توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ایسم ها
Borna66
09-19-2009, 02:07 AM
سوسیالیسم اندیشهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که هدف آن لغو مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است.
فاشیسم به عنوان یک مفهوم تاریخی، نوعی نظام حکومتی خودكامه است که بین سال های ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۳ در ایتالیا و به وسیله "موسولینی" رهبری شد.فاشیسم و نازیسم اشکال مختلف دیکتاتوری سرمایه مالی بزرگ است، که در شرایط بحران حاد اقتصادی برای حفظ حکومت از به قدرت رسیدن کارگران در جامعه حاکم میشود، برضد سایر بخشهای سرمایه داری و دیگر بخشهای جامعه نظیر کارگران.
Borna66
09-19-2009, 02:07 AM
کمونیسم مکتبی سیاسی و اجتماعی است که در قرون نوزده و بیست ظهور کرد و به خصوص در قرن بیستم از تأثیرگذارترین مکاتب سیاسی جهان بود.تعبیرهای بسیار متفاوت و گوناگونی بین کمونیست های مختلف در نقاط گوناگون جهان وجود دارد اما تقریباً همهٔ آنها به پیشگامی کارل مارکس (و فردریش انگلس) به عنوان نظریه پردازان اولیه کمونیسم معتقد هستند. همچنین تقریباً همهٔ آنها، حداقل روی کاغذ، به نوعی واژگونی نظام سرمایهداری از طریق انقلاب کارگران و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و کار مزدی و ایجاد جامعهای بی طبقه و بی دولت با مردمی آزاد و برابر و در نتیجه، پایان «ازخودبیگانگی» انسان معتقد هستند.
Borna66
09-19-2009, 02:07 AM
نازیسم به عنوان یک مفهوم تاریخی، نوعی نظام حکومتی دیکتاتوری سرمایه داری است. فاشیسم و نازیسم اشکال مختلف دیکتاتوری سرمایه مالی بزرگ است، (که در شرایط بحران حاد (اقتصادی) برای حفظ حکومت از به قدرت رسیدن کارگران در جامعه حاکم میشود)، برعلیه سایر بخشهای سرمایه داری و دیگر بخشهای جامعه نظیر کارگران. این واژه بعدها در مفهوم گستردهتری به کار رفت و به دیگر رژیمهای دست راستی که دارای ویژگیهای مشابهی بودند، اطلاق شد. نازیسم نوعی از اندیشه فاشیسم و دیکتاتوری سرمایه مالی میباشد.این اصطلاح بارها در ارتباط با دیکتاتوری آلمان نازی از سال ۱۹۳۳ تا سال ۱۹۴۵ (رایش سوم) استفاده میگردد. این تفکر توسط حزب ملی کارگران سوسیالیست آلمان (حزب نازی) و به وسیله پیشوا آدولف هیتلر مطرح گردید. طرفداران نازیسم نظریه برتری "نژاد آریایی" و ملت آلمان را نسبت به سایر نژادها و ملل مطرح نمودند. نازیسم در آلمان امروزی غیر قانونی میباشد، گرچه بقایا و احیا کنندگان نازیسم مشهور به "نئو نازی" در آلمان و خارج از آن مشغول فعالیت میباشند.
Borna66
09-19-2009, 02:08 AM
دموکراسی یا مردمسالاری، نخستین بار در یونان مطرح شد.دموکراسی نظامی سیاسی است که در آن مردم،نه شاهان و اشراف،حکومت میکنند.میان انواع دموکراسی، تفاوتهای اساسی وجود دارد که دموکراسی نمایندگی چندحزبی، دموکراسی نمایندگی یکحزبی و دموکراسی مشارکتی را از یکدیگر متمایز میکند.شبه دموکراسی حکومتی است که هرچند در آن مردم حکومت ندارند؛ اما برخی نهادهای دموکراتیک وجود دارند؛سیاست این نوع حکومتها به ظاهر دموکراتیک است در صورتی که نهادهای دموکراتیک خواست مردم را اجرا نمیکنند
Borna66
09-19-2009, 02:08 AM
ناسیونالیسم یا ملیگرایی بصورت کلی به جریان اجتماعیـــسیاسی ِ راستگرایی گفته میشود که میکوشد با نفوذ در ارکان سیاسی کشور در راه اعتلا و ارتقای اساسی باورها، آرمانها، تاریخ، هویت، حقوق و منافع ملت گام بردارد. این جریان با محور قرار دادن منافع ملت به عنوان نقطهٔ گردش تمامی سياستهای خارجی و داخلی، باعث جهشهای تکاملی و سرعت بخشيدن به حرکت روبرشد ملل در رسيدن به تمدن جهانی میشود.ناسيوناليسم، در تضاد با باور نوینی است که جهانوطنی (انترناسیونالیسم)نام دارد و طرفدار یکی شدن همهٔ مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهيمی مانند «عشق به ميهن» و یا «ملتپرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و میکوشد کاستیهای پديد آمده از کارشکنیهای سيستمها و اشخاص «جهانوطن» را برطرف سازد .
Borna66
09-19-2009, 02:08 AM
فمنیسم مکتبی است که در آن از برابری حقوق اجتماعی و قضائی زن و مرد پشتیبانی میشود.فمینیسم مجموعهٔ گستردهای از نظریات اجتماعی، جنبشهای سیاسی، و بینشهای اخلاقی است که عمدتاً به وسیلهٔ زنان برانگیخته شدهاند یا از آنان الهام گرفتهاند.فمینیسم سعی میکند تا ضمن درک دلایل نابرابریهای موجود، تمرکز خود را به سیاستهای جنسیتی، معادلات قدرت و جنسیت معطوف نماید. موضوعهای کلی مورد توجه فمینیسم تبعیض، رفتار قالبی، شیءنمایی، بیداد و پدرسالاری هستند. فعالان فمینیست به مواردی مانند حقوق تناسلی، خشونت خانگی، برابری دستمزد، آزار جنسی، و تبعیض جنسیتی میپردازند.جوهرهٔ فمینیسم آن است که حقوق، مزیتها، مقام، و وظایف نبایستی از روی جنسیت مشخص شوند.
Borna66
09-19-2009, 02:08 AM
لیبرالیسم به معنای آزادی است. لیبرالیسم در قاموس سیاسی نظریهای است که خواهان حفظ درجاتی از آزادی در برابر هر نهادی است که تهدید کننده آزادی بشر باشد. لیبرالیسم در زمینه اندیشههای اقتصادی، به معنای مقاومت در برابر تسلط دولت بر حیات اقتصادی در برابر هر نوع انحصار و مداخله دولت در تولید و توزیع ثروت است. اصطلاح دیگری که در این رابطه وجود دارد، لیبرالیسم مذهبی است که به معنای اعتقاد به حق هر کس در انتخاب راه پرستش خداوند یا بی ایمانی است .
Borna66
09-19-2009, 02:09 AM
سوسیالدموکراسی یا مردمسالاری اجتماعی یک ایدئولوژی سیاسی است که در اواخر سدهٔ نوزدهم و اوایلسدهٔ ۲۰ (میلادی) از سوی هواداران مارکسیسم ارائه شد.امروزه سازمان "انترناسیونال سوسیالیستی" مهمترین سازمانی است که در سطح جهانی احزاب سوسیال دموکرات را (در کنار احزاب سوسیالیست دموکراتیک) دربر میگیرد
Borna66
09-19-2009, 02:09 AM
اَمپـِریالیسم یا طرفداری از حکومت امپراتوری. رژیمی که بر اثر از میان رفتن خردهسرمایهداری داخلی و پدید آمدن تراستها و کارتلها دچار تورم تولید و کمبود مواد خام شود و برای بدست آوردن مستعمره و بازار به دیگران تجاوز کند.امپریالیسم عالی ترین و آخرین مرحله سرمایه داری ست. این مرحله از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن حاضر آغاز می شود.
