Borna66
03-16-2009, 02:28 AM
روانشناسي يعني : " مطالعه رفتار" يا " مطالعه علمي رفتار موجود زنده" ،" مطالعه علمي رفتار و فرايند هاي رواني " ، علمي كه رفتار و زيرساختهاي آن، يعني فرايندهاي فيزيولوژيكي و شناختي را مطالعه مي كند و در عين حال حرفه اي است كه در آن از دانش حاصل براي حل عملي مسائل انساني ، استفاده ميشود" .
هر چند سابقه علمي روانشناسي بسيار كوتاه است ، اما در همين دوران كوتاه نيز رويدادهاي بسيار و در عين حال مهم باعث گرديده است روانشناسي تا بدين حد در ابعاد مختلف حيات آدمي ، بكار گرفته شود.
در سال 1875 ويليام جيمز ( بطور مستقل و تقريبأ همزمان با وونت) اولين آزمايشگاه را براي مطالعه در زمينه درون نگري يا مشاهده دقيق و نظام دار تجربه آگاه آزمودنيها به وسيله خويشتن در آمريكا تاسيس كرد.
در سال 1879 وونت اولين آزمايشگاه را براي انجام گرفتن تحقيقات روانشناسي در لايپزيك (آلمان) تاسيس كرد.
در سال 1881 وونت اولين مجله را براي معرفي نتيجه تحقيقات روانشناسي ، منتشر ساخت.
در سال 1890 ويليام جيمز كتاب اصول روانشناسي را به چاپ رسانيد.
در سال 1892 استانلي هال ، انجمن روانشناسي آمريكا را تاسيس كرد.
در سال 1904 ايوان پاولف نشان داد كه چگونه مي توان پاسخهاي شرطي شده را ايجاد كرد و بدين وسيله مسير يا راه را براي پيدايش روانشناسي محرك- پاسخ ، هموار ساخت.
در سال 1905 آلفرد بينه اولين آزمون هوش را با موفقيت در فرانسه تهيه كرد .
در سال 1909 استانلي هال از فرويد جهت سخنراني در دانشگاه كلارك در امريكا دعوت به عمل آورد و در نتيجه باعث گرديد شهرت رو به گسترش فرويد به طور رسمي و خاصه در امريكا نيز پذيرفته شود.
در سال1913 جان بي . واتسون بيانيه رفتارگرايي كلاسيك را نوشت و طي آن اعلام كرد كه روانشناسي تنها بايد به مطالعه" رفتار قابل مشاهده موجود زنده " بپردازد.
در بين سالهاي 1914 و 1918 و در طي سالهاي جنگ جهاني اول ، به كارگيري آزمون هوش به طور گسترده آغاز گرديد.
در دهه 1920 روانشناسي گشتالت به حداكثر نفوذ خود در بين روانشناسان و نيز در علم روانشناسي نزديك شد ، در سال 1933 نفوذ نظريه هاي فرويد نا انتشار " سخنرانيهاي مقدماتي ولي جديد در زمينه روانكاوي " ، بيشتر تحكيم پيدا كرد.
در طي سالهاي 1941 تا 1945 رشد سريع روانشناسي باليني در پاسخ به تقاضاي بسيار زياد و فزاينده براي دريافت خدمات باليني ( ناشي از صدمات حاصل از جنگ جهاني دوم ) ، آغاز شد.
در سال 1943 كلارك هال از رفتارگرايي اصلاح شده كه طي آن استنباط هاي دقيق درباره حالتهاي غير قابل مشاهده دروني مجاز شمرده مي شد ، دفاع كرد.
در سال 1951 كارل راجرز با انتشار كتاب خود تحت عنوان " درمان متمركز بر مددجو" باعث شد" نهضت بشر دوستانه " در روانشناسي آغاز گردد.
در سال 1953 بي. اف. اسكينر كتاب معروف خود به نام " علم و رفتار آدمي" را منتشر ساخت و از نهضت رفتارگرايي همانند واتسون پشتيباني كرد.
در سال 1954 آبراهام مزلو كتاب انگيزش و شخصيت را منتشر ساخت و باعث گرديد " نهضت بشر دوستانه " بيشتر تقويت شود.
در طي دو ده 1950 و1960 ، جرقه هاي تحقيقات جديد باعث گرديد علاقه نسبت به شناخت اساس فيزيولوژيكي رفتار و فرايندهاي شناختي مجددأ ايجاد گردد.
در سال 1971 اسكينر با انتشار كتاب مجادله انگيز خود تحت عنوان "فراسوي آزادي و حرمت" ، خشم مردم را نسبت به " رفتارگرايي بنيادگرا" برانگيخت.
در سال 1978 هربرت سيمون به خاطر تحقيقات با ارزشي كه در زمينه " شناخت" انجام داده بود ، برنده جايزه نوبل گرديد.
در دهه 1980 نياز به استقلال جمعي و از طرف ديگر تنوع و گوناگوني فرهنگي در جوامع غربي باعث گرديد علاقه براي پاسخ دادن به اين سوال كه " چگونه عوامل فرهنگي رفتار آدمي را شكل ميدهند " بطور فزاينده افزايش يابد.
در سال 1981 راجر اسپري به خاطر تحقيقات خود در زمينه دو پاره مخ برنده جايزه نوبل ( در فيزيو لوژي و پزشكي) گرديد و ...
به هر حال ، مروري بر تاريخچه روانشناسي پس از پذيرش آن به عنوان يك علم نشان ميدهد كه در طي 1۲۰سال، به پيشرفتهاي زيادي نائل آمده است و در دهه اخير ، روانشناسان( خاصه در كشورهاي پيشرفته صنعتي) در ابعاد گوناگون حيات آ دمي به انجام دادن فعاليتهاي پژوهشي، آموزشي و مشاوره اي اشتغال دارند.
بر اساس گزارش انجمن روانشناسي آمريكا كه در سال 1993 انتشار يافته است، رشته هاي اصلي مورد علاقه " محققان" روانشناسي و درصد روانشناساني كه در هر يك از اين رشته ها به فعاليت اشتغال دارند ، عبارتند از :
روانشناسي رشد (1/25 درصد)،
روانشناسي اجتماعي (6/21 درصد) ،
روانشناسي آزمايشي( 18/15 درصد)،
روانشناسي فيزيولوژيكي ( 4/8 درصد) ،
روانشناسي شناختي ( 4/5درصد ) ،
شخصيت (3/5 درصد ) ،
و روانسنجي (8/4 درصد).
از طرف ديگر ، بيشتر روانشناساني كه خدمات حرفه اي خود را در اختيار جامعه قرار داده اند، در يكي از چهار زمينه :
روانشناسي باليني (6/67 درصد) ،
روانشناسي مشاوره ( 1/15 درصد) ،
روانشناسي تربيت و مدرسه( 8/9 درصد) ،
روانشناسي صنعتي - سازماني (9/5 درصد) ،
و ساير زمينه ها ( 6/1 درصد ) ، بكار اشتغال داشته اند.
بر اساس همين گزارش ،" 33" درصد از روانشناسان در بخش خصوصي، "22" درصد در بيمارستانها و كلينيك ها ،"27" درصد در كالج ها و دانشگاه ها ، "4" درصد در مدارس ابتدايي و دبيرستان ها ، "6" درصد در امور تجاري و دستگاههاي دولتي و بالاخره "8" درصد نيز در ساير محل ها به فعاليت و كار اشتغال داشته اند.
با گفتن اينكه روانشناسي هم يكي از قديميترين نظامهاي علمي و هم يكي از جديدترين آنهاست، ما با يك تناقض، يك تضاد آشكار شروع ميكنيم. ما همواره از رفتار خودمان در شگفت بودهايم و انديشههاي مربوط به ماهيت انسان بسياري از كتابهاي مذهبي و فلسفي ما را پر كرده است.
