توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگینامه مصطفی کمال آتاتورک
Borna66
09-15-2009, 04:59 PM
به چندین فرنود گوناگون آتاتورک پدر ترکیه نوین فرد بسیار تاثیر گذاری در منطقه بوده است از همین رو خواستم زندگینامه ایشان را به تدریج در این جستار بازگو نمایم امیدوارم که مورد توجه دوستان قرار گیرد .
Borna66
09-15-2009, 04:59 PM
پدر ترکيهء مدرن
به قلم لرد کين راس
John Patrick Balfour, 3rd Baron Kinross
1904-1976
يادداشت مترجم
دربارهء مصطفی کمال «آتا تورک» (به معنی «پدر ملت ترک») مقالات و کتاب های تحقيقی فراوانی نوشته شده و هنوز نيز نوشته می شوند. بخصوص محال است دربارهء سکولاريسم در يک جامعهء اسلامی سخنی پيش آيد و بلافاصله يادی از مصطفی کمال نشود. اين روزها بخصوص، با قدرت گرفتن مذهبيون در ترکيه و افتادن زمام حکومت به دست آنان، که خود پردهء ديگری از تقابل اسلام و سکولاريسم در حوزهء قدرت سياسی بشمار می آيد، بررسی تجربهء ترکيهء مدرن برای همه کسانی که نسبت به امکانات آيندهء سکولاريسم در کشورهای اسلامی خود می انديشند و نيز درس آموزی از اين تجربهء هفتاد ساله بسيار اهميت دارد.
با توجه به اينکه امکان انتشار کتابی دربارهء «اعمال کنندهء اصل جدائی دين از حکومت در ترکيه» در ايران فعلاً وجود ندارد، بايد در زندگی تک تک کسانی که کوشيده اند در جوامع اسلامی از طريق تکيه بر سکولاريسم راه را بر دموکراسی، آزادی و تجدد بگشايند غور و تفحص کرد، بر آن شديم تا کتاب مناسبی را در مورد زندگی و دهش های آتاتورک به ترکيهء کنونی يافته و ترجمه کنيم؛ بی آنکه انتخاب آتاتورک نشانهء آن باشد که ما، در سايت او را نمونهء اعلای يک دولتمرد سکولار شرقی بدانيم. مهم حوادثی است که با نام او در منطقه ای که ميهن ما هم در آن قرار دارد تجربه شده و آشنائی با پيچ و خم آنها می تواند برای همهء علاقمندان به آيندهء کشورمان و منطقه مفيد باشد.
در اين مورد کتب مختلفی مورد بررسی قرار گرفتند و عاقبت، پس از مشورت های متعدد، بخصوص با روشنفکران و استادان دانشگاه های ترکيه، بر سر ترجمهء کتاب «لرد راس کين» توافق شد که داستان اين زندگی شگفت را از ديدگاه يک بيگانهء بسيار آشنا با سرزمين ترکيه و در زمانی دور از اکنون (1964) بيان می کند.
در ترجمه کتاب دقت زيادی شده تا متن با وفاداری تمام به فارسی برگردانده شود. با اين همه اتشار نخست اين ترجمه بر روی اينترنت اين امکان را به همهء ما و شمای خواننده می دهد که با ارائهء هرگونه پيشنهاد خردپذير برای بهتر کردن متن فارسی کمک کنيم تا متن نهائی که روزگاری ـ لابد ـ به دست چاپ سپرده خواهد شد صورتی مورد پسند و پذيرش داشته باشد.
اکتبر 2007 ـ شهر دنور، در ايالت کلرادو، از ايالات متحدهء آمريکا ـ اسماعيل نوری علا
Borna66
09-15-2009, 04:59 PM
پيشدرآمد مؤلف مصطفی کمال، که بعدها «آتاتورک» خوانده شد، سرباز ـ دولتمردی برجسته در نيمهء نخست قرن بيستم بود. سياست خارجی او نه بر بنياد کشورگشائی که معطوف به جمع کردن باقی مانده های امپراتوری در داخل مرزهای ترکيهء کنونی بود. و در سياست داخلی نيز پی گير ايجاد نظامی سياسی بود که بتواند پس از او نيز به حيات خود ادامه دهد. او بمدد چنين روجيهء واقع گرائی بود که توانست کشور خود را احيا کند و امپراتوری در هم پيچيده و کهنهء عثمانی را بصورت جمهوری جديد و خوش ساخت ترکيهء مدرن در آورد.
آتاتورک يک ترک عادی نبود. پوست و موئی روشن تر از اغلب آنان داشت؛ همراه با گونه هائی ساخته شده از استخوان های برجسته و چشمانی برنگ فولاد. لاغر اندام بود با حرکاتی نرم و راحت. حتی زمانی که در حال استراحت بود از پيکرش انرژی می تراويد. اين انرژی چشمان سردش را درخشان می ساخت و با وجود حالات متضاد روحی که داشت همواره سرزنده می نمود. بين پرحرفی و خموشی نوسان داشت؛ گاه تنشی که در وجودش بود بشدت آتشفشانی می کرد و گاه ظاهر جذاب مردی خوش رفتار و شهرنشين را داشت. به ظاهر خود اهميت بسيار می داد. به دقت لباس می پوشيد، ابروهايش را عمداً تاب می داد، از دست ها و پاهای خوش ترکيب خود مغرور بود و دوست داشت که آنها را، به بهانهء دست و پا زدن در استخری که در باغ خود ساخته بود، به دوستان نزديکش نشان دهد.
اما پسند عوام را چندان خوش نمی داشت. البته بخاطر وظيفه ای که برای خود قائل بود به آن نياز داشت اما اغلب آن را استهزاء می کرد و بندرت فريبش را می خورد. يکبار، وقتی دوستی از او خواست که برای جلب افکار عمومی کاری انجام دهد، او با لحنی تحقيرآميز پاسخ داد: «من برای افکار عمومی کار نمی کنم. من برای ملت و نيز برای ارضاء خودم عمل می کنم». اين دو انگيزه در او با هم کار می کردند. او تا آنجا که توان دوست داشتن داشت کشور خود را دوست می داشت. جاه طلبی هايش، شعله ور شده در تخيلی قوی، و انگيزش يافته از طبيعتی توفق جو و اراده ای تغييرناپذير، معطوف قدرت بود. اما او اين قدرت را بدان خاطر می خواست که آنچه را در ذهن خود و به سبک خويش برای ملتش می خواست تقديم آنان کند.
ذهنی ناآرام داشت، سيراب شونده از آبشخور اصول تمدن غرب، که از قرن نوزدهم بر افکار آزاديخواهان ترک اثر نهاده بود. ذهنی که دائماً از افکار ديگران تغذيه می شد، آن افکار را در خود می گواريد و از آن خود می کرد. اما هميشه اين روند بر نوعی بی اعتمادی نسبت به «نظريه پردازی صرف» تکيه داشت. او، در روش، مردی عمل گرا بشمار می آمد که قادر بود بخاطر پيشرفت «گام به گام بسوی هدف مورد نظر» بر بی قراری های خويش لگام زند. اما همين گام ها هميشه بصورتی سريع و آزاديخواهانه اما اغلب با روش هائی نه چندان آزاديخواهانه تحقق می يافتند و به رفتارهائی بی رحمانه با دوست و دشمن می انجاميدند.
آتاتورک که گاه نسبت به جان آدمی بی توجه می نمود در يک مقياس شخصی مردی ضد بشر نبود. او آدميان را می شناخت و ويژگی هاشان را قدر می نهاد و، چه در انفراد و چه در جمع، شخصيتشان را با روشن بينی بسيار زيرکانه ای ارزيابی کرده و اعمالشان را پيش بينی می نمود. او که در رفتار با ديگران انعطاف پذير بود، بخوبی می دانست که کی وقت تشويق است، کی هنگام ريشخند، کی زمان تهديد، و کی فرصت فرمانروائی. او استاد ظرافت کاری های سياستمداران بود. او که به خوشباشی عادت داشت، از حضور در جمع لذت می برد و کشورش را در عمل از سر ميز نوشخواری هايش اداره می کرد. عاشق سخن گفتن با صدای پرطنينی بود که می شد آن را صدای يک «سارا برنارد» مرد دانست. اصريح سخن می گفت، اغلب پر طمطراق، گاه با نيش، و هميشه همراه با طنز و کنايه و نيز چرخش هائی ناگهانی در ميان جملات. امثلاً، يکبار در مورد «عصمت اينونو»، که سال ها نخست وزيرش بود، گفت: «در شکم او پنجاه روباه دنبال هم می کنند اما هيچکدام هيچوقت موفق به گرفتن دم آن ديگری نمی شوند».
آتاتورک به زندگی اطرافيانش غنا می بخشيد. او از تحسين شدن از جانب زنان لذت می برد و آشکارا به آن پاسخ مثبت می داد. مرگ او و نشستن «اينونو» بر جايگاهش، نوعی فرود آمدن از فرازی بلند بود، چندانکه يکی از خانم های تحسين کننده اش گفت: «ترکيه عاشق خود را از دست داده است و حالا مجبور است با شوهر خود بسازد». اين حسی بود که بسيارانی از هموطنانش در آن شريک بودند.
***
و يک نکته:
من در مورد گفتگوهائی که در اين کتاب آورده ام سخت دقيق بوده ام. نيازی نيست که بگويم هيچ کدامشان را نساخته ام. همهء آنها يا از زندگينامه ای که آتاتورک خود نوشته و يا از قول نويسندگان ديگر (همچون هليده اديب) و نيز کسانی که شخصاً با آنها گفتگو داشته ام برگرفته شده اند. اگر در آنچه اين منابع گفته اند نکاتی ساختگی وجود داشته باشد من مسئولشان نيستم؛ هر چند که اساساً شک دارم چنين امری صورت گرفته باشد. من تنها گفتآوردهائی را برگزيده ام که اصيل و درست بنظرم آمده اند و بسيارانی را که اينگونه ارزيابی نکرده ام کنار گذاشته ام. واقعاً نمی دانم (مگر آنکه گفتگوئی را با وجود ضبط صوت انجام داده باشيم) چگونه می توان از اين به واقعيت نزديک تر شد. بخصوص که شرح يک زندگی بدون ذکر چنين گفتآوردها چيزی ملال انگيز خواهد بود.
جان پاتريک بالفور، سومين لرد کين راس
Borna66
09-15-2009, 04:59 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل اول ـ تولد يک مقدونيه ای
در امپراتوری عثمانی، سرزمين «مقدونيه» ـ با کوهستان های سرکش و رودخانه های خروشانش ـ جائی بود که در آن مردمان گوناگون اين امپراتوری به هم رسيده، با هم در آميخته و زندگی هايي رنگارنگ را ادامه می دادند. در واقع مقدونيه مينياتور کوچکی از آن سامانهء نامنسجم اما کارايي بود که ترک ها به کمک آن توانسته بودند به مدت پنج قرن مجموعه ای از نژادهای گوناگون شرق و غرب عالم را تحت فرمانروايي خود در آورند. مقدونيه در مرکز بخش اروپايي ترکيه قرار داشت، بخشی که عثمانی ها آن را «روملی» می خواندند که در واقع همان «قلمروی امپراتوران روم شرقی» و«بيزانس» يونانيان بود. اهالی مقدونيه، چه مسلمان و چه مسيحی و چه يهودی، چه ترک و چه يونانی و چه اسلاو و چه آلبانيايي، مردمی نيرومند بودند که روحشان را طبيعت محل زندگيشان، با آب و هوای بی اعتدالش، سخت و آبديده کرده بود. اين مردم، چه از درون و چه از بيرون، تحت تأثير تمدن غرب بودند و، با توجه به اين همه عناصر گوناگون شکل دهنده، از نظر روحی مردمی بسيار منفرد و تکرو محسوب می شدند.
مصطفی کمال اهل سرزمين مقدونيه بود. او در بندر «سالونيکا» متولد شد ـ بندر پر رفت و آمدی که مقدونيه را به دريا متصل می کرد. تاريخ تولدش به سال 1881 بود؛ زمانهء ناآرامی که طی آن سرزمين «روملی» تجزيه می شد و اجزای تشکيل دهنده اش از هم می گسستند. مسيحی عليه مسلمان می جنگيد و يونانی و اسلاو عليه ترک و نيز عليه يکديگر. اين مردم، که احساسات ملی گرايانه در آن ها شعله ور شده بود، می کوشيدند تا خود را از چنگال امپراتوری رها کنند و «روملی» را به نفع يونانی ها، بلغارها و صربيائی ها تکه تکه سازند؛ و قدرت های بزرگ، يعنی امپراتوری های توسعه طلب اتريش، مجارستان و روسيه ـ که رقيب هم محسوب می شدند ـ نيز در مناطق هم مرز خود با مقدونيه به اين کوشش ها دامن می زدند و می کوشيدند تا از طريق ايجاد اقمار مختلف در لحظهء مناسب بخش هايي از مقدونيه را تصرف کنند. امپراتوری انگليس نيز در نقش نيرويي تعادل بخش می کوشيد تا به جای تصرف سرزمين های جديد از قطع ارتباط خود با متصرفات شرقی تر خويش جلوگيری کند. بدينسان، به هنگام تولد مصطفی کمال، امپراتوری عثمانی و کلاً مشرق زمين تسليم مغرب می شد؛ همانگونه که زمانی مغرب زمين به مشرق تسليم شده بود. امپراتوری عثمانی دستخوش سيری نزولی بود که آن را به سوی سقوط نهايي پيش می راند.
Borna66
09-15-2009, 04:59 PM
در عين حال، فشار عليه اين امپراتوری از درون مرزهای آن نيز دست اندر کار بود و، در واقع در 1887، يعنی چهار سال پيش از تولد مصطفی، بود که فشار خارجی نيز بر آن اقزوده شده بود. در آن سال روس ها، که رويای متحد کردن اقوام اسلاو را برای رسيدن به دريای مديترانه در سر می پرورانند، از مرزهای عثمانی گذشته و تا حوالی قسطنطنيه پيش راندند و تنها در آنجا بود که نيروی دريايي انگليس موفق به متوقف کردن آنها شد. آنگاه، ابا حضور نيروهای مختلف درگير، معاهده ای در «سان استفانو» به امضا رسيد که در واقع زمينهء جداسازی بخش اروپايي ترکيه به نفع وسعت بخشيدن به بلغارستان محسوب می شد. اما اين نيروها فکر ديگری را هم دنبال می کردند. بريتانيا و اتريش رفته رفته نسبت به نفوذ روزافزون روس ها حساس شده و عاقبت در کنگره 1878 برلين، و بيشتر تحت نفوذ «ديزرائلی»، نخست وزير بريتانيا، تصميمات قبلی خود را تغيير داده و بر اين موافقت کردند که در برابر گرفتن امتيازاتی از روس ها در غرب، در شرق به آنها امتياز بيشتری بدهند. بدين ترتيب بود که سرزمين روملی بار ديگر زندگی از سر گرفت و، در عين حالی که در مجاورت بلغارستانی آشوب زده و کوچکتر قرار گرفته بود، در وضعيتی انفجاری هنوز جزيي از امپراتوری عثمانی محسوب می شد.
Borna66
09-15-2009, 05:00 PM
بدينسان، مصطفی کمال ديده بر جهانی ناآرام گشوده بود، در سرزمينی دستخوش آشوبی درونی و تهديدات خارجی. اعضاء خانوادهء او جزو مسلمانان عثمانی بودند ـ از طبقهء متوسط و با ريشه هايي عميق و به شدت ترک. در مورد اين امکان که او، همچون اغلب اهالی مقدونيه، دارای رگه ای از اسلاوها و آلبانی ها هم بوده نمی توان به قاطعيت حکم کرد. اما نوعی تفاوت ظاهری، هم در رنگ پوست و هم در اجزای صورت، که در طی رشد جسمانی اش نسبت به ديگر ترک ها پيدا می شد می توانست نشانه ای از اين درهم آميختگی باشد. بهر حال واقعيت آن است که برای کودکی که در محيطی اين چنين در هم آميخته به دنيا می آيد پيش از آن که مسئلهء ارتباطات نژادی و موضوع اصليت شخصی مورد نظر قرار گيرد فرهنگ خانوادگی اهميت دارد.
__________________
Borna66
09-15-2009, 05:00 PM
پدرش عليرضا نام داشت و مادرش زبيده. زبيده، مثل اسلاو های ساکن مناطق مرزی بلغارستان، پوستی لطيف و سفيد و چشمانی عميق و آبی داشت. خانواده اش از اطراف درياچه ای که در غرب سالونيکا به طرف آلبانی گسترده بود آمده بودند ـ جايي که کوهستان های سخت لخت به گستره های نيلگون آبی می رسيدند. اين منطقه کوهپايه ای بود که، پس از فتح مقدونيه و «تسالی» به دست ترک ها، مردمان زيادی از قلب آناتولی را به خود جلب کرده بود. در نتيجه، زبيده هم دوست داشت فکر کند که در رگ هايش مقداری خون اصيل «يوروک» وجود دارد. يوروک ها مردمی ايالتی بودند که اصالتاً از اقوام ترکی که در کوه های «تروس» زندگی می کردند منشعب شده بودند. مصطفی وجنات خود را از مادرش گرفته و موی روشن و چشم آبی اش يادگاری از زبيده محسوب می شد. زبيده بر فرزندش تأثيری به سزا داشت و مصطفای کوچک همواره بين دو گزينهء احترام و طغيان نسبت به او در نوسان بود. زبيده که زنی اجتماعی محسوب می شد دارای اراده ای قوی و زيبايي خاص دهقانی بود؛ هوشی سرشار داشت اما تحصيل نکرده بود و به سختی می توانست بخواند و بنويسد.
عليرضا اگرچه بيست سال از زبيده بزرگتر بود اما در کنار همسرش شخصيتی سايه وار داشت. او که پسر يک معلم مدرسهء ابتدايي بود تحصيلاتی داشت و همين امر موجب شده بود تا شغل کوچک منشی گری يکی از ادارات دولتی نصيبش شود. اما او هرگز در کار خود ترقی نکرد بطوری که وقتی می خواست زبيده را به زنی بگيرد توانايي قيمتی که خانواده زبيده طلب می کردند را نداشت. اما برادرش، حسين، به نفع او دخالت کرد و ازدواج آن ها در سالونيکا سر گرفت.
Borna66
09-15-2009, 05:00 PM
آنها بعداً در دهکده ای در کوهپايه های کوهستان «المپ» ـ جايي که عليرضا در آن به کار مشغول بود ـ ساکن شدند. علیرضا، که در اين سرزمين جنگلی با حقوقی اندک به سختی زندگی می کرد، می ديد که در اطرافش کسانی که به کار چوب بری و حمل و نقل آن مشغولند به سرعت ثروتمند می شوند و لذا تصميم گرفت که، عليرغم بی اطلاعی کاملش از امور بازرگانی، از شغل خوش استعفاء داده و به کار چوب بپردازد. او، برای اين کار، به سالونيکا بازگشت و با شراکت شخصی به نام «جعفر افندی» شرکتی به وجود آورد و همهء پس انداز خود را در آن سرمايه گذاری کرد. موفقيت های اوليه او در اين کار موجب شد تا بتواند خانهء بزرگتری برای خانوادهء خود بسازد ـ خانه ای دو طبقه با اتاق های بزرگ و پنجره هايي گشوده به خيابانی سنگ فرش و باغچه ای در پشت. پنجره های بيرون آمده و روکش دار خانه از يکسو جلوگير نور شديد آفتاب بودند و، از سوی ديگر، ساتر اهل خانه از نگاه های کنجکاو همسايگان.
Borna66
09-15-2009, 05:01 PM
اما واقعيت آن بود که عليرضا برای شروع کار بازرگانی لحظهء بدی از تاريخ را برگزيده بود. کوهستان ها را دستجات پراکندهء يونانيان مسلحی پر کرده بودند که اغلب شان پناهندگانی گريخته از ستم «بيک» های ترک محسوب می شدند. آنها، در عين حال، نگهبان و محافظ دهقانان مسيحی محل نيز محسوب می شدند و اکنون، پس از شکست ترک ها از روس ها و ضعيف شدن مقامات محلی، جرآت يافته و دست به شورش هايي گسترده زده بودند.
به زودی عليرضا قربانی حملات دايم اين گروه ها شد. آنها با تهديد به اين که مخازن چوبش را آتش خواهند زد از او پول مطالبه کردند اما پس از دريافت پول چوب ها را به آتش کشيدند. آنها کارگران او را به ترک کار واداشته و از حمل الوارها به بندر جلوگيری کردند. عليرضا که مجبور بود در جنگل با آنها مبارزه کند، عاقبت، بر اساس توصيهء فرمانده ژاندارمری سالونيکا که شغلش در واقع خلع يد از اين متجاوزان بود، ناگزير شد تجارتخانهء خود را ببندد. اين گونه بود که ضعف و سقوط نظم و قانون ترک ها در مقدونيه نتايج وخيم خود را به نمايش گذاشته بود.
زبيده برای شوهرش پنج فرزند به دنيا آورد که از ميان آن ها تنها يک پسر، که مصطفی باشد، و يک دختر، که مقبوله نام داشت، به سنين بلوغ رسيدند. عليرضا نام مصطفی را خود برای فرزندش انتخاب کرده و به رسم سنتی آن را در گوشش زمزمه کرده بود. اين نام يکی از برادران عليرضا بود که در کودکی تصادفاً به دست او از گهواره بيرون افتاده و کشته شده بود. يک پدايهء سياهپوست که اسلافش برده بودند از مصطفی نگاهداری می کرد و در گهواره برايش ترانه های عاميانه «روملی» (بخش اروپائی عثمانی) را می خواند که با آهنگ های بيزانسی و اسلاوی و ترکی در هم آميخته بودند؛ لالائی هائی که در سراسر عمر همواره در ذهن مصطفی حضور داشتند.
زبيده زنی زاهد بود، ايمانی قوی داشت، و همواره به باورهای سنتی پيشينيان مسلمان خود وفادار بود و به اين امر افتخار می کرد که افرادی از بين خانواده خود و شوهرش موفق شده اند به زيارت حج بروند. او دوست داشت که مصطفی نيز راه آنان را ادامه داده و يا قاری قران و يا مدرس مذهبی شود. به همين دليل هم او را نيز، همچون فرزندان خانواده های مسلمان، به مکتب خانه فرستادند تا آموزش قرآنی ببيند.
اما عليرضا در مورد پسرش عقيدهء ديگری داشت. او ـ که مردی ضد آخوند و آزادمنش بود و به افکار جديدی که از جانب غرب آمده و رفته رفته در مقدونيه رواج می يافت توجه داشت ـ اصرار کرد که مصطفی بايد به مدرسهء خصوصی غير مذهبی «شمسی افندی» برود؛ مدرسه ای که با داشتن برنامهء درسی مدرن، نخستين مدرسه از نوع خود در «سالونيکا» محسوب می شد. عاقبت، در پی اختلافات و گفتگوهايي چند، مصالحه ای موثر صورت گرفت. عليرضا تسليم همسرش شد اما مصطفی برای دريافت آموزش رايج مذهبی به مدرسهء «فاطمه ملا کادين» گذاشته شد.
Borna66
09-15-2009, 05:01 PM
بعدها مصطفی با حالتی طنز آلود تعريف کرده است که: «در صبح روزی که به اين مدرسه رفتم مادرم با تشريفات تمام لباسی سفيدرنگ بر تنم کرده و دستمال گردنی با نخ های طلايي را به شکل عمامه به دور سرم پيچيده بود. در دستم هم يک غنچه گل طلايي گذاشته بود. معلم مدرسه با همهء شاگردانش در جلوی خانهء ما ظاهر شد و پس از انجام مراسم نماز، من، با قراردادن نوک انگشتانم به روی سينه و پيشانی و بوسيدن دست های پدر و مادر و معلمم مراسم احترام نسبت آنها را انجام دادم. آنگاه، در ميان هلهلهء همراهان جديدم، با شادمانی و تا رسيدن به مدرسه ای که به مسجد چسبيده بود، در خيابان های شهر رژه رفتيم. به محض ورود به مدرسه نيز مراسم نماز دسته جمعی ديگری برگزار شد و سپس معلم دست مرا گرفته و به اتاق لختی برد تا در آن کلمات قدسی قرآن برايم خوانده شود».
بدينسان تعصب مذهبی زبيده پاسخی در خور گرفت و او توانست خود را در بين همسايگانش سربلند حس کند. مصطفی با اين مدرسه مشکل خاصی نداشت. اما در طی همين زمان هم بود که نوعی بیزاری از آداب و تشريفات کهن مسلمانان، که هنوز در ميان ترک هايي که مادرش از آن ها سرمشق می گرفت برقرار بود، در او آغاز به نطفه بستن کرد.
يک روز از جای خود بلند شده و در مقابل دستور معلم، که به او می گفت بنشيند، مقاومت کرده و صدا به اعتراض بلند کرد که اين طرز نشستن سبب می شود دچار گرفتگی عضلاتت شود.
معلم با حيرت پرسيد «يعنی جرآت داری که از من اطاعت نکنی؟»
مصطفی پاسخ داد: «بله، من جرات دارم که از شما اطاعت نکنم».
در اين هنگام همهء شاگردان کلاس به پا خواسته و گفتند: «ما همگی از شما اطاعت نمی کنيم!» و معلم ناگزير به مصالحه با آن ها شد.
اندک زمانی بعد، عليرضا ـ بدون رويارو شدن با اعتراض زبيده که به هر حال به خواست اوليهء خود رسيده بود ـ پسرش را از مکتب خانهء مذهبی بيرون آورده و نامش را در مدرسه «شمسی افندی» نوشت و تحصيلات مصطفی در اين مدرسه به صورت رضايت بخشی ادامه يافت.
مصطفی، به لحاظ داشتن موهای روشن و اندام بزرگ، در ميان ديگر پسرها تشخصی ويژه داشت و به زودی شيوهء عمل آدم های بزرگ را هم برای خود انتخاب کرد و به بازی های همکلاسانش در خيابان ها ـ مثل طاس بازی، قاب بازی، و بازی با هستهء میوه جات ـ بی اعتنا شد و هرگز در اين بازی ها شرکت نکرد. هنگامی که از او می خواستند تا در بازی خم شدن و پريدن از روی پشت يکديگر شرکت کند او مغرورانه از خم شدن خودداری می کرد و به آن ها می گفت «اگر می توانيد از روی قامت ايستاده من بپريد». به اين ترتيب، او بصورتی تکرو و مغرور رشد می کرد و رفتاری برتری جويانه داشت و نسبت به هر گونه شوخی و اهانتی عکس العمل نشان می داد.
Borna66
09-15-2009, 05:01 PM
شهر شلوغ و تجاری سالونيکا که او اکنون با آن آشنا می شد در سراسر کودکی، بلوغ، و جوانی او تاثيری شکل دهنده داشت. سالونيکا، با کوهپايه های بسيار و رودخانه های تندرويي که به خليج آرام آن می رسيدند، مدت ها بود که از ديوارهای رومی، بيزانسی، و ترکی خود بيرون زده و صاحب بلوارهای بزرگ سبک غربی شده بود و، معلوم بود که، با توجه به موقعيت جغرافيايي و پيشينهء تاريخی اش، نمی توانست تبديل به شهری مدرن و امروزی نشود. بر فراز ويرانه های ديوارهای تدافعی و مناره هايشان و برج های کليسا مجموعهء درهمی از سقف خانه ها به چشم می خورد. مردم چنان زندگی می کردند که انگار عملاً در طبقات روی هم چيده شده زندگی می کنند. در بالا، آنجا که ميدان های جنگ قرون وسطايي بر بلندی ها گسترده بود، بخش مسلمان نشين شهر به صورت يک هزارتوی پر شيب و با خيابان های سنگفرش به طرف پايين کج شده بود. در پای کوه و در اطراف بندرگاه، يهوديان زندگی می کردند که تقريبا نيمی از جمعيت شهر را تشکيل می دادند و از ميانشان اهالی يک محلهء کامل، به نام محله «دون مه»، به اسلام گرويده بودند. مرکز شهر را محلهء يونانی ها پاشغال کرده بود و در اطراف آن محله های بلغاری ها، ارمنی ها، و ولاش ها (کولی ها) و همچنين مردمانی از نژاد فرانک به هر سو پراکنده بودند و در آخرين محلهء نزديک به دريا بازرگانان ثروتمند و کنسول های مقتدر بريتانيا، فرانسه، آلمان، اتريش، ايتاليا، و پرتقال اقامت داشتند.
Borna66
09-15-2009, 05:01 PM
اينگونه بود که مصطفی، که در بخش کوهپايه و نزديک به برج های ناقوس دار کليساهای يونانی خانه داشت، زندگی اجتماعی خود را در آشنايي با شيوهء زندگی خارجی ها آغاز کرد. او اين نوع زندگی را تحسين می کرد و با هوشياری و احتياط به آن ها می انديشيد. در سال های پيش از بيست سالگی شاهد آن بود که برای نخستين بار راه آهن به سالونيکا رسيد و اين غول فولادين و پر سر و صدا او و شهرش را غرق شادمانی کرد. لئون اسکياکی، که خود اهل اين شهر بود، در کتاب «بدرود با سالونيکا» که شرح حال آتاتورک است، می نويسد: «قرن کهنه به پايان خود می رسيد؛ مغرب زمين آرام و بی وقفه به درون شهر می خزيد و می کوشيد با دستآوردهای شگفتش مشرق زمين را بفريبد... و، در برابر چشمان خيره شدهء ما، جادوی علم و معجزهء اختراعات خود را به نمايش می گذاشت. ما، ترسيده و بی قرار، به درخشش شگفت او می نگريستيم و به آواز پريان دريايي گوش می داديم و، همچون حالت روستاييانی که به ميهمانی شهريان می آيند، خود را کوچک و عقب افتاده می يافتيم. اما، در عين حال و به صورتی مبهم ، در برابر آن درخشش های دلگرم کننده، سردی هزينه ای را که بايد برای به دست آوردنشان بپرداختيم حس می کرديم».
آنگاه زمان آن رسيد که مصطفی مجبور شد برای مدتی سالونيکا را ترک کند. اين بار عليرضا بازماندهء سرمايه خود را در تجارت نمک از دست داده و تقاضا کرده بود که بار ديگر به استخدام دولت درآيد اما با اين تقاضا موافقت نشده بود. از آن پس او به نوشيدن مشروب روی آورد، مثانه هايش از کار افتادند و، پس از يک بيماری سه ساله، چشم از جهان بست. زبيده که به صورت بدی دست تنها مانده بود، مصطفی را از مدرسه بيرون آورد و او و خواهرش را با خود به منطقه ای روستايي در نزديکی «لانگازا» برد که برادرش، حسين، در آنجا مزرعه ای را اداره می کرد که حدود بيست مايل از سالونيکا و دريا دور بود.
در اين منطقه، بروی خاک سرخ رنگ دشت ها ـ که در تابستان خشک و در زمستان باتلاقی می شدند ـ گياهان مختلفی می روييدند و حيوانات گوناگونی به چرا مشغول بودند. گاوها با خود گاو آهن ها را می کشيدند و در پی مسيرشان لک لک ها برای دانه چينی از زمين شخم زده پرواز می کردند. در همان حال ارابه های پر سر و صدای روستاييان محصولات کشاورزی را به بازار می بردند. مصطفی، در ميان بوی سبزيجات و خاک و خيسی و گل و پهن حيوانات برای نخستين بار با زمين و طبيعت آشنا می شد.
Borna66
09-15-2009, 05:01 PM
او از زندگی در هوای باز لذت می برد و به زودی و راحتی با مشغله های غريبهء روستايي کنار آمد. نزديکترين دوستش خواهرش مقبوله بود؛ دختری تپلی، صريح و مصمم که از برادر خود خشن تر به نظر می رسيد و اغلب، در عين دوستی، کارشان به دعوا می کشيد. اين خواهر و برادر را روزها به مراقبت از مزارع می گماشتند تا در کلبه ای بنشينند و کلاغ ها را از خوردن لوبياهای سبز شده در مزارع مانع شوند. عصرهای زمستان آنها در کنار آتش خانهء روستايي خود نشسته و به تفت دادن بادام مشغول می شدند. زندگی در مزرعه کيفيتی سالم داشت و مصطفی بزودی تنومند و قوی شد. غذا فراوان بود و دايي حسين مهربان. اما مصطفی به زودی به بيقراری رسيد. می ديد که برای زندگی روستايي ساخته نشده است. ذهنش بيدار می شد و مشتاقانه می خواست که ياد بگيرد و می ديد که تحصيلاتش به دست فراموشی سپرده شده است. در بين معلمين محلی انتخاب او فقط بين يک کشيش يونانی و يک مدرس مسلمان محدود بود و مصطفی متناوباً در نزد آنان آموزش می ديد. اما او از اصوات بيگانهء زبان يونانی خوشش نمی آمد و، در عين حال، می فهميد که پسر بچه های مسيحی به او بی اعتنايي می کردند و غرورش را زخم می زدند. بالاخره، پس از مدتی تحصيل در نزد مدرس مسلمان، اعلام کرد که: «من به مدرسه ای که در مسجد باشد نمی روم». زبيده برایش معلم جديدی پيدا کرد اما سه روز نگذشته بود که مصطفی اعلام داشت که «اين معلم شخص بی اطلاعی است» و حاضر نشد نزد او تحصيل کند. سپس يکی از زنان همسايه پداوطلب شد که به او درس بدهد اما مصطفی حاضر نشد در نزد يک زن تحصيل کند.
زبيده، که آشکارا می ديد وقت آن رسيده است که پسرش تحصيلاتی منظم داشته باشد، عاقبت او را به سالونيکا فرستاد تا با مادر بزرگ و خاله اش زندگی کرده و به مدرسه عمومی «کای ماک حافظ» برود. اما مصطفی چندان در اين مدرسه نماند. يک روز، پس از اينکه در يک شلوغی عمومی درگير شد، مدير مدرسه او را به عنوان رهبر شورشيان بيرون کشيد و به شدت کتک زد؛ به طوری که تمام بدنش کبود شده بود. مصطفی از اين عمل به شدت منزجر شد و از رفتن به مدرسه سرباز زد و مادر بزرگش هم طرف او را گرفته و از آن مدرسه بيرونش آورد.
در همين ايام هم بود که مصطفی رفته رفته در می يافت که واقعاً خواستار چيست. او که در دوران کودکی به ظاهر خود اهميت نمی داد، رفته رفته متوجه لباس های ديگران شده و علاقمند شد که همواره تميز و مرتب باشد. برای اين کار البسه سنتی ترکی، که شامل شلوار گشاد و کمربند بود، را کنار گذاشت. از نظر او اين لباس انيفورمی بود که به گذشته تعلق داشت. آنچه جلب نظرش را می کرد انيفورم سربازانی بود که سبيل های خود را بالا می دادند و نوک شمشيرهاشان به سنگفرش می خورد و با حالتی احترام برانگيز و حاکی از اهميت از خيابان ها می گذشتند. او به وضع، قدرت و موقعيت ممتاز آن ها و غرور اطمينان بخش ترکی شان در شهری بيگانه حسادت می کرد.
حسادت او به خصوص معطوف يکی از پسران همسايه به نام احمد بود که به دبيرستان نظامی می رفت و لباس مخصوص شاگردان آن مدرسه را می پوشيد. اکنون زبيده هم به سالونيکا برگشته بود و مصطفی از مادرش تقاضا کرد که اجازه دهد او نيز به آن مدرسه برود. اما زبيده با اين کار موافق نبود و اعتقاد داشت که اگر قرار است مصطفی، عليرغم آرزوی قلبی مادرش، جا پای پيامبر اسلام نگذارد بهتر است که مثل پدر ورشکسته اش به تجارت رو کند. در واقع زبيده نگران جنگ و مرگ و سفرهای دور و درازی بود که در زندگی سربازان عثمانی حضوری دائمی داشت. نيز از اين می هراسيد که مبادا مصطفی نتواند در مدرسه نظام موفق شود.
اما مصطفی کسی نبود که به اين آسانی ها از خواست خود دست کشد. او آرزوی خود را با پدر احمد که افسری در ارتش بود در ميان گذاشت و به کمک او، بدون اطلاع مادرش، در امتحانات ورودی دبيرستان نظام شرکت کرد. برای اين کار با فشردگی و دقت تمام مشغول آماده سازی خود شد و در نتيجه در امتحان ورودی توفيق به دست آورد. او اگرچه، به اين ترتيب، زبيده را با عملی انجام شده روبرو ساخته بود اما هنوز نمی توانست بدون دريافت موافقت نامهء مادر در مدرسه نامنويسی کند. مصطفی با زيرکی تمام به ياد مادرش آورد که در بدو تولد پدرش شمشيری را آورده و بر ديوار اتاقی که گهواره اش در آن قرار داشت به ديوار آويخته بود. او با لحنی قهرمانانه ادامه داد که: «من سرباز زاده شده ام و سرباز هم خواهم مرد».
Borna66
09-15-2009, 05:02 PM
زبيده مقاومت خود را رفته رفته از دست داد اما آنچه که عاقبت موجب شد تا تصميم به موافقت بگيرد خوابی به موقع بود که ديد. در آن رويا او پسرش را ديد که بر تختی طلايي بر فراز يک مناره نشسته است و همان گونه که خود شتابان به سوی مناره می رفت صدايي را شنيد که به او گفت: «اگر اجازه دهی که پسرت به مدرسه نظامی برود او به مقامات عاليه خواهد رسيد و اگر نگذاری او را پايين کشيده ای». به اين ترتيب او در رويای خود آيندهء نظامی درخشانی را برای پسرش ديده و در پی آن رضايت داده و اوراق لازم را امضا کرد. مصطفی با احترام تمام مادرش را بوسيد و مادر نيز دعای خيرش را بدرقه او کرد. مصطفی، که به هنگام ورود به مدرسهء نظام شهر سالونيکا دوازده سال داشت، پس از شش سال تحصيل مطابق خواست خانواده، اکنون خود تصميم گرفته بود که شغل آتی اش چه باشد. اين انتخاب گزينش درستی هم بود چرا که قشر افسران عثمانی نخبگان کشور محسوب می شدند. استادان مدرسهء نظام ـ که حقوق خود را از سلطان عثمانی دريافت می داشتند ـ تنها به شاگردان خود درس نظامی نمی دادند بلکه آن ها را با تاريخ، اقتصاد، و فلسفه نيز آشنا می کردند. مدارس نظامی نهادهايي دموکراتيک محسوب می شدند که شاگردانشان از طبقات مختلف اجتماعی می آمدند و می توانستند بر حسب توانايي و شايستگی خود مدارج نظامی را طی کنند. بعلاوه، فارغ التحصيلان اين مدارس پس از ورود به ارتش فرصت می يافتند که سفر کنند، جهان را ببينند و با نحوهء زندگی مردمان مناطق دوردست امپراتوری عثمانی آشنا شوند؛ امری که غير نظاميان عادی از آن محروم بودند.
مصطفی درس های مدرسه را آسان يافته و آن ها را به سرعت ياد می گرفت. درس محبوب او رياضيات بود و مدت ها قبل از آن که همکلاسانش درس حساب را به پايان رسانند او مشغول حل مساله های جبر بود. معلمش، که او هم مصطفی نام داشت، در درس رياضی او را هم قد خود می ديد. مصطفای جوان برای مصطفای پير سئوالات مشکلی طرح می کرد و معلم هم يک روز، برای اين که شاگردان بتوانند بين او و مصطفای جوان به راحتی تفاوت بگذارند، بنا بر يک رسم ترکی، نام دومی به شاگرد خويش اعطا کرده و او را «مصطفی کمال» خواند؛ واژه ای که در معنای عام خود حکايت از برجستگی و کامل شدگی داشت و، بدينسان، مصطفی در بقيهء عمر «کمال» خوانده شد. گاهی معلم داوطلبی می خواست تا در برابر کلاس ايستاده و به سئوالات مشکل او پاسخ گويد. چند نفری برای اين کار داوطلب می شدند اما مصطفی که حاضر نبود قبول کند که کسی پيدا می شود که از او بيشتر بداند همواره از جا برمی خاست و کلاس را وا می داشت تا بپذيرند که او بهترين است.
مصطفی کمال به سرعت به مقام گروهبانی و مبصری کلاس رسيد و مقام بالای شاگرد معلم شده را به دست آورد و اجازه يافت تا در غياب معلمان بر درس همکلاسانش نظارت کند و برای اين کار از تخته سياه کلاس نيز استفاده نمايد. او که طبعاً معلم ساخته شده بود در خانه نيز همين نقش را بازی می کرد و اين نوع بلوغ رفتاری او را از همسالان و همکلاسانش جدا می ساخت. گويي دوران کودکی او به سرعت به سر آمده بود. او در بين همگنان خويش دوستانی چند داشت اما همواره علاقمند به معاشرت با پسران بزرگسال تر از خود بود. ظاهر روشن و غريبهء او، همراه با رفتار انزوانه گرانه و وقار و غرورش ـ و حتی نگاهی که از آن چشمان سرد آبی ساطع می شد ـ او را به صورت موجودی از نژادی ديگر در آورده بود. او به صورتی غريزی در برابر قدرت شورشی می شد و معلمانش اداره کردن او را مشکل می يافتند.
Borna66
09-15-2009, 05:02 PM
در خانه روابط او با زبيده اغلب توفانی بود. او که تنها مرد خانه ای پر از زن محسوب می شد از عوالم زنان متنفر بود و يتيم شدن خود را، که موجب شده بود در ميان آن ها زندگی کند، لعنت می کرد. در همين ايام بود که زبيده مجددا ازدواج کرد. شوهر دوم او «رجب» نام داشت؛ مردی حدوداً ثروتمند با دو پسر و دو دختر از ازدواج سابق خويش. مصطفی نسبت به زبيده حسادت يک عاشق را از خود بروز می داد و از اين که مادرش به خاطر پول ازدواج کرده احساس تحقير شدگی می کرد. اما وقتی که ديد پدرخوانده اش برای زبيده شوهر خوبی است با او کنار آمد. پدر خوانده هم، که خود افسری در ارتش بود، برای او تبديل به دوستی شد که هميشه راهنمايي های مفيدی می کرد. اين مرد جوان برای پسر زبيده از غرور و احترام سخن می گفت. به او می گفت که هرگز نبايد بگذارد که کسی کتکش بزند، و هرگز نبايد تحقيری را تحمل کند. به خصوص بايد در مقابل تجاوز ديگران به غرور جنسی اش سخت مقاوم باشد. او به مصطفی چاقويي داد تا که در مواقع لزوم با آن از خود دفاع کند. اما، در عين حال، نصيحتش کرد که هرگز آن را بی موقع مورد استفاده قرار ندهد. از اين زمان به بعد مصطفی بيشتر اوقات را دور از خانه می گذراند چرا که با پذيرفته شدن در دورهء دوم دبيرستان وارد مدرسه آموزش نظامی شبانه روزی به نام «مناستير» شده بود.
مدرسه مناستير، قرار گرفته در دشتی وسيع در بين سلسله کوههای نزديک مرزهای يونان و آلباني، و کمی دورتر از سربيا و بلغارستان، قرار داشت و، در نتيجه، دارای موقعيت سوق الجيشی مهمی بود. اين مدرسه مرکز اصلی آموزش های نظامی مقدونيه محسوب می شد و در عين داشتن فضايي روستايي دری را به سوی فرهنگ رنگارنگ سالونيکا گشوده داشت. ساختمان مدرسه که شکوه عمده ای داشت رو به قله ی چشمگير کوهستان ساخته شده بود؛ قله ای که يونانی ها آن را «پليستر» به معنی کبوتر می خواندند. و اين اسم در واقع به نرمی برف های زمستانی اين قله اشاره می کرد.
مصطفی در اين جا بود که برای نخستين بار خود را درست در وسط برخوردهای جاری کشورش يافت. قدرت ترک ها در مقدونيه به دست چريک های يونانی و اسلاو روز به روز ضعيف تر می شد و، در چنين فضايي، وطن پرستی و رقابت های آتشين در بين دانشجويان مدرسه نظامی اوج می گرفت. نظرگاه های مختلف مدرسه را تکه تکه کرده بود و اختلافات و دعواها و توطئه های شديدی در آن جريان داشت که اغلب به خونريزی منجر می شد. قوی ترين دستهء داخل مدرسه از آن دانشجويان سالونيکايي بود که مصطفی کمال رهبر آن محسوب می شد اما زيرکانه چنين انتخاب کرده بود که در پشت صحنه کار کند و دور از دعواهای روزمره باشد. خاطره ای که تا سال ها بعد ذهن او را به خود مشغول می داشت به شبی مربوط می شد که در ميانه ی آن بيدار شده و پسری را ديده بود که بالای سر يکی از همدسته های او ايستاده و قصد دارد چاقويي را بر پيکر او وارد کند. پسر به موقع از خواب بيدار شد و توانست چاقو را از دست حمله کننده خارج کند.
مصطفی برای نخستين بار از آنچه در جهان بزرگتر آن سوی ديوارهای مدرسه در جريان بود با خبر می شد. پسرها را داستان های قهرمانی و آوازهای حماسی مربوط به فتح مقدونيه به دست عثمانی به هيجان می آورد. اما اکنون شورش و سرکشی همه چيز را تهديد می کرد. در سراسر «روملی»، يونانی ها، سرو ها و بلغاری ها، برای آزادسازی سرزمين های تحت تسلط عثمانی می جنگيدند. در 1897 يونانی ها جبههء آزادی بخشی را در «کرت» گشودند و ترک ها نيز، متقابلاً، در سراسر روملی تجهيز شدند. مدرسهء «مناستير» نيز کاملا آماده شد. روزگاری بود که مردم به خيابان ها ريخته و صدای طبل ها و شيپورهاشان سربازان را به سوی خود می خواند. دانش آموزان مدرسه، با در دست داشتن پرچم ترک ها، در خيابان ها رژه می رفتند. چريک های ترک در کوهستان های اطراف تا پای جان می جنگيدند. يک شب مصطفی و يکی از دوستانش برای پيوستن داوطبانه به ارتش دست به فرار از مدرسه زدند. اما به زودی شناخته شده و به ناچار به مدرسه بازگشتند. اما همين تجربه آتش وطن پرستی و عشق شديد نگاهبانی از وطن را در جان کمال جوان شعله ور ساخت.
