توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی مکتب های سیاسی
Borna66
09-17-2009, 06:23 PM
سوسیالیسم اندیشهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که هدف آن لغو مالکیت خصوصی ابزارهای تولید و برقراری مالکیت اجتماعی بر ابزارهای تولید است. این «مالکیت اجتماعی» ممکن است مستقیم باشد،مانند مالکیت و اداره صنایع توسط شوراهای کارگری، یا غیر مستقیم باشد، از طریق مالکیت و اداره دولتی صنایع.
اگر چه اندیشههای مبتنی بر لغو مالکیت خصوصی پیشینه زیادی در تاریخ دارد ولی جنبش سوسیالیستی بیشتر پس از شکلگیری جنبش کارگری در قرن نوزدهم میلادی اهمیت سیاسی پیدا کرد. در آن قرن حزبهای گوناگون که خود را سوسیالیست، سوسیال دموکرات و کمونیست مینامیدند با هدف لغو مالکیت خصوصی در اروپا و امریکا شکل گرفت.
پیروزی شاخه بلشویک حزب سوسیال دموکرات روسیه در انقلاب اکتبر روسیه موجب انشعابی بزرگ در جنبش سوسیالیستی جهان شد و حزبهائی که با روش بلشویکها موافق نبودند (اغلب با نام حزب سوسیال دموکرات) مدافع حقوق کارگران شدند در حالی که با روش حکومت شوروی مخالفت میکردند.
برگزاری تظاهرات و راهپیمائی اول ماه مه در دفاع از حقوق کارگران از فعالیتهای همیشگی حزبهای سوسیالیست در بیشتر کشورهای جهان است.
در قرن بیستم حزبهای سوسیالیست یا سوسیال دموکرات (با برنامههائی که به درجات مختلف سوسیالیستی است) در بسیاری از کشورهای اروپائی به قدرت رسیدند.
گفتارها در مورد سوسیالیسم
ادوارد برنشتاین
ادوارد برنشتاین, متفکر سوسیالدموکرات و از رهبران بزرگ سوسیال دموکراسی در آلمان: "سوسیالیسم چیزی نیست جز اِعمال اصل دموکراسی در اقتصاد".
منصور حکمت
منصور حکمت, تئوریسین,مبارز و انقلابی ایران و عراق: "اساس سوسیالیسم انسان است. چه در ظرفیت فردی و چه در ظرفیت جمعی. سوسیالیسم جنبش بازگرداندن اختیار به انسان است."
Borna66
09-17-2009, 06:24 PM
فمنیسم مکتبی است که در آن از برابری حقوق اجتماعی و قضائی زن و مرد پشتیبانی میشود.
فمینیسم مجموعهٔ گستردهای از نظریات اجتماعی، جنبشهای سیاسی، و بینشهای اخلاقی است که عمدتاً به وسیلهٔ زنان برانگیخته شدهاند یا از آنان الهام گرفتهاند، مخصوصا در زمینه شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی آنها. به عنوان یک جنبش اجتماعی، فمینیسم بیشترین تمرکز خود را معطوف به تحدید نابرابریهای جنسيتی و پیشبرد حقوق، علایق و مسایل زنان کردهاست. فمینیسم عمدتاً از ابتدای قرن ۱۹ پدید آمد.زمانی که مردم به طور وسیع این امر را پذیرفتند که زنان در جوامع مرد محور، سرکوب میشوند. یکی از اولین حرکات مساوات طلبانه زنان از آغاز قرن ۱۸ و مقارن با آغاز انقلاب فرانسه بودهاست. جنبش فمینیستی ثبت شده، بطور کلی در غرب و به ویژه در جنبش اصلاحات قرن ۱۹ ریشه دارد.در طی یک قرن ونیم جنبش رو به رشد زنان هدف خود را تغییر ساختارهای اقتصادی-اجتماعی و سیاسی مبتنی بر تبعیض جنسيتی علیه زنان قرار دادهاست. فمینیستهای اولیه را به اصطلاح "موج اول"می نامند. نهضتهای حق طلبانه زنان تا سال ۱۹۶۰ جزو موج اول هستند. اولین آثار زنان در این موج از نقش محدود زنان انتقاد میکنند بدون اینکه لزوماً به وضعیت نامساعد آنان اشاره کرده و یا مردان را از این بابت سرزنش کنند. موج اول فمینیستی با روشنگریهای مری ولستون کرافت و بیانیه ۳۰۰ صفحه ایش در سال ۱۷۹۲ در انگلستان آغاز شد. این جنبش در طول سالهای بعد، با ظهور موج دوم و سوم کاملتر شد. فمینیسم سعی میکند تا ضمن درک دلایل نابرابریهای موجود، تمرکز خود را به سیاستهای جنسیتی، معادلات قدرت و جنسیت معطوف نماید. موضوع های کلی مورد توجه فمینیسم تبعیض، رفتار قالبی، شیءنمایی، بیداد و پدرسالاری هستند. فعالان فمینیست به مواردی مانند حقوق تناسلی، خشونت خانگی، برابری دستمزد، آزار جنسی، و تبعیض جنسیتی میپردازند.
جوهرهٔ فمینیسم آن است که حقوق، مزیتها، مقام، و وظایف نبایستی از روی جنسیت مشخص شوند. به رغم اینکه بسیاری از رهبران فمینیسم زنان بودهاند ولی این بدان معنا نیست که تمام فمینیستها زن بودهاند/هستند. تمام فمینیستها به اصل موضوع تلاش برای احقاق حقوق زنان معتقد هستند ولی در مورد علل این ستمدیدگی و روشهای مبارزه با آن اختلاف وجود داردو همین مساله موجب همراهی فمینیسم با پسوندهای متفاوت شدهاست
Borna66
09-17-2009, 06:24 PM
آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعهای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است.
آنارشی مشتق از واژهٔ یونانی anarkos به معنای 'بدون رئیس' است. رویکرد عام آنارشیستها تأکید بر این نکتهاست که میتوان بدون ساختارهای مقیدکننده یا محدودیت زا زندگی نیکویی داشت. هر سازمان یا اخلاقیاتی که با آزادی انتخاب شیوهٔ زندگی در تعارض باشد باید مورد حمله، انتقاد و نفی قرار گیرد. پس مسئلهٔ مهم آنارشیستها تعریف موانع و ساختارهای تصنعی و تمایز دادن آنها از ساختارهای طبیعی یا فعالیتهای اختیاری است.
از اندیشمندان برجستهٔ آنارشیست میتوان از ویلیام گادوین، ماکس استیرنر، لئو تولستوی، پرودون، باکونین، کروپوتکین و اخیراً متفکران آزادی طلب و محافظه کاری با گرایش آنارشیستی مانند هانس هرمان هوپ و موری روثبارد نام برد.
شاخههای مختلف آنارشیسم بر جنبههای مختلفی از جامعهٔ بی رهبر تأکید دارند: روایتهای آرمانشهرگرا در پی برابری خواهی (egalitarianism) جهاشمولی هستند که در آن هرکس یک نفر به شمار آید و نه بیشتر، و لذا ارزشهای هر شخص وزن و ارزشی برابر با ارزشهای دیگران داشته باشد (آنارشیستهای آرمانشهرگرا در قرن نوزدهم این ایده را در چند جامعهٔ کوچک آزمودند، جوامعی که همگی عمر کوتاهی داشتند.) اما آنارشیستهایی که همدلی بیشتری با انگارهٔ فردگرایی زمخت آمریکایی دارند یا کسانی که در پی زندگی ساکت و منزوی نزدیک به طبیعت هستند، مساوات گرایی را رد میکنند.
برای نمونه، ماکس استیرنر هر نوع محدودیت بر کنش افراد را نفی میکند، از جمله ساختارهای اجتماعی را که میتوانند به طور خودجوش شکل گیرند – مثلاً اتوریتهٔ خانواده، پول، مؤسسات قانونی (مانند قوانین متعارفی)، و حقوق مالکیت مورد قبول او نیست. پرودون، از سوی دیگر، مدافع جامعهای از همکاری شرکتهای کوچک است. جنبش همکاری طلب اغلب مطلوب کسانی است که گرایش اجتماع گرا دارند اما از مدل بالقوه مستبد سوسیالیسم رویگردان اند. اندیشمندان لیبرالی حامی بازار آزاد هم گاهی راه حلهای آنارشیستی را برای مسائل اقتصادی و سیاسی تجویز میکنند: این دسته اعتقاد دارند که سرشت دلبخواه و اختیاری نظام بازار، آن را اخلاقی و ابزار مؤثری برای توزیع منابع میسازد. به همین خاطر آنان دولت را به خاطر در اختیار گرفتن منابع (تأمین درمانی، آموزش و نیز پلیس و خدمات حفاظتی) سرزنش میکنند؛ به باور آنان کالاها و خدمات اجتماعی باید به طور خصوصی و از طریق بازار آزاد عرضه شوند.