حتي در قرنهاي چهارم و پنجم پيش از ميلاد مسيح، افلاطون، ارسطو و ديگر دانشمندان يونان باستان با بسياري از مسائلي كه روانشناسان امروزي با آنها سروكار دارند دست و پنجه نرم ميكردند، مسائلي مانند حافظه، يادگيري، انگيزش، ادراك، خواب ديدن و رفتار نابهنجار. بنابراين، در موضوع روانشناسي بين گذشته و حال يك استمرار بنيادي وجود داشته است.
اگرچه پيشينه مناديان انديشهورز روانشناسي به قدمت هر نظام علمي ديگري است، گفته شده كه رويكرد نوين به روانشناسي از سال 1879، يعني اندكي بيش از صد سال پيش، شروع شده است.
تا ربع آخر قرن نوزدهم فيلسوفان ماهيت انسان را از راه گمانهزني، كشف و شهود و تعميم مبتني بر تجارب محدود خود مطالعه ميكردند. دگرگوني زماني رخ داد كه فيلسوفان كاربرد ابزارها و روشهايي را كه موفقيت آنها قبلاً در علوم طبيعي و زيستشناسي ثابت شده بود براي يافتن پاسخگويي به پرسشهاي طرح شده در مورد ماهيت انسان آغاز كردند.
تنها زماني كه پژوهشگران براي مطالعه ذهن به مشاهدات دقيقاً كنترل شده و آزمايشگري روي آوردند روانشناسي هويتي مستقل از ريشههاي فلسفياش كسب كرد.
علم جديد روانشناسي براي مطالعه موضوع خود به ايجاد روشهاي دقيقتر و عينيتري نيازمند بود. پس از جدا شدن از فلسفه، بخش مهم تاريخ روانشناسي، داستان پالايش مداوم ابزارها، فنون و روشهاي مطالعه بوده است تا در پرسشهايي كه روانشناسان ميپرسند و پاسخهايي كه به دست ميآورند به دقت و عينيت بيشتري دست يابند.
اگر بخواهيم مسائل پيچيدهاي را كه امروز روانشناسي را تعريف و تقسيم ميكنند درك كنيم، نقطه مناسب براي شروع مطالعه تاريخ اين رشته قرن نوزدهم است، يعني زماني كه روانشناسي به يك نظام مستقل با روشهاي پژوهش و استدلالهاي نظري خاص خود تبديل شد.
فيلسوفان قديم، نظير افلاطون و ارسطو، به مسائلي علاقهمند بودند كه هنوز هم از توجه عام برخوردارند، اما رويكرد آنان به اين مسائل با روش روانشناسان امروزي كاملاً متفاوت بود. آن دانشمندان، به معني امروزي كلمه، روانشناس بودند.
بنابراين، ما انديشههاي آنان را فقط تا حدي كه بهطور مستقيم به بنيانگذاري روانشناسي نوين مربوط شود بررسي خواهيم كرد. پس از آنكه نظام علمي جديد آغاز به كار كرد، به بالندگي رسيد؛ و اين توفيق مخصوصاً در ايالات متحده حاصل شد كه در جهان روانشناسي موقعيت برتري را احراز كرده بود و تا به امروز نيز آن منزلت را حفظ كرده است.
متجاوز از نيمي از روانشناسان جهان در ايالات متحده كار ميكنند و بسياري از روانشناسان ساير كشورها نيز دستكم بخشي از آموزشهاي خود را در ايالات متحده دريافت كردهاند. همچنين سهم مهمي از ادبيات روانشناسي جهان در ايالات متحده انتشار مييابد.
انجمن روانشناسي آمريكا (اي،پي،اي) كه با 26 عضو مؤسس پا گرفت در 1930 حدود 1100 نفر عضو داشت و تا سال 1995 تعداد اعضاي آن به بيش از 100000 نفر رسيد. انفجار جمعيت روانشناسان با انفجار اطلاعات مربوط به گزارشهاي تحقيقي، مقالههاي نظري و بررسي آثار و آراء، بانكهاي اطلاعاتي كامپيوتري، كتابها، فيلمها، نوارهاي ويدئو و ساير منابع انتشاراتي همراه بوده است. براي روانشناسان همگام شدن با رشد اطلاعات خارج از زمينه تخصصيشان روزبهروز مشكلتر ميشود.
روانشناسي نه تنها از نظر كارورزان، پژوهشگران، دانشمندان و ادبيات منتشر شده، بلكه از لحاظ تأثير آن بر زندگي روزمره ما نيز رشد كرده است. صرفنظر از سن، شغل، يا علايق، زندگي شما به گونهاي از كار روانشناسان تأثير ميپذيرد.
علاقه روانشناسان به تاريخ رشته خود سبب شده است كه تاريخ روانشناسي به عنوان يك زمينه تحصيلي درآيد. همانگونه كه روانشناساني هستند كه در مسائل اجتماعي، داروشناسي رواني، يا تحول نوجواني داراي تخصصاند، روانشناساني نيز وجود دارند كه در زمينه تاريخ روانشناسي متخصص هستند.
بعضي از روانشناسان بر كاركردهاي شناختي تأكيد ميكنند، بعضي به نيروهاي ناهشيار علاقهمندند و ديگران فقط با رفتار آشكار يا با فرآيندهاي فيزيولوژي و زيستي شيميايي سروكار دارند.
زمينههاي علمي فراواني در روانشناسي نوين وجود دارند كه به نظر ميرسد با هم وجه اشتراك زيادي نداشته باشند به جز اينكه همه آنها علاقهمندند به ماهيت يا كردار انسان هستند و هريك با رويكردي به كار ميپردازند كه ميكوشد به گونهاي علمي جلوه كند.
انواع گوناگون روانشناسان، با توافق بر تأثير گذشته در شكل دادن حال، روش مشابهي را به كار ميگيرند. براي مثال، روانشناسان باليني ميكوشند تا شرايط فعلي مراجعانشان را با بررسي دوران كودكي و تعيين نيروها و رويدادهايي كه ممكن است باعث نحوه خاص رفتار يا فكر كردن آنان شده باشد درك كنند. با جمعآوري شرححال بيماران، اين روانشناسان تكامل زندگي مراجعانشان را بازسازي ميكنند و اغلب با طي اين فرآيند قادر ميشوند تا رفتارهاي فعلي مراجعان را تبيين كنند.
روانشناسان رفتاري نيز تأثير گذشته را در شكل دادن رفتار فعلي ميپذيرند. آنان معتقدند كه رفتار به وسيله تجربههاي قبلي مربوط به شرطي شدن و تقويت تعيين ميشود؛ به سخن ديگر، وضع فعلي شخص ميتواند به وسيله تاريخچه زندگي او تبيين شود.
علمي مثل روانشناسي در خلاء تحول نمييابد و فقط در معرض تأثيرات دروني قرار ندارد. روانشناسي بخشي از فرهنگ بزرگتر است و بنابراين در معرض تأثيرات بيروني كه ماهيت و جهت آن را شكل ميدهند قرار ميگيرد. درك تاريخ روانشناسي بايد بافتي را كه در آن، نظام روانشناسي از آن سر بر ميآورد و تكامل مييابد در نظر بگيرد؛ يعني انديشههاي غالب در علم زمان (روح زمان يا حال و هواي روشنفكري زمانها) و نيروهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي موجود (آلتمن، 1987؛ فيورو موتو، 1989).