روزهائی بود که داوطلبان خدمت سربازی از سراسر امپراتوری عثمانی به آن منطقه می آمدند و مصطفی از اينکه نمی توانست به آنها بپيوندند سخت ناراضی بود. او در مدرسه با شاعر جوانی به نام «عمر ناجی» دوست شده بود و در ايام تعطيلات به اتفاق هم برای تماشای قطارهايي که سربازان را به جبهه جنگ می بردند به ايستگاه راه آهن سالونيکا می رفتند. يک روز عصر، در ميان جمعيت حاضر در سکوی ايستگاه قطار، گروهی از شيخ ها و درويش ها را با شولاها و کلاه های نوک تيزشان ديدند که زنگ هايي را در دست داشتند و همراه با آن بر طبل ها می کوبيدند و نی های خود را می نواختند و مجموعهء گوشخراشی از صداها بوجود آورده و، در عين حال، در سکر و خلسه فرو رفته بودند. جمعيت اطراف آن ها هم به اين بيماری مسری دچار شده و به صورت يک هيستری دسته جمعی فرياد می کشيدند و غش می کردند. مصطفی اين صحنه را با نفرتی سرد تماشا می کرد و به عمر گفت که ديدن اين گونه صحنه ها او را غرق خجالت می کند. اينگونه بود که می شد ديد که ترس و نفرت او از هر گونه خرافهء مذهبی پا به جهان نهاده است.
Borna66
09-15-2009, 05:02 PM
مصطفی اگرچه در شرايط زندگی سختگيرانهء مدرسهء نظامی قوی می شد اما جز تمرينات عادی ژيمناستيک توجهی به ورزش های ديگر نداشت و ترجيح می داد که بيشتر به کارهای خود بپردازد. هنوز رياضيات مهم ترين درس مورد علاقهء او بود اما، در عين حال، ذهنش رفته رفته به سوی جاذبه های ديگری نيز کشيده می شد. «عمر ناجی» دوست داشت که شعرهايش را برای او بخواند و مصطفی، همچنان که به آن ها گوش می داد، به شباهت فراز و فرود واژه ها با ترانه های روملی که در کودکی ياد گرفته بود توجه می کرد. عمر چند کتاب هم به مصطفی داد که بخواند و بدينسان مصطفی متوجه وجود «چيزی به نام ادبيات» شده و رفته رفته علاقه اش به شعر جذب شد و حتی کوشيد خودش هم شعر بگويد، اما معلم رياضيات او را از اين هوسبازی منع کرد.
رفيقی ديگر نيز آگاهی مصطفی به «چيزی به نام سياست» را موجب شد. اين رفيق «علی فتحی» نام داشت که مثل خود او اهل مقدونيه بود و از روستايي نزديک می آمد و رفتار خوشش را با ذهنی زنده و انعطاف پذير در آميخته بود. فتحی زبان فرانسه را بخوبی می دانست؛ درسی که مصطفی در آن چندان پيشرفتی نداشت. او که اين موضوع را تقصير معلم فرانسه اش می دانست تصميم گرفته بود که در نخستين بازگشت به خانه اين زبان را مستقلاً بياموزد و اکنون آشنايي با علی فتحی اراده او بر يادگيری اين زبان را دو چندان کرده بود. همچنان که دانش او در زبان فرانسه پيشرفت می کرد فتحی نيز او را با آثار فلاسفهء سياسی فرانسه ـ همچون روسو، ولتر، اوگوست کنت، دمولين و مونتسکيو ـ آشنا می کرد. به زودی اين دو همشاگردی با اشتياق تمام سرگرم مباحثه دربارهء عقايدی از اين استادان شدند که به مسايل کشور خودشان نيز مربوط می شد.
مصطفی، که ديگر کودکی را پشت سر نهاده بود،دربازگشت به خانه مشغول چشيدن لذت هايي شد که در سالونيکا به دست می آمد؛ جايي که زندگی در آن گوناگون و رايگان بود. او، همراه با دوست جوانی از خانواده پدرخوانده اش به نام «فؤاد بولکا»، مشغول سر زدن به کافه های نزديک دريا شد ـ کافه هايي همچون اولمپوس، کريستال و يونيو که بيشترشان به دست يونانی ها اداره می شدند. آن ها کافه يونيو را بيشتر می پسنديدند چرا که با خريد يک ليوان آبجو مقداری هم مزه به آن ها داده می شد و، در نتيجه، لازم نبود که برای خريد غذا هم دست در جيب خود کنند. در ديگر کافه ها که مشروبات قوی تر را عرضه می داشتند آن ها تنها می توانستند مقداری بلوط ارزان قيمت را که فروشندگان دوره گرد می فروختند بخريداری کنند. همين موجب شد که عمر ناجی در يک گفتار اندوهناک شاعرانه بگويد: «زندگی چيست جز يک بلوط خشک؟» اما به هر حال اين نوع زندگی هرچه که بود، در مقابيسه با شيوهء زندگی ترکی، مزه ای فرانسوی داشت؛ آن هم در کافه هايي که هنوز در آن ها موسيقی ترکی جاری بود.
در جستجوی ديدن مظاهر ديگری از زندگی فرانسوی معلمشان آن ها را به کلاس رقصی برد که محل رفت و آمد غيرمسلمانان بود. آنها در آنجا رقص های پولکا و والس را آموختند. اما مجبور بودند فقط با پسرهای ديگر برقصند چرا که دخترها اجازه حضور در اين کلاس را نداشتند. اما دخترها را می شد در آنسوی شهر، در کافه «شانتان» که برادر بزرگتر علی فتحی آن ها را با آن آشنا کرده بود به دست آورد. در اين کافه ارکستری وجود داشت که دختران جوان همراه آهنگ های آن می خواندند و می رقصيدند. زن ايتاليايي تنومندی هم آوازهای «ناپلی» می خواند. دختران ارمنی هم، با زنگ هايي که به دست و پای خود بسته بودند، رقص عربی می کردند. دخترهائی برای نوشيدن مشروب به سر ميزها می آمدند هيچ کدام مسلمان نبودند و اغلب مسيحی يا يهودی بو بی هيچ حجاب و کاملا در دسترس بودند. پسرها کمی که بزرگتر شدند راهشان به فاحشه خانه ها نيز کشيده شد. در اين جا مصطفای خوش بر و رو مورد تحسين زنان بود و آنها اغلب لطف خود را بدون دريافت پول نصيب او می کردند.
بدينسان چگونگی زندگی جنسی مصطفی نيز رفته رفته نمودار شد. او پيش از آن که جستجو کند، جستجو می شد، و هرگز هم از اين امر اجتناب نمی کرد. از لحاظ احساسی پيش از آن که دوست داشته باشد دوست داشته می شد. مدتی هم عشق آتشين دختری جوان از خانواده ای خوب نسبت به مصطفی که به هنگام تعطيلات از مدرسه به او درس می داد به خودپسندی او دامن زد.
با اين همه او در نگاه همشاگردانش آدمی منزوی بود و هنگامی که آن ها می کوشيدند تا ديوارهايي را که او به دور خود می کشيد خراب کنند و به نيات او پی ببرند، تنها می گفت: «من برای خودم کسی خواهم شد». بدينسان نوعی جاه طلبی هنوز جهت نايافته در او جوشيدن آغاز کرده بود.
او امتحانات نهائی مدرسهء نظام را به خوبی به پايان رساند و در سيزدهم ماه مارچ 1899 وارد کلاس توپخانه در مدرسه جنگ «هريبيه» در استانبول شد.
__________________
Borna66
09-15-2009, 05:03 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل دوم ـ آموزش يک افسر
استانبول، يا با نام قديمش قسطنطنيه، در سرآغاز قرن نو شامل دو شهر کاملاً مجزا از هم بود، در شمال «دماغهء طلايی»، بخش «پرا» قرار داشت که شهر مسيحيان محسوب می شد و در جنوب استانبول (يا اسلام بول) واقع بود که ساکنانش مسلمان بودند. و عبور از استانبول به پرا ـ که از طريق پل «گالاتا» انجام می شد ـ حکم گذشتن از يک جهان و وارد شدن به جهانی واقع در زمانه ای ديگر را داشت.
استانبول، با رديف گنبدها و مناره ها و قصرهايش، بر منطقهء «سراگليو» گسترده بود و شهری قرون وسطايي محسوب می شد که معماری دوران رنسانس درقرن شانزدهم در آن به شکوفائی رسيد، اما اکنون ديگر کل آن ته تصويری رو به ويرانی بديل بشده بود؛ نوعی کندوی انسانی که در آن مردمان طی قرون متمادی زيسته، تکثير شده و در هم لوليده بودند. در بازارهای سرپوشيده و هزار توی خيابان هايش جمعيت موج می زد و بسياری از آن ها هم در حياط های گستردهء مساجد و اماکن مقدسه اش آرامش خود را جستجو می کردند. ديگر روزگار خوش اين شهر به پايان رسيده، شکوه شاهانه اش رنگ باخته و جلالش به روزگارانی رفته تعلق يافته بود. ديوارهايش ترک خورده و فرو می ريختند، رنگ خانه ها ورقه ورقه به زمين می ريخت، سنگفرش های خيابان ها و حياط ها ترک خورده بودند و از کف کوچه ها علف روييده بود. زنان، اشباحی پيچيده در چادر سياه بودند که آرام در پياده روها حرکت می کردند و غروب نشده در خانه هاشان گم و گور می شدند. مردانش ساکت، در زير سايهء متفرق درختان مو و بيد بر روی نيمکت قهوه خانه ها می نشستند و به صدای موذن هائی که پنج بار در روز از مناره ها برمی خاست گوش می دادند. شب که می شذ استانبول شبحی خفته بر ساحل دماغهء طلايی بود؛ هيکلی مرده که در سراسرش ترکان به خوابی شرقی فرو رفته بودند.
«پرا» اما در آنسوی آب ها با چراغ های روشنش همچون برجی دريايي می نمود که بيينده را به شهری معاصر دعوت می کرد. خيابان هايش از اسکله های پر ازدحامش که پر از کافه و ميخانه بودند شروع می شدند و مستقيما از ميان دره های باريک ميان ساختمان های سبک ايتاليايي بالا می رفتند. در اين جا و آن جا دروازه های زيبای دو دهنه ه حياط ساختمان سفارتخانه ای يا قصر تاجر ثروتمندی راه می دادند ـ ساختمان هايي بزرگ و زيبا با باغ هايي که پله پله به سوی سواحل بسفر پايين می آمدند. پرا خود را آخرين کلام در تجدد می دانست، و هرآنچه را که حال و هوا و جاذبه های مغرب زمين بود با ابتذال سرخوش سرزمين «لوان» در هم آميخته بود. هتل هايش هر يک قصری بودند که در آن ها خانم ها و آقايان شيک پوش در حياط های پوشيده از درخت نخل به موزيک آرام ارکسترهای گوش می دادند. خيابان ها پر از درشکه های زيبا و تميز بودند. مغازه هايش آخرين محصولات پاريس و وين را به نمايش می گذاشتند. سرگرمی فراوان بود. تئاترها، سالن های موسيقی، کاباره ها و کلوپ های دکور شده به سبک فرانسوی که در آن مردان طبقات بالای جامعه به بازی پوکر مشغول بودند و در جريان آن شايعه های مختلف مربوط به بازار و قصر را برای يکديگر تکرار می کردند.
«پرا» شهر خارجی ها بود و ثروت امپراتوری عثمانی هم در دست خارجی ها قرار داشت. شهر قدرت خود را از قانون کاپيتولاسيون می گرفت که بر اساس آن به خارجی ها امتيازات مختلفی اعطا شده بود. آن ها از پرداخت ماليات معاف بودند و در کار بازرگانی آزادی کامل داشتند و مجاز بودند مطابق با آداب هر مذهبی که دارشتند زندگی کنند، تابع قوانين خود باشند و کاری به قدرت مرکزی ترک ها نداشته باشند. اين امتيازات را در واقع سلاطين قبلی عثمانی به نفع خود وضع کرده بودند؛ در زمانه ای که عثمانی در حال گسترش بود و به بازرگانان خارجی نياز داشت تا بازارهای مغرب زمين را به روی آن بگشايند. اما اکنون زمانه ای فرا رسيده بود که غرب در حال گسترش بود و عثمانی به راه سقوط افتاده بود و، در نتيجه، آن قوانين تنها به نفع خارجی ها عمل کرده و به آن ها آزادی هائی را می بخشيد که هيچ ترکی از آن برخوردار نبود. در داخل دولت عثمانی هم خارجی هائی قدرتمند حضور داشتند و چنان زمام امور امپراتوری عثمانی را به دست گرفته بودند که ترک ها احساس می کردند ديگر در امور خود صاحب هيچ اختياری نيستند و اين کلام خارجی است که قانون را تعيين می کند. و بدين گونه بود که شهر متجدد پرا شهر کهن استانبول را بکلی تحت الشعاع خود قرار داده بود.
Borna66
09-15-2009, 05:03 PM
افراد خانواده فؤاد در «کوزگون جوک» زندگی می کردند؛ منطقه ای در ساحل آسيايي بغاز «بسفر» که در سطح آن خانه ها و باغات بزرگان عثمانی در لبه آب پراکنده بودند. يک روز، فؤاد دوستش مصطفی را به اين منطقه برد. اسماعيل فضيل بلافاصله در مصطفای جوان و سرزنده ويژگی هايي را يافت که با رفتار طبيعی خاص مردم سالونيکا توأم بود. او به مصطفی گفت که خانه ی آنها را خانه خود بداند و مصطفی هم رفته رفته در پدر فواد جانشينی برای پدری يافت که در کودکی از دست داده بود. او پايان هفته های خود را با اين خانواده می گذراند و به زودی احساس کرد که ديگر خود را غريبه حس نمی کند. او و فؤاد اغلب اوقات خود را با يکديگر می گذراندند و با کنجکاوی به گوشه و کنار اين شهر بی پايان سر می کشيدند. آنها مصمم بودند همهء آنچه را که دارد کشف کنند. آنگاه، اين کنجکاوی را پيشنهاد اسماعيل فضيل مبنی بر اينکه آن ها نقشهء کاملی از قسطنطنيه فراهم کنند تقويت کرد. دو دانشجوی مدرسهء نظام با قايق در «بسفر» و اطراف «دريای مرمره» می گشتند. آنها، در يک پايان هفتهء تابستانی، تصميم گرفتند به «پرينکی پو»، که بزرگترين جزيره مجموعهء موسوم به «شاهزاده» بود و نام خود را از شاهزادگانی که در آن زندانی و تبعيد شده بودند می گرفت بروند. از آنجا که میهمانخانه ها گران بودند، آنها تصميم گرفتند در منطقهء پر درختی که در کنارهء خليج شنی واقع بود و به اين جزاير حال و هوايي مدريترانه ای می بخشيد چادر بزنند. آن ها با خود غذا، وسايل آشپزی و روشن کردن آتش و به خصوص مشروب برده بودند. مصطفی می خواست مقداری آبجو تهيه کند که مشروب معمول او محسوب می شد اما فؤاد به اعتراض گفته بود که حمل مقدار کافی آبجو به علت سنگينی مشکل است و بهتر است به جای آن يک بطر «راکی» ببرند که عرق خام ترکی بود و به آن عصارهء باديان رومی می زدند و مصطفی تا آنزمان آن را نچشيده بود . عکس العمل او مثل هميشه بلافاصله و از سر کنجکاوی بود اما همين تجربه او را دچار عادتی کرد که از آن پس آزادانه به وسوسهء آن تن در داد.
شبی مهتابی بود و دو جوان، گرم شده از غذا و عرق، دچار حالتی رومانتيک شدند. آنها، در ميانهء زيبايي طبيعتی که همراه با بوی جنگل و دريا و آسمانی پر ستاره احاطه شان کرده بود، نشسته و خسته تر از آن بودند که خوابشان ببرد. پس، برای هم به خواندن شعر مشغول شدند و روياهای عاشقانه خود را برای يکديگر تعريف کردند. مصطفی گفت: «فواد، مطمئن باش اگر من همان دقتی را که روی رياضيات کرده ام صرف شعر و نقاشی می کردم تو من را اسير چهارديوار ارتش نمی ديدی. من هر شب مهتابی از مدرسه می گريختم و به همين جا می آمدم تا شعر بنويسم و صبحگاه وقتی که نور به حد کافی می رسيد مشغول نقاشی می شدم».
اما اين ها همه روياهايي گذرا بودند. مصطفی، پس از گذراندن يک سالی در ارتش (که «حربيه» خوانده می شد) و پرداختن به روياها و سرگرمی هايي جوانانه، در سال دوم مدرسهء نظام به کار جدی تحصيلی پرداخت و کوشيد تا ذهن خود را تقويت کرده و افکار مختلفی را که در آن موج می زدند سامان بخشد. امور ارتشی همچنان مورد توجهش بودند اما او رفته رفته به گستردن دانش خويش نيز آغازيده بود؛ در بهبود زبان فرانسه کوشش می کرد و اکنون می توانست روزنامه های فرانسه زبان را بخواند. او، در عين حال، مطالعهء آثار نويسندگان فرانسه را هم که «فتحی» در مدرسهء نظامی «موناستير» به او شناسانده بود، به صورتی عميق تر و با درکی بيشتر ادامه می داد. البته آوردن اين گونه کتاب ها در مدرسه نظام ممنوع بود و مصطفی مجبور بود که شب ها در خوابگاه مدرسه آن ها را به صورت پنهانی مطالعه کند. او همچنين به نوشته های «ناميک کمال» و ساير شعرای آزادیخواه ترک، که پيشاهنگان انقلابی که در راه بود محسوب می شدند و بردن نامشان حتی گناهی بزرگ محسوب می شد، علاقمند بود.
در بيرون مدرسه با همشاگردانش تمرين بحث و خطابه می کرد. آنها اغلب، به ابتکار مصطفی کمال، به مسابقهء سخنرانی می پرداختند. او موضوعی را انتخاب می کرد و هر کس بايد در طول زمان معينی که او مراقبش بود در باره آن موضوع سخن بگويد. خود او در اين تمرين ها رفته رفته در راستای قانع کردن مخاطبين خوش ظرفيت مقتدرانه ای را به نمايش گذاشت. با اين همه او هنوز، از نظر سياسی، در آستانهء تجربه هائی گسترده تر ايستاده بود. در آن ميان ذهن خود را در گير افکار و عواطفی می يافت که هنوز آنها را به درستی درک نمی کرد ـ افکار و عواطفی که سرچشمهء عذاب های گسترندهء وجدان سياسی مردی جوان به شمار می رفتند. با گذشت زمان جاه طلبی های شخصی کمال و عشق او به وطنش در هم بافته می شدند و او به اين تشخيص آگاهانه می رسيد که شايد خود بتواند در جهت نجات و بازگرداندن احترام وطنش کاری انجام دهد.
او در روزگاری به دنيا می زيست که واکنش هائی مستبدانه بر سر راه پيشرفت های آزاديخواهانه سد ايجاد کرده بود. از زمان انقلاب فرانسه، که او اکنون دربارهء آن دانشی بهم زده بود، امپراتوری عثمانی حرکتی ناهموار اما دايمی را از يک حکومت مذهبی قرون وسطايي به سوی يک دولت مدرن مبتنی بر قانون اساسی طی کرده و در سراسر قرن نوزدهم، با توقف هايي گاهگاهی، شکلی منسجم به خود گرفته بود. به خصوص که سلطان جوان و تحصيل کردهء عثمانی به نام عبدالمجيد، با صدور «فرمان تنظيمات» در سال 1839 و شروع دوره ی اصلاحاتی به سبک مغرب زمي،ن حقوق ملت را پذيرفته و وظيفه گزاری دولت نسبت به آن را تصديق کرده بود. البته اين امر به خصوص به خاطر فشار قدرت های غربی صورت می گرفت که عاقبت هم، نگران از وضعيت اقليت های مسيحی، در 1876 توانستند سلطان عبدالحميد دوم را، که مثل سلطان عبدالمجيد سلطانی مترقی محسوب نمی شد، وادارند تا تن به يک قانون اساسی مبتنی بر پارلمان بدهد.
Borna66
09-15-2009, 05:04 PM
سلطان عبدالحميد، از نظر اجتماعی اما در برخی از جهات معين، سنت مترقی تجدد و اصلاحات را ادامه داد ليکن از نظر سياسی و به خاطر ترسی که گاه تا حد جنون او را فرا می گرفت و به صورت سوء ظنی فراگير متوجه همه می شد، قادر نبود تا رژيم دموکراتيک را برای مدتی طولانی تحمل کند. در نتيجه، با اغتنام فرصت از جنگ با روسيه، در 1877 مجلس را منحل ساخت و برای يک نسل به عنوان پادشاهی خودکامه حکومت کرد. او در اين دوران نوعی دولت پليسی بوجود آورد که با موفقيت تمام آزادی های فردی، حق بيان و مطبوعات را سرکوب کرده و در اين راه از ماموران خفيهء متعددی استفاده می کرد. او به جای حکمراندن از منطقه «سراگليو»، که محل سلطنت پيشينيانش بود، به امنيت قصر «يولديز»، که ديوارهائی بيست فوتی آن را از جهان خارج جدا می کردند، و در فاصله ای مطمئن از شهر، پناه برده بود. آشکار بود که دير يا زود واکنش نسبت به اين بيداد و فساد ناشی از آن به صورت انقلابی زبانه خواهد کشيد. اما، در سراسر دوران حکومت خودکامهء او و تا رسيدن اين انقلاب، اصلاح طلبان سياسی يا به شهرهایي همچون پاريس و ژنو، که گهواره های سنتی آزاديخواهی محسوب می شدند، رفته و يا به صورت زيرزمينی زندگی می کردند. اين دولتمردان کميته هايي تشکيل داده و می کوشيدند تا نظر مغرب زمينیان را به خود جلب کنند و، در عين حال، به انتشار مقاله های تبليغاتی گوناگونی مشغول بودند که از طريق اداره های پست بيگانه و ديگر راه های شبيه به آن به داخل امپراتوری عثمانی فرستاده می شد. در عين حال، اکنون ديگر اصلاحات هم برای آنان کافی نبود و آنها برای رسيدن به مقصود خويش تنها به انقلاب و خلع ید از سلطان می انديشيدند. بدينسان، اصلاح طلبان قسطنطنيه که ناگزير به کار مخفی بودند رفته رفته اهدافی انقلابی پيدا کردند. طنز تاريخ آن که عاقبت هم خود نزديکان عبدالحميد، يعنی شاگردان جوان همان مدارس نظامی که او برای محافظت و تقويت رژيم خود برپا کرده بود نخستين اقدام را در جهت سرنگون کردن او انجام دادند. نخستين انجمن انقلابی مخفی در امپراتوری عثمانی به دست شاگردان مدرسه پزشکی ارتش سلطنتی در 1889 شکل گرفت. سالی که صدمين سالگرد انقلاب فرانسه محسوب می شد. مصطفی هنوز در مدرسه موناستير تحصيل می کرد که اصلاح طلبان، در 1896، دست به کودتایي نافرجام زدند. بلافاصله رهبران کودتا دستگير، محاکمه و به نقاط دور افتادهء امپراتوری تبعيد شدند و، به اين ترتيب، عبدالحميد موفق شد که جنبش انقلابی ترک ها را برای ده سالی به عقب اندازد.
در سال 1902، هنگامی که مصطفی با درجهء ستوانی از مدرسهء نظام فارغ التحصيل شد، شکل گيری افکار سياسی اش شدت گرفت و، همانگونه که در گذشته با حرارات تمام به رياضيات و شعر پرداخته بود، آنک سرگرم مطالعهء تاريخ شد. او که به زندگی ناپلئون بناپارت علاقمند شده بود، وهر آنچه را که توانست در مورد زندگی و کارهای ناپلئون بدست آورد مطالعه کرد و، بدينسان، ناپلئون، با ملاحظاتی چند، تبديل به يکی از قهرمانان مصطفی کمال شد. او به مطالعهء آثار جان استوارت ميل نيز پرداخت و، در عين حال، تب شايع افکار «توده پسند» نيز در او نفوذ کرد. او، به همراه چند دوست همدرسه ای اش، کميته ای مخفی را بوجود آورد و به انتشار روزنامه ای دست نويس پرداخت که بيشتر مطالب آن را خودش می نوشت. هدف روزنامه افشای بدکاری های سياسی و اداری دولت بود.
بزودی، باد خبر اين فعاليت ها را به قصر سلطنتی رساند؛ مدير مدرسه توبيخ شده و دستور يافت تا عليه گردانندگان اين جريان اقدام کند. او هم روزی سرزده وارد يکی از اتاق های درسی ساختمان دامپزشکی شد که مصطفی و دوستانش در آن مشغول تهيهء روزنامه شان بودند. اما، از آنجا که مزاجی ملايم داشت و، مثل بسياری از افسران قديمی تر، از سلطان هم چندان دل خوشی نداشت. تصميم گرفت که صحنه را نديده بگيرد و تظاهر به اين کند که نفهميده است اين جوانان چه می کنند. و تنها بخاطر انجام ندادن تکاليف شان تنبيه ملايمی را برای آن ها تعيين کرد که حتی آن هم اجرا نشد.
__________________
Borna66
09-15-2009, 05:06 PM
در عين حال مصطفی اجازه نمی داد که علايق جديد سياسی اش در تحصيلات نظامی اش دخالت داشته باشد. ذهن او به زودی مشغول مسايل وسيع تر استراتژیک و تاکتيک هايي شد که قرار بود يک افسر وظيفه در آن ها مهارت داشته باشد. او تا دل شب در خوابگاهش بيدار می ماند و در وسط ديگرانی که به خواب رفته بودند با افکاری که در سرش می لوليد دست و پنجه نرم می کرد و تنها نزديکی های سحر به خواب می رفت. نتيجه آن بود که هر روز صبح، وقتی که شپيپور بيدار باش نواخته می شد افسر وظيفه ناچار می شد او را با تکان های شديد بيدار کند. همشاگردانش نيز او را هميشه در حال نوعی رويا پردازی دايمی می ديدند. اما چنين بود تا اين که نوبت به کلاس درس می رسيد و کمال در آنجا نشان می داد که از بقيه بيدار تر است و سئوالاتی را با معلم طرح می کرد که همشاگردانش را وامی داشت تا مغز خود را به کار اندازند. او به خصوص علاقهء شديدی نسبت به جنگ های چريکی پيدا کرده بود و در يکی از روزها با حالتی پيامبرانه با همکلاسان خود فکر فرضی انجام شورشی عليه پايتخت از سواحل آسيايي «بسفر» را در ميان گذاشت. مصطفی تحصيلات خود را در کالج نظامی در سال 1905، هنگامی که بيست و چهار سال بيشتر نداشت، به پايان رساند و به دريافت درجه سروانی نائل شد. او در خانه ای در محلهء «بايزيد» شهر استامبول سکونت داشت که آن را همراه با چند دوست ديگر از يک خانوادهء ارمنی اجاره کرده بود. و در اين خانه بود که دوستان مزبور فعاليت های سياسی خود را انجام می دادند. اين فعاليت ها البته بيشتر در حد گفتگو در مورد مسايل بود و شامل انتقاد از رژيم سلطنتی و مطالعهء «کتاب های ممنوعه» ای هم می شد که اکنون آنها تعداد زيادی از آنها را در خانه داشتند. در بين اين همخانه ها يکی از شاگردان اخراجی مدرسه نظام هم بود که چون جايي برای زندگی نداشت اتاقی را به او داده بودند. اين شخص عليه آنها خبرچينی کرد و با جعل يادداشتی آنها را به يک کافه نزديک خانه کشاند که در آنجا دستگير شدند.
مصطفی، علي فؤاد و دو سروان ديگر به زندان افتادند و تک تک مورد بازجويي قرار گرفتند. با مصطفی بدرفتاری کردند اما علی فؤاد که آدمی دنيا ديده و مطلع از مقررات بود اعتراض کرد که او، به عنوان کسی که لباس سربازی سلطان را بر تن دارد، نبايد از کسانی که زير دستش هستند کتک بخورد؛ ترفندی که وقتی مصطفی از آن با خبر شد به بی تجربگی خود خنديد. مصطفی البته چندان نگران نتيجهء کار نبود اما مادرش به شدت اظهار نگرانی می کرد. او در زندان به نوشتن شعر و خواندن کتاب هايي که به صورت قاچاق به دستش می رسيد پرداخته و در مورد اين که پس از آزادی چه خواهد کرد می انديشيد.
در طول چند ماهی که تحقيقات قضايي ادامه داشت زندانيان در بازداشتگاه نگاهداری می شدند. مدير کالج برای آنچه که از نظرش نوعی گمراهی جوانانه محسوب می شد مجازات اندکی را پيشهاد کرد که عاقبت هم مورد قبول واقع شد. افسران جوان آزاد شدند؛ با اين مجازات که به نقاط دور از پايتخت اعزام گردند. تصميم آن بود که آنها را به لشگرهای دوم و سوم که در «آدريانوپول» و «سولينيکا» مستقر بودند بفرستند و اگر آنها خود نمی توانستند تصميم بگيرند که هر يک به کجا منتقل شوند بايد اين کار را از طريق قرعه کشی انجام می دادند. اما آنها، به راهنمايي مصطفی، بلافاصله نظر خود را اعلام داشتند و سرعت تصميم گيری شان موجب برانگيخته شدن سوء ظن نسبت به اين امر شد که آنها از قبل نقشه ای دارند.
به اين ترتيب، چندين نفر از افسران به نقاطی دور تبعيد شدند تا «نتوانند به آسانی وسيله ای برای بازگشت پيد ا کنند». مصطفی و علی فؤاد را به لشگر پنجم مستقر در شهر دمشق در سوريه فرستادند. در اين مورد واکنش مصطفی چنين بود: «مانعی ندارد؛ بگذاريد به اين بيابان برويم و در همانجا دولتی برپا کنيم».
آن ها سوار کشتی شده و دو ماهی بعد در بندر بيروت پا به خشکی نهادند.
Borna66
09-15-2009, 05:06 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل سوم ـ خدمت در مناطق اشغالی
بدينسان کمال کار خود را به عنوان يک افسر دائم ارتش آغاز کرد. مسئوليت اصلی او، به عنوان فرمانده هنگ سواره نظام، آن بود که به تعليم ديگران پرداخته و دانشی را که در مدارس مدرن نظامی فرا گرفته بود و اغلب افسران ديگر از آن محروم بودند به آن ها منتقل نمايد. او اين کار را جدی گرفت و با تکيه بر سليقه و استعدادش در کار معلمی آن را به خوبی انجام داد.
علی فواد و او تا زمانی که فواد را برای انجام ماموريتی به نزد ابن سعود فرستادند با هم بودند. در آن زمان ابن سعود شيخ شناخته نشدهء قبيله ای بود که اسماً در عربستان جنوبی تحت سلطهء ترک ها قرار داشت. او اجازه خواست تا مصطفی را نيز همراه خود ببرد اما با اين درخواست موافقت نشد. بدينسان موقعيتی تاريخی از دست رفت. اين دو مرد جوان که مقدر بود تا در زمينه هائی مشابه به فرصت های بزرگی دست يابند ديگر هرگز همديگر را نديدند.
يکی از وظايف ارتش پنجم مراقبت کردن از «دوروز» ها بود که مردمی بی قانون، با پيشينه ای مبهم، مذهبی عجيب و روحيهء مستقل و ترسناکی بودند و در جنوب دمشق، در منطقهء کوهستان های سياه «هوران»، زندگی می کردند. آن ها در برابر تسلط ترک ها مدت های مديد مقاومت کرده بودند تا اينکه عاقبت ده سال پيشتر تسليم شده و پذيرفته بودند که ـ در برابر مجبور نبودن به خدمت در ارتش عثمانی در نقاط دور از منطقهء سکونت خود ـ به دولت عثمانی ماليات بپردازند. با اين همه، مرتباً ضرورتی پيش می آمد تا برای رفع اختلافات محلی نيرويي به هوران فرستاده شود. واقعيت هم اين بود که افسران عثمانی از اين موقعيت ها برای چپاول مردم استفاده می کردند.
کمال با کمال حيرت با خبر شد که دستور آمده است تا هنگ آتحت فرماندهی اش بدون او به «هوران» اعزام شود. او به افسر مافوق خود اعتراض کرده و گفت که او فرمانده اين هنگ است و اين وظيفهء اوست که بر اجرای اين ماموريت داشته باشد. اما افسر مافوق مرتباً بهانه می آورد و می گفت که او هنوز در حال تعليم ديدن است و جايش در سرفرماندهی ست. اين رفتار کمال را به شدت عصبانی کرد. آشکارا مطلبی در ميان بود که افسران قديمی می کوشيدند آن را از افسران جوان تازه از کالج بيرون آمده مخفی کنند. کمال، همراه با افسری از دوستان خود که او هم به اين ماموريت برده نشده بود و مفيد نام داشت (و بعدها هم با نام «مفيد اوزدس» در آنکارا به نمايندگی مجلس رسيد) تصميم گرفتند از پذيرش دستور سرپيچی کرده و به واحد خود که در بيرون دهکده «سيرکاسيان» اردو زده بود ملحق شوند. در آنجا برای آن ها چادر خاصی وجود نداشت و آن ها با سربازها در يک جا خوابيدند. روز بعد کمال با افسری روبرو شد که جای او را بعنوان فرمانده گرفته بود؛ و افسر مزبور توضيح داد که بر اساس تجربه های گذشته اش مامور شده است تا «وظيفه ای خاصی» را انجام دهد و اگر کمال قول بدهد که پس از انجام کار سکوت اختيار کند به او اجازه داده می شود که در عمليات شرکت داشته باشد. کمال که برای يافتن واقعيتبه شدت کنجکاو شده بود اين قول را داد. و آنچه که در مقابل اين قول دريافت آن بود که يکی از وظايف سربازان هنگ او ـ که تحت عنوان گردآوری ماليات های عقب افتاده سراغ مردم می رفتند ـ اخاذی از ساکنان محل است. آنها اجازه داشتند که در صورت تن ندادن مردم محل به دادن آنچه می خواستند خانه ها و دهکده ها را چپاول نمايند.
کمال از شرکت در اين گونه اعمال خودداری کرد. او، به عنوان يک افسر جوان با وجدان، ترجيج می داد که از طريق مصالحه با «دوروز» ها آنها را کنترل نمايد. او موفق شد به ساکنان يکی از دهکده ها بباوراند که سربازها نه برای دزدی که برای کمک به آنها آمده اند و، در نتيجه، بلافاصله با رييس دهکده توافقی صورت گرفت و آنها آنچه را که کمال گفت پذيرفتند اما اعلام داشتند که او هرگز از دولت عثمانی که سربازانش را برای سرکوب و غارت مردم می فرستد اطاعت ننخواهند کرد. در دهکده ای ديگر او توانست يک سرگرد ارتش عثمانی را که در موقعيت خطرناکی قرار گرفته بود نجات دهد. او با روستاييان گفتگو کرد و آنها که نسبت به نيات خوب کمال اعتقاد يافته بودند افسر مزبور را رها کردند.
کمال با اين گونه کارها نظر ديگران را به سوی خود جلب می کرد و، در عين حالي که اعتماد افسران مدرسه ديدهء جديد را جلب می نمود، سوء ظن و بی اعتمادی افسران قديمی را برمی انگيخت. افسران سنتی عثمانی باور داشتند که اگر هر آنچه را که سلطان از آنها توقع دارد انجام دهند آزادند که از موقعيت نظامی خود هر گونه استفادهء شخصی را ببرند و کسی در اين مورد از آنها بازخواست نخواهد کرد. اين نکته که سربازی هم علمی است و بايد آن را با روحيه ای حرفه ای آموخت و کوشيد تا در آموختن تاکتيک ها و فنون جديد کوشا بود هرگز به مخيلهء آن ها خطور نمی کرد. در نتيجه، بز نظر آنها لازم بود که فارغ التحصيلان مدرسه نظام با سوء ظن تحت مراقبت قرار گيرند.
کمال اغلب به گزارشات اغراق شده ای که برای جلب نظر سرفرماندهان مستقر در قسنطنيه تهيه می شد اعتراض می کرد. مثلاً، او واقعه ای را که به عنوان يک پيروزی گزارش شده بود واجد هيچ موفقيتی نمی دانست چرا که دشمن به سادگی و به اختيار خود عقب نشينی کرده بود. در برابر بيان اين مطلب، فرمانده اش سادگی او را مسخره کرده و به او گفت: «تو هنوز غافلی و نمی دانی که سلطان از ما چه می خواهد».
مصطفی پاسخ داد: «من ممکن است غافل باشم اما سلطان بايد آنقدر فهم داشته باشد که بداند اشخاصی نظير شما چه در سر دارند».
يکبار، وقتی که زمان تقسيم غنائم بين افسران رسيد، سهمی هم برای کمال و مفيد در نظر گرفته شد. مفيد در گرفتن سهم خود ترديد داشت اما مصطفی رو به او کرد و پرسيد: «تو قصد داری آدم امروز باشی يا مرد فردا؟»
مفيد گفت: «البته که مرد فردا!»
و مصطفی پاسخ داد: «پس تو هم بايد مثل من از دريافت اين پول خودداری کنی».
Borna66
09-15-2009, 05:06 PM
آنچه کمال بر زبان راند نکته ای روشنگرانه است. او رفته رفته خود را آدمی می ديد که مثل ااطرافيانش به گذشته تعلق ندارد و از آن آينده است. از نظر او «مردان امروز» تجلی بی کفايتی و فساد فراگير يک امپراتوری در حال سقوط بودند. و آن کس که در درون کمال از اين وضعيت متاثر شده و تکان خورده بود نه شخصيت اخلاقی او که هويت واقع بينش بود. از نظر او آنچه آن افسران انجام می دادند تنها از لحاظ اخلاقی بد بود بلکه ديگر کارايي هم نداشت. يعنی، ديگر آرام کردن «دوروز» ها از طريق اعمال زور و تجاوز و رشوه گيری و تحت نام حفظ منافع امپراتوری امکان عملی نداشت. نجات امپراتوریبايد به صورتی علمی تر و با کمک مهارت و ديپلماسی و استفاده از خرد آدمی انجام می گرفت. شهر دمشق از منظری ديگر نيز بر اين مرد فردايي تاثيری عميق داشت. او برای نخستين بار با شهری آشنا می شد که هنوز در ظلمت قرون وسطا می زيست. شهرهای ديگری که او ديده بود ـ همچون سالونيکا، قسطنطنيه و اخيرا بيروت ـ شهرهايي زنده و امروزی بودند که خدمات و خوشی های تمدن مدرن را عرضه می داشتند. اما شهر مقدس اعراب که دمشق خوانده می شد شهر مردگان بود. خيابان های باريکی که او شب ها در آن قدم می زد متروک و ساکت بودند؛ از ديوارهای بلند فروبستهء خانه ها صدايي برنمی خواست. يک شب با شگفتی شنيد که از کافه ای صدای موسيقی می آيد. وقتی به داخل کافه سرکشيد ديد که کافه پر از کارگران ايتاليايي است که در راه آهن حجاز کار می کردند و در آن مجلس شبانه با زنان و دختران خود به آهنگ ماندولين می خواندند و می رقصيدند. او که لباس نظامی بر تن داشت نبايد وارد کافه می شد. يکباره اشتياقی ناگهانی او را به خانه برگرداند تا به سرعت لباس عوض کند و به کافه برگشته و در لذت های محدود نشده و شادمانهء آن ها شرکت کند.
دمشق تاريک، بويناک از تعصب، سرکوب و بالاتر از همه پر از دورويي بود. کمال رفته رفته می ديد که دشمن واقعی مردمش تنها خارجی هايي نيستند که، جدا از نقشه های تجاوزکارانه شان، چيزهايي هم برای آموختن داشتند. دشمن در ميان خود آنها خانه داشت. اين مذهب بود آن ها را سرکوب می کرد، جلوی رشدشان را می گرفت، و آنها را از جهان پيشرفته تر و شيوه های بهتر زندگی مردم ديگر جدا می ساخت. او يک بار در اين مورد گفته بود که: «امپراتوری عثمانی جايي است که لذات بهشت به غير مسلمانان اختصاص دارد و مسلمانان محکوم اند که در جهنم به سر ببرند».
کمال در دمشق احساس می کرد در زندان زندگی می کند. آرزو داشت می توانست ميله های اين زندان بزرگ را بشکند و زندگی را به اين جامعهء مرگ زده باز آورد. او بخوبی می دانست که چارهء کار دست زدن به اقدامی سياسی است. يک روز همراه با دو افسر ديگر در بازار شهر قدم می زد. چشماشان در بيرون يک مغازه به چند ميز و صندلی خورد. نشستند. صاحب مغازه به آن ها خوش آمد گفت. اما نه به عربی بلکه به ترکی. کنجکاوی کمال برانگيخته شد. به داخل مغازه رفت و بر روی ميزی کتاب های مختلف به زبان فرانسه را در زمينهء فلسفه، جامعه شناسی، و پزشکی پراکنده ديد. از مغازه دار پرسيد: «تو کی هستی؟ فروشنده ای يا فيلسوف؟»
و پاسخ گرفت که: «فروشنده ام اما اين کتاب ها را هم دوست دارم. اين ها ادبيات آزادی هستند».
فروشنده سپس شرح داد که شاگرد مدرسهء پزشکی نظامی قسطنطنيه، که گهوارهء جنبش انقلابی محسوب می شد، بوده اما به خاطر فعاليت های مخفيانه اش به زندان افتاده و به اين جا تبعيد شده است. نامش حاجی مصطفی بود و کمال و دوستانش را برای چند شب بعد به خانهء خود دعوت کرد.
کمال با مفيد و دو افسر ديگری که مجذوب افکار سياسی او بودند به اين ميهمانی رفتند. خانه در يک خيابان تنگ و تاريک قرار داشت. حاج مصطفی با احتياط در را گشود و در حالی که يک چراغ نفتی را بالای سرش گرفته بود اطمينان حاصل کرد که آنها ميهمانانش هستند. در داخل خانه همگی مشغول گفتگويي آزادانه شدند. معلوم شد که ميزبانشان مدت ها کوشيده است يک انجمن سياسی مخفی بوجود آورد اما آدم قابل اعتمادی برای اين کار پيدا نکرده است
Borna66
09-15-2009, 05:06 PM
کمال و دو تن از دوستانش قول دادند که از او حمايت کنند. سومين نفر اما گفت: «من هم دلم با شماست اما زن و بچه دارم. شما نبايد از من انتظار همکاری فعالانه داشته باشيد». به اينجا که رسيد بقيهء حضار از اين افسر خواهش کردند تا مجلس را ترک کند. گفتگوها تا دل شب بطول کشيد و افسران جوان چنان دچار احساسات شدند که در ميانشان سخن از «مردن در راه انقلاب» پيش آمد. اما بزودی نيمهء واقع بين کمال آنها را از آسمان ها به زمين برگرداند. او با لحن سرزنش آميزی گفت: «هدف ما مردن نيست بلکه به انجام رساندن انقلاب است و محقق کردن افکارمان. پس بايد زنده بمانيم و بکوشيم که مردم افکار ما را بپذيرند».
بدين ترتيب، در خزان سال 1906، آنها انجمنی را به نام «وطن» تشکيل دادند. اهميت اين انجمن در آن است که پيشاهنگ ايجاد سلول های متعدد انقلابی شد که از گردآمدن افسران در حال خدمت در آن منطقه بوجود آمدند. بدينسان، ديگر در قسطنطنيه و زير چشمان مراقب شبکهء امنيتی سلطان نبود که انقلاب اکنون فرصتی برای رشد در سربازخانه می يافت.
کمال، تحت پوشش خدمات نظامی خود موفق شد شعبات انجمن وطن را در جافا، اورشليم و بيروت نيز بوجود آورد. اما همهء اين واحدها هنوز بسيار دور از مرکز بودند. سوريه کشوری عقب افتاده و عرب محسوب می شد و يک جنبش انقلابی ترک در آنجا شانسی برای بدست آوردن حمايت مردم نداشت و ناچار بود تنها در محدودهء افسران ترک ارتش عثمانی باقی بماند. از نظر کمال، مرکز کار آشکارا در مقدونيه قرار داشت؛ جايي که به جهان خارج نزديک تر بود و افکار نو زودتر به آن می رسيد و، در عين حال، حضور گستردهء خارجی ها نه تنها بر آتش احساسات ملی گرايانه می افزود بلکه به آن اجازه می داد تا به خاطر وجود آزادی حرکت بيشتری داشته و بعلت ضعف نظارت دربار راحت تر عمل کند. سه سال قبل از اين دوران، اتريش و روسيه، در کوششی برای انجام اصلاحاتی در منطقه، ايجاد تشکيلات ژاندارمری تحت نظارت افسران خارجی را بر ترک ها تحميل کرده بودند و، در نتيجه، امکان عمل پليس مخفی سلطان در سالونيکا بسيار محدودتر از قسطنطنيه شده بود.
مصطفی کمال تصميم گرفت که هر طور شده خود را به سالونيکا برساند. افسر مافوقش در جافا بهانهء او را برای استفاده از مرخصی پذيرفت و قول داد که اگر غيبتش مشکلی را ايجاد کند بلافاصله او را با خبر سازد. کمال عازم مصر و پيرائوس شد و از آنجا با يک کشتی يونانی به سالونيکا رفت. در سالونيکا، او که لباس شخصی به تن کرده بود، مورد استقبال دوستی قرار گرفت و ورودش به شهر بدون مشکل انجام گرفت. او مستقيماً به خانهء مادرش رفت.
زبيده از ديدن او بسيار خوشحال و در عين حال سخت نگران شد. او مرتباً از پسرش می پرسيد که چگونه عليرغم دستور خداوندگارشان، سلطان، توانسته است به آنجا بيايد. مصطفی به مادرش گفت: «من بايد می آمدم پس آمدم. و به تو هم نشان خواهم داد که اين خداوندگار چگونه آدمی است. اما اين امر بماند برای بعد». او در طول روز نخست در خانه ماند و به هنگام غروب به خانهء يک ژنرال توپخانه به نام «شوکرو پاشا»، که دارای عقايد سياسی مترقی و مدرنی بود و مصطفی را در آمدن به سالونيکا تشويق کرده بود، رفت.
شوکرو از ديدن مصطفی يکه خورد و توضيح داد که به لحاظ موقعيتی که در آن قرار دارد نمی تواند به صورتی فعال او را کمک کند اما کاری هم برای جلوگيری از فعاليت هاي کمال نخواهد کرد و هر آنچه را که او انجام دهد با ديدهء موافق خواهد نگريست. سپس از کمال خواست که موجب گيرافتادن او نشود. مصطفی در اين مورد قول داد و به خانهء مادرش برگشت و سرخورده از رفتار پاشا نيمی از شب را نخوابيد و مردد بود که چه بايد بکند، به کجا برود و چگونه آغاز کند؟
صبح که شد لباس نظامی اش را پوشيد و به سرفرماندهی رفت. در آنجا به کلنلی برخورد که در هنگام تحصيل در مدرسه نظام او را می شناخت. مصطفی خود را به او معرفی کرد و با اعتقاد به اين که او افسر ميهن پرستی است افکار خود را با او در ميان نهاد. کلنل راهی را برای کمک به او پيشنهاد کرد و از او خواست تا بدون نام بردن از واحد خدمت خود و صرفاً به عنوان افسری در ستاد تقاضای مرخصی استعلاجی کند تا او با اين تقاضا موافقت نمايد. اين ترفند کارآ شد و کمال توانست چهار ماه مرخصی استعلاجی بگيرد. اين امر او را قادر ساخت که در سالونيکا بماند و آزادنه به همه جا سر بکشد.