Borna66
09-19-2009, 02:09 AM
اومانیسم:از ریشه کلمه آمو به معنای اسنان گرفته شده.می گوید انسان قدرت انجام هر کاری را دارد و تکیه اساسی آنها روی عقل است.انسان می تواند فطرت خود را بشناسد و به آن پاسخ دهد.ملاک تشخیص خوبی و بدی خود انسان است.پدر اومانیسم پترارک نام دارد
Borna66
09-19-2009, 02:09 AM
آنارشیسم نیز یکی از تعابیر فلسفی می باشد که در میان توده مردم مفهومی ناهنجار و منفی از خود به جای گذاشته است. عامه مردم آنارشیسم را نوعی هرج و مرج و بی قانونی می دانند. اما حقیقت این است که آنارشیست فرای آن چیزی است که در جامعه در مورد آن گفته می شود. آنارشيسم از لغت آنارخوس در زبان يوناني گرفته شده و صرفا به معناي بدون حاكم است.
در روند تاريخي شكل گيري آنارشيسم گفته مي شود كه اين تفكر با فعاليت ميخائيل پاكونين پا گرفت و پير ژوزف پرودون در 1840 در كتاب «مالكيت چيست؟» براي اولين بار مشتاقانه عنوان آنارشيست را بر خود نهاد.
اين دو سپس در جريان مبارزات سوسياليستي كارگران روسيه سنديكايي ضد قدرت تحت عنوان Anarcho syndicalism ايجاد كردند كه مبتني بر اصول آنارشيسم بود و اين سنديكا را پيشاهنگ انقلاب روسيه مي دانند.
در تعريف آنارشيسم سباستين فور مي گويد كه هر كس كه اقتدار را انكار كند و با آن به ستيزه بر خيزد آنارشيست است.
آنارشیست نوعی مکتب سیاسی محسوب می شود که خواهان از بین بردن دولت می باشد. تفکری که در پشت سر این مکتب سیاسی وجود دارد بر این نکته مبتنی است که همه چیز باید به طور مستقیم توسط مردم و برای مردم تعریف گردد. به این دلیل است که می توان ارتباطی بین دو مکتب نیهیلیسم و آنارشیسم ایجاد کرد. هر دوی این مکاتب خواهان رهایی فرد و جامعه هستند با این تفاوت که نیهیلیسم مکتبی فلسفی و بیشتر فردی می باشد در حالیکه آنارشیسم مکتبی سیاسی و اجتماعی می باشد.
آنچه که در مورد آنارشیسم تامل بر انگیز می باشد این است که در صورت فقدان وجود دولت قوانین مفهوم خود را از دست می دهند زیرا دولت در شکل گسترده وجودی خود به نوعی قانونگذار و مجری قانون و متضمن اجرای قانون می باشد و با از بین رفتن آن ارتباطات بین افراد یک جامعه دچار سرنوشت نامعلومی خواهند گردید و شاید در این گونه جامعه ای مفهوم توده ای آنارشیسم به حقیقت بپیوندد و جامعه دچار هرج و مرج شود.
پاسخ را شاید بتوان در این مسئله نهفته دانست که ایجاد جامعه ای آنارشیستی نیازمند پیش شرط هایی می باشد که شاید یکی از این پیش شرطها افزایش آگاهی و سطح فرهنگی مردم آن جامعه می باشد که سبب گردد مردم یک جامعه بتوانند در کنار هم بدون وجود قانونی نوشته شده با مسالمت زندگی کنند.
حال مسئله این است که آیا مردم یک جامعه به این سطح فرهنگی خواهند رسید؟
در هر حال آنارشیسم مکتبی ضد قدرت و نیهیلیسم مکتبی ضد ارزش می باشد. ان دو مکتب هر چند از دو خانواده مختلف بوده و کارکردهای متفاوتی نیز دارند دارای تشابهات نزدیکی به یکدیگر به لحاظ محتوایی می باشند.
Borna66
09-19-2009, 02:09 AM
آنارکوکاپیتالیسم یک دیدگاه طرفدار آزادی بی قید و شرط است (Libertarian)، در حالیکه به آزادی های شخصی اعتقاد دارد، از نظر رعایت حقوق مالکیت با آنارکوسوسیالیسم فرق دارد. به خاطر داشته باشید که آنچه یک آنارکوکاپیتالیست در مورد کاپیتالیسم میاندیشد، ممکن است با جریان اصلی دیدگاه کاپیتالیسم متفاوت باشد. دیدگاههای متفاوت در مورد مالکیت معنوی
در حالیکه برخی از آنارکوکاپیتالیستها از مالکیت معنوی حمایت میکنند، همانگونه که انتظار میرود کاپیتالیستها چنین باشند، بسیار از آنارکوکاپیتالیستها با آن مخالف اند. بدین معنی که مالکیت معنوی را تجاوز از مالکیت فیزیکی میدانند.
انتفاد آنارکوسوسیالیستها از آنارکوکاپیتالیسم
آنارکوکاپیتالیسم دیدگاهی است که از نظریۀ آنارکوسوسیالیسم جدا میشود، از این نظر که سرمایهداری آنارشیستی تنها دولت را هدف میگیرد که به عنوان انحصار در قدرت تعریف میشود، یعنی دولت به عنوان چیزی است غیر لازم و زیانبخش برای چامعۀ انسانی. این مفهوم در دهۀ 1950 از سنت لیبرالیسم کلاسیک (رجوع شود به : لیبرتاریانیسم = مکتب آزادی اراده، اختیارگرایی) نشأت گرفت و خود را در مقابل آنارشیسم قرار داد، در حالیکه میکوشید که این واژه (آنارشیسم) را در معنای جدید به کار گیرد. در علم اقتصاد کاپیتالیست، «آنارکوکاپیتالیسم» در تقابل با آنارشیسم کلاسیک قرار میگیرد که از لحاظ تاریخی هنوز هم ضد کاپیتالیسم میباشد. سوسیال آنارشیستها معمولاً بر این عقیدهاند که «آنارکوکاپیتالیسم» هرگر یک شکل از آنارشیسم نیست، زیرا مبنای اصلی آنارشیسم که حذف کامل سلسله مراتب است را انکار میکند. آنارکوسوسیالیستها عمدتاً بر این عقیدهاند که کاپیتالیسم نمیتواند بدون اجبار و تحمیل یک سیستم کلاسیک اقتصادی وجود داشته باشد، بنابراین حذف مناسبات سلسله مراتبی اجباری از یک نظام کاپیتالیستی محال است. چون آنارکوکاپیتالیسم ریشه در لیبرالیسم دارد، لذا معتقد است که افراد باید در رقابت با یکدیگر افراد آزاد باشند. ل. سوزان براون (L. Susan Brown) یک آنارکوفمینیست، خاطر نشان میسازد که اینگونه اعتقاد به رقابت بدین معنی است که افراد در بهرهکشی از دیگران به منظور رسیدن به هدف خود آزادند، به جای آنکه آزادی را برای نفس آزادی بخواهند.
کارمزدی
آناکوکاپیتالیستها فکر میکنند که مناسبات کارفرما-کارگر اساساً یک رابطۀ ماهرانه و پرسود دوطرفه از مشارکت اختیاری است. آنها از حکومت به عنوان یک انگل (پارازیت) که موجب فساد، تحت نفوذ قرار دادن، کند کردن و تحریف است، نفرت دارند که در صورت نبودن آن، میتوانست روابط منصفانه، صلحآمیز و مشارکت آزاد جای آنرا بگیرد.
آنارکوکاپیتالیستها بر این عقیدهاند که توافق بر سر یک قرارداد که هر گروه برای رد کردن آن آزاد باشد، خود شاهد و ضامن آن است که این قرارداد مشروع و سودبخش است. آنها ادعا دارند که هرگونه قدرت بیرونی توانایی آنرا دارد که چنین مناسباتی را مانع شود که بخودی خود یک نوع ظلم و ستمیارگی است که باید با آن مبارزه کرد.