گرایش سیاسی آنارشیستها هر طور که باشد(اجتماع گرا باشند یا فردگرا)، مسئلهٔ فلسفی پیش رویشان این است که چگونه قرار است جامعهٔ آنارشیک را حفظ کرد. این مسئله شایان تدقیق است و باید ناهمسازیهای احتمالی چنین جامعهای را بررسی نمود. آنارشیستهای تاریخ نگر معتقد اند که آنارشی حالت نهایی دولت است که انسان (ناگزیر) به آن میرسد – آنها با کلیّت نظریهٔ مارکس موافق اند. مطابق این نظریه تاریخ (و آینده) به دورههای قراردادی تقسیم میشود که ویژگی شان حرکت به سوی کمتر شدن اتوریته در زندگی (یعنی زوال تدریجی ساختارهای سرکوبگر یا تقسیم کنندهٔ جامعهاست)، و این حرکت اجتناب ناپذیر است. آنارشیستهای رادیکال ادعا میکنند که آینده را تنها با نبرد میتوان از آن خود نمود، پس باید در برابر هرگونه تحمیل اتوریته بر کنشهای فرد ایستادگی کرد – این مبارزه جویی شامل کنش فعالانهٔ آنارشیستها برای خراب کردن، بی اثر کردن و امحای ابزارهای جبّاریت دولت نیز میشود؛ جناح مساوات گرای آنارشیسم فقط دولت را جبّار میداند اما کسانی که همدلی بیشتری با نقد اخلاقی سوسیالیسم به سرمایه داری دارند، بر سرشت سرکوبگر شرکتهای چندملیتی و کاپیتالیسم جهانی تأکید دارند. در مورد شیوهٔ نفی اتوریته، برخی آنارشیستها مسالمت آمیز عمل میکنند (و از اعتراض گاندی به حاکمیت بریتانیا بر هند سرمشق میگیرند)، بقیه توسل به خشونت را برای حفظ آزادی شان از جبر خارجی مباح میشمارند. برخی شاخههای آنارشیسم، همسو با لیبرالهای مدرن و برخی سوسیالیستها و محافظه کاران، جهان مادی و پیشرفت اقتصادی را یک ارزش ذاتی نمیدانند. آنارشیستهایی که مخالف پیشرفت اقتصادی (یا 'سرمایه داری جهانی') هستند اهداف دیگری را برای آرمانشهر سیاسی شان میجویند. یکی از این اهداف بسیار شبیه آخرین نظریهٔ سیاسی مطرح، یعنی محیط گرایی است.
Borna66
09-17-2009, 06:26 PM
دموکراسی یکی از انواع حکومت است که در آن حکومت بر اساس نظر اکثریت اداره می شود . افلاطون دموکراسی را بدترین نوع حکومت می نامد . در نظر ارسطو دموکراسی به همراه حکومت تیرانی و الیگارشی در طبقه حکومت های بد قرار می گیرند.
دموکراسی به معنای حکومت گروهی از مردم بر سایر مردم در راستای منافع مردم میباشد . افرادی که از میان مردم برای حکومت به سایر مردمان انتخاب میشوند باید انتخابی بوده و طی یک فرایند دموکراتیک بنام انتخابات به مدارجی همچون نخست وزیری و یا ریاست جمهوری و یا سایر مناصب موجود در نهادهای دموکراتیک موجود در جامعه مدنی انتخاب می شوند
دیکتاتوری (http://blofa.******.com/post-659.aspx)
دیکتاتوری نوعی قدرت مداری است که چند از این ویژگی های را داشته باشد:
(الف) در کار نبودن هیچ قانون و یا سنتی که کردار فرمانروا ( یا فرمانروایان ) را محدود کند و یا آنکه فرمانروا با قدرت نامحدود خود آنها را زیر با بگذارد.
(ب) به دست آوردن قدرت دولت با شکستن قوانین پیشین.
(پ) نبودن قاعده و قانونی برای جانشینی.
(ت) بهکار بردن قدرت در جهت منافع گروه اندک.
(ث) فرمانبرداری مردم از قدرت دولت تنها به سبب ترس از آن.
(ج) انحصار قدرت در دست یک نفر.
(چ) بهکار بردن ترور بهعنوان وسیله اصلی کار بستِ قدرت.
برخی از این ویژگی ها همگانیترند؛ چنانکه می توان صفات دیکتاتوری را در مطلق بودن قدرت، بهزور بهدستآوردن آن و نبودن قواعدی منظم برای جانشینی خلاصه کرد
Borna66
09-17-2009, 06:26 PM
کمونیسم مکتبی سیاسی و اجتماعی است که در قرون نوزده و بیست ظهور کرد و به ویژه در قرن بیستم از تأثیرگذارترین مکاتب سیاسی جهان بود.
تعبیرهای بسیار متفاوت و گوناگونی بین کمونیستهای مختلف در نقاط گوناگون جهان وجود دارد اما تقریباً همهٔ آنها به پیشگامی کارل مارکس (و فردریش انگلس) به عنوان نظریه پردازان اولیه کمونیسم معتقد هستند. همچنین تقریباً همهٔ آنها، حداقل روی کاغذ، به نوعی واژگونی نظام سرمایهداری از طریق انقلاب کارگران و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و کار مزدی و ایجاد جامعهای بی طبقه و بی دولت با مردمی آزاد و برابر و در نتیجه، پایان "ازخودبیگانگی" انسان (که کمونیستها معتقدند در جهان سرمایهداری ناگزیر است) معتقد هستند.
در عمل، نظامها و افرادی که خود را "کمونیست" خواندهاند در شیوهها و تئوریها و تعبیرشان از کمونیسم کاملاً متفاوت هستند و بسیاری از آنها کمونیستهای دیگر را رد میکنند و جریان خود را کمونیسم اصلی میدانند.
جنبشها و احزاب و شخصیتهایی که خود را کمونیست خواندهاند تقریباً در همهٔ کشورهای جهان ظهور کردهاند و در بسیاری از آنها قدرت سیاسی را به دست گرفتهاند و حکومت تشکیل دادهاند.
مهمترین آنها دولت «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» بود که در پی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به رهبری ولادیمیر لنین تشکیل شد و تقریباً در تمام طول قرن بیستم بر بخش اعظم سرزمینی که زمانی «امپراتوری روسیه» را تشکیل میداد حکم راند و نهایتاً در اوایل دههٔ ۹۰ از هم فروپاشید.
گرچه بسیاری (و بخصوص ضدکمونیستها) شوروی و جریان کمونیستی در روسیه را با کمونیسم یکی میدانند ولی از همان زمان تشکیل آن تا آخرین روزهای فروپاشی و بعد از آن، همواره بسیاری از دیگر کمونیستها و لنینیستها شوروی و کشورهای بلوک شرق را غیرکمونیستی و غیرسوسیالیستی میدانستند و با القابی مثل «سرمایه داری دولتی»و «فساد اداری» توضیح میدادند.
در ضمن جریانات کمونیستی دیگری تقریباً در تمام نقاط دنیاظهور کردند.
بهرحال در قرن بیست و یکم در کمتر از ده کشور «حزب کمونیستی» در قدرت است و قدرت کامل را در اختیار دارد (چین، کوبا، لائوس، کره شمالی،ویتنام،مولداوی،...) اما احزاب کمونیستی مختلف هنوز تقریباً در تمام دنیا وجود دارند و هر کدام نظریه و جایگاه و شیوههای خود را دارند. بسیاری از آنها در مبارزات پارلمانی شرکت میکنند و گاهی کرسیهایی در پارلمانهای مختلف دارند و در بعضی پارلمانها اکثریت یا اقلیت بسیار مهمی را تشکیل میدهند، بسیاری به جنگهای چریکی در کشورهای مختلف (بهخصوص آمریکای لاتین) مشغول هستند، و بسیاری به عنوان احزاب اپوزیسیون برای سرنگونی دولت از طرق مختلف تلاش میکنند و بسیاری از این احزاب و جنبشها به ضرورت و امکان پذیری یک جهان سوسیالیستی اذعان دارند و برای آن تلاش میکنند.