در نيمه قرن نوزدهم، روشهاي علوم طبيعي براي تحقيق درباره پديدههاي ذهني محض بهطور معمول به كار ميرفتند. تا اين زمان فنون لازم تدوين، ابزارهايي طراحي، كتابهاي مهمي نوشته و علايق گستردهاي برانگيخته شده بودند.
فلسفه تجربهگرايي بريتانيايي و فعاليتهاي ستارهشناسي اهميت حواس را مورد تأكيد قرار ميدادند و دانشمندان آلماني چگونگي كاركرد حواس را توصيف ميكردند. روح اثباتگرايي زمان، هماهنگي بين اين دو خط فكري را تشويق ميكرد. اما چيزي كه هنوز كم بود وجود كسي بود كه آنها را به هم نزديك سازد و در يك كلمه، علم نوين را بنيانگذاري كند.
اين گام نهايي توسط ويلهلم وونت برداشته شد. وونت بنيانگذار روانشناسي به عنوان يك نظام علمي رسمي است. وي اولين آزمايشگاه را تأسيس كرد، سردبير نخستين مجله روانشناسي بود و روانشناسي آزمايشي را به عنوان يك علم آغاز كرد. زمينههايي را كه مورد پژوهش قرار داد ـ ازجمله احساس و ادراك، توجه، احساس دروني، واكنش و تداعي ـ فصلهاي اساسي كتابهاي درسي شدند كه ميبايست نوشته شوند.
اينكه تاريخ روانشناسي پس از وونت شاهد مخالفتهاي زيادي درباره ديدگاه روانشناسي او بوده است از موفقيتها و خدمتهاي وي به عنوان بنيانگذار روانشناسي چيزي نميكاهد.
در هرحال وونت از روي عمد به پايهگذاري يك علم نوين اقدام كرد. او در پيشگفتار جلد اول اصول روانشناسي فيزيولوژيكي خود (1874ـ1873) چنين نوشت:
«كاري كه در اينجا به همگان ارائه ميدهم كوششي براي به وجود آوردن قلمرو نويني از علم است».
هدف وونت اين بود كه روانشناسي را به عنوان يك علم مستقل رواج دهد. با وجود اين، لازم به تكرار است كه هرچند وونت را پايهگذار روانشناسي ميدانند، او آن را ابداع نكرد. روانشناسي، چنانكه ديديم، از يك مسير طولاني كوششهاي خلاق به ظهور پيوست.
ويلهلم وونت، به عنوان بنيانگذار علم جديد روانشناسي، يكي از مهمترين چهرههاي اين رشته است. نسلهايي از دانشمندان و دانشجويان براي اينكه تاريخ روانشناسي را بفهمند تحصيل خود را با پرداختن به برخي از ويژگيهاي كلي وونت شروع كردند. با وجود اين، پس از گذشت بيش از يك قرن از زماني كه وونت روانشناسي را بنيانگذاري كرد، روانشناسان براساس دادههاي جديد و پالايش دادههاي مشهور، به اين نتيجه رسيدند كه ديدگاه پذيرفته شده درباره نظام وونت اشتباه بوده است.
وونت كه هميشه از «بد فهميده شدن و بد معرفي شدن» ميترسيد، درست به همين سرنوشت دچار شد (بالدوين، 1980، ص. 301).
براي تبيين اينكه چگونه علم روانشناسي تحول يافت دو رويكرد ميتوان برگزيد:
نظريه شخصيتگرايانه و نظريه طبيعتگرايانه.
نظريه شخصيتگرايانه تاريخ علمي
نظريه شخصيتگرايانه تاريخ علمي بر انبوه پيشرفتها و خدمات افراد خاص تأكيد ميورزد. طبق اين نظر، پيشرفتها و تغييرات مستقيماً به اراده و نيروي اشخاص منحصر به فردي كه به تنهايي تاريخ را رقم زده و تغيير دادهاند نسبت داده ميشود. بنابراين، طبق اين نظريه، ناپلئونها، هيتلرها، يا داروينها محركان و شكلدهندگان رويدادهاي تاريخي عظيم بودهاند.
طبق مفهوم شخصيتگرايانه بدون ظهور اين شخصيتها وقايع تاريخي به وقوع نميپيوستند. اين نظريه چنين نتيجه ميگيرد كه درواقع اشخاص زمانها را ميسازند.
در اولين نگاه به نظر ميرسد كه علم درواقع كار مردان و زنان خلاق و باهوشي است كه جهت آن را تعيين كردهاند. ما غالباً هر دوره را با نام فردي كه اكتشافها، نظريهها، يا ساير خدماتش معرف آن دوره است تعريف ميكنيم. ما از فيزيك «انيشتيني»، يا مجسمهسازي «ميكل آنژي» صحبت ميكنيم. واضح است كه افراد هم در علم و هم در فرهنگ عمومي تغييرات مهم (گاه دردناك) به وجود آوردهاند كه جريان تاريخ را تغيير داده است.
بنابراين، نظريه شخصيتگرايانه داراي امتيازهايي است، اما آيا براي تبيين تحول يك علم يا يك جامعه كافي است؟ نه. بيشتر اوقات كار دانشمندان و فلاسفه در طول زندگي آنها مورد غفلت قرار گرفته يا سركوب شده و بعدها مورد پذيرش واقع شده است.
اين رويدادها نشان ميدهند كه جو فرهنگي يا رواني دورانها ميتواند تعيين كند كه يك انديشه مورد پذيرش واقع شود يا طرد گردد مورد ستايش واقع شود يا مورد اهانت قرار گيرد. تاريخ علوم مملو از موارد زيادي از طرد اكتشافها و بينشهاي نو است.
حتي بزرگترين متفكران و مخترعان به وسيله نيروي زمينهاي كه روح زمان خوانده شده، يعني جو يا روح روشنفكري، با محدوديت روبه رو شده است.
پذيرش و كاربرد يك اكتشاف ممكن است به وسيله الگوي فكري غالب محدود شود، اما انديشهاي كه براي يك زمان يا در يك مكان زيادتر از اندازه عجيب يا نامتعارف است ميتواند در يك قرن بعد يا در نسل بعد به آساني مورد پذيرش قرار گيرد. اغلب تغيير آهسته قاعده پيشرفت علمي است.
نظريه طبيعتگرايانه تاريخ علمي
بنابراين اين تصور كه شخصيتها سازنده زمان هستند كاملاً درست نيست. شايد همانگونه كه نظريه طبيعتگرايانه تاريخ ميگويد زمان شخصيتها را ميسازد، يا حداقل زمينه را براي پذيرش آنچه شخص بيان مي دارد ممكن ميكند.
مادام كه روح زمان و ساير نيروهاي اجتماعي كه توصيف كرديم براي انديشه تازه يا رويكرد جديد آماده نباشد، كسي به حرف مدافع يا به وجود آورنده آن انديشه توجه نخواهد كرد، آن را نخواهد شنيد، يا به او خواهند خنديد يا حتي به مرگ محكومش خواهند كرد؛ اين نيز به روح زمان وابسته است.
براي مثال، نظريه طبيعتگرايانه چنين پيشنهاد ميكند كه اگر چارلز داروين در جواني مرده بود، باز هم در اواسط قرن نوزدهم كس ديگري يك نظريه تكامل ارائه ميداد. دانشمند ديگري يك نظريه تكامل را مطرح ميكرد (اگرچه الزاماً عين نظريه داروين نبود)، زيرا جو روشنفكري آن زمان راه تازهاي را براي توجيه تبار نوع انسان ميطلبيد.
اثر بازداري يا به تأخيراندازي روح زمان نه تنها در سطح فرهنگي بلكه در درون خود علم، جايي كه آثارش ميتواند حتي قطعيتر باشد، نيز عمل ميكند.
