Borna66
09-18-2009, 05:19 PM
باستان شناسی انسان شناختی از اوایل قرن بیستم میلادی، از رهگذر ارتباط نزدیک رشته های انسان شناسی و باستان شناسی در آمریکای شمالی، بویژه در ایالات متحدۀ آمریکا، شکل گرفت. البته پیشتر از آن، باستان شناسی در مقام یک رشتۀ علمی در اروپا شکل گرفته و از دیدگاههای نظری و روش شناختی پیشرفت هایی کرده بود، اما باستان شناسی اروپا بیشتر در گیرودار مباحث مقدّماتی باستان شناختی، چون توصیف و طبقه بندی و تاریخ گذاری نسبی یافته های باستانی درمانده، و از مباحث فراتر و مهم تر در زمینۀ تحلیل اطلاعات باستان شناختی و بازسازیهای فرهنگی- اجتماعی- اقتصادی- سیاسی جوامع باستانی بازمانده بود. این امر تا حدود زیادی از این ناشی می شد که باستان شناسان اروپایی از نمونه های زنده ای محروم بودند که می توانست به آنان کمک کند از یافته های ایستای باستانی هنجارهای پویای فرهنگی باستانیان را استخراج کنند: اقوام باستانی اروپا یا منقرض شده و یا همگام با دگرگونیهای فرهنگی – اجتماعی – اقتصادی – سیاسی اروپا در حد فاصل سقوط امپراتوری روم تا عصر روشنگری آنان نیز تغییر یافته بودند؛ دیگر انسان «بدوی»ای در اروپا باقی نمانده بود تا پژوهشگران اروپایی به بررسی و ثبت فرهنگ و رفتار آنان بپردازند. در صورتی که در ارض جدید هنوز مردمانی بومی زندگی می کردند که روش زندگی آنها از برخی جهات به زندگی مردمان باستانی شباهت هایی داشت. بدین ترتیب، در حالی که نسل های آغازین انسان شناسان آمریکایی با شدت و حدت در حال ثبت و ضبط آداب و رسوم این مردمان بودند، نسل های آغازین باستان شناسان آمریکایی نیز در تلاش بودند با توجه به این مردم، رفتار و فرهنگ نیاکان آنان را بازسازی کنند.
پس از تجربیات متعدد و آزمون و خطاهای فراوان، رفته رفته از اواخر دهۀ 1940 میلادی، باستان شناسی انسان شناختی سمت و سویی مشخصتر گرفت و به نحوی اصولی تر مفاهیم انسان شناختی را به کار بست. بخش عمده ای از این امر ماحصل تحولات علمی – دانشگاهی- اجتماعی پس از جنگ جهانی دوم بود که گسترش کمّی و کیفی نظام دانشگاهی آمریکا را به دنبال داشت. با افزایش تعداد دانشگاهها بر شمار دانشجویان و دانش آموختگان باستان شناسی در جامعۀ آمریکا افزوده شد و از رهگذر پیشرفتهای علمی و فناوری دهه های 1950 و 1960، نسل جدید باستان شناسان نه تنها به ابزارهای پیشرفته تری برای فعالیتهای پژوهشی خود مجهز شدند، بلکه، و چه بسا مهمتر آنکه، موفق شدند با توسعه و پیشبرد چارچوب انگاشتی باستان شناسی روشهای کارآتری را برای مطالعات و تحلیلهای خود طراحی و اجراکنند.
در حالی که مراحل آغازین در باستان شناسی اروپا تحت تأثیر مکاتب تطورگرایی کلاسیک (Classic Evolutionism) انسان شناسانی چون ادوارد تایلر و لوئیس هنری مرگن و نظریۀ پیشرفت اجتماعی جامعه شناسانی چون هربرت اسپنسر بود، باستان شناسی آمریکا نخستین گامهای نظری خود را در چارچوب مکتب جزئی نگری تاریخی (Historical Particularism) فرانتس بواز و شاگردانش برداشت. اما بیشترین تأثیرات نظری را بر شکل گیری باستان شناسی انسان شناختی در آمریکا باید مرهون مکاتب نوتطورگرایی (Neo-Evolutionism) و نوکارکردگرایی (Neo-Functionalism) در انسان شناسی فرهنگی آمریکا دانست که باستان شناسی مفاهیمی کلیدی چون دیدگاههای زیستبوم شناختی و تطورگرایانه و رویکرد سیستمیک را از آنها برگرفت و در پژوهش های خود به کاربست.