گروههای فشار و سازمانهای خیریه بسیاری نیز خود را "کمونیست" میدانند و برای اموری مثل حقوق زنان، همجنسگرایان،پناهندگان و ... تلاش میکنند.
همچنین متفکران و ادبا و تئوریسینها و تحلیلگران سیاسی بسیاری خود را کمونیست میدانند و پیدایش یک دنیای سوسیالیستی و کمونیستی را ممکن و ضروری میدانند.
محافظه کاری (http://blofa.******.com/post-661.aspx)
محافظهکاری یک واژهٔ کلی برای جهان بینیهای سیاسی ،اجتماعی ومذهبی است که هدف اصلی آن نگهداری جامعه وارزشهای موجوداست.
برابر مفهوم محافظهکاری در زبانهای اروپایی conservatism است که از واژهٔ لاتین conservare گرفته شده و معنای آن حفظ و نگهداری است.
ویژگیها
بنابر موجودیت اندیشههای محافظه کاری لیبرال (آزاد منش)،ملی لیبرال ومسیحی لیبرال ارایهٔ دقیق تعریف محافظهکاری دشوار است.اکثرا محافظهکاری دارای دو گرایش عمده است: محافظهکاری در برابر ارزشها، محافظهکاری در برابر ساختارها. محافظهکاری بیشتر متکی بر آداب و رسوم، مذهب و اقتدار است. ازینرو در ایالات متحدهٔ امریکا و کشورهای دیگر واژهٔ محافظهکاری نو مروج شده است. در اروپای کنونی نیر گرایش به سمت برگشت به" ارزشهای کهنه" مانند کوشش و تلاش، اطاعت و میهنپرستی در مباحثات اجتماعی و در زمینه های فرهنگ وسیاست دیده میشود. در آلمان در دورهٔ جمهوری وایمار (دورهای در تاریخ آلمان) تعدادی از روشنفکران ،اندیشههای محافظهکاری ملی و نازیسم را باهم پیوند داده وآنها را هماهنگ ساختند و این را "انقلاب در محافظهکاری" میپنداشتند.
تفاوتها از دیدگاه مذهبی
محافظه کاری مذهبی از نگاه دورهها واشکال مذهب متفاوت اند .مثلاً فرامونتاریزم شکلی از محافظه کاری کلیسای کاتولیک در سدهٔ ۱۹ است.
تفاوتهای ملی
محافظه کاری شیوه ء سیاسی دارای بنیاد فلسفی معین نیست بلکه در دورههای معین تاریخ گوناگون بوده است. محافظهکاری سدهٔ ۱۹ دارای اندیشههای متفاوت از محافظه کاری سدهٔ ۲۱ بود.محافظه کاری در امریکا از ارزشهایی نمایندگی میکند که آن را با محافظه کاری اروپا متفاوت میسازد.
اندیشهپردازان
اندیشههای افلاطون در مورد دولت تا هنوز پایهٔ تئوریهای محافظه کار را میسازد.نمایندگان محافظه کار معاصر اینها اند: فرانس شاتوبریان که گردانندهٔ نشریهٔ لو کونسرواتور (Le Conservateur) بود. ادموند بورک انگلیسی کارل اشمیت و نمایندگان انقلاب محافظهکاران در جمهوری وایمار(آلما
Borna66
09-17-2009, 06:27 PM
م فاشیسم به عنوان یک مفهوم تاریخی، نوعی نظام حکومتی دیکتاتوری است که بین سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۳ در ایتالیا و به وسیله "موسولینی" رهبری شد.
فاشیسم و نازیسم اشکال مختلف دیکتاتوری سرمایه داری مالی بزرگ است، که در شرایط بحران حاد (اقتصادی) برا ی حفظ حکومت از به قدرت رسیدن کا رگر ان در جامعه حاکم میشود، برضد سایر بخشهای سرمایه داری و دیگر بخشهای جامعه نظیر کارگران.
این واژه بعدها در مفهوم گستردهتری به کار رفت و به دیگر رژیمهای دست راستی که دارای ویژگیهای مشابهی بودند، اطلاق شد.
مفهوم فاشیسم
برای نوشتن در مورد یک نظام سیاسی به عنوان یک شکل از حکومت بیش از هر چیز باید به بنیاد های فلسفی نهفته در زیر لایه های نهادی پرداخت.
معنای علمی واژه فاشیسم عبارتست از نظام دیکتاتوری متکی به اعمال زور و ترور آشکار که توسط ارتجاعی ترین و متجاوز ترین محافل امپریالیستی مستقر می شود. فاشیسم از طرف سرمایه انحصاری پشتیبانی می شود و هدف آن حفظ نظام سرمایه داریست، در هنگامی که حکومت به شیوه های متعارف امکان پذیر نباشد. حکومت فاشیستی کلیه حقوق و آزادی های دموکراتیک را در کشور از بین می برد و سیاست خود را معمولاً در لفافه ای از تئوری ها و تبلیغات مبتنی بر تعصب ملی و نژادی می پوشاند. فاشیسم زائیده بحران عمومی سرمایه داریست. فاشیسم در مرحله ای از مبارزه شدید طبقاتی میان پرولتاریا و بورژوازی پدید می گردد که بورژوازی دیگر قادر نیست سلطه خود را از طریق پارلمانی حفظ کند و لذا به استبداد و ترور، سرکوب خونین جنبش کارگری و هر جنبش دموکراتیک دیگر و نیز به عوام فریبی های گزافه گویانه متوسل می شود. فاشیسم سیاست داخلی خود را به ممنوع کردن احزاب کمونیست، سندیکاها و سایر سازمان های مترقی الغاء ازادی های دموکراتیک و نظامی کردن دستگاه دولتی و همه حیات اجتماعی کشور مبتنی می سازد. فاشیسم برای اجرای این مقاصد از دستجات ضربتی، قاتلین و عناصر وازده و اوباش نظیر اس اس ها در آلمان هیتلری و پیراهن سیاهان در ایتالیای موسولینی استفاده می کنند. نژادپرستی و شوینیسم و تئوری های نظیر آن حربه های اساسی ایدئولوژیک فاشیسم را تشکیل می دهند.
فاشیسم در ایتالیا
تاریخ پیدایش فاشیسم در ایتالیا همواره همراه بوده است با درخشش نام متفکر اکتوالیست ایتالیایی جیوانی جنتیله.
در مورد مهم ترین نکات فلسفه جنتیله می توان به مفهوم بسیار اساسی نفی اشاره کنم. به طوری که از نوشته های اوئ بر می آید تاریخ بشر از منظر جنتیله عرصه زایش و نفی همواره ایده ها ی به عمل در آمده است. از این منظر زایش یک ایده همواره همراه است با نفی خوشنت آمیز ایده های پیشین در عمل.
چیزی که در اندیشه های جنتیله عجیب به نظر می آید روشی است که برای توجیه دفاع اکتوالیستی از فاشیسم به کار می گیرد. به این اعتبار در نگاه جنتیله رهبر به عنوان مغز جامعه در پرتو شور برآمده از مردم همواره در مسیر نفی های خشن و ضروری قرار می گیرند.
جنتیله سرانجام در راه مذاکره برای آزادی روشنفکران ضد فاشیست که از دوستانش بودند به دست پارتیزان ها کشته شد.
از نظر تاریخی فاشیسم نخست در ایتالیا در سال 1919 بوجود آمد و سه سال بعد توانست حکومت را در این کشور غصب کند. حزب فاشیستی آلمان در سال 1920 ایجاد شد و نام عوام فریبانه ناسیونال سوسیالیست برخود نهاد. این حزب در سال 1933 به کمک انحصارهای بزرگ آلمانی و خارجی حکومت را بدست گرفت و دیکتاتوری خونین هیتلری را مستقر کرد.