همانگونه كه گفتيم، موارد زيادي از اكتشافهاي علمي وجود دارند كه براي مدت مديدي مسكوت مانده و آنگاه دوباره كشف و مورد تمجيد قرار گرفتهاند. براي نمونه، مفهوم پاسخ شرطي ابتدا در سال 1763، به وسيله يك دانشمند اسكاتلندي به نام رابرت ويت پيشنهاد شد، اما در آن زمان هيچكس به آن علاقهمند نبود. بيشتر از صد سال بعد، زماني كه پژوهشگران روشهاي عيني تري را به كار بستند، فيزيولوژيست روسي، ايوان پاولف براساس گسترش مشاهدات ويت نظام جديدي از روانشناسي را پايهگذاري كرد.
پس هر اكتشافي بايد منتظر زمان خودش بماند. بنا به گفته يكي از روانشناسان «در اين جهان چيزهاي خيلي تازهاي وجود ندارند، آنچه امروز به عنوان اكتشاف مطرح ميشود، اكتشاف دوباره يك نفر دانشمند از پديدهاي شناخته شده است» (گازانيگا، 1988، ص. 231).
موارد كشفهاي همزمان نيز نظريه طبيعتگرايانه را تأييد ميكنند. اكتشافهاي مشابه به وسيله افرادي كه از نظر جغرافيايي دور از هم كار ميكرده و اغلب از كار يكديگر بياطلاع بودهاند صورت گرفته است.
در سال 1900، سه پژوهشگر كه يكديگر را نميشناختند بهطور همزمان، كار گياه شناس اطريشي، گريگور مندل را كه نوشتههايش در مورد ژنتيك براي مدت 35 سال مورد غفلت قرار گرفته بود دوباره كشف كردند.
مواضع نظري غالب در يك زمينه علمي ميتواند توجه به ديدگاههاي جديد را مانع گردد. يك نظريه يا ديدگاه ممكن است قدرتمندانه مورد تأييد اكثريت دانشمندان باشد كه براي هرگونه پژوهش يا مسأله جديد اشكال ايجاد كند. يك نظريه تثبيت يافته همچنين ميتواند راههاي سازمان دادن يا تحليل دادهها را تعيين كند و حتي نوع نتايج پژوهشي كه اجازه انتشار در نشريات علمي را مييابند مشخص سازد.
يافتههايي كه با ديدگاههاي موجود متناقض يا مخالفاند ممكن است توسط هيأت تحريريه نشريات كه نقش سانسورگر را ايفا ميكنند رد شوند تا به وسيله طرد كردن يا ناچيز شمردن يك انديشه انقلابي يا يك تفسير غيرمعمول، دنباله روي از تفكر موجود را تحميل نمايند.
در سالهاي دهه 1970 وقتي كه جان گارسياي روانشناس، سعي كرد تا نتايج پژوهشي را كه نظريه يادگيري S-R (محرك ـ پاسخ) غالب را به چالش ميطلبيد منتشر كند چنين موردي به وقوع پيوست.
نشريات مدافع خط فكري آن زمان از پذيرفتن مقاله گارسيا سر باز زدند، اگرچه به نظر ميرسيد كار خوبي انجام شده و شناخت حرفهاي و جوايز معتبر را نيز كسب كرده بود.
گارسيا به ناچار يافتههاي خود را در مجلات ناشناختهتري كه داراي تيراژ كمتري بودند منتشر ساخت و درنتيجه انتشار انديشههايش به تأخير افتاد (لوبك و آپفلبام، 1987).
روح زمان درون يك علم ميتواند بر روشهاي پژوهش، نظريهپردازي و تعريف موضوع علم موردنظر اثر بازدارنده داشته باشد. ما در بخش هاي بعد تمايل اوليه در روانشناسي علمي را به تأكيد بر آگاهي و جنبههاي ذهني ماهيت انسان توصيف خواهيم كرد.
تا سالهاي دهه 1920 نميشد گفت كه روانشناسي نهايتاً «ذهنش را از دست داده»، آنگاه هشيارياش را بهطور كامل از دست داد! اما نيم قرن بعد، تحت تأثير روح زمان ديگري، روانشناسي شروع به كسب مجدد هشياري به عنوان يك مسأله قابل قبول براي پژوهش نمود و اين امر در راستاي جو درحال تغيير روشنفكري دورانها صورت گرفت.
شايد بتوانيم اين موقعيت را با مقايسه آن با تكامل نوعي موجود زنده آسانتر درك كنيم. هم علم و هم يك نوع موجود زنده در پاسخ به شرايط و تقاضاهاي محيط تغيير يا تكامل مييابند. در طول زمان چه بر سر يك نوع ميآيد؟ مادام كه محيط آن عمدتاً ثابت باقي بماند تغييرات اندكي رخ خواهد داد. اما اگر محيط تغيير كند نوع بايد با شرايط جديد سازگار شود يا منقرض گردد.
به همين قياس، يك علم نيز در زمينه محيطي كه بايد به آن پاسخگو باشد وجود دارد. محيط آن علم، روح زمان آن، آنقدر كه روشنفكري است جنبه فيزيكي ندارد. اما مثل محيط فيزيكي، روح زمان نيز در معرض تغيير قرار دارد.
اين فرآيند تكاملي در طول تاريخ روانشناسي قابل مشاهده است. وقتي كه روح زمان از گمانهزني، مراقبه و شهود به عنوان راههاي حقيقتيابي طرفداري ميكرد، روانشناسي نيز همين روشها را ترجيح ميداد. وقتي كه روح زمان رويكرد مشاهدهاي و آزمايشي را برگزيد، روشهاي روانشناسي نيز همين مسير را دنبال كردند.
هنگامي كه در شروع قرن بيستم يك شكل از روانشناسي در دو خاك مختلف روشنفكري كاشته شد، به دو نوع روانشناسي تبديل گشت. اين اتفاق وقتي كه شكل اصلي آلماني روانشناسي به ايالات متحد مهاجرت كرد به وقوع پيوست و به شكلي كاملاً آمريكايي تغيير يافت، در صورتي كه آن روانشناسي كه در آلمان باقي ماند به نحوي متفاوت رشد كرد.
تأكيد ما بر روح زمان اهميت مفهوم شخصيتگرايانه در تاريخ علم، يعني مساعدتهاي زنان و مردان بزرگ را انكار نميكند، بلكه از ما ميخواهد تا آنان را از چشماندازهاي ديگري مورد ملاحظه قرار دهيم. امثال چارلز داروين يا ماري كوري به تنهايي از طريق نيروي خلاق خود دوره تاريخ را تغيير نميدهند. آنان صرفاً به اين دليل كه قبلاً راه به طريقي هموار شده است قادر به انجام اين كار هستند؛ اين موضوع درباره هر شخصيت مهم تاريخ روانشناسي صادق بوده است.
بنابراين، ما معتقديم كه تحول تاريخي روانشناسي را بايد برحسب دو رويكرد تاريخي شخصيتگرايانه و طبيعتگرايانه مورد ملاحظه قرار داد، هرچند كه به نظر ميرسد روح زمان نقش مهمتري را ايفا ميكند.
وقتي كه عالمان و دانشمندان انديشههايي بسيار فراتر از جو زمان خود ابراز ميداشتند، احتمالاً بينشهاي آنها در گمنامي از بين مي رفت. كار انفرادي خلاق بيشتر مثل يك منشور است تا يك چراغ راهنما يعني روح هوشمندانه زمان را منتشر، كامل و بزرگ ميكنند، گرچه هر دو پيشرو را روشن ميسازند.
