توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سینوهه پزشک بزرگ مصری
Borna66
09-15-2009, 04:22 PM
مقدمه کامل کتاب پزشک مصری
من سینوهه پسر سنموت و زوجه او کیپا این کتاب را مینویسم.
من این کتاب را برای این تحریر نمیکنم که خدایان سرزمین مصر را مدح نمایم برای اینکه از خدایان به تنگ آمدهام.
من این کتاب را نمینویسم تا فراعنه مصر را مورد مدح قرار بدهم برای اینکه از اعمال فراعنه مصر متاذی هستم.
من این کتاب را نمینویسم تا بخدایان یا سلاطین مصر تملق بگویم.
آنچه مرا وادار به نوشتن این کتاب میکند ترس از آینده یا امیدواری بآتیه نیست.
من در مدت عمر خود آنقدر آزمایشهای تلخ تحصیل کرده بقدری گرفتار متاعب شدهام که دیگر از چیزهای موهوم و آینده نامعلوم بیم ندارم.
من از امیدواری نسبت به بقای نام و شهرت جاوید خسته شدهام همانگونه که از خدایان و پادشاهان هم به تنگ آمدهام.
من این کتاب را فقط برای خود مینویسم و از این حیث تصور میکنم که با تمام نویسندگان گذشته و نویسندگانی که در آینده خواهند آمد فرق دارم.
زیرا هرچه تا امروز از طرف نویسندگان گذشته نوشته شده یا برای خوش آمد خدایان بوده یا برای راضی کردن پادشاهان و انسانهای دیگر.
من فراعنه را هم جزو انسانها بشمار میآورم زیرا آنها فرقی با ما ندارند و هرگاه هزار مرتبه آنانرا جزو خدایان بشمار آورند باز پادشاهان مثل ما هستند و حب و بغض دارند و مثل ما امیدوار و ناامید میشوند.
گرچه آنها قدرت دارند که کینه خویش را تسکین بدهند و هنگامی که میترسند چارهای برای رفع ترس بیندیشند ولی این قدرت آنها را از تحمل رنج مصون نمیکند و مثل ما درد میکشند و مانند سایر افراد بشر دچار اندوه میگردند.
تا امروز در جهان آنچه نوشته شده یا بر حسب امر سلاطین برشته تحریر در آمده یا برای تملق گفتن بخدایان یا برای فریب دادن مردم و القای حوادثی که اتفاق نیفتاده و قلب حقیقت و جعل وقایع موهوم.
خواستهاند بمردم القاء کنند که آنچه بچشم خود دیدند واقعیت نداشته و حوادث واقعی غیر از آن است که تصور میکردند. خواستهاند بمردم بقبولانند در فلان حادثه سهم فلان مرد بزرگ بسیار ناچیز بوده و برعکس فلان مرد ناچیز در آن حادثه سهمی بزرگ داشته است.
من بجرئت میگویم زیرا یقین دارم که از روزی که بشر به جهان آمده تا امروز آنچه نوشته یا برای این بوده که خدایان را راضی کند یا برای راضی کردن افراد بشر نویسندگی نموده خواه افراد مزبور پادشاهان باشند یا افراد دیگر.
من تصور میکنم در آینده نیز همین طور خواهد بود و هر کس در آتیه قلم بدست بگیرد یا برای این است که بخدایان تملق بگوید یا سلاطین را راضی کند یا افراد بشر را خواه افراد مزبور یک ملت باشند یا یک جامعه و طبقهای خاص از یک ملت.
من از اینجهت تصور میکنم که در آینده هم تمام نویسندگان برای راضی کردن خدایان و سلاطین و افراد بشر نویسندگی خواهند کرد که در این جهان هیچ چیز تازه بوجود نمیاید و همه چیز تجدید میشود و آنچه در گذشته وجود داشته باز بظهور میرسد.
انسان در زیر خورشید بطور کلی تغییر پذیر نیست و صد هزار سال دیگر انسانی که بوجود میآید همان انسان امروزی میباشد ولی شاید لباس و طرز آرایش موی سر و ریش و کلمات او تغییر کند.
فقط یک چیز انسان هرگز تغییر نخواهد کرد و آن هم حماقت اوست و صد هزار سال دیگر انسانی که بوجود میآید مانند انسان دوره ما و آنهائیکه قبل از مادر دوره اهرام میزیستند احمق خواهد بود و او را هم میتوان با دروغ و وعدههای بیاساس فریفت برای اینکه انسان جهت ادامه حیات محتاج دروغ و وعدههای بیاساس است و فطرت او ایجاب میکند که همواره بدروغ بیش از راست و به وعدههای بیاساس که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید بیش از واقعیت ایمان داشته باشد.
تا جهان باقی است نوع بشر احمق خواهد بود و فریب دروغ و وعدههای بیبنیان را خواهد خورد منتها در هر دوره به مقتضای زمان یکنوع دروغ باو خواهند گفت و با یک عنوان جدید وعدههای بیاساس باو خواهند داد و او هم با شعف و امیدواری دروغ و مواعید موهوم را خواهد پذیرفت و اگر کسی درصدد بر آید که او را از اشتباه بیرون بیاورد و بگوید اینکه بتو میگویند دروغ است و قصد دارند که تو را فریب بدهند و بیا تا من حقیقت را بتو ارائه بدهم انسان به خشم در میآید و آن شخص را باتهام اینکه خائن و تبهکاری است بقتل میرساند.
ایمان بدروغ و وعدههای موهوم و بشارتهائی که هرگز جامه عمل نخواهد پوشید طوری با سرشت بشر آمیخته شده که انسان افسانه را بر وقایع حقیقی ترجیح میدهد و همین که یک نقال زبان میگشاید و نقل میگوید مردم اطرافش را میگیرند و با اینکه بچشم خود میبینید که وی کنار کوچه روی خاک نشسته معهذا وقتی صحبت از کشف گنج میکند و بشارت میدهد که زر و سیم عاید مستمعین خواهد شد همه باور مینمایند.
ولی من سینوهه نویسنده این کتاب از دروغ آنهم در این مرحله پیری نفرت دارم و در این کتاب دروغ نمینویسم.
شاید اگر جوان بودم و این کتاب را در جوانی مینوشتم من نیز مثل نویسندگان دیگر دروغ میگفتم و چیزی تحریر میکردم که مورد پسند خدایان یا سلاطین یا سایر افراد بشر باشد.
ولی در این دوره پیری که از خدایان و پادشاهان و سایر افراد بشر مایوس شدهام دروغگوئی نه مورد تمایل من است و نه مورد لزوم.
چون من این کتاب را برای دیگران نمینویسم و قصد ندارم که کسی را راضی کنم لاجرم این کتاب را برای خود برشته تحریر در میآورم.
آنچه من در این کتاب مینویسم چیزهائی است که به چشم خود دیدم یا میدانم که واقعیت دارد ولو آنکه بچشم ندیده باشم و از این حیث من با نویسندگانی که قبل از من بودند یا بعد از من خواهند آمد فرق دارم زیرا گذشتگان و آیندگان (چون در جهان همه چیز تکرار میشود) پیوسته آنچه را که با دو چشم دیدند و خواهند دید نمینویسند و گاهی واقعیت را زیر پا میگذارند و چیزهائی مینویسند که کمک بشهرت آنها بنماید.
آن کس که چیزی مینویسد یا نوشته خود را روی سنگ نقر مینماید امیدوار است که آیندگان نوشته او را بخوانند و بر او آفرین بگویند و اعمال برجستهاش را تجلیل کنند.
ولی در کلامی که من برشته تحریر در میآورم چیزی وجود ندارد که سبب آفرین شود و کارهائیکه من انجام دادهام در خور تقدیر نیست و من یک مرد خردمند نمیباشم تا اینکه آیندگان از من پند بگیرند و اطفال در مدرسه هرگز جملههائی را که من گفتهام روی الواح خاکرست نخواهند نوشت تا اینکه مشق خط بکنند و از روی آنها نوشتن را بخوبی فرا بگیرند و مردان بالغ هنگام صحبت کردن برای اینکه خود و اطلاعات خود را برخ دیگران بکشند جملات مرا تکرار نخواهند نمود زیرا من هیچ امیدوار نیستم که کسی کتاب مرا بخواند و نام مرا بخاطر بیاورد.
بفرض اینکه من مردی خردمند بودم و رای صائب میداشتم و این امیدواری وجود داشت که آیندگان کتاب مرا بخوانند باز خرد و تدبیر من برای نسلهای آینده بدون فایده بود زیرا انسان از شنیدن پند و خواندن کتب خردمندان اصلاح نمیشود.
چه انسان بقدری شرور و بیرحم و موذی است که تمساح رود نیل نسبت بوی رحیم و کمآزار میباشد و قلب او که سختتر از سنگ است هرگز نرم نمیشود و محال است که روزی غرور و خودپسندی او از بین برود یک انسان را با لباس در رود نیل بینداز که شاید زیر آب رفتن او را تغییر بدهد و بعد ویرا از رودخانه خارج کن و به محض اینکه لباسش خشک شد همانست که بود.
یک انسان را دچار بزرگترین و شدیدترین بدبختیها بکن که شاید اصلاح شود و به محض اینکه بدبختی او از بین رفت و خود را مرفه و سعادتمند دید مبدل بهمان میشود که بوده است.
من در مدت عمر خود تحولات و انقلابات متعدد دیدم و هر دفعه فکر میکردم که بعد از تحول و انقلاب انسان تغییر خواهد کرد ولی دیدم که هیچ تغییر در او بوجود نیامد بنابراین چگونه میتوان امیدوار بود که خواندن یک کتاب سبب تغییر و اصلاح نوع بشر شود.
کسانی هستند که میگویند آنچه امروز اتفاق میافتد بدون سابقه میباشد و هرگز در جهان روی نداده ولی این گفته ناشی از سطحی بودن اشخاص و بیتجربگی آنهاست چون هر واقعه که در جهان اتفاق بیفتد سابقه دارد.
من که سینوهه نام دارم بچشم خود دیدم که در کوچه پسری پدر خود را بقتل رسانید زیرا پسر علامت صلیب بر سینه نصب کرده بود و پدر علامت شاخ داشت.
من دیدم که غلامان و کارگران علیه اغنیاء و اشراف قیام کردند و دیدم که خدایان بجنگ یکدیگر برخاستند.
من بچشم خود مشاهده کردم مردی که پیوسته شراب گرانبها در پیمانه زر مینوشید هنگام تنگدستی کنار رود نیل خود را سیراب مینمود. من مشاهده کردم آنهائی که زر در ترازو میکشیدند در چهارراه گدائی مینمودند و زنهای همین اشخاص خود را برای یک قطعه مس به سیاهپوستان میفروختند که بتوانند برای فرزندان خود نان تهیه نمایند و اینها که دیدم قبل از من هم روی داده بود و پس از من نیز اتفاق خواهد افتاد.
در دوره من مردم از وقایع گذشته عبرت و پند نگرفتند و در این صورت چگونه میتوان گفت که آیندگان از وقایع دوره من که در این کتاب میخوانند عبرت خواهند گرفت.
در دوره من مردم از وقایع گذشته عبرت و پند نگرفتند و در این صورت چگونه میتوان گفت که آیندگان از وقایع دوره من که در این کتاب میخوانند عبرت خواهند گرفت.
همانطور که تا امروز انسان تغییر نکرده در آینده هم تغییر نخواهند کرد.
این است که من این کتاب را برای این نمینویسم که کسی اندرز بخواند و از گذشته پند بگیرد.
من این کتاب را برای خود مینویسم زیرا دانائی مرا رنج میدهد و مثل یک تیزآب قلب مرا میخورد و من مجبورم که آنچه میدانم بنویسم تا اینکه از رنج من کاسته شود.
من این کتاب را در سومین سال سکونت خود در نقطهای واقع در ساحل دریای شرقی که محل تبعید من است شروع کردم و آنجا منطقهایست که کشتیهائی که بهندوستان میروند از آنجا حرکت میکنند و در اطراف محل سکونت من کوههای سرخ رنگ وجود دارد و در گذشته سلاطین مصر برای ساختن مجسمههای خود از سنگ کوههای مزبور استفاده میکردند.
من از این جهت این کتاب را مینویسم که دیگر شراب در کام من طعم ندارد و نسبت به تفریح با زنها تمایلی در خود احساس نمیکنم و مشاهده ماهیها در برکهها و دیدن گلها در باغ بمن لذت نمیبخشد و در شبهای سرد زمستان یک دختر جوان سیاهپوست کنار من میخوابد و بستر مرا گرم میکند ولی حضور او در بسترم مرا خوشوقت نمینماید.
مدتی است که خوانندگان آواز را جواب گفتهام چون نه از آواز آنها لذت میبرم نه از نغمه نوازندگان و برعکس صدای موسیقی و آهنگ آواز مرا ناراحت مینماید.
دیگر زر و سیم و گوهر و پیمانههای طلا و عنبر و عاج و چوب آبنوس در نظرم جلوه ندارد.
با اینکه در تبعیدگاه زندگی میکنم همه اینها را که گفتم دارم زیرا آنچه داشتم از من نگرفتند و از طبس پایتخت مصر مردی که در گذشته غلام من بود و اینک خیلی توانگر است برای من بسی چیزهای گرانبها فرستاد.
هنوز غلامانم از ضربات عصای من میترسند و سربازانی که مستحفظ من میباشند وقتی مرا میبینند دستها را روی زانو میگذارند و رکوع میکنند.
ولی حدود منطقهای که من میتوانم در آن گردش کنم محدود است و هیچ کشتی نمیتواند از راه دریا بساحلی که من در آن زندگی مینمایم نزدیک شود. و چون همه چیز از نظرم افتاده و دیگر نخواهم توانست به مصر برگردم و اراضی سیاه را زیر پای خود احساس کنم و بوی شبهای بهار طبس به مشام من نخواهد رسید این کتاب را مینویسم.
امروز من در اینجا مردی منزوی هستم ولی در گذشته نام من در کتاب طلائی فرعون ثبت شده بود و در کاخ زرین که از کاخهای سلطنتی مصر است در کوشکی واقع در طرف راست مسکن فرعون سکونت داشتم.
در آن موقع گفتار من بیش از گفته برجستهترین مردان مصر ارزش داشت و اشراف برای من هدایا میفرستادند و طوق زرین از گردنم آویخته بود.
من در آنوقت هرچه را که یک نفر ممکن است آرزو کند داشتم ولی چیزی میخواستم که هیچ انسان نمیتواند بدست بیاورد و آن حقیقت بود یعنی حقیقت آزادی و مساوات و دادگستری.
بهمین جهت امروز در این نقطه دور افتاده کنار دریای شرقی زندگی میکنم زیرا در ششمین سال سلطنت هورمهب فرعون مصر مرا بجرم خواستن آزادی و مساوات و عدالت از مصر تبعید کردند و هورمهب امر کرد که اگر بخواهم به مصر برگردم مرا مثل یک سگ دیوانه بقتل برسانند و هرگاه قدمهای من بخاک مصر برسد مرا مثل یک وزغ با یک لگد روی سنگها و خاکهای مصر له کنند و مستحفظینی که از طرف فرعون مصر در اینجا گماشته شدهاند مامورند که نگذارند من از حدودی که برای گردشم تعیین شده است تجاوز نمایم.
در صورتی که فرعون روزی دوست من بود و من تصور میکنم که در آن موقع وی بمن احتیاج داشت و من خدماتی برایش انجام دادم.
ولی از مردی چون هورمهب فرعون مصر که از نژادی پست میباشد و اصالت ندارد نباید جز این انتظار داشت و این مرد بعد از اینکه به سلطنت رسید اسامی سلاطین گذشته مصر را از روی ابنیه و معابد محو کرد و بجای آنها اسامی پدر و مادر و اجداد خود را نوشت روزی که او در معبد تاج بر سر میگذاشت من حضور داشتم و دیدم که تاج سرخ و سفید مصر را بر سر نهاد و شش سال بعد از تاجگذاری مرا تبعید کرد و این هم دلیلی دیگر است که من خوب میدانم وی در چه تاریخ فرعون مصر شد معهذا کاتبان خود را واداشت که دوره سلطنت او را طولانی کنند و اینطور بنویسند که وی هنگامی که مرا تبعید کرد سی و دو سال از دوره سلطنتش میگذشت.
من این را بچشم خود دیدم و او وقتی مرا تبعید کرد آنقدر مغرور و قوی بود که اهمیت نمیداد که تاریخ تبعید من در جائی ثبت شود لیکن میخواهم بگویم که چون هورمهب تاریخ سلطنت خود را قلب کرد کسانی که در آینده تاریخ سلطنت او را بخوانند تصور مینمایند که وقتی من تبعید شدم سی و دو سال از سلطنت او میگذشت در صورتیکه بیش از شش سال نگذشته بود.
چون آن مرد تاریخ سلطنت خود را از روزی حساب کرد که در جوانی در حالیکه یک قوش مقابل او پرواز مینمود وارد طبس شد.
چنین است تاریخی که یک پادشاه مصر برای خود مینویسد و در اینصورت آیا میتوان بتواریخی که برای سلاطین گذشته نوشته شده اعتماد نمود؟
در جوانی گوئی کور بودم و حقیقت را نمیدیدم و بهمین جهت از مردی که برای حقیقت زنده بود نفرت داشتم چون میدیدم که حقیقت او در سرزمین مصر وحشت و هرج و مرج بوجود آورده است.
او میخواست با خدای خود یعنی حقیقت زندگی کند و من قدر وی را ندانستم و برای محو آن مرد اقدام کردم و امروز باید کیفر عمل خود را ببینم زیرا من هم میخواهم با حقیقت زندگی کنم ولی نمیتوانم.
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیر قابل علاج است و بهمین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عدهای خود را مشغول به بادهگساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمعآوری مال بر میآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عدهای بوسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است.
تا جوانی باقی است ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را ادارک کند ولی وقتی ژیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جائی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرودد و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آنوقت در جهان بین همنوع خویش خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند کمکی باو بکنند و نه خدایان.