تجزیه جنبش کارگری آلمان در آن هنگام و فلج کردن نیروی عظیم طبقه کارگر آلمان و بالاخره به پیروزی فاشیسم کمک کرد. در آلمان هیتلری که به مظهر فاشیسم و نمونه روشن آن به شمار می رود، حزب کمونیست، سندیکاهای کارگری و سایر سازمان های دموکراتیک یکی پس از دیگری سرکوب شدند. استبداد سیاهی حکمفرما شد. نخبه دانشمندان و روشنفکران و ادبای آلمانی بر اثر دیکتاتوری و سیاست ضد یهود فاشیست ها مجبور به جلای وطن شدند. فاشیست ها با استفاده از تئوری های «فضای حیاتی» و «ژئو پلیتیک» و با اقدامات علمی انحصارهای بزرگ جنگ جدیدی را برای تقسیم مجدد جهان و اشغال سرزمین های دیگر کشورها تدارک دیدند. این سیاست منجر به جنگ دوم جهانی شد که بالاخره با در هم شکستن کامل نظامی، اقتصادی و سیاسی ارتجاع فاشیستی و با پیروزی اتحاد شوروی و ائتلاف ضد هیتلری فاشیستی پایان یافت.
نازیسم ـ دارای همان معنای فاشیسم است. این کلمه از حروف اول اسم حزب فاشیستی هیتلر که «حزب کارگری ملی سوسیالیستی» خوانده می شد و البته نه کارگری بود نه ملی و نه سوسیالیستی ترکیب یافته است.
به نظر "موسولینی"، فاشیسم یک مفهوم مذهبی است که انسان در آن وابسته به قانونی اعلی و ارادهای واقعی است که از فرد تجاوز میکند و به عضویت یک جامعهٔ روحانی ارتقاء مییابد. به نظر میرسد کسانی که در سیاستهای مذهبی فاشیسم، چیزی جز فرصتطلبی ندیدهاند، این معنی را نفهمیدهاند که فاشیسم علاوه بر آنکه یک سیستم حکومتی است، بالاتر از همه، یک سیستم فکری نیز هست.
"فاشیسم" با همهٔ تجربههای فردی دارای طبیعت مادی – مانند آنچه در سده هجدهم رواج داشت – مخالفت میکند. فاشیسم مخالف استقلال فردی، وطرفدار دولت است و برای فرد تا آنجا ارزش قائل است که با دولت، یعنی وجدان و ارادهٔ عمومی انسان در وجود تاریخی وی، منطبق شود. اصول آزادی دولت را در مقابل مصالح فرد انکار میکند. اما فاشیسم، دولت را به عنوان یک واقعیت حقیقی مبنا قرار میدهد. اصول اساسی فاشیسم که موسولینی برخی از آنها را در دانشنامه ایتالیا در سال ۱۹۳۲ میلادی ابراز داشته بود عبارتاند از:
۱) عدم اعتقاد به سودمند بودن صلح
۲) مخالفت با اندیشههای سوسیالیستی
۳) مخالفت با لیبرالیسم
۴) تبعیت زندگی همهٔ گروهها از دولت (توتالیتر بودن)
۵) تقدس پیشوا تا سرحد امکان
۶) مخالفت با دموکراسی (دموکراسی را بوالهوسی و خودپرستی مینامند)
۷) اعتقاد شدید به قهرمانپرستی
۸) تبلیغ روح رزمجویی
۹) نظام تکحزبی
سرگذشت فاشیسم
پس از جنگ جهانی اول، ایتالیا مانند دیگر کشورهای اروپایی درگیر مشکلات اجتماعی و اقتصادی بود. اعتصابات، شورشها و تصرف اراضی به وسیله روستاییان در نواحی کشاورزی از مسائل مبتلابه این کشور به شمار میرفتند.
طبقات متوسط مانند طبقات مشابه در کشورهای سرمایهداری از بلشویسم هراسان بودند. در کشوری که شکل حکومت آن دمکراتیک بود، ولی برخلاف بریتانیا از سنت سیاسی مقتدر برای حمایت از دموکراسی برخوردار نبود، همهٔ این مسائل لاینحل مانده و اغتشاش و هرج و مرج را تشدید میکرد.
در چنین زمینهای از اضطراب و اغتشاش، محبوبیت حزب فاشیست موسولینی رو به افزایش نهاد. فاشیسم اعلام کرد که ایتالیا را از بلشویسم نجات میدهد، و قول داد که شوکت و افتخار امپراتوری رم باستان را به کشوری که روحیه و انتظامش را از دست داده، باز خواهد گرداند.
فاشیسم همه نوع افراد ناراضی را به خود جلب کرد: سربازان سابق که بیکار مانده بودند، طبقات متوسط دلسرد و مأیوس، جوانان وطنپرست و روستاییان گرسنه. فاشیستها پیراهن سیاه بر تن کرده و چکمه میپوشیدند و درباره یک آرمان بزرگ ملی فریاد میزدند که همه چیز به همه کس عرضه میکرد: شغل، سعادت و افتخار ملی.
استدلال سیاسی آنها تروریسم و جنگهای خیابانی بود و دولت ضعیفتر از آن بود که جلوی آنها را بگیرد. بالاخره وقتی محافل صنعتی قدرتمند به پشتیبانی از فاشیسم برخاستند، موسولینی (ایل دوچه/پیشوا) به دنبال راهپیمایی بزرگی که در ۱۹۲۲ در رم بر پا شد، به قدرت رسید. او بدون درنگ یک دیکتاتوری نظامی بر پا کرد و اقتصاد را به شیوه خاص خود سازمان داد.
دولت برخی فعالیتهای عمومی را به عهده گرفت و ارتش را تقویت کرد و با فتح حبشه (که امروز اتیوپی نامیده میشود) در سال ۶- ۱۹۳۵، از آن برای توسعه امپراتوری ایتالیا در افریقای شمالی استفاده کرد. فاشیسم موفق به نظر میرسید زیرا نظم را در کشور بینظم و ناامن برقرار کرده بود. مردم ایتالیا، موسولینی را تأیید میکردند، از این نظر که توانسته است " قطار را به موقع به حرکت در آورد ".
موسولینی با اعلام این مطلب که فاشیسم یک فلسفه است سعی کرد برای رژیم خود احترامی کسب کند. او فرضیهاش را از عبارات پرطمطراق ولی بی معنایی چون "کشور، وجدان و اراده عمومی بشریت است " پر کرد. شعارهای مشهورش قابل فهم بود: "همیشه حق با موسولینی است"، "بحث نه، تنها اطاعت!"، "ایمان بیاورید، اطاعت کنید!، بجنگید!"
سایر دیکتاتورهای جناح راست دهه۱۹۳۰ روشهای سیاسی ایتالیایی فاشیست را تقلید کرده و آن را با اوضاع و شرایط و آداب و سنن کشور خود تطبیق دادند. برای مثال، در اسپانیا ژنرال فرانکو ارتش را با اشرافیت و کلیسای کاتولیک پیوند داد. رژیم فاشیست تا دهه ۱۹۷۵ به حیات خود ادامه داد. اما دیگر رژیمهای مشابه مانند آلمان نازی و چند رژیم در اروپای شرقی (وحتی خود ایتالیای فاشیست) در جنگ جهانی دوم با شکست روبرو شدند.
فاشیسم در آلمان
موفقترین و شریرترین کشور فاشیستی، آلمان نازی بود. بعد از جنگ جهانی اول، آلمان مانند ایتالیا با مسائل و مشکلاتی مواجه شد. این کشور مجبور بود شرمساری و مجازات ناشی از شکست خود در جنگ را تحمل کند. دمکراسی نیمبندی که در ۱۹۱۹ در این کشور برقرار شد، هرگز مورد قبول طبقه بالا که با اشتیاق به گذشتهٔ پر افتخار آلمان قیصری مینگریست، قرار نگرفت .
آنها و تعداد زیادی از مردم آلمان عقیده "نازیسم" هیتلر را مورد استقبال قرار دادند، زیرا با سنتهای پذیرفتهشده تاریخ آلمان یعنی اطاعت نسبت به مافوق، روحیه نظامیگری و ستایش عاشقانه از "ملت" پیوند داشت. به علاوه، این عقیده با احساسات گسترده ضد سامی در آلمان مطابقت میکرد. البته باید خاطر نشان کرد که هیتلر مبتکر این احساسات نبود بلکه از آن به طور کامل بهرهبرداری میکرد.
در آلمان نظریه فاشیستی برتری ملی تحت عنوان نظریه "نژاد برتر" مطرح و ادعا شد که این نظریه دارای ریشههای تاریخی است و در عقاید فلاسفه قرن نوزده آلمان آمده است. لذا چون آلمانیها از مردم برتر بودند، شکست آلمان در جنگ جهانی اول نمیتوانسته ناشی از تقصیر ارتش آلمان باشد، بنابراین لازم بود تقصیر به گردن افراد دیگری گذاشته شود. این افراد عبارت بودند از: بلشویکها، یهودیها و سوسیالدمکراتهایی که "از پشت به ارتش آلمان خنجر زده بودند و حالا نیز این افراد مسبب تمام مشکلات بعد از جنگ به شمار میآمدند .