آنارکوکاپیتالیستها عقیده دارند که اهمیتی ندارد که چه سازمان اجتماعی وجود داشته باشد یا نداشته باشد؛ سازمانهای اجتماعی هرگز نخواهند توانست نیاز اساسی انسانی برای کار به منظور حمایت از خودشان را از میان بردارند. از این رو بحث دربارۀ یک اعتراض (اعتراض علیه کارمزدی) که اساس آن مانعی است که نمیتوان بر آن غالب شد، بیفایده است و این اعتراض مطلقاً یک اعتراض منطقی نیست. آنها همچنین بر این عقیده اند که در حالیکه هیچکس نمیتواند قادر باشد که کار را به طور کلی نپذیرد (رد کند)، یک شانس بزرگ برای کارگران وجود دارد و آن تنوع اقتصاد آزاد بازار است، که هیچگونه قرارداد معینی بین کارفرما و کارگر مخصوصاً اجباری نباشد.
آنارکوکاپیتالیستها عمدتاً از اکثریت جامعۀ سوسیالآنارشیستها برکنارند که به طور سنتی ضد سرمایهداری (آنتی کاپیتالیست) میباشند. آنارکوکاپیتالیسم به عنوان یک ناسازه (Paradox : متناقضنما) توسط بسیاری از آنارکوسوسیالیستها به شما میآیند، زیرا اینان (آنارکوکاپیتالیستها) نظریۀ خود را به جناح راست مکتب آزادی اراده (Libertarianism) بیشتر نزدیک میدانند تا دیگر جریانهای فکری آنارشیست
Borna66
09-19-2009, 02:10 AM
لیبرالیسم
لیبرالیسم پدیده ای متعلق به جهان غرب است که طی قرون 15و16 میلادی در اروپای غربی تولد مییابد البته بحث آزادی قبلها توسط سقراط مطرح شده و در اندیشه وی به عنوان یک اصل قرار گرفته بود اما به طور جدی و گسترده و به شکل امروزی منشا مفهوم لیبرال را باید متعلق به قرون یاد شده دانست. کلمه لیبرال از کلمه liberalis از liber به معنای آزادی گرفته شده که معنی آن آزاد مرد است . در قرون وسطی به همین معنی به کار می رفته اما بعدها این کلمه معنی بدی پیدا می کند به طوری که مثلا در آثار شکسپیر به معنای آدم هرزه به کار رفته است البته باید یاد آور شویم که این امر در اثر نگرشی که کشیشان نسبت به آزادی داشتند به وجود آمد. کلمه libertine مشتق از liberty همچنان تا امروز به معنی عیاش به کار می رود اما کلمه لیبرال در دوره جدید به معنای قدیم خود یعنی آزاده باز گشته است لازم به ذکر است که امروزه لیبرال نه به عنوان یک صفت بلکه به عنوان نمایه ای از یک تفکربه کار میرود .
اصطلاح لیبرالیسم متعلق به دوره جدید است این اصطلاح در اصل اسپانیائی بوده وبه حزبی سیاسی در اسپانیا اطلاق میشده که در اوایل قرن نوزدهم از حکومت مشروطه در اسپانیا طرفداری می کردند .
سقراط از لیبرالهای برجسته دوران باستان است ( حدود 470-399 ق.م ) اما در قرون وسطی این پیتر آبلاد(1142-1079) بود که بانگ لیبرالی سر داد . اما از لیبرالهای جدید میتوان از اراسموس ( 1536-1465) ،رنه دکارت (1650-1596) و جان میلتون (1674-1608)نام برد.
اما این اعتقادات لیبرالی همچون جرقه ای در شبی تاریک زده شد و جایگاه شایسته ای به دست نیاورد . سر چشمه های لیبرالیسم در مقام جنبش را در دوره رنسانس و اصلاح طلبی پرو تستان و در انقلاب علمی باید جستجو کرد . لیبرالیسم در مقام یک نظام فکری در قرن هجدهم بود که بیان مشخصی یافت. در عصر روشنگری متفکرانی همچون ولتر، منتسکیو، آدام اسمیت، لاک ، دیدرو، کانت، ویکو ، پین ، هیوم ، جفرسون و... انقلابی فکری در غرب به وجود آور دند که فلسفه آنها در قرن نوزدهم نام لیبرالیسم به خود گرفت .در طول تاریخ انقلاب 1688 انگلستان ، انقلاب 1776 امریکا و به خصوص انقلاب 1789 فرانسه و برخی جریانها ئی از این دست در سیر تکاملی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی لیبرالیسم نقش مهمی ایفا نمودند.
تاکید لیبرالیسم بر آزادیهای فردی و جمعی است و همواره ازادی را به عنوان اصل مطرح کرده است . لیبرالها بر این عقیده اند که اصولا زندگی بدون آزادی ارزش زیستن ندارد . یک انسان از موقعی که خلق میشود و تا موقعی که زنده است باید آزاد باشد و هیچ چیز و هیچ کس این آزادی را نمیتواند از او بگیرد و با هر کس و هر چیز که در پی گرفتن این آزادی است باید مبارزه کرد . هر کسی مختار است تا عقایدش را اظهار کند ، شغلش را خودش انتخاب کند ، آنگونه که می خواهد بیندیشد ، انجمن ، گروه یا حزب تشکیل دهد و به وسیله آن در راه پیشبرد اهدافش تلاش کند و... لیبرالها برابری افراد را هم یکی از اصول محوری میدانند و برابری حقوقی انسانها را از واجبات زندگی اجتماعی به شمار می آورند . تذکر آنکه این برابری با هدف تساوی افراد در برابر قانون مطرح میشود و منظور این نیست که تمامی انسانها با هر شایستگی ، لیاقت یا استعدادی باید با هم برابر باشند . در میان آزادیهای فردی و جمعی آزادی بیان و عقیده نزد لیبرالها از جایگاه خاصی بر خوردار است آنها حتی تا آن مرحله پیش میروند که معتقدند هر عقیده ای حتی نادرست باید در بیان آزاد باشد .
لیبرالیسم بر عقل گرائی صحه می گذارد و از آنجائی که انسان را دارای قوه عقل میداند بر آن تاکید میورزد آنها در کل عقل گرا بوده و بین عقل و وحی اولی را بر می گزینند . نگاه آنها به دین هم دنیوی است در واقع آنها دین را مانند بقیه عقیده ها می دانند و انسان دینی را در ابراز عقیده اش مانند بقیه مجاز می شمارند اما زندگی عمومی و اجتماعی در حوزه دین را نمی پذیرند و معتقد به جدائی دین از حکو مت هستند و دین را به حیطه خصوصی افراد می فرستند . لیبرالها مراد از تا سیس حکومت را هم حفظ آزادی و برابری میدانند و مدل حکومتی لیبرال را به دیگر مدلهای حکومتی ترجیح می دهند و محدود کردن دولت را از اصول حکومت دانسته و حکومتی را مشروع میدانند که رضایت و خواست مردم را در پی داشته باشد ، همچنین این حکومت باید بر پایه قوانین وضع شده در جامعه رفتار نماید نه بر اساس خواست انسانها.
جان لاک در کتاب خود با عنوان حکومت مدنی اندیشه های مولد لیبرالیسم سیاسی راتوسعه داد دولت از نظر لاک قرارداد اجتماعی بود که برای گذراندن زندگی بین انسانها در یک جامعه پدید میآید. اماشارل لوئی دو سکوندا ، بارون دو لابرد و منتسکیو روایت دیگری از لیبرالیسم سیاسی را مطرح کردند .
منتسکیو در کتاب خود روح القوانین نظریه تفکیک قوا را برای محدود کردن قدرت حکومت مطرح کرد
روسو هم در کتاب خود قرار داد اجتماعی نگاهی عمیق تر به دولت به عنوان یک قرارداد اجتماعی دارد او به حا کمیت عمومی اعتقاد دارد . در نگاه لیبرالیسم در ا قتصاد هم اصل آزادی اقتصاد بیان می شود آدام اسمیت در کتاب خود ثر وت ملل بر لیبرالیسم اقتصادی تاکید دارد .
