mahdi271
10-05-2009, 07:01 PM
چه عجب! بالاخره جلسهشان تمام شد. اِ اِ اِ اِ! هر چه ميگويم پوران، پوران حتي سرش را برنميگرداند، بگويد خرت به چند. انگار نه انگار كه من شوهرش هستم.
پوران به طرف پاركينگ ميرود. مردد ميمانم. از يك طرف، دوست دارم توي كارخانه باشم و بالا سر كارگرها، تا آنها هم حساب كار دستشان بيايد و دل به كار بدهند. هر چه نباشد، من رئيس كارخانهام. از يك طرف هم بايد دنبال پوران بروم و با او صحبت كنم و ببينم آخر چرا چند روز است جوابم را نميدهد. نه او با من صحبت ميكند و نه بچهها.
پوران درِ ماشين را كه باز ميكند، مهندس صدايش ميزند. پوران درِ ماشين را باز ميگذارد و به طرف مهندس ميرود. من هم از فرصت استفاده ميكنم و سوار ماشين ميشوم. صداي پوران را ميشنوم كه از مهندس خداحافظي ميكند. پوران سوار ماشين ميشود و استارت ميزند. آرام و بيصدا كف ماشين چمباتمه ميزنم، تا مرا از آينه نبيند و بتوانم به موقع غافلگيرش كنم. شايد بتوانم پوران را بخندانم و از اين همه بيمحلي، نجات پيدا كنم.
ماشين حركت ميكند. از صداي بوق ممتد اتومبيلهاي ديگر ميفهم كه دوباره پوران خانم، حق تقدم را به خود داده و صداي اعتراض رانندگان را بلند كرده است. پوران بدجوري اخم كرده. هر چند، ميدانم دردش چيست، خدا را شكر درد بيدرمان نيست. همين امروز آن انگشتر الماس را برايش ميخرم تا قفل اخمهايش باز شود.
كمي سرم را بالا ميگيرم. مثل اينكه به خيابان فرشته رسيديم. الآن بهترين فرصت است. اول از پشت سرش بالا ميآيم و خودم را نشان ميدهم. بعد هم انگشتر را برايش ميخرم و براي ناهار هم به رستوراني كه خيلي دوست دارد ميرويم. ميخواهم سرم را بالا بياورم كه صداي پوران را ميشنوم.
ـ خب آقا خسرو، با ما هم آره؟ حالا ديگه از پوران مخفيكاري ميكني؟
ماتم ميبرد. يعني او از همان ابتدا، متوجه من شده و دستم را خوانده است.
از همان پشت ميگويم: «جانم.»
منتظر يك جمله دلنشين ميشوم.
ـ الهي غذاي مورچهها بشي خسرو. الهي تا ابد تو آتيش جهنم بسوزي.
بند دلم پاره ميشود. صداي پوران خشن و دورگه ميشود. كف ماشين ميخكوب ميشوم.
خيالت راحت باشه جناب خسرو خسروي. نگران هيچ چيز هم نباش، همه كارها رو خودم به خوبي انجام ميدم. ناراحت منشي عزيزت هم نباش، همين امروز با محبت تمام يكي خوابوندم تو گوشش و بعد هم عذرشو خواستم.
تازه علت عصبانيت پوران را ميفهمم. خدا بگويم چه كارت كند مهندس، تا يك روز چشم مرا دور ديدي همه چيز را لو دادي. حالا فهميدم موضوع جلسه دو ساعته مهندس و پوران، من و سيمين بوديم. ديگر جرئت نفس كشيدن هم ندارم. هر لحظه منتظرم پوران خِرم را بگيرد و از ماشين بيرون بكشد.
به خانه ميرسيم. پوران از ماشين پياده ميشود و در آن را محكم ميبندد. اما برخلاف آنچه تصور ميكردم، بيتوجه به من به خانه ميرود. عجب بدبختياي. حالا ديگر انگشتر كه چه عرض كنم، اگر معدن الماس هم برايش بگيرم، فايدهاي ندارد. اما نبايد نااميد شوم، بهتر است با غزل صحبت كنم. به قول معروف، دخترها بابائي هستند. هرچند او هم چند روزي است كه جوابم را نميدهد.
درِ اتاق باز است. جلوي در ميايستم. آرام، طوري كه صدايم به گوش پوران نرسد، ميگويم: «غزل! دخترم. غزل جان!»