Borna66
09-15-2009, 05:07 PM
با اين همه او در کار خود بسيار محتاط بود، چرا که هم مزه ناکامی قبلی را چشيده بود و هم می ديد که اوضاع زمانه چندان مناسب نقشه های او نيست و حتی نمی توان به افسرانی که نسبت به گرايش های سياسی او علاقه نشان می دهند اعتماد داشت. با اين همه او، در پايان چهار ماهی که در سالونيکا گذراند، موفق شده بود که شاخهء انجمن وطن را که قبلاً با کمک ديگران در دمشق ايجاد کرده بود در مقدونيه سامان دهد. نام انجمن هم تبديل به انجمن «وطن و حريت» شد. برخی از پنچ شش نفر عضو اين انجمن عبارت بودند از همکلاس قديمش، عمر ناجی شاعر، و دو تن از افسران بخش آموزشی مدرسهء نظامی. گردهم آيي ها در منزل افسری انجام می شد که در کار موسيقی تبحری داشت، فلوت می نواخت و در لباس خانهء ژاپنی از آنها پذيرايي می کرد. در همين خانه بود که در يکی از عصرها گردهم آمدند تا در راستای اهداف انقلابی خود با هم سوگند هم پيمانی بخورند. کمال، پس از انجام يک سخنرانی مناسب که دارای محتوايي قهرمانی بود، سه مادهء تشکيل انجمن را که خود بروی تکه کاغذی نوشته بود خواند. پس از آن هفت تير خود را از کمر باز کرده ه روی ميز گذاشت و پيشنهاد کرد که، به جای قسم خوردن به قرآن و يا شرف سربازی که در عثمانی رايج بود، به آن اسلحه قسم بخورند. اين عمل بصورتی نمادين بازگويندهء وفاداری آنها به انقلاب بود و عزمشان را در روی آوردن به قيام مسلحانه در صورت ضرورت و برای تحقق انقلاب نشان می داد. آنها يک به يک اسلحه را بوسيده و به آن سوگند خوردند. پس از آن کمال گفت: «اين اسلحه اکنون تبديل به شیئی مقدس شده است. آن را به دقت نگاهداری کنيد چرا که روزی خواهد رسيد که بايد آن را به من برگردانيد».
در اين زمان ديگر مقامات قسطنطنيه می دانستند که مصطفی کمال محل ماموريت خود در جافا را ترک کرده است. در نتيجه، دستور بازداشت او به مقامات سالونيکا صادر شد. اما مصطفی که از طريق دوستی از اين موضوع با خبر شده بود، محرمانه سالونيکا را ترک کرده و به جافا برگشت. افسر فرمانده که با رفتن او موافقت کرده بود به محض رسيدن کمال به جافا او را به محلی به نام «بير شبا» فرستاد. پيش از آمدن او، بمنظور اعمال ادعای عثمانی در اختلاف با دولت های مصر و انگليس در مورد بندر عقبه، قوائی از مرزداران به آنجا اعزام شده بود. سپس، ظاهراً، در پی انجام يک سلسله تحقيقات، در طی گزارشی به قسطنطنيه اعلام شد که مصطفی چند ماهی را در بير شبا بوده است و منظور افسری که مدعی شده او را در سالونيکا ديده مصطفی ديگری بوده است. در هزار توی ديوانسالاری عثمانی که پرونده ها به صورتی نامرتب نگاهداشته می شد و تشابه اسمی فراوان بود اين داستان به خوبی قابل پذيرش می نمود.
پس از مدتی، گروه اعزامی در عقبه باقی ماند اما مصطفی به دمشق برگشت. در آنجا او که از ماجرای «تبعيد» خود دل خوشی نداشت با احتياط بيشتری دست به کار شد. در اين بين ارتقاء درجه هم يافت و با مقام سرگردی به ستاد فرماندهی در دمشق مستقر شد. و بالاخره، در سپتامبر 1907، همانگونه که آرزو می کرد مامور خدمت در ارتش سوم مستقر در مقدونيه گرديد و پس از رسيدن به آنجا در ستاد فرماندهی سالونيکا به خدمت گماشته شد.
__________________
Borna66
09-15-2009, 05:07 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل چهارم ـ انقلاب ترکان جوان
در مقدونيه زمان به سرعت به سوی لحظهء تعيين کننده حرکت می کرد. هيچ ترک صاحب فکری نبود که حس نکند امپراتوری عثمانی در لبهء تجزيه ايستاده است؛ و از همه جا می شد فرياد بلند «مقدونيه برای مردم مقدونيه» را شنيد. مامورين روسيه و اتريش همه جا بودند. بلغارها سازمان زير زمينی مقتدری داشتند که دولتی در داخل دولت محسوب می شد؛ با ارتشی متشکل از کسانی که در واقع تروريست بودند و «کميته چی» خوانده می شدند و ترس و وحشت را می گستراندند و مرتباً سرگرم انفجار بمب در نقاط مختلف بودند. در مناطق مرزی امنيت بکلی رخت بر بسته بود و دستجات يونانی، بلغاری، سربيايي و آلبانيايي، هم مابين خود و هم با مقامات ترک، درگير بودند. نيروهای بزرگ جهانی نيز رفته رفته حلقهء محاصره را تنگ تر می کردند و آماده می شدند تا پيکر عثمانی را تکه تکه کنند. چندی پيش هم يک «عضو تازه پيوسته به جشن لاشخورها» به نام امپراتوری آلمان به اين جمع پيوسته بود. بيسمارک، با اغتنام فرصت از سقوط ديزرائلی در بريتانيا و به قدرت رسيدن گلاد استون، که در رابطه با ترک ها دارای احساساتی يونانی مدار بود، به کمک سلطان ابوالحميد شتافته و يک هيئت نمايندگی نظامی تحت فرماندهی مارشال فون درگلدوس را به عثمانی اعزام داشته و، در پی اين هیئت، خود قيصر آلمان هم با تبليغات و سر و صدای بسيار به ديدار سلطان شتافته بود.
سلطان عبدالحميد با تغيير سياست خود می کوشيد همه را به جان هم بيندازد و خارجی را با خارجی و ترک را با ترک مشغول کند. او در شهر سالونيکای مقدونيه توانسته بود تعداد مامورين خود را به عددی که مردم آن را به حدود 40 هزار نفر تخمين می زدند برساند. با اين همه، ترک ها در درون مرزهای خود احساس می کردند که تبديل به اقليتی سرکوب شده گشته اند و در اطراف خود به جستجوی نجات بودند. و در اين مورد به نظر می رسيد که تنها افسران جوان ترک هستند که می توانند آن ها را ياری کنند.
بدينسان جنبش انقلابی شتاب می گرفت و به سرعت گسترده می شد و توان آن را يافته بود که در همهء نقاط امپراتوری شعبه پيدا کند و گروه های مبلغی را تربيت نمايد که وظيفهء آن ها پخش افکار نو در بين همهء طبقات جمعيت ترک بود. با اين حال، در اواخر سال 1907، مصطفی کمال ديگر يکی از چهره های شاخص اين جنبش محسوب نمی شد و در بازگشت به مقدونيه به اين واقعيت تلخ رسيده بود که تبعيد او به سوريه به صورت موثری موجب شده است که او يکی از رهبران جنبش قلمداد نشود. انجمن کوچک «وطن و حريت» او نيز در پی ايجاد و گسترش يک سازمان وسيع تر که بعدها با نام «کميتهء وحدت و ترقی» شناخته شد تحت الشعاع قرار گرفته بود. اعضای اين کميته شامل کسانی همچون «طلعت»، که در آن زمان کارمند پستخانه بود، و «جمال» که افسر ارتش محسوب می شد بودند ـ مردانی که آشکارا قرار بود به قدرت برسند. به جز علی فتحی، ديگر دوستان مصطفی هم در اين کميته شرکت داشتند و عاقبت هم به تشويق طلعت بود که انجمن وطن و حريت در اين کميته ادغام گرديد و از آن پس نامش به دست فراموشی سپرده شد.
فضای سياسی سالونيکا، از عهد مسيحيان اوليه ای که «پل قديس» آنها را مسيحی کرده بود و سپس، برای فرار از سرکوب «نرون»، امپراتور روم، به صورت زيرزمينی درآمده بودند، همچنان مستعد پروراندن انجمن های مخفی بود. کميته وحدت و ترقی، با استفاده از اين زمينه و نيز از طريق به کار بردن روش های «بنايان آزاد» (فرماسون ها) تصميم گرفت که مراسم خاصی را برای پذيرش داوطلبان عضويت ايجاد کند. در طی آن مراسم چشم داوطلب مربوطه را می بستند و او را به حضور سه غريبهء پوشيده در شولا که ماسکی بر چهره داشتند می بردند و او بايد در برابر آنها هم به شمشير و هم به قرآن قسم ياد می کرد که کشور خود را محترم بدارد، اسرار انجمن را حفظ کند، به دستورات انجمن گردن نهد و در کشتن کسی که کميته او را محکوم به مرگ کرده ترديدی بخود راه ندهد. اين عمليات چندان مورد علاقه کمال نبود به خصوص که او اضافه کردن قرآن و نمادهای اسلامی را به مراسم سوگندی که خود با هفت تير شروع کرده بود نمی پسنديد. اما در آن لحظه چاره ای نداشت که با «وحدت چی» ها تا آنجا که می تواند کنار بيايد.
آن ها نيز به صورتی غريزی از کمال خوششان نمی آمد و او را صاحب عقيدهء مستقل، و آدمی مرموز و جاه طلب می ديدند و به دنبال بهانه ای می گشتند تا او را کنار بگذارند. آنها، در اين راستا، از اين نکته سوء استفاده کردند که يکی از وظايف اداری و نظامی کمال بازرسی خطوط آهن سراسر مقدونيه بود و او، در نتيجه، می توانست با فعاليت های مبلغين بيرون سالونيکا ارتباط برقرار کند. به همين دليل کوشيدند او را به درهء «واردار» و شهر «اشکوب» که در لبهء صحرای سيبری قرار داشت بفرستند. مصطفی که از اين موضوع سخت برآشفته بود و در عين حال روز به روز به ظرفيت خود در رهبری مطمئن تر می شد گروه کوچکی از دوستان و طرفداران خود را گرد هم آورد و تا دير وقت شب ها در کافه ها و نيز در منزل مادرش، زبيده که اکنون شوهر دوم خود را هم از دست داده بود و با دخترش «مقبوله» زندگی می کرد، جمع می شدند و به گفتگو و نقشه کشی می پرداختند. اين مادر و دختر که چندان دل خوشی از اين فعاليت های مخفيانه نداشتند ناچار بودند برای توطئه کنندگان حاضر در اين ملاقات های شبانه قهوه درست کنند.
انقلاب رفته رفته بخود شکل می گرفت اما هنوز به نقطه تعيين کننده ای نرسيده بود. در عين حال، وضعيت بين المللی بر حوادث سايه افکنده بود. ادوارد هفتم پادشاه انگلستان و تزار نيکلاس دوم برای انجام يک سری گفتگوهای سياسی بر عرشهء يک کشتی در بالتيک با هم ملاقات کرده بودند و «کميته» اين جريان را تغيير مهمی عليه ترک ها ارزيابی می کرد. در جبهه داخلی نيز هنوز لازم بود افسرانی را در آسيای صغير و منطقه تراس تعليم دهند. با اين همه، عمل کردن سريع بيش از هميشه ضرورت پيدا کرده بود چرا که سلطان عبدالحميد رفته رفته از خواب غفلت بيدار می شد. او، به صورتی فعال، هیئت هايي را برای تحقيق به سالونيکا فرستاد. مامورين کميته به سوی رهبر اولين هيئت اعزامی تيراندازی کرده و او را زخمی کردند اما رهبر دومين هیئت از در آشتی جويي و رشوه دهی درآمد.
آنگاه سرگرد جوانی به نام «انور»، که در کميته عضويت بالايی نداشت، همراه چند تن ديگر دعوت شدند که به قسطنطنيه بروند و به آنها وعده داده شد که پاداش و درجهء خوبی بگيرند. انور اين دعوت را نپذيرفت و به دل تپه های شهر پناه برد و در آنجا دست به ايجاد يک جنبش مقاومت زد. در چهارم جولای 1908 افسر ديگری به نام «احمد نيازی» که اصلاً آلبانيايي بود و در جنگ های چريکی تجربه داشت همين روش را پيش گرفته و پيروان خود را از قلعه «مناستير» بيرون برد. «علی فؤاد» هم، که تصادفاً در پی انجام کاری برای کميته در محل حضور داشت، عده ای از سربازان را به کمک احمد نيازی برد و به او پيشنهاد کرد که اهداف خود را علنی کند. نيازی هم با ارسال تلگرافی به سلطان عبدالحميد شورش خود را علنی ساخت. آنگاه کميته هم علنی شد و در خواست بازگشت به قانون اساسی 1876 را مطرح کرد. سلطان به سرعت نيروهايي را از آناتولي به منطقه اعزام داشت اما آن ها نيز به شورشيان پيوستند.
عبدالحميد که شکست خود را تشخيص داده بود، پس از دو روزی ترديد که گفته می شود در طی آن مشغول مشاوره با منجم باشی بوده است، اخطار کميته را پذيرفت. اين امر باعث شد که احتمال عزل او از سلطنت و جايگزينی برادرش مطرح گردد و کميته چی ها و طرفدارانشان هم به طرف قسطنطنيه حرکت کردند. سلطان پس از يک جلسه طولانی شبانه با مشاوران خود اعلام داشت که قانون اساسی را ه خود يک نسل پيش کنار گذاشته بود می پذيرد. در 24 جولای 1908 خبر اين امر تمام امپراتوری عثمانی را غرق شادمانی کرد.
احمد نيازی همراه با پيروان وفادار خود با شعار «آزادی، برابری، برادری و عدالت» وارد «مناستير» شد. اما، از آنجا که شم سياسی چندان قدرتمندی نداشت، بزودی مجبور شد به کوه های سرزمين خود در آلبانی برود. از سوی ديگر، «انور» که مردی جوان و جدی و پيروز می نمود، در بالکن هتل «اوليمپوس» شهر سالونيکا ظاهر شد و در چشم جمعيت بزرگی که در آنجا گرد آمده بودند به صورت يک قهرمان سياسی جلوه کرد. او به مردم گفت که حکومت استبدادی به پايان رسيده است و از اين پس همهء شهروندان، بی توجه به نژاد و مذهب، برادر يديگر محسوب شده و از اين پس از اينکه متفقاً شهروندان عثمانی خوانده شوند سربلند خواهد بود.
به راستی هم، طی چند روز تب زده، ملايان مسلمان، کشيش های ارتدوکس و خاخام های يهودی يکديگر را در آغوش گرفته و بازو به بازوی هم داده در خيابان ها حرکت می کردند. زنان ترکيه هم حجاب های خود را پاره کردند، درهای زندان ها گشوده شد و زندانيان سياسی آزاد گشتند تا گيج و منگ بکوشند چشمانشان به نور عادت کند و اقوامی را که تا آنزمان نديده بودند در آغوش بگيرند. آن طور که «اوبری هربت» نوشته است: «قسطنطيه همچون گل سرخی می درخشيد و از هيجان به خود می لرزيد». مردم به صورتی بی توقف به سخنرانی های مختلفی گوش می دادند که در آن ها برايشان اصول دموکراسی توضيح داده می شد. کلمهء جادويي اما هنوز بی معنای «قانون اساسی» بر همهء لب ها جاری بود و وعدهء جهانی آرمانی را با خود داشت. بدينسان عصر جديدی آغاز شده بود.
مصطفی کمال در هيچ کدام از اين وقايع بزرگ شرکتی نداشت. او، بر بالکن هتل سالونيکا، همچون سايه ای در پشت سر انور ايستاده بود. اگرچه روشن بود که انور تقريبا به صورتی اتفاقی تبديل به يک قهرمان انقلابی شده است اما سرگرد جوان برای انجام اين نقش توانايي کافی داشت. او، در لباس نظامی اش، لاغر و خوش ظاهر می نمود؛ و با سبيل هايي تاب داده و چرب و سلام های نظامی بدر چشم مردم نمونهء يک افسر جوان ترک محسوب می شد. در شجاعتش هم نمی شد ترديد کرد. او در زير آتش دشمن بی هراس پيشاپيش يارانش حرکت می کرد. از توجهات و فريادهای جمعيت لذت می برد و هر کجا که از جلوی آيينه ای رد می شد مشتاقانه خود را برانداز می کرد. اما مشکل اصلی اش آن بود که نمی توانست در جان مردمان آتش بيفکند. مسلمان بود و هميشه با قرآنی در جيب روی سينه به نبرد می رفت. نه اهل دود بود و نه مشروب. در زندگی خصوصی اش لکه ای وجود نداشت و، در نتيجه، مورد توجه احساسات بورژوامابانهء انقلابی قرار گرفته بود که عليه فساد و تباهی دربار شکل گرفته بود. به هر حال، واقعيت آن بود که انقلاب مزبور ماهيتی رومانتيک داشت و انور هم شخصيت رمانتيک مورد نياز آن را عرضه می داشت.
کمال از همه جهت متضاد انور بود و او را عروسکی می ديد که ناگهان در نقش رهبر ظاهر شده است. او، پس از پايان صحنه بالکن هتل، به کازينوی کريستال رفت و در آنجا ديد که افسران همکارش مشغول باده نوشی به سلامتی انقلاب و انور هستند. کمال با لحنی رنجيده به آن ها گفت: «اين همه تحسين انور يعنی چه؟ يعنی هيچ چيز جز انور، انور، وجود ندارد؟ اين درست نيست که اين همه او را تحسين کنيد».
يکی از افسران اعتراض کنان پاسخ داد: «تو چرا به انور حسوديت می شود؟ او کسی بود که به خاطر آزادی به دل کوه زد؛ البته که ما او را تحسين می کنيم».
Borna66
09-15-2009, 05:07 PM
کمال گفت: «طبيعی است که به او حسودی کنم. من هم از يک خانوادهء متوسط آمده ام. اما آيا شما فکر نمی کنيد که اين همه تحسين و اين همه مبالغه، انور را دچار غرور خواهد کرد و او را چنان از خودش پر خواهد نمود که عاقبت به ضرر کشور تمام شود؟» براستی هم اينکه کمال دچار حسادت شده بود. اما اين حسادت با اعتقاد راسخ اش به توانايي های برتر خويش همراه بود. او هيچگاه در تحسين شخصيت انور به عنوان يک سرباز ترديد نمی کرد. اما در يک منظر عمومی تر از همان آغاز انور را فاقد ويژگی هايي می ديد که لازمهء انجام وظايفی محسوب می شد که بر عهدهء او گذاشته می شد.
و مشکلات به زودی زياد شدند. «ترک های جوان» که اکنون با همين نام شناخته می شدند، اگرچه افسرانی بودند با ميهن دوستی عميق اما نه تجربه سياسی داشتند و نه برنامه ای برای آينده. هدف انقلاب تنها به زانو درآوردن عبدالحميد بود و بر قراری داروی شفابخشی که جانشين استبداد شده و همهء دردها را مداوا می کرد ـ دارويي به نام قانون اساسی آزاديخواهانه. اما، اين انقلاب جز اين جنبه، در بنياد خود يک جنبش محافظه کارانه بود؛ نه ايدئولوژی داشت، نه برنامه، و نه درکی از مشکلات اساسی دولت عثمانی که در ذات خود دولتی امپرياليست بود و به نيروهای ملی گرای جديدی که در جهان مدرن بوجود آمده بودند اعتنايي نداشت. بدينسان، ترکان جوان در رژيم جديدی که بر پا کرده بودند در واقع خواستار بازسازی امپراتوری عثمانی پدرانشان بودند اما همراه با چند اصلاح آزادیخواهانه.
اين رژيم، نسبت به رژيم های قبلی، از اين لحاظ مهم متفاوت بود که خود را به تضمين های ناشی از قانون اساسی، که همگان از آن سهم می بردند، متعهد کرده بود، به مردم وعدهء اتحاد بر اساس حقوق مساوی می داد و در مورد همهء نژادها و مذاهب به شعار برابری متوسل شده و برنامهء خود را پيشرفت در زمينهء آموزش و توسعهء اعلام می داشت. در عين حال، به شعار انقلاب فرانسه «آزادی، برادری، و برابری» واژه ی «عدالت» را نيز افزوده بود. با اين همه اما قرار بود رژيم همان رژيم عثمانی باشد. در نتيجه، مثلاً، در مقابل خواست اقليت های مسيحی برای شناخته شدن به عنوان مليتی جداگانه، تنها چيزی که به آنها عرضه می شد داشتن امتياز شهروندی يک دولت ترک با مذهبی بيگانه از مذهب آنان بود.
واکنش به اين وضعيت هم سريع بود و، برخلاف انتظار ترک های جوان که فکر می کردند روند تجزيهء امپراتوری را متوقف کرده اند، اين روند سرعت بيشتری به خود گرفت؛ و از آنجا که حرکت ترک های جوان «انقلاب» نام داشت، واکنش نسبت به آن هم در «بالکان» به صورت «ضد انقلاب» نمايان شد. بلغارستان، در فاصلهء سه ماه، استقلال خود را اعلام داشت و در همان هفته اتريش نيز دو ايالت ترک نشين «بوسنيا» و «هرتزگوينا» به خاک خود منضم کرد و مردم «کرت» هم به اتحاد با يونان رای دادند. اقدام اتريش برخلاف معاهدهء برلين صورت می گرفت و سرباز زدنی يک جانبه از حقوق بين المللی محسوب می شد. «سر ادوارد گری» در اشاره به همين واقعيت بود که از «آغاز دوران هرج و مرج اروپا» خبر می داد.
مصطفی کمال مسير درهمی را که در پيش روی کشورش قرار داشت به خوبی می ديد و به صورتی آشکار از حکومت جديد انتقاد می کرد. او شب های متعددی را به نوشيدن و گفتگو کردن با دوستان نظامی خود در کافه های شهر سالونيکا، يعنی اوليمپوس و کريستال که از جوانی با آن ها آشنا بود، می گذراند. اين دو کافه که پس از انقلاب از هر گونه محدوديتی آزاد شده بودند اکنون چنان پر مشتری بودند که کارشان به پياده روی خيابان ها کشيده بود و صندلی ها و ميزها را حتی روی ريل ترامواها می گذاشتند. يک کافهء سر باز هم به نام «برج سفيد» در ديگر سوی درياکنار و در زير سايهء برج گرد کهنی که رو به غروب خليج داشت و نسيم عصرگاهی را به سوی خود می خواند به وجود آمده بود. در اين جا همهمهء گفتگوها و فرياد فروشندگان دوره گرد با صدای برخورد تکه های دومينو و تاس های تخته نرد بر ميزهای شلوغ مرمری در هم می آميخت.
و بر فراز همهء اين همهمه ها، صدای نافذ کمال، با پژواکی آشکار و شديد جريان داشت. او با قدرت تمام بحث می کرد و صدايش سخن ديگرانی را که می کوشيدند حرف او را قطع کنند خاموش می ساخت. او به صورتی آشکار از کميته انتقاد می کرد، و می پرسيد که اساسا ديگر اکنون که انقلاب به پايان رسيده و حاکميت قانون اساسی مستقر شده چه نيازی به کميته است؟
معلوم بود که اين مصطفی کمال اهل دردسر است و ضروری است که او را به بيرون از سالونيکا، جايي حتی دور تر از «اشکوب» بفرستند. موقعيت هم برای اين کار مناسب بود چرا که پس از اينکه نمايندگان کميته از تريپولی خارج شده بودند در آنجا دردسرهايي پيش آمده بود. در نتيجه، طی جلسه ای که کمال در آن حضور نداشت، تصميم گرفته شد که او را برای تحقيق در مورد وضعيت متصرفات عثمانی در شمال آفريقا و انجام اقدامات لازم به ترپيولی بفرستند. او که با تصميمی اين چنين روبرو شده بود بلافاصله دلايل آن را تشخيص داده و حدس زد که دشمنانش تريپولی را به عنوان قبرستان سياسی و حتی واقعی او انتخاب کرده اند. با اين همه فکر کرد که اين چالش را بپذيرد و لذا، پس از فراهم شدن منابع مالی لازم، با کشتی عازم سواحل شمال آفريقا شد
Borna66
09-15-2009, 05:08 PM
کشتی او، در سر راه خود، در بندر سیسیلی توقفی داشت. کمال با يکی از همراهان پياده شده و برای درشکه سواری رفت. بچه های خيابانگرد کلاه های آن ها را مسخره کرده و به طرفشان پوست ليمو پرتاب کردند. با اين همه، و برخلاف معمول ترک ها، اين حرکات به کمال برنخورد. بلکه، برعکس، در همان لحظه به جای اين که از دست بچه ها عصبانی شود نفرت نسبت به کلاه عثمانی در دلش زبانه کشيد ـ کلاهی که نماد اعتبار امپراتوری عثمانی بود و اکنون اين گونه به وسيلهء کودکان خيابانی به سخره گرفته می شد.
کميته هنوز نتوانسته بود اقتدار خود را بر اعراب و عناصر محافظه کار عثمانیدر تريپولی اعمال کند و در نتيجه کمال با يک فضای دشمن خو روبرو شد. او، به عنوان نمايندهء کميته، نخست لازم می ديد دل «پاشا» يي را که فرمانروای منطقه بود به دست آورد. کمال اين کار را با ترکيبی از تهديد و ديپلماسی در طی يک جلسه قهوه نوشی با موفقيت به انجام رسانيد. سپس مطلع شد که شورشيان عرب قصد دستگيری او را دارند. او شجاعانه به صحن خارجی مسجدی که شورشيان آن را مقر خود کرده بودند رفت. در آن جا پس از اين که به رهبران شورشيان قول داد که دولت به شکايات آن ها رسيدگی خواهد کرد رو به جمعيت حاضر در حياط کرد و پس از مراسم احترام به برادران مذهبی خود سخنرانی بلند ميهن پرستانه ای انجام داد و طی آن بر اقتدار رژيم جديد تاکيد می کرد. اما در ضمن توضيح داد که اين اقتدار در راستای محافظت از آن ها به کار خواهد رفت. به نظر می رسيد که جمعيت تحت تاثير سخنان او قرار گرفته باشند.
اما شيخ عربی که رهبر شورشيان بود و اهداف خود را داشت کسی را به سراغ او فرستاد و پرسيد:« تو کيستی و چه اختياری داری؟» کمال نامه های معرفی کميته را از جيب خود بيرون آورد. شيخ خنده ای کرد و از جيب خود نامه های مشابهی را بيرون آورد که به سه نمايندهء پيشين کميته تعلق داشتند و هر سه آن ها به محض ورود به زندان افتاده بودند.
کمال راه ديگری در پيش گرفت و گفت: «اين نامه ها را بگيريد و اگر دوست داريد پاره شان کنيد. من آدمی هستم که به معرفی نامه احتياج ندارم و آمده ام که بدون اين کاغذها با شما صحبت کنم» .
شيخ پاسخ داد: «حالا که اين طور است من هم با تو صحبت خواهم کرد». و عاقبت با آزادی سه زندانی موافقت شد.
کمال قبل از بازگشت به سالونيکا به ديدار شهر «بن غازی» رفت و در آنجا شاهد مبارزه ای بر سر قدرت بين مقامات ترک و يک شيخ محلی قدرتمند به نام منصور شد که ترک ها را دستآويز خود قرار داده و به خدمت خويش گرفته بود. کمال اين گونه تشخيص داد که در اين مورد بايد به طرز خشن تری عمل شود و هنگامی که شيخ مزبور به آن ها سر زد کمال حالتی پرخاشگر و رفتاری آمرانه به خود گرفت و سپس از فرمانده محلی خواست تا سربازان خود را برای بازديد به خط کند.
افسران ديگر حاضر در محل، به خيال اينکه کمال قصد دارد از کار آن ها ايرادی بگيرد، نسبت به خواست او اعتراض کردند. اما کمال با کلماتی اطمينان بخش آن ها را قانع کرده و سپس گفت که بهتر است آنها را در يک تمرين توپخانهء کوتاه مدت رهبری کند. افسران مزبور با اين پيشنهاد موافقت کردند و کمال برنامه را چنين توضيح داد که فکر کنيم يک گروهان توپخانه، برای مقابله با دشمنی که از جانب چپ می آيد، به جانب بن غازی در حرکت باشد اما، در حين انجام اين کار، دستور برسد که گروهان مزبور به طرف راست دور زده و با دشمن خطرناکتری روبرو شود.
اين عمليات بدون برانگيختن سوء ظن انجام شد اما بزودی معلوم شد که هدف نهايي محاصرهء خانهء شيخ منضور است. در پی اين محاصره مردی با پرچم سفيد از آن خانه بيرون آمده و اعلام تسليم کرد. کمال موافقت کرد که در صورت آمدن شيخ به ديدارش محاصره را از اين خانه بردارد. در اين ديدار او نيات رژيم جديد و سياست های اصلاحی آن را برای شيخ توضيح داد و شيخ هم قرآنی از جيب بيرون آورده و گفت: «آيا تو هم به اين کتاب قسم می خوری که با آقای ما، خليفهء عثمانی، بدرفتاری نکنی؟»
کمال قرآن را گرفته و آن را بوسيد و گفت: «من برای اين کتاب احترام فراوان قائلم و به آن و شرف خود و اصولی که در اين کتاب آمده قسم می خورم که به مردی که خليفه خوانده می شود آزاری نرسانم». بدين ترتيب، شيخ که آبروی خود را از طريق اعتقادات مذهبی اش محفوظ داشته بود، شکست سياسی خود را پذيرفت و دولت و ارتش طبق موافقت نامه ای که به امضا رسيد اقتدار خود را بازيافتند و نوعی توازن قدرت بر قرار شد.
آنگاه، مصطفی کمال، راضی از نتايح ماموريت خود، به سوی سالونيکا حرکت کرد. او اکنون می انديشيد که لااقل به خود اثبات کرده است که می تواند وظايف يک سرباز و يک ديپلمات را به خوبی با هم ترکيب کند.
Borna66
09-15-2009, 05:08 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل پنجم ـ ضد انقلاب
مصطفی کمال در بازگشت از شمال افريقا خود را با وضعيت سياسی ناآرامی روبرو ديد. به نظر می رسيد که واکنش گريزناپذيری نسبت به اوضاع کشور در راه است. کميتهء وحدت و ترقی که در مقابل مخالفت سريع خارجی ها عقب نشينی اوليه ای کرده بود اکنون خود را در داخل خاک عثمانی نيز با مخالفت روزافزونی روبرو می ديد. دشمن کميته، يعنی سلطان عبدالحميد، بيشتر به آن خاطر که انقلابيون در خود جرأت خلع کردن او را نيافته بودند، هنوز بر تخت سلطنت خويش مستقر بود و اکنون می انديشيد که زمان به نفع او کار می کند و تا زمانی که در مقام سلطنت باقی بماند اين اميد هم وجود دارد که نيروهای ارتجاع که از انقلاب جان بدر برده بودند گرد او جمع شوند. او همچنين می توانست روی وفاداری توده های بيسوادی که سلطان را به چشم رهبر مذهبی خود می ديدند نيز تکيه کند. درچشم آنها سلطان نه تنها خليفه که سايهء خدا بر روی زمين محسوب می شد.
در عين حال، از آنجا که انقلاب از سالونيکا آغاز شده بود و اين شهر پايتخت امپراتوری محسوب نمی شد، کميته نسبت به نفوذ خود در قسطنطنيه اعتمادی نداشت؛ مشکل ديگر هم آن بود که از همان ابتدای کار ترک های جوان به دو گروه متضاد تقسيم شده بودند. در دست راست آنها خود «کميته وحدت و ترقی» جا داشت که متمايل به حفظ امپراتوری به صورت يک دولت متمرکز بود و روحيه ای مستبدانه داشت. اما در دست چپ گروه های متعددی وجود داشتند که اغلب آزادی خواه بودند و معنای پيشرفت را ايجاد يک رژيم غير متمرکز بر بنياد اصول دموکراسی و اعطای خودمختاری به اقليت ها می دانستند. آنگاه افراطيون، در يک آزمايش نيرو، دست بالا را پيدا کردند و نامزدی تعيين شده از جانب خود را به جای وزير اعظم، کياميل پاشا، نشاندند. اين عمل نه تنها معتدليون را عصبانی کرد بلکه راه را برای اقدام آن دسته از نيروهای ارتجاعي که تا آن زمانخاموش بودند گشود.
تنش بالا گرفت و تنها به حادثه ای نياز بود تا عناصر گوناگون ناراضی را مشتعل کند. و اين حادثه در يکی از شب ها بر روی پل «گالاتا» به صورت کشتن سردبير کم اهميت يک روزنامهء آزادی خواه پيش آمد. قتل را به کميته نسبت دادند و مقتول را طی تظاهرات برنامه ريزی شده ای به عنوان شهيد آزادی مطبوعات تشييع کردند.نتيجه ضد انقلابی بود که به نام شريعت و اقتدار سراسری اسلام بقد راست کرده بود.
در طول شب دوازده آوريل 1909 واحدهای متعددی از لشگر اول در قرارگاه های خود دست به شورش زدند، افسران خود را زندانی کرده و يا تيرباران نمودند، و پس از اجتماع کردن بر روی پل گالاتا از سحرگاه مشغول گردآمدن در برابر مجلس نمايندگان در ميدان سانتا صوفيا شدند. درطول اين جريان واحدهائی ديگر، حتی از گروه نيروهای سالونيکايي کميته، به آن ها پيوستند.آنگاه نوبت به طلاب مدارس مذهبی و ملايان عمامه به سری رسيد که بر آتش احساسات مردم می افزودند و فرياد می کشيدند که ما خواهان برقراری شريعت مقدس اسلاميم.ضد انقلابيون که با فرياد خواستار اخراج رييس مجلس، انحلال کميته، استعفای دولت، و انتصاب يک دولت جديد بودند به داخل ساختمان مجلس ريختند. نمايندگان کميته هر يک به گوشه ای فرار کرده بودند و از پنهانگاه خود با بيصبری به بحثی گوش می دادند که در ساختمان جريان داشت و عاقبت به اين تصميم انجاميد که شورشيان بايد خواست های خود را با سلطان در ميان بگذارند.تصميم گيری سلطان عبدالحميد برای انتصاب يک نخست وزير جديد تا به عصر طول کشيد و او برای اين کار توفيق پاشا را انتخاب کرد که آدمی معقول محسوب می شد، با گرايش های آشکار به استقرار قانون اساسی.پس از آن که اين خبر را وزير جنگ جديد، که به علت حمله قلبی مختصری با صدايي خفه سخن می گفت، اعلام داشت سربازان متفرق شدند و صدای تيراندازی و فريادهای خوشحالی جمعيتی برخاست که قسطنطنیه را يک روز تمام در دست خود گرفته بودند.
اما اين ماجرا نمی توانست تخت سلطنت عبدالحميد را نجات دهد. واکنش سالونيکا سريع و شديد بود.کميته، طی جلسه ای، تصميم گرفت که بلافاصله دست به مداخله نظامی بزند و به محمود شوکت که يکی از ژنرال های ناراضی محسوب می شد ماموريت دادکه به اين منظور نيروهای ضربتی را فرماندهی کند.در اين جلسه مصطفی کمال ساکت و عبوس نشسته بود، چرا که موفقيت هايش در تريپولی واکنشی را در کميته برنيانگيخته و برایش ارتقاء درجه ای را به همراه نياورده بود و او هنوز يک سرگرد بدون اهميت محسوب می شد. او به تلخی فرا رسيدن پيروزی ديگری را برای انور می ديد که به سرعت خود را از محل کارش، به عنوان وابسته نظامی در برلين، به آنجا رسانده بود تا در جريان ها نقشی داشته باشد.
با اين همه، در طی همين جريان هم بود که کمال برای نخستين بار فرصت آن را يافت تا ظرفيت های خويش به عنوان يک افسر فرماندهی را به نمايش بگذارد. او به عنوان رييس ستاد و فرمانده لشگری ويژه که زير نظر مستقيم محمود شوکت قرار داشت منصوب شد. کمال بلافاصله، با قدرت و دقت تمام دست بکار برنامه ريزی عمليات شد و تا حدودی بر اساس پيشنهاد او بود که اين لشگر «ارتش آزادی بخش» نام گرفت. اين نيروی نظامی که زير نظر ميسيون آلمانی تربيت شده بود، صاحب انظباط، اخلاق، و سرعت حرکت ويژه بود و فرماندهی آن اعتباری عمده محسوب می شد. اين ارتش، در عرض يک هفته، از طريق خشکی قسطنطنيه را محاصره کرد و سرفرماندهی خود را در «استپانو»قرار داد، شهر کوچکی که درست در بيرون ديوارهای قسطنطنيه واقع بود.آنگاه حلقهء محاصره از جانب دريا به وسيله کشتی هائی جنگی که پيوستگی خود به کميتهرا اعلام داشته بودند کامل شد. همچنين يک هيئت نمايندگی پارلمان که برای توضيح بی فايدگی حرکت محمود شوکت آمده بود با برخوردی سرد روبرو شد.
اکنون عده ای از اعضای با اهميت کميته، و از جمله نمايندگانی که در پی حوادث هفته قبل پنهان شده بودند، به اين لشگر می پيوستند. آنها، پيش از اتمام محاصرهء شهر، در اجتماعی که «مجلس ملی» نام گرفت برای تصميم گيری در مورد سلطان با افسران به گفتگو نشستند. همه شرکت کنندگان با خلع سلطان موافق بودند و عده ای از افراطيون حتی خواستار اعدام او شدند.مجلس تصميم گرفت که سلطان را خلع کرده و برادر و وليعهدش را به جای او بنشاند.اين تصميم اما، از ترس اين که ساکنان قسطنطنيه به هراس افتند و در پی آن سربازان ارتش دست به ترک مواضع خود بزنند علناً اعلام نشد.
شوکت برای آرام کردن شهر اعلاميه ای صادر کرد که در آن وعده داده می شد که شورشيان تنبیه شده و مردم عادی تحت محافظت خواهند بود. کمال، که يکی از وظايفش تهيه پيشنويس تلگرام های شوکت بود، در نوشتن اين اعلاميه دستی داشت. يک افسر نيروی دريايی به نام حسين رئوف، بعدها شرح داده است که کمال را در اداره تلگراف ملاقات کرده و او را افسر جوانی ديده است که با صورتی رنگ پريده و قيافه ای خسته و در حالی که شنلی بر دوش دارد مشغول نوشتن دستوراتی است که شوکت پاشا، نشسته در مبلی کنار او، ديکته می کرد. در آن جلسه جمال پاشا، وزير امور دريايي که در پی ايجاد همآهنگی در کارها بود، اين دو افسر را به يکديگر معرفی می کند.ديدار آن روز اين دو افسر جوان ديداری سرنوشت ساز از آب در می آيد؛ چرا که رئوف به زودی تبديل به نزديکترين دوستان و پيروان کمال می شود.
Borna66
09-15-2009, 05:08 PM
نيروهای آزادی بخش شبانه و در سکوت به داخل شهر نفوذ کردند و، پس از يک جنگ خيابانی صبحگاهی و در محاصره گرفتن دو نيروگاه اصلی، شهر قسطنطنيه از آنها شد. چند تن از رهبران شورش را علنا بر فراز پل گالاتا به دار کشيدند. اما شوکت به قول خود عمل کرد و هيچ يک از مردم عادی مورد اذيت و آزار قرار نگرفتند، هر چند که خبرنگار روزنامهء تايمز جسدی را در مخروبه ای ديده و يک يونانی به او توضيح داده بود که جسد به خبرنگار روزنامه تايمز تعلق دارد.(نقل شده بوسيلهء «فيليپ گريوز» در کتاب «بريتانيايي ها و ترک ها»).
کميته تصميم گرفته بود که خلع سلطان عبدالحميد کاملاً به صورت قانونی و نيز بر اساس اصول شريعت اسلام صورت بگيرد. آنها نمايندگان مجلس را احضار کردند و يکی از شيخ الاسلام ها با اکراه تمام مجبور شد فتوايي صادر کند تا بر اساس آن خلع عبدالحميد از سلطنت از لحاظ شريعت بلامانع باشد. آنگاه عبدالحميد را به اتفاق آرا خلع کردند و هیئتی را برای اعلام اين خبر به قصر «يلديز» فرستادند. سلطان افقط گفته بود: «قسمت چنين بوده است»، و سپس خواسته بود بداند که آيا زندگی اش در خطر هست يا نه. اما اين پرسشی بود که هیئت نمايندگی مزبور اقتدار آن را نداشت تا پاسخی برای آن تعبيه کند. سلطان، در برابر سکوت اعضاء هيئت با خشم فرياد کشيد که: «لعنت خداوند بر کسانی باد که اين فاجعه را آفريدند». سپس نوهء کوچک پسری اش به گريه افتاد و هيئت نمايندگی مرخص شدند. هنگام غروب افسرانی برای بردن سلطان مخلوع به ايستگاه قطار به سراغش آمدند. در آن جا قطار مخصوصی برای عزيمت او آماده شده بود. عبدالحميد وقتی فهميد که به سالونيکا، يعنی خاستگاه دشمنانش، تبعيد شده در آغوش رييس خواجه های دربارش غش کرد.
در اين بين برادر کوچکتر سلطان که پيرمرد ظريف و ترسيده ای بود و محمد رشاد نام داشت از قصری که بدستور عبدالحميد در سی سال گذشته در آن زندانی بود آزاد شده و بر تخت سلطنت نشست. هنگامی که سلطان جديد سوار بر کشتی سلطنتی رهسپار محل انجام تشريفات تاجگزاری بود، با شنيدن صدای تيراندازی رنگ خود را باخت. برايش توضيح دادند که اين سرآغاز صد و يک شليک توپخانه است که سلام سنتی ارتشی محسوب شده و به افتخار او انجام می شود. اما رنگ رخسار سلطان تنها هنگامی حالت عادی به خود گرفت که او پا به خشکی گذاشت و صدای فريادهای زنده باد سلطان را شنيد. او را سلطان و خليفه محمد پنجم نام دادند.
Borna66
09-15-2009, 05:08 PM
نيروهای آزادی بخش شبانه و در سکوت به داخل شهر نفوذ کردند و، پس از يک جنگ خيابانی صبحگاهی و در محاصره گرفتن دو نيروگاه اصلی، شهر قسطنطنيه از آنها شد. چند تن از رهبران شورش را علنا بر فراز پل گالاتا به دار کشيدند. اما شوکت به قول خود عمل کرد و هيچ يک از مردم عادی مورد اذيت و آزار قرار نگرفتند، هر چند که خبرنگار روزنامهء تايمز جسدی را در مخروبه ای ديده و يک يونانی به او توضيح داده بود که جسد به خبرنگار روزنامه تايمز تعلق دارد.(نقل شده بوسيلهء «فيليپ گريوز» در کتاب «بريتانيايي ها و ترک ها»).
کميته تصميم گرفته بود که خلع سلطان عبدالحميد کاملاً به صورت قانونی و نيز بر اساس اصول شريعت اسلام صورت بگيرد. آنها نمايندگان مجلس را احضار کردند و يکی از شيخ الاسلام ها با اکراه تمام مجبور شد فتوايي صادر کند تا بر اساس آن خلع عبدالحميد از سلطنت از لحاظ شريعت بلامانع باشد. آنگاه عبدالحميد را به اتفاق آرا خلع کردند و هیئتی را برای اعلام اين خبر به قصر «يلديز» فرستادند. سلطان افقط گفته بود: «قسمت چنين بوده است»، و سپس خواسته بود بداند که آيا زندگی اش در خطر هست يا نه. اما اين پرسشی بود که هیئت نمايندگی مزبور اقتدار آن را نداشت تا پاسخی برای آن تعبيه کند. سلطان، در برابر سکوت اعضاء هيئت با خشم فرياد کشيد که: «لعنت خداوند بر کسانی باد که اين فاجعه را آفريدند». سپس نوهء کوچک پسری اش به گريه افتاد و هيئت نمايندگی مرخص شدند. هنگام غروب افسرانی برای بردن سلطان مخلوع به ايستگاه قطار به سراغش آمدند. در آن جا قطار مخصوصی برای عزيمت او آماده شده بود. عبدالحميد وقتی فهميد که به سالونيکا، يعنی خاستگاه دشمنانش، تبعيد شده در آغوش رييس خواجه های دربارش غش کرد.
در اين بين برادر کوچکتر سلطان که پيرمرد ظريف و ترسيده ای بود و محمد رشاد نام داشت از قصری که بدستور عبدالحميد در سی سال گذشته در آن زندانی بود آزاد شده و بر تخت سلطنت نشست. هنگامی که سلطان جديد سوار بر کشتی سلطنتی رهسپار محل انجام تشريفات تاجگزاری بود، با شنيدن صدای تيراندازی رنگ خود را باخت. برايش توضيح دادند که اين سرآغاز صد و يک شليک توپخانه است که سلام سنتی ارتشی محسوب شده و به افتخار او انجام می شود. اما رنگ رخسار سلطان تنها هنگامی حالت عادی به خود گرفت که او پا به خشکی گذاشت و صدای فريادهای زنده باد سلطان را شنيد. او را سلطان و خليفه محمد پنجم نام دادند.
Borna66
09-15-2009, 05:09 PM
بدينسان ضد انقلاب در هم شکسته و کميته به جا مانده بود اما، با اين همه، کارهای آن چندان به خوبی پيش نمی رفت. از نظر بيرونی کميته نتوانسته بود در مقابل فشار روزافزون کشورهای خارج مقاومت کند. از لحاظ داخلی نيز نتوانسته بود ساختاری سياسی که بر بنيادهای مطمئن مبتنی باشد بوجود آورد. کمال و گروه کوچکی از افسران تحت فرمان شوکت قانع شده بودند که دليل اين ناکامی ها را می دانند. آنها علت ناکامی ها را دخالت ارتش در سياست می دانستند. اين نظر حسين رئوف هم بود که بار ديگر در مقر فرماندهی شوکت با کمال ملاقات و اوضاع را به تفصيل با او بررسی کرده بود. رئوف برای نهادهای دمکراتيک بريتانيا احترام فوق العاده ای قائل بود و، در طول انجام خدمات خود در نيروی دريايي، به بريتانيا سفر کرده و با اين نهادها آشنا شده بود. او به کمال گفت که رهبران وحدت خواه کشور به جای تکيه کردن بر موافقت پارلمانی که از طريق انتخابات آزاد بوجود می آيد بر زوری که از حمايت ارتش به دست می آيد تکيه کرده اند و اين سياست نه تنها برای نظام مبتنی بر قانون اساسی، که قرار بود کشور را بازسازی کند، فاجعه آميز است بلکه برای خود ارتش که وظيفه اش حفظ کشور به شمار می رود نيز عواقب وخيمی در بر خواهد داشت. تحقيقات مفصل بعدی اين نظرات را تاييد کرد. دادگاه تحقيقی که برای دريافت علل شورش تشکيل شده بود اعلام داشت که عده ای از افسران صاحب نفوذ وظايف ارتشی خود را به نفع شرکت در امور سياسی به کناری نهاده اند.