در قرن بیستم لیبرالیسم در برخی کشورها بار معنائی بدی پیدا کرده است . ضد حکومت ، غربزده ، طرفدار سر مایه داری از القابی است که در این کشورها اغلب توسط فا شیستها ، کمونیستها و یا بنیاد گران مطرح می شود البته شاید بتوان این امر را حاصل تند رویهای برخی لیبرالهای رادیکال در این کشور ها دانست
امروزه امریکا بزرگترین مدافع و حامی لیبرالیسم است.
با رقه های تفکر لیبرال در ایران در دوران مشروطه زده شد . انقلاب مشروطه که در پی مفاهیم جدیدی چون قانون ، مجلس ، آزادی ، برابری و انتخابات و غیره بود نخستین پا یه های این تفکر را بنیاد نهاد اما با نا کام ماندن انقلاب مشروطه سر نوشت لیبرالیسم درهاله ای از ابهام فرو رفت . گفتمان فراگیر مارکسیستی در آن دوران در ایران هم بر این ابهام می افزود .
بعد از انقلاب 57مرحوم بازرگان با بر خور داری از شیوه خاصی از این تفکر در راس دولت قرار گرفت و بعد ها در خرداد 76 خاتمی با طرح شعار آزادی در حالی که نیاز اصلی جامعه ایران بعد از اختناق دوره رفسنجانی بود در راس جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت. اما نگاه حکومت دینی در ایران به لیبرالیسم نگاهی خاص است که به تعبیر من می توان آن را لیبرالیسم هدایت شده نامید . نگاه لیبرالیسمی در ایران به خصوص بعد از انقلاب نوعی نگاه نسبی به آزادی است و آزادی های فردی و اجتماعی اساسا در قالب چا رچوبهای خاص پذیرفته می شود که مهمترین این چارچوبها دین است البته باید یاد آور شویم دید گاه یاد شده آکثرا متعلق به دولتمردانی است که با نگاهی مثبت به لیبرالیسم در ایران قدرت گرفته اند .
دید گاه لیبرالیسم رادیکال هم طرفداران خاص خود را داشته و دارد ( البته رادیکال نسبت به دید گاهی که از آن صحبت شد ) . تقابل دیدگاه لیبرالیسمی در کشور ما چه از نوع اول و چه از نوع دوم همواره با طیف بنیاد گرا در چالش و تعارض بوده و یکی از مباحث بنیادین امروز جامعه ایران به شمار می رود.
Borna66
09-19-2009, 02:10 AM
ناسيوناليسم آگاه ايرانی ﴿ آموزه ها ، تعاريف ، مفاهيم ﴾ - بخش نخست
در اين نوشتار ناسيوناليسم و ملت گرايی ايرانی و نه ملی گرايی ! مورد بحث ماست.ناسيوناليسمی كه احكام
برخاسته از نظام قانونمندی هستی بزرگ در بستری تاريخی و اجتماعی پديد آورده اند.نه خاك پرستی است
كه ميهن دوستی است و نه نژادپرستی است كه آموزه های ضد استبدادی و ضد استعماری و وحدت طلب
آن جهان شمول است.وحدت خواست و انسانی و در پی استقلال از وابستگی های تيره روز ساز.
ناسيوناليسمی كه تبلورضروريات جامعه و تاريخ است.سوسياليسم را تا بدان جای ميپذيرد كه به مفهوم و -
معنی ﴿ جمع گرايی ﴾ و ﴿جامعه گرايی ﴾ باشد و نه سوسياليسم علمی. ناسيوناليسمی كه هر انديشه غير
وابسته و مستقل را محترم می شمارد.ملت را با تمام موجوديت و هستيش می شناسد و می شناساند.
ناسيوناليسمی كه محدود و محصور به مرز و تقسيمات جغرافيايی و سياسی نيست بلكه بر اساس نفوذ
فرهنگی جامعه بزرگ ايرانی ما و سراسر قلمرو نفوذ فرهنگ ايرانی و جهان فرهنگ پارسی شناخته می -
شود.ناسيوناليسمی كه در پناه آموزه هايش قائل به جدايی بين زيست و زندگی است!
سوسياليسم و جامعه گرايی را در بستر واحد ملت می شناسد و ناسيوناليسمی اجتماعی است در جلوه
سوسياليسم.معتقد به اصلاح نسل هاست به گونه مقوله ای فرهنگی و نه اصلاح نژادها.
ناسيوناليسمی كه منطق آن بر دو اصل مهم ﴿ همبستگی ﴾ و ﴿ شناخت علمی ﴾ استوار است.
ناسيوناليسمی آگاه كه تبلور راستين و ناب آن نهضت پان ايرانيسم و تشكل سياسی و اجتماعی آن حزب
پان ايرانيست است.پان ايرانيسم كه برخواسته و همزاد ناسيوناليسم آگاه است ، نه نژادپرستی است و نه
خاك پرستی .بلكه ضرورت تاريخ و فرهنگ ايران زمين و ملت سرفراز ايران است. معتقد به وحدت تمامی اقوام
و تيره های ايرانی است در هر كجای جهان هستی كه بزيند . و اين پيوند و وحدت ناگسستنی است ميان
تمامی نسل های سلسله ناگسستنی ملت ايران زمين در قلمرو نفوذ فرهنگ ايرانی و جهان فرهنگ پارسی.
اصل بر اين است كه لغات حمل بر معانی باشند. بدين لحاظ به سبب درك بهتر و شناختی درست از اين نهضت
ملت گرای ايرانی ، نخست به تعريف برخی اصطلاحات مهم و كاربردی از ديدگاه ناسيوناليسم آگاه ايرانی و نيز
نهضت پان ايرانيست می پردازيم و درنوشتارهای آينده به بيان اصول و آموزه های اين انديشه و نهضت عظيم
ملت گرا خواهيم پرداخت.و اما هدف ناسيوناليسم آگاه ايجاد ايرانی بزرگ ، آباد ،سرافراز ، نيرومند و متحد -
است با ايجاد و اعمال حق حاكميت ملی و از راه دموكراسی.
۱- خانواده: ناسيوناليسم آگاه خانواده را واحد اصيل و برتر اجتماع می شناسد و آنرا به عنوان واحد برتر و نهاد
اجتماعی ممتاز تعريف می كند.خانواده به عنوان بستر زايش و پرورش نسل ها و باروری استعدادها وارث و
منتقل كننده هستی فرهنگی و هويت ملی و مهد پرورش زنان و مردان آزاده و انسان دوست و با فرهنگ و
عامل مهم ايجاد شخصيت مستقل و انديشمند و توسعه يافته است.
۲-ملت : ناسيوناليسم آگاه ﴿ پان ايرانيسم ﴾ ملت را اينگونه تعريف می كند:
﴿ ملت مقوله ای اجتماعی و تاريخی است و عبارتست از سلسله ناگسستنی از پيوند نسل ها و به ديگر -
عبارت ملت مجموعه ای از سلسله نسل های گذشته ، حال و آينده است كه در يك سرزمين نيا خاكی زندگی
می كنند.﴾
۳- مردم : نسل حاضر از سلسله ناگسستنی نسل هاست.مردم حلقه ای گذرا از موجوديت ملت است كه در
در مقطع كنونی هستند و شناخته می شوند.
در تعاريف ملت و مردم از ديد ناسيوناليسم آگاه ايرانی مردم نسل كنونی هستند كه در مقطع زمانی اكنون
می زيند و سلسله ناگسستنی از پيوند مردم را كه از گذشته تا حال و آينده ايجاد می شود را ملت گويند.
