mahdi271
10-05-2009, 07:57 AM
مادر من فقط يك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت يك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم. آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ به روي خودم نياوردم، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط يك چشم داره!
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ، كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد ، روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟!!!
اون هيچ جوابي نداد....
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم، چون خيلي عصباني بودم.
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم، سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگي از زندگي، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو وقتي ايستاده بود دم در، بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا اونم بي خبر سرش داد زدم، چطور جرات كردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟! گم شو از اينجا! همين حالا اون به آرامي جواب داد، اوه خيلي معذرت ميخوام.
مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد ، يك روز، يك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون البته فقط از روي كنجكاوي ، همسايه ها گفتن كه اون مرده ، ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم ، اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ، اي عزيزترين پسر من، من هميشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي، تو يه تصادف، يك چشمت رو از دست دادي ،به عنوان يك مادر، نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
با همه عشق و علاقه من به تو
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط يك چشم داره!
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ، كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد ، روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟!!!
اون هيچ جوابي نداد....
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم، چون خيلي عصباني بودم.
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم، سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگي از زندگي، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو وقتي ايستاده بود دم در، بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا اونم بي خبر سرش داد زدم، چطور جرات كردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟! گم شو از اينجا! همين حالا اون به آرامي جواب داد، اوه خيلي معذرت ميخوام.
مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد ، يك روز، يك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور براي شركت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون البته فقط از روي كنجكاوي ، همسايه ها گفتن كه اون مرده ، ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم ، اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ، اي عزيزترين پسر من، من هميشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تو رو ببينم وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي، تو يه تصادف، يك چشمت رو از دست دادي ،به عنوان يك مادر، نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
با همه عشق و علاقه من به تو