من سینوهه که این علامات را روی پاپیروس نقش میکنم اعتراف مینمایم که قسمتی از اعمال من بسیار زشت بوده و من حتی مرتکب تبهکاریها شدم برای اینکه تصور میکردم آن تبهکاریها مشروع و لازم است ولی این را هم میدانم که اگر بر حسب اتفاق این کلمات در آینده از طرف کسی خوانده شد وی از زندگی من درس نخواهد آموخت و پند نخواهد گرفت.
دیگران وقتی مرتکب گناه میشوند به معبد آمون میروند و آب مقدس آمون را روی خود میریزند و با این عمل تصور مینمایند که از گناه پاک شدهاند.
ولی من که در این آخر عمر به خدایان عقیده ندارم برای اینکه میدانم که آنها نیز مثل افراد بشر اهل دروغ و نیرنگ و تزویر هستند بوسیله آب مقدس آمون خود را مطهر نمینمایم و میدانم که هیچ قدرتی قادر نیست که یک تبهکار را بیگناه کند برای اینک هیچ قدرتی قادر نمیباشد که قلب یک نفر را تغییر بدهد و مردی که مرتکب گناه میشود در قلب خود خویش را تبهکار میبیند.
ولی میاندیشم که اگر اعمال خود را بنویسم از فشاری که بر من وارد میآید کاسته میشود.
دیگران بدروغ مناظر اعمال نیک خود را بر دیوارهای قبر خویش نقش میکنند تا اینکه در دنیای مغرب اوزیریس را فریب بدهند و اعمال مزبور را در ترازوی وی بگذارند تا اینکه کفه اعمال نیکو سنگین شود.
من قصد فریب کسی را ندارم و ترازوی من این پاپیروس است و شاهین ترازو این قلم میباشد که در دست من است و اینک علائمی را روی پاپیروس نقش میکند.
ولی شاید من قصد دارم خود را فریب بدهم پناه بر خدایان... که انسان آن قدر دروغگو و محیل آفریده شده که بدون اینکه خود بداند خویش را نیز فریب میدهد.
اگر هم چنین باشد باری نوشتن این کتاب برای من مانند تریاک است و سبب تسکین میشود. تریاک درد را تسکین میدهد ولی قطع ماده نمیکند و مرض را از بین نمیبرد و این کتاب هم مرا تسکین خواهد داد اما نخواهد توانست که اعمال زشت مرا زائل و مرا تطهیر کند.
قبل از اینکه شروع به نوشتن کتاب کنم میخواهم قلب خود را آزاد بگذارم که قدری بنالد زیرا قلب من قلب یک مرد مهجور و مطرود است و احتیاج به نالیدن دارد.
قلب من در آرزوی هوای مصر و نیل و طبس مینالد زیرا کسی که یک مرتبه آب شط نیل را نوشید پیوسته آرزوی نوشیدن آن آب را دارد و هیچ آب دیگر عطش او را رفع نمیکند.
کسی که در طبس چشم به جهان گشوده آرزو دارد که طبس را ببیند زیرا در جهان شهری مانند طبس وجود ندارد.
کسی که در یک کوچه طبس بزرگ شده اگر بعد منتقل به یک کاخ شود که با چوب سدر آن را ساخته باشد باز در آرزوی آن کوچه است تا اینکه بتواند رایحه سوختن تپاله گاو را در اجاقهائی که مقابل خانهها بوجود میآورند و روی آنها ماهی سرخ مینمایند استشمام کند.
اگر من میتوانستم یک مرتبه دیگر روی زمین سیاه سواحل نیل گام بردارم حاضر بودم که پیمانه طلای شراب خود را با یک لیوان سفالین زارعین مصر تعویض کنم و این جامه کتان را که در بر دارم دور بیندازم و لنگ غلامان را بر کمر ببندم.
اگر من میتوانستم یک مرتبه دیگر صدای وزش باد را از وسط نیزارهای ساحل نیل بشنوم و پرواز چلچلهها را روی آب نیل ببینم همه دارائی خود را برای مرتبه دیگر به فقرا میبخشیدم.
چرا من یک پرستو نیستم تا بدون اینکه مستحفظین بتوانند ممانعت کنند از این جا پرواز نمایم و بسرزمین مصر بروم و در آن جا روی یکی از ستونهای مرتفع معبد آمون در حالیکه قبه طلائی شاخصها در نور آفتاب پرتو افشانی میکنند لانه بسازم و بوی بخور معبد و خون قربانیان عبادتگان را استشمام کنم.
چرا یک پرنده نیستم تا از بالای بام معبد آمون به تماشای اطراف مشغول شوم و ببینم چگونه گاوها ارابههای سنگین را در کوچههای طبس میکشند و افزارمندان در دکانهای خود مشغول کوزه ساختن و حصیر بافتن و نان پختن هستند و میوه فروشان با آهنگی خوش میوههای خود را به عابرین عرضه میدارند.
اوه... ای آفتاب درخشنده دوره جوانی... ای دیوانگیهای لذتبخش دوران شباب... کجا هستید و چرا مرا ترک کردهاید؟
امروز من نانی از مغز گندم میخورم و میتوانم هر لقمه نان را در یک کاسه پر از عسل فرو ببرم ولی این نان در دهان من تلخ است و لذت نان خشک دوره جوانی را که پر از سبوس بود نمیدهد.
ای سالهای گذشته که رفتهاید توقف کنید... و برگردید... ای آمون (یعنی خورشید – مترجم) که پیوسته در آسمان از مشرق بطرف مغرب حرکت میکنی یکمرتبه از غرب بسوی شرق حرکت کن تا من جوانی از دست رفته را بازیابم. ای رعشههای دوره جوانی که در آغوش مینا و مریت بر من مستولی میشدید کجا هستید و چرا من دیگر این رعشههای لذتبخش را در آغوش هیچ زن در خود احساس نمیکنم ای قلم نئین که در دست من هستی و روی پاپیروس حرکت میکنی اینک که خدایان نمیتوانند دوران کودکی و جوانی مرا برگردانند تو با نوشتن خاطرات گذشته دوره طفولیت، رعشههای لذتبخش دوره جوانیام را بمن بازگردان تا سینوهه که امروز از بدبختترین زارعین سرزمین سیاه بدبختتر است با گذشته مشغول شود و غم موجود را فراموش نماید.
******* *************** ********
مردی که من تصور میکردم پدرم میباشد موسوم به سنموت طبیب بود و در محله فقرای طبس میزیست و افراد بیبضاعت را معالجه میکرد.
زنی باسم کیپا که من او را مادر خود میدانستم زوجه وی بشمار میآمد.
این دو نفر با اینکه پیر شدند فرزند نداشتند و بهمین جهت در دوره کهولت خود مرا به فرزندی پذیرفتند.
سنموت و کیپا چون ساده بودند گفتند که مرا خدایان برای آنها فرستادهاند و پیشبینی نمیکردند که من چقدر باعث بدبختی آنها خواهم شد.
کیپا که افسانهها را دوست میداشت مرا بنام قهرمان یکی از افسانهها باسم سینوهه خواند و سینوهه مردی بود که بنا بر روایت یکروز در خیمه فرعون یک راز وحشتآور شنید و از بیم آنکه کشته شود گریخت و سالها در کشورهای بیگانه بسر برد و ماجراهای خطرناک برایش پیش آمد که از همه سالم جست.
کیپا هم که زنی ساده بود تصور میکرد که من نیز از حوادث خطرناک جان بسلامت برده باو رسیدهام و اگر اسم سینوهه را روی من بگذارد در آینده هم میتوانم از گزند حوادث مصون بمانم.
ولی کاهنان خدای آمون میگویند که اسم در سرنوشت انسان اثری زیاد دارد و شاید بهمین جهت من گرفتار ماجراها و مخاطرات شدم و مدتی در کشورهای بیگانه بسر بردم و شاید چون موسوم به سینوهه بودم برازهای خطرناک یعنی راز پادشاهان و زنهای آنان که سبب مرگ میشود پی بردم و بالاخره این نام مرا مردی مطرود کرد و دچار تبعید گردیدم.
من فکر نمیکنم که چون کیپا نامادری من مرا بنام سینوهه خواند من در دوران عمر گرفتار ناملایمات و ماجراهای زیاد شدم.
اگر نام من کپرو یا کفرن یا موسی میبود باز سرنوشت من همان میشد ولی نمیتوان انکار کرد که سینوهه مردود و مطرود گردید لیکن مردی باسم هورمهب یعنی پسر شاهین به سلطنت رسید و تاج پادشاهی مصر را بر سر نهاد. (در زبان فارس باید گفت جوجه شاهین نه پسر شاهین ولی ما برای رعایت امانت در ترجمه این تعبیر ناصواب را بکار بردیم – مترجم).
این است که گاهی از اوقات حوادث زندگی یک نفر طوری با نام او جور در میآید که مردم فکر میکنند که اسم در سرنوشت انسان اثر دارد.
پارهای از اشخاص برای اینکه هنگام بدبختی خود را تسلی بدهند میگویند که ما مقهور نام خود شدهایم و در موقع نیکبختی بر خود میبالند که از نخست نامشان آنها را برای سعادت بوجود آورده بود.
من در زمان سلطنت فرعون آمنهوتپ سوم قدم بجهان گذاشتم و در همان سال شخصی متولد شد که بعد نام چهارم آمونهوتپ و آنگاه اخناتون را روی خود گذاشت ولی امروز کسی این نام را بر زبان نمیآورد. برای اینکه یک اسم ملعون است چون آمنهوتپ چهارم میخواست برای حقیقت زندگی نماید.
وقتی او متولد شد در کاخ سلطنتی مصر شادمانی حکمفرما بود و فرعون بشکرانه این واقعه در معبد آمون قربانی کرد و ملت مصر هم شادمانی نمود زیرا نمیدانست که در دوره سلطنت اخناتون چقدر دچار بدبختی خواهد شد.
تیئی زوجه فرعون که مدت بیست و دو سال زن او بود و در تمام معابد نامش را کنار اسم فرعون نوشته بودند تا آن تاریخ نتوانست پسری به شوهر خود بدهد.
این است که بعد از تولد آن پسر فرعون بسیار خوشوقت شد و به محض اینکه کاهنان آن پسر را ختنه کردند وی را ولیعهد و جانشین خود نامید.
آن پسر در فصل بهار و هنگامی که زارعین مصر مبادرت به کشت میکنند متولد گردید و من در فصل پائیز قبل موقعی که شط نیل طغیان مینماید قدم بجهان گذاشتم.
لیکن از تاریخ دقیق تولد خود بیاطلاع هستم زیرا وقتی نامادریام کیپا مرا دید من درون یک سبد که خلل و فرج آن را بوسیله رزین مسدود کرده بودند روی آب نیل قرار داشتم و جریان آب آن سبد را کنار رودخانه آورده وسط نیزار نزدیک خانه کیپا قرار داده بود.
چلچلهها بالای من پرواز میکردند ولی صدائی از من بر نمیخاست بطوری که مادرم تصور کرد که من مردهام ولی وقتی دست روی صورتم نهاد دریافت که زنده میباشم و مرا بخانه برد و کنار اجاق قرار داد که گرم شوم و با دهان خود در دهان من دمید تا اینکه گریه کردم.
بعد ناپدریام سنموت که رفته بود بیماران فقیر را معالجه کند با دو مرغابی و یک پیمانه آرد که بابت حقالعلاج بوی داده بودند بخانه مراجعت نمود و صدای مرا شنید و تصور کرد که کیپا یک بچه گربه بخانه آودره و خواست بوی پرخاش کند.
ولی مادرم گفت این گربه نیست بلکه طفلی است و تو باید خوشوقت باشی زیرا خدایان بما یک پسر دادند.
پدرم متغیر شد و نامادریام را بنام بوم خواند لیکن او مرا به شوهرش نشان داد و وقتی چشم سنموت بچشمها و بینی و دهان و دستهای کوچک من افتاد بترحم در آمد و حاضر شد که مرا به فرزندی بپذیرد.
بعد آن زن و شوهر به همسایهها گفتند که مرا کیپا زائیده است و من نمیدانم که آیا این دعوی را همسایگان باور کردند یا نه؟
نامادریام که من او را مادر حقیقی خود میدانستم مرا در گاهوارهای نهاد که سبدی را که روی آب نیل زورق من بود بالای سقف گاهواره قرار داد ناپدریام که من او را پدر واقعی خود میدانستم بهترین ظرف مسین موجود در خانه را به معبد برد تا اینکه به کاهنان هدیه بدهد و آنها نام مرا بعنوان اینکه پسر سنموت و کیپا هستم جزو زندگان ثبت کنند و چنین کردند.
بعد از اینکه نام من در شمار زندگان ثبت شد پدرم که خود پزشک بود مرا ختنه کرد زیرا از کارد کثیف کاهنان میترسید و بیم داشت که کارد آنها تولید جراحت نماید.
من فکر میکنم که او برای رعایت صرفهجوئی هم اینکار را کرد زیرا چون پزشک فقراء بود و در آمد زیاد نداشت نمیتوانست که برای ختنه من نیز هدیهای دیگر به کاهنان بدهد.
معلوم است که من در آن موقع نمیتوانستم این وقایع را ببینم و بشنوم و وقتی که قدری رشد کردم زن و مردی که یقین داشتم پدر و مادرم هستند این نکات را بمن گفتند ولی تصور نمینمایم که دروغ گفته باشند چون از دروغ بیم داشتند.
پس از اینکه من قدم بمرحله عنفوان شباب گذاشتم و موهای دوره کودکی مرا کوتاه کردند حقیقت را بمن گفتند و اظهار کردن که من فرزند واقعی آنها نیستم لیکن مرا بفرزندی خود قبول کردهاند.
آنها چون از خدایان میترسیدند نخواستند که من از وضع واقعی خود بیاطلاع بمانم و سکوت خود را چون دروغ گفتن بخدایان میدانستند.
من هرگز ندانستم از کجا آمدهام و پدر و مادر واقعی من که هستند مگر بعد از اینکه قدم به مرحله عقل گذاشتم و از روی بعضی از قرائن که در این سرگذشت ذکر شد حدس زدم که پدر و مادر من که هستند ولی این حدس هر قدر قوی باشد باز یک حدس است.
آنچه برای من محقق میباشد این است که من یگانه طفلی نبودم که درون یک سبد که خلل و فرج آن را با رزین مسدد کرده بودند روی شط نیل از قسمت علیای رودخانه بطرف قسمت سفلی روان شدم.
شهر طبس در آن موقع دارای معابد و کاخهای بزرگ بود و اطراف آنها کلبههای فقرا دیده میشد و در دوره سلطنت فراعنه چند کشور به مصر منضم شد و مصر یکی از کشورهای ثروتمند جهان گردید.
چون کشورهای دیگر ضمیمه مصر شد عدهای زیاد از سکنه کشورهای مزبور به طبس آمدند و در آن جا کاخ یا خانه ساختند و برای پرستش خدایان خود معبد بنا کردند و دستهای از سکنه کشورهای خارجی هم که بضاعت نداشتند در کلبه زندگی مینمودند.
خارجیان بعد از سکونت در طبس رسوم و عقاید خود را هم در آن جا رواج دادند و گرچه عقاید آنها در تمام مردم مصر اثر نکرد ولی در عدهای موثر واقع شد و یکی از رسوم مزبور این بود که فقرا که نمیتوانستند از عهده نگاهداری اطفال خود برآیند آنها را در سبدی مینهادند و روی نیل رها میکردند و برخی از زنهای توانگر هم که شوهرانشان در سفر بودند ثمر عشقبازیهای نامشروع خود را به شط نیل میسپردند.
شاید من فرزند زوجه یکی از ملاحان بودم که در غیاب شوهر خود با یک سوداگر سریانی همآغوش شد و من بوجود آمدم و بهمین جهت بعد از تولد مرا ختنه نکردند و بآب نیل سپردند چون اگر پدرم مصری بود راضی نمیشد که من ختنه نشوم.
بعد از اینکه من قدم به مرحله اول جوانی نهادم و موی طفولیت مرا بریدند کیپا موی مزبور و اولین کفش کودکی مرا در یک جعبه چوبی نهاد و آنگاه سبدی را که روی نیل زورق من بود بالای اجاق آویخت آن سبد بر اثر دود اجاق زرد رنگ شد و بعضی از جگنهای آن شکست ولی من هر دفعه که بیاد میآوردم که با آن سبد از نیل گذشتهام آن را مینگریستم و میدیدم که الیافی که جگنها را با آن بهم متصل کردهاند دارای گرههائی موسوم به گره چلچلهبازان است.
من از پدر و مادر حقیقی و مجهول خود غیر از آن سبد یادگاری نداشتم و مشاهده سبد مزبور و اینکه آن سبد به پدر یا مادرم تعلق داشته اولین جراحت را در قلب من بوجود آورد.
همانطور که پرنده بعد از مدتی مهاجرت بسوی لانه قدیم خود بر میگردد انسان وقتی پیر میشود میل میکند که دوران کودکی خود را بیاد بیاورد.
من وقتی به حافظه خود مراجعه میکنم میبینم که دوره کودکی من دارای درخشندگی زیاد بود و مثل این که در آن دوره همه چیز بیش از امروز تجلی داشت.
از این حیث غنی و فقیر با هم مساوی هستند و انسان هر قدر فقیر باشد باز با مراجعه بدوره کودکی خود میتواند در آن عصر چیزهائی شادیبخش کشف کند.
پدرم سنموت در محله فقراء نزدیک دیوار معبد و در شلوغترین محله طبس سکونت داشت.
نزدیک منزل او اسکله شهر طبس مخصوص کشتیهائی که از قسمت علیای نیل میآمدند قرار داشت و سفاین بازرگانی که از قسمتهای بالائی رود نیل وارد پایتخت یعنی طبس میشدند بارهای خود را در آنجا خالی میکردند.
ملاحان این سفاین پس از اینکه بارهای خود را خالی مینمودند وارد کوچههای تنک محله فقرا میشدند و در میخانههای آن محله آبجو یا شراب مینوشیدند و غذا میخوردند و در همین محله خانههائی بود عمومی مخصوص تفریح مردها و گاهی اغنیای شهر هم سوار بر تختروان وارد این این خانهها میگردیدند تا تفریح نمایند.