برگرفته از :
كد - لینک:
i ketab : Persian book site :.آي کتاب : قديمي ترين سايت جامع ناشران ، کتاب و فرهنگ ايران (http://www.persianbook.net)
:104:
گردآونده:طه-Borna66
هر چند سابقه علمي روانشناسي بسيار كوتاه است ، اما در همين دوران كوتاه نيز رويدادهاي بسيار و در عين حال مهم باعث گرديده است روانشناسي تا بدين حد در ابعاد مختلف حيات آدمي ، بكار گرفته شود.
در سال 1875 ويليام جيمز ( بطور مستقل و تقريبأ همزمان با وونت) اولين آزمايشگاه را براي مطالعه در زمينه درون نگري يا مشاهده دقيق و نظام دار تجربه آگاه آزمودنيها به وسيله خويشتن در آمريكا تاسيس كرد.
در سال 1879 وونت اولين آزمايشگاه را براي انجام گرفتن تحقيقات روانشناسي در لايپزيك (آلمان) تاسيس كرد.
در سال 1881 وونت اولين مجله را براي معرفي نتيجه تحقيقات روانشناسي ، منتشر ساخت.
در سال 1890 ويليام جيمز كتاب اصول روانشناسي را به چاپ رسانيد.
در سال 1892 استانلي هال ، انجمن روانشناسي آمريكا را تاسيس كرد.
در سال 1904 ايوان پاولف نشان داد كه چگونه مي توان پاسخهاي شرطي شده را ايجاد كرد و بدين وسيله مسير يا راه را براي پيدايش روانشناسي محرك- پاسخ ، هموار ساخت.
در سال 1905 آلفرد بينه اولين آزمون هوش را با موفقيت در فرانسه تهيه كرد .
در سال 1909 استانلي هال از فرويد جهت سخنراني در دانشگاه كلارك در امريكا دعوت به عمل آورد و در نتيجه باعث گرديد شهرت رو به گسترش فرويد به طور رسمي و خاصه در امريكا نيز پذيرفته شود.
در سال1913 جان بي . واتسون بيانيه رفتارگرايي كلاسيك را نوشت و طي آن اعلام كرد كه روانشناسي تنها بايد به مطالعه" رفتار قابل مشاهده موجود زنده " بپردازد.
در بين سالهاي 1914 و 1918 و در طي سالهاي جنگ جهاني اول ، به كارگيري آزمون هوش به طور گسترده آغاز گرديد.
در دهه 1920 روانشناسي گشتالت به حداكثر نفوذ خود در بين روانشناسان و نيز در علم روانشناسي نزديك شد ، در سال 1933 نفوذ نظريه هاي فرويد نا انتشار " سخنرانيهاي مقدماتي ولي جديد در زمينه روانكاوي " ، بيشتر تحكيم پيدا كرد.
در طي سالهاي 1941 تا 1945 رشد سريع روانشناسي باليني در پاسخ به تقاضاي بسيار زياد و فزاينده براي دريافت خدمات باليني ( ناشي از صدمات حاصل از جنگ جهاني دوم ) ، آغاز شد.
در سال 1943 كلارك هال از رفتارگرايي اصلاح شده كه طي آن استنباط هاي دقيق درباره حالتهاي غير قابل مشاهده دروني مجاز شمرده مي شد ، دفاع كرد.
در سال 1951 كارل راجرز با انتشار كتاب خود تحت عنوان " درمان متمركز بر مددجو" باعث شد" نهضت بشر دوستانه " در روانشناسي آغاز گردد.
در سال 1953 بي. اف. اسكينر كتاب معروف خود به نام " علم و رفتار آدمي" را منتشر ساخت و از نهضت رفتارگرايي همانند واتسون پشتيباني كرد.
در سال 1954 آبراهام مزلو كتاب انگيزش و شخصيت را منتشر ساخت و باعث گرديد " نهضت بشر دوستانه " بيشتر تقويت شود.
در طي دو ده 1950 و1960 ، جرقه هاي تحقيقات جديد باعث گرديد علاقه نسبت به شناخت اساس فيزيولوژيكي رفتار و فرايندهاي شناختي مجددأ ايجاد گردد.
در سال 1971 اسكينر با انتشار كتاب مجادله انگيز خود تحت عنوان "فراسوي آزادي و حرمت" ، خشم مردم را نسبت به " رفتارگرايي بنيادگرا" برانگيخت.
در سال 1978 هربرت سيمون به خاطر تحقيقات با ارزشي كه در زمينه " شناخت" انجام داده بود ، برنده جايزه نوبل گرديد.
در دهه 1980 نياز به استقلال جمعي و از طرف ديگر تنوع و گوناگوني فرهنگي در جوامع غربي باعث گرديد علاقه براي پاسخ دادن به اين سوال كه " چگونه عوامل فرهنگي رفتار آدمي را شكل ميدهند " بطور فزاينده افزايش يابد.
در سال 1981 راجر اسپري به خاطر تحقيقات خود در زمينه دو پاره مخ برنده جايزه نوبل ( در فيزيو لوژي و پزشكي) گرديد و ...
به هر حال ، مروري بر تاريخچه روانشناسي پس از پذيرش آن به عنوان يك علم نشان ميدهد كه در طي 1۲۰سال، به پيشرفتهاي زيادي نائل آمده است و در دهه اخير ، روانشناسان( خاصه در كشورهاي پيشرفته صنعتي) در ابعاد گوناگون حيات آ دمي به انجام دادن فعاليتهاي پژوهشي، آموزشي و مشاوره اي اشتغال دارند.
بر اساس گزارش انجمن روانشناسي آمريكا كه در سال 1993 انتشار يافته است، رشته هاي اصلي مورد علاقه " محققان" روانشناسي و درصد روانشناساني كه در هر يك از اين رشته ها به فعاليت اشتغال دارند ، عبارتند از :
روانشناسي رشد (1/25 درصد)،
روانشناسي اجتماعي (6/21 درصد) ،
روانشناسي آزمايشي( 18/15 درصد)،
روانشناسي فيزيولوژيكي ( 4/8 درصد) ،
روانشناسي شناختي ( 4/5درصد ) ،
شخصيت (3/5 درصد ) ،
و روانسنجي (8/4 درصد).
از طرف ديگر ، بيشتر روانشناساني كه خدمات حرفه اي خود را در اختيار جامعه قرار داده اند، در يكي از چهار زمينه :
روانشناسي باليني (6/67 درصد) ،
روانشناسي مشاوره ( 1/15 درصد) ،
روانشناسي تربيت و مدرسه( 8/9 درصد) ،
روانشناسي صنعتي - سازماني (9/5 درصد) ،
و ساير زمينه ها ( 6/1 درصد ) ، بكار اشتغال داشته اند.
بر اساس همين گزارش ،" 33" درصد از روانشناسان در بخش خصوصي، "22" درصد در بيمارستانها و كلينيك ها ،"27" درصد در كالج ها و دانشگاه ها ، "4" درصد در مدارس ابتدايي و دبيرستان ها ، "6" درصد در امور تجاري و دستگاههاي دولتي و بالاخره "8" درصد نيز در ساير محل ها به فعاليت و كار اشتغال داشته اند.
با گفتن اينكه روانشناسي هم يكي از قديميترين نظامهاي علمي و هم يكي از جديدترين آنهاست، ما با يك تناقض، يك تضاد آشكار شروع ميكنيم. ما همواره از رفتار خودمان در شگفت بودهايم و انديشههاي مربوط به ماهيت انسان بسياري از كتابهاي مذهبي و فلسفي ما را پر كرده است.