نظرات کمال و رئوف را افسر جوان ديگری به نام «کیازيم کارابکير» تاييد می کرد. او خود، حتی پيش از انقلاب 1908، همين گونه نظرات را بيان داشته بود. هوادار ديگر اين نظرات «عصمت» نام داشت که بعدها با نام «عصمت اينونو» مشهور شد. او افسری حدوداً تحصيل کرده محسوب می شد که سه سال پس از کمال از مدرسه نظامی فارغ التحصيل شده بود. کمال شخصيت عصمت را جالب توجه يافته و بخاطر مشاهدهء نحوهء انجام خدمتش با احترام نگاهش می کرد. در همان زمان که کمال در ارتش سوم مستقر در سالونيکا در راه انقلاب فعاليت می کرد عصمت در ارتش دوم مستقر در «آدرياناپل» به همين کار مشغول بود. او هم با «فتحی» در سالونيکا و هم با شخصی به نام دکتر «ناظم کسميرنا، در تماس شخصی بود. همچنين توانسته بود در محل کار خويش پشتيبانی افسر ديگری به نام رفعت را جلب کند که مرد جوان سرزنده ای بود، عهده دار امور حمل و نقل به وسيله ی راه آهن. بدينسان، رفته رفته، گروه کوچک اما فعالی از جوانان وطن پرست ارتش بوجود آمده بود شامل کمال، فتحی، رئوف، عصمت، کيازيم کارابکير، رفعت، علی فواد و توفيق روستو و نيز يک دکتر ارتشی و چند نفر ديگر که به صورت علنی منتقدين روش های اتخاذ شده بوسيلهء نظام حاکم بودند و رفته رفته سوء ظن هر چه بيشتر انور و کميته وحدت و ترقی قر نسبت بخود بر می انگيختند.
در ابتدا کمال کوشيده بود نظرات اين گروه را با اعضای کميته در ميان بگذارد. اما آن ها حاضر به شنيدن سخنان او نشده بودند چرا که حتی نسبت به اهداف خود او نيز مظنون بودند و اين سوء ظن را جاه طلبی آشکار کمال برای اين که نقش دو گانهء سياستمدار و سرباز را در آن واحد بازی کند تقويت می کرد. اما تفکرات کمال صرفاً ناشی از جاه طلبی نبود. او به خوبی می دانست که در اين مرحله از انقلاب تنها با حمايت ارتش می توان پيوند نيرومند لازم برای ادارهء مملکت را بوجود آورد. در آن زمان هيچگونه گروه متشکل ديگری وجود نداشت و، در نتيجه، برخلاف آنچه که از لحاظ نظری درست بنظر می رسيد، نياز به ارتش يک واقعيت مبرم عملی بود. اما در عين حال و همانگونه که وقايع اخير نشان داده بودند، دخالت در سياست می توانست برای ارتش مفيد نباشد. کمال به عنوان يک سرباز ميهن پرست متوجه اين تهديد نسبت به آيندهء ارتش شده بود و در نتيجه به شدت دربارهء موقعيت ويژهء ارتش در کشورش می انديشيد.
Borna66
09-15-2009, 05:09 PM
سه ماه پس از «آزاد سازی» قسطنطنيه، حزب اتحاد و ترقی نخستين کنگره ساليانهء خود را در سالونيکا برپا کرد. مصطفی کمال، به عنوان عضو هیئت نمايندگی تريپولی، نخستين حضور سياسی عمومی خود را تجربه کرده و به عنوان سخنگوی همراهان خود عمل می کرد. اين اظهار نظر ظاهراً نامطبوع از او بود که «اگر قرار بر حفظ امپراتوری و قانون اساسی باشد کشور محتاج داشتن يک حزب نظامی نيست بلکه بايد از يک سو دارای ارتشی قدرتمند باشد و از سويي ديگر حزبی مقتدر». اين نظرات توجه اعضای ديگر هيات نمايندگی تريپولی را در کوتاه مدت به خود جلب کرد. او اظهار می داشت که سربازی که بخواهد از دو فرمانده اطاعت کند هم سربازی بد و هم سياستمداری بد از آب در خواهد آمد و، قبل از هر چيز، وظايف ارتشی خود را به دست غفلت خواهد سپرد. از نظر او ضد انقلاب درست بر همين پايه شکل گرفته بود. او درباره مردم که خود موجب اغتشاش سياسی و حامل نارضايتی کلی بودند سخنی نمی گفت اما بصراحت اظاهار می داشت که کشور در هر دو زمينه در مسير باختن قرار دارد. و اضافه کرد که «چارهء کار روشن است: بايد افسران را احضار کرد و از آن ها خواست که يا در ارتش باقی بمانند و يا پس از استعفای از ارتش به حزب بپيوندند. او معتقد بود که آنگاه بايد قانونی به تصويب رسد که بر اساس آن عضويت افسران در سازمان های سياسی ممنوع شود.
منطقی که کمال در اين سخنرانی به کار برد و نحوهء ارائهء قدرتمندانه افکارش، در ميان اعضای کنگره پشتيبانانی را برایش به همراه آورد. اما آنچه که دستآورد واقعی او محسوب می شد عبارت بود از طرح فکر فرستادن دو هيئت نمايندگی برای اعلام نظريات ارتش دوم در آدريانوپل. پيشنهاد او اگرچه پشتيبانی شديد عصمت را به همراه داشت اما نتوانست اکثريت آرا را به دست آورد. با اين همه، عده ای از افسران که اين نظر را پسنديده بودند يا از ارتش کناره گرفتند و يا از عضويت در حزب استعفا دادند. با اين همه، در آنزمان، ارتش و حزب چنان در هم تنيده بودند که جدا کردن مؤثر آنها ممکن نبود. اين امر به خصوص در سطوح بالاتر حزب و ارتش واقعيت بيشتری داشت. سال گذشته خود انور چنين نمايش داده بود که علاقمند است از کارهای سياسی کنار کشيده و به عنوان وابسته نظامی به برلين برود. اما به نظر می رسيد که بلافاصله پس از وقوع ضد انقلاب اين تصميم را کنار گذاشته باشد. نيز چنين استنباط می شد که، برای کنترل توده هائی که اکنون انور از آن می ترسيد ايجاد يک قدرت مشترک از نيروهای ارتشی و سياسی ضروری بود. اما اکنون تنها فقط زمان می توانست صحت نظريات کمال را ثابت کند و او خود بعدها در اين مورد گفته است: «اگر پيشنهادات من قبول شده بود از بسياری از فجايع اجتناب می شد.»
در همان حال روسای حزب که تا اين جا کمال را صرفا بصورت شخصی دردسر آفرين می ديدند اکنون رفته رفته نسبت به او احساس خطر می کردند و، در نتيجه، از کميته چی ها کمک خواستند. در پی اين درخواست، يکی از اعضای حزب که مأمور کشتن کمال در محل کار او شده بود، با اين بهانه ظاهری که می خواهد درباره مطالبی که کمال در کنگره بيان داشته بود با او صحبت کند، به ديدار او رفت. کمال به رفتارهای اين مرد مشکوک شد و در حاليکه به طور عادی سخن می گفت هفت تيری را از کشوی ميزش بيرون آورد و آن را روی ميز کنار دستش گذاشت و آنگاه مودبانه به پاسخ گويي به پرسش های افسر جوان پرداخت. ترکيبی از بلاغت قدرتمند کمال و وجود هفت تيری در کنار دستش، موجب شد تا مرد مزبور اعتراف کند که برای کشتن کمال آمده بوده اما تصميمش عوض شده است. کمال با اشاره به اين واقعه و دو سوء قصد ديگری که آنها هم بی نتيجه ماندند عادت داشت بگويد که: «من خود محافظ خودم هستم».
اما در دومين سوء قصد محافظ او در واقع کسی از آب در آمد که مامور قتل کمال شده بود. اينشخص يعقوب جميل نام داشت و در گذشته نيز از اين نوع خدمات برای حزب انجام داده بود. اما اکنون او، که در دل برای کمال احترام قائل بود، از انجام ماموريتی که بر عهده اش گذاشته شده بود سرباز زده و محرمانه کمال را در جريان گذاشت. از آن پس کمال هنگامی که در تاريکی شب در خيابان ها قدم می زد احتياط بيشتری به خرج می داد. يک شب، وقتی تشخيص داد که تعقيبش می کنند، خود را به داخل سردر خانه ای کشانده و پشت به ديوار با اسلحه ای در دست به انتظار تعقيب کننده ايستاد؛ اما آن شخص ـ که کمال تشخيص داد عموی انور است ـ ظاهرا بی اعتنا به او از کنارش گذشت. کمال هم هيچ حرکتی نکرد.
Borna66
09-15-2009, 05:09 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل ششم ـ بلوغ فکری يک افسر ستاد
کمال از آن پس کوشيد تا بر اساس اصولی که به آن باور داشت عمل کرده و با کنار کشيدن از سياست خود را مشغول وظايف نظامی اش کند. دولت مصمم بود که در ارتش دست به اصلاحات بزند و، با حضور دشمن در دروازه های کشور و حتی در داخل آن، کارهای زيادی در پيش بود. مهم ترين اصل آموزش دادن به ديگر افسرانی بود که هنوز اصول فرماندهی و فنون جنگ های مدرن را، که در مدارس نظامی تدريس می شد، فرا نگرفته بودند. محل خدمت کمال در سرفرماندهی آموزشی لشگر سوم قرار داشت و او انرژی اش را کاملاً مصروف وظايف تعليماتی خود کرده بود. او همواره و آشکارا از نظام کهنه شدهء آموزشی که همچنان بر مدارس نظامی مسلط بود انتقاد می کرد و با اين عمل برخی از افسران قديمی را از خود رنجانده بود. آنها اکنون عقب نشسته و مشغول نظاره بودند تا ببينند اين مرد جوان پر حرف و صاحب سری باد کرده از غرور در عمل چه می کند.
Borna66
09-15-2009, 05:09 PM
کمال نظر تحقيرآميز خود نسبت به قديمی ترها را برای دوستانش بيان کرده و می گفت که در اين ارتش هيچ کدام از افسرانی که در درجات مافوق سرگرد هستند لياقت فرماندهی ندارند. به شوخی می گفت که اگر کارها دست او بود فقط پرونده های افسران تا سرگردی را حفظ کرده و بقيه را از بين می برد، به طوری که وقتی سرهنگ ها و مافوق های آنها در ابتدای ماه برای دريافت حقوقشان می آمدند به آن ها گفته می شد: «ببخشيد آقا، نام شما در دفاتر ما نيست. ما شما را نمی شناسيم!» کمال، به خاطر استعدادی که در معلمی داشت، به زودی احترام افسران همرديف خود را جلب کرد. آنها از اين نکته نيز شگفت زده بودند که او شب ها را به حرف زدن و نوشيدن می گذراند اما صبحگاه اولين کسی است که در سرفرماندهی حاضر است.
کمال، به عنوان يک ميهن پرست، عميقا از گروه افسران آلمانی که عبدالحميد برای آموزش دادن به ارتش آورده بود نفرت داشت؛ اما به عنوان يک سرباز حرفه ای قدر تعليمات آنها را نيز می دانست. او به نظامی گری همچون يک علم می نگريست و در اين مورد برايش مهم نبود که حاملين علم دوستانش باشند يا دشمنانش. او حتی نوشته ای از يک رييس سابق آکادمی نظامی برلين، به نام ژنرال «ليتس من» را که دربارهء تمرينات جنگی جوخه ها و گروهان های نظامی بود به ترکی ترجمه کرده و بخش هايي از آن را به عنوان ضميمه ای در دفترچهء تعليماتی توپخانه منتشر کرده و با نوشتن مقدمه ای بر آن مسايلی را که در جريان جابجايي يک نظام کهنه شدهء آموزشی با نظامی جديد برای سربازان پيش می آيد توضيح داده بود.
در همين دوران رزمآيش های نظامی، که در زمان عبدالحميد متوقف شده بودند، ديگرباره از سر گرفته شدند و، در ماه اگوست 1909، کمال به عنوان نمايندهء رييس ستاد ارتش برای بازديد از تمرينات آموزشی، در منطقه ای در نزديکی «کوپرولو»، به آنجا رفت. در واقع اکنون يک گردهمآيی نظامی برقرار بود که سال ها بود کسی نظيرش را نديده بود. در اين رزمآيش همهء بريگاد سواره، در حضور فرماندهان ارتش و روسای ستاد، شرکت داشتند و، از نظر کمال، اين امر آغاز واقعی زندگی آرزويي يک سرباز بود. او در يکی از روزها خبر شد که مارشال «فوندر گلتس» آلمانی، که رييس مورد احترام هيئت نظامی آلمان بود، قرار است به منظور فرماندهی يک سری عمليات تمرينی جنگی به سالونيکا بيايد. کمال تصميم گرفت که قبل از آمدن او برنامه ای برايش تدوين کند. افسران قديمی از چنين پيشنهادی يکه خورده و به اعتراض گفتند: «مارشال به اين جا می آيد که به ما درس دهد نه اين که از ما چيزی ياد بگيرد».
کمال قبول داشت که بسيار مهم است که از دانش يک استاد بزرگ هنر نظامی گری استفاده برده شود اما اعتقاد داشت که به همان اندازه مهم است که ستاد ارتش ترک به مارشال آلمانی نشان دهد که آنها نيز در مورد اين که چگونه بايد از کشورشان دفاع کنند نظرات خاص خود را دارند. در عين حال توضيح داد که آسان کردن کارها برای مارشال خود نوعی ادب است بخصوص که مارشال کاملا آزاد خواهد بود تا پيشنهادات ترک ها را رد کرده و اگر بخواهد نظرات خود را اعمال کند.
مارشال بدر ابتدای ورود خود با برنامه ای که کمال ريخته بود آشنا شد و موافقت کرد که اين برنامه اجرا شود. مارشال ناحيه ای را که برای انجام رزمآيش انتخاب شده بود نمی شناخت، حال آنکه کمال، به خاطر سفرهايي که با قطار می کرد، به خوبی با آن آشنا بود. مارشال در سراسر عمليات افسر جوان را نزد خود نگاهداشته و نظرات او را خواستار می شد. آنگاه، پس از شنيدن آخرين نظرات و انتقادات فوندرگلتس، کمال که در اوج اعتماد به خود بود چنين نتيجه گرفت که او در کار سربازی هيچ کم از اين مارشال ندارد. از آن پس، تعداد رزمآيش های انجام شده در مناطق باز روستايي رو به افزايش گرفت و در همهء آنها کمال براحتی رهبری را بر عهده داشت. رزمآيش ها تجربهء با ارزشی برای او فراهم کردند و برای کمال، که اکنون درجهء نايب سرهنگ داشت، شهرت نظامی به همراه آوردند.
Borna66
09-15-2009, 05:09 PM
او، به عنوان يک تکنيسين نظامی، چنان عمل می کرد که گويي خود در وسط جنگ قرار گرفته است. نقشهء فعاليت ها را خودش می کشيد، از قبل دستوراتی را که بايد صادر می کرد به روی کاغذ می نوشت و در پايان کار هم آن ها را با آنچه که در عمل انجام شده بود مقايسه می کرد. و، به عنوان يک استراتژيست، برنامه هايش را به «ژنرال رابه»، که يکی از متخصصين برجستهء آلمانی بود، می داد و به نظرات او با دقت توجه می کرد؛ و هنگامی که می ديد فکرشان شبيه هم است به رضايت کامل می رسيد. در مقام يک معلم نيز، هنگامی که نتايح هر تمرين نظامی را خلاصه می کرد، در کار تجزيه و تحليل های خود روان، برانگيزاننده و بی گذشت بود. نسبت به زيردستانش سختگيری می کرد و، در صورت بی توجهی شان به جزيياتی همچون خواندن درست نقشه ها، مراقبت گذشت زمان با رجوع مکرر به ساعت، و نيز اشتباهات و جا انداختن های کوچکی که می توانستند در جنگ واقعی به فجايع بزرگ منجر شوند، آنان را تنبيه می کرد. در عين حال، ارادهء پيشرفت و ترقی را در آها زنده می کرد و آن ها نيز از اين جهت او را تحسين می کردند. با اين همه افسران قديمی همچنان بصورت دل خوشی از او نداشتند؛ به خصوص به خاطر گزارش های صريحی که در مورد کار ستاد و تمرينات نظامی چه شفاهی و چه کتباً ارائه می کرد. آنها که معتقد بودند او صرفاً نظريه پردازی که در کار فرماندهی سربازان در يک جنگ واقعی به راحتی شکست می خورد، تصميم گرفتند که او را از ستاد به فرماندهی يک هنگ توپخانه منتقل کنند. درجه نظامی او برای اين موقعيت پايين بود و آن ها بي شک اميدوار بودند که کمال با طنابی که به دستش داده بودند خود را به دار بياويزد. اما او نشان داد که به همان خوبی که در سرفرماندهی افسران را تعليم می داد می تواند سربازان را در ميدان مشق نيز فرماندهی کند.
همچنان که روند تجزيه در «روملی» (يعنی بخش اروپايي عثمانی) ادامه می يافت، در آلبانی نيز شورشی رخ داد که کمال را عملاً کار نظامی کرد. محمود شوکت فرماندهی سرکوب شورش را بر عهده داشت و او که کمال را از زمان ارتش آزادی بخش می شناخت و به خدماتش ارج می گذاشت، او را به عنوان رييس ستاد خود انتخاب کرد. در همين عمليات نظامی هم بود که کمال برای نخستين بار با «سرهنگ فوزی بيگ» آشنا شد که افسر برجسته ديگری محسوب می شد و به زودی به گروه تحسين کنندگان کمال پيوست. کمال به دقت اوضاع را سنجيده و برای تصرف يک گذرگاه حياتی برنامه ای تاکتيکی تدارک ديد. شوکت اين برنامه را پسنديد و نتيجه کار چنان موثر بود که کمال، بعدها، در کلماتی خودپسندانه ادعا کرد که برنامهء او پيروزی را بدون «خون آمدن از دماغ» حتی يک سرباز ترک ميسر کرده است. بدينسان شورش سرکوب شد و شهرت کمال بيش از بيش بالا گرفت. اما، در عين حال، همين توفيق حسادت رقبای او را نيز ءبيشتر برانگيخت و نتيجه کار برایش ارتقاء درجه ای به همراه نياورد. در جهان بستهء ديوانسالاری ارتش عثمانی، رقابت های شخصی بيداد می کرد و در نتيجهء آن کمال همچنان نايب سرهنگ باقی ماند.
Borna66
09-15-2009, 05:10 PM
افسری که با او سفر می کرد همچنان کلاه «فز» خود را بر سر داشت و آن را نماد غرور ترکی می دانست. اما وقتی که در بلگراد سرش را از پنجره قطار بيرون آورد يک پسربچهء «سربيا» ئی که ميوه می فروخت فرياد زد: «اَه، ترکها!» بهر حال، و با همهء وسواس هائی که کمال در مورد لباس غربی اش بخرج داده بود اين کار توفيقی برايش به همراه نداشت. فتحی، که اکنون وابستهء نظامی عثمانی در پاريس بود با ديدن او به شدت به خنده افتاد و گفت: «اين ديگر چه وضعيتی است؟» کت و شلوار کمال سبز تيره بود و کلاهش حالتی جلف و سبک داشت. او، با مشورت فتحی، هر دوی آن ها را کناری نهاده و برای خود لباس هايي که بيشترسبک پاريسی داشت تهيه کرد. کمال، هنگام به تن داشتن اونيفورم نظامی، کلاهی شبيه «فز» و موسوم به «کالپاک» را بر سر می گذاشت که به جای چرم از پشم گوسفند ساخته شده و از لحاظ شکل کمتر استوانه ای و از لحاظ رنگ به جای قرمز قهوه ای بود. اين کلاه در آنزمان کلاه رسمی افسران ترک محسوب می شد. اين کلاه ها هیئت تمايندگی ترک را از بقيه جدا و مشخص می کرد و در چشم افسران فرانسوی به آن ها حالت نمايشی مضحکی می داد. کمال به زودی متوجه اين موضوع شد که در کنفرانس هايي که همراه با رزمآيش ها برقرار می شود خارجی ها او و افسران ديگر را چندان جدی نمی گيرند. اين امر موجب شد که کمال هم در برابر شيکپوشی آنها در کارهای نظامی شان اشکالاتی پيدا کند. او، در واقع، حاضر نبود خود را از هيچ اروپايي کمتر بداند. و از اين که به خاطر کلاهش و يا نوع فرانسه حرف زدنش مورد تمسخر قرار گيرد تا حد مرگ احساس ناراحتی می کرد. با اين همه، او کلاً از آشنائی با توانايي های يک ارتش مدرن غربی، که برای نخستين بار با آن روبرو شده بود و با سکوت و دقت مراقبش بود، رضايت داشت. اما گهگاه نيز حس می کرد که لازم است سکوتش را بشکند و فکرهايي را که تصور می کرد بهتر از فکر بقيه است بيان کند.
در يکی از روزها که مقداری کنياک خورده بود، در کنفرانسی که پيرامون برنامه ريزی برای عمليات روز بعد تشکيل شده بود، با گستاخی نقشه ای متضاد را مطرح کرده و به افسران حاضر در جلسه گفت که بايد در انتخاب هدف حمله، که مورد موافقت همگی بود، تجديد نظر کنند. افسران با نوعی دلخوری آميخته به اعتراض نسبت به اين حرکت نخوت آميز و سخن گفتن رهبرانه به او نگريستند. اما روز بعد ثابت شد که حرف او درست است و يکی از افسران بالامرتبهء جمع به او گفت: «نظر شما از نظر بقيه صحيح تر بود؛ اما به راستی چرا اين چيز مسخره را بر سرتان می گذاريد؟ باور کنيد که تا زمانی که اين کلاه بر سر شما باشد کسی برای حرف های شما اعتباری قائل نخواهد شد».
در اين ماجرا، کمال فرماندهء هیئت خودشان را، که می ديد او افسری خوش فکر است و ديگران به نقشه هايش توجه می کنند، تحت تاثير قرار داد. با اين همه، وقتی که به سالونيکا برگشتند، ديگرباره با نوعی بی اعتنايي مواجه شده و ديد که همچنان حرفی از ارتقاء درجه او در ميان نيست. عصر يک روز، به دوستی که برای بقدم زدن با او به دفتر کارش آمده بود گفت: «تصميم گرفته ام از ارتش استعفا دهم» و، سپس، همچنان که قدم زنان به سوی برجی سفيد رنگ می رفتند، با خشمی فراوان گفت: «من نمی توانم با اين آدم ها سر کنم. نمی توانم تحملشان کنم». با اين همه، ساعتی می نوشی و گفتگو اين فکرها را از سر او بدر کرد.
او از لحاظ سياسی هم احساس سرخوردگی می کرد. چرا که اگرچه از شرکت در امور مربوط به کميته کناره گيری کرده بود اما ميل اصلی او ـ که اکنون رفته رفته تبلور می يافت ـ رو به جانب قدرت سياسی داشت. اکنون، در می خوارگی های شبانه در کافه ها، او گيلاس خود را به سلامتی روزی می نوشيد که قدرت به دست او بيافتد و او شغل های دولتی را چپ و راست به رفقای نشسته در اطرافش اعطا کند. می گفت فتحی سفير سيار من خواهد شد؛ «توفيق روستو» وزيز خارجه است، کاظم وزير جنگ و «نوری» نخست وزير. و اضافه می کرد که برای همه شغل هست.
از او می پرسيدند که:« خودت چه می شوی؟»
و او با اخم جواب می داد: «من آن کسی خواهم بود که می تواند شما ها را به اين مقامات برساند». فتحی می خنديد و او را سلطان مصطفای مست می خواند.
Borna66
09-15-2009, 05:10 PM
کمال در درون خود حس می کرد که آدم بزرگی خواهد شد اما هنوز تصور چندانی از بزرگی نداشت. شبی نه چندان دور از حادثهء محاصرهء قسطنطنيه، به کافه کريستيال وارد شد و چون کافه را پر از آدم ديد به اتاق پر از دودی در طبقه بالا رفت. در آنجا تعدادی از دوستان خود را ديد که مشغول نوشيدن «راکی» و آبجو هستند و با حرارتی ميهن پرستانه دربارهء انقلاب و نياز به وجود مرد بزرگی که بتواند آن را با موفقيت برهبری کنند سخن می گويند. کمال به سخنان آنها گوش می داد و می دانست که هر يک از آن ها خود را همان مردی می داند که کشور در انتظار اوست. اما پرسش اين بود که بزرگی واقعی در چيست؟ يکی از آنها گفت: «من دوست دارم آدمی مثل جمال باشم». جمال سرگردی بود که اکنون در کنار انور و طلعت بر حزب تسلط داشت.
بقيه که با اين نظر موافق بودند رو به کمال کرده و نظر او را خواستار شدند. اما او حاضر نشد حرفی بزند و با نگاهی سرد و ساکت به آنان خيره ماند و همه حس کردند که او تنها به توانايي های شخصی خويش اعتقاد دارد. آنگاه، در بحثی که گرفت، دو نظريه مطرح شد. يکی آن بود که آدمی که قرار است مملکت را نجات دهد بايد بزرگ زاده باشد و نظر ديگر آن بود که بزرگی تنها در عمل به دست می آيد و هرکس بايد بالاتر از هر چيز به فکر آن باشد که به کشورش خدمت کند؛ و تازه، پس از اين که چنين کرد نيز نبايد دم از بزرگی بزند. اين نظر دوم از آن کمال بود.
چند روز بعد کمال، بهنگام خروج از دفترش، به جمال برخورد که با اتوبوس عازم هتل «اوليمپوس» بود. جمال مقاله ای را که در يک روزنامهء سالونيکايي چاپ شده بود نشانش داد. کمال مقالهء را خواند و نظر داد که نوشته ژورناليستی پيش پا افتاده ای است. آنگاه جمال گفت که او خود نويسندهء اين مقاله است. کمال هم بلافاصله مشغول گفتاری در مورد موضوع بزرگی شد و گفت که ساده ترين کارها کوشيدن برای جلب نظر عوام است. اما «بزرگی تنها در تصميم گيری نسبت به آن چه هايي است که رفاه کشور بموکول به آنها است. و اينگونه چيزها را بايد به عنوان هدف خود انتخاب کرد... بايد بپذيری که نه تنها بزرگ نيستی، بلکه کوچک و ضعيفی اما در عين حال نخواهی که ديگران کمکت کنند. بدينگونه است که در پايان همهء موانع را پشت سر خواهی گذاشت. و اگر پس از اين ماجرا کسی تو را بزرگ بخواند تو به سادگی به رويش خواهی خنديد».
جمال به اين گونه سخنرانی ها عادت نداشت. حرف های کمال نشان از سوءظن اصيل او نسبت به هر گونه قهرمان پرستی داشت. او واقع گرايي بود که به جای ادا در آوردن به عمل کردن می انديشيد؛ آن هم عملی به دقت فکر شده، به صورتی علمی برنامه ريزی شده، و به شکلی منظم به اجرا درآمده. بسياری از کسانی که او در اطراف خود می ديد و چنين می نمودند که مشغول اداره کشورند تنها مردان حرف بودند و بس؛ مردان احساسات هضم نشده و آرمان های مبهم. ذهن شرقی آنها ـ که «مرد روز» محسوب می شدند ـ ذهنی تجريدی و بدور از واقعيات عملی بود که بر عواطف شان اثر می گذاشت. اما ذهن غربی ها ـ يعنی «مردان آينده» ـ بر بنياد مفاهيمی عملی که به عمل و اقدام ترجمه می شدند کار می کرد.
در واقع، آنچه که بی اعتمادی او را موجب می شد پيش از آن که به اين ذهنيت شرقی مربوط باشد بروش های اجرايي شرقی نظر داشت. از ديد او، «کميتهء وحدت و ترقی»، در معنای دقيق کلمهء غربی، يک حزب محسوب نمی شد؛ بلکه مجموعه ای از يک سلسله کميته های نامتمرکز بود که در مناطق مختلف امپراتوری پراکنده بودند، با هم پيوند منسجمی نداشتند، و هيچ گونه همآهنگی لازم و کنترل مرکزی در ميانشان وجود نداشت. کميته فاقد رهبر بود اما يک سلسله رهبر دائما تغيير کننده در آن حضور داشتند. به علاوه کميته را روحيهء پنهان کاری و توطئه در خود فرو گرفته بود و هنوز سازمانی زير زمينی محسوب می شد که در آن تصميمات در پشت درهای بسته و مطابق روش های معمول انجمن های مخفی انجام می گرفت، و توطئه و رقابت در راستای تلافی جويي رايج بود و قدرت، از طريق خبرچين ها و نقشه کش ها و سوء قصدچيان سياسی، مورد سوء استفاده قرار می گرفت.
Borna66
09-15-2009, 05:11 PM
همهء اين ها با شخصيت کمال در تضاد بود. او از هيچ چيز بيشتر از «سوء قصد های سياسی در گوشه و کنار خيابان ها» متنفر نبود. او، در ذهن و در روش، آدمی مغرب زمينی محسوب می شد حال آنکه نه در آنجا زاده شده و نه بار آمده بود. اما ميلی غريزی در اعماق جانش او را بدان سو می کشيد. او تشخيص داده بود که تنها غرب است که دارای روحيهء سازنده ای است که می تواند جوامع آينده را شکل بخشد. او از جنگ و گريزها و روش های نابخردانه سياستمداری شرقی نفرت داشت و از انديشه و بيان پر پيچ و خم و توخالی آن نيز به همان نسبت رنج می برد. دوست داشت آنچه را که در ذهن دارد مستقيماً بيان کند و روز را روز بخواند. اما همين صراحت لهجه نه تنها خشم دشمنانش را برمی انگيخت بلکه حتی در مواقعی دوستانش را نيز دل آزرده می کرد. در اين مرحله از زندگی، تفاوت کمال با اصلاح طلبان قبلی ترک آن بود که برداشت او از «تغييرات بنيادی» نه بر اساس قانون و نظم (که تفکر موسوم به «تنظيمات» بر محور آن شکل گرفته بود) بلکه بر اساس سياست شکل گرفته بود و او قصد داشت که ساختار سياسی کشور را تغيير دهد و مردم را متوجه نگاهی تازه به سرچشمه های حقانيت حکومت کند. و اين درست آنچه هايي بود که در انقلاب فرانسه رخ داده بود و اکنون در کشورهای مختلف اروپای غربی به بلوغ خود می رسيد. البته اين کار نيازمند زمان بود و او بخوبی می دانست که چرا. از نظر او مشکل در مذهب اسلام نهفته بود و اين نيروهای مذهبی بودند که جلوی برقرار دموکراسی را می گرفتند. اسلام نه بر بنياد گفتگو که بر اساس حاکميت، و نه در راستای آزادی انديشه که در برای تسليم شدن کامل شکل گرفته بود. مشکلات ذهنی و عملی و روشی گوناگونی که مورد نفرت کمال بودند همگی از ذهنيت اسلامی سرچشمه می گرفتند و، در نتيجه، برای او اصلاحات سياسی قبل از هر چيز به معنای اصلاحات مذهبی بود.
او از کودکی، به طور ناخودآگاه و به صورت واکنش و تخالف نسبت به عقايد و روش های باورمندانهء مادرش، به جانب غير مذهبی شدن حرکت کرده بود و اکنون اين امر به خودآگاهی او منتقل شده و حالتی رزمنده به خود می گرفت. فتحی هم مثل او بود اما غيرمذهبی بودن او را رابطه اش با انجمن «فراماسونری» تکميل می کرد. بهر حال، آنها اينگونه مطالب را صرفاً با يکديگر در ميان می گذاشتند و ديگران چندان از آن با خبر نبودند. در علن کمال همچنان با احتياط عمل می کرد و ظاهراً آداب اسلامی را به جای می آورد و آنچه را که گفتنی نبود تنها با دوستان بسيار صميمی خود در ميان می گذاشت.
برای او مشکل تنها به افراطيون و توده های بيسواد بسنده نمی کرد و اکثريت کسانی که او با آنها سر و کار داشت، يعنی نخبگان با سواد کشور، نيز هنوز از لحاظ مذهبی سازشکار بودند و می کوشيدند تا انقلاب را در داخل چهارچوبی اسلامی به پيش ببرند. اگرچه ارتجاعيون می توانستند کمال و يارانش را کافر و بی خدا بخوانند اما شايد کمال تنها بی خدای آن جمع بود و بقيه مسلمانانی «نيک رفتار» محسوب می شدند. او مشروب می خورد، دوست داشت با سخنانش ديگران را برآشوبد، در رابطه با زنان بی پروا بود و اصول اخلاقی را تحقير می کرد. در واقع، به طور ناخودآگاه و از نظر اجتماعی فردی ناسازگار محسوب می شد که عليه قرارداد های طبقهء متوسط مسلمان ـ که خود را مبری از هر خطا می دانست ـ عمل می کرد. اين ها همه، و نيز نظرات سياسی و جاه طلبی های نظامی کمال موجب آن شده بود که دشمنی اينگونه افراد را برانگيزد.
با اين همه برخی از مردان جوان آنروز رفته رفته از اين که اسلام را نيروی سياسی بدانند روگردان شده و به آن صرفاً به عنوان پديده ای مذهبی نگاه می کردند. آن چه جانشين اسلام سياسی شده بود ناسيوناليسم نام داشت که نژاد را برتر از مذهب می دانست و برای نخستين بار ترک ها را قبل از هر چيز ترک محسوب می کرد. تا آن زمان، حتی خود ترک ها واژهء ترک را در مورد بخشی از روستاييان آناتولی به کار می بردند. وضع بطوری بود که در شعاری که کمال سال ها بع رايج کرد نيز نوعی مطايبهء آگاهانه بکار گرفته شده بود. شعار چنين بود: «خوشبخت آدمی که خود را ترک بخواند». در آنزمان رفته رفته اين واژه حقارت روستايي خود را از دست داده و اهميتی پر غرور به خود می گرفت. ترکان جوان، در جستجوی ريشه هايي نو، به سوی گذشتهء نژادی شکل گرفته در استپ های آسيای مرکزی برمی گشتند. در آنجا بود که آن ها قبل از اين که عثمانی يا مسلمان باشند ترک بودند و، بدينسان، ميراث مشترک اجتماعی و فرهنگی ديگری را در برابر خود می ديدند که می شد بر بنياد آن آينده ای مشترک را بنا نهاد.
Borna66
09-15-2009, 05:11 PM
در آنزمان يکی از معلمين سرشناس کشور، با مطرح کردن اينگونه عقايد، به پاسخگويي نياز نسل جوان برخواسته بود. نام او «ضياء گوکالپ» بود و در دبيرستانی در سالونيکا به تدريس فلسفه و نيز علم جديدی که جامعه شناسی نام گرفته بود اشتغال داشت و يکی از اعضای برجسته کميته وحدت و ترقی محسوب می شد. او، بيشتر به عنوان يک روشنفکر و نه يک نيروی اهل عمل، توانسته بود در همان کنگره 1909 (که طی آن کمال توانست برای نخستين بار توجهات را به خود جلب کند) تاثيری عميق بگذارد. افکار ملی گرايانه (ناسيوناليستی) او نخست در مسير جنبشی حرکت می کرد که با نام «پان تورانيسم» در بين اقليت های روس و به صورت واکنشی عليه «پان اسلاويسم» بوجود آمده بود و قصد داشت تا همهء ترک های جهان را، چه در داخل مرزهای ترکيه و چه در بيرون از آن، با يکديگر متحد کند. «انور» هم، که مردی با افکار نامنظم و گرايشی مبهم برای برقرار يک نوع اخوت عمومی ـ چه مذهبی و چه اجتماعی ـ بود، با اين عقايد همدلی داشت. اما با گذشت زمان به نظر می رسيد که پان تورانيسم رويايي غير عملی است و، در نتيجه، ضياء در عقايد خود تجديد نظر کرده و به پان ترکيسمی شکل بخشيد که تنها ترک های داخل امپراتوری را شامل می شد. اين محقق کوچک اندام، با رفتاری خجالتی و چهره ای عجيب و چشمانی که هميشه به دور دست خيره بود، و نيز با جای زخمی به شکل صليب بر پيشانی که يادگار اقدام به خودکشی در يک نااميدی عهد جوانی بود، در ميان گروه افسران جوانی که در کافه های سالونيکا سرگرم ميخواری و گفتگوهای طولانی بودند، موجودی ناهمآهنگ و غريبه می نمود. اما آنها به عقايد او احترام می گذاشتند و تحت تاثير او رفته رفته در خود نوعی احساس «ترک بودن» را قوام می آوردند. با اين همه، بين ضيا و کمال نوعی اختلاف نظر روشنفکرانه وجود داشت. ضيا خواستار بازگشت به سنت های ماقبل اسلام ترک ها بود اما کمال نظر به مغرب زمين داشت. از اين جهت کمال به افکار روشنفکر ديگری از زمانه خود، که توفيق فکرت نام داشت، متمايل بود. توفيق می کوشيد تا خوانندگان ترک را با زندگی اجتماعی و فرهنگی اروپا و به خصوص فرانسه آشنا کند. بعدها نيز کمال به عبدالله جودت متمايل شد؛ مردی که می گفت: «تمدن دومی وجود ندارد. تمدن يعنی تمدن اروپايي و ضروری است که آن را با گل های سرخ و تيغ هايشان وارد کرد.»
کمال قادر نبود از سياست دوری گزيند. حلقهء دوستانش رفته رفته حالت يک گروه انشغابی سياسی را به خود گرفته بودند و اکنون او ملاقات های منظمی را با افسران هنگ خود برای بحث در مورد مسايل تاکتيکی برقرار می کرد. آنها نيز از ديد بزرگترها دارای اهميتی سياسی شده بودند. خبرچين های کميته گزارش کار کمال را به قسطنطنيه فرستادند و بر اساس دستور محمود شوکت، که اکنون وزارت جنگ را بر عهده داشت، کمال از فرماندهی هنگ خود معزول شد و محل خدمتش به پايتخت منتقل گرديد و در آنجا تحت نظارت دقيق ادارات مختلف ستاد ارتش قرار گرفت.
اما اقامت او در آنجا چندان به طول نيانجاميد چرا که در تابستان 1911 اوضاع بين المللی به بزنگاه جديدی رسيد و توجها عمومی از فعاليت های امپرياليستی اتريش و روسيه در منطقه بالکان برگرفته شده و معطوف فعاليت های آلمان و در پی آن انگلستان و فرانسه در قاره آفريقا شد. (که متصرفات عثمانی در شمال آن قرار داشت). حملهء آلمان ها در فصل بهار به «آگادير» در مراکش و بالاگرفتن احتمال جنگ موجب امضای قراردادی بين فرانسه و آلمان شد که طی آن مراکش به فرانسه داده شد و بخش کوچکی از کنگو نصيب آلمان گرديد. اين جريان ايتاليا را هم وارد صحنهء فعاليت های امپرياليستی کرد؛ چرا که اگر قرار بود در افريقای شمالی تغييراتی صورت گيرد ايتاليا حاضر نبود در آن سهمی نداشته باشد. در نتيجه، ايتاليا هم تصميم خود را برای تصرف ايالات فراموش شدهء تحت تصرف ترک ها در «تريپولی» و «سيرنايکا» (در ليبی کنونی) اعلام داشت و در پی تصرف تريپلی و بن قاضی جنگ با ترک ها احتناب ناپذير شد.
اينجا بود که فرصت جديدی برای انور پيش آمد تا نقش قهرمانی را که دوست می داشت بازی کند. اما اين بار لباسی که بر تن داشت لباس قهرمان اسلام بود. می گفت نمی شود اجازه داد که تريپولی مسلمان هم مثل ايالاتی از «بالکان» و «کرت» از دست برود. در اين جا آبروی جهان اسلام در خطر است. او، همراه با گروهی از افسران آتشين مزاج ارتش عثمانی، برای برپا کردن يک نيروی مقاومت اسلامی عازم شمال افريقا شد.
مصطفی کمال اما به عاقلانه بودن اين کار شک داشت و معتقد بود که خطر اصلیکشور را از جانب بالکان تهديد می کند. همکاران او چندان آينده نگر نبودند و از اين نکته غفلت می کردند که هجوم به تريپولی صرفاً يک قدم ديگر به جانب انحلال امپراتوری عثمانی است، و اين روند را تنها در نقاطی نزديکتر به کشور می توان متوقف کرد. اما او توانايي آن را نداشت که عليه جريان احساسات عمومی حرکت کند و بکوشد تا با جلب نظر افسران ديگر موقعيت خود را در حزب مستحکم سازد. به خصوص که همهء حرکات او در قسطنطيه زير نظر محمود شوکت قرار داشت. با اين همه او حاضر نبود وضعی پيش آيد که از انور عقب بماند.
Borna66
09-15-2009, 05:11 PM
به همين دليل او نيز عازم پيوستن به انور شد و در لباسی غير نظامی، به عنوان خبرنگار يک روزنامه و با اوراقی جعلی، به همراه دوست خود «عمر ناجی» شاعر که اکنون تبديل به ملک الشعرای کميته شده بود سفر خود را آغاز کرد. اما به زودی کار کمال از اين که دو عضو ديگر حزب نيز (که يکیشان يعقوب جميل، يعنی همان که قرار بود او را ترور کند، بود) بدون موافقت او همراهش شده اند به ناراحتی کشيد. او، پيش از حرکت، دوست نزديک خود صالح (بزوک) را، که بعدها آجودان او شد، مامور رسيدگی به امور خانه کرده و برای خرج زبيده مقداری پول به او داده بود اما در عين حال گفته بود که مادرش نبايد از اينکه او به کجا می رود با خبر شود. او از کشتی برای صالح نوشت: «سلام های صميمانه مرا به دوستانمان در هنگ برسان. برنامهء عملياتی که ما مشترکاً آماده کرده ايم نتايج درخشانی داشته است. مواظب باش که بقيه خسته نشده و آن را رها نکنند. اگر آنها به تنبلی های گذشتهء خود برگردند هرگز هيچ کاری انجام نخواهد شد».
ادامه دارد .....
Borna66
09-15-2009, 05:12 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل هفتم ـ جنگ تريپولی
جنگدر سرزمين تريپولی (يا «تريپولی تانيا») جبههء شمال افريقا را به دو بخش تقسيم می کرد. يکی بخش غربی تريپلی تانيا بود که فتحی با شتاب خود را از پاريس به آنجا می رساند؛ و ديگری جبههء «سيرنايکا» بود، در شرق، که کمال عازم آن شده بود. او برای رسيدن به آنجا بايد از مصر می گذشت. اين کشور که در آن زمان در دست بريتانيا بود اعلام بی طرفی کرده بود و افسران و سربازان ترک اجازه نداشتند که برای رفتن به جبهه جنگ از اين کشور عبور کنند. در نتيجه انور و بقيه مجبور شده بودند با احتياط و اجتناب از شناخته شدن در مصر حرکت کنند. روزی يک مغازه دار که لهجه سالونيکايي داشت از انور پرسيد: «ببينم، شما انور بیگ هستيد؟» و انور به خونسردی گفت: «کاشکی بودم؛» و بدون حرف ديگری خريد خود را ادامه داد.
کمال اما در خيابان های قاهره چهرهء چشم گيرتری محسوب می شد و با پوست سفيد و درخشان و قامت نظامی برافراشته اش به آسانی می شد حدس زد که افسری ترک است. او توانست اجازهء ملاقات با، عباس حلمی، خديو مصر، را به دست آورد. خديو نسبت به کار او توجهی شخصی نشان داده و تعهد کرد که از او پشتيبانی اخلاقی کند. در عين حال، کمال از قسطنطنيه تقاضای کمک مالی بيشتر و ارسال قوای کمکی کرد، و از ميان اعراب محلی «سنوسی» نيز عده ای را برای فرستادن به «بن غازی» استخدام نمود. سپس، در هيئت يک عرب، قاهره را ترک کرد تا هر چه زودتر خود را به صحرای مغرب برساند. در اين راه دو دوست سالونيکايي، که بنا به خواست او در هيئت دانشجويان مدرسهء حقوق در اسکندريه به او پيوسته بودند، همراهی اش می کردند.
آنها به اتفاق سه نفر ديگر ـ يک تفنگچی ترک، يک تاجر عرب، و يک راهنمای مصری ـ خود را به ايستگاه قطار صحرا رساندند. يک افسر مصری برای بازديد قطار آمد و اعلام داشت که ماموريت دارد پنچ افسر ترکی را که در قطار هستند دستگير کند. کمال که تشخيص می داد ظاهر عربی آنها نمی تواند افسر مزبور را فريب دهد هويت خود را آشکار کرده و با دست گذاشتن روی احساسات مذهبی افسر مصری کوشيد نظر او را عوض کند. به او گفت که اين يک جنگ مقدس عليه کافران مسيحی است و او که افسری مسلمان است مسلماً در برابر ارادهء الله اقدام نکرده و خود را با اصول وضع شده به وسيلهء پيامبر و کتاب مقدس روياروی نخواهد کرد.
افسر مصری، که اين سخنرانی بليغ وسوسه اش کرده بود، موافقت کرد که مصالحه ای انجام بگيرد و اجازه داد که سه افسر ترک به راه خود ادامه دهند اما اصرار کرد که همراهان آنها را تا رسيدن دستور از سرفرماندهی بازداشت کند و، در عين حال، يکی از آن همراهان را به عنوان مصطفی کمال به مقامات مربوطه معرفی نمايد. اما روز بعد همه مسافران جز تفنگچی ترک آزاد شدند
Borna66
09-15-2009, 05:12 PM
اين گروه به سوی اردوگاهی در سوی ديگر ايستگاه قطار وجود رفتند که فعالان «زيرزمينی» با قابليت چشمگيری آن را به وجود آورده بودند. در آنجا شترهای بارزده، اسب، مواد غذائی، و مشک آب موجود بود و تنها چيزی که يافت نمی شد جعبهء دارو بود که آن را هم خودشان به همراه آورده بودند. پس از گذر سواره از دل صحرا، عاقبت در پايان هفته و شب هنگام به جايي رسيدند که فکر کردند منطقهء مرزی است و، برای جلوگيری از صدای شترها، دهان آنها را با پارچهء خيس بستند. سپس لباس های عربی را درآورده و يونيفورم های ترکی خود را به تن کرده و تفنگ های مخفی شده را بيرون آوردند. اما بزودی يک گروه از سربازان تحت نظر افسران بريتانيايي و مصری از راه رسيدند و جلو پيشرفتشان را گرفتند. در اينجا نيز يک بار ديگر کمال نقش سخنگوئی گروه را بر عهده گرفت و با لحنی تهديد آميز گفت که آنجا سرزمينی متعلق به عثمانی است و گروه مزبور اجازه نداشته اند در آن قدم بگذارند. پاسخ افسران مصری و انگليسی آن بود که محل مرز اخيرا تغيير کرده و آنها در خاک مصر هستند. اما کمال موضع تهاجمی خود را حفظ کرد و به آنها اخطار کردکه بلافاصله عقب نشينی کنند و گرنه او و همراهانش به سوی آنها تيراندازی خواهند کرد. افسران انگليسی با توجه به تعداد کم ترک ها خنده شان گرفت اما شانه بالا انداختند و به آنها اجازه دادند به راه خود ادامه دهند. گروه دو روز بعد به اردوگاه ترک ها در حومهء شهر «توبروک» رسيد.