همسایگان ما در محله فقرا عبارت بودند از مامورین وصول مالیات و افسران جزء و صاحبان زورقهائی که روی نیل کار میکردند و چند کاهن جزو کاهنان مرتبه پنجم.
همانطور که بعد از طغیان نیل دیوارهائی از آب بالاتر قرار میگیرد و جلب توجه میکند این عده و پدر من نیز در آن محله جلب توجه میکردند و وجوه محلی بشمار میآمدند.
خانه ما نسبت به خانههای اطراف و بخصوص کلبههای گلی که کنار کوچههای آن محله بنظر میرسید یک خانه وسیع محسوب میگردید و ما حتی در خانه خود یک باغچه داشتیم و یک دریف از درختهای اقاقیا خانه ما را از کوچه جدا میکرد.
وسط خانه ما حوضی بود سنگی و قدری بزرگ ولی این حوض فقط از پائیز به آن طرف بر اثر طغیان نیل پر از آب میگردید.
خانه ما چهار اطاق داشت که در یکی از آنها مادرم غذا طبخ میکرد و ما غذای خود را در ایوانی میخوردیم که هم از راه اطاق طبخ میتوانستیم وارد آن شویم و هم از راه اطاقی که مطب پدرم بود.
هفتهای دو مرتبه زنی بخانه ما میآمد و در رفت و روب خانه با مادرم کمک مینمود زیرا کیپا نظافت را دوست میداشت و هفتهای هم یک بار یک زن رختشوی بخانه ما میآمد و البسه کثیف را بکنار نیل میبرد و میشست.
در آن محل فقیرنشین و شلوغ و پرصدا و فاسد که من فقط بعد از انقضای دوره کودکی و وصل بسن جوانی به فساد آن پی بردم و دانستم که عامل فساد عدهای کثیر از بیگانگان هستند که در آن محله و سایر محلات طبس سکونت کردهاند پدرم و همسایگان ما مظهر رسوم و شعائر درخور احترام قدیم مصر بشمار میآمدند.
با اینکه در شهر طبس علاقه مردم حتی اشراف و نجباء نسبت به شعائر و رسوم قدیم مصر سست شده بود پدرم و همسایگان او مثل مصریهای قدیم بخدایان عقیده داشتند و نسبت به طهارت روح مومن بودند و در زندگی به کم میساختند و از تجمل دوری میجستند تا اینکه مجبور نشوند از صراط مستقیم منحرف گردند.
گوئی این عده که در آن محله میزیستند و همانجا به شغل خود ادامه میدادند میخواستند با پرهیزکاری و علاقه به شعائر قدیم بمردم بفهمانند که از آنها نمیباشند و نمیخواهند مثل آنان بشوند.
ولی من میدانم چرا این مسائل را که در دوره کودکی نمیفهمیدم و پس از اینکه بزرگ شدم بآنها پی بردم در این مرحله از زندگی که دوره صباوت من است یاد میکنم.
آیا بهتر این نیست که بگویم که در خانه ما یک درخت سایه گستر بود که تنهای خشن داشت و من در کودکی از آفتاب به سایه آن درخت پناه میبردم و به تنه آن تکیه میدادم؟
آیا بهتر این نیست که بخاطر بیاورم که در کودکی بهترین بازیچه من عبارت بود از یک تمساح چوبی که دهانی قرمز داشت و من با یک ریسمان آن را روی سنگ فرش کوچه میکشیدم و تمساح چوبی در عقب من میآمد و دهان خود را میگشود و میدیدم که حلق آنهم سرخ است.
وقتی من با تمساح چوبی خود در کوچه بازی میکردم کودکان همسایه با حیرت و تحسین آنرا مینگریستند و برای من نان عسلی و سنگهای رنگین و مفتولهای مسین میآوردند تا اینکه بتوانند با تمساح من بازی کنند.
زیرا فقط اطفال نجباء بازیچهای آن چنان داشتند و فرزندان فقرا نمیتوانستند آنرا تهیه کنند و پدر من هم استطاعت خرید آن بازیچه را نداشت بلکه نجار سلطنتی آنرا برای پدرم ساخت و باو هدیه داد زیرا پدرم که پزشک بود یک دمل دردناک نجار مزبور را که مانع از این میشد وی بر زمین بنشیند معالجه کرد.
مادرم هر بامداد دستم را میگرفت و مرا با خود ببازار میبرد. کیپا در بازار زیاد خرید نمیکرد ولی دوست داشت که مدت یک میزان برای خرید یک دسته پیاز چانه بزند و مدت یک هفته هر روز ببازار برود تا اینکه یک جفت کفش خریداری نماید.
مادرم طوری با سوداگران صحبت میکرد که معلوم میشد وی زنی با بضاعت است و تردید او برای خرید کالا ناشی از تهیدستی نیست بلکه میخواهد کالای مرغوب خریداری کند.
من میدیدم که مادرم بعضی از چیزها را دوست میدارد ولی خریداری نمیکند و بمن اینطور میفهمانید که منظورش این است که من صرفهجو بشوم و میگفت توانگر آن نیست که خیلی طلا داشته باشد بلکه آن کس توانگر است که به کم قناعت کند.
در حالی که مادرم اینطور با من حرف میزد من متوجه بودم که چشمهای او خواهان پارچههای پشمی و رنگارنگ و ظریف سیدون و بیبلوس میباشد که در سوریه میبافتند و مانند پر مرغابی سبک وزن بود و با دستهای خود که بر اثر خانهداری خشونت داشت پرهای شترمرغ و زینتآلات عاج را نوازش میکرد.
وقتی از مقابل بساط سوداگران میگذشتم مادرم میگفت تمام اینها که ما در بازار دیدیم اشیاء زاید است و بدرد زندگی نمیخورد و فقط غرور خودپرستان را تسکین میدهد.
ولی من که کودک بودم در دل حرف مادرم را نمیپذیرفتم و خیلی میل داشتم که مادرم برای من یک میمون خریداری کند که من او را در بغل بگیرم و آن جانور دست خود را حلقه گردن من نماید. و خیلی مایل بودم که یکی از آن پرندگان خوش رنگ را که در بازار دیدم میداشتم تا اینکه بزبان سریانی یا مصری حرف بزند.
من نمیتوانستم قبول کنم که گردنبندهای قشنگ و کفشهائی که روی آن پولک طلائی نصب شده بود جزو اشیا زائد باشد.
بعد از اینکه بزرگ شدم فهمیدم که مادرم نیز خواهان آن اشیا بود و آرزو داشت که ثروتمند باشد و بتواند آنها را خریداری کند لیکن چون شوهرش یک طبیب بیبضاعت بشمار میآمد مادرم ناچار قناعت میکرد و آرزوهای خود را که میدانست جامه عمل نخواهد پوشید بوسیله خیالات یا نقل افسانهها تسکین میداد.
شب قبل از خوابیدن مادرم با صدائی آهسته افسانههائی را که میدانست برای من نقل میکرد. یکی از افسانههای او داستان سینوهه بود و در افسانه دیگر راجع بمردی صحبت میکرد که در دریا غرق شد و به جزیرهای افتاد که در آن پادشاه مارها سلطنت میکرد و از آن جزیره یک گنج بزرگ ب خود آورد.
در افسانههای مزبور مادرم راجع به خدایان و ست و عفریتها و جادوگران و مارگیران و فراعنه قدیم مصر صحبت میکرد.
گاهی پدرم که آن افسانهها را میشنید قرقر میکرد و میگفت روح این بچه را با مهملات و موهومات پریشان نکن و مادرم سکوت مینمود ولی به محض اینکه میفهمید پدرم خوابیده قصه را از همانجا که قطع شده بود ادامه میداد و من حس میکردم که مادرم فقط برای سرگرم کردن من قصه نمیگوید بلکه خود نیز از داستان سرائی لذت میبرد.
در شبهای گرم تابستان که بستر ما چون آتش بود و ما عرین میخوابیدی و حرارت هوا مانع از خوابیدن میشد صدای آهسته مادر طوری مرا میخوابانید که تا بامداد چشم نمیگشودم و امروز هم وقتی آن صدا را که قدری بم بود بخاطر میآورم احساس آرامش و اطمینان مینمایم.
من فکر میکنم که مادر واقعی من باندازه کیپا نسبت به من محبت نمیکرد و آن زن موهومپرست که بافسانه نقالان نابینا و لنگ گوش میداد و آنها یقین داشتند که میتوانند هر دفعه که روایتی برایش نقل میکنند غذائی از او دریافت کنند بیش از یک مادر حقیقی بمن محبت مینمود.
افسانه هائی که مادرم میگفت باعث تفریح من میشد و من هم مثل مادرم از زندگی موجود ما اطفال در کوچهای کثیف که پیوسته بوی عفن از آن بمشام میرسید و کانون مگسها بود و ما کودکان در آن بازی میکردیم بآن افسانهها پناه میبردم.
ولی گاهی هم از اسکله بوی چوب سدر یا رزین بمشام ما کودکان که در کوچه مشغول بازی بودیم میرسید یا اینکه زنی از نجباء سوار بر تختروان از کوچه عبور میکرد و سر را بیرون میآورد و ما را مینگریست و ما بوی عطر وی را استشمام مینمودیم.
هنگام غروب آفتاب وقتی زورق زرین آمون بطرف تپههای مغرب میرفت و پشت افق ناپدید میشد از تمام خانهها و کلبههای محله فقرا دود بر میخاست و بوی ماهی سرخ شده و نان تازه بمشام میرسید و من از کودکی طوری به آن روایح عادت کردم که در همه عمر در هر نقطه که بودم روایح مزبور را دوست میداشتم و امروز هم که کهن سال شدهام ومیدانم که مرگم نزدیک است بیاد آن روایح حسرت میخورم و آه میکشم.
Borna66
09-15-2009, 04:23 PM
فصل اول - دوره کودکی
مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا, طبیب فقرا بود,و زنی که من وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد.این مرد و زن, تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خدایان برای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد.
مادرم مرا(سینوهه) میخواند زیرا این زن,که قصه را دوست می داشت اسم(سینوهه) رادریکی از قصه ها شنیده بود.یکی ازقصه های معروف مصر این است که(سینوهه) برحسب تصادف, روزی در خیمه فرعون,یک راز خطرناک را شنید وچون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده,ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود تا به موفقیت رسید.
مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد.
کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذرد.شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای آنها,(اسراری که سبب مرگ میشد) پی بردم.ولی من فکر میکنم که اگرمن اسمی دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد.ولی وقتی یک بدبختی,یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدات,دربدبختی خود را تسکین می دهند,ودرنیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیده اند می دانند.
من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خود اهداء کند درآن سال یک پسرزایید.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم1.من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مراکناررود نیل یافت,من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدودکرده بودند که آب وارد نشود. خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود.یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها,بالای سرم پروازمیکردند وخوانندگی مینمودند زیرا طغیان نیل,آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود.مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم شوم ودهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید,تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم.آنوقت من فریاد زدم ولی فریاد ضعیفی داشتم. پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبارت از دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا شنید تصورکرد که مادر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم.پدرم بدوا متغیرگردید ومادرم را ازروی خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعد پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم ثبت کنند.2
آنگاه پدرم چون طبیب بود خود,مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند.ولی پدرم فقط برای احترازاز زخم چزکین,مراخود ختنه ننمود بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنه کردن بایدهدیه دیگربه عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود.واضح است که وقتی این وقایع روی داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم.
تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی من سپری گردید و وارد مرحله شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتند.زیرا ازخدایان می ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم.من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولی می توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم.درآن موقع طبس واقع درمصر,یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود,و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد.آوازه طبس سبب شد که عده کثیرازخارجیان ازکشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.درکنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزرگ,دردو طرف رود نیل, تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبه ها یا فقرای مصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفلی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و به دست رود نیل می سپردند.ولی چون یک مصری,کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند,ومن ختنه نشده بودم,فکرمی کنم که والدین من خارجی بودند.
وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد.من دیدم که چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود.وضع زنبیل نشان میداد که والدین من غنی نبوده اندزیرا اگربضاعت داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند.امروزکه پیرشده ام,دوره کودکی من, بادرخشندگی,مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویک فقیرفرقی وجود ندارد و یک پیرمرد فقیرهم مثل یک توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کودکی بهتراز امروز است.
خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد,دریک محله فقیرنشین بود,درجوار خانه ما,اسکله ای وجود داشت که کشتی های رود نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمرفروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجودبود که گاهی ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند.در آن محله فقیرنشین برجستگان محل عبارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل ساخته می شد چون یک کاخ بود.ما درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پاییز,یعنی فصل طغیان نیل,نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم.خانه ما دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد.
هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهای ما را می برد و کنار رودخانه می شست.3
من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچه من بود به ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال,با حسرت تمساح مزبور ار که دهانی سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقط فرزندان نجبا دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بود زیرا پدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد.صبحها مادرم مرا با خود به بازار میبردوگرچه اشیاء زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند.4ازوضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و می گفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و از گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآرزوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت.
شبها مادرم برای من قصه میگفت, فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستان,وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پرازچیزهای بیهوده می کنی؟مادرم براثراعتراض پدرسکوت می نمودولی همین که صدای خرخر پدرم بلند میشد,مادرم دنباله قصه ناتمام رامی گرفت.گاهی راجع به(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینک می فهمم که خود اوازذکرآن داستانها لذت می برد.من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم.ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خالی می کردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می نمود بوی عطر به مشام من میرسید. غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است- مترجم)بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت, که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسید و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم.
اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بود.شب,هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهاپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کند آب روی دست او می ریخت.
گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند.5پدرم که مردی با احتیاط بود درآن موقع چیزی نمی گفت ولی وقتی آنها می رفتنداظهارمی کردفقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یک مصری, پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نماید.ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتند ووقتی به خودمی آیند می بینند که لباس آنها به سرقت برده اند. گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی که لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه ما می گذشت و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خانه هایی که مخصوص عیاشی به وجود آمده,خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر باش و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمینگاه است و درسینه این زنها آتشی وجود دارد که تو را می سوزاند.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب,واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم.
ازکودکی پدرم مرا به اتاق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم.و من به زودی باتمام کاردها وگازانبرها ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم.مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا می زد.
من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میدهد,به بعضی ازآنها می گوید که بیماری شما معالجه میشود و به بعضی می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخی دیگرهم یک قطعه پاپیروس(کاغذ معروف مصری- مترجم)می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را درآنجا معالجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفت(ای بیچاره). پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخصوص عیش و طرب,کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند.
وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ(با ضم لام)طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین وزیباترین معبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم.
یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود تا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من دیدم که به قدری حصارمعبد بلند است که من بالای آن را به زحمت می بینم.وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات(قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است- مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتند ولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودیم.مادرم یک حلقه مس از دست خود بیرون آورد و برای حق حضوردرمراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و سر های تراشیده و روغن خورده آنها برق میزند و می خواهند گاوی را ذبح نمایند و وسط دوشاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد در تمام بدن آن گاو یک موی سیاه وجود ندارد.من دیدم که وقتی گاو را ذبح میکنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گاو نداشتم بلکه ستونهای بزرگ معبد,وتصاویرجنگها راکه روی دیوارها نقش کرده بودندتماشا می نمودم.بعد ااینکه از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدیم,پس ازصرف غذای روز,پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شده ای وبایدشغلی انتخاب نمایی,بگوچه میخواهی بشوی؟من گفتم که قصددارم سربازبشوم زیرابهترین بازی,که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که سربازهااسلحه درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها, بیرق رنگارنگ آنها در اهتزاز است. دیگر اینکه می دانستم که سربازاحتیاج به خواندن و نوشتن نداردومن ازاطفال بزرگترکه به مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنجه خواندن و نوشتن شنیده بودم ومی گفتند که معلم موهای سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته, یکایک می کند.پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سبو,مرا کنار نیل برد و من می دیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشربا شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عرق ریزان و نفس زنان,بارها را خالی می کنند.پدرم گفت نگاه کن,اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیمتر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب یر شلاق زحمت بکشند و شب که به کلبه گلی خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاست.وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و به طور کلی هرکس که با دو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نماید.گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام و کنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند.
پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیک شراب فروشی خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پدرم سررا درون کلبه کرد و بانگ زد(این تب)...(این تب).مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشته از کلبه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پدر آیا(این تب)سرباز معروف وشجاع همین است؟پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربازی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهار پایه نبود ما روی زمین نشستیم وپدرم سبوی شراب رامقابل پیرمردنهادووی سبورا با یگانه دست خودبه لب برد وباحرص زیاد نوشید.پدرم گفت(این تب)پسرمن(سینوهه)میل داردسربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه بازمانده قهرمانان جنگهای بزرگ ماهستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود.(این تب)سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون)سوگند مگر دیوانه شده ای.بعد با دهان بدون دندان خود,خنده ای مهیب نمود وگفت اگرمن,برای هرنفرین وناسزا که حواله خودکردم که چراسربازشدم یک جرعه شراب دریافت میکردم,با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکنم,بلکه قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت یک سال,با شراب سیر نمایم.من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا میباشد.(این تب)گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد نفرفقط یک نفرمی دهد و لذا من به تو میگویم ای پسر,دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی,این زندگی من است که مشاهده می کنی.بعد(این تب) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بینی,این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعون این طوقها رابه گردن من آویخت ووقتی من ازمیدان جنگ برمی گشتم آنقدردستهای بریده می آوردم که مقابل خیمه من انبوه میگردید.ولی امروزازآن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده است.طلاهای من از بین رفت و غلامان و کنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من درمیدان جنگ باقی ماند.تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جنگ,مبارزه می کردم واینک پیرشده ام بازگرسنه و تشنه هستم.اگراز پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سربازرا قطع می کنند وبازمانده آن را درروغن داغ فرومی نمایند چه حالی به او دست می دهد او که طبیب است این موضوع را برایت شرح خواهد داد.هر قطعه از گوشت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها و موهای سر را از دست داده ام وامروز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردند,باید مقابل معبد(آمون)گدایی نمایم.