در اوایل دهه ۱۹۳۵ که اوضاع آلمان به دنبال رکود بزرگ رو به وخامت گرایید، میلیونها نفر آلمانی با اشتیاق، تجزیه و تحلیل هیتلر را درباره وضعیت کشور خود پذیرفتند. در ۱۹۳۳ نازیها بزرگترین حزب آلمان را تشکیل دادند و هیتلر صدراعظم آلمان شد. او به مجرد رسیدن به قدرت یک دولت تک حزبی را به وجود آورد.
سایر خصوصیات حزب نازی مشابه حزب فاشیست ایتالیا بود. روشهای تحمیل عقیده که هیتلر به کار میبرد، همان بود که موسولینی به کار میگرفت: استفاده از چماق یا شلاق چرمی و یا نواختن لگد به کشاله ران. نازیها –مانند فاشیستها- از طرف سرمایهداران و پیشهوران بزرگ حمایت میشدند. هیتلر نیز پروژههای بزرگ دولتی مانند جادهسازی و از آن مهمتر برنامهٔ بزرگ تجدید تسلیحات را راه انداخت که برای شش میلیون نفر بیکار، شغل ایجاد کرد.
لیبرالیسم
اصطلاح لیبرالیسم برگرفته از ریشه لاتینی Liber به معنای آزادی است. لیبرالیسم در قاموس سیاسی نظریهای است که خواهان حفظ درجاتی از آزادی در برابر هر نهادی است که تهدید کننده آزادی بشر باشد. لیبرالیسم در زمینه اندیشههای اقتصادی، به معنای مقاومت در برابر تسلط دولت بر حیات اقتصادی در برابر هر نوع انحصار و مداخله دولت در تولید و توزیع ثروت است. اصطلاح دیگری که در این رابطه وجود دارد، لیبرالیسم مذهبی است که به معنای اعتقاد به حق هر کس در انتخاب راه پرستش خداوند یا بی ایمانی است . لیبرالیسم از سویی به یک جریان سیاسی بورژوازی اطلاق میشد که در عصر مترقی بودن آن یعنی در زمانی که سرمایهداری صنعتی علیه اشرافیت فئودالی مبارزه میکرد و درصدد گرفتن قدرت بود، به وجود آمد و رشد کرد .
لیبرالها در آن زمان بیانگر منافع و مدافع طبقهای در حال رشد و بالنده بودند. آزادی از قید و بندهای اقتصادی و اجتماعی دوران فئودالیسم را طلب میکردند، میخواستند که قدرت مطلقه سلطنت محدود شود، در مجلس عناصر لیبرال راه یابند و حق رأی آزاد و سایر حقوق سیاسی در محدوده خاص آن دوران و به مفهوم بورژوایی آن به رسمیت شناخته شود.
در قاموس مارکسیستی، مفهوم سیاسی لیبرالیسم به یک روش لاقیدانه و درویش مسلکانه در داخل حزب طبقه کارگر نسبت به دشمن طبقاتی اطلاق میشود .
در این مفهوم لیبرالیسم به معنای آشتی طلبی غیر اصولی به ضرر اساس اندیشههای ”مارکسیسم – لنینیسم“، نرمش بجا در مقابل خطا و نادیده گرفتن نقض اصول به علل مشخصی به کار میرود. لیبرالیسم در این مفهوم از نمودهای فرصتطلبی و فردگرایی است
Borna66
09-17-2009, 06:31 PM
لیبرالیسم
لیبرالیسم، مؤلف از اجزایی است که از ترکیب آنها، این نظام فکری ساخته میشود، این اجزاء به قرار زیرند:
۱- بدبینی به قدرت (خصوصاً قدرت مطلقه) و کوشش جهت مهار قدرت دولت از طریق: • دموکراتیک کردن دولت: دولت دموکراتیک بیشترین بخت و امکان را برای تأمین آزادی و برابری دارد. دولت دموکراتیک از نظر لیبرالها ”دولت حداقلی“ است. دولتی است که مدام کوچک میشود. حوزه فعالیت آن محدود و از نظر قانونی به شدت تعیین شده و تحت نظارت است.
• رواداری، تساهل و تسامح: تعقیب سیاستهایی که تساهل، و تسامح و آزاد بودن وجدان را محقق نماید. جان لاک معتقد بود که اصل نخست لیبرالیسم (نخستین اصل زندگی اجتماعیِ انسانی و بخردانه) رواداری است. قبول دیگری، قبول تفاوت و تمایز، قبول اینکه حقیقت نهایی پیش من یا در انحصار من نیست. من باید با دیگری ارتباط یابم، مکالمه کنم، به تفاهم برسم، تفاوتهایمان مشخص و برجسته شوند. دموکراسی معنایی جز این ندارد. با کسی که مثل من نیست چنان زندگی مشترک را طرح میریزم که آزادی هر دوی مان تأمین شود. میکوشم و میخواهم که با دیگری به فهم مشترک از جهان دست یابم.
• نفی پدرسالاری: زندگی خوب و خیر به افراد بستگی دارد. دولت نمیتواند و نباید نظر خودش را در زمینه سعادت و زندگی خوب، به شهروندان تحمیل کند. افراد باید از قدرت اجبارکننده دولت در امان باشند.
۲- جدایی نهادی قوای حکومتی (تفکیک قوای مجریه، مقننه و قضاییه): ما اصل تقسیم قوا را مدیون لیبرالها هستیم. مونتسکیو آن را پیش کشید. اصلی که در قانون اساسی بیشتر کشورها آمدهاست و در بسیاری موارد زیر پا گذاشته میشود. اصل باید، به حداکثرِ ممکن رساندنِ این جدایی باشد. در عین حال لیبرالها به نکتهٔ مهمی تاکید دارند: قوه قضاییه باید به طور کامل مستقل از سایر قوا باشد. تجربه ما در دههٔ اخیر و به قدرت رسیدن اصلاحطلبان به اهمیت بنیادین و کلیدی این نکته گواهی میدهد. بدون قضاتِ مستقلِ قدرتمند، که از حقوق شهروندان در مقابل دولت دفاع میکنند، دموکراسی معنایی نخواهد داشت.
۳- حاکمیت قانون: عبارت مشهور لیبرالی که ”در حکومت مشروطه قانون شاهاست و در حکومت، استبدادی، شاه قانون است“ تکیه بر اهمیت اصلی دارد که امروز همه از آن یاد میکنند: حاکمیت کامل قانون، برابری شهروندان در برابر قانون و...
نباید ما ایرانیان با پذیرش اینکه ”قانون بد بهتر از بیقانونی است"، مبارزه برای قانون خوب را از یاد ببریم. مبارزهای که لیبرالها آن را مهمترین نکتهها میدانند. هر مصوبهای، قانون نام میگیرد. قانون باید عادلانه باشد و هر قانونی باید برابری و آزادی کلیه شهروندان را به رسمیت بشناسد.
۴- فردگرایی: حفاظت از استقلال و شأن شخصی افراد در برابر اجبار دولت، کلیسا و جامعه. فردگرایی از یک سو به معنای حفاظت از استقلال افراد است و از سوی دیگر معنایی ژرفتر هم دارد: گسترش خلاقیتها وتوانهای آفریننده افراد. قبول فرد به عنوان کسی که حق دارد و باید بتواند که زندگی خود را چنان که میخواهد سامان دهد. این به معنای قبول شان و مقام انسانی او است.
۵- آزادی: صیانت از آزادیهای اساسی عقیده، بیان، اجتماعات، دین. آزادی در لیبرالیسم آنقدر مهم است که بسیاری گوهر لیبرالیسم را آزادیخواهی دانستهاند و گفتهاند لیبرالها افرادی هستند که در صورت تعارض هر امری با آزادی، آزادی را انتخاب میکنند. (رجوع شود به بحث آیزایا برلین در خصوص تعارض آزادی و برابری).
۶- برابری: تساوی و برابری در مقابل قانون، دادگاهها و محاکم، برابری امکانات و فرصتها. آنچه در لیبرالیسم کلاسیک به عبارتهای بالا تعریف برابری بود، در لیبرالیسم امروزی پیشرفتهتر و کاملتر شدهاست. متفکران لیبرالی چون راولز، رورتی، پاتنام و دورکین با طرح عدالت هم چون انصاف به شکل تازهای از برابری (خاصه برابری در حوزه اقتصاد) دفاع میکنند و آن را هم ارز با آزادی پیش میکشند. لیبرالیسم امروزی مفهوم برابری را به معنایی جدید پیش میکشد.