باستان شناسی انسان شناختی پس از تثبیت جایگاه خود در نظام آموزشی آمریکا دامنۀ فعالیت های پژوهشی خود را به دیگر مناطق جهان گسترش داد. خاور نزدیک به طور اعم و ایران به طور اخص یکی از نخستین مناطق جهان بودند که هیأت های باستان شناختی با رویکرد انسان شناسانه برای تفحص در باب برخی پرسش های کلیدی در زمینۀ دگرگونی های بنیادین در تاریخ بشر به آن روی آوردند. رابرت بریدوود و روند اهلی سازی گیاهان و جانوران و آغاز روستانشینی و رابرت مک کورمیک اَدَمز و روند شکل گیری شهرها و حکومتهای آغازین دو نمونه از برنامه های پژوهشی باستان شناسی انسان شناختی در خاورنزدیک است که در اواخر دهۀ 1950 و اوایل دهۀ 1960 این رویکرد را به باستان شناسی ایران معرفی کرد. این پژوهشهای پیشرو بلافاصله با پژوهشهای موضعیتر و دقیقتر هیأتهای متعدد دیگری در گوشه و کنار ایران پی گرفته شد که تا اواخر دهۀ 1970 باستان شناسی ایران را به گل سرسبد باستان شناسی خاورنزدیک و یکی از پیشروترین کشورها در زمینۀ پژوهشهای باستان شناختی بدل کرد.
اما این دوران طلایی متأسفانه با انقلاب و جنگ به پایان رسید و باستان شناسی ایران وارد دوره ای از رخوت شد که تا به امروز ادامه یافته است. از این رهگذر، باستان شناسی ایران از دیدگاه نظری و روش شناختی از قافلۀ باستان شناسی جهان عقب افتاده و رویکرد باستان شناسی انسان شناختی در آن به دلخوشی عده ای انگشت شمار از باستان شناسان بدل شده که هنوز چشم امید به احیای باستان شناسی ایران در مقام یک رشتۀ علمی بین المللی دارند، امیدی که با سیاست های کلان کشور از یک سو و رویۀ تشکیلات اجرایی باستان شناسی کشور از سوی دیگر روز به روز بیشتر رنگ می بازد.
در عین حال، قافلۀ علم، که باستان شناسی انسان شناختی نیز بخشی از آن است، دست از حرکت باز نخواهد داشت تا کشورهایی مانند ایران تکلیف خود را با باستان شناسی شان روشن کنند. در حالی که ما سال هاست درجا می زنیم و یک گام به پیش برمی داریم و دو گام به پس، باستان شناسی انسان شناختی پیشرفت های عظیمی کرده و حتی مکاتب سنت گرایانه تر در باستان شناسی اروپا و دیگر نقاط جهان را تحت تأثیر خود قرار داده است. باستان شناسی انسان شناختی امروز دیگر مدل آمریکایی باستان شناسی به شمار نمی آید، بلکه باستان شناسانی از ملیت های گوناگون در گوشه و کنار جهان در پژوهش های خود بدان توجه دارند.
همان گونه که انسان شناسی علمی است که به تمامی جنبه های فرهنگی و زیست شناختی انسان توجه دارد، باستان شناسی انسان شناختی نیز از هیچ مقوله ای دربارۀ انسان نمی گذرد. منتهی تفاوت در این است که انسان شناسی فرهنگی – اجتماعی به جوامع زندۀ امروزی توجه دارد، اما باستان شناسی انسان شناختی به جوامع مردۀ گذشته. این تفاوت موجب می شود که علی رغم موضوع مشترک پژوهشی – انسان و فرهنگ او – انسان شناسان فرهنگی و باستان شناسان دو منبع اطلاعاتی متفاوت داشته باشند. برای انسان شناسان فرهنگی این منبع انسان های زنده ای هستند که می توانند به طور مستقیم یا غیرمستقیم اطلاعات زیادی را در زمینۀ رفتارهای فرهنگی خود در اختیار پژوهشگر نهند، در صورتی که باستان شناسان به مردمان زنده دسترسی ندارند و منبع اصلی اطلاعاتشان بقایای بازمانده از این مردم است که در اصطلاح به آنها «مواد فرهنگی» (material culture) می گویند.
پژوهشگران مکتب باستان شناسی انسان شناختی سالهاست که در تلاشند تا با طراحی و اجرای پژوهش های میان برد (middle range research) این معضل را مرتفع کرده و از مواد فرهنگی صامت به اطلاعاتی دست پیدا کنند دربارۀ رفتارهای فرهنگیی که به تولید آنها منجر شده و در نهایت به فرهنگی که این رفتارها را شکل می داده است. چند مورد از این پژوهش ها عبارتند از قیاس تاریخی یا مردم شناختی، باستان شناسی براساس مردم شناسی (ethnoarchaeology)، و باستان شناسی تجربی (experimental archaeology) که ما تلاش می کنیم در آینده در صفحات این تارنگار به تشریح، ارزیابی نقاط قوت و ضعف، و ارائۀ مثالهایی در مورد آنها بپردازیم.