بعدازاین حرفها(این تب) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام شد.پدرم یک حلقه مس ازمچ بیرون آورد و به او داد که خمرخریداری نماید و(این تب) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبید وحلقه مس را به او داد وگفت این سبو را ببروشراب خریداری کن وبه فروشنده بگو که لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وسط,سبورا پرنماید وبقیه مس را برگرداند.طفل رفت و من گفتم فایده سربازی این است که یک سربازاحتیاجی به خواندن ونوشتن ندارد ونباید زحمت رفتن به مدرسه را تحمل کند.(این تب)گفت راست میگویی ویک سرباز محتاج خواندن ونوشتن نیست وفقط باید بجنگد,ولی اگرسواد داشته باشد,به سربازان دیگر حکم فرمایی میکند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگید.محال است که یک بیسوادصاحب منصب شود و حتی یک دسته صدنفری رابه کسی که نمیتواند بنویسد واگذارنمی نمایند6 وپیوسته اینطوربوده و بعد ازاین هم چنین خواهد بود. بنابراین ای پسر,اگر تو میخواهی درآینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن را بیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سرتعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جنگ,سوار تخت روان می شوی وغلامان تو را به میدان جنگ خواهند برد. طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پراز شراب مراجعت کرد وچشمهای پیرمرد از مسرت برق زد وسرباز قدیمی گفت: پدر توهرگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد ویک شمشیر را ازنیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروزبه راحتی زندگی می نماید و نظر به اینکه مردی نیک نهاد است من به او رشک نمی برم.
من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرداز بیم آنکه مستی او در ما اثر کند و ما در جوی آب بیافتیم و دیگران لباس ما را به یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم و وقتی ما دور می شدیم(این تب) یکی ازسرودهای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید.
ولی من که (سینوهه) هستم ازتصمیم خود که سربازشوم منصرف گردیدم و روزبعد مرا به مدرسه بردند
Borna66
09-15-2009, 04:24 PM
فصل دوم - ورود به مدرسه
پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجودآمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود. آموزگارمن,یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب می گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابستان در ایوان تحصیل می کردیم و فصل زمستان به اتاق می رفتیم. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک, که پدران آنها آرزو داشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح,حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتواند حساب کند که درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است.
درشهرطبس پایتخت بزرگ دنیا,ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمده زیاد یافت میشد و هزینه محصلین داین آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچه می آوردند.مثلا پسر زغال فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج,هرسال چند زرع پارچه به آوزگار تقدیم میکرد وپسرعلاف,به او گندم میداد. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموزگارمی بردم.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفت و اگرطفلی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد.
در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین که آبجو رامی نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود, برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقل می نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامی دادند که بدانندما برای چه می خندیم.ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسیله آن حکایات مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خدا پیوسته,مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند,خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شبیه به تمساح و نیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد.او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق می راند وبعد از مرگ,انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد.
بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز این بود که وقتی دو شکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم.وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش می کنند,نفهم ترین افراد هم می توانند معنای آن را بفهمند.ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل که به هم متصل میشود چیست.اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او می فهمد که او یک آدم است.اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهیداومیفهمد که یک تمساح است.ولی اگرکسی بود که معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد, و بگوید که منظور شما از چسبانیدن آنها به یکدیگر چیست,این شخص را باسواد می گویند.
ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگارسالخورده مرا تشویق به فراگرفتن کند.خودمن طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمودم که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم.
در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودست وپاهایم ظریف,ورنگ صورتم روشنترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشاگردها مرا اذیت می کردند,و پسرعلاف,گلوی مرا می گرفت ومی فشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بزنم که مرا رها کند. ولی درعوض یکی از شاگردها که پدرش افسر جزء بود مرا دوست میداشت این شاگرد هر روز مقداری خاک رس به آموزشگاه می آورد,و درآنجا,مجسمه حیوانات را میساخت ویک روزمجسمه مراساخت وبه من داد ولی وقتی مجسمه مزبوررا به خانه آوردم مادرم اندوهگین شد وگفت اینکار جادوگری است ولی پدرم او را ازاشتباه بیرون آورد وبه اوفهمانید که اگرساختن مجسمه جادوگری باشد,آن همه مجسمه رادرکاخ فرعون نصب نمیکنند.مدتی ازتحصیل من درآموزشگاه گذشت تا اینکه روزی پدرم جامه نوی خود را دربرکرد و دست مرا گرفت و به معبد آمون برد وگفت قصد دارم که تورا وارد دارالحیات کنم تا اینکه درآنجا طبابت راتحصیل کنی. برای ورود به مدرسه دار الحیات موافقت کاهنین معبد لزوم داشت ولی پدرم که درهمه عمر, گدایان را معالجه میکرد,از معاشرت با کاهنین محروم گردیده بود و این موضوع خیلی به زندگی او لطمه زد.چون در مصر, همه چیز وتمام کارها دردست کاهنین است وآنها هستند که شاگردان را برای ورود به مدرسه طب دارالحیات انتخاب میکنند ومالیات را وضع مینمایند وهنگام طغیان رود نیل,میزان طغیان را اندازه میگیرند وقدرت آنها به قدری است که اگرکسی را فرعون محکوم کند وآن شخص در بین کاهنین دوستانی داشته باشد,آنها حکم فرعون را لغومی نمایند.پدرم چون هیچ کس را در معبد نمی شناخت مجبورشد که درحیاط روی زمین بنشیند تا مثل سایرین نوبت پذیرفتن اوازطرف یکی از کاهنین برسدوما که صبح به معبد رفته بودیم تاعصرآنجا نشستیم ونوبت ما نرسید.دراین موقع مردی وارد معبد شد,و تا پدرم او را دید شناخت وگفت این(پاتور) می باشد که وقتی دردارالحیات تحصیل می کردم اوهم شاگرد من بود,واینک سوراخ کننده جمجمه فرعون است.من درآن موقع نمیدانستم که سوراخ کننده جمجمه چه میکند وچه شایستگی داردکه دیگران ندارند وبعدهاکه خود طبیب شدم فهمیدم که سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سرفرعون ودیگران را سوراخ می نماید وغده های زاید را که درون سرروی مغز به وجود می آید ازسر بیرون میکند.ازاین گذشته سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سر را سوراخ می نماید تا اینکه بخارهای خطرناک و مسموم کننده را که درون جمجمه جمع می شود و سبب ناخوشی انسان می گردد,از سر بیرون بیاورد.
پدرم وقتی(پاتور) را دید برخاست و به اوسلام داد.و پاتوراو را شناخت و دستش را روی شانه او نهادوپرسید برای چه اینجا آمدی وچکارداری.پدرم گفت آمده است که ازکاهنین اجازه بگیردکه مرا وارد مدرسه دارالحیات کند.(پاتور) گفت اقدام شما بدون فایده است و به درخواست شما ترتیب اثر نخواهند داد ولی من خودم به منزل شما می آیم ودراین خصوص با شما مذاکره می کنم.
روزبعد صبح زودپدرم به بازاررفت وبرای پذیرایی از(پاتور) یک غازوچند ماهی ومقداری عسل وآشامیدنی خریداری کرد وآنها را به مادرم داد که غازرا طبخ وماهیها را سرخ کند و با عسل نان شیرینی تهیه نماید.وقتی بوی مطبوع غازدرفضا پیچید,گداها وکورها مقابل خانه ما جمع شدند وهر چه مادرم به آنها گفت ازآنجا بروند نرفتند و مادرم مجبورشد که مقداری نان را در چربی غاز فرو کند و بین آنها توزیع نماید که بروند.پدرم یک سبو را پرازآب معطر کرد و به دست من داد گفت وقتی(پاتور) آمد روی دست او آب بریز,ومادرم یک قطعه پارچه کتان را که برای روپوش جنازه خود تهیه کرده بود درکنارمن نهادوگفت وقتی روی دست اوآب ریختی با این کتان دست او را خشک کن.ما تصور می کردیم که (پاتور) طبق معمول هنگام عصر به خانه ما خواهد آمد ولی ساعات عصرگذشت و شب فرارسید و(پاتور) نیامد.من چون گرسنه بودم ازتأخیر(پاتور)اندوهگین شدم زیرامیدانستم تااونیاید به من غذانخواهند داد.پدرم طوری ملول بود که بعدازفرودآمدن تاریکی چراغ روشن نکرد ومن و پدرم,درایوان خانه روی چهار پایه نشسته,جرأت نمی کردیم که نظر به صورت یکدیگر بیاندازیم و آن روز من فهمیدم که کم اعتنایی یا غفلت بزرگان نسبت به کوچکان, چقدر برای آنهایی که کوچک و فقیر هستند کسالت آور است.
بالاخره درکوچه مشعلی نمایان شد ودرعقب مشعل تخت روانی به نظر رسید که دوسیاهپوست آن را حمل می کردند ولی مشعلدار مصری بود.وقتی(پاتور)قدم به زمین نهادپدرم دو دست را روی زانو گذاشت ومقابل او خم شد(پاتور) برای ابرازمحبت یا برای اینکه تکیه گاهی داشته باشد, دست را روی شانه پدرم نهاد.آنگاه(پاتور) وپدرم,به طرف ایوان رفتند ومادرم باعجله,یک هیزم مشتعل ازمطبخ آورد ودوچراغ ما را روشن کرد.پدرم(پاتور) را بالای صندلی نشانید ومن روی دست وی آب ریختم و با کتان دستش را خشک کردم.هیچ کس حرف نمیزد. تا اینکه (پاتور) نظری به من انداخت وبه پدرم گفت پسرتو زیبا می باشد وآنگاه اظهار تشنگی کرد و شراب خواست وپدرم به او شراب دادو قدری شراب را بویید ومزه کرد وبعد ازاینکه مطمئن شد خوب است آشامیدهنگامی که اومشغول آزمودن ونوشیدن شراب بود من به دقت اوراازنظرگذرانیدم ودیدم مردی است سالخورده که موهای سراو کوتاه میباشد وپاهایی کوتاه و سینه ای فرورفته و شکمی بزرگ دارد و یک طوق طلا ازگردن آویخته وروی لباس وی لکه های فراوان دیده می شد وبعد ازاینکه شراب نوشید پدرم مقابل او نان شیرینی و ماهی بریان و غاز و میوه گذاشت.با اینکه محسوس بود که(پاتور) قبل از اینکه به خانه ما بیاید در یک ضیافت حضور داشته برای ابراز نزاکت ازغذاها خورد وازمزه آنها تعریف کردومن متوجه بودم که مادرم ازتعریف(پاتور) خوشوقت شده است.(پاتور) گفت که مشعل دارمن به قدری غذا خورده که احتیاج به اکل ومشروب ندارد ولی بد نیست که برای دو سیاهپوست قدری غذا وآبجوببرید.من برای آنها غذا وآبجو بردم ولی آنها به اینکه خوشوقت شوند ناسزا گفتندو اظهارکردندآیا نمی دانید این پیرمرد چه موقع برمی خیزدکه ازاینجا برویم؟گفتم من ازاین موضوع اطلاع ندارم ومراجعت کردم و دیدم که مشعلدار(پاتور)زیر درخت نارون ما خوابیده است.آن شب پدرم به مناسبت اینکه میهمان خود را واداربه نوشیدن کند درنوشیدن افراط کردوبعدازاینکه شراب خریداری شده ازبازار را خوردند شرابهای طبی پدرم را نوشیدند وآنگاه یک سبوی آبجو را که در منزل بود خوردند وهردوبه نشاط آمدند وراجع به سنوات تحصیل خود دردارالحیات صحبت کردند وحوادث گذشته را به یاد آوردند و(پاتور)میگفت که شغل من یعنی سوراخ کننده سر فرعون برای یک آدم تنبل مناسب است زیرا در بین رشته های طبی هیچ رشته آسان تر از جمجمه و مغز سر به استثنای دندان و گوش و حلق نیست زیرا دندان و گوش وحلق احتیاج به متخصص جداگانه دارد. (پاتور)اظهارمیکرد من اگر مردی تنبل نبودم و رشته دیگر را انتخاب میکردم یک طبیب معمولی مثل تومیشدم ومی توانستم که مردم رامعالجه نمایم وبه آنها زندگی بدهم درصورتی که امروزکارم این است که مردم را بمیرانم.وقتی مردم از پیرمردان و پیر زنان و کسانی که مرض آنها معالجه نمی شود به تنگ می آیند,آنها را نزد من می آورند که من سر آنان را بشکافم.و من هم کاسه سررا می شکافم که بخارهای موذی را ازسربیرون کنم و پیران و بیماران میمیرند.آنگاه(پاتور)خطاب به پدرم گفت من اگرمانند پزشک فقرابودم دارای این شکم فربه نمیشدم واین شکم که مانع ازراه رفتن من شده ازاین جهت به وجودآمده که طبیب فرعون می باشم وپیوسته غذاهای مقوی ولذیذ میخورم ولی توچون کم بضاعت هستی غذاهایی را که محتاج سلامت توست تناول مینمایی ودر نتیجه شکم توبزرگ نمیشود ودو برابرمن عمرخواهی کرد زیرا برای کوتاه کردن عمرهیچ چیز موثرترازاین نیست که انسان غذایی بخورد که محتاج به پختن آنها باشد.پاتوردهان پدرم را بازکرد ودندانهای او را دید وبعددهان خود را بازنمود واظهار کرد نگاه کن,من دردهان خود بیش از سیزده دندان ندارم درصورتی که تودارای بیست و نه دندان هستی و دندانهای من قربانی غذای پخته شده ولی توچون کم بضاعت می باشی واغلب غذاهای ساده و طبیعی می خوری دندانهای خود را حفظ کرده ای. سپس سررا باحسرت تکان داد وگفت من بسیارتنبل وبی استعداد می باشم و زروسیم ومس فراوان, مرا چون یک حیوان کرده است.
پدرم خطاب به من گفت(سینوهه)این حرفها را باورمکن برای اینکه(پاتور) امروز بزرگترین مغز شکاف جهان است و صدها نفر ازکاهنین و نجبا به دست او ازمرگ رهایی یافته اند و به قدری این مرد درفن خود بصیرت دارد که میتواند غده ای به بزرگی یک تخم مرغ را ازمغزبیرون بیاورد و کاهنین ونجبایی که ازمرگ رهایی یافته اند به او طوق زر وشمش نقره وظروف مس داده اند.ولی (پاتور)کماکان با حسرت سر را تکان داد و گفت درقبال هریک نفر که بعد از شکافتن سرزنده می ماند ده نفر بلکه صدنفربه دست من می میرند.آیا تو شنیده ای که یک فرعون,بعد ازاینکه سرش را شکافتند,بیش ازسه روز زنده بماند؟آنهایی که می گویند که کارد جراحی من از سنگ سماق است سعادت بخش میباشد,ازیک جهت راست میگویند زیرا کارد سنگی من, یک کاهن ویک شاهزاده و یکی ازنجبا را درظرف چندروز میمیراند و زروسیم وگاو و گوسفند وانبارهای غله اوبرای وراث باقی می ماند وآنها راسعادتمند می کند و هروقت که فرعون از یکی از زنهای خود به تنگ می آید به من مراجعه می نماید تا اینکه به وسیله کارد سنگی خود, او را آسوده کنم و حتی گاهی از اوقات خود فرعون را... ولی(پاتور) در این موقع مثل اینکه متوجه شد که نزدیک است چیزی بگوید که بعد,ازگفتن آن پشیمان شودسکوت کرد,و لحظه ای دیگر گفت من خیلی چیزها می دانم.., وبسیاری از رازها نزد من نهفته است و مردم که ازاین موضوع مطلع هستند از من می ترسند.ولی خود من بدبخت هستم برای اینکه خیلی چیزها می دانم وهرقدردانایی انسان زیادترشود زیادتراحساس اندوه می نماید.
در این وقت(پاتور) به گریه درآمد واشک از چشم را با پارچه کتان مادرم پاک کرد وبه پدرم گفت تومردی فقیر ولی شریف هستی لیکن من ثروتمند و در عوض فاسد هستم.ومن از فضله گاو که در راه افتاده است پست ترمیباشم ودرحالی که این حرفها را میزد طوق طلای خود را ازگردن خویش خارج کردوبه گردن پدرم انداخت.ولی پدرم طوق مزبوررا نپذیرفت برای اینکه میدانست هدیه ای که درموقع مستی داده شود یک هدیه واقعی نیست وممکن است شخصی که هدیه را داده پشیمان گردد وآن را روز بعد مسترد بدارد.
پدرم و(پاتور) کنار هم در اتاق خوابیدند ومن در ایوان به خواب رفتم.صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که(پاتور) بیداراست وبرخاسته و نشسته و سر را با دو دست گرفته می گوید اینجا کجاست, و چرا من دراینجا هستم.من به طرف او رفتم و دودست را روی زانو گذاشتم و تا کمرخم شدم و گفتم (پاتور) اینجا منزل یک پزشک می باشد که فقرای شهر را معالجه مینماید و تو دیشب دراین خانه میهمان بودی و اینک از خواب برخاسته ای.براثرصحبت من و(پاتور) پدرم از خواب بیدار شد و مادرم که قبل ازما بیدارشده بود یک کوزه دوغ و یک ماهی شور برای میهمان ما آورد.یک مرتبه دیگرمن روی دستهای(پاتور) آب ریختم,و او سر را خم کرد و گفت روی سرش آب بریزم و سرو دست او را باکتان خشک کردم.(پاتور)قبل ازاینکه جرعه ای دوغ و لقمه ای ماهی شور بنوشد و بخورد به طرف باغچه رفت ومشعلدارخود را با یک لگدبیدار نمود وبانگ زدای جعل کثیف(جعل بر وزن زحل حشره معروف است که درجاده ها فضلات حیوانات را جمع آوری میکند.-مترجم.) آیا همینطورازارباب خود مواظبت میکنی؟سیاهپوستان من کجا هستند؟برای چه تخت روان خود را نمیبینم؟مشعلدار برخاست و(پاتور) به اوگفت برود و سیاهپوستان و تخت روان او را پیدا کند وبعد معلوم شد که سیاهپوستان(پاتور)شب گذشته,بعدازخوابیدن ارباب خود به یکی از منازل عیش رفته تخت روان را درآنجا گروگذاشته,به اعتبارآن مشغول عیاشی بوده اند وهنوزبیدار نشده اند. (پاتور) یک حلقه مس به مشعلدارخود که این خبررا آورده بود داد که برود وتخت روان و سیاهپوستان را ازگرو بیرون بیاورد وبعد قدری دوغ نوشید و لقمه ای ماهی شورخورد و گفت دیشب ما نتوانستیم راجع به این پسرصحبت کنیم در صورتی که من برای همین موضوع آمده بودم... پسر...اسم تو چیست؟
گفتم اسم من(سینوهه)است.(پاتور) گفت آیا میتوانی بخوانی وبنویسی؟گفتم بلی گفت برو وکتاب اموات را بیاور.من رفتم ویک بسته(پاپیروس) که کتاب اموات روی آن نوشته شده بود,آوردم و او قسمتی را انتخاب کرد و من برایش خواندم.سپس چند جمله برزبان آورد ومن نوشتم واواشکالی را که ترسیم کرده بودم دید وپسندید وگفت تو خوب می خوانی و می نویسی و اینک بگو چه میخواهی بشوی؟ گفتم من میخواهم مثل پدرم طبیب بشوم و برای این منظور به مدرسه دارالحیات بروم.
