mahdi271
10-05-2009, 08:15 AM
زن براي چندمين بار از پلههاي راهرو بالا رفت. روبهروي در بسته اتاق او ايستاد. دستهايش را از سر بيتابي تكان داد. تا لب پلهها رفت، اما دوباره برگشت و به در بسته اتاق نگاه كرد.
مرد دو پله يكي، خود را به او رساند. بين او و در اتاق ايستاد.
ـ ميدوني كه دوست نداره به اتاقش بري؟
زن با دست او را كنار زد.
ـ دوست داره، دوست نداره. به جهنم كه دوست نداره!
مرد دستش را روي شانه او گذاشت.
ـ يك كمي ديگه صبر كن.
زن رو گرداند، صورتش خيس شده بود.
ـ تا كي صبر كنم؟
ـ بالاخره پيداش ميشه.
ساعت، دوازده بار زنگ زد. همراه با صداي ضربهها زن به مرد نگاه كرد. اين بار مرد نگاهش را به زير انداخت.
ـ توي اين اتاق دنبال چي هستي؟ ما كه همه چيزرو ميدونيم. رفتن به اتاق، فقط تو را ناراحت ميكنه.
زن صورتش را ميان دستهايش پنهان كرد و شانههايش لرزيد. مرد او را نوازش كرد.
ـ هر وقت اومد با او حرف ميزنيم.
ـ از چي؟ به او چي بگيم؟ ديگه حرفي نمونده.
ـ اميد داشته باش.
ـ اميد؟ به چي؟ به آينده؟ با حركتي سريع مرد را كنار زد و در آبي رنگ اتاق را كه رنگ آن در كنارهها ريخته بود باز كرد. آرام وارد شد. اتاق بچگيهاي او. نگاهي به دورتا دور اتاق انداخت. اتاقي كه او گفته بود خودش آن را تميز ميكند. و كسي حق ندارد داخل آن بشود. آخرين باري كه وارد اين اتاق شده بود، شش ماه پيش بود، يا شايد هم يكسال. تيرگي اتاق دل را ميزد. پردههاي آبي تيره كه روزهايي نه چندان دور، به رنگ آسمان بودند. گلدان سفالي آبي موجدار با دسته گل مصنوعي سفيد، كه ديگر سفيدسفيد نبود. و آباژور پايهدار كنار تخت كه روي پايه آن طرح دريا، با امواج آبي رنگ به چشم ميخورد. امواجي كه حالا به خاكستري ميزد.
ـ اينجا را با دستهاي خودش تزيين كرده و به او ياد داده بود، آن را مرتب نگه دارد. دو قدم جلو رفت. چرخيد و روي تخت نشست. نگاهش به روتختي كه ديگر مثل قديمها مرتب نبود، خيره ماند. جاي جاي روتختي با آتش سيگار سوخته بود. سرش را ميان دستهايش گرفت و آرام گريه كرد.
مرد دو پله يكي، خود را به او رساند. بين او و در اتاق ايستاد.
ـ ميدوني كه دوست نداره به اتاقش بري؟
زن با دست او را كنار زد.
ـ دوست داره، دوست نداره. به جهنم كه دوست نداره!
مرد دستش را روي شانه او گذاشت.
ـ يك كمي ديگه صبر كن.
زن رو گرداند، صورتش خيس شده بود.
ـ تا كي صبر كنم؟
ـ بالاخره پيداش ميشه.
ساعت، دوازده بار زنگ زد. همراه با صداي ضربهها زن به مرد نگاه كرد. اين بار مرد نگاهش را به زير انداخت.
ـ توي اين اتاق دنبال چي هستي؟ ما كه همه چيزرو ميدونيم. رفتن به اتاق، فقط تو را ناراحت ميكنه.
زن صورتش را ميان دستهايش پنهان كرد و شانههايش لرزيد. مرد او را نوازش كرد.
ـ هر وقت اومد با او حرف ميزنيم.
ـ از چي؟ به او چي بگيم؟ ديگه حرفي نمونده.
ـ اميد داشته باش.
ـ اميد؟ به چي؟ به آينده؟ با حركتي سريع مرد را كنار زد و در آبي رنگ اتاق را كه رنگ آن در كنارهها ريخته بود باز كرد. آرام وارد شد. اتاق بچگيهاي او. نگاهي به دورتا دور اتاق انداخت. اتاقي كه او گفته بود خودش آن را تميز ميكند. و كسي حق ندارد داخل آن بشود. آخرين باري كه وارد اين اتاق شده بود، شش ماه پيش بود، يا شايد هم يكسال. تيرگي اتاق دل را ميزد. پردههاي آبي تيره كه روزهايي نه چندان دور، به رنگ آسمان بودند. گلدان سفالي آبي موجدار با دسته گل مصنوعي سفيد، كه ديگر سفيدسفيد نبود. و آباژور پايهدار كنار تخت كه روي پايه آن طرح دريا، با امواج آبي رنگ به چشم ميخورد. امواجي كه حالا به خاكستري ميزد.
ـ اينجا را با دستهاي خودش تزيين كرده و به او ياد داده بود، آن را مرتب نگه دارد. دو قدم جلو رفت. چرخيد و روي تخت نشست. نگاهش به روتختي كه ديگر مثل قديمها مرتب نبود، خيره ماند. جاي جاي روتختي با آتش سيگار سوخته بود. سرش را ميان دستهايش گرفت و آرام گريه كرد.