همان گونه که پیشتر مطرح شد دامنۀ پژوهشی باستان شناسی انسان شناختی به اعم زوایای فرهنگی و اجتماعی مردمان باستانی کشیده می شود. این گستره ای است عظیم، اما بنا به سیاق رایج در علوم که دسته بندی و طبقه بندی را قدمی مقدماتی در جهت سروسامان دادن به انبوه داده ها می داند ما اهم اهداف پژوهشی باستان شناسی انسان شناختی را در ابتدای این نوشته برای خوانندگان مطرح کردیم. تلاش خواهیم کرد که در نوشته های بعدی این اهداف را با دقت بیشتری شکافته و برای خوانندگان تشریح کنیم.
پس از تجربیات متعدد و آزمون و خطاهای فراوان، رفته رفته از اواخر دهۀ 1940 میلادی، باستان شناسی انسان شناختی سمت و سویی مشخصتر گرفت و به نحوی اصولی تر مفاهیم انسان شناختی را به کار بست. بخش عمده ای از این امر ماحصل تحولات علمی – دانشگاهی- اجتماعی پس از جنگ جهانی دوم بود که گسترش کمّی و کیفی نظام دانشگاهی آمریکا را به دنبال داشت. با افزایش تعداد دانشگاهها بر شمار دانشجویان و دانش آموختگان باستان شناسی در جامعۀ آمریکا افزوده شد و از رهگذر پیشرفتهای علمی و فناوری دهه های 1950 و 1960، نسل جدید باستان شناسان نه تنها به ابزارهای پیشرفته تری برای فعالیتهای پژوهشی خود مجهز شدند، بلکه، و چه بسا مهمتر آنکه، موفق شدند با توسعه و پیشبرد چارچوب انگاشتی باستان شناسی روشهای کارآتری را برای مطالعات و تحلیلهای خود طراحی و اجراکنند.
در حالی که مراحل آغازین در باستان شناسی اروپا تحت تأثیر مکاتب تطورگرایی کلاسیک (Classic Evolutionism) انسان شناسانی چون ادوارد تایلر و لوئیس هنری مرگن و نظریۀ پیشرفت اجتماعی جامعه شناسانی چون هربرت اسپنسر بود، باستان شناسی آمریکا نخستین گامهای نظری خود را در چارچوب مکتب جزئی نگری تاریخی (Historical Particularism) فرانتس بواز و شاگردانش برداشت. اما بیشترین تأثیرات نظری را بر شکل گیری باستان شناسی انسان شناختی در آمریکا باید مرهون مکاتب نوتطورگرایی (Neo-Evolutionism) و نوکارکردگرایی (Neo-Functionalism) در انسان شناسی فرهنگی آمریکا دانست که باستان شناسی مفاهیمی کلیدی چون دیدگاههای زیستبوم شناختی و تطورگرایانه و رویکرد سیستمیک را از آنها برگرفت و در پژوهش های خود به کاربست.
باستان شناسی انسان شناختی پس از تثبیت جایگاه خود در نظام آموزشی آمریکا دامنۀ فعالیت های پژوهشی خود را به دیگر مناطق جهان گسترش داد. خاور نزدیک به طور اعم و ایران به طور اخص یکی از نخستین مناطق جهان بودند که هیأت های باستان شناختی با رویکرد انسان شناسانه برای تفحص در باب برخی پرسش های کلیدی در زمینۀ دگرگونی های بنیادین در تاریخ بشر به آن روی آوردند. رابرت بریدوود و روند اهلی سازی گیاهان و جانوران و آغاز روستانشینی و رابرت مک کورمیک اَدَمز و روند شکل گیری شهرها و حکومتهای آغازین دو نمونه از برنامه های پژوهشی باستان شناسی انسان شناختی در خاورنزدیک است که در اواخر دهۀ 1950 و اوایل دهۀ 1960 این رویکرد را به باستان شناسی ایران معرفی کرد. این پژوهشهای پیشرو بلافاصله با پژوهشهای موضعیتر و دقیقتر هیأتهای متعدد دیگری در گوشه و کنار ایران پی گرفته شد که تا اواخر دهۀ 1970 باستان شناسی ایران را به گل سرسبد باستان شناسی خاورنزدیک و یکی از پیشروترین کشورها در زمینۀ پژوهشهای باستان شناختی بدل کرد.