(پاتور)گفت(سینوهه) آنچه میگویم گوش کن وبه خاطربسپارولی گوینده آن را فراموش نما وهرگز مگو که این سخنان راازدهان سرشکاف سلطنتی مصرشنیده ای آنجا که توبرای تحصیل طب می روی قلمرو کاهنین است و زندگی و ترقیات تو بسته به نظریات آنها می باشد.ودرآنجا باید مطیع و سرافتاده وخموش باشی.زنهارهرگزازچیزی ایراد نگیروهیچوقت عقایدباطنی خودرا بروزنده وهر چه به تومیگویند بپذیربدان که انسان درزندگی خود به خصوص دردارالحیات باید مثل روباه مکار ومثل مارساکت باشد ولی به ظاهرخود را مانند کبوتر مظلوم,ومثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهد. فراموش نکن که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همان طوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبردست شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار ومطیع محض باش ومن امروز توصیه می کنم که تو را درمدرسه معبد(آمون) بپذیرند و بعد ازطی یک دوره سه ساله وارد مدرسه دارالحیات خواهی شد.
آن وقت(پاتور) از پدر و مادرم خداحافظی کرد و بر تخت روان خود نشست و رفت.
Borna66
09-15-2009, 04:25 PM
فصل سوم
آموزشگاه مقدماتی پزشکی
در آن موقع تحصیلات عالیه در طبس در دست کاهنین (آمون) بود و دارالحیات مدرسه و بیمارستانی بشماره میآمد که در معبد انجام وظیفه میکرد.
تمام مدارس عالیه طبس بوسیله کاهنین اداره میشد و آنها نسبت به انتخاب کسانی که باید در این مدارس درس بخوانند بسیار دقت میکردند تا کسانی را که مخالف آنان میباشند از مدارس عالیه دور نگاه دارند.
از مدرسه طب گذشته، مدرسه حقوق و مدرسه بازرگانی و مدرسه هندسه و ریاضیات و مدرسه ستارهشناسی در معبد (آمون) بود.
کاهنین از این جهت در انتخاب محصلین دقت میکردند که نصف خاک مصر به روحانیون تعلق داشت یعنی بظاهر متعلق به خدای (آمون) بود و آنها نمیگذاشتند غیر از کسانی که طرفدار آنها هستند طبیب و حقوقدان و بازرگان و مهندس و ستارهشناس شوند و جون افسران ارتش قبل از این که وارد قشون شوند میباید یک دوره مدرسه حقوق را طی نمایند، کاهنین معبد (آمون) بتمام دستگاه اداری و نظامی مصر حکومت میکردند. در بین این مدارس، دو مدرسه بیش از دیگران اهمیت داشت یکی مدرسه طب و دیگری مدرسه حقوق.
دوره مقدماتی هر یک از این دو مدرسه سه سال بود و شاگرد باید سه سال در دوره مقدماتی بماند تا بعد از امتحان در صورتی که خدای (آمون) بر او ظاهر میشد، اجازه بدهند که وارد مدرسه طب یا حقوق شود.
من در فصول آینده خواهم گفت چگونه خدای آمون به محصل ظاهر میشد و اکنون میگویم که منظور کهنه مصر از این که شاگرد را مدت سه سال در دوره مقدماتی نگاه میداشتند این بود که هر نوع فکر و نظریه مستقل را که با منافع کهنة مصری جور در نمیآمد در وجود شاگرد از بین ببرند.
در این سه سال شاگردان در دوره مقدماتی هیچ کار نداشتند غیر از این که در معبد عبادت کنند و روایات مذهبی را بیاموزند.
روحانیون خوب میدانستند شاگردی که وارد دروه مقدماتی میشود طفلی است که تازه قدم بمرحله جوانی میگذارد.
تا آن موقع بازی میکرده و هیچ نوع فکر و عقیده مستقل نداشته و دوره ورود او بمدرسه مقدماتی معبد (آمون) دورهای است که میرود دارای نظریه و رای شود.
پس باید در همین دوره، حریت فکر او را از بین برد و او را مبدل بیک موجود کرد که بدون چون و چرا هر چه را که میشنود و میخواند بپذیرد. و وقتی از این مرحله سه سال گذشت و وارد مدرسه حقوق یا طب شد و دوره دروس هر یک از دو مدرسه را طی کرد، مبدل بیک جوان کامل میشود ولی جوانی که غیر از تعلیمات کاهنان مصر چیزی نشنیده و نخوانده و فکر او طوری در چهار دیوار تعلیمات کاهنان محبوس شده که بعد از خاتمه تحصیلات عالی، نمیتواند طور دیگر فکر نماید.
ما یک عده بیست و پنج نفری بودیم که در دوره مقدماتی مدرسه طب شروع به تحصیل کردیم و من هر بامداد بمدرسه میرفتم و غذای روز را با خود میبردم و قبل از غروب آفتاب بمنزل مراجعت مینمودم.
بعد از اینکه من وارد مدرسه مقدماتی معبد (آمون) شدم بزودی حس کردم که سر شکاف سلطنتی حق داشت که میگفت تو باید سر افتاده و مطیع باشی و هرگز ایراد نگیری و عقیده باطنی خود را اظهار نکنی.
زیرا متوجه شدم که کاهنین در بین محصلین جاسوس دارند و به محض اینکه یک محصل، راجع به موضوعی شک میکند و میگوید که این طور نیست و کاهنین دروغ میگویند، آن محصل را از مدرسه بیرون مینمایند و دیگر محال است که محصل مزبور بتواند وارد یکی از مدارس عالیه طبس شود و برای بیرون کردن محصل هم عذری موثر دارند و اظهار میدارند که (آمون) میگوید که این محصل استعداد ندارد.
روزی که من وارد مدرسه مقدماتی شدم سیزده سال از عمرم میگذشت و با اینکه یکی از شاگردان خردسال مدرسه بودم بیش از دیگران که اکثر فرزندان نجباء و کاهنین بزرگ بودند استعداد داشتم و من میتوانم بگویم که اگر در آنموقع مرا وارد مدرسه طب میکردند، من میتوانستم تحصیل کنم و همه چیز را بفهمم برای اینکه علاوه بر سواد خواندن و نوشتن، معلومات علمی داشتم.
چون بطوری که گفتم پدرم طبیب بود و من زیردست او اسامی بسیاری از داروها را فرا گرفته بودم و میدانستم چگونه یکزخم را که جراحت ندارد با روغن معالجه مینمایند و بچه ترتیب یکزخم را که دارای جراحت است بعد از خارج کردن جراحت، بوسیله آتش میسوزانند که دیگر جراحت نکند.
من دیده بودم که پدرم بچه ترتیب گاهی به کمک یک قابله میرود و بوسیله یک ابزار مخصوص از چوب محکم سدر، بچه را در شکم مادر قطعه قطعه میکند و قطعات آن را بیرون میآورد تا اینکه مادر را از مرگ نجات بدهد.
ولی با اینکه من بیش از اکثر شاگردان برای ورود به دارالحیات استعداد داشتم مدت سه سال مرا در مدرسه مقدماتی معطل کردند.
ولی شاگردانی که پدرشان جزو کهنه بزرگ یا نجباء بودند پس از چند هفته به دارالحیات منتقل میشدند و کاهنین میگفتند که (آمون) امر کرده که آنها را به دارالحیات منتقل نمائیم.
گرچه اوقات ما صرف عبادت و فراگرفتن روایات مذهبی میشد ولی باز مقداری وقت باقی میماند و روحانیون بما دستور میدادند که کتاب اموات را بنویسیم و بعد آن کتابها را در صحن معبد بفروش میرساندند.
بعد از سه سال که من جز اتلاف عمر کاری موثر نکردم، به آن عده از شاگردان، از جمله من، که جزو اشراف نبودیم اطلاع دادند که باید خود را برای رفتن به دارالحیات آماده کنیم.
قبل از رفتن به دارالحیات ما میباید مدت یکهفته روزه بگیریم و تمام مدت را در خود معبد بگذارنیم و از آنجا خارج نشویم.
در شب آخر، میباید که خدای (آمون) خود را بر ما آشکار کند و با ما صحبت نماید و اگر آشکار مینمود و صحبت میکرد در آنصورت معلوم میشد که ما لایق ورود به دارالحیات هستیم.
ولی بطوری که خواهم گفت تقریباً محال بود که بعد از اینکه مدت سه سال مغز شاگردان را با افکاری که مربوط به (آمون) بود پر کردهاند، در آنشب (آمون) با آنها صحبت ننماید.
فقط من بین شاگردان مستثنی بودم برای اینکه باتفاق پدرم بر بالین بیماران حاضر میشدم و مرگ آنها را به چشم خود میدیدم. من از کودکی تا سن شانزده سالگی بیش از پنجاه بیمار را دیده بودم که مقابل چشم من مردند.
من در همان موقع با وجود خردسالی، متوجه میشدم که هیچ چیز مثل مرگ، انسان را متوجه پوچ بودن بعضی از مطالب کاهنان نمیکند زیرا انسان با دیدگان خود میبیند که بین مرگ یک انسان و یک جانور فرق وجود ندارد و میفهمد که اگر کاهنین همانطوریکه میگویند وکیل و نماینده مختار (آمون) در روی زمین هستند جلوی مرگ را میگرفتند و لااقل خودشان نمیمردند.
انسان وقتی مرگ را میبیند و میفهمد که همه مطالب و معتقدات پوچ است، همه چیز را پوچ میبیند.
شاگردان دیگر مثل من بدفعات مرگ را ندیده بودند و لذا نمیتوانستند مثل من راجع به روایات کاهنان فکر کنند.
باری بعد از اینکه یکهفته در معبد بسر بردیم و روزه گرفتیم در روز هفتم موهای سر ما را ستردند و ما را در استخر بزرگ معبد شستند، بعد یک لباس خشن که لباس رسمی دارالحیات بود بر ما پوشانیدند.
هنگام غروب وقتی (آمون) در قفای تپههای غربی ناپدید شد (در اینجا مقصود از آمون خورشید است که در عین حال خدای بزرگ مصر هم بود – مترجم) نگاهبانان در بوقها دمیدند و درهای معبد بسته شد و آنوقت یکی از کاهنین که آنقدر نوشیده بود که نمیتوانست بطور عادی راه برود بما گفت بیائید.
ما براهنمائی کاهن مزبور، از یک دالان طولانی عبور کردیم و او دری را گشود و ما را وارد اطاقی وسیع که یک فرش داشت کرد و من دیدم که اطاق مزبور تاریک است ولی در صدر اطاق پردهای آویختهاند که قدری نور از پشت پرده باین طرف میتابد.
تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولی میفهمیدم که آنجا اطاق آمون میباشد.
کاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت برای اولین مرتبه چشم من به خدای (آمون) که شبیه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خدای (آمون) داشتم بدنم لرزید.
من دیدم که (آمون) لباس در بر دارد و چراغهائی که اطراف او نهادهاند، زر و سنگهای گران بهای سر و گردن او را میدرخشاند.
کاهن گفت شما باید امشب در اینجا تا صبح بیدار باشید و عبادت کنید که شاید خدای آمون با شما صحبت نماید و اگر صحبت کرد دلیل بر این است که شما را برای ورود به دارالحیات لایق میداند و هرگاه لایق ورود به دارالحیات شدید، فردا صبح باتفاق من (آمون) را شست و شو خواهید کرد و لباس او را عوض خواهید نمود و آنگاه به دارالحیات میروید.
بعد از این سخنان کاهن مزبور پرده را مقابل آمون کشید و بدون اینکه دستها را روی زانو بگذارد و سر فرود بیاورد از اطاق خارج شد و در را بست.
بمحض اینکه کاهن از اطاق خارج شد شاگردهائی که از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده کردند و از جیب خود گوشت و نان بیرون آوردند و به خوردن مشغول شدند.
یکی از آنها هم بیرون رفت و بعد شاگردان گفتند که او باطاق کاهن میرود که در آنجا غذا بخورد و شب را نیز آنجا خواهد خوابید زیرا نمیتواند این جا روی سنگ بخوابد.
ولی من روزه داشتم و حاضر نشدم که از غذای دیگران بخورم و خوردن غذا را در حالی که (آمون) در پس پرده است کفر میدانستم.
جوانان دیگر بعد از غذا خوردن به بازی با استخوان (مقصود قاپبازی است – مترجم) مشغول شدند و آنگاه هر یک از آنها روی سنگهای مسطح و صیقلی کف اطاق دراز کشیدند و بخواب رفتند.
ولی من نمیتوانستم بخوابم و دائم در فکر (آمون) بودم و اوراد مذهبی خودمان را میخواندم و گوش فرا میدادم چه موقع صدای (آمون) را خواهم شنید.
تا این که سپیده صبح دمید ولی من صدای آمون را نشنیدم و نزدیک طلوع فجر بطرزی مبهم حس کردم که پردهای که مقابل آمون بود قدری تکان خورد.
در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گردیدند و من صدای آنها را مثل همهمة امواج دریا که از دور بگوش برسد میشنیدم.
وقتی آفتاب طلوع کرد کاهن باتفاق همان جوان که شب رفته بود در بستری راحت بخوابد وارد اطاق گردید و من از قیافه هر دوی آنها فهمیدم که شراب نوشیدهاند.
کاهن خطاب بما گفت ای کسانی که آرزو دارید وارد دارالحیات شوید آیا دیشب بیدار بودید و عبادت کردید؟
ما به یک صدا گفتیم بلی. کاهن گفت آیا (آمون) با شما صحبت کرد و صدای او را شنیدید؟
قدری سکوت برقرار گردید و بعد یکی از شاگردان بنام موسی گفت بلی او با ما صحبت نمود.
سایر شاگردان هم این حرف را تکرار نمودند ولی من چیزی نگفتم برای اینکه (آمون) با من صحبت نکرده بود و حیرت مینمودم چگونه دیگران جرئت میکنند دروغ بگویند.
جوانی که شب باطاق کاهن رفته، آنجا خوابیده بود، با وقاحتی حیرتآور گفت (آمون) بر من هم آشکار شد و اسراری را بمن گفت ولی تاکید کرد که به هیچکس بروز ندهم و من از شنیدن صدای آرام و با محبت او لذت میبردم.
موسی گفت وقتی من (آمون) را دیدم او دست روی سرم گذاشت و گفت ای موسی، من بتو و خانوادهات برکت میدهم و تو روزی یکی از اطبای معروف مصر خواهی شد.
بعد از موسی یکایک شاگردان، داستانی راجع به این که (آمون) را دیدند و وی با آنها صحبت کرد جعل نمودند تا این که نوبت به من رسید و کاهن گفت (سینوهه) آیا تو (آمون) را دیدی و او با تو صحبت کرد؟
گفتم نه... من نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم و فقط نزدیک صبح حس کردم که قدری پرده تکان میخورد.
کاهن نگاهی تند به من انداخت و سکوت برقرار شد.
یکی از جوانها که از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست کاهن را گرفت و او را کناری برد و بعد آهسته با وی صحبت کرد و وقتی آن سه نفر مراجعت کردند کاهن با لحن خشمآلود گفت (سینوهه)، چون در عقیدة صمیمی و پاک تو هیچ تردید وجود ندارد ممکن است (آمون) با تو صحبت کند.
و آنگاه به اشاره وی همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه (آمون) برد و وادارم کرد که طبق معمول سر بر زمین بگذارم و بهمان حال گذاشت.
یک مرتبه، صدائی در اطاق پیچید و خطاب به من گفت سینوهه ... سینوهه... من دیشب میخواستم با تو صحبت کنم ولی تو که تنبل هستی خوابیده بودی.
من سر را بلند کردم و متوجه شدم که صدا از دهان (آمون) خارج میشود و بعد همان صدا گفت (سینوهه) من (آمون) هستم و بجرم غفلتی که دیشب کردی میباید تو را در کام خدای بلعکننده بیندازم ولی چون میدانم که بمن اعتقاد داری این مرتبه تو را میبخشم و....
من دیگر متوجه نشدم که آن صدا چه گفت زیرا فهمیدم صدای مزبور که من تصور میکردم صدای (آمون) میباشد غیر از صدای همان کاهن نیست و از استنباط این موضوع یک حال نفرت و خشم و عبرت شدید بمن دست داد.
تا این که کاهن آمد و مرا از زمین بلند کرد و گفت بیا و در شست و شو و تجدید لباس (آمون) شرکت کن.
من درست نمیدانم چگونه برای شستن و خشک کردن و تجدید لباس مجسمه (آمون) با دیگران کمک کردم زیرا حواسم پریشان شده بود و حس مینمودم که یک ضربت بزرگ و غیر قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است.
آن روز روغن مقدس بر سر من و دیگران مالیدند و یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن دادند که حکم ورود من به دارالحیات بود و وقتی تشریفات ورود من به دارالحیات در آن روز خاتمه یافت و من از معبد خارج گردیدم که بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.
