Borna66
09-18-2009, 11:33 PM
شاید از کثیفی شهرهای هند شنیده اید،از سگ های ولگردشان که به تعداد گربه های ولگرد ایران اند.از میمون ها، سنجاب ها و پرنده های شکاری شان که آزادند و در خیابا ن ها پرسه می زنند. از خانه های سبز، آبی، زرد و صورتی که بالاسرش «ام» یا همان «خدا» نوشته شده است. از نرده های مدل به مدلی که جزیی از تزیین ساختمان هایشان محسوب می شود.از اتوبوس هایی که به ندرت توی ایستگاه می ایستند. سرعت آنها کم است و مردم از سر وکول اتوبوس بالا می روند و درهای آنها بسته نمی شود. در هند تعجب نمی کنید اگر مردی با کت و شلوار و کیف سامسونت در گوشه یی از پیاده رو پشت به شما کند برای قضای حاجت. می گویند این کار روزی نشانه اعتراض بوده است اما حال بیشتر یک عادت است و چه بسا یک نیاز. شاید از ریکشاهای هند چیزی شنیده باشید. همان سه چرخه های سبز رنگ معروفی که کار تاکسی را می کنند. ریکشاهایی که با عکس های شاهرخ خان، امیر خان، آیشواریا رای و هالی بری تزیین شده اند.
آدم سرسام می گیرد. پشت بیشتر ریکشاها، کامیون ها، اتوبوس ها و ماشین های شخصی نوشته شده است؛ لطفاً بوق بزنید. زمانی که چهار نفری درون ریکشاهایی که گنجایش دو نفر را دارند، می نشینید تنها صدای بوق می شنوید و خواننده یی که در رادیو می خواند.
بوق در هند اهمیت زیادی دارد چرا که جدا از فلاشر چراغ راهنمای ماشین ها هم بوق می زنند. اگر راننده ماشینی را دیدید که از چراغ قرمز عبور می کند، با موبایل حرف می زند، ماشینش را در پارک ممنوع پارک کرده است و پلیس صدایش درنمی آید و مردم نیز سکوت کرده اند، بدانید راننده پولدار است. بسیاری از پولداران هندی به خاطر این قبیل آزادی ها علاقه یی به مهاجرت ندارند.
اگر وارد پاساژ شدید که بیشتر مغازه هایش نمایندگی معروف ترین برندها را دارند با این حال در معرض ورشکستگی اند و در همان نزدیکی پاساژی شلوغ یافتید با همان برندها بدانید دلیلش تفاوت در جایگاه حوض آبی است که این پاساژ ها قرار دارد. مردم هند عقیده دارند آب درون حوض باید در هوای آزاد باشد؛ جایی که سقفی بالا سرش نیست.
خانه هایی که در فیلم های هندی می بینید با واقعیت تناسب چندانی ندارد. خانه های کمی را پیدا می کنید که پنجره هایی بزرگ داشته باشد. بیشتر خانه ها ساده هستند. فیلم های هندی بیشتر رویاهای مردم هند را نشان می دهند.
بیشتر زنان هندی، چه پیر و چه جوان با لباس ساری همان پارچه های شش متری که دورشان می پیچند بیرون می آیند و گروهی هم کورتا تن شان است؛ چیزی شبیه به مانتو و شلوار . البته مانتویی با آستین های کوتاه.
هند پر از رنگ است. از ساختمان هایش بگیرید تا لباس های مردم و غذاها و نان هایی که می خورند و مردم هند نیز بسیار سنتی و مذهبی هستند.
این حرف ها را زدم تا از روستای کوتی بگویم؛ روستایی در جنوب دهلی. روستایی که در نگاه اول وضعیتش شبیه به زاغه نشین های شهرهای بزرگ ایران است. کثیفی کوچه های روستای کوتی هم مثل دهلی است بیشتر و نه کمتر؛ خانه هایشان پنجره بزرگ ندارد و حیاط ها دیوار.
در روستایی کوتی با شنری آشنا شدم. تنها نارگیل فروش روستا بود. مادرش کارگر ساختمان بود. در نزدیکی روستای کوتی هتلی پنج ستاره می ساختند که نزدیک به ۸۰ درصد از کارگران ساختمانش را زنان تشکیل می دادند. بیشترشان اهل کوتی بودند. همگی کلاه ایمنی بر سر داشتند. کلاه های زردشان با ساری های رنگارنگ و صورت های خاکی شان توجه آدم را جلب می کرد. هیچ کدام از زنان روستای کوتی به مدرسه نرفته بودند. در میان هندوها مدرسه نرفتن زنان امری طبیعی محسوب می شود.