۴- آرمان خواهی : مجموعه اهداف و آمالی كه بر اساس يك نهضت فكری دنبال می شود. مثلا استقرار
حاكميت ملی از اهداف ناسيوناليسم و لذا آرمان محسوب می شود.آرمان خواهی موجب سه صفت ارزشمند
در ملت و مردم می شود: الف: درك مسئوليت . ب: انظباط. ج: ايثار .
۵- زندگی : تبلور زيست است در شكل آرمان خواهی. به ديگر عبارت آرمان خواهی حد فصل مابين زيست و
زندگی است. زيست و زنده بودن مشترك تمام موجودات و جانداران و زندگی ويژه انسان آرمان خواه است.
﴿ زندگی زنده بودن نيست ؛ زنده بودن زندگی می خواهد ﴾.
۶- حاكميت ملی : تبلور اراده ملت در تعيين و سمت دادن به سرنوشت خويش و گند زدايی جامعه از اراده -
عناصر خودكامه را گويند. اين حاكميت تاريخی و جغرافيايی و اجتماعی به مثابه حقی تجزيه ناپذير است.
۷- ميهن : زادگاه و خاستگاه شكل گيری و رشد تاريخ يك ملت است.
۸- كشور: يك تاسيس سياسی است كه با مرز های بين المللی و سياسی تعيين می شود.
﴿ پايان بخش نخست ﴾
Borna66
09-19-2009, 02:11 AM
پوپولیسم یا مردمانگیزی
پوپولیسم آن گونه که در دنباله خواهد آمد، گونهای دیدگاهِ سادهانگارانه و ناشایست برای پیشبرد کارهای سررشتهداری و کشوری و یا انگارگانی است. دیدگاهی که تنها دامنهی بسیار کوچکی از گسترهی پیشِ رو را میبیند و از دریافت درست کارِ گیتی وامیماند. پوپولیسم در بنیاد برای رباییدن پشتیبانی تودههاست و در آن هیچ انگیزهی خودخواستهی پیشرو به سوی درستی، نمایان نیست. و هماره از کرویز ، فرزان و نگرههای دانشین گریزان است.
واژهی لاتین پوپوليسم Populism در واژهنامههای گوناگون، به مردمانگيزي، مردمباوری، تودهگرایی برگردانده شده است. از میان این واژگان به نگرش میرسد که «مردمانگیزی» رساترین واژه باشد. دستِ کم در ایران امروزی این واژه رساترین است و به آسانی درونهی فرایافت پوپولیسم را بازمیتاباند. در پوپولیسم، گروهی میکوشد که به شیوهای، مردم را در راستای خواستههای گروه برانگیزاند. برای بررسی درستی این سخن، به کنکاش در فرایافت و کاربردهای این واژهی لاتین در ایران میپردازیم.
راستی آن است که پیشنهاد کراننمود برای «پوپولیسم یا مردمانگیزی» که همهی نمادهای آن را بپوشاند اندکی دشوار است. ولی شاید به کوتاه، بتوان با برشمردن برخی ویژگیها، کراننمودِ این فرایافت را روشنتر ساخت. در زیر چند ویژگی پوپولیسم یا مردمانگیزی آورده میشود:
يكم: مردمانگیزی یا پوپوليسم ميتواند ابزاري برای روندها و سازوکارهایی با انگارگانهای پارادخش و رو در رو باشد. هم چپگرايان، هم راستگرايان، هم مردمیخواهان و هم خودکامهگان، میشود که گاهی از ابزار مردمانگیزی براي پيشبرد خواستهای خويش بهره گيرند. انگارگانهای گوناگون، هر كدام پيرامون يك «ارزش بنيادي» سامان مييابد، ارزشهايي چون برابري، آزادي، و همبستگي چپیرهای. ولی پوپوليسم یا مردمانگیزی، بيشتر يك شيوهی برخورد و روش جنبش است تا یک انگارگان با درونهی ویژه.
دوم: پوپوليسم یا مردمانگیزی، هماکنون، نهادهاي سازندهی کشورداری و سررشتهداریِ استوار بر «نمايندگي» را آماج تازش کرده است و بيارزش میانگاراند، نهادهايي چون باهماد ها و پیکارهای باهمادی، سگالشگاههای قانونی و رويهها و شيوههاي زمانبر آنها، ديوانسالاريها و فرآيندهاي گزیرش در آنها و کارکرد فنسالاران در گزیرشهای همهگانی از رستهی نهادهايي هستند كه از نگاهِ مردمانگیزان یا پوپولیستها بازدارندهی کارکرد «مردم» ميشوند و از اينرو گناهکارند.
سوم: مردمانگیزی، با چندگونگي و گوناگونی سرِ ناسازگاري دارد. از گونهای يكپارچهگي و يكدستي و يگانهگي همهگانی میپدافندد و به نیستانگاری و هیچشماری ناهمسانیها، جداییها و دیگرگونیها گرایش دارد. مردمانگیزی با گوناگونیِ نهفته در چپیره ی شهرآیینمند، همیستار است.
چهارم. مردمانگیزی هماره سرآمدستیز است. هر کس يا گروهي را كه به انگیزهای از توده مردم پیشروتر است و از نگرش چپیرهای سرآمد و برگزیده خوانده میشود، در نگاه مردمانگیزان بیارزش و سزاوار بيمهري است و از او میپرهیزند. روشناندیشان، كارآفرينانِ پیروزمند مانبدی، کشورداران و سررشتهداران باهمادی و کارکشته، فنسالاران شناخته شده، از رستهی سرآمدانی هستند كه تيغ تيز مردمانگیزان به سوي آنهاست.
پنجم: مردمانگیزی گرايش دارد كه فرآيند گزیرش در کارهای همهگانی را ساده كند و آن را به فراخور با دریافت توده درآورد. فرآيندهاي پيچيدهی فنسالارانه و دستیازی پیاپی به نگره ها برای راهبري گزیرش در کارهای همهگانی با خشم مردمانگیزان روبهرو میشود.
دریافت و داوري تودهی مردم براي آنها سنجه و ارزیابِ بسيار خوبي است كه پایهی گزیرشهای روندهای همهگانی میشود. از نگاهِ مردمانگیزان، آنهایی كه دشواریها، سستکاریها و کمکاریها را به دوش میکشند، بهترين واکاوی و راهکار را نيز براي آن پیش مینهند.
ششم: مردمانگیزی همیشه برای ریشهیابی دشواریها، سودبری از «نگرهی نیرنگ» را درمینگرد. هميشه گروهي يا همآیه ای از گروههاي گوناگون هستند كه دشواریها را برمیسازند و پیوسته، در پی برسازی و پیشآوری دشواریهای تازهاند.
Borna66
09-19-2009, 02:11 AM
توضیح بیشتر اومانیسم:
1 - كليات
اصطلاح اومانيسم را در فارسى با واژههايى مانند انسانگرايى، انسانمدارى، مكتب اصالت انسان و انسان دوستى معادل قرار مىدهند. اومانيسم در معناى رايج آن، نگرش يا فلسفهاى است كه با نهادن انسان در مركز تاملات خود، اصالت را به رشد و شكوفايى انسان مىدهد. اين مفهوم را به دشوارى مىتوان يك مكتب خاص و مستقل مانند بقيه مكاتب فلسفى به شمار آورد، بلكه اومانيسم نگرشى پر نفوذ است كه از رنسانس به اين سو در بسيارى از آرا و نظريههاى فلسفى، دينى، اخلاقى، ادبى - هنرى و نيز در ديدگاههاى سياسى، اقتصادى و اجتماعى مغرب زمين، ريشه دوانده است.