۷- جدایی نهاد دین از دولت: تفکیک نهادهای دینبنیاد از نهادهای عقلبنیاد، نفی دینِ دولتی و دولت دینی. کسانی که دولت دینی و دین دولتی را رد میکنند، در واقع یک آموزهٔ لیبرالی را پیش میکشند. آنان در گام بعد باید بپذیرند که قانونهایی که زندگی انسانها را نظم میدهند باید از متن همین زندگی واقعی نتیجه شوند و نه از متون کهن یا بهتر بگوییم تاویل و تفسیرهای خاص از متون کهن. این هم یکی از مهمترین آموزههای لیبرالی است که قانونها باید مستقل از هر سنت و هرگونه تفسیر متون به زندگی واقعی وابسته باشند. لیبرالها همواره دین را در حوزهٔ خصوصی میپذیرند. آنها به یکی بودن نهاد دین و نهاد دولت اعتراض داشتند و دارند. لیبرالها ضددین نیستند. آزادی دین یکی از اصول بنیادین لیبرالیسم است. برخلاف مارکسیستهای ارتدکس که در صدد نفی کامل دین، حتی از قلمرو زندگی خصوصی و اخلاق شخصی بودند (چون دین را افیون تودهها میپنداشتند) لیبرالها بر این اعتقادند که هرکس حق داشته باشد بنا به اعتقادات دینی خود، زندگی شخصیاش را نظم دهد. اما قانون مدنی استوار به آموزههای هیچ دین خاصی نباید نباشد. بلکه باید آزادی دین در قلمرو زندگی و اخلاق شخصی را تضمین کند. قانونی که استوار به آموزههای دینی خاص باشد نخواهد توانست آزادی تمام ادیان را تضمین کند.
۸- سرمایهداری: مطابق تعریف دایرهالمعارف آکسفورد (۱۹۸۸)، سرمایهداری: ”یک نظام سازماندهی اقتصادی، مبتنی بر رقابت بازار است، که در آن ابزار تولید، توزیع و مبادله تحت مالکیت خصوصی هستند و افراد یا شرکتها آن را مدیریت میکنند.“ از نظر لیبرالها، پایبندی به آزادی مستلزم تأیید نهادهای مالکیت خصوصی و بازار آزاد است. بازار، قدرت را پراکنده و تجزیه میکند و تصمیمگیری را آسان میسازد. بازار برای تحقق آزادی سیاسی نیز لازم است. وقتی که دولت تنها منبع درآمد و اشتغال باشد، جایی برای آزادی یا مخالف واقعی وجود ندارد.
۹- تفکیک جامعه مدنی از دولت: جامعه مدنی شبکهای از انجمنها و جمعیتهای خودمختار و مستقل از دولت است که شهروندان را در ارتباط با مسائل مورد علاقه عموم به هم پیوند میدهد، و با صِرفِ موجودیت یا عملشان میتوانند بر سیاست عمومی تأثیر بگذارند. جامعه میتواند از طریق این گونه انجمنها و جمعیتهای آزاد، خود را سامان دهد و اعمال خود را هماهنگ کند و به نحو قابلتوجهی جهت سیاست دولتی را تعیین کند یا تغییر دهد. این انجمنها تمرین ”خود حکمرانی“ اند. برای خود حکمرانی باید تعداد بیشماری از این نوع انجمنها در جامعه وجود داشته باشد.
۱۰- تفکیک عرصه خصوصی از عرصه عمومی: کارکرد حوزه عمومی، عقلانی کردن اقتدار دولتی از طریق گفتوگوی آگاهانه و اجماع عاقلانهاست.
۱۱ـ پلورالیسم: پذیرش تنوع و تکثر معرفتی و اجتماعی و تایید سبکهای مختلف زندگی. تجربهٔ قرن بیستم نشان داد که تنها براساس اعتقادات لیبرالی است که تنوع و تکثر در همهٔ جنبهها زندگی همه روزه، اندیشهها و هنرها پذیرفته میشود. تمامی نظامهای اجتماعی و فکریای که بر اساس انتقاد به لیبرالیسم ساخته شدند، با تمام نیرو مانع چندگانگی و تکثر زندگی و اندیشه شدند. از کمونیسم استالینی و مائویی تا فاشیسم و نازیسم، خواهان ”یونیفورم“ بودن، خواهان یک شکل شدن و یک شکل به نظر آمدن. خواهان وحدت کامل همهٔ افراد (افرادی مختلف با نظرگاههای مختلف و تجربههای انسانی متفاوت). چنان که پل ریکور یادآور شده مبنای اصیل ”اندیشه قبول تنوع اندیشهها“ لیبرالی است. در نظامی فکری که تنوع انسانها ستایش میشود (نظامی که به صراحت خود را فردگرا میخواند) میتوان به دو چیز مطمئن بود: ۱) به شکوفایی توانهای آفرینندهٔ هر فرد ۲) به امکان مکالمه و رسیدن به تفاهم و هم نظری و همدلی
۱۲ـ خردباوری: عقل میان همه انسانها مشترک است، ما میتوانیم از طریق تعقل جامعهمان را بهبود ببخشیم، اعتقاد به مجاب کردن طرف مقابل از طریق استدلال عقلانی.
۱۳ـ حقوق بشر: حقوق بشر مجموعه مطالباتی است که همه انسانها صرفاً به موجب انسان بودن خود به گونهای منصفانه استحقاق دارند که آنها را بخواهند. در قرن هفدهم، این مطالبات را حقوق طبیعی مینامیدند و مدعی بودند که از طبیعت ذاتی فرد فرد انسانها ناشی میشوند. در سدههای بعدی ابتدا مفهوم حقوق انسان و سپس حقوق انسانی جایگزین آن شد. از نظر کانت حقوق افراد را باید رعایت کرد، چون آنها موجودات عقلانی قادر به اطاعت از قانون اخلاقیند. از نظر او با انسانها همواره باید همچون هدف، و نه هرگز چون وسیله رفتار شود. مطابق این معیار، تجاوز به حقوق دیگران همان رفتار کردن با آنان به صورت وسیله صرف و لذا غیرمجاز است.
۱۴ـ اصلاحگری در برابر انقلابیگری: انقلابیگری از آموزههای چپ و اصلاحگری از آموزههای لیبرالهاست. لیبرالها، انقلاب به معنای تغییرات دفعی بنیادین ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی ـ اقتصادی و ... را ناممکن و نامطلوب میداند
Borna66
09-17-2009, 06:33 PM
ملیگرایی یا ناسیونالیسم بصورت کلی به جریان اجتماعیـــسیاسی ِ راستگرایی گفته میشود که میکوشد با نفوذ در ارکان سیاسی کشور در راه اعتلا و ارتقای اساسی باورها، آرمانها، تاریخ، هویت، حقوق و منافع ملت گام بردارد. این جریان با محور قرار دادن منافع ملت به عنوان نقطهٔ گردش تمامی سياستهای خارجی و داخلی، باعث جهشهای تکاملی و سرعت بخشيدن به حرکت روبرشد ملل در رسيدن به تمدن جهانی میشود.
ناسيوناليسم، در تضاد با باور نوینی است که جهانوطنی (انترناسیونالیسم)نام دارد و طرفدار یکی شدن همهٔ مرزها و از میان رفتن مفهوم امروز «کشور» است. ناسیونالیسم با ارائه و بنیان مفاهيمی مانند «عشق به ميهن» و یا «ملتپرستی» به جنگ با باورهای انترناسیونالیستی رفته و میکوشد کاستیهای پديد آمده از کارشکنیهای سيستمها و اشخاص «جهانوطن» را برطرف سازد .
ناسيوناليسم در سياست معمولاً بهعنوان يک زيرمجموعه برای ديگر باورهای همسو شناخته میشود و قابليت ارتجاع به «راست و چپ» را داراست.