جوابم را نميدهد. وارد اتاق غزل ميشوم. غزل روي تختش نشسته و آلبوم خانوادگي را نگاه ميكند. جلو ميروم. متوجه من نميشود. نگاهم به عكسي از خودم ميافتد. يادش به خير. بيست سال پيش بود.آن موقع، غزل دو ساله بود و كاوه يك ساله. انگار همين ديروز بود.
صداي پوران رشته افكارم را پاره ميكند. به سرعت به طرف در اتاق ميروم و پشت آن ميايستم تا از نگاه غضبآلود پوران در امان بمانم.
ـ چي كار ميكني غزل؟
غزل به پوران نگاه ميكند و ميگويد:
ـ چقدر دير كردي مامان؟
ـ مهندس ميخواست درباره كارخونه گزارش بده.
پيش خودم ميگويم: «آره جون خودت، گزارشش درباره كارخونه بود يا درباره من؟»
پوران در حالي كه به آلبوم نگاه ميكند ميگويد: «حالا چي كار ميكردي؟»
هيچي، آقاي خموش ميخواد يه گزارش درباره كارخونه تهيه كنه. يه عكس هم از بابا خواسته تا چاپ كنه. اين عكس خوبه مامان؟
ـ آره! اين كچله رو ميگي با اين زيرشلوار راهراه و زيرپوش ركابي. همين كه جلو درِ دستشويي انداخته؟
ميدانم پوران از كدام عكس صحبت ميكند. خدا لعنتت كنه كاوه. اين هم از همون دسته گلهايي است كه تو آب دادي.
ـ اين يكي رو ميگم مامان. اينكه بابا كت و شلوار كرم پوشيده.
ـ آهان اين خوبه. فقط كاش نيشش رو ميبست، تا اون دندونهاي كج و معوجش پيدا نشه.
ـ راست راستي كه بابا براي كارخونه خيلي وقت گذاشت.
ـ بله، هم براي كارخونه و هم براي آدمهاي توي كارخونه.
بياختيار به ياد سيمين ميافتم. طفلك سيمين. پوران در به درش كرد. اصلاً يك جو انسانيت در وجود اين زن نيست. كار خلاف كه نميخواستم بكنم. اين همه اجداد ما تجديد فراش كردند، يك بار هم من. دنيا كه به آخر نميرسد. تازه من هم به فكر ثوابش بودم. بيچاره سيمين يتيم است. سي سال كه بيشتر ندارد. ميخواستم دست نوازش به سرش بكشم تا يك موقع احساس بيپدر مادري نكند. بدتر از سيمين برادر جقلهاش است، او كه ديگر يتيمچه است.
پوران كنار پنجره ميايستد. همان طور كه بيرون را نگاه ميكند، ميگويد: «تازه بابات فكر ميكرد اگه يه روز نباشه چرخهاي كارخونه ديگه نميچرخه و اقتصاد مملكت فلج ميشه. كاش ميديد كه چطور كارخونه روز به روز توليداتش بيشتر ميشه. همين طور ثانيه به ثانيه، قلم مو پشت قلم مو.»
غزل ميگويد: «از اين حرفها كه بگذريم، جمعه عروسي كتايونه. منم دعوت كرده. ولي من نميرم.»
ـ چرا نميري؟
ـ اين روزا شايد درست نباشه، پشت سرمون حرف در ميارن.
ـ نه عزيزم، بيخود چنبرك زدي تو خونه كه چي؟ تازه بگذار هر كي هرچي ميخواد بگه. زندگي ادامه داره. نگاه كن خورشيد مثل هر روز ميتابه و چند ساعت ديگه سر و كله ماه هم پيدا ميشه. بايد زندگي كرد.
ـ راست ميگي مامان.
ـ تازه بگذار از بابت كارخونه خيالم راحت بشه، يكي دو ماه، سه تايي با هم ميريم كانادا پيش خالهت.
دلم ميخواهد با صداي بلند بگويم من هم موافقم. خلي خوب است. سه نفري، من و پوران و غزل. خيلي خوش ميگذرد.
ـ واي مامان خيلي خوب ميشه به كاوه هم گفتي.
ـ آره اونم خيلي خوشحال شد. فكرشُ بكن. من و تو و كاوه.
انگار يك سطل آب سرد روي سرم ريختند. بيانصافها پس من چي؟ كارخانه را كه مال خود كرديد. سيمين را كه بيرون كرديد. تازه ميخواهيد مرا تنها بگذاريد و خودتان برويد خوشگذراني.