واژه اومانيسم از واژگان ابداعى قرن نوزدهم است. كلمه آلمانى Humanismus براى اولين بار در سال 1808 براى اشاره به يك شكل از آموزش كه تاكيد آن بر ادبيات كلاسيك يونانى و لاتين است، جعل شد. بنابراين، واژه اومانيسم در زمان رنسانس به كار نرفته است. با وجود اين، مفهوم اين واژه در آن دوره، حضور كامل داشت. اومانيسم در اين معناى خاص بر يك جنبش فرهنگى در عهد رنسانس اطلاق مىشود كه اهتمام اصلى آن بر تحقيقات كلاسيك و بويژه لغتشناسى بود. هدف اين جنبش فرهنگى آن بود كه با توجه به متون كلاسيك فرهنگ باستانى يونانى - رومى نيروهاى درونى انسان را شكوفا سازد و دانش و زندگى اخلاقى و دينى انسانها را از قيمومت كليسا آزاد كند.
اما اومانيسم - همچنان كه اشاره شد - معناى عام و متداولى نيز دارد كه از همان معناى خاص، سرچشمه مىگيرد. در اين معناى عام، اومانيسم، ديگر به معناى يك جنبش نيست، بلكه عبارت است از: «يك شيوه فكرى و حالتى روحى كه شخصيت انسان و شكوفايى كامل او را بر همه چيز مقدم مىشمارد و نيز عمل موافق با اين حالت و شيوه فكر.» به عبارت ديگر، اومانيسم - طبق تعريفى كه اومانيستها ارائه مىدهند - يعنى: انديشيدن و عمل كردن با آگاهى و تاكيد بر حيثيت انسانى و كوشيدن براى دستيابى به انسانيت اصيل. در واقع، اين معناى از اومانيسم است كه يكى از مبانى و زيرساختهاى دنياى جديد به شمار مىآيد و در بسيارى از فلسفهها و افكار و مكاتب پس از رنسانس تا به امروز وجود داشته است. هر چند كه ظهور و بروز آن در برخى مكاتب فلسفى و سياسى، نظير پراگماتيسم، اگزيستانسياليسم، پرسوناليسم، ماركسيسم و ليبراليسم بيشتر بوده است.
اين شيوه انديشه كه «انسان» را محور توجه خود قرار مىدهد، از رنسانس به اين سو منشا تحولات و تغييرات فراوان در مقولههاى گوناگون زندگى و تمدن مردم باختر زمين شده است؛ بهطورى كه انسان گرايى را بايد از مهمترين شالودههاى تفكر جديد غرب و انديشه مدرنيسم به شمار آورد.
به طور كلى، اومانيسم در تاريخ غرب، با دو قرائتيا در دو گرايش كلى بروز كرده است؛ يكى، گرايش فردگرا و ديگرى گرايش جمعگرا. فردگرايى، كه قرائت غالب از انسان گرايى بوده است، نه تنها اصالت را به انسان، كه به «فرد انسانى» مىدهد. (ر. ك.: فردگرايى) در عرصه حيات سياسى و اقتصادى، گرايش جمعگرا معمولا در مكاتب سوسياليسم و ماركسيسم و گرايش فردگرايانه بويژه در ليبراليسم و كاپيتاليسم، خود را نشان داده است.
2 - پيشينه و تاريخچه اومانيسم
هر چند اومانيسم در معناى خاص آن، يكى از جنبههاى اساسى و زيربنايى جنبش رنسانس است، اما پيشينه آن از لحاظ تاريخى به فرهنگ يونان باستان باز مىگردد. در يونان باستان، خدايان صفات و سجاياى انسانى و حتى صورت انسانى داشتند. موضوع شعر از حماسههاى هومرى تا واپسين دوره فرهنگ يونانى، انسان و سرنوشت او بود. اندام انسانى مهمترين موضوع هنر مجسمهسازى و نقاشى به حساب مىآمد. توجه به انسان در آن دوره به حد اعلاى خود رسيد و حتى در انديشه سوفسطاييان، انسان، مقياس همه چيز بود. سقراط نيز در همان دوره تاكيد فراوان بر خودشناسى داشت. به طور كلى، بسيارى از انديشمندان، تاريخ فرهنگ يونانى را تاريخ وقوف به ارزش حيثيت انسان و استقلال فرد انسانى مىدانند. با زوال استقلال يونان، فرهنگ يونانى هر چند به صورت رنگ باخته، به روم منتقل گرديد. دموكراسى و آزادى فردى مطابق با نمونه يونانى، در روم هرگز پا نگرفت؛ ولى به هر حال، شيوه فكر يونانى و انديشه استقلال تفكر انسانى در روم به زندگى خود ادامه داد.
اما با ظهور و اشاعه مسيحيت در روم و ديگر نقاط اروپا و نضج گرفتن كليسا، وضع از بن دگرگون شد. به مرور زمان، كليسا مدعى شد كه يگانه حافظ حقيقت الهى در روى زمين است و انسانشناسى مسيحى بر انسانشناسى متاثر از فرهنگ يونانى غالب شد. در اين دوره، علم و فلسفه خادم الهيات مسيحى است. در نتيجه، كليسا حق انتخاب مواد آموزشى و پژوهشى را از پيروان خود سلب مىكرد و حتى علوم تجربى را تحت نظارت خود در آورد.
اين جريان، بويژه، در بخشى از دوره ميانه ادامه داشت تا اين كه در قرن چهاردهم يكباره در ايتاليا گرايش آشكار به فرهنگ باستان، نخست ناگاهانه و اندكى بعد آگاهانه به طور انفجارآميز پديدار شد و پس از آن به سراسر باختر زمين گسترش يافت. اين جنبش به جنبش رنسانس (نوزايى) موسوم گرديد. نتيجه چنين نگرشى، استقلال فرد انسانى و آزادى از قيمومت كليسا و به بيان ديگر، پيدايش اومانيسم بود. اعجاب و شيفتگى اين دوره نسبتبه غنا و بارورى عهد باستان، موجب شد كه شاعران، نويسندگان، سخنوران، تاريخ نويسان و پژوهشگرانى با عنوان «اومانيست» پديد آيند كه كمال مطلوب خود را در آثار يونان باستان، قهرمانىهاى روميان و عقايد مسيحيان نخستين جستجو كنند.
به هر حال، اومانيسم يكى از شاخصههاى برجسته و جنبههاى پرنفوذ رنسانس بود كه با توجه به متون باستانى يونان، انسان را در مركز تاملات خود قرار مىداد. اين جنبش اومانيستى بيشترين اهتمام خود را صرف گريز از وضعيتحاكم در دوره قرون وسطا و نفوذ كليسايى قرار داده بود؛ و چندان دغدغه نظم دادن به انديشههاى خود در چارچوبهاى علمى و فلسفى نداشت. اومانيستها، بيشتر، از انديشههايى استقبال مىنمودند كه در تقابل و تخالف با نظام حاكم قرون وسطايى شكل مىگرفت. آنها مفاهيمى از قبيل اختيار و آزادى انسان را - در مقابل انديشه حاكميت امپراطورى و كليسا و اصول فئوداليته - همواره مىستودند. طبيعتگرايى، تصديق جايگاه لذت در زندگى اخلاقى، تساهل و تسامح دينى از ديگر موضوعاتى بود كه بتدريج مورد علاقه اومانيستها قرار گرفت.
جنبش اومانيستى هر چند به دلايل مختلف در پايان قرن شانزدهم ميلادى، به عنوان يك جنبش، رو به اضمحلال گذاشت. ولى تاثير خود را به عنوان يك نگرش نوين، در دوره خود و جريانهاى فكرى پس از خود و به طور كلى بر فكر و فرهنگ و رفتار تمدن جديد غربى تا به امروز به جاى گذاشته است؛ به طورى كه در عرصه هنر و ادب كه اومانيستها آن را به عنوان نخستين گريزگاه خود براى رسيدن به آزادى انديشه و بيان انسانى انتخاب كرده بودند، افرادى چون پترارك (1304 - 1374)، بوكاچيو (1313 - 1375) ظهور كردند كه با انسانگرايى خود و اين باور كه فرهنگ آنها همان فرهنگ عهد عتيق كلاسيك است، بينش عصر رنسانس را پىريزى كردند. نظرات آنان الهام بخش بسيارى از نويسندگان، شاعران، نقاشان و پيكرهسازان گرديد. ظهور افراد ديگرى مانند اراسموس و لوتر نيز در عرصه مذهب و پيدايش نهضت اصلاح دين و پيشرفتهاى بزرگ علمى در عرصه علوم زيستشناسى، پزشكى، شيمى و فيزيك، به گونهاى تحت تاثير اين دوره و اين جريان فكرى است. از لحاظ فلسفى نيز اغلب فلسفههاى پس از رنسانس متاثر از نگرش اومانيستى بودهاند. نكته قابل توجه اين كه اومانيسم دوره رنسانس، اومانيسم فلسفى نبود؛ ولى در دوره جديد، با ظهور فيلسوفانى چون برونو، بيكن، دكارت، اسپينوزا در نحله راسيوناليستى (اصالت عقلى) و لاك، باركلى و هيوم در نحله آمپريستى (اصالت تجربهاى)، بتدريج مفاهيم منسجم فلسفى خود را باز يافت.