Borna66
09-17-2009, 06:34 PM
نازیسم به عنوان یک مفهوم تاریخی، نوعی نظام حکومتی دیکتاتوری سرمایه داری است. فاشیسم و نازیسم اشکال مختلف دیکتاتوری سرمایه داری مالی بزرگ است، که در شرایط بحران حاد (اقتصادی) برای حفظ حکو مت از به قدرت رسیدن کا رگر ان در جامعه حاکم میشود، برعلیه سایر بخشهای سرمایه داری و دیگر بخشهای جامعه نظیر کارگران. این واژه بعدها در مفهوم گستردهتری به کار رفت و به دیگر رژیمهای دست راستی که دارای ویژگیهای مشابهی بودند، اطلاق شد. نازیسم نوعی از اندیشه فاشیسم و دیکتاتوری سرمایه مالی میباشد.
این اصطلاح بارها در ارتباط با دیکتاتوری آلمان نازی از سال ۱۹۳۳ تا سال ۱۹۴۵ (رایش سوم) استفاده میگردد. این تفکر توسط حزب ملی کارگران سوسیالیست آلمان (ان اس دیای پی یا حزب نازی) و به وسیله پیشوا آدولف هیتلر مطرح گردید. طرفداران نازیسم نظریه برتری "نژاد آریایی" و ملت آلمان را نسبت به سایر نژادها و ملل مطرح نمودند. نازیسم در آلمان امروزی غیر قانونی میباشد، گرچه بقایا و احیا کنندگان نازیسم مشهور به "نئو نازی" در آلمان و خارج از آن مشغول فعالیت میباشند.
اصول کلی اندیشه نازیسم
نازیسم دارای همان معنای فاشیسم است. این کلمه از حروف اول اسم حزب فاشیستی هیتلر که «حزب کارگری ملی سوسیالیستی» خوانده می شد و البته نه کارگری بود نه ملی و نه سوسیالیستی ترکیب یافته است.
مطابق با کتاب "نبرد من"، هیتلر نظریه سیاسی خود را از مشاهدات سیاست امپراتوری اتریش - مجارستان مطرح نمود. او در امپراتوری اتریش-مجارستان به دنیا آمده بود و تبعه آنجا بود، و معتقد بود که تنوع نژادی و زبانی سبب ضعف و بی ثباتی امپراتوری میگردد. البته، او مشاهده نمود که دموکراسی نیز باعث بی ثباتی قوا میگردد، چون جایگاه قدرت در دستان اقلیت نژادی میباشد.
معنای علمی این واژه عبارتست از نظام دیکتاتوری متکی به اعمال زور و ترور آشکار که توسط ارتجاعی ترین و متجاوز ترین محافل امپریالیستی مستقر می شود. فاشیسم از طرف سرمایه انحصاری پشتیبانی می شود و هدف آن حفظ نظام سرمایه داریست، در هنگامی که حکومت به شیوه های متعارف امکان پذیر نباشد. حکومت فاشیستی کلیه حقوق و آزادی های دموکراتیک را در کشور از بین می برد و سیاست خود را معمولاً در لفافه ای از تئوری ها و تبلیغات مبتنی بر تعصب ملی و نژادی می پوشاند.
از نظر تاریخی فاشیسم نخست در ایتالیا در سال 1919 بوجود آمد و سه سال بعد توانست حکومت را در این کشور غصب کند. حزب فاشیستی آلمان در سال 1920 ایجاد شد و نام عوام فریبانه ناسیونال سوسیالیست برخود نهاد. این حزب در سال 1933 به کمک انحصارهای بزرگ آلمانی و خارجی حکومت را بدست گرفت و دیکتاتوری خونین هیتلری را مستقر کرد.
عوامل موفقیت نازیسم
این سوال مهمی است، که در رابطه با عوامل موفقیت نازیسم نه تنها در آلمان، بلکه در کشورهای دیگر اروپایی (از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰ نازیسم در سوئد، انگلیس، ایتالیا، اسپانیا، و حتی در امریکا طرفدار پیدا کرده بود) در دهه بیست و سی قرن اخیر مطرح میباشد؟ عوامل زیر را میتوان نام برد:
عدم پذیرش سوسیالیسم و (توزیع مجدد ثروت سرمایه داری و طبقه اشراف) پس از جنگ جهانی اول
بحران اقتصادی شدید در آلمان، اروپا و جها ن پس از جنگ جهانی اول
درخواست سوسیالیسم و خطر آن از طرف طبقه کارگر آلمان پس از جنگ جهانی اول
تحقیر آلمان و جریمه آن در قرارداد ورسای پس از جنگ جهانی اول
نداشتن آشنایی سیاسی مردم پس از سرنگونی سلطنت در بسیاری از کشورهای اروپایی
مشاهده نقش یهودیان در وقوع جنگ جهانی اول و سودجویی آنها
مشاهده ثروت یهودیان سرمایه دار در آلمان
تنفر از یهودیت
بنیادهای اندیشه نازی
برنامههای سوسیالیست ملی
نژاد پرستی
ضد – یهودی گرایی، که در آخر منجر به هالوکاست گردید.
ایجاد یک نژاد برتر توسط سرچشمه حیات (نام یک سازمان در رایش سوم)
ضد- اسلاو
اعتقاد به برتری سفید پوستان، ژرمن ها، آریاییها یا نژاد اروپای شمالی
مرگ آسان و اصلاح نژاد با رعایت بهداشت نژادی
ضد- مارکسیسم،ضد- کمونیسم، ضد- بلشویسم
عدم پذیرش دموکراسی
اصل پیشوا
نمایش فرهنگ محلی غنی
داروین گرایی اجتماعی
دفاع از خون و خاک (نمایش رنگهای قرمز و سیاه در پرچم نازی)
ایجاد فضای زندگی بیشتر برای آلمان
وابستگی به فاشیسم
تأثیرات جانبی
اصول کلی مورد استفاده در تصدیق سیاست دیکتاتوری دستوراتی بودند که در جهت تبعیض نژادی و توقیف تمام دارایی هایشان در تمام ایالات، و هم چنین سرکوب مخالفان صادر میگردید.
نظیر دیگر رژیمهای فاشیست، رژیم نازی نیز توجه ویژهای به ضد- کمونیسم و اصل پیشوا داشت، بنیادهای اندیشه فاشیسم بر مبنای نقش حرکات سیاسی و ملی استوار بود. برخلاف دیگر اندیشههای فاشیسم، نازیسم به شدت نژاد پرست بود. تعدادی از شواهد نژاد پرستی نازی به شرح زیر میباشد:
ضد- یهودی گرایی، که اوج آن هالوکاست بود
نژاد ملی، شامل نظریه نژاد برتر ملت آلمان
اعتقاد به نیاز نژاد آلمان به پاکسازی توسط اصلاح نژاد، که اوج آن مرگ آسان افراد معلول و ناتوان و عقیمی/ نازایی اجباری افراد دارای نقایص عقلی و یا بیماریهای ارثی. ضد- روحانیون نیز بخشی از اندیشه نازی بود.
نقش ملت
دولت نازی بر اساس نژاد برتر "ملت آلمان" بنا شده بود. این چکیده اصلی کتاب نبرد من بود، که شعار آن هم "یک ملت، یک حکومت، یک پیشوا" بود.
ملت و تاریخ
برجستهترین عضو حزب نازی آدولف هیتلر بود، که از ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳ تا زمان خودکشی در ۳۰ آوریل ۱۹۴۵ بر آلمان نازی حکومت میکرد و همچنین رهبری آلمان را در جنگ جهانی دوم بر عهده داشت. پس از جنگ، بسیاری از سران نازی در دادگاه نورنبرگ محکوم به جنایت جنگی و جنایت برضد بشریت شدند
Borna66
09-17-2009, 06:36 PM
http://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg
Borna66
09-17-2009, 06:58 PM
صهیونیسم یک جنبش قومیگرا و سیاسی است که خواستار بازگشت همهٴ یهودیان به سرزمین مادری آنها میباشد. این سرزمین همان اسرائیل بعلاوه فلسطین کنونی است که قوم یهود از ۳۲۰۰ سال پیش تا سال ۲۰۰ میلادی (که امپراتوری روم آنها را پراکنده ساخت) به همراه اقوام دیگری در آن ساکن بودهاند. صهیونیسم ملی گرایی یهودیان پراکنده در سرتاسر جهان را تحت شعاع قرار میدهد و آنها را ترغیب به مهاجرت به اسرائیل مینماید. به همین علت در ابتدا یهودیان با هر عقیدهای، چه چپ، چه راست، چه مذهبی و چه سکولار به این جنبش پیوستند. پس از مدتی که اختلافات عقیدتی در آنان بروز کرد صهیونیسم به شاخههای دیگری مانند «صهیونیسم مذهبی»، «صهیونیسم سوسیال»، و «صهیونیسم تجدیدنظر طلب» تقسیم شد. با این حال تمام این شاخهها در عقیدهٴ پایه یعنی بازگشت یهودیان به سرزمین فلسطین و تشکیل دولت یهودی مشترکند(منبع) خود کلمهٴ «صهیونیسم» مشتق شده از «صهیون» (به عبری: ציון)، نام دیگر اورشلیم (که در تورات نیز به آن اشاره شده) میباشد. ناتان برنبام برای اولین بار این کلمه را به معنای «ملی گرایی یهودی» در ژورنال «خود-رستگاری» به کار برد. صهیونیسم در ابتدا از مایههای مذهبی یهودیان برای اجتماع آنان در اسرائیل وام میگرفت، با این حال صهیونیسم مدرن، بیشتر جنبشی سکولار است که بنا به ادعای خودشان در پاسخ به یهودستیزیهای قرن ۱۹ در اروپا فعالیت میکند. از زمان پایه ریزی کشور اسرائیل، کلمهٴ «صهیونیسم» عموماً به معنای پشتیبانی کردن اسرائیل به عنوان کشوری برای ملت یهود به کار میرود.