ـ مامان! مامان!
صداي كاوه را كه ميشنوم، بيشتر عصباني ميشوم. پوران جلو در اتاق ميايستد و ميگويد: «چي كار داري؟ من تو اتاق غزلم.»
ـ اِ ... اينجائيد؟
ـ چي كار داشتي؟
ـ مامان بهتر از جانم، سوئيچ ماكسيما رو بده، ميخوام با بچهها يه دور بزنيم.
غزل با ناراحتي ميگويد: «بابا آزرده ميشه ها.»
ـ ديگه نميشه. بعد هم كي با تو بود. نوكرتم مامان، ما رو پيش بچهها ضايع نكن.
ـ به شرطي كه زود برگردي.
ـ چَشم، مخلصتم.
كاوه سوئيچ را ميگيرد و پلهها را دو تا يكي ميكند و پائين ميرود. ديگر نميتوانم تحمل كنم. پوران ميداند من چقدر روي ماشين حساس هستم. هر چه هيچي نميگويم پرروتر ميشوند.
اصلاً انگار نه انگار كه من هم هستم و همه اينها از صدقه سري من در رفاه و آسايش هستند. حالا حالشان را ميگيرم. از تمام امتيازات، محرومشان ميكنم. ناگهان چيزي را به خاطر ميآورم. چند شب پيش بود شايد هم چند هفته پيش. آن شب باران ميباريد. وقتي كه كاوه آمد از من سوئيچ ماكسيما را خواست، گفتم: «خودت ماشين داري.»
گفت: «نميخوام با پژو برم.»
درست است. همان شب كه فهميدم موعد يكي از چكهايم سر آمده و بايد آن را پاس كنم. اگر چك پاس نشود... غصه چك، اصرار كاوه، اگر چك پاس نشود... قلبم سوخت و بعد...
ديگر توي خانه نيستم. نه پوران هست و نه غزل و نه كاوه. در قبرستان رو به روي قبرم ايستادهام. صداي ضجهاي را ميشنوم. حس غريبي دارم. اينجا را، هم ميشناسم و هم نميشناسم. دو موجود ناشناس به طرفم ميآيند. يكي از آنها ميگويد: «بعد از چهل روز، هنوز نفهميده كجاست». نگاهم به نوشته روي قبر ميافتد: مرحوم خسرو خسروي.
پوران به طرف پاركينگ ميرود. مردد ميمانم. از يك طرف، دوست دارم توي كارخانه باشم و بالا سر كارگرها، تا آنها هم حساب كار دستشان بيايد و دل به كار بدهند. هر چه نباشد، من رئيس كارخانهام. از يك طرف هم بايد دنبال پوران بروم و با او صحبت كنم و ببينم آخر چرا چند روز است جوابم را نميدهد. نه او با من صحبت ميكند و نه بچهها.
پوران درِ ماشين را كه باز ميكند، مهندس صدايش ميزند. پوران درِ ماشين را باز ميگذارد و به طرف مهندس ميرود. من هم از فرصت استفاده ميكنم و سوار ماشين ميشوم. صداي پوران را ميشنوم كه از مهندس خداحافظي ميكند. پوران سوار ماشين ميشود و استارت ميزند. آرام و بيصدا كف ماشين چمباتمه ميزنم، تا مرا از آينه نبيند و بتوانم به موقع غافلگيرش كنم. شايد بتوانم پوران را بخندانم و از اين همه بيمحلي، نجات پيدا كنم.
ماشين حركت ميكند. از صداي بوق ممتد اتومبيلهاي ديگر ميفهم كه دوباره پوران خانم، حق تقدم را به خود داده و صداي اعتراض رانندگان را بلند كرده است. پوران بدجوري اخم كرده. هر چند، ميدانم دردش چيست، خدا را شكر درد بيدرمان نيست. همين امروز آن انگشتر الماس را برايش ميخرم تا قفل اخمهايش باز شود.
كمي سرم را بالا ميگيرم. مثل اينكه به خيابان فرشته رسيديم. الآن بهترين فرصت است. اول از پشت سرش بالا ميآيم و خودم را نشان ميدهم. بعد هم انگشتر را برايش ميخرم و براي ناهار هم به رستوراني كه خيلي دوست دارد ميرويم. ميخواهم سرم را بالا بياورم كه صداي پوران را ميشنوم.