Borna66
09-15-2009, 04:26 PM
فصل چهارم
تحصیل در دارالحیات
استادان مدرسه طبی دارالحیات، پزشکان سلطنتی بودند و کمتر در دارالحیات حضور بهم میرسانیدند. برای اینکه بیماران توانگر به آنها مراجعه میکردند و اوقات آنها طوری صرف مداوای بیماران میگردید که فرصتی برای حضور در دارالحیات باقی نمیماند.
ولی گاهی از اوقات که اطبای عادی از عهده مداوای بیماران بر نمیآمدند از اطبای مزبور درخواست میکردند که بدارالحیات بیایند و بیماران را مداوا کنند و بدین ترتیب در شهر طبس بیبضاعتترین بیماران، در صورتی که اطبای دیگر نمیتوانستند آنها را معالجه کنند از علم و تجربه یک پزشک سلطنتی استفاده میکردند.
با اینکه در طبس فقیرترین اشخاص میتوانستند وارد دارالحیات شوند و در آنجا مورد مداوا قرار بگیرند من آرزو نمیکردم که بجای آنها باشم و از درمان مجانی استفاده کنم.
برای اینکه اطبای جوان و محصلین دارالحیات انواع داروهای جدید را در مورد این بیماران فقیر بکار میبردند که بدانند اثر دارو چیست؟ همچنین وقتی میخواستند که یک مجروح را مورد عمل جراحی قرار بدهند یا جمجمه یک نفر را بشکافند یا شکم بیمار دیگر را باز کنند بدون توسل به داروهائی که درد را از بین میبرد، مبادرت به این عملیات مینمودند.
آن داروها گران تمام میشد و فقراء قوه خریداری دارو را نداشتند و دارالحیات هم داروهای مزبور را در دسترس بیماران نمیگذاشت و گاهی که انسان وارد دارالحیات میشد فریادهای جگرخراش مجروحین را که تحت عمل جراحی بودند میشنید.
دوره تحصیلات مدرسه دارالحیات طولانی بود زیرا محصل علاوه بر فرا گرفتن علم طب و فنون شکافتن سر و شکم و معالجه ریه و کبد و کلیه و مثانه و امراض زنها و امراض مربوط به زایمان، میباید اثر تمام داروها را بداند و اطلاع داشته باشد چگونه داروهای مزبور را از گیاهها بدست میآورند و چه موقع باید گیاه را چید و چگونه آن را خشک کرد. محصل مدرسه دارالحیات باید بداند که هر گیاه طبی در کجاست و چه فصل چیده میشود و در نظر اول باید خود گیاه را و خشک شدة آن را بشناسد.
مثلاً سی نوع ریشه گیاه طبی را مخلوط میکردند و مقابل محصل میگذاشتند و میگفتند این ریشهها را از هم جدا کنید و من بشما اطمینان میدهم که گاهی اطبای سلطنتی هم راجع به ریشة گیاهها اشتباه میکردند زیرا ریشه بعضی از گیاهها طوری بهم شبیه است که نمیتوان آنها را تمیز داد.
در این گونه مواقع وسیله شناسائی ریشههای گیاههای طبی، این است که طبیب ریشه گیاه را در دهان قرار بدهد و بجود و از روی طعم آن بفهمد که از چه گیاه است.
بعضی از اطبای سلطنتی بر اثر سالخوردگی، دندان نداشتند و مجبور بودند که ریشه گیاه را بکوبند و وقتی خوب نرم شد آنرا بدهان ببرند و از روی طعم ریشه، بگویند که از کدام گیاه است.
در دارالحیات مشگلترین موضوعهای تحصیلی عبارت از این بود که ما بتوانیم بوسیله انگشتان و چشمهای خود، رد بیماری را احساس کنیم و بدانیم کجای بیمار درد میکند و درد مزبور ناشی از کدام بیماری میباشد.
چشمها و صورت او پی بمرض ببرد و هنگامی که انگشتها را روی بدن بیمار میکشد درد او را احساس نماید وبهمین جهت در بین محصلینی که وارد دارالحیات میشدند جز چند نفر از آنها بقیه طبیب واقعی نبودند بلکه پزشک ظاهری بشمار میآمدند. حتی اگر طبیب سلطنتی هم میشدند، باز فاقد شم شناسائی امراض بودند.
در دارالحیات دو نوع امراض مورد مطالعه قرار میگرفت یکی بیماریهایی که ناشی از جسم است و این بیماریها بر اثر غذای پخته و پیری تولید میشود.
و دوم بیماریهای ناشی از روح زیرا روح مولد بیماری میشود و برای اینکه تولید بیماری کند، این وظیفه را بارواح کوچک میسپارد و ارواح مزبور آنقدر کوچک هستند که صدها هزار از آنها را میتوان روی وسعتی بقدر ناخن جا داد ولی هر یک از آنها به تنهائی میتوانند، مسبب یک بیماری شوند.
ما در دارالحیات میباید بدانیم چگونه دردها را بوسیلة دواهای مسکن تسکین میدهند و چه باید کرد که وقتی سر یا شکم یک نفر را میشکافند او احساس درد نکند. ما میباید بدانیم چگونه باید بعضی از دردها را افزایش داد زیرا بعضی از امراض را نمیتوان معالجه کرد مگر بوسیله افزایش درد. یکی از رشتههای تحصیلی این است که چگونه ما یک مرض را بوسیلة ایجاد یک مرض دیگر معالجه نمائیم.
بدین طریق که یک مرض خطرناک را بوسیله ایجاد یک بیماری بیخطر درمان میکردیم و بعد مرض بدون خطر را با سهولت معالجه مینمودیم.
ما باید بفهمیم که کدام قسمت از اظهارات بیمار حقیقی و کدام قسمت غیر واقعی یعنی ناشی از تصور و تخیل اوست.
زیرا بیمار مثل موجودی که گرفتار ارواح موذی شده دچار خیالات و تصورات وحشت آور میشود و دردهای واهی در کالبدش بوجود میآید و دردهای مزبور را با دردهای واقعی اشتباه مینماید، آنوقت اظهارات او طبیب را دچار اشتباه مینماید و از روی سهو مبادرت بمعالجه میکند و مریض را میمیراند. وقتی من در دارالحیات بودم، باین حقیقت پی بردم که مسئلة استعداد در تربیت پزشک بسیار اهمیت دارد. من متوجه شدم آنقدر که استعداد در تربیت پزشک اهمیت دارد، تحصیلات دارای اهمیت نیست.
زیرا اگر محصل دارای استعداد نباشد، دارالحیات که بزرگترین مدرسة طبی جهان است، نمیتواند او را یک طبیب واقعی کند.
کسی که وارد دارالحیات میشود باید عاشق طب و حاضر شود که در راه این علم، همه چیز خود را فدا کند و در درجة اول، باید استراحت خویش را فدا نماید.
من در دارالحیات فهمیدم که موظع اعتماد بیمار نسبت به طبیب، از لحاظ معالجه بسیار مهم است و بیمار باید ایمان داشته باشد که طبیب معالج او حاذق و بصیر و مصون از اشتباه است.
بهمین جهت پزشک نباید اشتباه کند چون اگر اشتباه کند اعتماد بیماران از او سلب میشود و هر دوائی که این طبیب برای ناخوشها تجویز نماید بدون اثر است.
من هنگام تحصیل در دارالحیات فهمیدم که معنای این جمله که (اطباء دسته جمعی بیماران خود را دفن میکنند) چیست؟ زیرا در خانههای اغنیاء که چند طبیب برای معالجة بیمار احضار میشوند، وقتی طبیب دوم و سوم میآیند و مشاهده میکنند که طبیب اول اشتباه کرده اشتباه او را بروز نمیدهند تا اینکه اعتماد مردم نسبت به اطباء متزلزل نشود.
اطبائی که به منزل اغنیاء میروند طبیب سلطنتی هستند و وقتی که مردم بفهمند یک طبیب سلطنتی اشتباه کرده اعتماد آنها نسبت به تمام اطباء متزلزل میشود.
عمده این است که مردم هرگز پی به اشتباه یک طبیب نبرند چون، اگر بدانند که یک طبیب اشتباه کرده فکر میکنند که هر طبیب ممکن است اشتباه نماید.
این است که هر طبیب دقت دارد که اشتباه طبیب دیگر را مسکوت بگذارد تا اینکه مردم نسبت بخود او بیایمان نشوند و لذا میگویند که اطباء دسته جمعی بیماران را دفن میکنند.
در دارالحیات گرچه مستخدم هست ولی مستخدمین مزبور کار نمیکنند زیرا در آنجا تمام کارها بر عهده محصلین تازه وارد است.
جوانی که برای تحصیل وارد دارالحیات میشود از پستترین مستخدمین جزء، پستتر میباشد و بدترین و کثیفترین کارها را باو رجوع مینمایند.
فقط فرزندان اشراف و کاهنین بزرگ به مناسبت این که ثروت دارند، مستثنی میباشند ولی آنها هم کارهای خود را محول به محصلین کم بضاعت مینمایند. در نتیجه یک محصل کم بضاعت، هم خدمتگذار دارالحیات میشود و هم خدمتگذار توانگر.
قبل از اینکه تحقیقات طبی در دارالحیات شروع شود، باید شاگرد از فن نظافت مستحضر گردد و این حقیقت در مغز او فرو برود که هرگز، در هیچ مورد، نباید یک کاردسنگی یا فلزی را بکار برد مگر این که قبلا در آتش نهاده باشند.
و هرگز نباید پارچهای مورد استفاده قرار بگیرد مگر این که بدواً آنرا در آبی که در آن شوره ریختهاند بجوشاند.
تمام ابزارهای چوبی که نمیتوان آنها را در آتش قرار داد، برای هردفعه که مورد استعمال قرار میگیرد باید جوشانیده شود.
موضوع نهادن کاردهای سنگی و فلزی در آتش، و جوشانیدن پارچهها در آب مخلوط با شوره، طوری حواس مرا پریشان کرده بود که نیمهشب ، از وحشت از خواب میجستم و تصور میکردم که کاردی را بدون قراردادن در آتش مورد استفاده قرار دادهام.
من در خصوص این مسائل که در تمام کتابهای طبی نوشته شده، زیاد صحبت نمیکنم برای اینکه هر کس یک کتاب طبی بخواند میتواند باین نکات پی ببرد.
بلکه راجع به چیزهائی صحبت خواهم کرد که هنوز در هیچ کتاب طبی نوشته نشده و ممکن است که در آینده هم نوشته نشود.
دارالحیات دارای لباس مخصوص بود که ما وقتی وارد آن شدیم لباس مزبور را پوشیدیم این لباس هم مثل تمام چیزهائی که در دارالحیات بکار میرفت در آب مخلوط با شوه جوشانیده میشد.
تمام محصلین در آنجا، یک شکل لباس میپوشیدند ولی گردنبند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصیلات خود جلو میرفت گردنبندی دیگر از گردن میآویخت.
من بجائی رسیده بودم که میتوانستم دندانهای مردان نیرومند را بیرون بیاورم و دملها را بشکافم و جراحات آنرا خارج کنم. و استخوانهای اعضای شکسته را طوری کنار هم قرار بدهم که جوش بخورد و فرقی با استخوان سالم نداشته باشد.
بطریق اولی میتوانستم اجساد را مومیائی کنم زیرا مومیائی کردن اجساد، نزد ما یک عمل طبی نیست بلکه افراد عادی هم که سواد ندارند، میتوانند بدستور یک پزشک جسدی را مومیائی کنند.
من از هیچ زحمت سخت رو گردان نبودم برای این که طب را دوست میداشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحی، در مورد بیماران غیر قابل علاج، کثیفترین کارها را تقبل مینمودم تا ببینم که پزشکان سلطنتی چگونه بیماران غیر قابل علاج را که از هر ده نفر آنها، 9 نفر میمردند، مورد معالجه قرار میدهند.
پزشکان سلطنتی برای درمان بیماران غیرقابل علاج طوری معالجه میکردند که تمساح را هم نمیتوان، آنطور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب میفهمیدم که مردم بیجهت از مرگ میترسند، زیرا خود مرگ ترس ندارد بلکه برای بسیاری از اشخاص موهبتی بزرگ شبیه به موهبت دیدار خدای (آمون) است.
این بیماران غیر قابل علاج، تا روزی که زنده بودند دائم از درد بر خود میپیچیدند ولی وقتی که میمردند در قیافة آنها حال آرامش و آسایش پدیدار میشد بطوری که هر کس آنها را میدید میفهمید که آسوده شده اند.
در حالی که من جهت فرا گرفتن فنون طب، زیر دست اطبای سلطنتی، بیماران غیرقابل علاج را معالجه میکردم ناگهان اعجازی شبیه به آن اعجاز که در مدرسه ظهور کرده بود بر من ظاهر شد، و در روح من، این فکر بوجود آمد: (برای چه؟)
من تا آن موقع بفکر (برای چه) نیفتاده بودم و در آن وقت متوجه گردیدم که (برای چه) کلید حقیقی تمام اسرار است و اگر کسی بتواند بخود بگوید (برای چه) و جواب این سئوال را از روی صمیمیت پیدا کند می تواند به تمام اسرار پی ببرد علت اینکه من توانستم متوجه شوم که (برای چه) وجود دارد از این قرار است:
یک روز زنی چهل ساله که تا آن موقع فرزند نزائیده بود به دارالحیات آمد و وحشتزده گفت که نظم ماهیانه او قطع شده و چون بچهل سالگی رسیده دیگر بچه نخواهد زائید و سئوال کرد که آیا قطع قاعدة زنانگی او ناشی از سالخوردگی میباشد یا اینکه یک روح موذی در بدنش جا گرفته است.
من بزن گفتم که طبق کتاب عمل خواهم کرد تا بدانم قطع قاعدة زنانگی تو ناشی از آبستن شدن هست یا نه؟ ولی تو بعد از این باید هر روز باینجا بیائی و هر دفعه هنگامی وارد دارالحیات شوی که بتوانی ادرار خود را بما بدهی.
زن پرسید شما ادرار مرا چه خواهید کرد؟ من گفتم با ادرار تو، گندم خواهیم رویانید.
بعد همانطور که در کتاب نوشتهاند، من دو پیمانه کوچک گندم را مقابل آفتاب در زمین کاشتم و روی یکی از آنها آب معمولی ریختم و روی زمین دیگر ادرار آن زن را پاشیدم و نشانیهای دقیق گذاشتم که دو مزرعه را با هم اشتباه نکنم.
از آن پس هر روز، آن دو مزرعه کوچک را یکی با آب معمولی و دیگری با ادرار آن زن آبیاری میکردم.
پس از چند روز مزرعهای که با ادرار آن زن آبیاری میشد، قوت گرفت و ساقههای گندم قوی گردید، در صورتی که گندمهای مزرعه دیگر ضعیف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زیرا قطع قاعده زنانه تو ناشی از سالخوردگی نیست بلکه (آمون) نسبت بتو بذل توجه کرده و تو را باردار نموده است.
زن از این بشارت بگریه در آمد و یک حلقه نقره بوزن دو دنیه بمن داد. (دنیه – یا – دین – قدری کمتر از یک گرم یعنی نهصد میلیگرم است و گویا همین کلمه میباشد که در اعصار بعد دینار گردید – مترجم)
زیرا زن بدبخت امیدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فکر مینمود که هرگز باردار نخواهد گردید.
بعد از من سئوال کرد که آیا فرزند من پسر خواهد بود یا دختر؟
من چون میدانستم که مادران بیشتر آرزو دارند که دارای پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گردید.
ولی این قسمت را از روی خیال گفتم زیرا در کتاب راجع باین موضوع چیزی نوشته نشده بود ولی فکر میکردم که وقتی زنی باردار است شانس این که نوزاد او پسر یا دختر باشد متساوی است.
بعد از این که زن مزبور با شادمانی از دارالحیات بیرون رفت، من به خود گفتم برای چه، یکدانه گندم از چیزی اطلاع دارد که یک طبیب نمی تواند بدان پی ببرد.
زیرا هیچ طبیب نمیتواند در ماه اول و دوم بارداری قبل از اینکه شکم زائو بالا بیاید بگوید که زنی باردار هست یا نه؟
فقط خود زن بمناسبت قطع نظم زنانگی میتواند بدین موضوع پی ببرد ولی بعضی زنها، مثل آن زن قادر نیستند که اینموضوع را دریابند.
در آنروز برای اولین مرتبه مفهوم (برای چه؟) بذهن من رسید و نزد یکی از استادان رفتم و باو گفتم برای چه دانهگندم میتواند بفهمد که زنی باردار هست یا نه، ولی ما نمیتوانیم بفهمیم.
استاد نظری از روی حیرت بمن انداخت و گفت برای اینکه این موضوع در کتاب نوشته شده است.
ولی این جواب مرا قانع نکردو نزد استاد دیگر که وی فرزندان سلطنتی را میزایانید رفتم و از او پرسیدم برای چه یک مشت گندم که در زمین کاشته شده بما میفهماند که زنی باردار هست یا نه؟
زایندة فرزندان سلطنتی گفت برای اینکه (آمون) که خدای تمام خدایان است اینطور مقرر کرده که وقتی گندم را بوسیلة ادرار زن باردار آب میدهند بهتر رشد میکند.
وقتی این جواب را بمن میداد، من متوجه شدم که مرا بنظر یک روستائی بیسواد مینگرد و من با این سئوال نزد او خیلی کوچک شدهام.
ولی جواب او مرا قانع نکرد و فهمیدم که او و سایر اطبای سلطنتی، فقط متن کتابها را می دانند و از علت بکار بردن دواها بدون اطلاع هستند و هیچ یک در صدد برنیامدهاند که از خود بپرسند برای چه باید هر کارد سنگی و فلزی را قبل از بکار بردن در آتش قرار داد.
یکروز از یکی از اطبای سلطنتی پرسیدم برای چه وقتی تار عنکبوت و کفک را روی زخم میگذاریم معالجه میشود و در جواب من گفت برای اینکه در کتاب چنین نوشتهاند و رسم اینطور بوده است.