سال ۱۹۷۴ میلادی مجمع عمومی سازمان ملل متحد با اکثریت آراء، مصوبهای را به تصویب رساند که در آن صهیونیسم به عنوان شکلی از اشکال نژادپرستی معرفی شده بود. این مصوبه در پی شرط گذاری اسرائیل به حذف آن، برای شرکت در کنفرانس صلح مادرید در سال ۱۹۹۱، توسط سازمان ملل ملغی اعلام گردید.
برقراری جنبش صهیونیسم
پیش زمینهٴ تاریخی
از سال ۷۰ میلادی و پس از شکست یهودیان در شورش بزرگ و تخریب اورشلیم توسط امپراتوری روم، و همچنین شکست دیگر در شورش بارکخبا در سال ۱۳۵ میلادی که به پراکنده شدن یهودیان در دیگر نقاط امپراتوری منجر شد، بازگشت یهودیان به سرزمین مادری همواره دغدغهٴ یهودیان سراسر دنیا بودهاست. به علت نتایج مصیبت بار این شورشها، چنین جنبشهای مردمی که برای بازپس گیری حاکمیت ملی و بر اساس تاثرات دینی به وجود آمده بودند، پس از قرنها امیدهای بر باد رفته که از یک «مسیحا»ی دروغین به مسیحای دیگری ختم میشد، به جنبشهایی تبدیل شدند که در آنها توکل به مشیت الهی، با این فرض که خواست خدا بر این است که این سرزمین در نهایت به قوم برگزیده یهود برسد، جایگزین عناصر انسانی «رستگاری توسط مسیح» شدهاست. با وجود اینکه قومیگرایی یهودی در دوران باستان بیشتر جنبهٴ مذهبی داشتهاست، با این حال مطرح شدن دوبارهٴ بازگشت به سرزمین مادری در بین یهودیان را باید مدیون برپایی ایدئولوژیکی و سیاسی صهیونیسم دانست. با این حال یهودیان حتی بعد از شورش «بارکخبا» نیز در اقلیتهای کوچکی به طور مستمر در سرزمین اسرائیل و فلسطین کنونی زندگی میکردهاند و برای این حضور مدارک تاریخی زیادی وجود دارد. به عنوان مثال، تلمود اورشلیم در قرنهای پس از این شورش تالیف شدهاست. ابداع کنندهٴ «علامات مصوتهای عبری» نیز در قرن پنجم، در یکی از اجتماعات یهودی فلسطین زندگی میکردهاست و الی آخر. پراکندگی آرام و تدریجی حضور یهودیان در فلسطین به علل مختلفی روی داد. از جمله شکست در شورش بارکخبا توسط آدریان (امپراتور وقت روم)، فتح فلسطین در سال ۶۰۰ میلادی توسط اعراب، جنگهای صلیبی در قرن ۱۱ و بعد از آن، و همچنین بی کفایتی امپراتوری عثمانی از قرن ۱۵ به بعد، که به واسطهٴ آن، زمین، به شدت حاصلخیزی خود را از دست داد و اقتصاد به معنای واقعی صفر شد.
صهیونیسم اولیه
پس از رنسانس فرهنگی یهودیان در قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی که هاسکالا نامیده میشود، و در پی انقلاب فرانسه و گسترش عقاید لیبرال میان عدهای از یهودیان تازه از سلطه خارج شده، برای اولین بار طبقهای از یهودیان سکولار به وجود آمد که دارای عقاید متداولی چون عقل گرایی، رمانتیسیم و از همه مهم تر ملی گرایی بودند. یهودیانی که یهودیگری را حداقل به معنای سنتی آن کنار گذاشته بودند، هویت جدیدی به عنوان یک ملت و بر اساس مصداق اروپایی آن برای یهودیان تشیکل دادند. الهام بخش آنها در این فعالیت، فعالیتهای ملی دیگر کشورها، از قبیل یگانگی آلمانیها و ایتالیاییها، و همچنین استقلال مجارستان و لهستان بود. آنها از خود میپرسیدند که اگر ایتالیاییها مستحق داشتن سرزمین مادری و میهن هستند، چرا یهودیان نباشند؟ پیش روی جدید در جنبش صهیونیسم در سالهای ۱۸۰۰، با تلاش نمایشنامه نویش، روزنامه نگار و دیپلمات متولد امریکا، مردخای مانوئل نوح در سال ۱۸۲۰ ایجاد شد که در برقراری موطنی در گراند آیلند نیویورک برای یهودیان کوشید.
برخاستن صهیونیسم سیاسی مدرن
تا قبل از سال ۱۸۹۰ نیز یهودیان تلاشهای زیادی در بر قراری منطقهای یهودی نشین در سرزمین فلسطین که در قرن ۱۹ بخشی از امپراطوری عثمانی به شمار میرفت انجام داده بودند. در آن سالها ۵۲۰۰۰۰ نفر در این منطقه (اکثراً مسلمان و مسیحیان عرب) ساکن بودهاند و ۲۰ تا ۲۵ هزار نفر از این مقدار را نیز یهودیان تشکیل میدادند. قابل ذکر است در زمان شکلگیری اولیه صهیونیسم مدرن نظریههای دیگری برای تشکیل کشور یهودی در کشورهای دیگری همچون آرژانتین نیز شد که در نهایت منتفی گشت.
http://pnu-club.com/imported/2009/09/2955.jpg
==> تئودور هرتسل بنیانگذار مکتب صهیونیسم
سازمان ملل و نژادپرستی اسرائیل (http://www.palestine-info.info/fa/default.aspx?xyz=U6Qq7k%2bcOd87MDI46m9rUxJEpMO%2bi 1s75eH9%2fD5DJM27DxLOZzpRAbEyxkLDQ3jQFIIJAPw8WKT5U 8Mr4xCq39AJzdAuGxVa7xnQLT4xj4iQja35%2bCgqqtHAtawms gBT1uvnUrhNCCQ%3d)
Borna66
09-17-2009, 06:59 PM
مارکسیسم مکتبی سیاسی و اجتماعی است که به طرفداری از اندیشههای کارل مارکس, فیلسوف و انقلابی آلمانی, میپردازد. فردریش انگلس نیز از شکل دهندگان مهم به اندیشه مارکسیسم بودهاست و تقریبا تمام مارکسیستها با خطوط اندیشه او نیز موافق هستند. اساس مارکسیسم آن طور که در «مانیفست کمونیست» (نوشته مارکس و انگلس) بیان شدهاست بر این باور استوار است که تاریخ جوامع تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بودهاست و در دنیای حاضر دو طبقه، بورژوازی و پرولتاریا وجود دارند که کشاکش این دو تاریخ را رقم خواهد زد.
میان مارکسیستهای مختلف, برداشتهای بسیار متفاوتی از مارکسیسم و تحلیل مسائل جهان با آن موجود است اما موضوعی که تقریبا همه در آن توافق دارند:«واژگونی نظام سرمایهداری از طریق انقلاب کارگران و لغو مالکیت خصوصی و کار مزدی و ایجاد جامعهای بی طبقه با مردمی آزاد و برابر و در نتیجه، پایان «ازخودبیگانگی» انسان (که کمونیستها معتقدند در جهان سرمایهداری ناگزیر است)» است
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.