ـ خب آقا خسرو، با ما هم آره؟ حالا ديگه از پوران مخفيكاري ميكني؟
ماتم ميبرد. يعني او از همان ابتدا، متوجه من شده و دستم را خوانده است.
از همان پشت ميگويم: «جانم.»
منتظر يك جمله دلنشين ميشوم.
ـ الهي غذاي مورچهها بشي خسرو. الهي تا ابد تو آتيش جهنم بسوزي.
بند دلم پاره ميشود. صداي پوران خشن و دورگه ميشود. كف ماشين ميخكوب ميشوم.
خيالت راحت باشه جناب خسرو خسروي. نگران هيچ چيز هم نباش، همه كارها رو خودم به خوبي انجام ميدم. ناراحت منشي عزيزت هم نباش، همين امروز با محبت تمام يكي خوابوندم تو گوشش و بعد هم عذرشو خواستم.
تازه علت عصبانيت پوران را ميفهمم. خدا بگويم چه كارت كند مهندس، تا يك روز چشم مرا دور ديدي همه چيز را لو دادي. حالا فهميدم موضوع جلسه دو ساعته مهندس و پوران، من و سيمين بوديم. ديگر جرئت نفس كشيدن هم ندارم. هر لحظه منتظرم پوران خِرم را بگيرد و از ماشين بيرون بكشد.
به خانه ميرسيم. پوران از ماشين پياده ميشود و در آن را محكم ميبندد. اما برخلاف آنچه تصور ميكردم، بيتوجه به من به خانه ميرود. عجب بدبختياي. حالا ديگر انگشتر كه چه عرض كنم، اگر معدن الماس هم برايش بگيرم، فايدهاي ندارد. اما نبايد نااميد شوم، بهتر است با غزل صحبت كنم. به قول معروف، دخترها بابائي هستند. هرچند او هم چند روزي است كه جوابم را نميدهد.
درِ اتاق باز است. جلوي در ميايستم. آرام، طوري كه صدايم به گوش پوران نرسد، ميگويم: «غزل! دخترم. غزل جان!»
جوابم را نميدهد. وارد اتاق غزل ميشوم. غزل روي تختش نشسته و آلبوم خانوادگي را نگاه ميكند. جلو ميروم. متوجه من نميشود. نگاهم به عكسي از خودم ميافتد. يادش به خير. بيست سال پيش بود.آن موقع، غزل دو ساله بود و كاوه يك ساله. انگار همين ديروز بود.
صداي پوران رشته افكارم را پاره ميكند. به سرعت به طرف در اتاق ميروم و پشت آن ميايستم تا از نگاه غضبآلود پوران در امان بمانم.
ـ چي كار ميكني غزل؟
غزل به پوران نگاه ميكند و ميگويد:
ـ چقدر دير كردي مامان؟
ـ مهندس ميخواست درباره كارخونه گزارش بده.
پيش خودم ميگويم: «آره جون خودت، گزارشش درباره كارخونه بود يا درباره من؟»
پوران در حالي كه به آلبوم نگاه ميكند ميگويد: «حالا چي كار ميكردي؟»
هيچي، آقاي خموش ميخواد يه گزارش درباره كارخونه تهيه كنه. يه عكس هم از بابا خواسته تا چاپ كنه. اين عكس خوبه مامان؟
ـ آره! اين كچله رو ميگي با اين زيرشلوار راهراه و زيرپوش ركابي. همين كه جلو درِ دستشويي انداخته؟
ميدانم پوران از كدام عكس صحبت ميكند. خدا لعنتت كنه كاوه. اين هم از همون دسته گلهايي است كه تو آب دادي.
ـ اين يكي رو ميگم مامان. اينكه بابا كت و شلوار كرم پوشيده.
ـ آهان اين خوبه. فقط كاش نيشش رو ميبست، تا اون دندونهاي كج و معوجش پيدا نشه.
ـ راست راستي كه بابا براي كارخونه خيلي وقت گذاشت.
ـ بله، هم براي كارخونه و هم براي آدمهاي توي كارخونه.
بياختيار به ياد سيمين ميافتم. طفلك سيمين. پوران در به درش كرد. اصلاً يك جو انسانيت در وجود اين زن نيست. كار خلاف كه نميخواستم بكنم. اين همه اجداد ما تجديد فراش كردند، يك بار هم من. دنيا كه به آخر نميرسد. تازه من هم به فكر ثوابش بودم. بيچاره سيمين يتيم است. سي سال كه بيشتر ندارد. ميخواستم دست نوازش به سرش بكشم تا يك موقع احساس بيپدر مادري نكند. بدتر از سيمين برادر جقلهاش است، او كه ديگر يتيمچه است.