در کتاب اجازه داده شده بود شخصی که کارد سنگی یا فلزی را بکار میبرد در بدن انسان مبادرت بیکصد و هشتاد و دو عمل جراحی نماید.
طرز هر یک از 182 عمل در کتاب ذکر شده بود و وقتی من پرسیدم که برای چه نمیتوان 183 عمل کرد بمن جواب میدادند که کتاب اینطور نوشته و رسم چنین است و باید از رسوم و آنچه در کتاب نوشته شده پیروی کرد.
اشخاصی بودند که لاغر میشدند و صورتشان سفید میگردید ولی اطباء نمیتوانستند که مرض آنها را کشف نمایند. ولی در کتاب نوشته شده بود که این گونه اشخاص که بدون هیچ بیماری، لاغر میشوند و رنگشان سفید میشود باید کبد جانوران را بدون اینکه طبخ نمایند بخورند.
وقتی از اطبای سلطنتی سئوال میکردم که برای چه اینها که کبد خام جانوران را میخورند فربه میشوند و سفیدی صورت آنها از بین میرود میگفت برای اینکه در کتاب چنین نوشته شده یا اینکه رسم همیشگی اینطور بوده است.
من متوجه شدم که سئوالات من سبب گردیده که شاگردها و استادان طوری دیگر بمن نظر میاندازند و مثل اینکه در صحت عقل من تردید دارند یا اینکه فکر می کنند که من احمق هستم و راجع بمسائل بدیهی توضیح میخواهم.
ما هرگز از دارالحیات بیرون نمیرفتم زیرا بقدری کار داشتیم که نمیتوانستیم بیرون برویم و بعلاوه، در سال اول و دوم، خروج از دارالحیات ممنوع بود و نگهبانان بهیچ محصل اجازه بیرون رفتن نمیدادند. ولی از سال سوم محصلین اجازه داشتند که از دارالحیات خارج شوند مشروط بر اینکه لطمهای به تحصیل آنها نزند.
سال اول و دوم بر من گذشت سال سوم فرا رسید و در همین سال بود که آن زن یک حلقة نقره بمن داد و برای اولین مرتبه فکر (برای چه) در خاطرم پدیدار گردید.
در سال سوم بین تمام محصلین دارالحیات من از حیث بضاعت از همه پستتر بودم و بهمین جهت حمل اجساد بمن واگذار شد. وقتی سری را میشکافتند و شکمی را میدریدند و آن شخص میمرد من باید لاشه او را از دارالحیات خارج کنم. ولی هیچکس غیر از آنهائی که خود کارکنان دارالحیات بودند نمیفهمیدند که من لاشهای را خارج می کنم.
زیرا لاشهها را از درب عقب دارالحیات خارج میکردم و بعد از خروج هر لاشه، من در حوض خارجی دارالحیات که پیوسته آب نیل از روی آن میگذشت خود را میشستم.
یکروز بعد از خارج کردن یک لاشه و شست و شو در حوض لباس خود را پوشیدم و خواستم برگردم که یک مرتبه صدای زنی گفت ای پسر جوان و زیبا اسم تو چیست؟
من دیدم زنی که اسم مرا میپرسید جامه کتان در بر دارد و جامه او بقدری ظریف است که سینه او دیده میشود. معلوم بود که زن مزبور ثروتمند است زیرا بیش از ده حلقه طلا و نقره در دست او دیده میشد و لبهای سرخ و چشمهای سیاه داشت و از موهای سرش که روغن بآن زده بود بوئی خوش بمشام من میرسید و نمیدانم چرا من، که در دارالحیات زنهای زیاد را دیده بودم که همه بیمار بودند وقتی آن زن را دیدم خجالت کشیدم در صورتیکه زنهای دیگر، که من کارد سنگی خود را روی بدن آنها بحرکت در میآوردم، سبب خجالت من نمیشدند.
زن بمن تبسم کرد و گفت چرا جواب نمیدهی؟ و پرسید اسم تو چیست؟ جواب دادم اسمم (سینوهه) است.
زن گفت چه نام قشنگ داری، و تو که با سر تراشیده این قدر زیبا هستی اگر موی سر داشته باشی چقدر زیبا خواهی شد.
من خیال میکنم بعد از شنیدن این حرف سرخ شدم زیرا اولین مرتبه بود که زنی آن طور با من حرف میزد و برای اینکه خجالت خود را پنهان کنم و حرفی بزنم گفتم آیا تو بیمار هستی و آمدهای خود را معالجه کنی؟
زن خندهکنان گفت بلی من بیمار هستم ولی نه بیمار معمولی و چون کسی را ندارم که با او تفریح کنم امروز اینجا آمدم که ببینم کدام یک از جوانان این جا مورد پسند من قرار میگیرد.
وقتی آن زن این حرف را زد من طوری شرمنده شدم که ترسیدم و خواستم بروم و او پرسید (سینوهه) کجا میروی؟
گفتم کار دارم و باید برگردم. زن پرسید (سینوهه) تو اهل کجا هستی؟ گفتم من اهل همین جا هستم زن گفت دروغ میگوئی زیرا رنگ بدن و صورت تو سفید است و گوشها و بینی و دستهای کوچک و قشنگ داری و وقتی من از دور تو را دیدم تصور کردم که دختری لباس محصلین دارالحیات را پوشیده است.
وقتی این حرفها را شنیدم نمیدانم چرا قلبم بطپش در آمد و یک حال غیر عادی و حیرتآور در خود احساس کردم و زن گفت (سینوهه) آیا تو هرگز لبهای خود را روی لبهای یک زن جوان نهادهای و میدانی چقدر لذت دارد. گفتم نه... من هرگز لبهای خود را روی لب یکزن جوان نگذاشتهام.
.... زن گفت اسم من (نفر) است و چون همه میگویند که من زیبا هستم مرا باسم (نفر نفر نفر) میخوانند ( کلمة نفر در زبان مصری قدیم یعنی زیبا و نفر نفر نفر که تکرار سه کلمة زیبا میباشد مبالغه صفت زیبائی بود و این نوع مبالغه در زبان محاوره فارسی نیز هست مثل این که میگویند (خیلی خیلی باهوش) اما در نوشتن این نوع مبالغه دور از فصاحت است – مترجم) و من بعد از ورود باینجا، زیبائی تو را پسندیدم و از تو دعوت میکنم که بخانة من بیائی تا باتفاق بنوشیم و من بتو یاد بدهم که چگونه باید با یک زن جوان بازی کرد.
یادم آمد که پدرم گفته بود اگر زنی بتو گفت که تو زیبا هستی باید از او بپرهیزی زیرا در سینه این نوع زنها آتشی شعلهور است که تو را میسوزاند و گفتم: نفر نفر نفر (و از تکرار این اسم لذت میبردم) در سینة تو آتشی وجود دارد که مرا میسوزاند.
زن خندید و گفت که بتو گفت که در سینة من آتشی وجود دارد که تو را میسوزاند؟ جواب دادم که پدرم این حرف را زد.
دست مرا گرفت و روی سینه خود یعنی روی پیراهن نهاد و گفت آیا تو در این جا احساس وجود آتش میکنی و دست تو میسوزد؟
گفتم نه.... زن پیراهن کتان خود را عقب زد و دستم را روی سینه خود نهاد و گفت شاید پیراهن من جلوی شعلههای آتش را میگیرد.... و دست خود را این جا بگذار و ببین که آیا آتش در سینه من وجود دارد یا نه؟
من نه فقط احساس آتش نکردم بلکه حس نمودم که وقتی دست من روی سینة او قرار گرفت یک لذت بدون سابقه بمن دست داد و زن که متوجه شد مقاومت من را در هم شکسته گفت (سینوهه) بیا برویم تا بنوشیم و من مثل کنیزی که خود را در دسترس صاحب خود قرار میدهد خویش را در دسترس تو قرار بدهم.
من که از پیشنهاد زن جوان ترسیده بودم گفتم: (نفر نفر نفر)، از من صرفنظر کن زیرا من میترسم.
زن گفت از چه میترسی؟ گفتم از تو میترسم و بیم دارم که بخانة تو بیایم.
زن خندهکنان گفت پسر فرعون آرزوی مرا دارد و جوانان ثروتمند به من حلقة طلا میدهند که روزی یا شبی را با من بگذرانند و من درخواست آنها را نمیپذیرم و از این جهت خواهان تو شدم که تو زیباترین جوان مصری هستی، و من هرگز مردی را به زیبائی تو ندیدهام.
گفتم (نفر نفر نفر) بمن رحم کن و راضی مشو که من مثل مردهای دیگر بشوم و طهارت خود را از دست بدهم زیرا مردی که با زنی که خدای (آمون) برای او در نظر نگرفته بخوابد، طهارت خود را از دست میدهد زن خندهکنان گفت (سینوهه) تو بسیار ساده هستی و من حیرت میکنم که زنهای طبس چگونه تا امروز تو را بحال خود گذاشتهاند زیرا محال است یک پسر زیبا مثل تو، در کوچههای این شهر حرکت کند و چند دختر او را تعقیب ننمایند مگر این که پیوسته با پدر و مادر خود باشند.
آنگاه گفت (سینوهه) اکنون که نمیخواهی بخانة من بیائی و بگذاری که من با تو تفریح کنم یک هدیه بمن بده.
میخواستم حلقة نقره را که زن باردار بمن داده بود بآن زن بدهم و او گفت این حلقه شایستگی مرا ندارد و تو باید هدیهای بمن بدهی که شایسته من باشد.
گفتم من یک جوان فقیر هستم و پدر و مادرم نیز فقیر میباشند و نمیتوانم بتو یک هدیة گرانبها بدهم.
زن گفت در اینصورت هدیهای از من بپذیر. و یک انگشتر از انگشت خود بیرون آورد و من دیدم که روی انگشتر یک نگین سبز رنگ وجود دارد و آنرا بمن تقدیم کرد.
من خواستم از پذیرفتن انگشتر او خودداری کنم ولی گفت من یک زن ثروتمند هستم و دادن این انگشتر بتو برای من تاثیری ندارد، ولی سبب خواهد شد که تو مرا فراموش نکنی و شاید روزی بیاید که تو این خجلت را کنار بگذاری و نزد من بیائی و در آن روز خواهی توانست در ازای این انگشتر هدایائی گرانبها بمن بدهی.
انگشتر را از او پذیرفتم و زن جوان با تبسم مرا ترک کرد و من حس مینمودم که بعد از خروج از معبد سوار تخت روان خواهد شد و بخانة خود خواهد رفت.
Borna66
09-15-2009, 04:27 PM
فصل پنجم
اندرز هنرمند مجسمهساز
(پاتور) طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود روزی که بخانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود که در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگویند بیذیرم ولی من که نمیتوانستم حس حقیقتجوئی خود را تسکین بدهم میگفتم (برای چه).
اطبای سلطنتی که معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم که (پاتور) برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هر چه بمن میگویند بیچون و چرا بپذیرم.
ولی گفتم که دانائی مثل تیزاب است و قلب انسان را میخورد و مرد دانا نمیتواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.
کسی که بذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمیبرد ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمیتواند خود را همرنگ احمقها نماید.
وقتی من میدیدم اطبائی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها میآیند، آنقدر شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز میکنند و فقط میگویند در کتاب چنین نوشته نمیتوانستم خودداری و سکوت کنم.
نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند که من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود بشوم.
محصلینی که با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا ماندم در صورتیکه می توانم بگویم که در بین محصلین مزبور که با من درس میخواندند هیچکدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچیک مانند من عاشق طبابت نبودند.
خوشبختانه در تمام مدتی که من بحکم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم اسمی از (آمون) نبردم و فقط از سایرین میپرسیدم برای چه؟
چون اگر نامی از (آمون) میبردم و میگفتم که (آمون) نفهمیده و چون خود بیاطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده مرا از دارالحیات بیرون مینمودند و من که دیگر نمیتوانستم در طبس تحصیل کنم، مجبور بودم که بسوریه یا بابل بروم و زیر دست یکی از اطباء بکار مشغول شوم تا بمیرم.
لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و بهمین اکتفاء میکردند که مانع از ترقی من در مراحل تحصیل شوند.
بعد از اینکه سالها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینکه نزد پدر و مادر بروم.
هنگامی که از خیابانهای طبس عبور میکردم دیدم که وضع شهر عوض شده و عدهای زیاد از سکنه سوریه و سیاهپوستان با لباسهای فاخر در شهر حرکت میکنند در صورتیکه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود.
دیگر این که از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی کشور سوریه – مترجم) بگوش میرسید و این صدا از خانههای مخصوص عیاشی بیرون میآمد.
با این که در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود که همه، جون انتظار یک بدبختی را میکشند، نمیتوانند که از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند.
من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا میفهمیدم که عمر من در دارالحیات تلف میشود و نمیگذارند که من ترقی کنم.
وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم که هر دو پیر شدهاند. پدرم طوری کهنسال شده بود که برای دیدن خطوط میباید کاغذ را طوری بصورت نزدیک کند که به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت میکرد و دانستم که او و پدر من، موفق شدهاند که با صرف تمام صرفهجوئی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیل، کنار قبرستانی که کاهنین، اراضی آنرا ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینکه قبر مادرم را که پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم که قبر مزبور با آجر ساخته شده و یک عمارت کوچک است که دیوارهای آن دارای اشکال و کلمات معمولی میباشد.
پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشوئی آرزو داشتند که مقبرهای از سنگ داشته باشند تا اینکه در آینده، باران و آفتاب و طغیانهای غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نکند. ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شدند که یک مقبرة آجری بسازند.
در آنجا که قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشکل هرم از دور دیده میشد و هر دفعه که والدین من اهرام را میدیدند آه میکشیدند زیرا میدانستند که اهرام هرگز ویران نمیشود، و باران و آفتاب و طغیانهای غیر عادی رود نیل، خللی در ارکان آنها بوجود نمیآورد.
من برای والدین خود یک کتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اینکه مردند، کتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدین من در دنیای دیگر بر اثر غلط بودن کتاب اموات، گم نشوند.
بعد از اینکه از تماشای قبر فارغ شدیم بخانه مراجعت کردیم و مادرم بمن غذا داد و پدرم از تحصیلات من پرسید و گفت فرزند، برای مرگ خود چه فکر کردهای. (خوانندگان باید متوجه باشند هر نکتهای که در این کتاب میخوانند یک حقیقت تاریخی است و ارزش این کتاب در دنیا و اینکه تاکنون بتمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همین نکات تاریخی میباشد و مثلاً در اینجا یک پدر پیر که در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال میکند: (برای مرگ خود چه فکر کردهای) چون در مصر باستانی، از آنموقع که یکنفر بسن بلوغ میرسید تا آخرین روز زندگی در فکر تهیه وساثل زندگی بعد از مرگ بود و اهرامی که در مصر ساخته شده نیز برای همین منظور بوده است – مترجم).
گفتم پدر، من هنوز درآمدی ندارم که بتوانم در فکر مرگ باشم و بمحض اینکه دارای درآمد شدم فکر زندگی دنیای دیگر را خواهم کرد.
در غروب خورشید از پدر و مادرم جدا گردیدم و به آنها گفتم که بدارالحیات میروم ولی بعد از خروج از منزل راه مدرسة هنرهای زیبا را که در یک معبد بود پیش گرفتم زیرا میدانستم که یکی از دوستان قدیم من در آنجاست.
این شخص جوانی بود موسوم به (توتمس) که استعدادی زیاد برای هنرهای زیبا داشت و مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم.
وقتی وارد مدرسة هنرهای زیبا شدم دیدم شاگردان براهنمائی معلم خود مشغول کار هستند و تا اسم (توتمس) را شنیدند از نفرت آب دهان بر زمین انداختند و یکی گفت او را از این مدرسه بیرون کردهاند.
دیگری گفت اگر میخواهی او را پیدا کنی بجائی برو که در آنجا بخدایان ناسزا میگویند زیرا (توتمس) بخدایان ناسزا میگوید سومی گفت هرجا که نزاغ میکنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح میشود.
ولی بعد از اینکه معلم بیرون رفت و شاگردها دانستند که وی حضور ندارد بمن گفتند که تو او را در دکه موسوم به (سبوی سوریه) خواهی یافت و این دکه در انتهای محلة فقراء و ابتدای محله اغنیاء قرار گرفته و هنرمندان بیبضاعت و کسانی که از مدرسة هنرهای زیبا رانده شدهاند شبها در آن دکه جمع میشوند و پاطوقشان آنجا است.
من بدون زحمت دکه مزبور را پیدا کردم و دیدم که (توتمس) با لباسی کهنه، در گوشة آن نشسته و مثل این که بتازگی نزاع نموده زیرا یک ورم روی پیشانی او دیده میشد.
(توتمس) همینکه مرا دید دست را بلند کرد و گفت (سینوهه) تو کجا و اینجا کجا، چطور شد که باینجا آمدی؟ من فکر میکردم که تو یک پزشک بزرگ شدهای.
گفتم قلب من پر از اندوه است و احتیاج بدوستی داشتم که بتوانم با او چیزی بنوشم زیرا پدرم گفته قدری نوشیدن برای رفع غم و شادمان کردن خوب است و از این جهت اندوهگین هستم که کسی نمیتواند جواب (برای چه) را بدهد ولی کسانی که از عهدة این جواب بر نمیآیند مرا بچشم دیوانه مینگرند.
(توتمس) دستهای خود را بمن نشان داد که بفهماند برای خریداری آشامیدنی فلز ندارد.
ولی من دو حلقة نقره را که در دست داشتم باو نشان دادم و یکی از آنها همان حلقة بود که زن آبستن بمن داد و دکهدار را طلبیدم و او نزدیک آمد و دو دستش را روی زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسیدم چه نوع آشامیدنی دارید؟
وی گفت در اینجا هر نوع آشامیدنی که بخواهید یافت میشود و من آشامیدنی خود را در ساغرهای رنگارنگ بشما خواهم نوشانید تا اینکه از مشاهدة ساغر قلب شما زودتر شادمان شود.
(توتمس) دستور داد برای ما آشامیدنی مخلوط به عطر نرگس بیاورند و یک غلام آمد و روی دست ما آب ریخت و بعد یک ظرف تخمه برشته هندوانه روی میز نهاد و سپس آشامیدنی آورد و من دیدم پیمانههائی که آشامیدنی در آن ریخته میشود، شفاف و رنگین است.