در قرنهاى هفدهم و هجدهم (دوره روشنگرى) تاثير انديشههاى اومانيستى بر افكار و آثار اين دوره كاملا آشكار است. در اين دوره، مجموعهاى از بزرگان ادباء، فلاسفه و دانشمندان مانند ولتر، منتسكيو، ديدرو، دالامبر، لاك، هيوم، كندرسه مىزيستند، كه اعتقاد عمومى آنها بر اين بود كه مساله اساسى و محورى وجود آدمى، سر و سامان يافتن زندگى فردى و اجتماعى بر طبق موازين عقلى است نه كشف اراده خداوند در مورد اين موجود خاكى. هدف انسان، نه عشق و ستايش خداوند است و نه بهشت موعود، بلكه تحقق بخشيدن به طرحهاى انسانى متناسب با اين جهان است كه از سوى عقل ارائه مىشود.
مىتوان گفت كه انسانگرايى اين دوره نوعى روند و حركت فرهنگى بود كه زمينههاى مختلف اخلاق، سياست، تعليم و تربيت، اقتصاد، حقوق و دينشناسى و... را تحت تاثير جدى و دگرگونساز خود قرار داده بود؛ در زمينه اخلاق، بر اساس انديشه انسانگرايانه ارزشها و بايد و نبايدهاى اخلاقى، تنها بر مبناى عقل و وجدان و اخلاق علمى - و نه بر اساس آموزههاى دينى - استوار مىشود. در عالم سياست نيز امور بر اساس اراده و خواست انسان (در قالب اكثريت) تعيين مىگردد و دموكراسى به جاى تئوكراسى مىنشيند. در واقع اكثر انديشههاى سياسى قرون اخير (خصوصا ليبراليسم) بر مبناى اومانيسم پىريزى شدهاند.
اين روند؛ يعنى روند اومانيسم در دوره روشنگرى، تا دوره معاصر همچنان ادامه يافته است. در واقع، گذشته از بسيارى از جريانهاى انتقادى كه بر عليه تفكر اومانيسم عقل محور به راه افتاده است، درونمايه بسيارى از مباحث اخلاقى، حقوقى، سياسى، دينى و زيباشناختى معاصر را هنوز انديشههاى انسان گرايانه شكل مىدهد؛ هر چند كه نامى از اومانيسم در خلال برخى از اين مباحثبرده نشود. اومانيستهاى امروزى، بيشترين تاثير را از ديدگاههاى اومانيستى عصر روشنگرى پذيرفتهاند.
Borna66
09-19-2009, 02:11 AM
توضح بیشتر :
اَمپـِریالیسم طرفداری از حکومت امپراتوری. سیاستی که مرام وی بسط نفوذ و قدرت کشور خویش بر کشورهای دیگر است. رژیمی که بر اثر از میان رفتن خردهسرمایهداری داخلی و پدید آمدن تراستها و کارتلها دچار تورم تولید و کمبود مواد خام شود و برای بدست آوردن مستعمره و بازار به دیگران تجاوز کند.
این مرحله از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن حاضر آغاز می شود. تدوین تئوری مربوط به امپریالیسم و تجزیه و تحلیل پنج وجه مشخصه اساسی آن میگوید:
1 ـ تمركز و تراكم تولید و سرمایه موجب ایجاد انحصارها (مونوپول ها) شد. انحصارها دراین مرحله نقش قاطع را در حیات اقتصادی بازی می كنند.
2 ـ تركیب سرمایه بانكی و سرمایه صنعتی به پیدایش سرمایه مالی و الیگارشی مالی منجر گردید.
3 ـ صدور سرمایه به جای صدور كالا اهمیت ویژه ای كسب می كند.
4 ـ ایجاد اتحادیه ها و كنسول های انحصاری سرمایه داران، این اتحادیه ها به صورت كارتلها، تراستها و كنسرسیوم ها جهان را از نظر اقتصادی بین خود تقسیم می كنند.
5 ـ پایان تقسیم منطقه ای سرزمین های جهان بین بزرگ ترین و ثروتمندترین دول سرمایه داری و آغاز تجدید تقسیم آن ها.
اساس اقتصادی و خصلت ویژه امپریالیسم عبارتست از تسلط انحصارها، انحصارها در رشته های مختلف كاملاً و همه جانبه اقتصاد و سیاست بزرگ ترین كشورهای سرمایه داری را در حیطه اقتدار و زیر سیطره خود می گیرند و رقابت آزاد از بین می رود. سلطه انحصارها در حیات اقتصادی با نفوذ و قدرت روز افزون آن ها در زمینه سیاسی همراه است كه دستگاه دولتی را زیر فرمان خود می كشند و تحت الشعاع منافع خود می سازند. در این مرحله سرمایه داری، انحصارها امپراتوران قدر قدرتی در همه شئون هستند. خود لغت امپریالیسم نیز از ریشه لاتینی ایمپریو (imperiu) به معنای امپراتوری مشتق می شود. در این مرحله اشاعه كم و بیش دوران سرمایه داری در سراسر كره زمین جای خود را به تكامل جهشی و فلاكت آور داد. این امر موجب شدت وحدت بی سابقه كلیه تضادهای سرمایه داری یعنی تضادهای اقتصادی، سیاسی، طبقاتی و ملی گردید. مبارزه دول امپریالیستی بر سربازار فروش و عرصه های سرمایه گذاری و بدست آوردن مواد خام و نیروی كار ارزان و احراز تسلط جهانی، حدت بی سابقه ای یافت كه در دوران تسلط بلامنازع امپریالیسم، امپریالیسم ناگزیر كار را به جنگ های ویرانی آور می كشاند.
امپریالیسم در عین حال مرحله تلاشی سرمایه داری، مرحله پوسیدگی و احتضار آنست. در این مرحله در مجموع سیستم جهانی سرمایه داری، شرایط برای انقلاب اجتماعی نضج پیدا می كند. تضاد بین دول امپریالیستی و كشورهای وابسته و مستعمره، تضاد بین خود دول امپریالیستی هرچه بیشتر شدید تر می شود. واضح است كه تشدید تضادها و پوسیدگی ماهوی امپریالیسم به معنای ركود و جمود مطلق سرمایه داری نیست.
تضادهای امپریالیسم موجب تسریع پروسه تبدیل سرمایه داری انحصاری به سرمایه داری انحصاری دولتی گردیده است. این شكل در حالی كه سلطه انحصارها را بر زندگی مردم تقویت می كند نیروی انحصارها را با نیروی دولت در دستگاه واحدی متحد می سازد تا حداكثر سود برای بورژوازی تامین شود و نظام سرمایه داری حفظ گردد. ولی نه این شكل نه نظامی كردن حیات اجتماعی و اقتصادی كشور و نه انتگراسیون ( یعنی در هم آمیختگی و ادغام و تشكیل سازمان های جدید مافوق ملی، سیاسی و اقتصادی به منظور پیوستگی دول و انحصارات سرمایه داری) نمی تواند پایه های سرمایه داری را نجات دهد. رشد تولید در برخی كشورهای سرمایه داری هرگز نتوانسته است جلوی حدت یافتن تضادهای ملی و بین المللی سرمایه داری را بگیرد.