پوران كنار پنجره ميايستد. همان طور كه بيرون را نگاه ميكند، ميگويد: «تازه بابات فكر ميكرد اگه يه روز نباشه چرخهاي كارخونه ديگه نميچرخه و اقتصاد مملكت فلج ميشه. كاش ميديد كه چطور كارخونه روز به روز توليداتش بيشتر ميشه. همين طور ثانيه به ثانيه، قلم مو پشت قلم مو.»
غزل ميگويد: «از اين حرفها كه بگذريم، جمعه عروسي كتايونه. منم دعوت كرده. ولي من نميرم.»
ـ چرا نميري؟
ـ اين روزا شايد درست نباشه، پشت سرمون حرف در ميارن.
ـ نه عزيزم، بيخود چنبرك زدي تو خونه كه چي؟ تازه بگذار هر كي هرچي ميخواد بگه. زندگي ادامه داره. نگاه كن خورشيد مثل هر روز ميتابه و چند ساعت ديگه سر و كله ماه هم پيدا ميشه. بايد زندگي كرد.
ـ راست ميگي مامان.
ـ تازه بگذار از بابت كارخونه خيالم راحت بشه، يكي دو ماه، سه تايي با هم ميريم كانادا پيش خالهت.
دلم ميخواهد با صداي بلند بگويم من هم موافقم. خلي خوب است. سه نفري، من و پوران و غزل. خيلي خوش ميگذرد.
ـ واي مامان خيلي خوب ميشه به كاوه هم گفتي.
ـ آره اونم خيلي خوشحال شد. فكرشُ بكن. من و تو و كاوه.
انگار يك سطل آب سرد روي سرم ريختند. بيانصافها پس من چي؟ كارخانه را كه مال خود كرديد. سيمين را كه بيرون كرديد. تازه ميخواهيد مرا تنها بگذاريد و خودتان برويد خوشگذراني.
ـ مامان! مامان!
صداي كاوه را كه ميشنوم، بيشتر عصباني ميشوم. پوران جلو در اتاق ميايستد و ميگويد: «چي كار داري؟ من تو اتاق غزلم.»
ـ اِ ... اينجائيد؟
ـ چي كار داشتي؟
ـ مامان بهتر از جانم، سوئيچ ماكسيما رو بده، ميخوام با بچهها يه دور بزنيم.
غزل با ناراحتي ميگويد: «بابا آزرده ميشه ها.»
ـ ديگه نميشه. بعد هم كي با تو بود. نوكرتم مامان، ما رو پيش بچهها ضايع نكن.
ـ به شرطي كه زود برگردي.
ـ چَشم، مخلصتم.
كاوه سوئيچ را ميگيرد و پلهها را دو تا يكي ميكند و پائين ميرود. ديگر نميتوانم تحمل كنم. پوران ميداند من چقدر روي ماشين حساس هستم. هر چه هيچي نميگويم پرروتر ميشوند.
اصلاً انگار نه انگار كه من هم هستم و همه اينها از صدقه سري من در رفاه و آسايش هستند. حالا حالشان را ميگيرم. از تمام امتيازات، محرومشان ميكنم. ناگهان چيزي را به خاطر ميآورم. چند شب پيش بود شايد هم چند هفته پيش. آن شب باران ميباريد. وقتي كه كاوه آمد از من سوئيچ ماكسيما را خواست، گفتم: «خودت ماشين داري.»
گفت: «نميخوام با پژو برم.»
درست است. همان شب كه فهميدم موعد يكي از چكهايم سر آمده و بايد آن را پاس كنم. اگر چك پاس نشود... غصه چك، اصرار كاوه، اگر چك پاس نشود... قلبم سوخت و بعد...
ديگر توي خانه نيستم. نه پوران هست و نه غزل و نه كاوه. در قبرستان رو به روي قبرم ايستادهام. صداي ضجهاي را ميشنوم. حس غريبي دارم. اينجا را، هم ميشناسم و هم نميشناسم. دو موجود ناشناس به طرفم ميآيند. يكي از آنها ميگويد: «بعد از چهل روز، هنوز نفهميده كجاست». نگاهم به نوشته روي قبر ميافتد: مرحوم خسرو خسروي.