ايتاليايي ها به سرعت تريپولی، بن غازی، و ديگر بنادر ليبی را تصرف کرده بودند و توانسته بودند در توبروک، به خاطر ارتفاعات اطرافش، مواضع تدافعی محکمی به وجود آورند. اردوگاه ترک ها در مغرب شهر قرار داشت که اردوگاهی کوچک بود و تعداد سربازان ترکش اندک. آنها ناچار بودند روی حمايت قبايل عرب «سنوسی» حساب کنند که، عليرغم کوشش های انور، هنوز از وفاداری شان اطمينانی حاصل نشده بود. انور در بين اين اعراب مقداری طلا تقسيم کرده بود، خودش هم لباس شيوخ عرب را بر تن داشت و در چادر مجللی از آنها پذيرايي می کرد. اما اين اعراب چندان نمايلی به جنگيدن نداشتند.
کمال که نمی خواست دست کمی از انور داشته باشد، لباس مشابهی يافت که معلوم شد به او بسيار برازنده است و او اغلب در آن لباس با خودنمايي تمام قدم می زد. برنامهء نظامی او اما سخت ساده بود. او که ابتدا به صورت سواره استحکامات را شناسايي کرده بود خواستار ملاقاتی با شيوخ و اعراب قبايل شد. آنها مردم مشکلی بودند و بيشتر اسلحه شان تفنگ های قديمی و چوب و چماق بود. کمال پدر اين ملاقات «شيخ مبره» را، که بقيه زير نظر او بودند، «برادر مذهبی» خود خوانده و کوشيد تا او را به شرکت در اين جنگ مقدس عليه مهاجمان کافر ترغيب کند. پيشنهادش اين بود که شبانه به يکی از مواضع ضعيف تر شرق توبروک حمله کنند. اما جلب رضايت شيخ چندان آسان نبود و او اعتراض کنان باز کمال پرسيد که مردمش چگونه می توانند با چوب و چماق به جنگ بروند؟ کمال کتابچه ای را از جيب خود بيرون آورد و چنين وانمود کرد که مطالبی را از آن می خواند و سپس گفت: «شيخ مبره تازه فهميدم که تو کيستی. در مصر که بودم دربارهء تو حرف می زدند. تو يکی از جاسوسان اصلی ايتاليايي ها هستی. من اينجا نيامده ام که به جای گفتگو با اعرابی که به خاطر سرزمين شان آماده جنگيدن هستند با جاسوس های ايتاليايي حرف بزنم. ادامه صحبت ما بی فايده است. و من از اين به بعد از ديگر قبايلی که آماده تر و مجهزتر هستند حمايت خواهم کرد».
Borna66
09-15-2009, 05:12 PM
اين ترفند کاری شد و روز بعد شيخ اعلام داشت که، بی نياز از کمک ديگران، خود و قبيله اش حمله مورد نظر را انجام خواهند داد. در يک سحرگاه، پس از آن که تعدادی تفنگ بين اعراب تقسيم شد و آنها ياد گرفتند که چگونه با آنها کار کنند، حمله آغاز شد و با موفقيت به پايان رسيد. حدود هفتاد تفنگ دشمن يا نابود شده و يا تصرف شد و دويست زندانی ايتاليايي به کمپ ترک ها آورده شدند. ايتاليايي ها از اين که به جنگ ادامه نمی دادند خوشحال به نظر می رسيدند. آنها را در صحرا رها کردند تا به هر صورتی که می توانند راه خويش را از طريق مرز مصر پيدا کنند. با اين همه تصرف توبروک غير ممکن می نمود و اساسا جز اين که ايتاليايي ها را در داخل ديوارهای شهر نگاهدارند کار ديگری نمی شد کرد؛ چرا که بقيه استحکامات گسترده در ساحل دريا نيز به خوبی محافظت می شدند. در عين حال، نتيجهء همين برخورد کوچک با ترک ها آن شد که ايتاليايي ها تقاضای اعزام نيروهای بيشتری کنند و از آنجا که اين نيروها از طريق دريا به توبروک می رسيدند جلوگيری از آمدنشان برای ترک ها ممکن نبود. اين برخورد، در عين حال، درسی نظامی به کمال داد که بعدها در نبرد «گالي پولی» به دردش خورد. يعنی او بصورتی تجربی، به اهميت تسلط بر دريا و غير ممکن بودن جلوگيری از پياده شدن قوای دشمن در ساحلی که از طريق توپخانه دريايي محافظت می شد پی برد. در آنزمان نيروی دريايي ترک ها ديگر وجود خارجی نداشت و عبدالحميد عامدانه اجازه داده بود که کشتی هايش برای هميشه در «دماغه طلايي» لنگر انداخته و در آنجا پوسيده و از بين بروند. در نتيجه، رساندن اسلحه و تجهيزات به قوای ترک مستقر در تريپولی بايد از راه های پيچيده ای صورت می گرفت و اين وظيفه بر عهده «حسين رئوف» گذاشته شده بود.
او کشتی «حميديه» را، که تنها کشتی جنگی ترک ها در بيرون از ترعه داردانل بود، در اختيار داشت. اين کشتی را از آمريکا خريده بودند و ادارهء آن در دست يک ماجراجوی آمريکايي به نام «بوک نام پاشا» بود که در گذشته در نيروی بازرگانی دريايي امريکا ناخدای کشتی بود و وقتی امريکايي ها از مامور کردن يک افسر نيروی دريايي جهت بردن کشتی ه داردانل خودداری کرده بودند، او داوطلبانه وظيفهء انتقال کشتی بر روی اقيانوس آتلانتيک را بر عهده گرفته بود. اکنون به او اجازه داده بودند تا در برابر ارائهء رسيد تحويل اسلحه به قوای ترک در صد بالايي پول دريافت دارد. اسلحه ها را ابتدا به سوريه می فرستادند و از آنجا به وسيله کشتی حميديه به ساحل شمال افريقا حمل می شدند. هنگامی که در بهار 1912 ايتاليايي ها جزيزه «رود» و جزاير «دوده کانس» را تصرف کردند وظيفهء «بوک نام پاشا» سخت تر شد.
Borna66
09-15-2009, 05:12 PM
همين دروان کمال توانست که خود را به سرفرماندهی ترک ها در شهر «درنا» منتقل کند و، بدينسان، تا پاييز سال 1912 بين اين شهر و توبروک در حال رفت و آمد بود. حال که دوشادوش انور در ميدان جنگ حضور يافته بود، برای نخستين بار اين فرصت برايش پيش آمده بود که قابليت های نظامی رقيب خويش را بسنجد. درک محدوديت ها و کماودهای نظامی انور با سرعت تمام برای کمال ممکن شد. او هميشه شجاعت انور را تحسين کرده بود اما اکنون می ديد که نيروی تعقل و منطق در او به شدت ضعيف است. انور بيشتر اهل خيالپردازی بود، فقط آن چيزهايي را که دوست داشت می ديد، و خود را با روياهايي مشغول می داشت که در واقعيت تاکتيکی و استراتژيک پايه و مايه ای نداشتند. کمال، با تکيه بر منطق سرسخت نظامی خود، متوجه شد که اين جنگ دارای ميدان محدودی است و ترک ها قادر نيستند ايتاليايي ها را از مواضع خود در ساحل دريا برانند. اما، از سوی ديگر، اين نکته هم برايش روشن بود که آن ها قادر نيستند به داخل خشکی نفوذ کنند، چرا که منطقه در دست اعرابی بود که ايتاليايي ها نتوانسته بودند حمايت شان را جلب کنند. در نتيجه بين دو ارتش حالت «آچمز» برقرار شده بود. هر افسر صاحب عقلی در ستاد ارتش می توانست ببيند که نگاهداری چيزی بيش از يک نيروی بازدارنده در اين منطقه حاصلی جز اتلاف نيروی انسانی و منابعی که به سختی از جای ديگر تامين می شدند ندارد. اما انور مساله را جور ديگری می ديد، يا بهتر است گفته شود حس می کرد. او، در رؤيائی رمانتيک، خود را سلطان اعراب «تريپولی تانيا» ـ سرزمينی که همواره در حال گسترش بود. او نخست خود را در اين مورد قانع کرده و سپس می کوشيد تا، با نوشتن گزارشات پر آب و لعاب، قسطنطنيه را قانع کند که بيرون راندن ايتاليايي ها از مواضعشان در «درنا» و به پايان رساندن جنگ بصورتی با شکوه و جلال کاملاً ممکن است. او کوشيد تا با چندين حمله پر هزينه درنا را تصرف کند آنگونه که بزودی مخروبه های وادی درنا از اجساد کشته گان پر شد. در اين ميان، بخشی از افسران ترک به منطقی بودن تاکتيک هاي انور شک کرده بودند اما خود جرات ابراز اين شک را نداشتند و نگاهشان متوجه کمال بود که از نظرشان فرماندهی با توانايي های بيشتر محسوب می شد.
اما کمال هم در موقعيت مشکلی قرار گرفته بود. او تشخيص می داد که پيدايش شکافی در اين نيروی کوچک دارای عواقب فاجعه آميزی هم در محل و هم در قسطنطنيه خواهد بود و به همين دليل می کوشيد تا به هر قيمت شده از بروز اختلاف بين خود و انور پرهيز کند. به اين ترتيب، با شکيبايي تمام از بروز برخورد جلوگيری کرده و روابط خشک اما محترمانهء خود با انور را حفظ نموده و تا حد توان می کوشيد به نقشه های ماجراجويانه خود لگام بزند.
اکنون او به درجه سرهنگ تمامی رسيده بود. اين ارتقاء درجه در زمستان اتفاق افتاد و به اين ترتيب تصميم او برای شرکت داوطلبانه در جنگ اينگونه پاداش گرفت. در عين حال، در همان وادی های اطراف درنا، گروهی از افسران جوان وطن دوست پيدا شده بود که مصمم بودند در رگ های انقلاب خونی تازه جاری سازند و بمرور زمان بيشتر متمايل می شدند تا بر گرد سرهنگ مصطفی کمال حلقه زنند. در مورد اين جنگ خسته کننده و برخوردهای متزلزل آن روزهای قوای ترک، کمال در نامه ای به دوستش صالح، که در قسطنطنيه بود، با کلماتی قهرمانانه چنين نوشت:
«من شک ندارم که تو از اين واقعيت که برخی از همرزمانت دريای مديترانه را در نورديده، از صحراهای وسيع گذشته و به مبارزه با دشمنی اقدام کرده اند که بر نيروی دريايي خود تکيه دارد و موفق شده اند که اين دشمن را در برخی از نقاط ساحلی محاصره و گرفتار کنند بسيار خوشحال هستی ... تو خوب می دانی که من در کار سربازی بيش از هر چيز به فنون آن علاقمندم و فکر می کنم که اگر ما در اين جا امکانات و زمان کافی برای اجرای اين فنون می داشتيم مسلماً می توانستيم خدماتی را انجام دهيم که کشور را شادمان کند. صالح! خدا شاهد است که تا کنون تنها آرزوی من در زندگی آن بوده که در ارتش عنصر مفيدی باشم و مدت هاست که قانع شده ام که برای محافظت از کشور و فراهم کردن موجبات خوشبختی مردم قبل از هر چيز بايد بدنيا ثابت کنيم که ارتش ما همان ارتش قديمی ترک است».
Borna66
09-15-2009, 05:12 PM
اما به زودی به افسران جبهه خبر رسيد که اوضاع در خانه شان چندان مناسب نيست. کميتهء وحدت و ترقی با مشکلاتی روبرو شده بود که جنگ طولانی و بطئی با ايتاليايي ها اين مشکلات را صد چندان کرده بود. کميته، برای کنترل مخالفين، پارلمان را منحل کرده و با انجام يک «انتخابات فرمايشی» مجلس جديد را از طرفداران خود پر کرده بود. به اين ترتيب مخالفين هم به زيرزمين رانده شده و حالتی نظامی به خود گرفته بودند. در اين جا تاريخ تکراری معکوس يافته بود. زمانی گروهی از افسران جوان به دل تپه های روملی زده و به نام دموکراسی عليه استبداد کميته شورش کرده بودند. درست همانگونه که چهار سال پيش افسران کميته عليه سلطان قيام کرده بودند. شورشيان جديد هماهنگ با گروهی از افسران استانبول، که «افسران منجی» خوانده می شدند، خواستار عزل دولت جديد و بازگشايي پارلمانی شده بودند که بايد در يک انتخابات آزاد شکل می گرفت. در عين حال، خواستار آن بودند که ارتش کلا از سياست خارج شود. يعنی آنچه که مصطفی کمال در گذشته مورد قبولاندن آن با ناکامی روبرو شده بود. سپس، در پی شورشی در آلبانی، آنها موفق شده بودند دولت را ساقط کرده و دولت جديدی با تمايلات ليبرالی بر سر کار آورند و از همه ی افسران شاغل خواسته شده بود تا قسم بخورند که «وارد هيچ يک از انجمن های سياسی آشکار يا مخفی نشده و به هيچ روی در امور داخلی و خارجی دولت دخالت نداشته باشند». کمال، از درنا، دربارهء وضعيت کميته، نامهء تلخی به يکی از همرزمان قديمی اش در سالونيکا، به نام «بف هيچ» (فراکين)، نوشت و پيش بينی های قديم خود را يادآور شد و اضافه کرد که «با گذشت زمان و پيش آمدن حوادث، اکنون صحت همهء آن گفته ها آشکار و اثبات شده اند.
اما در آن زمان علاوه بر ناآرامی های داخلی يک بحران خارجی گسترده و با ابعاد فاجعه آميز نيز در راه بود. در بهار 1912، مردم بالکان، به تشويق روسيه و به علت نارضايتی از اطريش،برای اولين و آخرين بار در تاريخ شان اختلافات بين خود را کنار گذاشته و عليه ترک ها، سربيايي ها و بلغاری ها متحد شدند ـ اتحادی که دامنه اش به زودی به دريای آدرياتيک رسيد و سپس سراسر دريای مديترانه را در بر گرفت. آنها در ماه مارچ 1912 بين خود قراردادی را در به امضا رساندند که شامل ايجادی ارتشی عليه ترک ها می شد. دو ماه بعد يونانی ها هم به اين ائتلاف پيوستند و به اين ترتيب عاقبت حلقهء آهنين بر گرد قسطنطنيه کامل شد.
اکنون زمان آن رسيده بود که به سلطهء حکومت امپراتوری عثمانی در اروپا خاتمه داده شود. پادشاه «مونته نگرو»، که در بورس وين منافعی داشت، از همه جلو زده و در هشت اکتبر 1912 عليه ترک ها اعلام جنگ کرد. چند روز بعد سربيا، بلغارستان و يونان نيز به مونته نگرو پيوستند. در همان زمان ترک ها پيمان صلحی با ايتاليا امضا کرده و تخليهء منطقهء تريپولی تانيا از قوای خود را آغاز کردند.
مصطفی کمال بلافاضله عازم کشورش شد. اين بار در مرز مصر دچار مشکلی نشد. افسر انگليسی به او گفت: «من شما را می شناسم. شما مصطفی کمال هستيد و آزاديد که به هر کجای اين سرزمين لعنتی که می خواهيد برويد». در قاهره بود که خبر سقوط «موناستير» در برابر سربيائی ها و زادگاهش، سالونيکا، به دست يونانی ها را شنيد. او پس از سفری طولانی که از ايتاليا، اتريش، مجارستان و رومانی می گذشت خود را به قسطنطنيه رساند.
Borna66
09-15-2009, 05:13 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل هشتم ـ جنگ در بالکان
هنگامی که کمال به قسطنطنيه رسيد اولين جنگ بالکان تقريبا تمام شده و همهء سرزمين های عثمانی در اروپا که «روملی» خوانده می شد از دست رفته بود. ترک ها، در يک جنگ برق آسا که کمتر از يک ماه به طول انجاميد، در دو جبهه شکست خورده بودند. اين شکست پيش از آن که ناشی از کمبود شمار سربازان باشد به فقدان مديريت و سازمان و ناتوانی افسران و سربازان در استفاده از ابزار جنگی مدرنی که آلمان ها به آنها داده بودند مربوط می شد.
مقدونيه از دست رفته بود. مادر و خواهر مصطفی کمال خانهء خود در سالونيکا را ترک کرده و از آن شهر گريخته بودند و سيل آوارگان مسلمان فراری و سربازان زخمی که هزاران نفر از آنها هرگز زنده به قسطنطنيه نرسيدند آنها را با خود به پايتخت بودند. عبدالحميد، سلطان سابق عثمانی به سرعت همراه با سيزده زن و همراهانش سوار يک کشتی جنگی آلمانی شده بود تا شش سالی بعد، در قصر «بيگلربیگ» در ساحل آسيايي بغاز بسفور، زندگی اش پايان بگيرد. او در يکی از اتاق های عقب ساختمان منزل کرده بود تا از ديدار قسطنطنيه در آن سوی بسفور شکنجه نشود.
ارتش يونان، در پی گردانی از «اوزون» ها، وارد سالونيکا شده بود و جمعيت ذوق زده هم با فريادهای «زتو، زتو» و گل های سرخ از آنان استقبال کرده بودند. پرچم های سفيد و آبی يونان بر بام ها و پنجره ها ديده شده و علامت ماه و ستارهء عثمانی برای هميشه گم می شد. در عين حال، با آمدن بلغاری ها و در اختيار گرفتن خانه ها و کليساهای بخشی از شهر، مقدمات جنگ دوم بالکان نيز فراهم شده بود.
از دست رفتن جايي که کمال قسمت عمدهء عمر خود را در آن گذرانده بود برایش بسيار مشکل بود. يکبار در يکی از کافه های قسطنطنيه با دوستان افسرش قرار ملافات داشت. ابتدا خاموش و ناراحت، بی آن که سلامی بکند، به آنها پيوست. سپس ناگهان به فرياد در آمد و گفت: «شما چطور اين کار را کرديد؟ چطور توانستيد سالونيکای زيبا را تسليم دشمن کنيد؟ چرا آن را اين قدر ارزان فروختيد؟»
او در ميان هزاران مسلمان اهل سالونيکا که با فقر و گرسنگی در هوای بی رحم زمستانی در حيات مساجد نشسته بودند در جستجوی مادر و خواهرش بود و عاقبت هم توانست آنها را پيدا کند. ديد مادرش، زبيده، نشسته است و بالاتنه اش را به جلو و عقب تکان می دهد. از دست رفتن خانه و زندگی او را يکباره پير و شکسته کرده بود. «فکرت»، برادرزاده شوهر درگذشتهء زبيده، نيز کنارشان بود. کمال او را در کودکی اش ديده بود اما اکنون فکرت دختری شکفته و بالغی بود که هنوز به اوج شکفتگی برسيده بود. کمال برای آنها خانه ای تهيه ديد.
در بازگشت به محل کار خود در ستاد عمومی ارتش، سرپرستی دفاع از دماغهء «گالی پلی» به او واگذار شد. سربازان آمده از آناتولی و افسران بازگشته از تريپولی خطوط دفاعی «چاتالجا» در بيرون قسطنطنيه را مستحکم کرده و جلوی پيشروی بلغارها را گرفته بودند. «آدريانپول نيز، عليرغم گرسنگی گستردهء سربازان و بمباران دائم دشمن، به شدت مقاومت می کرد. اما اين کشتی «حميديه» بود که بيشترين نفش را در روحيه بخشيدن به مردم ترک بازی کرد. اداره «حميديه»، که در آغاز بمباران «وارنا» پهلويش سوراخ شده و به سختی خود را به دماغهء طلايي رسانده بود بر عهده «رئوف» بود و انتظار نمی رفت که بار ديگر بتواند به خدمت برگردد. اما اندکی بعد خبر آمد که حميديه از تنگه داردانل بيرون رفته، کشتی های يونانی را فراری داده و اکنون در اطراف «آژيان» و بالادست آدرياتيک، مثل کشتی های قديمی دزدان دريايي، مشغول بمباران شهرها و جزاير ساحلی و غرق کردن کشتی های يونانی است و در همان حال، با ژستی انسانی جان مسافران و کارکنان کشتی ها را نجات داده و آنها را به سواحل بی سکنه می رساند. رئوف، بر اساس تواضع نجبيبانه ای که داشت، به انتظار پاداشی شخصی نبود اما اصرار داشت که ملاحانش مورد تشويق قرار بگيرند؛ و به راستی هم که آنها، دسته جمعی، به قهرمانان مردم تبديل شدند.
قدرت های بزرگ اروپايی که نتوانسته بودند جلوی جنگ را بگيرند، اکنون فعاليت های خود را معطوف برقراری صلح کرده بودند. «کامل پاشا»، که بار ديگر وزير اعظم شده بود، خود را آماده می کرد تا آدرياناپول و بيشتر منطقهء «تراس» را تسليم کند. اين عمل باعث می شد که از آن پس تنها منطقهء اروپايي ترکيه شهر قسطنطنيه و باريکه ای از زمين های پشت آن باشد.
__________________
Borna66
09-15-2009, 05:13 PM
اما در همين ايام «انور» نيز از افريقا بازگشته و «کميته» را مجبور کرد تا عليه تسليم آدرياناپول دست به اقدام شديد بزند. بدينسان، در همان زمان که اعضای دولت در اتاق پر زرق و برق خود مشغول مطالعهء شرايط صلح بودند، جمعيتی با در دست داشتن پرچم های عثمانی ساختمان را محاصره کردند. انور، که در پيشاپيش آن ها حرکت می کرد، در حالی که طلعت و بقيه هم بدنبالش بودند، از پله های مرمرين بالا رفت، شتابان از سالن بزرگ ساختمان گذشت و به در اتاق شورا رسيد. در را نظام پاشا، وزير جنگ که بيشتر مسئوليت شکست ترک ها را بر عهده داشت، بر روی آنها گشود و، در حالی که سيگاری بر گوشه لب داشت، با بی تفاوتی به آمدگان خوش آمد گفت. يکی از آمدگان با تير او را زد و او همچنان که می افتاد فرياد زد: «سگ ها کار مرا ساختند».
وزير اعظم با خونسردی گفت: «لابد مهر سلطنتی را می خواهيد». سپس مهر را تحويل آنها داد و نامهء استعفای خود را هم نوشت. سلطان نيز با اين يقين که «محمود شوکت» سمت وزير اعظمی را خواهد پذيرفت با استعفای او موافقت کرد. شوکت از ساختمان بيرون رفت و نامه انتصاب خود را برای جمعيت خواند. سپس ملايي را وادار کردند که دعا بخواند، جمعيت متفرق شدند، وزرا آزاد گشتند و بدينسان، انور در آستانهء قدرت مطلق ايستاد.
مصطفی کمال از اين کودتا و به خصوص نحوه انجامش به شدت متنفر بود. او، همانگونه که بعدها ثابت کرد، اين عمل را اگر نه يک قتل که نوعی ترور سياسی می دانست. باو، اگرچه، به عنوان يک آدم واقعگرا، ضرورت برقراری صلح با بهترين شرايط ممکن را تشخيص می داد اما همواره به دوستانش در کميته گفته بود که بايد دولت را از طرق قانونی وادار به استعفا کرد و تنها در صورتی که آنها از استعفا خودداری کرده و جلوی انتخابات آزاد را بگيرند می توان به فکر کودتا بود. تازه، اين کودتا نيز بايد تا حد ممکن بدون خونريزي انجام می شد. او اين روش را طريقه متمدنانه و دورانديشانهء برخورد با بحران هايي از اين نوع می دانست. اما تنها «فتحی» و حلقهء دوستان نزديک کمال نظر او را تاييد می کردند.
کودتا با موافقت عمومی مردم روبرو شده بود، چرا که کشور در آخرين لحظه از يک تسليم حقارت آميز نجات يافته بود. اما اکنون بلغارها که به وسيله پيوستن صرب ها تقويت شده بودند، خود را برای ضربهء شديد نهايي آماده می کردند. با اين همه، رژيم جديد اميد داشت که آدرياناپول را نجات دهد. افسران ستاد با دوره ای از آماده سازی دقيق قبل از ورود به عمليات موافق بودند، اما انور در رويای عمليات چشمگيری بود که طی آن، از طريق دور زدن خطوط «چاتالجا» و انجام حمله ای از طريق ساحل «مرمره»، ارتش بلغاری را محاصره کند. او اگرچه فرماندهی اين عمليات را به عهده نداشت اما موتور اصلی آن محسوب می شد. کمال، به عنوان مدير عمليات، در بخشی از ارتش که در دماغهء گالی پولی مستقر بود و فتحی رييس ستاد آن محسوب می شد ماموريت يافته بود. وظيفهء آن ها دفاع از تنگه داردانل و در نتيجه شهر قسطنطنيه در مقابل حمله بلغارها بود. آنها اگرچه بشدت با دست زدن به يک چنين عمليات خيالبافانه ای در اين مرحلهء حساس مخالف بودند اما، در عين حال، بدشان نيامده بود که در رأس اين حملهء خطرناک قرار داشته باشند؛ حمله ای که البته، پس از يتوفيق ابتدايي، به طرز فاجعه آميزی شکست خورد و، به اين ترتيب، آدرياناپول تسليم ارتش بلغار شد. درواقع، ورود يک ستون پنجم از يونانی ها و بلغاری های شکم سير که به دفاع سربازان گرسنهء ترک اعتنائی نکرده بودند، سقوط اين شهر را شتاب بخشيده بود.
در کنفرانس صلحی که در لندن تشکيل شد محمود شوکت ناگزير شد همان شرايطی را بپذيرد که پيشتر آنها را به خاطر تحقيرآميز بودنشان رد کرده بود. در کوششی برای قانع کردن افکار عمومی، اين گونه توضيح داده شد که، برخلاف پيشينيان که بی مقاومت تسليم می شدند، شوکت شهر را پس از سقوط آن تسليم کرده است. با اين همه، کمتر از دو هفته بعد، هنگامی که سوار بر اتومبيل از وزارت جنگ به نخست وزيری می رفت، اتومبيل ديگری خود را به کنار اتومبيل او رسانده و سرنشينانش به سوی او شليک کردند. گلوله ای به گونهء او اصابت کرد و پيکر بيهوش اش را به نخست وزيری بردند و او نيم ساعت بعد در آنجا جان داد. گفته شد که اين عمل در انتقام از قتل ناظم بوده است.
Borna66
09-15-2009, 05:13 PM
در عين حال، همين حادثه بهانهء لازم را به انور و کميته وحدت و ترقی داد تا، بدون رعايت روش های مبتنی بر قانون اساسی، يک ديکتاتوری نظامی را بر کشور تحميل کنند. آنها رهبران اصلی مخالف را اعدام کردند و يک مثلث رهبری با شرکت انور، جمال، و طلعت بوجود آوردند که قدرت کامل را در دست گرفت. بدينسان، انقلاب ترک های جوان که برای برانداختن استبداد بوجود آمده بود به ايجاد يک حزب نخبگان انجاميد که تقريبا با همان استبداد سلاطين گذشته حکمروايي می کرد.
حوادث خارجی بلافاصله اين جريان را تحت الشعاع خود قرار داد. اتحاد موقت دولت های بالکان که به منظور ادارهء جنگ بوجود آمده بود مصنوعی تر از آن بود که بتواند دوام آورد و بناگزير بزودی اختلاف بر سر تقسيم غنايم بروز کرد. نتيجهء اين ماجرا جنگ دوم بالکان بود که در آن بلغارستان عليه بقيه اقدام کرد. در اين ميان ترک ها نيز به سوی غرب پيشروی کرده و آدريناپول و بخش بزرگی از سرزمين تراس شرقی را اشغال کردند. هنگامی که نيروهای ترک، بر اساس برنامهء تعيين شده، آمادهء ورود به شهر بودند، انور به عنوان مسئول سواره نظام و عضو مثلث رهبری بر بقيه سبقت جست و قبل از ديگران وارد شهر شد و، بدينسان، بار ديگر به عنوان قهرمانی پيروز خودنمايي کرد.
اين رفتار خشم گروهی از افسران ستاد را، که فتحی و مصطفی کمال نيز در بين آن ها بوده و مشترکاً نقشهء جنگ را کشيده بودند، برانگيخت. فرماندار آدريناپول برای رفع اختلاف آنها انور و افسران ناراضی را در خانهء يکی از بزرگ مالکان محلی گرد هم آورد. يک خبرنگار حاضر در جلسه، به نام «فليح ريفکی»، صحنه را چنين شرح داده است: «يک افسر جوان مو بور به روی صندلی در مقابل ديوان نشسته بود. او زيبا و خوش لباس بود. چشمانی نافذ داشت و بسيار مغرور می نمود و اگرچه توجه همه را به خود جلب کرده بود اما کمتر سخن می گفت. با اين همه کاملاً آشکار بود که اهميت او از آنچه درجهء نظامی اش خبر می داد بسی بيشتر است». اين اولين نظر فليح ريفکی دربارهء مصطفی کمال است و او ديگر، تا فرارسيدن روزهای تاريک جنگ اول جهانی، با مصطفی کمال روبرو نشد. اما در همين ملاقات اوليه حس کرد که اين افسر جوان در ميان همگنانش از نوع ديگری بود و به کلام خودش «از زمره کميته چی ها» نيست.
جنگ دوم بالکان اينگونه به پايان رسيد و با امضای معاهده ای در بخارست يونان و صربيا آنچه را که بلغارستان از کف داده بود بين خود تقسيم کردند و مالکيت ترک ها نيز بر آدريناپول تثبيت شد. از اين ماجرا انور بيشترين استقاده را برد و به مقام وزارت جنگ رسيد، پاشا شد، با يک شاهزاده خانم عثمانی ازدواج کرد، و همچون يشاهزاده ای در قصری بر کنار بسفور اقامت گزيد. اما در همان حال که اين «قهرمان آزادی» تبديل به ديکتاتور نظامی قدرتمندی می شد اين جمله در افواه می گشت که «انورپاشا انوربيگ را کشته است!»
دومين شخصيت مثلث رهبری، جمال بود. در پشت ظاهری از رفتارهای فاخر و جاذبه ای گسترده، انرژی سخت و بيرحمی وجود داشت که با هوشی خونسردانه در هم آميخته و از او مديری توانا و اغلب بی گذشت ساخته بود. چهرهء سومی اين مثلث، يعنی طلعت، تنها غير نظامی جمع بود. او که از يک پيشينه روستايي سرزمين تراس می آمد پوستی خشن و چشمانی کولی وار داشت و در يک مدرسهء يهودی تحصيل کرده و سپس وارد ادارهء پست شده بود. در رفتار او نوعی صراحت روستائی و خلع سلاح کننده وجود داشت که ذهن زيرک و توانای او را از نظر پنهان می داشت. دو مرد ديگر هم بودند که در دولت نقشی عمده بازی می کردند. نخستين آنها شاهزاده سعيد حليم بود که شاهزاده ثروتمند مصری آداب دان و آزادی منشی بود و، بعنوان ريش سفيد جمع، بوسيلهء مثلث رهبری به مقام وزارت اعظم رسيده بود. معاون او جاويد نام داشت که يهودی مودب کوچکی بود از اهالی سالونيکا با قيافه ای شبيه گنجشکان اما جذاب، خوش سخن و از لحاظ امور مالی تيز فکر.
در 1913 يک ژنرال انگليسی به نام «سر هنری ويلسون» که برای ديدار از صحنهء جنگ های بالکان به منطقه آمده بود، بمنظور ملاقات انور و جمال به قسطنطنيه رفت اما هيچ يک از اين دو مرد از نظر توانايي های نظامی نظر او را بخود جلب نکردند. ديگر افسرانی که او با آن ها برخورد داشت نيز همين حس را در او برانگيختند. اما او يک استثناء را در آن ميان ديد. در روزنامهء تايمز مورخ 11 نوامبر 1938 آمده است که او پس از اين ديدار گفته بود: «ميان آن ها مردی به نام مصطفی کمال است که سرگرد جوان ستاد است. هوای او را داشته باشيد. او می تواند بسيار پيش براند». اما در آنزمان هنوز نشانه ای از اين پيشرفت وجود نداشت و، در نتيجه، می توان گفت که مردانی که کشور را اداره می کردند تيزبينی ژنرال انگليسی را نداشتند.
Borna66
09-15-2009, 05:13 PM
کمال در سن سی و دو سالگی (و اندکی جوان تر از انور) هنوز نه در کار نظامی و نه در حوزهء سياسی پيشرفت چندانی نکرده بود و حوادث، بی آن که او نقشی در آنها داشته باشد، رخ می دادند و می گذشتند. او که جز در ميدان جنگ آدمی ناآرام محسوب می شد، در رژيمی که بر بنياد اقتدار شخصی ساخته شده بود سازش با کسانی را که می توانستند پيشرفت او را تسهيل کرده و يا در برابر آن سد شوند تحقير می کرد و هنوز لازم بود تا کنترل خود را بيشتر در دست بگيرد. او بدون آن که هنر گردهم آوری مردمان را آموخته باشد جاه طلبی خود را آشکارا نشان می داد و اصرار داشت تا به همه ثابت بکند که هرچه می گويد درست است و بقيه در اشتباه اند. در نتيجه، مصطفی کمال جوان در اطراف خود حسی از بی اعتمادی و نارضايتی می آفريد که به ضرر اهداف ميهن پرستانهء او تمام شده و از پيشرفت های او در نظامی گری و سياست جلوگيری می کرد.
هنگامی که فتحی، به عنوان دبيرکل حزب، جانشين طلعت شد، مصطفی کمال احساس کرد که دری به روی او باز شده است. او برای مدتی ابه خانهء فتحی نقل مکان کرد و آن دو دربارهء اين که چه بايد بکنند به بحث های طولانی نشستند. تضاد آنها با انور در طی جنگ های اخير به اوج خود رسيده بود و آنها اتهامات خود نسبت به او را چه آشکارا و چه به صورت انتشار بيانيه های ناشناس مداوماً اظهار می داشتند. آن دو به شدت حس می کردند که زمان آن رسيده است که حزب را از شر کميته چی ها و ماموران تروريست آن در بالکان نجات دهند. اما هنگامی که پيشنهاد کردند حقوق اين اشخاص از بودجهء حزب حذف شود معلوم شد که به نوعی زياده روی دست زده اند. کمال به فتحی هشدار داد که اين نوع کارها موجب خواهد شد تا کميته چی ها عليه او با دشمنانش همدست شده و به توطئه بنشينند. به زودی صحت نظر او ثابت شد و مخالفت با دبيرکل حزب رو به تزايد گذاشت.
يک روز، هنگامی که او و کمال در خانه نشسته بودند طلعت به آنجا آمد، فتحی را به اتاق ديگری برد، و پست سفارت در صوفيه را به او پيشنهاد کرد. فتحی هم پذيرش اين پست را عاقلانه دانست. اندکی بعد نيز جمال، مصطفی کمال را احضار کرده و به او پيشنهاد کرد که او نيز به عنوان وابستهء نظامی در همه کشورهای بالکان به صوفيه، پايتخت بلغارستان برود. کمال در ابتدا مقاومت کرد اما عاقبت، شايد هم از فرط نوميدی و دانستن اين که گزينش ديگری ندارد، اين ماموريت را پذيرفت. اين تبعيد نيز، درست مثل سال 1905، آشکارا تنبيه کمال و فتحی محسوب می شد.
اما شايد همين تبعيد بود که زندگی او را نجات داد. چرا که همچون زمان نخستين اختلافش با حزب اکنون نيز کميته چی ها تصميم به ريختن خون او گرفته بودند و اگر او به اين ماموريت نرفته بود آنها، به احتمال زياد، در اين مأموريت جنايتکارانهء خويش موفق می شدند.
Borna66
09-15-2009, 05:14 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل نهم ـ ماموريت در صوفيه
زندگی در صوفيه برای مصطفی کمال تجربه ای جديد و سازنده بود. اين نخستين باری بود که او در يک جامعه غربی زندگی می کرد. سفر قبلی اش به پاريس کوتاه بود و وظايف نظامی فرصت چندان برای او باقی نگذاشته بود. اما اکنون، برای نخستين بار، او با ريزه کاری های زندگی اجتماعی در يک پايتخت اروپايي آشنا می شد. البته اين درست است که صوفيه از لحاظ اندازه و موقعيت صرفا يک شهر بالکانی محسوب می شد اما در 1913، و لااقل در نگاه کمال، رنگ و حالتی غربی داشت. بهر حال فضای اين شهر تشابهات بسياری با پايتخت های کشورهای اروپای مرکزی داشت.
پادشاه بلغارستان، فرديناند، به خاطر جاه طلبی هايش در نزد اروپايي ها با عنوان روباه معروف بود. او از خاندان سلطنتی «کابورگ» می آمد. تحت نظارت پيشينيان او، و در سال های آخر قرن گذشته، شهر کهن صوفيه با خيابان های باريک پيچ در پيچش که سالها در اشغال عثمانی ها بود، به کلی کوبيده شده و بر فراز آن شهری اروپايي با خيابان های مستقيم و وسيع ساخته شده بود. پارک ها و باغ های پردرختش از سبک رمانتيک الهام گرفته بودند و پايتخت کوچک آلمان را به ياد می آوردند. ساختمان های زرد رنگ کچ کاری شده آن اگرچه از لحاظ مقياس روستايي بودند اما حالت اشرافی سبک «روکوکو» را با خود داشتند. خانم های شهر لباسشان را از وين می خريدند و در اپرای شهر به موسيقی وينی گوش می دادند.
هنگامی که کمال به صوفيه وارد شد و به عنوان وابسته نظامی کشورش به «فتحی» پيوست نوعی فضای پس از جنگ بر شهر غلبه داشت. گوئی که در سرگرمی های گوناگونی همچون ميهمانی ها، شام های تشريفاتی، و رقص های هفتگی در کلوپ های اختصاصی افسران که طی آن ها مردان در لباس های نظامی خوشفرم خود زنان را به سوی خود جلب می کردند، جنگ های بالکان بخشوده شده و بدست فراموشی سپرده شده بودند. بلغاری ها می کوشيدند تا با ترک ها، يعنی خصم مستقيم خود در آن جنگ ها، کنار آمده و دوستی کنند. فتحی با رفتارهای انعطاف پذير و جذابيت ناشی از دقتش در همهء امور به عنوان يک نمونه ترک اروپايي شده به زودی در جامعهء بلغاری شخصيتی محبوب به شمار می آمد.
کمال هميشه در کنار او بود و اغلب آنها را، به عنوان دو مرد عزب، با هم به مجالس دعوت می کردند. وابستهء نظامی جوان با رفتار سربازمآبانه، قامت باريک، و سبيل های مرتبی که ترک های جوان آن را جانشين سبيل های بافته شدهء افسران عثمانی کرده بودند، خوش می پوشيد و نيکو رفتار می کرد. اما، در مقايسه با دوست فرنگی مآبش فتحی، می شد آشکارا ديد که هنوز راه درازی در پيش دارد. کمال دوست داشت آزادانه بنوشد و چندان آداب و ترتيبی را رعايت نکند. در عين حال، حالت محافظه کارانه و انزوا جويانه اش او را در چشم بلغاری ها «يک ترک اصيل» جلوه می داد. کمال هم، با وجود آنکه به شدت تحت تاثير جهان اجتماعی جديد قرار گرفته بود، اما هنوز با آن به راحتی کنار نمی آمد و در نتيجه بسيار محتاطانه عمل می کرد. بلغاريائي را، که هنگام خدمت در بالکان ياد گرفته بود، با لهجه ای خشن حرف می زد اما همچنان که در معاشرت با بلغاری ها پيش می رفت اين لهجه هم بهتر می شد. به هنگام رقص سبکبال و با ضربآهنگ موسيقی آشنا بود. او اين آشنايي را از ترانه های کودکی اش در روملی بدست آورده بود. در رقص راحت بود و پس از يکی دو درس به راحتی والس و تانگو هم می رقصيد. اين مهارت موجب شد تا در رقص های هفتگی باشگاه انحصاری افسران در بين خانم ها موفقيت هايي به دست آورد. خانم ها علاوه بر ظاهر جذاب او، در اين مرد اسرارآميز به وجود نوعی غريبگی و امتناع از درگير شدن در سخنان بی هدف نيز توجه می کردند.
Borna66
09-15-2009, 05:14 PM
يک شب رفيقی به نام «شکير زومر»، که از ترک های بلغاريايي بود، او را به اپرا برد. اين فرصت اجتماعی چشمگيری بود و درخشش و شکوه فضا و جمعيت تاثيری عميق بر کمال گذاشت. در فرصت استراحت ميان برنامه او را به فرديناند پادشاه معرفی کردند. شاه نظرش را پرسيد و او تنها توانست پاسخ دهد که «اعجاب انگيز است». پس از آن اين دو دوست جمعی را برای شام به گراندهتل دعوت کردند. در پايان مجلس و وقتی که ميهمان ها مجلس را ترک کردند، کمال ميزان علاقه و اشتياق خود به اين نوع زندگی را بر شکير افشا کرد. از نظر او آنچه در آن شب ديده بود تجلی کامل تمدن غرب محسوب می شد ـ چيزی که نظيرش در کشور ترک ها يافت شدنی نبود. قسطنطنيه به زحمت دارای يک تئاتر بود چه رسد به يک اپرا. بنظر کمال کشور او نيز بايد روزی از وجود اين گونه نهادها برخوردار می شد (پانزده سال بعد، هنگام طراحی آنکارای جديد، ساختن يک اپرای بزرگ مدرن نيز در طرح گنجانده شد). و مردم بايد با زيبايي ها و ظرايف زندگی اجتماعی اروپايي آشنا می شدند. شکير، که از ماجراهای طولانی آن شب خسته به نظر می رسيد، به زحمت توانست مصطفی کمال را قانع کند که به رختخواب برود.
االبته کمال با آداب جوامع غربی کاملاً ناآشنا نبود. هنگامی که در قسطنطنيه زندگی می کرد بين او و بيوهء يکی از دوستان افسرش، به نام «عمر لطفو»، ارتباطی برقرار شده بود. اين زن که «کرين» نام داشت اصلا ايتاليايي بود، استعدادی در موسيقی داشت، و در خانه ای که در «پرا» داشت ميهمانی های شبانه ای می داد که افراد گوناگونی به آن دعوت می شدند. کمال يکی از حضار دايم اين ميهمانی ها بود. کرين مجدانه او را برای آنچه فرانسوی ها «دنيای زيبا» می ناميدند آماده می کرد و با کتاب ها و موزيک اروپايي آشنا می ساخت و کمک می کرد تا او فرانسه اش را بهتر کند. کمال از صوفيه با کرين مکاتبه داشت و با زبان فرانسهء شکسته بسته و با ديکتهء غلط و گهگاه آميخته به کلمات ترکی که با حروف لاتين نوشته می شدند از احوالات خود در صوفيه برای کرين می نوشت:
«آخرين نامه ات را دريافت کردم. اين که هر روز به ياد من هستی مرا بسيار خوشحال می کند و از اين که خبرهای آنچه را که در پی جنگ های افريقا پيش آمده برايم می فرستی متشکرم... تو می دانی که من هتل بلغاريا را که در ابتدای ورودم به صوفيه برای سکونت انتخاب کرده بودم ترک کرده ام و اکنون در هتل بسيار راحتی به نام "اسپلنديد پالاس" که جديدا افتتاح شده به سر می برم. هتل بسيار راحتی است؛ اتاق ها حمام دارند و خدمتکار. خلاصه هر چه را که آدم خواسته باشد در اين هتل وجود دارد و جذابيت هایش اقامت در آن را با ارزش می کند. اما نه، نه، کرين ـ امکان ديدن زنان زيبا در صوفيه وجود ندارد. علت اقامت من در هتل آن است که نتوانسته ام خانهء مناسبی پيدا کنم. رابطهء ما با "جودت بيگ" بسيار دوستانه است. هرگز فکر نمی کردم که او را آدمی اين قدر جذاب و دوستی چنين ارزشمند بيابم. او پريشب من را به خانهء مادام "دنی گی" برد که خانمی فرانسوی است و مدت درازی است که با جودت آشنايي دارد. در آن خانه آفراد مهمی حضور داشتند. برخی از وزرا و چند تن از آقايان سرشناس مشغول بازی باکارا بودند. از آنجا که من اهل بازی نيستم، پس از انجام تعارفات لازمه و گفتگوهايي کوتاه، آنجا را ترک کرديم. بگذار برايت بگويم که من اين خانم پاريسی را چندان زيبا نيافتم. فکر می کنم خودش از جودت بيگ خواسته بود تا مرا به خانهء او ببرد. هنگام خداحافظی به من گفت: "فرمانده من! امشب در خانه من بشما خوش نگذشت؛ اما مطمئن باشيد که در ملاقات بعدی خواهم کوشيد به شما خوش بگذرد". اما من چندان نسبت به اين موضوع مطمئن نيستم. بعد از آن، ما به کافه ای به نام آمريکای نو رفتيم که موسيقی زنده داشت. در آن کافه خانم های خواننده متعددی از آلمان، فرانسه و ديگر جاها برنامه اجرا می کردند و در عين حال از کنار غرفه ها رد می شدند ـ به اين اميد که آقايان آن ها را به داخل غرفه دعوت کنند. جودت بيگ دو خانم مجارستانی را به غرفهء ما دعوت کرد. يکی از آن ها آلمانی صحبت می کرد اما دومی که هيکل کوچکی داشت جز زبان مجارستانی نمی دانست. نمی دانم چرا، اما در آنجا هم به من خوش نگذشت و حوصله ام سر رفت و بالاخره هم، در حالی که خانم ها هنوز در غرفهء ما بودند، کافه را ترک کرديم. وقتی که در هتل به تختخواب رفتم زمانی از نيمه شب گذشته بود... هميشه برایم از خبرها بنويس. تو را با تمام دل در آغوش می کشم».
Borna66
09-15-2009, 05:14 PM
پاسخی که کرين به اين نامه داد موجب شد تا شاگردش چنين بنويسد: «نوشته ای که آخرين نامه من بيش از حد انتظار تو کم غلط بود... آنگونه که گويي به قلم شخص ديگری نوشته شده باشد. من اين نکته کوچک را حمل بر تشويق خود می کنم».