حتي در قرنهاي چهارم و پنجم پيش از ميلاد مسيح، افلاطون، ارسطو و ديگر دانشمندان يونان باستان با بسياري از مسائلي كه روانشناسان امروزي با آنها سروكار دارند دست و پنجه نرم ميكردند، مسائلي مانند حافظه، يادگيري، انگيزش، ادراك، خواب ديدن و رفتار نابهنجار. بنابراين، در موضوع روانشناسي بين گذشته و حال يك استمرار بنيادي وجود داشته است.
اگرچه پيشينه مناديان انديشهورز روانشناسي به قدمت هر نظام علمي ديگري است، گفته شده كه رويكرد نوين به روانشناسي از سال 1879، يعني اندكي بيش از صد سال پيش، شروع شده است.
تا ربع آخر قرن نوزدهم فيلسوفان ماهيت انسان را از راه گمانهزني، كشف و شهود و تعميم مبتني بر تجارب محدود خود مطالعه ميكردند. دگرگوني زماني رخ داد كه فيلسوفان كاربرد ابزارها و روشهايي را كه موفقيت آنها قبلاً در علوم طبيعي و زيستشناسي ثابت شده بود براي يافتن پاسخگويي به پرسشهاي طرح شده در مورد ماهيت انسان آغاز كردند.
تنها زماني كه پژوهشگران براي مطالعه ذهن به مشاهدات دقيقاً كنترل شده و آزمايشگري روي آوردند روانشناسي هويتي مستقل از ريشههاي فلسفياش كسب كرد.
علم جديد روانشناسي براي مطالعه موضوع خود به ايجاد روشهاي دقيقتر و عينيتري نيازمند بود. پس از جدا شدن از فلسفه، بخش مهم تاريخ روانشناسي، داستان پالايش مداوم ابزارها، فنون و روشهاي مطالعه بوده است تا در پرسشهايي كه روانشناسان ميپرسند و پاسخهايي كه به دست ميآورند به دقت و عينيت بيشتري دست يابند.
اگر بخواهيم مسائل پيچيدهاي را كه امروز روانشناسي را تعريف و تقسيم ميكنند درك كنيم، نقطه مناسب براي شروع مطالعه تاريخ اين رشته قرن نوزدهم است، يعني زماني كه روانشناسي به يك نظام مستقل با روشهاي پژوهش و استدلالهاي نظري خاص خود تبديل شد.
فيلسوفان قديم، نظير افلاطون و ارسطو، به مسائلي علاقهمند بودند كه هنوز هم از توجه عام برخوردارند، اما رويكرد آنان به اين مسائل با روش روانشناسان امروزي كاملاً متفاوت بود. آن دانشمندان، به معني امروزي كلمه، روانشناس بودند.
بنابراين، ما انديشههاي آنان را فقط تا حدي كه بهطور مستقيم به بنيانگذاري روانشناسي نوين مربوط شود بررسي خواهيم كرد. پس از آنكه نظام علمي جديد آغاز به كار كرد، به بالندگي رسيد؛ و اين توفيق مخصوصاً در ايالات متحده حاصل شد كه در جهان روانشناسي موقعيت برتري را احراز كرده بود و تا به امروز نيز آن منزلت را حفظ كرده است.
متجاوز از نيمي از روانشناسان جهان در ايالات متحده كار ميكنند و بسياري از روانشناسان ساير كشورها نيز دستكم بخشي از آموزشهاي خود را در ايالات متحده دريافت كردهاند. همچنين سهم مهمي از ادبيات روانشناسي جهان در ايالات متحده انتشار مييابد.
انجمن روانشناسي آمريكا (اي،پي،اي) كه با 26 عضو مؤسس پا گرفت در 1930 حدود 1100 نفر عضو داشت و تا سال 1995 تعداد اعضاي آن به بيش از 100000 نفر رسيد. انفجار جمعيت روانشناسان با انفجار اطلاعات مربوط به گزارشهاي تحقيقي، مقالههاي نظري و بررسي آثار و آراء، بانكهاي اطلاعاتي كامپيوتري، كتابها، فيلمها، نوارهاي ويدئو و ساير منابع انتشاراتي همراه بوده است. براي روانشناسان همگام شدن با رشد اطلاعات خارج از زمينه تخصصيشان روزبهروز مشكلتر ميشود.
روانشناسي نه تنها از نظر كارورزان، پژوهشگران، دانشمندان و ادبيات منتشر شده، بلكه از لحاظ تأثير آن بر زندگي روزمره ما نيز رشد كرده است. صرفنظر از سن، شغل، يا علايق، زندگي شما به گونهاي از كار روانشناسان تأثير ميپذيرد.
علاقه روانشناسان به تاريخ رشته خود سبب شده است كه تاريخ روانشناسي به عنوان يك زمينه تحصيلي درآيد. همانگونه كه روانشناساني هستند كه در مسائل اجتماعي، داروشناسي رواني، يا تحول نوجواني داراي تخصصاند، روانشناساني نيز وجود دارند كه در زمينه تاريخ روانشناسي متخصص هستند.
بعضي از روانشناسان بر كاركردهاي شناختي تأكيد ميكنند، بعضي به نيروهاي ناهشيار علاقهمندند و ديگران فقط با رفتار آشكار يا با فرآيندهاي فيزيولوژي و زيستي شيميايي سروكار دارند.
زمينههاي علمي فراواني در روانشناسي نوين وجود دارند كه به نظر ميرسد با هم وجه اشتراك زيادي نداشته باشند به جز اينكه همه آنها علاقهمندند به ماهيت يا كردار انسان هستند و هريك با رويكردي به كار ميپردازند كه ميكوشد به گونهاي علمي جلوه كند.
انواع گوناگون روانشناسان، با توافق بر تأثير گذشته در شكل دادن حال، روش مشابهي را به كار ميگيرند. براي مثال، روانشناسان باليني ميكوشند تا شرايط فعلي مراجعانشان را با بررسي دوران كودكي و تعيين نيروها و رويدادهايي كه ممكن است باعث نحوه خاص رفتار يا فكر كردن آنان شده باشد درك كنند. با جمعآوري شرححال بيماران، اين روانشناسان تكامل زندگي مراجعانشان را بازسازي ميكنند و اغلب با طي اين فرآيند قادر ميشوند تا رفتارهاي فعلي مراجعان را تبيين كنند.
روانشناسان رفتاري نيز تأثير گذشته را در شكل دادن رفتار فعلي ميپذيرند. آنان معتقدند كه رفتار به وسيله تجربههاي قبلي مربوط به شرطي شدن و تقويت تعيين ميشود؛ به سخن ديگر، وضع فعلي شخص ميتواند به وسيله تاريخچه زندگي او تبيين شود.
علمي مثل روانشناسي در خلاء تحول نمييابد و فقط در معرض تأثيرات دروني قرار ندارد. روانشناسي بخشي از فرهنگ بزرگتر است و بنابراين در معرض تأثيرات بيروني كه ماهيت و جهت آن را شكل ميدهند قرار ميگيرد. درك تاريخ روانشناسي بايد بافتي را كه در آن، نظام روانشناسي از آن سر بر ميآورد و تكامل مييابد در نظر بگيرد؛ يعني انديشههاي غالب در علم زمان (روح زمان يا حال و هواي روشنفكري زمانها) و نيروهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي موجود (آلتمن، 1987؛ فيورو موتو، 1989).
در نيمه قرن نوزدهم، روشهاي علوم طبيعي براي تحقيق درباره پديدههاي ذهني محض بهطور معمول به كار ميرفتند. تا اين زمان فنون لازم تدوين، ابزارهايي طراحي، كتابهاي مهمي نوشته و علايق گستردهاي برانگيخته شده بودند.