در حالی كه سود و مافوق انحصارها افزایش می یابد، اتوماسیون ( استفاده از وسائل خودكار در تولید) در شرایط سرمایه داری مصائب جدیدی برای زحمتكشان به بار می آورد.
سلطه انحصارها نه فقط علیه كارگران و دهقانان و دیگر زحمتكشان متوجه است بلكه بر منافع قشرهای بورژوازی كوچك و متوسط زیان وارد می سازد. واقعیات پوچ بودن تئوری هایی نظیر سرمایه داری خلقی و دولت بهروزی همگانی را ثابت كرده است .
وجدان بشریت و خرد وی نمی تواند با بزهكاری های امپریالیسم آشتی كند. گناه دو جنگ جهانی كه در آن ها ده ها میلیون انسان به هلاكت رسیدند بر عهده امپریالیسم است. امپریالیسم ماشین جنگی بی سابقه ای ساخته كه منابع عظیم انسانی و مادی را می بلعد، با تازاندن مسابقات تسلیحاتی برای ده ها سال آینده برنامه های تولید تسلیحات نوینی را تدوین می كند، حامل خطر جنگ جهانی هسته ای است كه در صورت انفجار در آتش آن صدها میلیون انسان نابود و كشورهایی به كلی منهدم خواهند شد.
فاشیسم این رژیم ترور سیاسی و اردوگاه های مرگ، مولود امپریالیسم به سود امپریالیسم هر جا كه بتواند بر حقوق و آزادی های دموكراتیك یورش می برد، شایستگی انسان را لگد مال می كند، نژاد پرستی می پروراند.
امپریالیسم مسئول محرومیت ها و مصائب صدها میلیون انسان است، مسبب اصلی پیدایش این وضع است كه توده های عظیمی در كشورهای آسیا و آفریقا و آمریكای لاتین مجبورند در شرایط فقر، بیماری، بیسوادی، مناسبات اجتماعی عهد عتیق زیست كنند و توده های عظیمی به مرگ تدریجی و نابودی محكوم شوند.
سیر تكامل اجتماعی نشان می دهد كه امپریالیسم با منافع حیاتی زحمتكشان یدی و فكری، اقشار اجتماعی گوناگون، ملت ها و كشورها تصادم می یابد. علیه امپریالیسم توده های همواره عظیم تر و جنبش های اجتماعی، یك جا به مبارزه بر می خیزند.
اضمحلال امپریالیسم در سراسر جهان هم زمان انجام نمی گیرد. ناموزونی تكامل اقتصادی و سیاسی كشورهای سرمایه داری در دوران امپریالیسم موجب می شود كه اضمحلال در كشورهای مختلف در زمان های مختلف صورت گیرد.
Borna66
09-19-2009, 02:12 AM
سوسیالیسم تخیلی» برابر واژه «Utopian Socialism»(در فارسی به «سوسیالیسم پنداری»و«سوسیالیسم ایده آلیست» نیز برگردانده شدهاست) واژهای است که اولین بار توسط کارل مارکس(از با نفوذترین سوسیالیستها که با جمع آوری نظرات سوسیالیستهای قبل از خود و تحلیل وضع اقتصادی موجود در زمان خود و پیش از آن، با همکاری فرد دیگری بنام فردریش انگلس آثار مهمی را به رشته تحریر در آوردند)به سوسیالیستهای پیش از خودشان اطلاق شدهاست.وی عقیده داشت که بیشتر سوسیالیستهای اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم انسانگرایانی هستند که نسبت به بهره کشی شدیدی که با سرمایه داری ابتدایی همراه بود اعتراضی بجا داشتند. وی با وجود تحسین بسیار آنها این لقب کنایه آمیز را در مورد آنها بکار برد و معتقد بود بیشتر آنها خیال پردازانی در جستجوی مدینه فاضلهاند که امیدوارند با اتکای به خرد و شعور اخلاقی طبقه تحصیلکرده، جامعه را تحول بخشند. بنظر وی بیشتر افراد تحصیلکرده اغلب اعضای طبقات بالا هستند و بدین جهت پایگاه اجتماعی، رفاه، دانش و آموزش برتر خود را مدیون امتیازات موجود در نظام سرمایه داری بوده و در حفظ آن کوشش میکنند و وجود تعداد محدودی افراد انسانگرا در میان آنان به تحقیق نمیتواند پایگاه قدرتی برای تغییر محسوب شود و برای آنهایی که به تحقق چنین تغییری عقیده داشتند واژه سوسیالیستهای تخیلی را بکار برد.
در واقع سوسیالیسم تخیلی مبتنی بر احساسات است و بدون تحلیل علمی از پدیدهای اقتصادی و اجتماعی و بدون ارائه راهکارهایی مبتنی بر تحقیقات علمی برای رفع مشکلات اقتصادی و یا پیاده شدن نظام اقتصادی مورد نظر است.
قدیمیترین عضو سوسیالیسم تخیلی افلاطون فیلسوف نامی یونان باستان میباشد او مدینه فاضله را جامعهای ایدالی معرفی میکند که مرکز ثقل آن عدالت اجتماعی است.
همچنین توماس ماروس(۱۴۷۸-۱۵۳۵)سوسیالیست انگلیسی در اثر معروف خود«اوتوپیا» جامعهای را مطلوب تصور میکند که در آن مالکیت فردی وجود ندارد.
توماس کامپانلا که از سوسیالیستهای انگلیسی است جامعه اشتراکی مدنظر خود را در کتابش به نام((کشور آفتاب )) به تصویر میکشدکه در عین حال حکومت مسیحی بر آن حاکم است و اداره آن بر عهده کشیشان میباشد.
سیمون دو سیسموندی(۱۷۷۳-۱۸۴۲) نیز سوسیالیست فرانسوی میباشد که هدف اقتصاد کلاسیک یعنی حداکثر کردن سود را مورد انتقاد قرار میدهد و اقتصاد رقابتی را مخصوصا در زمینه توزیع نامناسب میداند.زیرا سیتم توزیع در این اقتصاد موجب فقر عمومی و مازاد تولید میشود.او معتقد است ریشه بحرانها در استثمار کارگران و پیشرفت تکنولژی است و وسیعترین قشر جامعه یعنی کارگران از قدرت خرید کمی برخوردارند.
سن سیمون (۱۷۶۰-۱۸۲۵)سوسیالیست فرانسوی سوسیالیم دولتی را در قالب مذهبی پیشنهاد میکند.این سوسیالیسم بر پایه اخوت مذهبی و بدون دخالت روحانیت میباشد.مشکل اصلی اجتماع مسئله کارگری عنوان میشود.و ریشه تمام بحرانهای اجتماعی و اقتصادی در این است که جامعه فقط دو طبقه دارد.یکی تولید کنندهاست و دیگری بدون انجام کار از دسترنج دیگران بهرمند میشود.سیمون در کتابش «کندوی عسل»این دو طبقه کارگر و کارفرما را به زنبور عسل و خرمگس تشبیه میکند که یکی با زحمت کار میکند و عسل تولید میکند و دیگری مانند خرمگسی بدون تحمل سختی از دسترنج وی استفاده میکند.
اگرچه سوسیالیسم تخیلی سهم چندانی در ارائه راه حل برای مشکلات اقتصادی ندارد و راه عملی پیاده کردن نظام اقتصادی سوسیالیستی را نمینمایاند با این وجود با انتقاد خود از نظام اقتصادی حاکم و طرح نظام اقتصادی مبتنی بر مساوات و عدالت اجتماعی و به دور از مشکلات توزیع در نظام حاکم در نشان دادن ضعف نظام سرمایه داری و ایجاد واکنش در برابر این نظام بی تاثیر نبوده.
__________________
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.