و زمانی بعد، با کلماتی افشاگرانه تر، برای کرين نوشت:
«نمی دانی اينکه، عليرغم داشتن دوستانی در مقامات بالا، هنوز هم مرا به خاطر داری چقدر خوشحالم می کند. و نيز از اينکه در ميان روابط دايمی که با اين اشخاص بالايي داری ـ که اگر اجازه بدهی می توانم آن ها را "سبزيجات بزرگ" بنامم ـ لحظاتی را پيدا می کنی که ذهنت مشغول من شود، چقدر کيف می کنم... من هم البته برای خود جاه طلبی هائی دارم که برخی شان خيلی هم بزرگ هستند. با اين همه اين آرزوها شامل کامجويي های مادی، همچون رسيدن به مقامات بالا و به دست آوردن ثروت های زياد، نمی شوند. من تحقق اين جاه طلبی ها را در موفقيت يک فکر بزرگ می دانم ـ فکری که در عين سود رساندن به کشورم اين رضايت را نيز به من می دهد که وظيفه ای ارزشمند را به تحقق رسانده ام. اين اصل تمام زندگی من بوده است. من اين اصل را هنگامی که خيلی جوان بودم برای خود مقرر کردم و تا روز مرگ آن را از دست فرو نخواهم نهاد».
مدتی بعد کمال موفق شد خانه ای را که چندان از محل کارش دور نبود پيدا کرده و آن را با «شکير» شريک شود. وقتی که خانه آماده شد اين دو دوست برای وزير دادگستری بلغارستان يک ميهمانی بزرگ ترتيب دادند که در آن بهترين مشروب راکی آمده از ترکيه با خاويار سرو شد و در پی آن نوبت به شامپانی رسيد. خبر ميهمانی موفقيت آميز آن شب و غذاهای عالی آن به گوش ژنرال «کواتچف»، که وزير جنگ بود، رسيد ـ ژنرالی که در جنگ دوم بالکان عليه کمال جنگيده بود و سپس، همراه همسر اهل مقدونيهء خود، در يکی از ميهمانی هاشان از اين وابستهء نظامی جوان پذيرايي کرده بود. او تمايل خود را به اينکه به همراه خانواده اش به خانهء کمال دعوت شود ابراز کرد و، در نتيجه، ميهمانی ديگری داده شد و اين امر موجب شد که بين کمال و خانواده کواتچف دوستی نزديکی برقرار شود.
کمال اغلب به خانه آن ها می رفت و در آنجا او و ژنرال به عنوان دو دوست نظامی درباره خاطرات جنگی خود گفتگو کرده و به بحث های طولانی درمورد هنر جنگ می پرداختند. کمال در ابتدا توجه چندانی به دختر ژنرال، که زنی جذاب و تحصيل کرده به نام «ديميترينا» بود و اندامی باريک و موهای سياه فری داشت نکرده بود. اما رفته رفته نسبت به حضور او آگاه شده و با او بصورتی مؤدبانه و همراه با خجالت به گفتگو پرداخت و هر گاه که در ميهمانی ها با او برخورد می کرد از او می خواست تا در رقص همراهی اش کند.
بزودی کمال را به همه جا دعوت می کردند و عاقبت معروفترين ميزبان صوفيه، که «سلطانه راشا پطروف» نام داشت و همسر يک ژنرال بود، او را به ميهمانی خود دعوت کرد. کمال، به اين مناسبت نامه ای به قسطنطنيه نوشته و خواسته بود که يک لباس نظامی متعلق به ارتش «جانی ساری» را از موزه برايش بفرستند و يک عمامه و شمشيری جواهر آنشان را نيز همراهش کنند. او با پوشيدن اين لباس در يک مجلس بالماسکه نظر همه را به خود جلب کرد و موجب شد که پس از آشکار شدن چهرهء ميهمان ها پادشاه او را احضار کرده و پس از تبريک گفتن يک جعبه سيگار نقره ای به او هديه کند. سال ها بعد وقتی که فرديناند پادشاه مجارستان در تبعيد به سر می برد کمال به عنوان نشانهء احترامی که به اين دولتمرد می گذاشت، يک جعبهء سيگار طلا برای او فرستاد.
Borna66
09-15-2009, 05:14 PM
باری، در چشم جمال همه چيز زندگی در صوفيه نيکو می نمود، بی آنکه کل آن به ميهمانی رفتن و خوشگذرانی صرف شود. کمال وظايف خود را بسيار جدی می گرفت. و اين وظايف، هم از نظر او و هم از ديد فتحی، طبيعتی به يک سان سياسی و نظامی داشتند. کمال تصميم گرفت که بلغارستان را به خوبی بشناسد و به خصوص با اقليت پر نفوذ ترک آن رابطه برقرار کند. او، با شکير، به محله های ترک نشين سر می زد و مشاهده سطح بالای زندگی هم ميهنانش در اين سرزمين بيگانه به شدت او را تحت تاثير قرار داده بود. ترک ها در بلغارستان با آزادی به کار تجارت مشغول بوده و در کار خود موفق می بودند. از اين نظر اوضاع شبيه ترکيه بود، چرا که در اينجا هم تنها خارجی ها می توانستند دست به فعاليت های تجاری موفق بزنند. آن ها در مناطق مختلف و بخصوص در منطقهء «پله ون» کار و صنايع خود را داشته و برخی از آن ها به ثروت های بزرگی دست يافته بودند. زنانشان در مقايسه با زنان خانه پدری آزادتر بوده و بسياری از آن ها حجاب را به کلی کنار گذاشته بودند. در محله های آنها همه جا مدارسی به چشم می خوردند که هنوز در سرزمين اصلی ترک ها وجود خارجی نداشتند. کمال، رفته رفته، کمال در ذهن خود تصوير مشخصی می ساخت از آن نحوهء زندگی که مردمان ترک خانهء پدری اش می توانستند و لازم بود که بدان دست يابند.
در همين گشت و گذارها بود که او با زندگی جا افتادهءدهقانان نيز آشنا شد. روزی در صوفيه در کافه ای واقع در محل رفت و آمد مردم طبقهء بالا نشسته و به موزيکی که ارکستر زنده می نواخت گوش می کرد. در اين حال يک بلغاری که لباس دهقانان را بر تن داشت وارد شده و سر ميز کنار او نشست. چندين بار پيشخدمت را صدا کرد. پيشخدمت در ابتدا به کلی او را ناديده می گرفت و عاقبت هم حاضر نشد از او دستور بگيرد. آنگاه صاحب کافه از او خواست که آنجا را ترک کند. اما دهقان مزبور از رفتن خودداری کرده و گفت: «تو جرات نداری مرا از اين جا بيرون کنی. بلغارستان را کار و زحمت من سرپا نگاهداشته است و تفنگ من است که از آن دفاع می کند». وقتی که پليس را خبر کردند او طرف مرد دهقان را گرفت و کافه داران مجبور شدند برای دهقان چای و شيرينی بياورند و کاملاً معلوم بود که مرد دهقان قادر به پرداخت پول آن هست. کمال با يادآوری اين خاطره بعدها گفته است: «من می خواهم که دهقانان ترک هم همين گونه باشند. تا زمانی که دهقانان صاحب کشورشان نباشند هيچ پيشرفتی در اين کشور ممکن نخواهد بود». اين امر نطفهء شعار آيندهء پيروان راه کمال شد: «دهقان ارباب اين کشور است».
در همان اوقات کمال تجربهء دست اولی از نوع کار يک نظام پارلمانی به دست آورد. شکير خود نمايندهء پارلمان بود و يکی از اعضای هفده نفری گروهی محسوب می شد که تاثيری فوق العاده بر مذاکرات پيچيده ی مجلس چند حزبی کشور داشتند. آنها در مجلس تعادلی ايجاد کرده بودند و گاه می توانستند قوانين جديدی را به تصويب رسانند. کمال شب های متعدد در قسمت تماشاچيان مجلس نشسته و برای استفاده به سود آيندهء خود مذاکرات را تعقيب می کرد و به تفصيل تاکتيک های سياسی به کار رفته در يک فضای پارلمانی را مطالعه می نمود و در اين کار همان دقتی را بکار می برد که در مورد تاکتيک های نظامی ميدان جنگ اعمال می کرد. در عين حال هدف مستقيم و بلافاصله تری را نيز در ذهن داشت چرا که به نظرش می رسيد که می توان از طريق اقليت ترک اين کشور ماشين سياسی بلغارستان را تحت تاثير قرار داد و از آن به سود کشور خود استفاده کرد.
برای اين کار لازم بود که در مرحلهء نخست ترک های ساکن بلغارستان نسبت به روحيهء ملی خود آگاهی يابند. به اين منظور او از طريق سفارتخانه خودشان به کنترل دو روزنامهء ترک زبان پرداخت و کوشيد که خبرها و مقالات آنها را در جهت مطلوب خود هدايت کند. همچنين، با فرستادن کارگزارانی می کوشيد تا روحانيون و اعضای مؤثر اقليت ترک را با افکار خود آشنا سازد. در عين حال از محل بودجه های محرمانه بين آن ها پول تقسيم می کرد. در جريان اين فعاليت ها متوجه آدميان مرتجعی شد که بسيار ناراحت بودند از اينکه او و فتحی در خيابان های صوفيه به جای فينه از کلاه استفاده می کنند. بنظر آنها چنين رفتاری از جانب يک مقام ترک به شدت تکاندهنده محسوب می شد. اين امر به کمال فرصت داد تا به بحث ها و سخنرانی های آتشينی در مورد يک موضوع بی مقدار بپردازد و فوايد استفاده از دو نوع کلاه به جای يک نوع را برای ديگران شرح دهد.
در عين حال عنصر ديگری نيز در اين اقليت وجود داشت که می شد آن را در راستای منافع کشور خود مورد استفاده قرار داد. اين عنصر عبارت بود از گروهی از اهالی مقدونيه که پس از جنگ دوم بالکان به اين جا آمده و اقامت کرده بودند. آنها دارای کميته ای بودند که کمال روابط نزديکی را با آن برقرار کرده و به آن کمک های مالی مختلفی داد. خانم کواتچف، همسر وزير جنگ، که خود اهل مقدونيه بود در اين راه به او ياری می رساند و ارتباط دم افزای کمال با دختر جوان آن ها هم رفته رفته در زبان مردم به نوعی عمل سياسی شهرت يافت.
Borna66
09-15-2009, 05:15 PM
اما، در واقع، طعم رمانتيک اين رابطه بيش از اين ها بود. کمال هرگز تا اين حد با دختر جوانی از خانواده ای متشخص و دارای تربيت اروپايي نزديک نشده بود. و همين امر بتدريح توجه او نسبت به ديميترينا را هر چه بيشتر می کرد. اين رابطه در يک مجلس بالماسکه که در قسمت اعظم آن به رقص دو نفری آنها گذشت به اوج خود رسيد. در ابتدا آن ها درباره موسيقی ـ که ديميترينا سخت بشيفتهء آن بود ـ گفتگو کردند اما بزودی حرف به سياست کشيد و کمال هم با زبانی آتشين به افشای نقشه های خود دربارهء غربی کردن کشورش و بخصوص آزاد سازی زنان آن جامعه پرداخت. گفت که زنان بايد حجاب را کنار گذاشته و آزاد باشند که برقصند و با مردان معاشرت کنند، درست همانگونه که زن های اطراف آن ها در آن مجلس بالماسکه عمل می کردند. آن ها بايد از قيود بندگی خاصی که ازدواج اسلامی موجب آن بود آزاد شوند. ديمتيرينا حس می کرد سيل غيرقابل مقاومت سخنان کمال او را با خود می برد.
کمال ديميترينا را همسر مطلوب اروپايي خويش می ديد اما برای ازدواج ناگزير بود با پدر او گفتگو کند. و همين جا بود که نگرانی از مخالفت پدر ديميترينا ذهن او را به خود مشغول می داشت. آيا ژنرال که مسيحی بود اجازهء ازدواج دخترش با يک مسلمان را می داد؟ او اين نگرانی را با فتحی، که خود مجذوب يک دختر بلغاريايي ديگر، که فرزند ژنرال «راشا پطروف» بود شده بود در ميان گذاشت. نتيجهء کوشش فتحی نوميدکننده بود. ژنرال پطروف بلافاصله گفته بود: «من ترجيح می دهم که سرم را ببرند تا اين که دخترم همسر يک ترک بشود». ژنرال کوباتچف نيز همين نظر را داشت و مودبانه دعوت خانواده اش را برای شرکت در يک مجلس رقص در سفارت ترکيه رد کرد. به اين ترتيب کمال و ديميترينا ديگر همديگر را نديدند.
البته ديميترنيا کمال را فراموش نکرد و ارتباط کمال با خانوادهء او برقرار ماند. چهار سال بعد، در اواخر جنگ، قرار شد که او همراه با پدرش به قسطنطنيه برود و اميدوار هم بود که در اين سفر کمال را ببيند. اما شکست پايانی جنگ از انجام اين سفر جلوگيری کرد. او چندی بعد با يک وکيل بلغاری ازدواج کرد و اکنون هم ـ بهنگام نگارش اين کتاب ـ هنوز در صوفيه زندگی می کند و همسر خود را نيز چندی پيش از دست داده است.
همچنان که سال 1914 به پايان خود می رسيد انور و مثلث رهبری دست به انجام اصلاحاتی سريع و سازنده زدند. جنگ های بالکان عاقبت ترک ها را نسبت به هويت ملی خود آگاه کرده بود و آن ها اکنون دولتی داشتند که ـ هرچند با روش هايي خودمختارانه ـ اين هويت را به نوعی وحدت ملی ترجمه می کرد.
اصلاحات در اغلب بخش های دولت به سرعت انجام می شد اما سرعت آن در درون نيروهای مسلح بيش از بقيهء نهادها بود. انور توجه خود را معطوف سازماندهی نوين و ريشه ای ارتش کرده بود و جمال نيز همين امر را در نيروی دريايي تعقيب می کرد. انور با حرارت بسيار و قابليت تمام موفق شده بود تا افسران قديمی را به وسعت تمام از ارتش خارج کند و افسران جديد را به جای آن ها بنشاند.
او اکنون شهرت جديدی نيز به هم زده بود. ديگر او را تنها بعنوان يک جنگجوی جوان شجاع نمی ديدند، بلکه او سازمانده خوش فکر و لايقی نيز به شمار می آمد. او حتی تحسين کمال را برانگيخته بود آنگونه که طی نامه ای از صوفيه موفقيت های انور را در شغل وزارت جنگ به او تبريک گفت. همچنين در نامه ای به «توفيق روستو» از انور به نيکی ياد کرد اما نسبت به بی لياقتی رييس ستاد عمومی انور انتقاداتی وارد ساخته و آمادگی خود را برای احراز اين شغل به سرپرستی رقيب خود اعلام داشت. اما اين شغلی بود که به نظر نمی رسيد به دست آوردنی باشد.
Borna66
09-15-2009, 05:15 PM
البته در برابر احيای ارتش ترک هزينه ای نيز بايد پرداخت می شد که عبارت بود از کنترل روبه افزايش آن به وسيلهء آلمان ها. در آنزمان اصلاحات نظامی تحت راهنمايي و نظر ميسيون نظامی آلمانی به سرپرستی «ژنرال لیمن فون ساندرز» اداره می شد که فرماندهی با هوش و قابل اتکا بود. اين ميسيون در مورد سربازان ترک دارای اختيارات اجرايي گسترده ای بود و تعداد افسران آلمانی در سراسر ستاد ارتش نيز رو به افزايش داشت. همين امر در مورد واحدهای مختلف نظامی صدق می کرد و به خصوص در 1914 رشد تعداد اين افسران سرعت فراوانی به خود گرفت. متأسفانه رو به ازدياد نهادن آنچه که «کمک آلمان ها» خوانده شده و تحت نظارت انور انجام می گرفت برای امپراتوری عثمانی نتايج فاجعه آميزی به همراه داشت.
اکنون حدوث جنگی ديگر حتمی به نظر می رسيد. در 28 جون 1914 وليعهد اتريش، دوک اعظم فرانتس فرديناند، به دست يک دانشجوی جوان در «ساريو» به قتل رسيد. گفته می شد که اين جوان به وسيله يک سازمان تروريستی صربستانی تعليم ديده و مسلح شده است. يک ماه بعد اتريش به صربستان اعلام جنگ کرد. قيصر هم از آنان پشتيبانی نمود و به اين ترتيب جهان جهانی اول آغاز شد. دو روز قبل از آن و فقط با اطلاع چهار تن از اعضای کابينه ترک قرارداد اتحادی مخفيانه عليه روس ها بين ترک ها و آلمان ها امضا شده بود. تاريخ اين امضا دوم ماه اوت بود.
طلعت به اين دليل به سوی عقد اين قرار داد متمايل شده بود که از منزوی شدن ترک ها هراس داشت و فکر می کرد که ترکيه بايد از پشتيبانی قدرت های بزرگ برخوردار باشد. او در کوشش های قبلی خود برای جلب تضمين های مثبت از جانب بريتانيا و فرانسه عليه روس ها، که دشمن تاريخی ترک ها بودند، نااميد شده بود. اما از آنجا که می دانست، عليرغم اصلاحات انور، ارتش ترک همچنان برای بازسازی و نيرومند شدن محتاج زمان است نظرش اين بود که در حد ممکن بی طرفی تترک ها حفظ شود. به اين ترتيب هنوز قطعی نبود که ترک ها نيز وارد جنگ شوند.
در صوفيه کمال به شدت مخالف ورود ترکيه به جنگ، آن هم در کنار آلمان، بود. چرا که اگر آلمان در اين جنگ پيروز می شد ترکيه را جزو اقمار خود در می آورد و اگر شکست می خورد ترکيه هم همه چيز را از دست می داد. کمال نه از آلمان ها بدش می آمد و نه نسبت به آن ها بی اعتماد بود اما کلاً در مورد امکان پيروزی آن ها شک داشت. ديدار از پاريس او را قانع کرده بود که وضعيت نظامی منطقه امکانات پيش بينی نشده ای را با خود دارد. اگرچه واقعيت داشت که ارتش آلمان به سرعت به سوی پاريس پيش می رفت اما سربازی که در درون ذهن کمال زندگی می کرد در نامه ای به دوستش صالح می نوشت که «تحت تاثير عوامل گوناگون ارتش آلمان بايد به صورت زيکزاک پيشروی کند و اين واقعيت می تواند برای آن زيانبار باشد. ما بدون تعيين هدف های خود دست به بسيج نيرو زده ايم و نگاهداشتن ارتشی بزرگ به حالت آماده باش برای مدتی طولانی برای ما نتايح درستی به بار نخواهد آورد. و دست آوردهای اين جنگ برای ما و متحدان مان چندان روشن نخواهد بود».
از سوی ديگر او چنين می ديد که اگر جنگ گسترش پيدا کند ترکيه نمی تواند برای هميشه بی طرف باقی بماند. و اعتقاد داشت که در اين صورت کشورش بايد عليه آلمان وارد اين جنگ شود نه بعنوان متحد آن. او، در شانزده جولای 1914، در يک گزارش رسمی به انور، وزير جنگ عثمانی، مشاهدات خود در صوفيه را شرح داده است و اين گزارش هم اکنون در آرشيو رياست جمهوری در آنکارا موجود است. کمال گزارش کرده است که بلغارها بسوی اتريشی ها تمايل يافته اند با اين اميد که به کمک اتريش به رويای خود برای ايجاد بلغارستان بزرگ تحقق بخشند. اما اين امر آنها را کفايت نخواهد کرد و بلغارها، در پی آن، خواستار گسترش قلمروی خود به سوی شرق شده و اين کار را به هزينهء عثمانی انجام خواهند داد و، در نتيجه، بی عمل ماندن برای عثمانی کار خطرناکی است و بلغارها بدون شک از طرق مختلفی خواهند کوشيد که بر ترک ها غلبه يابند. بهر حال، اکنون که عثمانی با هيچ يک از گروه های مغرب زمين اتحادی ندارد سياستش بايد آن باشد که سری به زير داشته و ظاهر رفيقانهء خود نسبت به بلغارستان را حفظ نمايد. اما اگر جنگی که مطابق پيش بينی کمال در خواهد گرفت عثمانی را نيز در بر گيرد آنگاه «بهترين کار ما آن است که بهانه ای پيدا کرده و ما با پيشدستی به بلغارستان حمله کنيم». چنين سياستی حتی ممکن است منافع عثمانی در يونان را نيز افزايش دهد.
در همين حال او مرتبا با دوستان خود در قسطنطنيه ارتباط داشت و نظرياتی را برای آن ها می نوشت که از وجود درک پيش بينندهء او در مورد واقعيت های بين المللی خبر می دادند. او حتی پيش بينی می کرد که دير يا زود امريکا نيز در اين جنگ درگير شود و به اين ترتيب جنگ اول جهانی آغاز گردد. آشکار بود که در آنزمان به نفع عثمانی بود که بيطرف باقی مانده و در همان حال بسرعت بر قدرت نظامی خود افزوده و، با ايجاد تعادلی در بين نيروها، مترصد لحظهء تصميم گرفتن دربارهء دخالت کردن يا نکردن باشد و بتواند تصميم بگيرد که بايد به کدام طرف جنگ بپيوندد. در اين مورد نيازی به عجله نبود. کمال قانع شده بود که جنگی طولانی در پيش است.
Borna66
09-15-2009, 05:15 PM
انور اما اعتقاد داشت که اين جنگ کوتاه خواهد بود و اگر عثمانی بخواهد دستاوردی از آن داشته باشد بايد هر چه زودتر داخل جنگ شود. دو حادثه هم کفهء ترازو را به سوی فکر او سنگين کرد. نخستين آن امتناع نيروی دريايي انگلستان بود از تحويل دو کشتی جنگی که کارخانهء «آرمسترانگ ويت ورث» آن را برای دولت عثمانی ساخته بود. در آن زمان زنان عثمانی جواهرات و ديگر اشيای قيمتی خود را در يک نمايش عمومی برای انجام اين خريد اهدا کرده بودند و، در نتيجه، قيمت آن نيز پرداخت شده و کشتی ها آماده تحويل بودند. اگرچه ماده ای در قرار داد خريد اين کشتی ها منظور شده بود که بر اساس آن در صورت وقوع جنگ قرار داد ملغی می شد اما اين عمل حتی در چشم طرفداران نيروهای متحد برای انگلستان سرشکستگی داشت.
حادثهء ديگر ظهور ناگهانی و غير مترقبهء دو کشتی آلمانی، موسوم به «گوبن» و «برسلا»، در «بسفر» بود که بر اساس موافقت انور توانسته بودند کشتی های جنگی انگليس را از مديترانه بيرون کنند. اين دو کشتی به وسيلهء دولت عثمانی خريداری شده و نام های آن ها به «ياوز» و «ميديلی» تغيير يافته بود اما افسران و کارکنان آلمانی آن ها با گذاشتن کلاه های ترکی به کار خود ادامه داده و مورد استقبال عموم هم قرار گرفته بودند.
بدينسان تنها وقوع يک درگيری با روس ها لازم بود تا ورود ترکيه به جنگ را قطعی کند و، عليرغم مخالفت اکثريت اعضای کابينه، اجرای چنين کاری برای انور آسان بود. به همين دليل اين دو کشتی مرتباً «برای انجام مانور» و در حقيقت بقصد تحريک روس ها به داخل دريای سياه فرستاده می شدند. در انتهای اکتبر کشتی «گوبن» همراه با کشتی قديمی «حميديه» و چند ناو ديگر به طرف شمال رفته و بدون هيچ گونه اخطار يا بهانه ای بنادر «اودسا»، «سباستوپل» و «نووو روسيسک» را بمباران کردند. دريادار آلمانی در جيب خود دستور مخفيانه ای از انور داشت که متن آن را می توان در کتاب «هلال طالع» نوشته «ارنست ياخ» آمده است: «نيروی دريايي ترک بايد از طريق اعمال زور بر دريای سياه تسلط يابد. کشتی های روسيه را جستجو کرده و هر کجا آنها را يافتيد بدون اعلام جنگ بسويشان آتش بگشاييد. » در پی جنگی که در گرفت چند کشتی روسی غرق شدند. اين کار دست زدن به نوعی اعلام جنگ بود.
البته انور چنين وانمود کرد که از اين حمله خبر نداشته است و طلعت نيز فقط زمانی از آن مطلع شد که حادثه اتفاق افتاده بود. او با شنيدن خبر گفت: «کاش مرده بودم و مرگ کشورمان را نمی ديدم». با اين همه او توانست مقام خود را حفظ کند. جمال هنگامی که در کافه «سرکـِل دوريان» مشغول ورق بازی بود خبر را دريافت داشت. او حيرت زيادی از خود نشان داد. رنگش پريد و به سرش دخترش قسم خورد که چيزی در اين مورد نمی داند. او نيز در سمت خود باقی ماند. البته جمال بعدها گفته است که ورود پيشدستانهء کشورش به جنگ بهتر از آن بوده است که با حقارت به زير يوغ روس ها بروند. سعيد حليم، وزير اعظم، استعفای خود را تقديم سلطان کرد اما سلطان او را در آغوش کشيده و تقاضا کرد که وزير اعظم او را از تنها منبع راحتی خيال خويش محروم نکرده و سرنوشتش را به دست مردانی نالايق نسپارد. شاهزاده حليم نيز اين امر را پذيرفت. از ميان اعضاء کابينه تنها جاويد، همراه با سه وزير کم اهميت تر، استعفا دادند. جاويد به هنگام استعفا گفت که: «حتی اگر برنده شويم هم کارمان سامان نخواهد داشت».
و بدينسان آخرين مرحلهء حضيض و سقوط امپراتوری عثمانی آغاز شد.
Borna66
09-15-2009, 05:15 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل دهم ـ جنگ جهانی اول
اگرچه مصطفی کمال با جنگ مخالفت کرده بود اما اکنون که اين امر اتفاق افتاده بود، با حرارت تمام و روحيه ای ميهن دوستانه، به آن می پيوست. همچنين، اگرچه در نظر او آلمان ها دشمن طبيعی کشورش محسوب می شدند، اکنون که آنها متحد نظامی کشورش محسوب می شدند او نيز آماده می شد که، تا جايي که صبرش اجازه دهد، با آنها مدارا کند. در صوفيه، وظيفهء نخست او آن بود که بر بلغارها برای ورود به جنگ فشار وارد کند. او، بدين منظور، و به عنوان همکار فتحی، از همه ی امکاناتش استفاده می کرد. در عين حال، آنها با سيلی از تبليغات روس ها روياروی بودند.
بر اساس آنچه که «مادام پتروف» بعدها به ياد می آورد، مصطفی کمال در يکی از ميهمانی های عصرانهء او «تحت تاثير شراب، پر حرف و دست و دل باز شده و تمام سرزمين هايي را که بلغارستان در جنگ دوم بالکان از دست داده بود براحتی به ژنرال پتروف بخشيد. او گفت که بلغارستان بايد صاحب "آندريانوپل" شود؛ بايد به جبهه "چاتالجا" برگردد و در آنجا مستقر شود و همهء زمين های پشت قسطنطنيه بايد از آن بلغارستان باشد. تخيل او از اين همه پيشتر رفت و، همچون پيامبران، به يک ترکيهء آسيايي اشاره کرد که پايتخت آن در آناتوليا قرار داشته و در جانب مغرب خود با بلغارستان در اتحادی جاودانه به سر می برد، از اين طريق جزيي از اروپا می شد و در دفاع مشترک از قسطنطنيهء آزاد در برابر روس ها همکاری می کرد. حتی به نظر می رسيد که او آماده است تا خود شهر را هم به ژنرال تقديم کند. اسپس يک وابستهء نظامی ترک که تازه از راه رسيده بود با اشاره به فتحی که نشسته بر سر ميز مشغول گفتن تعارفات مختلفی به مادموزل پترف بود اعلام خطر کرد. فتحی در برابر بذل وبخشش وابستهء نظامی خود به شدت به خنده افتاد و خطاب به ژنرال گفت: "خب، حالا شما در مقابل چه چيزی به ما می دهيد؟"»
وظيفهء ديگر کمال گرفتن اسلحه و مايحتاج نظامی از بلغارها برای ارتش ترکيه بود. او توانست در مورد مبادله مقدار زيادی گندم و پول نقد با اسلحه از بلغارها قول بگيرد و سپس «شکير زومره» را برای دادن ترتيب اين کار به قسطنطنيه فرستاد. شکير در آن جا به ملاقات «طلعت»، که اکنون وزير دارايي شده بود، رفت. اما طلعت او را به سراغ «جاويد» فرستاد که اگرچه از شغلش استعفا داده بود اما در پشت صحنه در مورد سياست های مالی کشور نظرات موثری را ارائه می کرد. جاويد از توصيه برای پرداخت پول خودداری کرد و گفت که برای اين کار پولی وجود ندارد. و اضافه کرد که: «به نظر می رسد شماها خيال می کنيد اين جنگ سال ها به طول خواهد انجاميد».
کمال، مشتاق شنيدن خبرهای دست اول، در ايستگاه قطار صوفيه به استقبال شکير رفت و وقتی شکير از امتناع جاويد خبرداد بشدت عصبانی شده و با سخنان پيشگويانه ای گفت «مردی اين چنين لايق چوبه دار است!». جالب است بدانيم که در 1926، در پی محاکمات متهمان به خيانت به کشور، جاويد در آنکارا به دار آويخته شد.
همچنان که جنگ ادامه می يافت صبر کمال نيز رو به انتها نهاده بود. او اکنون سرهنگ دوم بود و حق داشت فرماندهی يک هنگ را بر عهده داشته باشد. بر اين اساس، طی نامه ای به انور، تقاضای پستی در خور درجه اش کرد، اما انور در پاسخ نوشت: «البته هميشه برای شما در ارتش پستی وجود دارد. اما از آنجا که نگاهداشتن شما در صوفيه به عنوان وابستهء نظامی اهميت خاصی دارد ما شما را در همانجا نگاه می داريم». در مقابل اين تصميم کمال پاسخ داد که اکنون وظيفهء مقدس تر رفتن به جبهه جنگ در برابر او قرار دارد و اضافه کرد که «اگرشما مرا شايسته داشتن درجه بالاتری نمی دانيد اين مطلب را به وضوح به من بگوييد». انور به اين نامه پاسخ نداد.
آنگاه، ماموری آمده از قسطنطنيه، از نقشهء جديد انور خبر داد که بر اساس آن قرار شده بود سه گردان نظامی از طريق ايران به هندوستان اعزام شده و در آنجا مسلمانان را به شورش عليه انگليس ها تشويق کنند. و اکنون می خواستند بدانند که آيا می پذيرد فرماندهی اين نيرو را بر عهده بگيرد؟ اين خبر کمال را بشدت متوحش ساخت. او می ديد که اين يکی از خيال پردازی های دور و دراز انور است و نشان می دهد که ذهن او در سرآغاز جنگ چگونه کار می کند. کمال در برابر اين پرسش برخوردی طنزآميز داشت و پاسخ داد که من برای چنين عملياتی «قهرمانی که شما می خواهيد نيستم». همچنين اضافه کرد که برای اين گونه عمليات نيازی به اعزام سه گردان نيست و تنها کافی است يک افسر را اعزام داشت تا در سر راه خود به هندوستان سربازانش را گردآوری کند. البته خودش می دانست که چنين کاری ممکن نيست و عدها هم به خشکی گفته است: «اگر چنين کاری ممکن بود من منتظر دستور نمی ماندم و خودم اقدام می کردم و سربازانم را هم پيدا می کردم در آن صورت می توانستم هندوستان را فتح کرده و امپراتور آن شوم!» بهر حال حرف اصلی او آن بود که قصد دارد در جبهه ای در کشور خودش بجنگد.
Borna66
09-15-2009, 05:16 PM
نخستين ماه های جنگ برای ترکيه فاجعه آميز بود. اگر رهبران آن عاقل بودند آن چند ماه قبل از شروع جنگ را به يک استراتژی دفاعی اختصاص داده و به بالا بردن قدرت نظامی کشور پرداخته، تعليمات نيروها را به پايان رسانده، و از آن ها با روشن بينی استفاده می کردند. يعنی، همراه با آماده شدن، صبورانه به تماشای آنچه می گذشت نشسته و زمانی تصميم می گرفتند که بدانند تهديد نيروهای متحد از کدام سو خواهد آمد.
اما انور به هيچ کدام از اين مطالب نمی انديشيد. او دوستدار ماجراجويي های بزرگ و رومانتيک بود و خود را در نقش اسکندر کبير اسلامی می ديد که، به سودای برپا داشتن امپراتوری نوين ترکيه در آسيا، عليه بريتانيا مبارزه می کرد. البته اين رؤيا کاملا با نقشه های آلمان برای فتح جهان نيز تطابق داشت.
انور، برای تحقق اين رويا، فرمان انجام دو حملهء بلافاصله را صادر کرد؛ يکی به سوی شمال و عليه روس ها و ديگری به جانب جنوب عليه مصری ها. حملهء نخست، که به منظور محاصرهء نيروهای روسيه در قفقاز انجام شده و عليرغم توصيه های فرمانده هيئت مشاوران آلمانی، ژنرال ليمن فون ساندرز، انجام می شد به فاجعه ای کامل انجاميد و، در شرايط سخت زمستانی، بخش کاملی از ارتش عثمانی کلاً نابود شد؛ يعنی همان نيرويي که می توانست برای دفاع از شرق کشور ذخيره شده باشد.
کمال تنها پس از آن که انور عازم انجام تصميم فاجعه آميز خود شد به منصب فرماندهی رسيد. در واقع او تصميم گرفته بود که، عليرغم دستورات رسيده، صوفيه را ترک کند و حتی به اين فکر افتاده بود که به عنوان يک سرباز عادی در ارتش ثبت نام نمايد. اما درست زمانی که آمادهء حرکت شده بود تلگرامی از معاون انور در وزارت جنگ به دستش رسيد که او را به عنوان فرمانده ديويزيون نوزدهم ارتش عثمانی منصوب کرده و از او خواسته بود تا بلافاصله خود را به قسطنطنيه برساند.
هنگامی که کمال خود را به سرفرماندهی ارتش معرفی کرد او را به ديدن انور بردند که به تازگی از سرزمين های شرقی بازگشته و لاغر و رنگ پريده می نمود.
کمال به او گفت:«شما کمی خسته به نظر می رسيد».
«نه چندان».
«چه اتفاقی افتاده است؟»
«ما شکست خورده ايم، همين».
«اوضاع عمومی چطور است؟»
انور پاسخ داد: «خيلی خوب!»
کمال که نمی خواست بيش از اين او را در تنگنا بگذارد مسئلهء سمت جديدش را مطرح کرد و گفت: «من بايد از شما تشکر کنم که مرا به فرماندهی ديويزيونی که شماره 19 را بر خود دارد منصوب کرده ايد. اما اين ديويزيون کجاست؟ و در کدام بخش ارتش قرار دارد؟»
انور پاسخ مبهمی داد: «بله بله، شايد بتوانيد اطلاعات دقيق تر را از ستاد عمومی دريافت کنيد».
آنگاه کمال از ادارات مختلف ستاد عمومی ديدن کرده و در مورد ديويزيون خود پرس و جو کرد. اما پاسخی وجود نداشت. عاقبت کسی به او توصيه کرد که سری به دفتر ژنرال ليمان فون ساندرز بزند که اداراتش در وزارت جنگ قرار داشتند. کمال را به دفتر رييس ستاد راهنمايي کردند و او گفت: «در تشکيلات ما چنين ديويژيونی وجود ندارد اما کاملاً محتمل است که لشگر سوم، که در گالی پولی مستقر است، مشغول برنامه ريزی برای ايجاد واحدی باشد که شما از آن سخن می گوييد. اگر شما زحمت رفتن به آنجا را بر خود هموار کنيد مطمئنا اطلاعات لازم را به دست خواهيد آورد».
کمال، پيش از آن که وزرات جنگ را ترک کند از ژنرال فون ساندرز هم ديدار کرد. آنها قبلاً همديگر را نديده بودند اما احساسات ضد آلمانی کمال که بی پروا بيان می شد موجب آن شده بود که همديگر را بشناسند. ژنرال آلمانی کمال را با احترامی دوستانه پذيرفت و پرسيد که کی از صوفيه برگشته است و نيز پرسيد که «آيا بلغارها قصد ندارند برای ورود به جنگ تصميم بگيرند؟ »
کمال پاسخ داد که به نظر او آن ها هنوز دست به چنين کاری نخواهند زد چرا که منتظر حدوث يکی دو امر ديگر هستند. يکی پيروزی چشم گير آلمان ها و يا کشيده شدن جنگ به سرزمين خودشان.
اين سخن موجب شد که در فون ساندرز واکنشی عصبی بوجود آيد و او با ناراحتی گفت: «پس بلغارها به پيروزی ارتش آلمان باور ندارند؟»
کمال هم با آرامش پاسخ دارد «نه!»
آنگاه فون ساندرز با حالتی پر سوءظن پرسيد «و نظر خود شما چيست؟»
کمال مردد بود اکه در مقام فرمانده ديويزيونی که هنوز وجود خارجی ندارد چگونه می تواند در اين مورد عقيده ای ابراز کند. از سويي ديگر مدت ها بود که او نظرات خود را به روی کاغذ آورده بود و اکنون به سختی می توانست آن ها را پس گيرد. بعلاوه، عليرغم آنچه که به طور علنی بيان داشته بود، نمی توانست در دل خود با سياست مآل انديشانهء بلغارها همدلی نداشته باشد. پس تصميم گرفت که نظرش را به صراحت بيان کند و به اختصار گفت: «من فکر می کنم حق با بلغارها باشد».
ليمن فون ساندرز بی هيچ سخنی از جا برخاست و کمال اجازه مرخصی گرفت. او از آنجا رهسپار گالی پولی شد ـ جائی که بنظر می رسيد ديويزيون تحت فرماندهی او در آنجا روند شکل گيری خود را طی می کند.
Borna66
09-15-2009, 05:16 PM
در آن حال انور همچنان، عليرغم توصيه های فون ساندرز، دست به کار حمله پر سر و صدای دوم خود شده بود. اين حمله بايد به صورت تصرف سريع ترعه سوئز به منظور بيرون راندن انگليس ها از مصر صورت می گرفت. حرکت قوای ترک، به رهبری سرگرد آلمانی «فون کرس» در صحرا تا رسيدن به ترعه هفت روز طول کشيد. در آنجا سربازان شبانه حرکت کرده و انگليس ها را غافلگير کردند. چند تن از سربازان موفق شدند که خود را به آن سوی ترعه برسانند اما کرانهء غربی ترعه به شدت مقاومت می کرد و به زودی ارتش و توپخانه دريايي انگليس ها نيز به تقويت آن پرداختند. در نتيجه نيروی ترک مجبور به عقب نشينی شد. اما همين حمله موجب شد که انگليس ها هشيار شده و به ساختن مواضع دفاعی ترعه سوئز در مقابل هر گونه حمله ای از جانب ترک ها به مصر بپردازند.
ترک ها، که در هر دو حملهء خود ناکام شده بودند، اکنون با حمله ای از جانب قوای متحده روبرو بودند. از آغاز سال 1915، بر اساس گزارشات اطلاعاتی در مورد حرکات زمينی و دريايي قوای دشمن، آشکار شده بود که نيروهای متحده در جزاير بيرون تنگهء «داردانل» تجمع کرده اند و زمان زيادی به آغاز حملهء قوای انگليس و فرانسه به قسطنطنيه از طريق راه های باريک آبی و دريای مرمره باقی نمانده است. در اين ميان، شکست در قفقاز و مصر موجب از دست رفتن روحيه ها شده بود و ساکنان قسطنطنيه آشکارا چنان سخن می گفتند که گويي تصرف شهر امری انجام شده است. آلمان ها کمی وحشت زده شده و از ترس ورود روس ها شروع به گفتگو در بارهء صلحی جداگانه کرده بودند. خانواده های ترک بسرعت از آناتولی خارج می شدند. در بخش آسيايي قلمرو عثمانی دولت دو قطار مخصوص را به طوری آماده ساخته بود که بتوانند در عرض يک ساعت حرکت کنند. يکی از قطارها به سلطان و همراهانش تعلق داشت و ديگری به هيات های ديپلماتيک مقيم قسطنطنيه اختصاص يافته بود. از عبدالحميد، که اکنون به صورت تبعيدی در قصر «بيلربی» زندگی می کرد دعوت شد تا به خانوادهء سلطنتی بپيوندد. اما او از اين کار امتناع کرده و با بدجنسی به برادرش، سلطان، گفت: «اگر قسطنطنيه را ترک کنی هرگز ديگر قادر به بازگشت به آن نخواهی بود».
دولت تصميم گرفته بود که به شهر «اسکي شهير» نقل مکان کند و مدارک موجود در آرشيو قصر وزير اعظم و طلاهای موجود در بانک پيشاپيش به آنجا فرستاده شده بود. در کلانتری های قسطنطنيه ظروف حاوی بنزين ذخيره شده بود که قرار بود به کار آتش زدن شهر بياند. آثار هنری را در زير زمين های موزه ها دفن کرده بودند و قرار بود برخی از ساختمان های عمومی، و از جمله کليسا / مسجد «اياصوفيا» را با ديناميت منفجر کنند. هنگامی که سفير امريکا به اين امر اعتراض کرد طلعت به او پاسخ داد که در کميتهء وحدت و ترقی حتی شش نفر پيدا نمی شود که برای چيزهای قديمی اهميتی قائل شوند. و ادامه داد که «ما همه از چيزهای نو خوشمان می آيد».
همه چيز از تجزيه و شکست بخبر می داد. هزاران نفر از ترک ها در دل برای پيروزی قوای متحده دعا می کردند. و رييس پليس گروه های بيکاران را از ترس وقوع انقلاب به خارج شهر منتقل می کرد. هنگامی که در فوريه 1915 ارتش انگلستان با آتشبار خود مقاومت قلعه های قرارگرفته در ورودی داردانل را شکست، شايع شد که آن ها دو تپه کامل را با خاک يکسان کرده اند. اهالی شهر گوش به شنيدن صدای آتشبارها داشتند و ببه عشق ديدن دوربين های زيردريايي های دشمن در جزاير مرمره پيک نيک می کردند.
اکنون تنها انور، که پس از شکست در قفقاز دور از انظار عمومی به سر می برد، حالتی خونسرد و متمرکز داشت. او هميشه اين حالت را به صورت چشمگيری حفظ می کرد، هيچ گاه مغشوش و يا هيجان زده نمی نمود و هر کجا که وارد می شد با خود آرامشی خاص را به همراه می آورد. اکنون او از يقين مطلق خود به اين که ارتش بريتانيا هرگز قادر به ورود به داردانل نخواهد شد سخن می گفت و معتقد بود که همهء اين نگرانی ها ترس احمقانه ای بيش نيست. از نظر او استحکامات ترعهء داردانل تسخير ناپذير بودند و حتی اگر دشمن آنها را تسخير می کرد نيز قسطنطنيه تا آخرين نفر مقاومت نموده و هرگز تسليم دشمن نمی شد. در واقع اکنون رويايي تازه ذهن او را به خود مشغول کرده بود و در آن او خود را کسی می ديد که نامش به عنوان ويران کننده استورهء شکست ناپذيری نيروی دريايي بريتانيا به تاريخ می پيوست ـ يعنی کاری که نه آلمان ها و نه هيچ ملت ديگری موفق به انجامش نشده بود.
حوادثی که پيش آمد ـ البته به دلايلی معکوس ـ ثابت کرد که انور درست می گويد. حملهء دريايي بريتانيا در هجدهم ماه مارچ موفق به شکستن استحکامات ترعهء داردانل نشد و عقيم ماند. بريتانيايي ها به دلايل بسيار پيچيده تصميم گرفتند تا وقتی نتوانند کشتی های خود را از طريق زمينی حفاظت کنند به حمله دست نزنند. در واقع اين ژنرال ليمن فون ساندرز بود که پيش بينی کرده بود که آنها مجبور به چنين کاری خواهند شد. در پی توقف حملهء انگليس ها، دستور داده شد که در سراسر قسطنطنيه پرچم ها را به اهتزاز درآورند اما در ميان ترک ها کمتر کسی باور داشت که پيروزی نهايي از راه رسيده است. و به راستی هم که جنگی سخت در پيش بود.
انور تصميم گرفت که برای دفاع از داردانل واحد جداگانه ای به نام لشگر پنجم بوجود آورد و ژنرال ليمان فون ساندرز را به فرماندهی آن منصوب کرد. ديويزيون در حال تشکيل نوزدهم، به فرماندهی سرهنگ دوم مصطفی کمال در اين لشگر جای داشت و سرفرماندهی آن در «مايدوس» واقع بود. بدينسان، کمال تنها دو ماه وقت داشت، تا پيش از شروع حملهء قوای متحده، سربازان خود را ساماندهی کند.
Borna66
09-15-2009, 05:16 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل يازدهم ـ پياده شدن قوا در گالی پلی
کمال ترعه گالی پولی را از دوران عمليات عليه بلغارها در جنگ بالکان و زمانی که ستادش در همين �مايدوس� قرار داشت می شناخت. در آنزمان او پيرامون امر دفاع به نظرات خاصی رسيده بود که با عقايد افسران همکارش دتضاد داشت. آن ها اعتقاد داشتند که از طريق کشيدن سيم خاردار در سراسر ساحل می توان از پياده شدن قوای دشمن در سواحل اين ترعه جلوگيری کرد. کمال با اين عقيده مخالف بود و اعتقاد داشت که هر دشمنی می تواند با تکيه کردن بر آتش دفاعی دريايي در خشکی پياده شود و آنگاه وظيفهء دفاع بر عهدهء مناطق دفاعی داخلی گذاشته می شود.
يک بار، در حين گفتگو پيرامون اين تمهيدات با رئوف، که افسر نيروی دريايي بود و با نظرات او توافق داشت، کمال خود را به جای دشمن گذاشته و گفته بود: �شما ممکن است هر چقدر که بخواهيد برای دفاع سيم خاردار به کار بريد اما من می توانم به آسانی آن ها را از سر راه برداشته و در خشکی قوا پياده کنم. آنگاه اگر نيروهای دفاعی که بتوانند از پيشرفت من در خشکی جلوگيری کنند وجود نداشته باشند من به راحتی می توانم گالی پلی را تصرف کنم�. کمال اين درس علم نظام را هنگام جنگ های �تریپلی� آموخته بود. همان زمان که ايتاليايي ها توانستند، زير پوشش آتش نيروی دريايي، قوای خود را در خشکی پياده کرده و دفاع از سواحل را برای ترک ها غيرممکن کنند. اين امر او را نسبت به قدرت تاکتيکی ويژهء بمباران های نيروی دريايي آگاه کرده بود.، حال آنکه بقيهء افسران ترک از مانورهای ممکن در بين خشکی و دريا خبری نداشتند و اکنون ناچار بودند آنها را از طريق تجربهء عملی سخت برای نخستين بار بياموزند.