فلسفه تجربهگرايي بريتانيايي و فعاليتهاي ستارهشناسي اهميت حواس را مورد تأكيد قرار ميدادند و دانشمندان آلماني چگونگي كاركرد حواس را توصيف ميكردند. روح اثباتگرايي زمان، هماهنگي بين اين دو خط فكري را تشويق ميكرد. اما چيزي كه هنوز كم بود وجود كسي بود كه آنها را به هم نزديك سازد و در يك كلمه، علم نوين را بنيانگذاري كند.
اين گام نهايي توسط ويلهلم وونت برداشته شد. وونت بنيانگذار روانشناسي به عنوان يك نظام علمي رسمي است. وي اولين آزمايشگاه را تأسيس كرد، سردبير نخستين مجله روانشناسي بود و روانشناسي آزمايشي را به عنوان يك علم آغاز كرد. زمينههايي را كه مورد پژوهش قرار داد ـ ازجمله احساس و ادراك، توجه، احساس دروني، واكنش و تداعي ـ فصلهاي اساسي كتابهاي درسي شدند كه ميبايست نوشته شوند.
اينكه تاريخ روانشناسي پس از وونت شاهد مخالفتهاي زيادي درباره ديدگاه روانشناسي او بوده است از موفقيتها و خدمتهاي وي به عنوان بنيانگذار روانشناسي چيزي نميكاهد.
در هرحال وونت از روي عمد به پايهگذاري يك علم نوين اقدام كرد. او در پيشگفتار جلد اول اصول روانشناسي فيزيولوژيكي خود (1874ـ1873) چنين نوشت:
«كاري كه در اينجا به همگان ارائه ميدهم كوششي براي به وجود آوردن قلمرو نويني از علم است».
هدف وونت اين بود كه روانشناسي را به عنوان يك علم مستقل رواج دهد. با وجود اين، لازم به تكرار است كه هرچند وونت را پايهگذار روانشناسي ميدانند، او آن را ابداع نكرد. روانشناسي، چنانكه ديديم، از يك مسير طولاني كوششهاي خلاق به ظهور پيوست.
ويلهلم وونت، به عنوان بنيانگذار علم جديد روانشناسي، يكي از مهمترين چهرههاي اين رشته است. نسلهايي از دانشمندان و دانشجويان براي اينكه تاريخ روانشناسي را بفهمند تحصيل خود را با پرداختن به برخي از ويژگيهاي كلي وونت شروع كردند. با وجود اين، پس از گذشت بيش از يك قرن از زماني كه وونت روانشناسي را بنيانگذاري كرد، روانشناسان براساس دادههاي جديد و پالايش دادههاي مشهور، به اين نتيجه رسيدند كه ديدگاه پذيرفته شده درباره نظام وونت اشتباه بوده است.
وونت كه هميشه از «بد فهميده شدن و بد معرفي شدن» ميترسيد، درست به همين سرنوشت دچار شد (بالدوين، 1980، ص. 301).
براي تبيين اينكه چگونه علم روانشناسي تحول يافت دو رويكرد ميتوان برگزيد:
نظريه شخصيتگرايانه و نظريه طبيعتگرايانه.
نظريه شخصيتگرايانه تاريخ علمي
نظريه شخصيتگرايانه تاريخ علمي بر انبوه پيشرفتها و خدمات افراد خاص تأكيد ميورزد. طبق اين نظر، پيشرفتها و تغييرات مستقيماً به اراده و نيروي اشخاص منحصر به فردي كه به تنهايي تاريخ را رقم زده و تغيير دادهاند نسبت داده ميشود. بنابراين، طبق اين نظريه، ناپلئونها، هيتلرها، يا داروينها محركان و شكلدهندگان رويدادهاي تاريخي عظيم بودهاند.
طبق مفهوم شخصيتگرايانه بدون ظهور اين شخصيتها وقايع تاريخي به وقوع نميپيوستند. اين نظريه چنين نتيجه ميگيرد كه درواقع اشخاص زمانها را ميسازند.
در اولين نگاه به نظر ميرسد كه علم درواقع كار مردان و زنان خلاق و باهوشي است كه جهت آن را تعيين كردهاند. ما غالباً هر دوره را با نام فردي كه اكتشافها، نظريهها، يا ساير خدماتش معرف آن دوره است تعريف ميكنيم. ما از فيزيك «انيشتيني»، يا مجسمهسازي «ميكل آنژي» صحبت ميكنيم. واضح است كه افراد هم در علم و هم در فرهنگ عمومي تغييرات مهم (گاه دردناك) به وجود آوردهاند كه جريان تاريخ را تغيير داده است.
بنابراين، نظريه شخصيتگرايانه داراي امتيازهايي است، اما آيا براي تبيين تحول يك علم يا يك جامعه كافي است؟ نه. بيشتر اوقات كار دانشمندان و فلاسفه در طول زندگي آنها مورد غفلت قرار گرفته يا سركوب شده و بعدها مورد پذيرش واقع شده است.
اين رويدادها نشان ميدهند كه جو فرهنگي يا رواني دورانها ميتواند تعيين كند كه يك انديشه مورد پذيرش واقع شود يا طرد گردد مورد ستايش واقع شود يا مورد اهانت قرار گيرد. تاريخ علوم مملو از موارد زيادي از طرد اكتشافها و بينشهاي نو است.
حتي بزرگترين متفكران و مخترعان به وسيله نيروي زمينهاي كه روح زمان خوانده شده، يعني جو يا روح روشنفكري، با محدوديت روبه رو شده است.
پذيرش و كاربرد يك اكتشاف ممكن است به وسيله الگوي فكري غالب محدود شود، اما انديشهاي كه براي يك زمان يا در يك مكان زيادتر از اندازه عجيب يا نامتعارف است ميتواند در يك قرن بعد يا در نسل بعد به آساني مورد پذيرش قرار گيرد. اغلب تغيير آهسته قاعده پيشرفت علمي است.
نظريه طبيعتگرايانه تاريخ علمي
بنابراين اين تصور كه شخصيتها سازنده زمان هستند كاملاً درست نيست. شايد همانگونه كه نظريه طبيعتگرايانه تاريخ ميگويد زمان شخصيتها را ميسازد، يا حداقل زمينه را براي پذيرش آنچه شخص بيان مي دارد ممكن ميكند.
مادام كه روح زمان و ساير نيروهاي اجتماعي كه توصيف كرديم براي انديشه تازه يا رويكرد جديد آماده نباشد، كسي به حرف مدافع يا به وجود آورنده آن انديشه توجه نخواهد كرد، آن را نخواهد شنيد، يا به او خواهند خنديد يا حتي به مرگ محكومش خواهند كرد؛ اين نيز به روح زمان وابسته است.
براي مثال، نظريه طبيعتگرايانه چنين پيشنهاد ميكند كه اگر چارلز داروين در جواني مرده بود، باز هم در اواسط قرن نوزدهم كس ديگري يك نظريه تكامل ارائه ميداد. دانشمند ديگري يك نظريه تكامل را مطرح ميكرد (اگرچه الزاماً عين نظريه داروين نبود)، زيرا جو روشنفكري آن زمان راه تازهاي را براي توجيه تبار نوع انسان ميطلبيد.
اثر بازداري يا به تأخيراندازي روح زمان نه تنها در سطح فرهنگي بلكه در درون خود علم، جايي كه آثارش ميتواند حتي قطعيتر باشد، نيز عمل ميكند.