اما این دوران طلایی متأسفانه با انقلاب و جنگ به پایان رسید و باستان شناسی ایران وارد دوره ای از رخوت شد که تا به امروز ادامه یافته است. از این رهگذر، باستان شناسی ایران از دیدگاه نظری و روش شناختی از قافلۀ باستان شناسی جهان عقب افتاده و رویکرد باستان شناسی انسان شناختی در آن به دلخوشی عده ای انگشت شمار از باستان شناسان بدل شده که هنوز چشم امید به احیای باستان شناسی ایران در مقام یک رشتۀ علمی بین المللی دارند، امیدی که با سیاست های کلان کشور از یک سو و رویۀ تشکیلات اجرایی باستان شناسی کشور از سوی دیگر روز به روز بیشتر رنگ می بازد.
در عین حال، قافلۀ علم، که باستان شناسی انسان شناختی نیز بخشی از آن است، دست از حرکت باز نخواهد داشت تا کشورهایی مانند ایران تکلیف خود را با باستان شناسی شان روشن کنند. در حالی که ما سال هاست درجا می زنیم و یک گام به پیش برمی داریم و دو گام به پس، باستان شناسی انسان شناختی پیشرفت های عظیمی کرده و حتی مکاتب سنت گرایانه تر در باستان شناسی اروپا و دیگر نقاط جهان را تحت تأثیر خود قرار داده است. باستان شناسی انسان شناختی امروز دیگر مدل آمریکایی باستان شناسی به شمار نمی آید، بلکه باستان شناسانی از ملیت های گوناگون در گوشه و کنار جهان در پژوهش های خود بدان توجه دارند.
همان گونه که انسان شناسی علمی است که به تمامی جنبه های فرهنگی و زیست شناختی انسان توجه دارد، باستان شناسی انسان شناختی نیز از هیچ مقوله ای دربارۀ انسان نمی گذرد. منتهی تفاوت در این است که انسان شناسی فرهنگی – اجتماعی به جوامع زندۀ امروزی توجه دارد، اما باستان شناسی انسان شناختی به جوامع مردۀ گذشته. این تفاوت موجب می شود که علی رغم موضوع مشترک پژوهشی – انسان و فرهنگ او – انسان شناسان فرهنگی و باستان شناسان دو منبع اطلاعاتی متفاوت داشته باشند. برای انسان شناسان فرهنگی این منبع انسان های زنده ای هستند که می توانند به طور مستقیم یا غیرمستقیم اطلاعات زیادی را در زمینۀ رفتارهای فرهنگی خود در اختیار پژوهشگر نهند، در صورتی که باستان شناسان به مردمان زنده دسترسی ندارند و منبع اصلی اطلاعاتشان بقایای بازمانده از این مردم است که در اصطلاح به آنها «مواد فرهنگی» (material culture) می گویند.
پژوهشگران مکتب باستان شناسی انسان شناختی سالهاست که در تلاشند تا با طراحی و اجرای پژوهش های میان برد (middle range research) این معضل را مرتفع کرده و از مواد فرهنگی صامت به اطلاعاتی دست پیدا کنند دربارۀ رفتارهای فرهنگیی که به تولید آنها منجر شده و در نهایت به فرهنگی که این رفتارها را شکل می داده است. چند مورد از این پژوهش ها عبارتند از قیاس تاریخی یا مردم شناختی، باستان شناسی براساس مردم شناسی (ethnoarchaeology)، و باستان شناسی تجربی (experimental archaeology) که ما تلاش می کنیم در آینده در صفحات این تارنگار به تشریح، ارزیابی نقاط قوت و ضعف، و ارائۀ مثالهایی در مورد آنها بپردازیم.
همان گونه که پیشتر مطرح شد دامنۀ پژوهشی باستان شناسی انسان شناختی به اعم زوایای فرهنگی و اجتماعی مردمان باستانی کشیده می شود. این گستره ای است عظیم، اما بنا به سیاق رایج در علوم که دسته بندی و طبقه بندی را قدمی مقدماتی در جهت سروسامان دادن به انبوه داده ها می داند ما اهم اهداف پژوهشی باستان شناسی انسان شناختی را در ابتدای این نوشته برای خوانندگان مطرح کردیم. تلاش خواهیم کرد که در نوشته های بعدی این اهداف را با دقت بیشتری شکافته و برای خوانندگان تشریح کنیم.