همانگونه که کمال پيش بينی کرده بود، تحت فرماندهی افسران آلمانی، برنامهء ترک ها اين گونه تعيين شد که از صخره های سنگی لبه ی گالی پولی دفاع کنند و دشمن را وادار نمايند که، پس از ورود به خشکی، متوجه اين صخره ها شود تا آنها بتوانند به دشمن حمله ور شوند. ژنرال �ليمن فون ساندرز�، که لشکرهای خود را به واحدهای کوچکی تقسيم کرده و آن ها را در سراسر خط ساحلی پخش کرده بود، اکنون آن ها را کنار هم نهاده و مناطق تمرکز کمتر اما بزرگتری را بوجود آورده و حداقل نيرو را برای دفاع از ساحل به کار برده بود. با اين همه پرسش اصلی آن بود که دشمن در کجا اقدام به پياده کردن قوا خواهد کرد؟ کمال، با شناختی که از آن سرزمين داشت، يقين حاصل کرده بود که قوای دشمن در دو نقطه در خشکی کناره خواهند گرفت، يکی در دماغه هلس در لبه ی جنوبی دماغه گالی پلی، و ديگری در گبه تپه، در ساحل غربی که از آنجا می شد به راحتی تنگراهه های آبی سواحل شرقی را در نورديد.
Borna66
09-15-2009, 05:16 PM
ارزيابی �ليمن فون ساندرز� اما متفاوت بود. از نظر او محتمل ترين دو نقطهء پياده شدن قوای دشمن در ساحل آسيايي قرار داشتند. به همين دليل او دو لشکر را به ناحيه موسوم به �تروی� فرستاد. همچنين دو لشکر ديگر را هم به تنگه های شمالی شبه جزيره، در منطقهء �بولر� اعزام داشت. از دو لشکر باقيمانده يکی به دماغه �هلس� اعزام شد و آخری ـ يعنی همان لشکر نوزدهم که تحت ادارهء مستقيم خود او اما به فرماندهی مصطفی کمال بقرار داشت ـ به عنوان نيروی ذخيرهء ارتش، در نزديکی �مايدوس� باقی ماند؛ با اين آمادگی که بتوان آن را به هر جهتی که لازم بود و حمله اصلی در آنجا واقع می شد بفرستند. اين نقش مناسب کمال بود و او، در اجرای آن، دهکدهء �بغالی� را در شمال تنگابه ها و در موقعيتی که بتوان به هر دو ساحل دسترسی داشت به عنوان سرفرماندهی خود انتخاب کرد و در آنجا به انتظار پياده شدن قوای دشمن و دفاع از ارتفاعات نشست.
به زودی، اندکی پس از سحرگاه 25 آوريل، قوای کشورهای متحده، درست مطابق پيش بينی کمال، بصورت دو گروه در سواحل دريا پياده شدند: انگليس ها در دماغهء �هلس� و استراليائی ها در منطقهء �زيلاندرز نو� در شمال گبه تپه. در عين حال، دو مانور انحرافی نيز انجام گرفت. يکی به صورت حملهء فرانسوی ها به ساحل آسيايي و يکی نيز به صورت نمايش دريايي کشتی های جنگی انگليس در �بولر�. اين فريب دوم را فون ساندرز جدی گرفت؛ با اين تصور که قوای متحده قصد دارند گردن باريک شبه الجزيره را تصرف کرده و از اين طريق همهء ارتش او را از او جدا سازند. در نتيجه دستور دارد که لشکری به شمال بلر اعزام شود و خود نيز با ستادش به آنسو حرکت کرد. در عين حال، يکی از فرماندهان خود به نام �اسد پاشا� را برای ادارهء جنگ به جنوب فرستاد، بی آنکه با گذشت زمان بتواند قوای کمکی مورد احتياج او را فراهم آورد.
کمال آن روز با صدای آتشبارهای دريايي مستقر در �بغالی� بيدار شد و خود را درست در مرکز اصلی جنگ يافت. صدای آتشبارها از پشت کوه های �سريبر� می آمد که صخره های طولانی و مشکل بودند و به موازات ساحل غربی قرار داشته و برخی از بلندی های شان تا ارتفاع هزار فوت می رسيد و سپس، همچنان که رو به دريا می رفت، از ارتفاعاتش کاسته می شد و به صورت صخره های کوتاه و آبگيرهای کوچک در می آمد. کمال بلافاصله، به منظور ايجاد مواضع خبرگيری، يک گروهان سواره را به جانب سراشيبی های شرقی اين کوهستان و دامنهء شمالی آن ـ موسوم به �کجا چمن� ـ گسيل داشت. بزودی از طرف يکی از لشکرهای نزديک به او گزارش رسيد که �قوای کوچکی از دشمن� از جانب سراشيبی های غربی در کوهپايه های موسوم به �چونوک بر� مشغول پيشروی است. آنها تقاضا کرده بودند که بيک گروهان کمکی برای جلوگيری از اين پيشروی اعزام شود.
کمال بلافاصله دريافت که چه اتفاقی در شرف افتادن است. در واقع �قوای کوچک دشمن� عبارت بود از نيروی اصلی مهاجم. او، بر اساس درک دقيقش از ايجابات نظامی، می دانست که صخره های �سريبلر�، و به خصوص دامنه های �چونوک بر�، کليد دفاع ارتش ترکيه را در دست دارند و تصرف آنها به معنای غلبهء دشمن بر همهء جوانب شبه جزيزه خواهد بود. در نتيجه، ارسال يک گروهان برای متوقف کردن اين حمله، بسيار ناکافی بود و حداقل به کل لشکر تحت فرمانش نياز بود. او، به اراده و مسئوليت خود و با وسعت بخشيدن خودسرانه به اختياراتش تا حد يک سرلشکر، به بهترين هنگ قوای تحت فرماندهی خود ـ که هنگ پنجاه و هفتم نام داشت ـ دستور داد تا با يک توپخانه کوهستانی به سوی دامنه های �کجا چمن� حرکت کند. او می دانست که اين هنگ، درست برای چنين روزی، بصورتی برنامه ريزی شده، تمرين کرده بود. کمال تصميمات خود را به اطلاع سرفرماندهی رسانده و همراه با افسر مسئول امور پزشکی به سرفرماندهی اين هنگ رفت تا پيشروی آن را تسريع و رهبری کند.
تصميم کمال تصميمی شجاعانه بود. او، بدون داشتن اطلاعات بسيار دقيق از قدرت دشمن، بدنهء اصلی قوای ذخيره فون ساندرز را به کار گرفته بود و در اين کار تنها به حس درونی و تشخيص خودش، مبنی بر اينکه با حمله ای شديد روبرو هستند، اتگاء کرده بود. اگر قضاوت او در اين مورد غلط از آب در می آمد و اگر دشمن نقشه کشيده بود تا در جای ديگری قوای اصلی خود را پياده کند تنها يک هنگ از ارتش ترک برای مقاومت باقی مانده بود. اما تشخيص کمال درست بود و او بنا بر اعتمادی که به قضاوت خود داشت به کاری که می کرد اطمينان داشت.
اتريشی ها و نيوزيلندی ها همهء قوای خود را نه در گبه تپه، آنگونه که خود نقشه کشيده بودند و ترک ها نيز انتظار آن را داشتند، بلکه در سواحل �آريبورنو� و در دماغهء زنبورها، در محلی که به نام خور �آنزاک� شهرت داشت پياده شده بودند که منطقهء مشکل تری بود و يک جريان آب نامحسوس کشتی هایشان را به آن سو برده بود. ترک ها در اين محل آمادگی نداشتند و قوای دشمن، عليرغم مشکلات طبيعی منطقه، قادر به پيشروی بود و با وجود مقاومت هاي آشفتهء ترک ها توانسته بود تا سراشيبی های غربی کوهستان پيشروی کند.
Borna66
09-15-2009, 05:16 PM
مسير دامنه های شرقی کوهستان که کمال و افسران و سربازان هنگش بر آن حرکت می کردند پر از پیچ هايي شديد پر علف، آبراهه های خشک شده و تخته سنگ های بزرگ بود و مسافات پيش رو چندان قابل ديدار نبودند. در اين بين، دو راهنما که پيشاپيش فرستاده شده بودند، ارتباط خود را با بقيه از دست دادند و کمال مجبور شد که خودش در پيشاپيش سربازان و به کمک يک نقشه و قطب نما راه را بيابد. او، از آنجا که ايستاده بود، ارتفاعات کجاچمن، دريای مواج و کشتی های دشمن را که در سراسر آدريا پراکنده بودند، می ديد اما صخره های متعدد پيش رو راه پيشروی را مسدود کرده بودند.
او که می ديد مردانش از اين کوهنوردی سخت خسته شده اند به افسران خود دستور داد تا يک استراحت ده دقيقه ای اعلام کنند. آنگاه خود، همراه با چند تن از افسرانش، به سوی �چونوک بر� حرکت کرد. آنها قصد داشتند با اتومبيل حرکت کنند اما وقتی که با زمين سخت ناهموار شد از اتومبيل فرود آمده و پياده به راه افتادند. آنها در نزديکی بالاترين نقطهء کوه به گروهی از سربازان برخوردند که در حال عقب نشينی به جانب پايين کوه می رفتند. آنها يکی از واحدهای مراقبی بودند که ماموريت داشتند از پياده شدن دشمن خبر بدهند و اکنون سه ساعتی می شد که به اجبار با دشمن درگير پيدا کرده بودند.
کمال آن ها را متوقف کرده و پرسيد: �چه خبر شده، چرا فرار می کنيد؟�
جواب اين بود که: �آن ها آمده اند، آن ها آمده اند�.
�کی آمده است؟�
�قربان، دشمن، انگليس ها، انگليس ها�.
کمال پرسيد �کجا؟�
آن ها به دامنه های پايين اشاره کردند که خطی از سربازان اتريشی با آزادی تمام در آن پيشروی می کردند و به کمال نزديکتر بودند تا به سربازانی که او پشت سر جا نهاده بود. خودش بعدها گفته است که �نمی دانم از روی منطق بود يا غريزه که به سربازان در حال عقب نشينی گفتم: شما نمی توانيد از برابردشمن فرار کنيد�.
آن ها معترضانه گفتند �مهمات ما تمام شده است�.
کمال گفت: �سر نيزه که داريد�. و به آنها دستور داد تا سرنيزه ها را بر سر تفنگ ها نصب کرده و روی زمين دراز بکشند. سپس يکی از افسران خود را فرستاده و دستور داد که توپخانه هنگ را همراه با همهء توپ های کوهستانی به نزد او بياورند. خودش گفته است: �وقتی مردان ما بر روی زمين دراز کشيدند دشمن هم همين کار را کرد، و اين مهلتی بود که به نفع ما تمام شد�.
در واقع اکنون اين ترديد دشمن بود که سرنوشت شبه جزيره را تعيين می کرد. در مهلت حاصل از ترديد دشمن، هنگ پنجاه و هفت خود را به کمال رساند و او به سربازان فرمان حمله داد و خود در خط مقدم حمله براه افتاد و با انرژی پايان ناپذير خود سربازان را بر سراشيبی کوه به پايين هدايت کرد. در ين حال به کمک سربازان توپخانه شتافته و توپ های کوهستانی را در محل های مناسبی مستقر کرد و، سپس، ايستاده بر بلندیو بی اعتنا به ايمنی خود مشغول هدايت عمليات شد. خودش نوشته است که: �به آن ها گفتم من به شما دستور حمله نمی دهم، بلکه دستور مردن می دهم. چرا که در طول زمانی که ما می ميريم سربازان و فرماندهان ديگری فرصت پيدا می کنند که خود را به اينجا رسانده و جای ما را بگيرند�. در پايان اين نبرد تقريباً همهء اعضای هنگ پنجاه و هفت جان خود را از دست داده بودند. آن ها بی وقفه از ميان پرده ای از آتش تفنگ های دشمن گذشته و در صفحات تاريخ ارتش ترکيه به جاودانگی رسيده بودند.
در اين مدت، از آنجا که توپخانهء دشمن هنوز آماده عمليات نشده بود و آتشبارهای دريايي نيز از بيم آن که در جبهه ای چنين در هم ريخته به سوی نيروهای خودی آتش بگشايند سکوت کرده بودند، آتش توپخانهء کوهستانی ترکها سخت مهلک بود و مرتبا پيشرفت دشمن را ـ به محض اينکه در ديدرس قرار می گرفت ـ متوقف می ساخت و بر سرشان آتش می ريخت و موجب می شد که سربازان دشمن پراکنده شده و بدون توانايي مقابله با ترک ها در منطقه ای کم گياه، پناهگاهی بجويند. براستی هم اغتشاش حاکم بر اين رويارويي و جنگ ناگهانی و تن به تن چنان بود که از همه سو گلوله می باريد و نهيچ کدام از طرفين نمی توانستند تشخيص دهند که اين گلوله ها از دوست است يا از دشمن.
در همين حال کمال، بار ديگر بدون داشتن اجازه، دستور داد که يک هنگ ديگر، شامل سربازان عرب ارتش عثمانی، برای تقويت خط مقدم جبهه به آنها بپيوندند. آنگاه خود به سرفرماندهی واقع در �مايدوس� بازگشت تا جريان را به اسد پاشا گزارش کرده و او را در مورد ضرورت يک حمله همه جانبه با تمام قوای موجود آگاه کند. اسد با نظر او موافقت کرد و آنچه را انجام داده بود تاييد نمود و بقيهء قوای لشکر نوزدهم را به دست او سپرد و بدينسان در عمل او را به فرماندهی همهء جبههء �سريبر� گماشت.
اتريشی ها در طول بعد از ظهر رفته رفته عقب نشينی کردند اما اين عقب نشينی به جانب دريا نبود و آنگونه که کمال بمصرانه خواسته بود به طرف نواحی ساحلی پر صخره ای که آن روز صبح تصرف کرده و پشت سر نهاده بودند انجام می شد. شب که فرا رسيد توفان جنگ اصلی نيز فروکش کرد اما، به گفته ی تاريخ نويس اصلی جنگ، �آن شب برای هر آنکسی که در آن منطقهء کوهستانی پر صخره حضور داشت استراحتی در کار نبود. هر دو طرف جنگ، از پا درآمده و خسته، پراکنده و بی سازمان، هيچ يک قادر به حرکت و پيشرفت نبودند. اما صدای جنگ همچنان ادامه داشت و مهاجمان و مدافعان به يکسان در زير نور آتش تفنگ های خود به تيراندازی ادامه می دادند
Borna66
09-15-2009, 05:17 PM
کمال آن شب نخوابيد و مرتباً از يکسوی جبهه به سوی ديگر می رفت و می کوشيد تا می تواند اطلاعات جمع آوری کند و فرمان عمليات فردا را صادر نمايد. دشمن در تاريکی شب قوای کمکی پياده می کرد اما سربازانش اعتماد به خود را از دست داده بودند. آتش توپخانه، زمين سخت پر صخره، و از هم گسيخته شدن واحدها، موجب شده بود که سربازان بی فرمانده گروها گروه به جانب ساحل برگردند.
حدود نيمه شب بود که «سـِر ايان هميلتون»، فرمانده ارشد بريتانيايي را در کشتی موسوم به «علياحضرت ملکه اليزابت» بيدار کردند تا پيام ژنرال «برد وود»، فرمانده قوای مهاجم را به دستش دهند. ژنرال پذيرفته بود که شکست خورده است و تقاضا کرده بود تا همراه با قوايش محل را بلافاصله ترک کنند. اما هميلتون بلافاصله برای او نوشت که بايد با کوشش فراوان ايستادگی کرد، چرا که قوای آنها در جنوب توانسته باست در اطراف دماغه «هلس» جايي برای پياده شدن بيابد و پس از آن که، روز بعد، پيشروی خود را آغاز کند فشار از روی منطقه «آری بورنو» برداشته خواهد شد. در پايان، اين جمله را هم اضافه کرد که: «شما قسمت سخت کار را انجام داده ايد و اکنون وقت آن است که آنقدر مقاومت کنيد تا اوضاع امن شود». هميلتون بعدها در خاطرات خود نوشت: «مردن همچون قهرمانان در خاک دشمن بهتر از قصابی شدن همچون گوسفندان در ساحل دريا بود. وضعيتی همچون عاقبت ايرانيان فراری در ماراتن». اين ها همه نتيجهء رهبری کمال بود در آن روز تعيين کننده.
اتريشی ها خود را جمع و جور کرده و تمام شب به کندن سنگر پرداخته بودند. از سراسر کوهپايه صدای بيل و کلنگ شنيده می شد. روز بعد قوای کمال موضعی دفاعی به خود گرفت. تلفاتی که در جنگ نخست داده بودند بسيار سنگين می نمود. در عين حال، کمال می دانست که اکنون خطر در جانب جنوب، در دماغه هلس، قرار دارد و همهء نيروهای ذخيره بايد در آنجا به کار روند. آنگاه، با رسيدن قوای تقويتی از جانب منطقهء «بولر» حملات خود را از سر گرفت. هميلتون از عرشهء جنگی به نظارهء عملياتی که اکنون با آتشبار توپخانه های مستقر در خشکی و دريا پاسخ می گرفت مشغول بود. او در کتابش به نام «خاطرات گالی پولی» نوشته است:
«ترک ها در کوهستان سخت پيش می آمدند. خطوط پيش رونده سربازان اين جا و آن جا به چشم می خوردند. نقطه هاي سياهي را می شد ديد که در زمينهء سبز حرکت می کردند، نقطه هايي هم بر گسترهء وسيع کوهستان سرخ رنگ واقع در "سريبر" بدنبال هم پيش می آمدند. بعدی ها و بعدی ها و بعدی ها، همينطور پيش می آمدند. گاه از چشم پنهان می شدند و زمانی بعد در موج های بهم پيوسته ظاهر شده و بخش های مرکزی و مرتفع مواضع ما را محاصره می کردند. تک تک مسلسل ها و تق تق تفنگ ها را غرش توپخانه ها همراهی می کرد. آنگاه آتش ها رفته رفته خاموشی گرفتند. هجوم دفع شده بود و افراد ما توانسته بودند موقعيت خود را حفظ کنند. اين جا و آن جا نقطه هايي را می شد ديد که به جانب زمين های سبز بر می گشتند اما بسياری از نقطه ها اکنون به پايين رسيده و به دنيای تاريکی پيوسته بودند».
Borna66
09-15-2009, 05:17 PM
سربازان باقيماندهء کمال خسته بودند و واحدهای تازه از راه رسيده به اين سرزمين سخت کوهستانی عادت نداشتند. آتشبار دريايي روحيه ها را شکسته بود و به نظر می رسيد که قوای کمال در آن لحظه به پايان رسيده باشد. اما، در عين حال، واقعيت اين بود که او توانسته بود دشمن را در بخش کوچکی از ساحل دريا محدود کند. دفاع کردن از اين نقطه مشکل بود و تنها از ساحل می شد به آن کمک رساند، و بادهای متغير و آتش ترکها بر آن فرو می ريختند. در واقع ترک ها از نظر موقعيت و روحيه همچنان دست بالا را داشتند، چرا که بدون ديده شدن از ارتفاعات به پايين می نگريستند. کمال توانسته بود ارتفاعات را، که از نظرش کليد شبه جزيره محسوب می شد، محفوظ نگاه دارد. او با هوشياری و اطمينان از صحت تصميمات خود و درک موقعيت و پافشاری بر رهبری خويش، در همان آغاز حملهء دشمن به خطوطی که از ابتدا پيش بينی کرده بود، توانسته بود ترکها را از شکستی نجات دهد که در صورت وقوع راه را يکسره تا قسطنطنيه بر دشمن می گشود.
اکنون ترکها نيز مانند مهاجمين دست به سنگر سازی زده بودند. در هر دو سوی نبرد، حملهء اوليه ای که واجد عنصر غافلگيری بود قدرت خود را از دست داده بود. اما کمال، پس از يک حملهء کوچک به دشمن در سی ام آوريل، مصمم شده بود که پيش از آن که دشمن بتواند قوای کمکی بيشتری را در ساحل پياده کند دست به سومين ضد حمله خود بزند. او، با آگاهی از ضرورت بالا نگاهداشتن روحيهء سربازان و افسران فرمانده، عده ای از آنها را به سرفرماندهی خود ـ که اکنون «کمال لـَری»، به معنی «محل کمال» خوانده می شد ـ احضار کرد. آن ها به سبک ترک ها چهارزانو در چادر او به روی زمين نشسته و سخنانی را که او ادا می کرد روی کاغذهايي که در دست داشتند يادداشت می کردند. او گفت: «من به اين نتيجه رسيده ام که بايد حتی اگر به مرگ تمام ما منجر شود دشمن را به داخل دريا پس برانيم. در مقام مقايسه، مواضع ما نسبت به دشمن چندان ضعيف نيست. به خصوص که روحيهء دشمن به کلی درهم شکسته است و بلاوقفه مشغول سنگر سازی برای داشتن پناهنگاه است. شما خود ديديد که وقتی تعدادی از خمپاره های ما در نزديکی سنگرهای آن ها فرود آمد چگونه پا به فرار گذاشتند. من يقين دارم که در بين سربازان ما کسی وجود ندارد که مرگ را بر بی آبرويي ديگری همچون آنچه که در بالکان اتفاق افتاد ترجيح ندهد. اگر فکر می کنيد کسانی باشند که چنين فکر نکنند بهتر است خودمان به دست خود تيربارانشان کنيم».
همان روز او دستوری به اين مضمون خطاب به سربازان خود صادر کرد:
«سربازانی که در اين جا کنار من می جنگند بايد بدانند که شرفشان ايجاب می کند که يک قدم به عقب ننشينند. بگذاريد به شما خاطرنشان کنم که اگر بخواهيد استراحت کنيد در مقابلش برای ملت ما تا ابد استراحتی وجود نخواهد داشت. من يقين دارم که همهء همرزمان من با اين نظر موافقند و تا زمانی که دشمن عاقبت به داخل دريا ريخته نشده نشانی از خستگی بروز نخواهند داد».
به فرماندهان مختلف گفته شد که آن ها جز به سرنيزه سربازانشان به چيزی اعتماد نکنند. سربازان نيز همچنان که با آهنگ شيپورها و طبل ها پيشروی می کنند نبايد تا رسيدن به سنگر دشمن متوقف شوند. آن ها بايد به محض آغاز تاريکی به داخل اين سنگرها بپرند.
در غروبگاهان حمله، سرگرد آلمانی، «کنن گيزر» به سرفرماندهی کمال آمد تا فرمان يکی از لشکرها را در دست بگيرد. چرا که در آنزمان لشگر مزبور با لشگر تحت فرماندهی کمال مخلوط شده بود. او گفته است که: «اين مرد آرام اما فعال و روشن بين که می دانست چه می خواهد تحسين مرا برانگيخت. او به تنهايي همه چيز را ارزيابی می کرد و در مورد همه چيز تصميم می گرفت و در اين کار نه خواهان پشتيبانی ديگران بود و نه موافقت آن ها را با افکارش می خواست. او دقيق و کوتاه سخن می گفت و در عين اين که رفتارش غيردوستانه نبود اما همواره فاصله دار و کناره جو می نمود. او چندان از نظر بدن قوی به نظر نمی رسيد اما همين بدن به شدت قابل انعطاف بود. انرژی وافر او ظاهراً منشاء کنترل کاملی بود که هم بر سربازان و هم بر خودش تسلط داشت. »
Borna66
09-15-2009, 05:17 PM
اين حمله ابتدا به خوبی آغاز شد و هدفش يک گردان توپخانه ساحلی بود. اما محاسبات کمال درست از آب در نيآمد. او که به عنوان يک استراتژيست جنگی می دانست نمی توان جلوی حمله دشمنی را که تحت حمايت توپخانه دريايي پيش روی می کند گرفت، در مورد قدرت تاکتيکی دشمن هنگامی که در ساحل پياده می شود دچار اشتباه شده بود. کشتی های جنگی انگليس، که به وسيلهء توپخانهء سنگين مستقر در ساحل پشتيبانی می شدند، مواضع کمال را که تنها به وسيله تفنگ های قديمی کوهستانی محافظت می شد زير آتش گرفتند و کشتار سربازان او آغاز شد. خطوط حمله کنندهء ترکها، زير آتشبار قوی توپخانهء دشمن، يکی پس از ديگری از پای در می آمدند. نتيجه اين شد که گروهان های سربازان ترک را ترس فرا گرفته و فرارشان آغاز شد. کمال به اميد اين که بتواند در طول شب موفقيتی به دست آورد همهء نيروهای ذخيرهء خود را به کار گرفت اما نتوانست در مواضع دشمن نفوذ کند و، به اين ترتيب، شکست تاکتيکی بزرگی را متحمل شد. او خود نوشته است: «اين نبرد که 24 ساعت به طول انجاميد برای سربازان ما خستگی مفرطی به همراه آورد و، در نتيجه، من فرمان توقف حمله را صادر کردم».
پس از آن خبرنگاری به نام «روشن اشرف» که برای مصاحبه با او آمده بود از زبان او شنيد که چگونه در يکی از لحظات نبرد همه ی سربازانش که در خط مقدم قرار داشتند با حمله سربازان دشمن که تا ده «يارد» ی آنها آمده بودند روبرو شده و از پای درآمدند. سربازان خط دوم که شاهد اين کشتار بودند، با اينکه می دانستند آنها نيز کشته خواهند شد، بی هيچ ترديدی پا پيش نهاده و جای آنها را گرفتند. آنها که سوادی داشتند با قرآن هايي که در دست گرفته بودند جان سپردند؛ و آنها که خواندن نمی دانستند خطاب به الله مشغول دعا خواندن شده و همگی آمادهء رفتن به بهشت بودند. در اين موقع، اگرچه کمال هنوز معتقد بود که ـ با توجه به قدرت روحی سربازان ترک ـ پيروزی ممکن است. اما واقعيت اين جهانی نشان می داد که اين گونه فداکاری های بی کله و بی فايده که به صورت حملات موجی انجام می شد، موجب مرگ و مير بسياری شده بود و ارتش ترکها ديگر توانايي تحمل آن را نداشت. اسد که فرمانده کمال محسوب می شد تشخيص داد که جفظ نيرو برای تقويت خط حمله در هلس ضرورت دارد. در نتيجه به کمال دستور داد که دست از ادامه عمليات بردارد.
Borna66
09-15-2009, 05:17 PM
اما در هجدهم ماه مه حمله بزرگ ديگری از جانب ترکها به پل ارتباطی دشمن که برای پياده کردن قوا ساخته شده بود صورت گرفت. اين بار حمله را خود فون ساندرز طراحی کرده بود اما در پشت آن می شد علاقهء «انور» به انجام عملياتی چشمگير را نيز موثر يافت. کمال، در سمت فرماده لشگر، نقشی در برنامه ريزی اين حمله نداشت. نقشه مزبور، که ظرافت تاکتيکی چندانی را بشامل نمی شد، عبارت بود از بسيح يک نيروی قاهر که از سوی هلس و نيز از جانب سواحل آسيايي تقويت شده و به «آریبورنو» حمله می کرد و يا دشمن را به کلی از بين بمی برد و يا آنها را مجبور ساخت که به داخل دريا عقب نشينی کنند. از آنجا که دشمن سربازان خود را به منظور تقويت هلس از پل ارتباطی فراخوانده بود اکنون آنها در اقليت يک به سه قرار داشتند. احمله که آغاز شد، اگرچه ترک ها بر فراز سر دشمن قرار گرفته بودند و گاه حتی تا چند ياردی آنها پيش می رفتند، اما، در عين حال، هدف هايي آسيب پذير محسوب می شدند و ناگزير بودند به مواضع از پيش آماده شدهء سنگرهای دشمن حمله کنند. نتيجه کشتاری وسيع بود.
تلفات آنچنان بود که انعقاد قرارداد ترک مخاصمه ای که به طرفين فرصت داهد تا مردگان خود را دفن کنند ضروری شد. کمال يکی از اعضای هيئت افسرانی بود که در مذاکرات ترک مخاصمه شرکت داشت. اتريشی ها چشم اعضای هيات ترک بستند و برای القای تصور اينکه خطوط دفاعی شان بسيار قوی است، به آن ها تلقين می کردند که بايد از روی سيم های خاردار بگذرند. عاقبت آنها را به غاری در نزديکی ساحل بردند که ژنرال «برد وود» آن را بوجود آورده بود. در اين جا برای ترک مخاصمه ای به مدت نه ساعت موافقت به عمل آمد و بمنظور حصول اطمينان از اين موافقت «آربری هربرت» به عنوان يک گروگان داوطلب در خطوط ترکها نگاهداری شد.
در ماه جون، کمال به درجهء سرهنگی رسيد. ژنرال ليمان فون ساندرز اگرچه در ادارهء کمال دچار مشکل بود اما توانايي های او به عنوان يک فرمانده لشکر را تصديق می کرد. انور اما همچنان به کمال اعتمادی نداشت و همواره می کوشيد تا بهانه ای برای يافتن نقطه ضعفی در عمليات او پيدا کند و، در يکی از سرکشی های سريعش به جبههء جنگ در پايان ماه، چنين بهانه ای را پيدا کرد و بر خورد اين دو تن به انفجاری جدی انجاميد. کمال که يک گروهان کمکی سرباز را دريافت داشته بود اسد را ترغيب کرده بود تا اجازهء حمله ای به يکی از مواضع حساس اتريشی ها را صادر کند. او اعتقاد داشت که تصرف اين موضع موجب خواهد شد که دشمن شبه جزيره را تخليه کند. انور با اين فکر مخالفت کرد. و بدون اقامهء هيچ دليلی اظهار داشت که اين کار تلف کردن جان های بسيار را بدنبال خواهد داشت. اما فون ساندرز موفق شد بين آنها صلح برقرار کند و حمله انجام شد. در اين حمله، از يک سو به خاطر رعد و برق شديدی که شروع شده بود، و از سوی ديگر بخاطر آتش سنگين توپخانهء استراليائی ها، حمله کنندگان بکلی گيج شدند و عاقبت هم حمله، در پی کشته شدن يکی از فرماندهان هنگ ها، به شکست انجاميد
Borna66
09-15-2009, 05:18 PM
کمال انور را به خاطر دخالتش سرزنش می کرد و انور در عين حالی که شجاعت سربازان کمال را تحسين می نمود تقصير را به گردن فرماندهی او می انداخت. کمال هم استعفا داد. اما وقتی که انور به قسطنطنيه بازگشت فون ساندرز توانست او را آرام کرده و قانعش کند که به سر فرماندهی لشگر خود برگردد.
اما کمال راضی نبود. او اگرچه نخستين مرحلهء نبرد در گالی پلی را به نفع کشورش تمام کرده بود. اما هنوز در تعيين مسير عمومی جنگ دخالتی نداشت. در مورد حوزهء اختيارات فرماندهی اش، بين کمال و ستاد سرفرماندهی اختلافی دايمی برقرار بود که شامل کمبود نيروها و جداي نبودن دقيق حوزهء فرماندهی او از فرماندهی يک افسر آلمانی به نام «ماژور ويلمن» هم می شد. کمال قانع شده بود که فرمانده مافوقش، اسدپاشا، برای منطقه «آريبورنو» اهميت لازم را قائل نيست و تصميم گرفت تا طی نامه طولانی و پر تفصيل مشکلات دفاعی را برای او شرح دهد. ذهن کمال همچنان معطوف کوه های «سريبر» و قله های آن به نام های «چونوک بر» و «کجاچمن» بود. کمال اعتقاد داشت که اگر دشمن قوای کمکی بيشتری پياده کرده و حملات خود را از سر گيرد، واقعيتی که از حرکات دشمن می شد استنتاج کرد، آنگاه اين نقاط تبديل به اهداف اصلی حمله دشمن خواهند شد. کمال در مورد اهميت اين نقطه به قطعيت رسيده بود. آنچه گذشته بود صحت نظر او را ثابت می کرد و اکنون نيز او جز اين نمی انديشيد.
اما اصرار او در اسدپاشا اثر نکرد. کليد دفاع از اين ارتفاعات در دره تنگ «سازليدر» قرار داشت که مستقيما به ارتفاعات «چونوک بر» می رسيد و برای دشمنی که از روی تپه ها به سوی آن دره پيشروی می کرد محافظ خوبی محسوب می شد. اين دره در ابتدا جزو حوزهء فرماندهی کمال محسوب می شد اما اکنون به نظر می رسيد که از آن به عنوان خط جدا کنندهء حوزهء فرماندهی دو لشگر استفاده می کنند. در نتيجه معلوم نبود که کنترل اين منطقهء حياتی در دست اوست يا در دست سرگرد آلمانی. از نظر کمال لازم بود که اين مساله هر چه زودتر روشن شود.
اسدپاشا، همراه با رييس ستاده خود، به سرفرماندهی کمال آمد تا شخصاً از منطقه بازديد نمايد. کمال آنها را با خود به نوک ارتفاعات برد و در آنجا کل منطقه را بصورتی تعليمی تشريح کرد. اطرافشان را سرزمين کوهستانی در بر گرفته بود و دره سازليدر در پايين قرار داشت و به خليج سوولا و درياچهء نمک آن سوی آن منتهی می شد. همچنين می شد کوهستان شمال شرقی را با قله «کجاچمن» اش ديد. از آنجا که آن ها ايستاده بودند قلهء کجا چمن تسخير ناپذير به نظر می رسيد.
Borna66
09-15-2009, 05:18 PM
رييس ستاد اظهار داشت که تنها راهزنانان می توانند در داخل چنين سرزمين مشکلی پيشروی کنند. اسدپاشا از کمال پرسيد: «به نظر شما دشمن از کجا خواهد آمد؟» کمال دست خود را به جانب آريبورنو، و خط کشيده شده تا سوولا، تکان داد و گفت: «از آنجا».
اسدپاشا گفت: «اما اگر از آنطرف بيايد چگونه پيشروی خواهد کرد؟»
کمال بار ديگر به آريبورنو اشاره کرد و با دست در هوا نيم دايره ای به طرف کجا چمن کشيد و گفت:«اين طوری».
اسدپاشا لبخندی زد و دستی به شانهء او گپکشيد و گفت: «نگران نباشيد؛ چنين کاری ممکن نيست.»
کمال که می ديد ادامهء گفتگو بی فايده است گفت: «انشاالله اميدوارم نظر شما درست باشد» .
کمال شرح اين گفتگو را در دفتر يادداشت های روزانه اش ثبت کرد و بعدها بر اساس آنچه که اتفاق افتاد تکه ای از اين يادداشت را با جوهر قرمز مشخص کرده و در کنار آن طی يادداشتی توجيهی به کسانی که با او مخالفت کرده و از طريق اقدامات نامناسبشان «مواضع نظامی و سرنوشت کشور را با خطرات بزرگ روبرو کرده بودند» اشاره کرد. نظر کمال برای دومين بار درست از آب درآمد.
در همان اوقات او نامه ای به زبان فرانسه به «کورين لوتفو»، که از آغاز جنگ با او مکاتبه داشت، نوشت و توضيح داد که:
«اين جا اوضاع آرام نيست. هر شب و روز آتش دشمن بی وقفه بر سر ما می بارد؛ خمپاره ها سوت زنان می گذرند و صدای بمب ها با صدای توپخانه ها در هم می آميزند. در واقع ما در جهنم زندگی می کنيم. خوشبختانه سربازان ما بسيار شجاع اند و بيش از دشمن از خود مقاومت نشان می دهند. به علاوه نوع اطاعت آنها از فرماندهان اجرای فرامين مرا که اغلب با درخواست داوطلب شدن برای کشته شدن همراه است آسان می کند. به نظر می رسد که اين امر تنها به دو نوع نتيجهء آسمانی می رسد. شخص يا يک مجاهد پيروز خواهد بود و يا يک شهيد مفتخر. تو هيچ می دانی که اين شق دوم چه معنی دارد. يعنی تو مستقيم به بهشت می روی و در آنجا حوری های بهشتی که زيباترين زنان مخلوق خدا هستند از تو استقبال کرده و جاودانه در اختيار تو خواهند بود. چه چيزی بالاتر از اين سعادت!»
و به انتهای اين نامه اضافه کرده است که دوست دارد به خواندن چند رمانی مشغول شود که بتوانند «اين شخصيت سختی را که حوادث کنونی در من ساخته اند نرم کندن و به من امکان دهند که به چيزهای خوب و دوست داشتنی زندگی هم بيانديشم».
او از کورين خواسته بود تا فهرستی از نام کتاب های مناسب را به يک دوست مشترک در قسطنطنيه بدهد تا او آن ها را برايش تهيه کند؛ و اضافه کرده بود که اين کتاب ها تا حدودی جانشين گفتگوهای هوشمندانه و جذاب کورين خواهند شد که او از طريقشان قادر است همه ی دنيا را بفريبد.
Borna66
09-15-2009, 05:18 PM
بخش اول ـ ضعف و سقوط امپراتوری عثمانی
فصل دوازدهم ـ يک پيروزی برای ترک ها
در نبردی که درگرفت، برای دومين بار ثابت شد که کمال درست می گويد و فرماندهانش غلط. در ششم ماه اگوست دشمن حملهء خود را دقيقاً به همان خطوطی آغاز کرد که کمال به اسد گفته بود. در حقيقت، اين بار هدف اصلی انگليس ها تغيير فشار اصلی حمله از جبههء «هلس» به جبههء «آريبورنو» بود. آنها که محرمانه و به صورتی کاملا پنهانی 25 هزار نفر قوای کمکی را در سر پل «آنزاک» پياده کرده بودند، قصد حمله ای مستقيم به مرتفعات «سريبر» داشتند. طرح اين بود که يک ستون از قوا مستقيما در داخل تنگهء «سازليدر» به سوی «چونوک بر»، در سمت غربی، حرکت کند و، در همان حال، ستون ديگری مسير شمالی تر را در پيش گرفته و خود را به کوهپايه های «کجا چمن» برساند. همچنين، قرار بود، همزمان با اين دو ستون پيشروی کننده، قوای جديدی نيز در بندر «سوبلا»، در شمال «انزک» پياده شود. تعداد اين قوا 20 هزار نفر بود و «ارتش جديد» «ژنرال کيچينر» انگليسی محسوب می شدند. آنها، قرار بود از «آنا فارتا» راه ارتفاعات شمالی را پيش گرفته و، در يک حرکت محاصره کننده، به قوای آمده از «آنزاک» پيوسته و، به اين ترتيب، شبه جزيره را به دو بخش تقسيم کرده و بخش عمدهء قوای ترک ها را در تنگنا بياندازند.
Borna66
09-15-2009, 05:18 PM
کمال در انتظار حمله ای که پيش بينی کرده بود از مرکز منطقه صورت خواهد گرفت نشسته بود. اما تازه هنگامی که آتش توپخانهء انگليس ها آغاز شد بود که «ليمان فون ساندرز» ـ که انتظار داشت حمله از جانب راست يا چپ او به جانب «بول ار» انجام گيرد متوجه حملهء اغفال کنندهء دشمن به سوی ارتفاعات «سريبر شد» در حالی که او بخش عمده ای از قوای ذخيرهء اسدپاشا را بيهوده از ميدان خارج کرده و، بدينسان، ميدان را برای حمله اصلی دشمن خالی گذاشته بود. اين حمله، که چند روز تمرين شده بود، حتی برخلاف انتظار کمال، در شب انجام گرفت و هدف آن تصرف قله ها قبل از طلوع آفتاب بود.
حمله به خوبی آغاز شد و درست در نخستين ساعت شب توپخانه های دشمن به کار افتاد و نورافکن ها ارتفاعات را روشن کردند و سنگرهای ترک ها به توپ بست. در واقع، از آنجا که سربازان ترک ميدان را پيشاپيش خالی کرده و به منطقهء ديگری رفته بودند، حمله بسيار به موقع انجام می شد. سپس، در پی عمليات توپخانه، دشمن پيشروی خود را در زير روشنايي نور افکن هايش آغاز کرد و نخستين مواضع ترک ها را به تصرف درآورد. بدينسان جنگ با ترک ها در تنگه «سازلي در» آغاز شد و ترک ها به علت نداشتن وسايل دفاعی کافی ـ امری که همواره مورد انتقاد کمال بود ـ ناگزير به عقب نشينی شدند و اغلب مواضع شان به دست دشمن افتاد و مسير حملهء اصلی به طرف ارتفاعات کاملا گشوده شد. همه چيز برای مهاجمان اميدوار کننده بنظر می رسيد.
اگرچه لشکر تحت نظر کمال در آغاز در اين جنگ شرکت نداشت اما دائماً زير آتش دشمن قرار داشت. و در حالی که خط اصلی حملهء دوشاخهء دشمن در ارتفاعات شمال تنگهء «سازلي در» انجام می شد هنوز معلوم نبود کدام لشکر ترک مسئول دفاع از آن است. کمال از محل نظارت خود که بر روی تپه ای قرار داشت، در سراسر شب و از طريق تلفن با بخش های تحت فرماندهی اش در تماس بود. او صدای توپخانه ها را نه تنها از سوی راست و پايين «چونوک بر» که از سوی شمال، از درهء «عقيل در» نيز می شنيد و می دانست که هر چه به سحر نزديک شوند وقت حمله به جبههء خود او نيز فرا خواهد رسيد. به همين دليل، از طريق صدور دستورات مرتب، واحدهای تحت نظر خود را به حال آماده باش نگاهداشته بود. در ساعت سه و نيم صبح او به سرفرماندهی چنين خبر داد که:
«احتمال می رود دشمن به هنگام صبح به جبهه ای که ما در آن قرار داريم حمله کند. فاصلهء ما و دشمن اندک است و سربازان ما، برای اين که بتوانيم حملهء ناگهانی دشمن را دفع کنيم، بايد کاملا ًبيدار و آماده برای به کار گرفتن اسلحه های خود باشند. من به افسران خود دستور داده ام که سربازانشان را بيدار نگاه داشته و در همهء اوقات آن ها را در بالاترين حالت آماده باش نگاهدارند. حساسيت اين موقعيت تاکتيکی چنين امری را ضروری کرده است».
يک ساعت بعد، در نخستين ظهور روشنايي سحری، حمله آغاز شد. طرح اين بود که برای مقابله با جناح راست لشکر کمال حمله با تصرف «چونوک بر» همزمان باشد، به اين ترتيب که يک نيرو مستقيماً حمله ور شود و، در همان حال، نيرويي ديگر از جانب کوهپايه ها به سوی محل حرکت کند.
اگرچه پيشروی شبانهء دشمن به خوبی آغاز شده بود اما اين حمله به زودی دچار مشکل شد. واقعيت آن بود که خود تاريکی بتدريج قوای دشمن را از پای در آورد. بخشی از ستون اول، به علت اشتباه راهنماها، مسير را گم کرده و، پس از پيمودن پست و بلندهای بسيار، خود را در همان نقطهء آغاز حملات يافته بود. ستون دوم توانسته بود خود را به لبهء ارتفاعات برساند اما بدون پشتيبانی ستون اول قادر به پيشروی بيشتر نبود. آنچه به سر قوايي که به جانب «عقيل در» در شمال فرستاده شده بود آمد از اين هم بدتر بود. آنها نيز در تاريکی شب راه خود را گم کرده و، پس از يک سلسله پياده روی طولانی، خسته و از پا درآمده در سراسر دامنه های کوه پخش شده بودند ـ دامنه هايي که کاملاً در زير «کجاچمن» و ديگر هدف هاشان قرار داشتند. بدينسان، نيروهای دشمن فرصت تصرف ارتفاعات «سري بر» را پيش از سر زدن آفتاب از دست دادند و نتوانستند دفاع از آن را متوقف سازند.
Borna66
09-15-2009, 05:19 PM
با اينکه ديگر نيروی پشتيبانی مستقر در ارتفاعات وجود نداشت و در عين حال مواضع دفاعی کمال به عنوان قوی ترين خطوط قوای ترک محسوب می شد، سرفرماندهی نيروهای متحده تصميم بگرفت که در همان سحرگاه به مواضع کمال حمله ور شود ـ حمله ای که به فاجعه انجاميد. سربازان شجاع اما بی تجربهء اتريشی در حمله ای بی فايده و شبه خودکشی، گروه گروه بدست مردان کمال ـ که بيدار و کاملا آماده بودند ـ قلع و قمع شدند.
در همين حال نيروهای جديد ارتش انگليس در حال پياده شدن در سواحل خليج «سوبلا» بودند. از آنجا که نيروی دفاعی ترک ها در اين منطقه تنها عبارت بود از سه گروهان نامجهز که سرگرد ويلمر آلمانی آنها را فرماندهی می کرد، مهاجمين با مقاومت چندانی روبرو نشدند. اما عجيب آن بود که به نظر می رسيد نيروهای مزبور ميل به پيشروی ندارند. در عين حال، اکنون ديگر «ليمان فون ساندرز» بالاخره قبول کرده بود که حمله ءاصلی از مرکز منطقه انجام خواهد شد. به همين دليل او برعت قوای کمکی را از «بولر» و «سوبلا» و «انزاک» فراخوانده و ديگر نيروها را نيز از سواحل آسيايي و هلس (که حملهء ثانوی انگليس ها در آن به شکست انجاميده بود) به اين منطقه اعزام داشت. اما تا رسيدن اين قوا 24 ساعت بوقت لازم بود و در طی اين مدت مواضع ترک ها و ارتفاعات «سري بر» در وضعيتی بحرانی قرار داشت.
کمال کاملاً از خطر آگاه بود و می دانست که پيشرفت بدون برخورد با مقاومت و موفقيت آميز دشمن از شمال شرقی نتيجه ای ندارد جز اينکه به سادگی لشکر او را در معرض خطر قرار داده و منجر به عقب نشينی عمومی نيروهای ترک از سراسر جبههء «آري بورنو» خواهد شد. نگاه مضطرب او دايما به سوی «چونوک بر» بر می گشت که کنترلی بر آن نداشت. او که تا آن لحظه در نبرد صدمه ای نديده بود، در ساعات اول صبح قوای ذخيرهء لشگر خود را برای نگاهبانی مناطق فرودست به پايين فرستاد و مدتی بعد هم سرگرد «کانن گيزر» آلمانی با دو گردان سرباز از جانب جنوب برای حفظ قله فرا رسيد. او توانسته بود اين کار را عليرغم حملهء صبحگاهی دشمن از جانب «آنزاک» و با آنکه سربازانش بعلت سه ماه طولانی ماندن در سنگرها بشدن تضعيف شده بودند، با موفقيت انجام دهد. کاری که البتهء هزينهء آن بصورت زخمی خطرناک در سينه او دهان گشوده بود.
در سحرگاه روز بعد حمله جديدی آغاز شد که، بقول کمال، «شدت آن قابل توصيف نبود». اما قوای حمله کننده، که انتظار داشتند مثل روز قبل تلفات زيادی بر آنها وارد شود، از اين که از جانب ارتفاعات بالای سرشان با هيچ مقاومت و تيراندازی روبرو نيستند وضعيت غافلگير شده ای پيدا کردند. آنها هنگامی که بالاخره خود را به ارتفاعات رساندند تنها با يک مسلسل و چند سرباز ترک خوابيده روبرو شدند و دريافتند که ترک ها با گردان توپخانهء خود، بدلايلی مبهم، آنجا را ترک کرده اند. بدينسان ارتفاعات «چنوک بر» براحتی به تصرف آنها درآمد.