همانگونه كه گفتيم، موارد زيادي از اكتشافهاي علمي وجود دارند كه براي مدت مديدي مسكوت مانده و آنگاه دوباره كشف و مورد تمجيد قرار گرفتهاند. براي نمونه، مفهوم پاسخ شرطي ابتدا در سال 1763، به وسيله يك دانشمند اسكاتلندي به نام رابرت ويت پيشنهاد شد، اما در آن زمان هيچكس به آن علاقهمند نبود. بيشتر از صد سال بعد، زماني كه پژوهشگران روشهاي عيني تري را به كار بستند، فيزيولوژيست روسي، ايوان پاولف براساس گسترش مشاهدات ويت نظام جديدي از روانشناسي را پايهگذاري كرد.
پس هر اكتشافي بايد منتظر زمان خودش بماند. بنا به گفته يكي از روانشناسان «در اين جهان چيزهاي خيلي تازهاي وجود ندارند، آنچه امروز به عنوان اكتشاف مطرح ميشود، اكتشاف دوباره يك نفر دانشمند از پديدهاي شناخته شده است» (گازانيگا، 1988، ص. 231).
موارد كشفهاي همزمان نيز نظريه طبيعتگرايانه را تأييد ميكنند. اكتشافهاي مشابه به وسيله افرادي كه از نظر جغرافيايي دور از هم كار ميكرده و اغلب از كار يكديگر بياطلاع بودهاند صورت گرفته است.
در سال 1900، سه پژوهشگر كه يكديگر را نميشناختند بهطور همزمان، كار گياه شناس اطريشي، گريگور مندل را كه نوشتههايش در مورد ژنتيك براي مدت 35 سال مورد غفلت قرار گرفته بود دوباره كشف كردند.
مواضع نظري غالب در يك زمينه علمي ميتواند توجه به ديدگاههاي جديد را مانع گردد. يك نظريه يا ديدگاه ممكن است قدرتمندانه مورد تأييد اكثريت دانشمندان باشد كه براي هرگونه پژوهش يا مسأله جديد اشكال ايجاد كند. يك نظريه تثبيت يافته همچنين ميتواند راههاي سازمان دادن يا تحليل دادهها را تعيين كند و حتي نوع نتايج پژوهشي كه اجازه انتشار در نشريات علمي را مييابند مشخص سازد.
يافتههايي كه با ديدگاههاي موجود متناقض يا مخالفاند ممكن است توسط هيأت تحريريه نشريات كه نقش سانسورگر را ايفا ميكنند رد شوند تا به وسيله طرد كردن يا ناچيز شمردن يك انديشه انقلابي يا يك تفسير غيرمعمول، دنباله روي از تفكر موجود را تحميل نمايند.
در سالهاي دهه 1970 وقتي كه جان گارسياي روانشناس، سعي كرد تا نتايج پژوهشي را كه نظريه يادگيري S-R (محرك ـ پاسخ) غالب را به چالش ميطلبيد منتشر كند چنين موردي به وقوع پيوست.
نشريات مدافع خط فكري آن زمان از پذيرفتن مقاله گارسيا سر باز زدند، اگرچه به نظر ميرسيد كار خوبي انجام شده و شناخت حرفهاي و جوايز معتبر را نيز كسب كرده بود.
گارسيا به ناچار يافتههاي خود را در مجلات ناشناختهتري كه داراي تيراژ كمتري بودند منتشر ساخت و درنتيجه انتشار انديشههايش به تأخير افتاد (لوبك و آپفلبام، 1987).
روح زمان درون يك علم ميتواند بر روشهاي پژوهش، نظريهپردازي و تعريف موضوع علم موردنظر اثر بازدارنده داشته باشد. ما در بخش هاي بعد تمايل اوليه در روانشناسي علمي را به تأكيد بر آگاهي و جنبههاي ذهني ماهيت انسان توصيف خواهيم كرد.
تا سالهاي دهه 1920 نميشد گفت كه روانشناسي نهايتاً «ذهنش را از دست داده»، آنگاه هشيارياش را بهطور كامل از دست داد! اما نيم قرن بعد، تحت تأثير روح زمان ديگري، روانشناسي شروع به كسب مجدد هشياري به عنوان يك مسأله قابل قبول براي پژوهش نمود و اين امر در راستاي جو درحال تغيير روشنفكري دورانها صورت گرفت.
شايد بتوانيم اين موقعيت را با مقايسه آن با تكامل نوعي موجود زنده آسانتر درك كنيم. هم علم و هم يك نوع موجود زنده در پاسخ به شرايط و تقاضاهاي محيط تغيير يا تكامل مييابند. در طول زمان چه بر سر يك نوع ميآيد؟ مادام كه محيط آن عمدتاً ثابت باقي بماند تغييرات اندكي رخ خواهد داد. اما اگر محيط تغيير كند نوع بايد با شرايط جديد سازگار شود يا منقرض گردد.
به همين قياس، يك علم نيز در زمينه محيطي كه بايد به آن پاسخگو باشد وجود دارد. محيط آن علم، روح زمان آن، آنقدر كه روشنفكري است جنبه فيزيكي ندارد. اما مثل محيط فيزيكي، روح زمان نيز در معرض تغيير قرار دارد.
اين فرآيند تكاملي در طول تاريخ روانشناسي قابل مشاهده است. وقتي كه روح زمان از گمانهزني، مراقبه و شهود به عنوان راههاي حقيقتيابي طرفداري ميكرد، روانشناسي نيز همين روشها را ترجيح ميداد. وقتي كه روح زمان رويكرد مشاهدهاي و آزمايشي را برگزيد، روشهاي روانشناسي نيز همين مسير را دنبال كردند.
هنگامي كه در شروع قرن بيستم يك شكل از روانشناسي در دو خاك مختلف روشنفكري كاشته شد، به دو نوع روانشناسي تبديل گشت. اين اتفاق وقتي كه شكل اصلي آلماني روانشناسي به ايالات متحد مهاجرت كرد به وقوع پيوست و به شكلي كاملاً آمريكايي تغيير يافت، در صورتي كه آن روانشناسي كه در آلمان باقي ماند به نحوي متفاوت رشد كرد.
تأكيد ما بر روح زمان اهميت مفهوم شخصيتگرايانه در تاريخ علم، يعني مساعدتهاي زنان و مردان بزرگ را انكار نميكند، بلكه از ما ميخواهد تا آنان را از چشماندازهاي ديگري مورد ملاحظه قرار دهيم. امثال چارلز داروين يا ماري كوري به تنهايي از طريق نيروي خلاق خود دوره تاريخ را تغيير نميدهند. آنان صرفاً به اين دليل كه قبلاً راه به طريقي هموار شده است قادر به انجام اين كار هستند؛ اين موضوع درباره هر شخصيت مهم تاريخ روانشناسي صادق بوده است.
بنابراين، ما معتقديم كه تحول تاريخي روانشناسي را بايد برحسب دو رويكرد تاريخي شخصيتگرايانه و طبيعتگرايانه مورد ملاحظه قرار داد، هرچند كه به نظر ميرسد روح زمان نقش مهمتري را ايفا ميكند.
وقتي كه عالمان و دانشمندان انديشههايي بسيار فراتر از جو زمان خود ابراز ميداشتند، احتمالاً بينشهاي آنها در گمنامي از بين مي رفت. كار انفرادي خلاق بيشتر مثل يك منشور است تا يك چراغ راهنما يعني روح هوشمندانه زمان را منتشر، كامل و بزرگ ميكنند، گرچه هر دو پيشرو را روشن ميسازند.
برگرفته از :
كد - لینک:
i ketab : Persian book site :.آي کتاب : قديمي ترين سايت جامع ناشران ، کتاب و فرهنگ ايران (http://www.persianbook.net)
:104:
گردآونده:طه-Borna66