پدر شنری ریکشاسوار بود. صبح به صبح بعد از طلوع آفتاب پدر شنری و دیگر مردان میانسال کوتی سوار بر ریکشا می شدند و به دهلی می رفتند. پسرهای جوان این روستا یا درس می خواندند یا در همان نزدیکی ها کار می کردند. مسن ترها هم درون مغازه می ایستادند و نان محلی می فروختند. همسایه شنری دختر ۲۰ ساله یی بود که لباس روستاییان را می شست. داخل حیاط خانه اش نشسته و لباس ها را توی تشتی بزرگ ریخته بود. لباس های شسته شده را روی زمین گلی می گذاشت. آب های کف آلود تا اواسط کوچه می آمد. پسر یک ساله اش با چشمان سرمه کشیده شده کنارش ایستاده بود و انگشت اش را کرده بود توی دماغش. دختر سه ساله اش پشت ستون پنهان شده و گهگداری سرک می کشید تا ببیند ما رفته ایم یا نه. همسایه سمت راستی شنری زن مسنی بود که نان های سرخ رنگ خانگی می پخت؛ نان هایی که سرخی اش به خاطر فلفل قرمز بود. زن چاق همسایه با اخم به ما نگاه می کرد و اجازه نمی داد عکس بگیریم. موهای بلندش را با حنا رنگ کرده بود. پیشانی اش پر از چروک های عمیق بود و صورتی آفتاب سوخته داشت. توله سگ های سفیدش از سروکولش بالا می رفتند. هیچ کدام شان نژادی اصیل نداشتند. بچه های کوتی که دورمان جمع شده بودند را دعوا می کرد.
دورمان پر از اهالی کوتی بود. بعضی از بچه ها بالای پشت بام خانه هایشان ایستاده بودند و با خنده هلو مادام می گفتند. موقع برگشت لباس های بعضی از زنان و کودکان کوتی عوض شده بود. صورت شان خاکی بود اما لباس هایشان برق می زد.
دختر لباس شوی دستم را گرفت و داخل اتاقک تاریک خانه اش برد. عکس خودش و همسرش به دیوار بود. جلوی تاج محل دست به سینه ایستاده بودند و لبخندی مصنوعی داشتند. از شنری خبری نبود. مادرش می گفت معبد است. در نزدیکی کوتی معبد کوچکی است. داخلش پر از گل های زرد رنگی است که برای تبرک آورده اند، همان هایی که در عروسی ها گردنشان می اندازند. در کنار تابلوهای بزرگی که نقاشی مردانی با ریش های بلند و سفید بود، عودهایی نیمه سوز قرار داشت. شنری در مقابل یکی از الهه ها به صورت افقی دراز کشیده بود و نیایش می کرد. برایش مهم نبود زمین خاکی و پر از سنگلاخ است. در روز پنج بار به معبد می آمد. شنری به سراغ نارگیل های سبز رفت. او نمی خواست مثل پدرش ریکشاسوار شود. شنری می خواست یکی از بهترین نارگیل فروش های کوتی باشد، البته به خواسته اش رسیده بود چراکه در کوتی هیچ کس دیگری نارگیل نمی فروخت.
__________________
آدم سرسام می گیرد. پشت بیشتر ریکشاها، کامیون ها، اتوبوس ها و ماشین های شخصی نوشته شده است؛ لطفاً بوق بزنید. زمانی که چهار نفری درون ریکشاهایی که گنجایش دو نفر را دارند، می نشینید تنها صدای بوق می شنوید و خواننده یی که در رادیو می خواند.
بوق در هند اهمیت زیادی دارد چرا که جدا از فلاشر چراغ راهنمای ماشین ها هم بوق می زنند. اگر راننده ماشینی را دیدید که از چراغ قرمز عبور می کند، با موبایل حرف می زند، ماشینش را در پارک ممنوع پارک کرده است و پلیس صدایش درنمی آید و مردم نیز سکوت کرده اند، بدانید راننده پولدار است. بسیاری از پولداران هندی به خاطر این قبیل آزادی ها علاقه یی به مهاجرت ندارند.
اگر وارد پاساژ شدید که بیشتر مغازه هایش نمایندگی معروف ترین برندها را دارند با این حال در معرض ورشکستگی اند و در همان نزدیکی پاساژی شلوغ یافتید با همان برندها بدانید دلیلش تفاوت در جایگاه حوض آبی است که این پاساژ ها قرار دارد. مردم هند عقیده دارند آب درون حوض باید در هوای آزاد باشد؛ جایی که سقفی بالا سرش نیست.
خانه هایی که در فیلم های هندی می بینید با واقعیت تناسب چندانی ندارد. خانه های کمی را پیدا می کنید که پنجره هایی بزرگ داشته باشد. بیشتر خانه ها ساده هستند. فیلم های هندی بیشتر رویاهای مردم هند را نشان می دهند.