__________________
Borna66
09-15-2009, 05:19 PM
اما اين استقرار عواقب خوشی نداشت. آنها، بلافاصله پس از طلوع خورشيد، از دو جانب زير آتشبار شديدی قرار گرفتند، يکی از جانب مواضع کمال در ارتفاعات سمت راست و ديگری از جانب ارتفاعات دست چپ که حملهء ستون های ديگر دشمن به آنها با موفقيت روبرو نشده بود. زمين برای کندن سنگر سخت و سفت بود و، در نتيجه، اغلب مردانی که به قله رسيده بودند کشته شدند و تنها عده ای از آنان که قهرمانانه می جنگيدند به پايداری ادامه دادند و با بفرو افتادن تاريکی توانستند لااقل تا صبح به استراحت پپردازند. آن ها بر اين امر واقف نبودند که ترک ها نيز دست کمی از آنها ندارند.
کمال روزی سراسر اضطراب و سرخوردگی را گذرانده بود. از نخستين ساعات شروع روز دريافته بود که دفاع ترک ها در سمت راست او در هرج و مرج فرو رفته است. خبرهايي که به محل فرماندهی او می رسيد حاکی از آن بود که هيچ گونه مديريت موثری در بين مدافعان وجود ندارد. نمونه ای از پيام هايي که از جانب افسران به دست او می رسيد چنين بود:
«فرمانی به دست من رسيده است مبنی بر آغاز حمله به چونوک بر. اما من نمی دانم که اين فرمان را بايد تحويل چه کسی بدهم. دنبال فرماندهان گروهان می گردم اما اثری از آن ها نيست. همه چيز در هم ريخته است. و وضعيت بسيار خطير است. آنها حداقل بايد فرمانده ای را منصوب کنند که اين منطقه را بشناسد. ما از هيچ کجا خبر و اطلاعی نداريم و من واقعا نمی دانم چه بايد بکنم... واحدها در هم ريخته اند، از افسران خبری نيست. من در نقطه ای هستم که فرمانده گروهان در آنجا تير خورده بود. به من از اين که چه اتفاقی افتاده است خبری نمی دهند. همه ی افسران يا کشته يا زخمی شده اند. من حتی نام منطقه ای را که در آنم نمی دانم و از نگهبان ها هم هيچ اثری نيست. به خاطر امنيت ملت هم که شده تقاضا می کنم افسری را که اين منطقه را بشناسد به اين جا اعزام کنند».
افسر پريشان ديگری گزارش کرده بود: «هنگام سحر عده ای سربازا را ديده ايم که از منطقهء "شاهين سيرت" به طرف "چونوک بر" عقب نشينی می کنند و اکنون هم در "چونوک بر" مشغول کندن سنگر هستند. اما معلوم نيست که اين سربازان خودی هستند يا دشمن».
نظر کمال اين بود که اين سربازان به دشمن تعلق دارند و، در نتيجه، کسانی را برای خبرگيری و گزارش فرستاد. يکی از آن ها کشته شد و او به جايش رئيس ستاد لشکر خود را اعزام کرد. او در گزارش خود نظر کمال را تاييد نمود. يکی ديگر از فرماندهان، به نام نوری (که بعدها رييس ستاد کمال شد) از طريق تلفن با کمال تماس گرفته و گفت که فرمانده اش به او دستور داده که به سوی «چونوک بر» پيشروی کرده و در آنجا به دشمن حمله کند. او هم از فرمانده مزبور دربارهء وضع واحدهای مستقر در منطقه و فرماندهی آنها پرسيده بود، اما فرمانده، که در حالتی عصبی به سر می برد و نيز رئيس ستاد او، يا قادر به دادن اطلاعات لازم نبودند يا به دلايلی نمی خواستند اين اطلاعات را در اختيار او بگذارند. او از کمال خواسته بود که: «لطفاً مرا از وضعيت مطلع کنيد. به نظر می رسد که هيچ کجا فرماندهی وجود ندارد».
Borna66
09-15-2009, 05:19 PM
کمال به او دستور داد که بلافاصله به سوی «چونوک بر» حرکت کند و اضافه کرد که: «خود حوادث فرمانده را تعيين می کنند!»
در واقع دو تن از فرماندهاتی که ارتفاعات را در دست داشتند يکی پس از ديگری کشته شده بودند و کار فرماندهی به سرعت به دو تن ديگر واگذار شده بود. يکی از اين دو تن سروانی بود که بيشتر در زمينهء ادارهء خطوط راه آهن پشت جبهه تجربه داشت و به طور اتفاقی از قسطنطنيه به منطقه آمده و کارش به جايي رسيده بود که اکنون به افسران مافوق خود نيز دستور می داد. او، بی آنکه نقشه ای داشته باشد، خيال داشت که برای حل مساله سربازان بيشتری را به «چونوک بر» اعزام کند. کمال اين تاکتيک را در نامه ای به سرفرماندهی مورد انتقاد قرار داده و خواست که در اين مورد تصميمی سريع گرفته شود. اما پاسخی که تلفنی به او رسيد مبنی بر آن بود که آن ها هر چه که مقدور باشد انجام خواهند داد. کمال، بر اساس دستوراتی که صادر می شد، دريافته بود که ستاد کل عقل خود را از دست داده و افسران آن مسئوليت را به گردن يک ديگر می اندازند. او عصر آن روز در دفتر يادداشت های روزانه اش نوشت: «سنگينی مسئوليت بسا بيشتر از مرگ شده است».
بحران به زودی به اوج خود رسيد. فرماندهی گروهان «آنافارتا»، که به دستور «فون ساندرز» همراه با واحدهای ذخيرهء مستقر در «بول ار» براه افتاده بود، با سرگرد فيضی بود. کمال پيغامی برای فيضی فرستاده و از او تقاضا کرد که به خاطر کشورشان هم که شده توجه فون ساندرز را به وضعيت حساس «چونوک بر» جلب کند. اندکی بعد رييس ستاد به نمايندگی از فون ساندرز کمال را پای تلفن خواسته و نظر او را خواستار شد. کمال نظرش را با حرارت تمام بيان داشت و گفت که از نظر او دشمن، در نتيجهء پياده کردن قوا، در موقعيت برتری قرار دارد و اگر قرار است کل ارتفاعات به تصرف آن در نيايد بايد اقدام سريعی صورت گيرد. او اضافه کرد که: «فرصت اندکی باقی مانده است و اگرما اين فرصت را از دست بدهيم با فاجعه ای سراسری روبرو خواهيم بود».
او در مقابل اين پرسش که چه بايد کرد پاسخ داد: «ما به يک فرماندهی واحد نيازمنديم». و ادامه داد: «تنها چارهء کار قرار دادن همهء نيروهای موجود در تحت فرماندهی من است».
رييس ستاد به شوخی پرسيد: «اين خيلی زياد نيست؟»
و کمال پاسخ داد اتفاقا خيلی هم کم است.
فاجعه تنها ارتفاعات «سري بر» را تهديد نمی کرد و ارتفاعات «آنافارتا» در جبههء شمالی «سوبلا» نيز در معرض همين خطر قرار داشت. در آنجا سه گروهان تحت فرماندهی سرگرد ويلمر توانسته بودند مواضع خود را در طی تقريبا 48 ساعت حفظ کنند. البته کم کاری انگليس ها نيز به کمک شان آمده بود. سربازان انگليسی، به دستور فرماندهشان که «استاپفورد» نام داشت، به جای پيشروی به سوی تپه ها، تمام روز را به شنا و آفتاب گرفتن در ساحل دريا گذرانده بودند. اما اين وضعيت نمی توانست ادامه داشته باشد و بايد هر لحظه منتظر حمله آن ها بباشند.
Borna66
09-15-2009, 05:19 PM
فيضی به فون ساندرز قول داده بود که قوای تحت فرمانش ـ که از جانب «بول ار» در حرکت بودند ـ در سحرگاه آن روز، يعنی روز هشتم آگوست، آمادهء آغاز عمليات باشند. اما در اين مورد هم تصميم قاطعی وجود نداشت. آن ها به هنگام ظهر هنوز آماده نبودند و فيضی هم اندکی بعد اطلاع داد که تاسحرگاه روز بعد نيز حاضر نخواهند شد. فون ساندرز با عصبانيت بر اين امر پافشاری می کرد که لازم است در عصر آن روز حمله آغاز شود. فيضی پاسخ داد که به عقيده فرماندهان لشکرش چنين کاری غيرممکن است؛ سربازان خسته و گرسنه اند، منطقه برايشان ناآشنا است و توپخانه به حد کافی تقويت نشده.
فون ساندرز از او پرسيد: «نظر خود شما بعنوان فرمانده اصلی در اين مورد چيست؟»
فيضی جوابداد: «من هم همين عقيده را دارم».
ليمان فون ساندرز بلافاصله فيضی را از فرماندهی عزل کرد. او در يادداشت های خود نوشته است: «آن روز عصر من فرماندهی همهء قوای آنافارتا را به سرهنگ مصطفی کمال، که فرمانده لشکر نوزدهم بود، سپردم... او فرماندهی بود که از داشتن مسئوليت کيف می کرد... من نسبت به انرژی او اعتماد کامل داشتم».
کمال نيز در حالتی از رضامندی و روحيه گرفته از اين واقعه در دفتر يادداشت هايش نوشت: «تاريخ چه آينه دقيقی است! انسان ها، بخصوص نژادهايي که از نظر اخلاقی عقب مانده هستند، حتی در مورد اهداف مقدس نيز جز نشاندادن احساسات منفی کار ديگری انجام نمی دهند. در واقع، اين اعمال و رفتارهای شرکت کنندگان در وقايع تاريخی است که ويژگی های واقعی اخلاقی آن ها را فاش می کند».
اکنون کمال کنترل کامل همهء جبهه را در دست داشت. او با آرامش تمام دستورات مختلفی را برای قسمت های گوناگون لشکر خود صادر کرده و قبل از هر چيز در مورد حمله ای که قرار بود به هنگام صبح از جانب «چونوک بر» آغاز شود تصميم گرفت. او نامهء وداعی به هنگ ها نوشته و سربازان و فرماندهان را تشويق کرد که خود را برای فداکاری بزرگ آماده کنند. آنگاه، کمی قبل از نيمه شب، با اتومبيل به جانب شمال و تپه های متصل به ارتفاعات آنافارتا که بيشتر از بقيه در معرض خطر بودند حرکت کرد. هنوز جنگ به آنافارتا کشيده نشده بود و کمال در دفتر يادداشت هايش نوشت: «برای نخستين بار پس از چهار ماه من می توانستم هوای ناب و تميز را استنشاق کنم چرا که منطقه ی آليبورنو و اطرافش هوايي آلوده از اجساد در حال پوسيدن دارد».
او دکتر هنگ را به همراه خود داشت تا در آنافارتا که احتمال می رفت شاهد کشتگان و مجروحين بسيار باشند خدمات بيمارستانی لازم را سامان دهد. کمال سه شب بود که نخوابيده و اکنون نه تنها به خاطر خستگی که به دليل حملهء شديد مالاريا باحساس ضعف شديدی می کرد. معالجهء اين بيماری نياز به مداوای دائمی داشت که او نمی توانست از آن برخوردار باشد. با اين همه می شد در اعماق چشمان فرورفته، خسته و درهم ريخته اش فکری را ديد که سخت به خود مشغولش داشته است. آنچه بيش از همه او را نگران می کرد فقدان اطلاعات لازم در مورد قدرت نيروهای خودی و دشمن بود.
Borna66
09-15-2009, 05:20 PM
در پشت اين تنش های ظاهری اما اعتماد به نفسی درونی وجود داشت. مسئول بودن همچون شربتی تقويت کننده بر او اثر گذاشته بود و ديگر لازم نبود تا در کناره بنشيند، صرفاً تماشاگر باشد، و از اشتباهات و خطاهای کسانی که آنان را کمتر از خود ارزيابی می کرد به جنون و سرخوردگی برسد. او اکنون آزادی عمل داشت و، با اشراف دقيق و حساب شده بر موقعيت نظامی خود، که اگر نه به دقت اما به طور کلی می دانست که چه بايد انجام دهد. او بيهوده خوش بينی بنبود و می دانست که اکنون سرنوشت نبردی ادر اختيار او گذاشته شده که ديگر فرماندهان آن را پيشاپيش، آن هم به قيمت جان خود و سربازانشان، باخته اند. او به خوبی می دانست خودش نيز ممکن است در اين نبرد بازنده باشد. اما ـ در عين حال ـ با تکيه بر اراده، ميهن پرستی، جاه طلبی و اعتقاد به توانائی های شخص خود ـ عزم پيروزی داشت. او بعدها، در ژستی قهرمانانه که به درد جلب افکار عمومی می خورد، گفت: «پذيرفتن چنين مسئوليتی کار ساده ای نبود. اما من تصميم گرفته بودم زنده نمانم و ويرانی کشورم را به چشم ببينم. من آن مسئوليت را با تمام غرور پذيرا شده بودم».
کمال به زودی با آثار هرج و مرج روبرو شد؛ به فرمانده هنگی برخورد که در «لحظه ای که اندام وطن زخم خورده بود»، همراه با همکارانش و بسيار دور از جايي که سربازانش درگير نبرد بودند، به بطالت نشسته بود. کمال به آن ها فرمان داد که به جبهه بپيوندند. آنگاه، در تاريکی به سرفرماندهی ديگری رسيد. نه نوری ديده می شد و نه صدايي به گوش می رسيد. همه خفته بودند. فرياد کمال و همراهانش برخاست. او اين صحنه را در دفتر يادداشت هايش چنين وصف کرده است: «مردی در لباس خواب از چادرش بيرون آمد که ببيند چه خبر شده . از او پرسيدم که آنجا کجاست و او جواب داد که اين جا سرفرماندهی سرگرد ويلمر است. به نظر می رسيد که بيش از آن اطلاعی ندارد. از او خواستم که مرا نزد فرماندهش ببرد. اما مرد مزبور چندان راضی به اين کار نبود و تنها با دست جايي در تاريکی را نشانم داد. من اما او را مجبور کردم که ما را به جايي که نشان می داد ببرد. با او به کلبه ای رفتيم که ويلمر در آن بر روی تخت خوابيده بود. من پرسيدم که سرفرماندهی گروه آنافارتا کجاست؟ او پاسخ داد امروز اين جا بود اما بعدا به طرف شمال حرکت کردند. و با دست سمت شمال را نشان داد و نام محلی را برد که تا به حال نشنيده بودم».
کمال که نمی خواست وقت را از دست بدهد، در تاريکی به پراه افتاد و در ساعت يک و نيم صبح اموفق به پيدا کردن سرفرماندهی شد. رييس ستاد و افسرانش در آنجا منتظر او بودند. او بلافاصله پرسيد که دشمن کجاست، آن ها چه نيرويي دارند، و آخرين دستوراتی که دريافت داشته اند چه بوده است. پاسخ های رييس ستاد کاملاً مبهم بود. رييس ستاد دستوری کتبی را که امضا نداشت به او نشان داد. کمال پرسيد که فرمانده قبلی، فيضی بيک، کجاست؟ گفتند که در چادرش خوابيده است. کمال دستور داد بيدارش کنند تا او بگويد که آخرين دستوری که داده شده چه بوده است و گفت: «اگر اين دستور فيضی است خودش هم بايد آن را امضا کند».
Borna66
09-15-2009, 05:20 PM
رييس ستاد چند بار بين جايي که کمال ايستاده بود و چادر فيضی در تردد بود. اما فيضی از امضا خودداری می کرد. کمال عاقبت دست از اصرار برداشت و دستور داد که جلسه ای از افسران ستاد تشکيل شود. در آن جلسه از آن ها پرسيد که هنگ های مختلف در کجا قرار دارند و دستور حملهء آن ها چيست؟ آن ها آنچه را که می دانستند به او گفتند. يکی از آن ها که مدتی را در جبهه گذرانده بود از بقيه روشن تر سخن می گفت با اين همه کل تصوير هنوز مبهم بود. صبح نزديک می شد و وقتی برای تحقيقات بيشتر نمانده بود. کمال طی بخشنامه ای اعلام داشت که خود فرماندهی را به دست گرفته است و از سربازان مستقر در قله های ارتفاعات خواست که حمله عمومی را آغاز کنند. و به افسرانش نيز دستور داد که بمرتب و بی صرف وقت او را از مواضع و اقدامات خود مطلع نمايند. او نسخه ای از دستوراتش را به وسيله دو افسر به سرفرماندهی فرستاد. سپس به سازماندهی خدمات پزشکی و آشپزخانه و ديگر ملزومات که می ديد دستخوش بی اعتنايي بوده اند پرداخت. آنگاه، در ساعت چهار و نيم صبح، همراه با چند تن از افسران خود به يکی از محل های ديده بانی که در پشت قله های آنافارتای بزرگ قرار داشت رفت. قرار چنين بود که او از آنجا وضعيت را مطالعه کرده و نبردی را که به زودی آغاز می شد هدايت کند.
سرنوشت اين نبرد را مسابقهء بين ترک ها و انگليس ها برای رسيدن به ارتفاعات آنافارتا، و به خصوص قله موسوم به «تکه تپه»، تعيين می کرد. هر دو طرف دو روز را تلف کرده بودند که دليل ترک ها در اين مورد موجه تر بود. اکنون هر دو طرف عجله داشتند تا اين زمان از دست رفته را جبران کنند. در همان اوقاتی که ليمان فون ساندرز با خشونت تمام مشغول تغيير فرماندهان خود بود، «سر ايان هميلتن» نيز در «سوو لا» به خود آمده و از فرماندهان بی علاقهء خود می خواست تا در سرآغاز روز «تکه تپه» را تصرف کنند. معلوم بود که حتی يک گردان تنها که بتواند حرکت ترک ها به سوی ارتفاعات را معطل کند می تواند برای بقيه ارتش در پيشروی به سوی ارتفاعات کمک بزرگی باشد.
اما اين گردان به زودی دچار مشکل شد. فرمانده آن نتوانست مردان خود را به سرعت گردآوری کند. خستگی آن ها را گيج کرده بود. و تا راهپيمايي آغاز شود تأخيرهای ديگری نيز پيش آمد. بالاخره بخشی از قوا حرکت کرده و قرار شد که بقيه نيز به دنبال آن ها بروند. در همان حال ترک ها در سراشپيبی های مقابل آمادهء پيکار می شدند. پيشروی در ميان بوته زاران کوهی برای انگليس ها مشکل بود و آنها بدر گروه هائی کوچک پراکنده شدند و وقتی صبح دميد خود را با آتش بلاوقفهء ترک ها که از روبرو و اطراف بر سرشان می ريخت روبرو ديدند. مدتی بعدچند نفر از سربازان انگليسی خود را به بالای ارتفاعات رساندند اما در آنجا بلافاصله با آتش گروه ديگری از ترک ها که از طرف مقابل می آمد روبرو شدند. معلوم شد که ترک ها مسابقه برای رسيدن به «تکه تپه» را با تفاوت نيم ساعت برده اند.
Borna66
09-15-2009, 05:20 PM
اکنون مردان کمال از تپه ها سرازير شده و به قتل عام نيروهای دشمن مشغول شده بودند. سر ايان هميلتون، که با يک تلسکوپ از عرشه کشتی جنگی خود صحنه را تماشا می کرد، در اين مورد نوشته است:
«به زودی خمپاره ها به سنگرهای سربازان ما که در دست چپ صحنه قرار داشتند رسيدند و آنگاه، ناگهان، هجوم سربازان ترک از شمال به جنوب آغاز شد. دقت که می کردی می ديدی که سربازان دشمن چنان می تازند که از خمپاره های خودشان هم جلو می زنند و خطوط ما را از جانب چپ به سوی قسمت مرکزی منطقه می رانند... در آنجا نظر می رسيد که نيروهای ما برای پس راندن ترک های مهاجم کوشش زيادی می کنند. .. و بالاخره در حدود ساعت شش صبح قطعی شد که مقاومت ما به ناگهان در هر دو جناح رات و چپ از هم فرو پاشيده است. آن ها نه تنها جنگ را باخته بودند بلکه شتابان می گريختند و تا وسط دريا عقب می نشستند».
اين تصوير در همه ی تپه ها به صورت مشابهی تکرار می شد. مردان ژنرال کیچنر هم درهم شکسته فرياد می زدند: «ترک ها بر سر ما ريخته اند». آتش ترک ها چنان شديد بود که بوته های کوهی آتش گرفتند و موجب شدند که انگليس ها با وحشت به دنبال پناهنگاهی بگردند. اواسط روز برای کمال قطعی شد که نبرد «سوولا» را برده است. آنگاه به مردانش دستور داد که به کندن سنگر بپردازند. او با يک لشگر ناقص و بی پشتيبان توانسته بود دشمنی بسيار قوی تر را شکست دهد. بعدها او اين پيروزی را مديون عامل غافلگيری توصيف کرده است. دشمن که در گروه های کوچک پيش می آمد منتظر برخوردهای کوچکی بود اما ترک ها با افزودن شديد اين برخوردها و همآهنگ شده به وسيله ی فرماندهانشان، و به خصوص به خاطر اين که از سربالايي به طرف سرپايينی هجوم می آوردند، روحيهء دشمن را درهم شکسته بودند. آنچه کمال را متعجب کرده بود ترديد هميلتون بکه خود در صحنه حضور داشت بوددر اصرار بر انجام دستوراتش. نظر کمال آن بود که فرماندهان زير نظر هميلتون دارای توانايي تصميم گيری های لازم در لحظات درست نبوده و «نمی خواستند مسئوليتی که به شکست می انجامد به گردن آن ها بيافتد». او به شوخی می گفته «به نظر می رسيد که ژنرال استاپفورد هم مودبانه شروع نبرد را تا رسيدن خودش به محل به عقب انداخته بود».
Borna66
09-15-2009, 05:21 PM
اکنون آنا فارتا در دست ترک ها بقرار داشت و حملهء دشمن به سوولا به شکست انجاميده بود اما هنوز کار بيرون راندن دشمن از ارتفاعات «سري بر» تمام نشده و وضعيت «چونوک بر» هم بحرانی تر از هميشه بود. بخصوص که دشمن در طول شب حمله ديگری را سامان داده توانسته بود، هر چند با موفقيتی ناقص، حضور خود در اين ارتفاعات را تقويت کند. کمال، که هنوز معتقد بود «چونوک بر» محور اصلی نبرد است، بلافاصله پيشروی در دشت سوولا را متوقف ساخته و به دو گروهان مورد اعتماد خود فرمان داد که برای يک ضد حمله از ارتفاعات بالا بروند. آن ها نيمی از شب را جنگيده بودند و به استراحت نياز داشتند. به همين دليل او به دو فرمانده گروهان هايش دستور داد که: «امشب من در چونوک بر از همه توقع فداکاری های بسيار دارم و در عين حال از شما می خواهم تا وسيله ای پيدا کنيد که دو گروهان توپخانه ای که به طرف منطقه پيش می روند بتوانند سوپ گرم بخورند».
آنگاه برای تبادل نظر پيرامون نقشهء حمله به ديدار ليمان فون ساندرز رفت. ليمان معتقد بود که بايد به جناج چپ دشمن در عقيل دره، واقع در پايين ارتفاعات کجا چمن، حمله کرد. کمال اما به انجام حمله ای از روبرو و به خود چونوک بر ـ که بيش از همه در معرض خطر قرار داشت ـ بنظر داشت و معتقد بود که اگر ترک ها بتوانند آنجا را تصرف کنند قوای دشمن در عقيل دره مجبور خواهد شد که بلافاصله عقب نشينی کند. ليمان اختيار را به دست او داد و گفت «شما مسئوليت اين عمليات را پذيرفته ايد و من نمی خواهم برنامهء شما را تغيير دهم؛ آنچه را هم که به شما گفتم تنها بيان ايده هايي بود که به نظرم رسيده بود. »
کمال تصميم گرفته بود که خود، در رأس خط حملهء مستقيم، در نبرد شرکت کند. هنگام غروب او، بهمراه افسران ستادش، در امتداد ارتفاعات به طرف چونوک بر حرکت کرد. يکبار يک هواپيمای دشمن در ارتفاع پايينی از روی سرشان رد شد و افسرانش متفرق شدند. اما او همراه با يکی از آن ها به راه ادامه داد. هواپيما اگرچه حمله نمی کرد اما تا مدتی به دنبال آن ها آمد. پس از رسيدن به سرفرماندهی، که در پشت قله قرار داشت، کمال به بازديد سنگرها پرداخت و با افسران واحدهای مختلف سرگرم گفتگو شد.
او از آن ها خواست تا مردان خود را گرد آورده و آن ها تشويق کنند تا با روحيه ای تازه آمادهء جنگ شوند چرا که ضعف گذشتهء فرماندهی روحيه آن ها را به شدت تضعيف کرده بود و همگی مشکلاتشان را ناشی از همين مساله می دانستند. سرباز ترک که فاقد ابتکار و سواد و تعليمات بود، بدون رهبر در کار خود وا می ماند. و اکنون اين وظيفه بر عهدهء کمال بود که روحيه آن ها را برگرداند. او دستور داد که گردان هشتم برای حمله سحرگاهی آماده شود و قرار شد که دو گردانی که در راه رسيدن به آنجا بودند برای تقويت حمله به کار روند. اندکی بعد فرمانده گردان به همراه يک افسر ستاد به نام «گليب» بديدار او آمد و اجازه خواست تا نظر افسران گروه خود را به اطلاع کمال برساند. او گفت دو روز است که آن ها درگير حمله به چونوک بر بوده اند؛ عدهء زيادی از آن ها بدون هيچ توفيقی جان خود را از دست داده اند، و اکنون عميقاً به نوميدی رسيده اند و تصور نمی کنند که حملهء جديد هم، حتی اگر آن دو گردان کمکی از راه برسند، به جايي برسد، به خصوص که هنوز اثری از يکی از آن ها پيدا نيست و بدون آنها حمله ممکن است به فاجعه بيانجامد.
کمال اين افسر را می شناخت و برايش احترام قايل بود. او شجاعت های افسر مزبور را در زير آتش دشمن ديده بود و اگرچه در ابتدا از نوع بيان و رفتار او ناراحت شده بود اما خود را قانع ساخت که در آن شرايط افسر مزبور به صورتی منطقی عمل می کند. او در دفتر يادداشت هايش نوشته است: «برخی يقين ها را نمی توان با منطق و استدلال توضيح داد و يقين هايي که ما در لحظات نبردهای سنگين در خون خود حس می کنيم از اين دسته اند. گليب وضعيت را به خوبی تشريح می کرد اما نظر او نمی توانست يقين مرا تغيير دهد. من به اين نتيجه رسيده بودم که ما می توانيم با يک حملهء ناگهانی و غافلگير کننده دشمن را شکست دهيم و برای اين کار تنها به تعداد سربازان نمی شد اکتفا کرد. ما محتاج يک رهبری خونسردانه و شجاعانه بوديم».
__________________
Borna66
09-15-2009, 05:21 PM
در نتيجه او به اين افسرانش گفت که تصميمش غير قابل تغيير است و چه گردان کمکی دوم برسد و چه نه، اين حمله بايد انجام شود. او شب را در سرفرماندهی گذراند و از همه چيز مراقبت شخصی کرد. اکنون چهارمين شب بی خوابی و تب زدگی و ناتوانی ناشی از مالاريا در جريان بود، اما استراحت ناممکن می نمود. او، علاوه بر آماده سازی حمله، ناگزير بود جبهه آنافارتا را نيز زير نظر داشته و هدايت کند. اخباری که از آنجا می رسيد اندک و غير قابل اعتماد می نمود و او ناگزير بود که آشفتگی های قوای زير نظر خود را در همانجا سامان دهد. اين در حالی بود افسرانش دايما به چادر او آمده و با پرسش های خود دربارهء واحدها و فرماندهان گمشده شان ذهنش را متفرق می کردند.
نزديکی های سحر، کمال در جلوی چادر خود ايستاده و همه جا را نظاره کرد تا مطمئن شود که همه چيز آماده است. او يکی از جنگنده ترين گردان های خود را در سنگرهای ديدبانی، که تنها بيست يارد با خطوط دشمن فاصله داشتند، مستقر کرده و سپس، با سرعت هر چه تمامتر و در پناه تاريکی شب دو گردان ديگر را در خط سنگری که با سی يارد فاصله در پشت خط اول قرار داشت جاسازی کرده بود و فکر می کرد که اگر گردان دوم هم از راه می رسيد می شد، در صورت لزوم، آن ها را بمستقيم ه ميدان جنگ فرستاد. قرار بود که حملهء اوليه در سکوت کامل انجام پذيرد. دستور اکيد داده بود که توپخانه و تفنگ ها همه خاموش باشند و هيچ اسلحه ای به جز سرنيزه مورد استفاده قرار نگيرد و دو خط مستقر، به سرعت و بی صدا، در تاريکی به طرف دشمن حرکت کنند. سرنوشت اين نبرد را غافلگيری همان دقايق اوليه تعيين می کرد و مرحله دوم نبرد منوط به حوادثی بود که در اين حملهء نخست پيش می آمد.
کمال به ساعت خود نگاه کرد و ديد که تقريباً چهار ونيم صبح است و چند دقيقه ديگر هوا روشن می شود و مردانش، که به صورتی در هم فشرده ايستاده اند قابل رويت می شوند. فکر می کرد که اگر اين امر اتفاق افتا و دشمن به سوی سربازانش آتش بگشايد حملهء سربازانش به شکست خواهد انجاميد. پس دويدن آغاز کرد و افسرانش بدنبالش حرکت کردند و همگی در پيشاپيش سربازان قرار گرفتند. کمال به صف سربازانش نگاه کرد و با صدای آرامی گفت: «سربازان! شکی در اين نيست که ما دشمن پيش رو را شکست خواهيم داد اما عجله ای در کار نيست؛ من ابتدا حرکت می کنم و وقتی که ديديد شلاقم را در هوا تکان دادم شما نيز براه بيافتيد». آنگاه به ديگر افسران دستور داد تا همين مطلب را به اطلاع مردانشان برسانند. آنگاه چند قدم به جلو برداشت و سپس شلاقش را بلند کرد و در هوا تکان داد. بلافاصله سربازان با سرنيزه های قرار گرفته بر سر تفنگ ها و افسران با شمشيرهای آخته در تاريکی صبحگاه بپيشروی آغاز کردند. او بعدها در اين مورد گفته است که «آن ها شبيه شير شده بودند». لحظاتی بعد تنها صدايي که از سنگرهای دشمن به گوش می رسيد فرياد «الله، ال»له بود.
Borna66
09-15-2009, 05:21 PM
سربازان انگليسی حتی فرصت نيافتند که تفنگ های خود را به دست بگيرند؛ و در داخل سنگرهای خود در مقابل تعداد زياد سربازان ترک از پا در آمدند. آن هايي هم که در بيرون از سنگرها قرار داشتند از ميان برداشته شدند و بدينسان خط مقدم جبهه هميلتون در هم شکست.
به قول هميلتون، «تودهء سنگين نيروی دشمن» از ارتفاعات براه افتاده و به سوی پايين دامنهء کوه سرازير شده، جناح چپ دشمن را دور زده و به داخل خطوط پايين تر آن نفوذ نکرده بود و، به اين ترتيب، سربازان هميلتون «يک راست به پايين تپه رانده شده بودند». اين مبارزه ای بود «که در آن ژنرال ها نيز در صفوف قوای خود می جنگيدند و مردان اسلحه های امروزی خود را رها کرده و گلوی يکديگر را می فشردند... ترک ها موج بپشت موج از راه می رسيدند و به شکلی تحسين آميز می جنگيدند و نام خدا را بر لب داشتند. سربازان ما نيز شجاعانه و بنا بر سنت های کهن نژاد خود مقاومت می کردند. از هيچ سو شانه خانه کردنی در کار نبود. آنها در صفوف خود ايستاده جان باختند».
با اين همه، انگليس ها عاقبت توانستند به کمک توپخانهء خود ترک ها را تا حد ممکن دور نگاهدارند و با آغاز روز پرتاب خمپاره به سوی «چونوک بر» را از سر گرفتند و، آنگونه که کمال نوشته، آن را تبديل به «يک جهنم» کردند. «از آسمان آهن و تکه پاره های شرپنل فرو می ريخت. خمپاره های سنگين آتش دريايي زمين را شکافته و سپس منفجر می شدند و در اطراف ما فرو رفتگی هايي بزرگ ايجاد می کرد. سراسر "چنوک بر" در آتش و دود غليظ فرو رفته بود. همگی با خستگی منتظر آن بودند که ببينند چه سرنوشتی برايشان رقم زده شده است». از اين نخستين حمله قهرمانان معدودی زنده ماندند. سراسر تپه پر از جنازه هائی بود که هنوز انگشت های خود را بروی ماشهء تفنگ هاشان نگاهداشته بودند، گويي که منتظر فرمان آتش باشند. يکی از فرماندهان در پاسخ پرسش کمال مبنی بر اين که سربازانش کجا هستند گفت: «همين جا، همين ها که بر زمين جان داده اند».
کمال با خيره سری در خط آتش ايستاده بود، فرمان می داد و مردانش را به نبرد تشويق می کرد. آنگاه يک تکه شرپنل به سينه اش خورد. يکی از افسران همراهش با ناراحتی گفت: «قربان به شما هم اصابت کرد!» کمال به سرعت دست خود را بر دهان افسر گذاشت و بلند، آنگونه که همه بشنوند، گفت: «چنين چيزی نيست». شرپنل به جيب سينه لباسش خورده و ساعتی را که در داخل آن بود خرد کرده بود اما تنها زخمی کم عمق بر روی سينه او بوجود آورده بود. کمال زمانی بعد اين ساعت را، که از دوران تحصيلش در مدرسه نظام با خود داشت، از جيب بيرون آورده و فيلسوفانه گفت: «اين ساعتی است که با زندگی هم ارزش شده است».
Borna66
09-15-2009, 05:21 PM
در پايان نبرد، ليمان فون ساندرز از کمال خواهش کرد که اين ساعت را به عنوان يادگاری به او بدهد و، در مقابل، يک وقت شمار زيبای دارای آرم خانوادگی فون ساندرز را دريافت کند. (بعدها که مقامات ترکيه کوشيدند تا اين ساعت را از آلمان پس گرفته و آن را در موزه قرار دهند به آنها اطلاع داده شد که ساعت مزبور دزديده شده است).
آتشبار توپخانه اگرچه جان های بسياری را از ترک ها گرفت اما نتوانست ارتفاعات «سري بر» را برای دشمن حفظ کند. اگرچه واحدهای پراکنده تا غروب آن روز مشغول جنگ و گريز بودند اما در ساعت ده صبح بخش عمدهء نيروی دشمن به دامنه های کوه و ساحل دريا پس رانده شده بود. اين واقعيت که نيروی برتر دشمن در جناح راست هم مجبور به عقب نشينی شده بود نظر کمال را ثابت می کرد وقتی به فون ساندرز گفته بود که حملهء مستقيم به جلو بهتراز حمله به جناح هاست. «سر ايان هميلتون» هنوز آنقدر دل داشت که بنويسد: «به هر حال ما چنوک بر را حدود دو روز و دو شب در دست داشتيم. هنوز ترک ها سنگرهايي را که ما از آن ها گرفته بوديم پس نگرفته بودند. پس آيا می شود گفت که آنها در کارشان موفق شده اند؟ اميدوارم چنين نباشد... ترک ها دارای فرماندهی خوبی بودند، من اين را می پذيرم. ژنرال ها می دانستند که اگر نتوانند ما را با سرعت از چنوک بر برانند کارشان تمام است. و در نتيجه کارشان را با سرعت انجام دادند. بهرحال، مهم نيست؛ دنيا که به آخر نرسيده است».
اکنون برای انگليس ها اميد چندانی باقی نمانده بود، پس گرفتن «چونوک بر» ديگر ممکن نبود اما هنوز فرصت آن وجود داشت که «سوو لا» را تصرف کرد. و اگرچه کوشش برای تصرف «تکه تپه» نيز با شکست روبرو شده بود اما ترک ها در کيرچ تپه ،که در شمال خط آنافارتا قرار داشت، دارای وضعيت ضعيفی بودند. و ليمان فون ساندرز نيز از آن هراس داشت که دشمن پيش از آن که او بتواند قوای خود را مستقر سازد جناح راست او را دور زده و ارتشش را به محاصره درآورد.
بدينسان، تا ده روز بعد هنوز ترک ها به پيروزی خود يقين نکرده بودند. کمال با پافشاری مخصوص خود همچنان در رأس سربازان خسته در خط مقدم حرکت می کرد و اکنون، با اطمينان از اينکه هرگز شکست نخواهد خورد، چنان در زير آتش دشمن به پيش می راند که در چشم سربازانش تبديل به قهرمانی جادويي و استوره ای شده بود. می ديدند که اين رهبر خستگی ناپذير همه گونه مهارتی دارد، شجاع است و، بالاتر از همه چيز، بخت يار اوست.
دربارهء او گفته اند که يک بار، هنگامی که در سنگری نشسته بود، توپخانهء دشمن به سوی آن آتش گشود. هدف در دسترش توپخانه بود و توپ ها يکی پس از ديگری در جلوی سنگر به زمين می نشستند و از نظر رياضی قطعی بود که چهارمين توپ درست همانجا که او نشسته بود، بر روی سنگر فرو خواهد افتاد. افسران اصرار کردند که کمال از محل دور شود اما او جواب داد: «ديگر دير شده است. من نمی توانم برای سربازانم سرمشق بدی باشم»، و به کشيدن سيگارش ادامه داد اما به نظر می رسيد که رفته رفته رنگ صورتش زائل می شود. مردانی که در سنگر بودند از ترس اين که به زودی يکی از خمپاره ها به داخل سنگر خواهد افتاد فلج شده بودند. اما هيچ اتفاقی نيفتاد و از خمپارهء چهارم خبری نشد.
در نبرد «کرچ تپه»، تنها راه رفتن نيروهای تقويتی به سوی ارتفاعات حرکت کردن در ساحل دريا و زير آتش نيروی دريايي دشمن بود و در حين اين کار ستون سربازان در نقطه ای متوقف شده بود. کمال خود را به آنها رساند؛ به او گفتند که «در اين جا مرگ در کمين ما است، حتی پرندگان هم نمی توانند از سينه اين کوه بالا روند». اما کمال به سرعت گفت: «چنين نيست و شما می توانيد اين کار را انجام دهيد»، و خود پيشاپيش همه و به همراه رييس ستاد و افسرانش به راه افتاد و به بقيه هم دستور حرکت داد. سربازان در يک صف تک نفره به دنبال او می دويدند و با وجود تلفات بسيار توانستند موضعی را که می خواستند تصرف کنند
Borna66
09-15-2009, 05:22 PM
در واقع آمادگی آشکار کمال برای جان باختن بقيه را نيز آماده می ساخت تا به فرمان او جان خود را به خطر اندازند. اين نيز بخشی از استورهء او شد. در جريان نبردی که چند روز بعد برای تصرف دو تکه از ارتفاعات آنافارتا پيش آمد برای اينکه نيروهای ذخيرهء توپخانه بتوانند خود را به ارتفاعات برسانند خريدن وقت ضزوزی شد. کمال داستان حملهء سلحشورانهء فرانسوی ها در ساحل آسيايي را به ياد آورد، هنگامی که آنها، بمنظور حمايت کردن از توپخانه در حال پيشرفت خود بی مهابا به دل مرگ قطعی رانده بودند. پس تصميم گرفت که با روحيه ای تزلزل ناپذير همين عمل را انجام دهد و به فرمانده سواره نظام خود دستور حمله داد. فرمانده سوار اسب شد اما در رفتن ترديد کرد. کمال او را صدا کرد و پرسيد «فهميدی چه گفتم؟»
«بله قربان دستور داديد که بميريم».
و به راستی بسياری از آن ها جان باختند اما اين حمله آنقدر پيشرفت دشمن را به عقب انداخت که نجات ارتفاعات برای ترک ها ممکن شد
Borna66
09-15-2009, 05:22 PM
اين نبردهای آخرين منطقه آنافارتا در واقع اوج نبرد گالی پلی محسوب می شد. اکنون، سر ايان هميلتون، يک هفته پس از دست رفتن «چونوک بر» طی تلگرافی شکست خود را به «کيچينر» خبر داده و اعلام داشته بود که ترک نه تنها از نظر نفرات و قوای ذخيره برتر از آن ها هستند بلکه از نظر روحی نيز بر قوای انگليسی برتری يافته اند و، از آنجا که ديگر نمی شود از عامل غافلگيری استفاده کرد، او برای از سر گيری حمله به 100 هزار سرباز جديد نيازمند است. او در خاتمهء تلگرافش اضافه کرده بود: «ما در مقابل ارتشی می جنگيم که شجاعانه می رزمد و از فرماندهی خوبی بر خوردار است».
واقعيت هم اين بود که دو بار عامل غافلگيری نتوانسته بود از شکست انگليسی ها جلوگيری کند و در هر دو بار به دليل سرزمين سخت و ناهموار، برنامه ريزی غلط، و رهبری بلاتکليف خنثی شده بود. حال آنکه ترک ها، که در آغاز دست کم گرفته شده بودند اکنون اط اين مخاصمه پيروز بيرون آمده و خود از عامل غافلگيری عليه آن ها استفاده کرده بودند.
از نظر انگليس ها، غافلگيری اول به صورت ظهور يک فرمانده ترک، که از لحاظ مهارت جنگی هيچ از هميلتون کم نداشت، آن هم در زمان و مکانی حساس پيش آمده بود. و غافلگيری دوم را خود سربازان ترک موجب شده بودند. کمال، علاوه بر نشاندادن درک درست از اصول نقشه کشی تاکتيکی، درک عجيب خويش از روحيهء مردان خود را به نمايش گذاشته بود. او با روانشناسی سرباز ترک آشنا بود و می دانست که اگر اين سرباز به فرمانده خود ايمان داشته باشد و او بتواند خون سرباز را به جوش آورد نوعی روحيه جنگنده خرافی در او ايجاد می شود. و کمال می دانست که اين خون را چگونه به جوش آورد. به اين ترتيب کمال و سربازان ترکش توانستند شبه جزيرهء گالی پلی را نجات دهند. تاريخ نويس رسمی انگليسی، تامی آتکينز، نوشته است که «به ندرت در تاريخ پيش می آيد که حضور يک فرمانده لشگر تا اين حد در موارد گوناگون و اينگونه عميق بر سرنوشت جنگ اثر گذاشته و نه تنها عاقبت جنگ که سرنوشت ملتی را رقم زده باشد».
بعدها کمال اعلام داشت که نبرد برای نجات چونوک بر و آنافارتا، به لحاظ پيروزی در آخرين لحظه، جرء نبردهايي تاريخی محسوب می شود. همچنين در نظر او، هنگامی که سال ها بعد از اين ميدان جنگ ديدار می کرد، هنوز هيچ ترديدی در مورد اهميت اين جنگ ها وجود نداشت. وقتی که يکی از همراهانش از او پرسيد که چرا در اين جا يک بنای يادبود نمی سازيد گفت که :«مهم ترين بنای يادبود خود آدمی است که به خاطر او اين منطقه در داخل مرزهای ترکيه باقی مانده است».
حال کمال می توانست استراحت کرده و به مداوای خود بپردازد. او در همان ميدان جنگ از چادر خود به يک کلبه ساخته شده از تنه درختان نقل مکان کرد. نمايندگان هيات های اعزامی از قسطنطنيه تحت تاثير نظم و پاکيزگی اين کلبه قرار گرفته بودند؛ کلبه ای که به قول آن ها «نه برای جنگ که برای تماشای دريا در آرامشی کامل» به کار می آمد. همچنين غذای مفصلی که کمال برايشان در آن کلبه تدارک ديده بود نظرشان را به خود جلب کرد.
Borna66
09-15-2009, 05:22 PM
در همان جا هم بود که يک دوست آلمانی، به نام ارنست جاک، او را هنوز ضعيف و مالاريا زده يافت و از ظاهر پريشانش متعجب شد. ذهن کمال اما هنوز به همان تيزی و فعالی بود که می شناخت. او در ديدار با اين دوست بلافاصله مشغول گفتگويي درباره مسايل استراتژيک شد. او هنوز در مورد اينکه اين پيروزی تا چه حد پايدار خواهد ماند دچار توهم نشده بود چرا که حتی از همان آغاز نبرد به اهميت نيروی دريايي توجه داشت. از همين روی به دوست آلمانی خود گفت: «ما در خشکی گير کرده ايم؛ درست مثل روس ها. آنها محکوم به شکست هستند چرا که من با بستن راه های دريايي داردانل و بسفر دريای سياه را از آنها گرفته و در خشکی گيرشان انداخته ام و، در نتيجه، ارتباط آنها با متحدانشان هم قطع شده است. اما ما هم درست به همين دليل با مشکل روبرو هستيم. اين درست است که ما بر لبه های مديترانه و دريای سرخ و اقيانوس هند نشسته ايم اما در هيچ کدام آن ها حضوری دريايي نداريم. ما به عنوان يک نيروی زمينی فاقد قدرت دريايي هرگز قادر به دفاع از سرزمين خود در برابر نيروهای دريايي که می توانند قوای خود را بی هيچ مقاومتی تا خشکی برسانند دفاع کنيم».
ماه ها پشت هم می گذشتند و نبرد حالتی ايستا به خود گرفته و تبديل به نبرد سنگرها شده بود. کمال اعتقاد داشت که دشمن آماده می شود تا شبه جزيره را تخيله کند و می گفت که الان وقت يک حمله ديگر است تا قبل از توفيق دسمن در کار تخليه سربازانش کار يکسره شود. اما او قادر به قانع کردن مقامات مافوق خود نبود. دليل عدم صدور اجازه برای انجام اين حمله آن بود که: «ما ديگر حتی يک سرباز اضافی که از دست بدهيم نداريم». آنگاه کمال تقاضا کرد که از فرماندهی شبه جزيره کنار رود و فون ساندرز هم موافقت کرد تا او را به جای ديگری بفرستد. سلامت کمال نيز اکنون به او اجازه نمی داد که بيش از اين در آن منطقه بماند. در عين حال کار ديگری هم برايش در شبه جزيره گالی پولی وجود نداشت.
روزی، توفيق روستو، رفيق روزگار «سالونيکا»، به عنوان يک پزشک به ديدارش آمد. کمال، بر اساس يک خواست درونی و ناگهانی، به او گفت: «من هم با تو به قسطنطنيه می آيم». و اضافه کرد که من حقوق های عقب مانده ام را دريافت کرده ام و می توانيم آن را با هم خرج کنيم. بدينسان کمال شبه جزيرهء گالی پلی را بدرود گفت.
و ده روزی از ورودش به پايتخت نگذشته بود که خبر رسيد نيروهای، متحده بدون دادن هيچ گونه تلفاتی، شبه جزيره را ترک کرده اند. بدينسان، اين جا هم پيش بينی او درست از آب درآمده بود
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.