا حصار دور خودمون بکشیم. اون، وقتی که میخوان هویتت رو لگدمال کنند. اون موقع که دوست دارند تو، خودت نباشی.
سرعتم را کم میکنم. دنبال جای پارک میگردم. مثل همیشه، جای سوزن انداختن هم نیست.
ـ چی شد؟
ـ رسیدیم جایی که باید میرسیدیم. دنبال جای پارک میگردم.
گلنوش کمی این طرف و آن طرف را نگاه میکند و میگوید: من که بالاخره نفهمیدم تو، چی رو میخواستی نشونم بدی.
میخندم و میگویم: خانم خانمها! این خیابون رو که میبینی این قدر شلوغه، فقط یه دلیل داره.
ـ اون دلیل چیه؟
ـ سمت راستتو نگاه کن! اینجا بهترین پیتزا فروشی تهرونه. آوردمت تا غذای باب میلیت رو بخوری.
ـ ازت ممنونم. این همه راه، خودت رو اذیت کردی به خاطر اینکه منو خوشحال کنی؟ خجالت میکشم. اما، اما...
ـ اما چی؟
از اینکه غافلگیرش کردهام، خوشحال میشوم.
نگاهم میکند و بعد سرش را پایین میاندازد.
ـ روشنک جون! من از سرزمین پیتزا اومدم. از قبل از پرواز که با مامان بزرگ تلفنی صحبت کردم و گفت قراره امروز ناهار قورمه سبزی بپزه، تا حالا دلم رو صابون زدم برای یه قورمهسبزی خوشمزه. اونم با عصارة محبت مادربزرگ. ببخش؛ اما منو محروم نکن.
آرام ترمز میکنم. گلنوش را نگاه میکنم. حس میکنم خیلی دوستش دارم. شاید چون گلنوش مثل خودش است. انگشت سبابهام را بالا میگیرم و میگویم: یه شرط داره. اونم اینکه، یه وعده با من بیای دیزی سرا. قبوله؟
ـ چرا که نباشه. قبوله.
پدال گاز را فشار میدهم و بلند میگویم: پس، پیش به سوی قورمهسبزی محبت!