بیشتر زنان هندی، چه پیر و چه جوان با لباس ساری همان پارچه های شش متری که دورشان می پیچند بیرون می آیند و گروهی هم کورتا تن شان است؛ چیزی شبیه به مانتو و شلوار . البته مانتویی با آستین های کوتاه.
هند پر از رنگ است. از ساختمان هایش بگیرید تا لباس های مردم و غذاها و نان هایی که می خورند و مردم هند نیز بسیار سنتی و مذهبی هستند.
این حرف ها را زدم تا از روستای کوتی بگویم؛ روستایی در جنوب دهلی. روستایی که در نگاه اول وضعیتش شبیه به زاغه نشین های شهرهای بزرگ ایران است. کثیفی کوچه های روستای کوتی هم مثل دهلی است بیشتر و نه کمتر؛ خانه هایشان پنجره بزرگ ندارد و حیاط ها دیوار.
در روستایی کوتی با شنری آشنا شدم. تنها نارگیل فروش روستا بود. مادرش کارگر ساختمان بود. در نزدیکی روستای کوتی هتلی پنج ستاره می ساختند که نزدیک به ۸۰ درصد از کارگران ساختمانش را زنان تشکیل می دادند. بیشترشان اهل کوتی بودند. همگی کلاه ایمنی بر سر داشتند. کلاه های زردشان با ساری های رنگارنگ و صورت های خاکی شان توجه آدم را جلب می کرد. هیچ کدام از زنان روستای کوتی به مدرسه نرفته بودند. در میان هندوها مدرسه نرفتن زنان امری طبیعی محسوب می شود.
پدر شنری ریکشاسوار بود. صبح به صبح بعد از طلوع آفتاب پدر شنری و دیگر مردان میانسال کوتی سوار بر ریکشا می شدند و به دهلی می رفتند. پسرهای جوان این روستا یا درس می خواندند یا در همان نزدیکی ها کار می کردند. مسن ترها هم درون مغازه می ایستادند و نان محلی می فروختند. همسایه شنری دختر ۲۰ ساله یی بود که لباس روستاییان را می شست. داخل حیاط خانه اش نشسته و لباس ها را توی تشتی بزرگ ریخته بود. لباس های شسته شده را روی زمین گلی می گذاشت. آب های کف آلود تا اواسط کوچه می آمد. پسر یک ساله اش با چشمان سرمه کشیده شده کنارش ایستاده بود و انگشت اش را کرده بود توی دماغش. دختر سه ساله اش پشت ستون پنهان شده و گهگداری سرک می کشید تا ببیند ما رفته ایم یا نه. همسایه سمت راستی شنری زن مسنی بود که نان های سرخ رنگ خانگی می پخت؛ نان هایی که سرخی اش به خاطر فلفل قرمز بود. زن چاق همسایه با اخم به ما نگاه می کرد و اجازه نمی داد عکس بگیریم. موهای بلندش را با حنا رنگ کرده بود. پیشانی اش پر از چروک های عمیق بود و صورتی آفتاب سوخته داشت. توله سگ های سفیدش از سروکولش بالا می رفتند. هیچ کدام شان نژادی اصیل نداشتند. بچه های کوتی که دورمان جمع شده بودند را دعوا می کرد.
دورمان پر از اهالی کوتی بود. بعضی از بچه ها بالای پشت بام خانه هایشان ایستاده بودند و با خنده هلو مادام می گفتند. موقع برگشت لباس های بعضی از زنان و کودکان کوتی عوض شده بود. صورت شان خاکی بود اما لباس هایشان برق می زد.
دختر لباس شوی دستم را گرفت و داخل اتاقک تاریک خانه اش برد. عکس خودش و همسرش به دیوار بود. جلوی تاج محل دست به سینه ایستاده بودند و لبخندی مصنوعی داشتند. از شنری خبری نبود. مادرش می گفت معبد است. در نزدیکی کوتی معبد کوچکی است. داخلش پر از گل های زرد رنگی است که برای تبرک آورده اند، همان هایی که در عروسی ها گردنشان می اندازند. در کنار تابلوهای بزرگی که نقاشی مردانی با ریش های بلند و سفید بود، عودهایی نیمه سوز قرار داشت. شنری در مقابل یکی از الهه ها به صورت افقی دراز کشیده بود و نیایش می کرد. برایش مهم نبود زمین خاکی و پر از سنگلاخ است. در روز پنج بار به معبد می آمد. شنری به سراغ نارگیل های سبز رفت. او نمی خواست مثل پدرش ریکشاسوار شود. شنری می خواست یکی از بهترین نارگیل فروش های کوتی باشد، البته به خواسته اش رسیده بود چراکه در کوتی هیچ کس دیگری نارگیل نمی فروخت.
__________________