(توتمس) آشامیدنی را بیاد اینکه مدرسة هنرهای زیبا و معلمین آن گرفتار خدای بلعنده شوند نوشید و من هم بیاد اینکه تمام کاهنین (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشیدم ولی آهسته صحبت کردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتریهای این دکه، مثل ما دارای فکر آزاد هستند.
بعد از دو پیمانه، نور آشامیدنی، قلب ما را روشن کرد و من گفتم در دارالحیات من از غلامان سیاهپوست پستتر هستم و با من طوری رفتار میکنند که گوئی تبهکار میباشم.
(توتمس) پرسید چرا با تو اینطور رفتار میکنند؟
گفتم برای اینکه من میگویم (برای چه).
(توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترین مجازاتها هستی زیرا وقتی میگوئی (برای چه) به آئین و معتقدات و ثروت واقتدار کسانی که در مصر حکومت مینمایند حملهور میشوی... و آنها که میدانند سئوال تو پایة قدرت و ثروت و سعادت آنانرا متزلزل مینماید مجبورند که تو را از در برانند و من حیرت مینمایم چگونه تو را هنوز از دارالحیات نرانده و به سرنوشت من که از مدرسة هنرهای زیبا رانده شدهام مبتلا نکردهاند.
اینها که تو میبینی گرچه از حیث شکل و قامت و رنگ پوست بدن و حتی معتقدات مذهبی با هم فرق دارند ولی از یک حیث با هم متفقالعقیده میباشند و آن اینکه این موهومات و عقاید سخیف و این تشکیلات را نگاه دارند زیرا این تشکیلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل این سازمانها حکومت میکنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است.
ولی تو میگوئی (برای چه) میخواهی اساس این تشکیلات را ویران کنی و نادانی آنها را بثبوت برسانی و لاجرم آنها اگر هم اختلافی با هم داشته باشند، باری علیه تو با یکدیگر متحد می شوند که تو را از بین بردارند زیرا خطر تو، برای آنها، خیلی بیش از اختلافاتی است که با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در این کشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا کنند، این تشکیلات را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقاید سخیف آن حفظ خواهند کرد و هر کس مخالفت کند او را بنام (آمون) یا بنام فرعون، نابود خواهند نمود.
بعد (توتمس) گفت وقتی که من وارد مدرسة هنرهای زیبا شدم طوری مسرور بودم که گوئی بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند کرد. من شروع بکار کردم و با قلم روی لوح تصاویری نقش نمودم و آنگاه خاک رست را برای ساختن مجسمه بکار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ریختم که سپس از روی آن مجسمه سنگی را بسازم مثل تشنهای بودم که بآب رسیده باشد و هر کار را با شوق فراوان بانجام میرسانیدم تا این که روزی در صدد بر آمدم که طبق ذوق و تمایل خود مجسمه بسازم و شکل تصویر کنم.
ولی در آنروز یکمرتبه آموزگاران مدرسة هنرهای زیبا زبان باعتراض گشودند و گفتند این مجسمه که تو میخواهی بسازی مطابق با قانون نیست زیرا همانطور که هر یک از حروف خط، دارای شکل مخصوص است و غیر از آن نمیتوان نوشت هر یک از اشکال و مجسمهها در هنرهای زیبا نیز دارای شکلی مخصوص میباشد و نمیتوان از آن منحرف شد و شکلی دیگر ساخت و رنگی جدید بکار برد.
در آغاز بوجود آمدن هنرهای زیبا، طرز نشستن مردی که روی زمین جلوس کرده یا ایستاده معلوم شده و ما هم باید همانطور که پدران ما کشیدهاند آنرا بکشیم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند کردن دست و پای الاغ را هنگامی که راه میرود در اشکال نقاشی معلوم کردهاند و اگر ما برخلاف آن بکشیم مرتکب کفر شدهایم، و نمیتوان ما را یک هنرمند داشت و هر کس طبق قانون و رسوم، نقاشی کند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه میپذیریم و برای کار، بوی (پاپیروس) و خاک رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاری میدهیم و هر کس نخواهد که طبق قوانین قدماء رفتار کند او را از مدرسه هنرهای زیبا بیرون میکنیم.
ای (سینوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد؟ برای چه سینه یک مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز میکنند؟ آیا بهتر این نیست که ما چشمهای یک مجسمه را سیاه کنیم و لباس او را برنگ پارچههائی که در بردارد در بیاوریم؟
ولی کاهنین که در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون کردند و بهمین جهت تو اکنون مرا در این دکه با این ورم بزرگ، روی پیشانی مشاهده میکنی؟
ولی ای سینوهه، با این که کاهنین در معبد و مدارسی که در این معابد بوجود آوردهاند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعائر خود چسبیدهاند و میکوشند که هر فکری جدید را در مشیمه خفه کنند و نگذارند که هیچکس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس میکنم که دنیا طوری عوض شده که حیرتآور است.
این مردم که امروز در خیابانهای طبس حرکت میکنند گرچه هنوز به (آمون) و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمیترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شدهاند، و این لاابالیگری بدرجة بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سینه و شکم خود را زیر پارچههای رنگارنگ میپوشانند در صورتیکه خدایان انسان را عریان آفریدهاند تا اینکه پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهائی در بر مینمایند که سینه و شکم آنها را پنهان میکند. (خواننده باید توجه کند که آنچه در این کتاب نوشته شده واقعیتهای تاریخی است و در مصر قدیم لباس مردم طوری بود که سینه و شکم را نمیپوشانید – مترجم).
من هر وقت راجع باین اوضاع فکر میکنم حدس میزنم که ما در دوره آخرالزمان زندگی میکنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید.
اگر پنجاه سال قبل از این یکزن، یا یک مرد لباسی در بر میکرد که سینة او را میپوشانید، بجرم اهانت بخدایان او را سنگسار مینمودند و اینک همین زنها و مردها آزاد در خیابانهای طبس حرکت میکنند.
اوه! که دنیا چقدر کهنه شده است و خوشا بحال کسانی که دوهزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام کوچک را ساختند و رفتند و زنده نماندند که این اوضاع را ببینند.
پیمانههای آشامیدنی علاوه بر این که قلب ما را شادمان کرده بود، روح ما را طوری سبک نمود که گوئی ما چلچلههائی هستیم که فصل پائیز به پرواز در آمدهایم. ( در مصر چون شط نیل در فصل پائیز طغیان میکرد چلچلهها در پائیز نمایان میشدند. – مترجم).
(توتمس) گفت خوب است که برخیزیم و به یک منزل عیش برویم و رقص را تماشا کنیم تا این که امشب در خصوص (برای چه) فکر ننمائیم.
من دکهدار را صدا زدم و او نزدیک آمد و دو دست را روی زانوها گذاشت و خم شد و من یکی از دو حلقه نقره را بوی دادم که بهای آشامیدنی و تخمة بو داده را بردارد و دکهدار بعد از کسر کردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من یکی از حلقههای مس را به غلامی که برای ما شراب میآورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم.
وقتی میخواستیم از دکه خارج شویم میفروش بمن نزدیک شد و کمرخم کرد و گفت اگر شما میل داشته باشید با دخترهای سریانی تفریح کنید من عدهای از آنها را میشناسم و حاضرم که شما را راهنمائی کنم و خانههای این دختران را بشما نشان بدهم و شرط ورود بخانههای آنها این است که شما یک کوزه آشامیدنی از من خریداری کنید و بمنازل آنها بروید و آنها همین که آشامیدنی را دیدند شما را راه خواهند داد.
(توتمس) گفت من از دختران سریانی که اکثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فکر میکنم آنها کسانی میباشند که وقتی پدرم جوان بود، با آنها عیش میکرد.
دکهدار گفت من بشما خانة دخترانی را نشان میدهم که وقتی چشم شما برخسار آنها افتاد قلبتان آکنده از شادی شود و آنها با شعف حاضر هستند که خواهر شما بشوند.
ولی (توتمس) نپذیرفت و مرا از دکه خارج کرد و ما در خیابانهای شهر بحرکت در آمدیم.
شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و کوچههای شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند.
ثروتمندان عیاش سوار بر تختروان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراهها مشعل میسوخت.
از بعضی از خانههای آن محله صدای موسیقی سریانی (موسیقی سوریه) بگوش میرسید و از بعضی از خانهها صدای طبل سیاهپوستان مسموع میشد و ما میفهمیدیم که زنهای در آن خانهها سیاهپوست هستند و (توتمس) عقیده داشت که بعضی از زنهای سیاهپوست زیبا میباشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بکند خوشبخت خواهد شد. ( در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمین جهت، مردها زوجة خود را به عنوان خواهر هم میخواندند – مترجم).
من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، برای رفتن بخانة بیماران از خیابانهای طبس گذشته بودم. ولی تا آنشب نمیدانستم وضع داخلی خانههای عیاشی چگونه است.
(توتمس) مرا وارد خانهای کوچک کرد که بنام خانه (گربة انگور) خوانده میشد و در آنجا فرشهای نرم بر زمین گسترده و روی چراغها مردنگیهای زرد نهاده بودند. ( مردنگی بر وزن همشهری همان بود که امروز آباژور میخوانند – مترجم).
زنهای جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زیباتر بنظر میرسیدند و من دیدم که بعضی از آنها مشغول نواختن نی و بعضی سرگرم زدن بربط هستند.
یکی از دخترها بعد از اینکه مرا دید نی را بر زمین نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روی دست من گذاشت و دختری دیگر به (توتمس) نزدیک شد و دست خود را روی دست او نهاد. دختری که دستش را روی دست من گذاشته بود، دست مرا بلند کرد و نگریست و بعد سر تراشیدهام را از نظر گذرانید و پرسید آیا تو در مدرسه طب تحصیل میکنی یا در مدرسة حقوق یا در مدارس بازرگانی و ستاره شناسی. و چون دست (توتمس) خشنتر از دست من بود همان دختر به وی گفت او محصل مدرسه هنرهای زیبا میباشد زیرا دست حجاران و مجسمهسازان خشنتر از دست اطباء و محصلین دیگر است.
بعد بر اثر افراط در نوشیدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس میکنم که در آن خانه بین من و یک سیاهپوست نزاع در گرفت و یک وقت بخود آمدم و خویش را در خارج خانه، درون جوی آب یافتم و مشاهده کردم که حلقة نقره و حلقههای مس من از بین رفته وگفته پدرم را بیاد آوردم که میگفت وقتی انسان زیاد بنوشد نتیجهاش این است که وقتی چشم میگشاید خود را در جوی آب میبیند و (توتمس) مرا به کنار نیل برد و در آنجا دست و سر و صورت گلآلود خود را بشویم.
وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم.
در راهرو، معلم من که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت (سینوهه) آیا تو دیشب در خانههای عیاشی بودی؟ من سرم را پائین انداختم معلم گفت چشمهای تو را ببینم من چشمهای خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیدهای و برای یک محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد.
و تو اگر خود را معالجه کنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگوئی (برای چه) زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال (برای چه) عیبی بزرگ میباشد.
من تا آن شب معاشرت با یک زن را حس نکرده بودم و تصور نمینمودم که وجود زن، برای مرد، آن اندازه مایه رضایت است.
بعد از آن از هر فرصت استفاده میکردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عیاشی میرفتم و چون بعضی از بیماران در دارالحیات بما مس و بطور استثناء نقره میدادند. بدست آوردن فلز برای ما اشکال نداشت.
از آن ببعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت بمن بدبین بودند با این که میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیکبین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شدهام که دیگر بفکر ایراد گرفتن نمیافتم.
در خلال این احوال فرعون بنام (آمنهوتپ) سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او بر نمیآمدند و با این که در معبد (آمون) روزی یکمرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمیگردید.
گفته میشد که سلطان با این که پسر خدا میباشد نسبت به خدای (آمون) که او را معالجه نمینماید بسیار خشمگین شده و هیاتی را به نینوا واقع در بینالنهرین فرستاده تا این که از خدای نینوا باسم (ایشتار) برای معالجه خود کمک بگیرد و آنقدر این موضوع از لحاظ ملی ننگآور بود که کسی جرئت نمیکرد بصدای بلند بگوید که فرعون برای معالجه خود از خدای نینوا کمک گرفته و پیوسته، آهسته، این موضوع را بر زبان میآوردند.
یک روز مجسمه خدای نینوا وارد طبس شد و من دیدم یک عده روحانی که ریشهای بلند و مجعد دارند مجسمه مذکور را احاطه کردهاند.
با این که من تصور میکردم که یک محصل منورالفکر هستم از این که خدای بیگانه آمده تا فرعون ما را معالجه کند، رنج میبردم و متوجه بودم که تمام محصلین و معلمین دارالحیات ناراحت هستند.
خدای بیگانه تا یک هفته قبل از طغیان نیل در طبس بود ولی نتوانست کاری مفید انجام بدهد و فرعون را معالجه کند و ما همه از عدم موفقیت خدای بیگانه خوشوقت شدیم.
(پاتور) سر شکاف سلطنتی مانند سایر اطبای سلطنتی به دارالحیات میآمد ولی او هم مثل دیگران تا مدتی نسبت بمن توجه نمیکرد.
وقتی دانست که من دیگر چون و چرا نمیکنم و نمیگویم (برای چه)، نسبت به من بر سر لطف آمد و یک روز بمن گفت (سینوهه) پدر تو مردی بزرگ و شریف ولی مانند تمام بزرگان حقیقی فقیر است و من بپاس دوستی با پدر تو و احترامی که برای شرافت و برزگی او قائل هستم میخواهم نسبت به تو مساعدتی بکنم.
من نمیدانستم که (پاتور) چه مساعدت با من خواهد کرد تا این که یک روز خبر دادند که (پاتور) برای شکافتن سر فرعون بکاخ سلطنتی میرود.
Borna66
09-15-2009, 04:29 PM
فصل ششم - رفتیم تا سر فرعون را بشکافیم
تمام اطباء از معالجه فرعون ناامید شده بودند، و فقط یک وسیلة معالجه باقی ماند و آن این که سرش را بشکافند و ببیند آیا مغز او عیب دارد یا نه؟
این کار در هر حال مفید بود چون اگر مغز او عیبی داشت، عیب مغز را بر طرف میکردند و در صورتی که عیبی نداشت بخارهای مسموم کننده درون جمجمه خارج میشد و سر فرعون سبک میگردید.
در روزی که قرار بود (پاتور) به کاخ فرعون برود و سرش را بشکافد صبح زود به دارالحیات آمد و مرا فراخواند و یک جعبه سیاه بدست من داد و گفت ابزار جراحی من که در آتش گذاشته شده یا جوشیده شده است در این جعبه میباشد و من میل دارم که امروز قبل از این که بکاخ سلطنتی بروم، در این جا سر دو نفر را بگشایم تا این که دستهایم تمرین کند و میخواهم که تو ابزار جراحی را بمن بدهی.
فهمیدم مساعدتی که میخواهد بمن بکند همین است زیرا وقتی یک شاگرد از طرف طبیب سلطنتی، انتخاب شد که ابزار جراحی او را بوی بدهد مثل این است که شاگرد مقرب او میباشد و لیاقت دارد که پیشکار طبی او بشود.
بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتی شدیم که بیماران غیرقابل علاج و مفلوجین و کسانی را که از سر مجروح بودند، در آنجا میخوابانیدند.
(پاتور) بعد از ورود بآنجا سر عدهای را معاینه کرد و دو نفر را برای شکافتن جمجمه انتخاب نمود.
یکی یک پیرمرد غیرقابل علاج که مرگ برای وی سعادت بود و دیگری یک غلام سیاه قوی هیکل که بر اثر این که با سنگ ضربتی بر سرش زده بودند، نه میتوانست حرف بزند و نه اعضای بدن را تکان بدهد.
هر دوی آنها را به تالار عمل بردند و بیدرنگ عصاره تریاک را وارد عروق آنها کردند تا این که درد را احساس ننمایند.
من بچابکی سر هر دوی آنها را تراشیدم و بعد روی سرشان محلول شنجرف و کفک مالیدم زیرا در کتاب نوشته شده که قبل از هر عمل جراحی باید موضع عمل را بوسیلة این داروها تطهیر کرد.
(پاتور) کارد خود را بدست گرفت و پوست سر را برید و پوست را از دو طرف دو تا کرد.
در این موقع از دو لب پوست سر خون فرو میریخت ولی (پاتور) توجهی بخون نداشت.
بعد (پاتور) آلت شکافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو کرد و همینکه نوک آلت قدری فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوری که یک قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمایان گردید.
(پاتور) نظری بمغز انداخت و گفت من در مغز این مرد هیچ عیب نمیبینم و استخوان را در جای آن نهاد و دو پوست را که تا کرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولی هنگامی که او مشغول بستن سر بود رنگ بیمار چون بنفشه شد و جان سپرد.
وقتی لاشه آن مرد را بیرون بردند چون رئیس دارالحیات و عدهای از محصلین حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصین گفت یکی از شما که از دیگران جوانتر است برود و برای من یک پیاله آشامیدنی بیاورد زیرا دست من قدری میلرزد.
یکی از محصلین رفت و یک پیاله آشامیدنی برای او آورد و وی نوشید و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر کرد که غلام را برای عمل جراحی ببندند و آهسته افزود وسایل قالبگیری استخوان سر را آماده کنید.
یکمرتبة دیگر من ادوات جراحی را بوی تقدیم کردم و وی بدواً پوست سر را شکافت ولی اینمرتبه بدستور او، دو نفر، یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ جلوی خونریزی را میگرفتند زیرا (پاتور) نمیخواست که خود باین کارهای جزئی رسیدگی کند تا این که از کار اصلی باز نماند.
در دارالحیات مردی بیسواد وجود داشت که وقتی بر بالین مریض حاضر میشد خونریزی زخم بیمار بند میآمد ولی (پاتور) در آنموقع نخواست که از آنمرد استفاده کند بلکه او را ذخیره نمود که هنگام شکافتن سر فرعون، از وی استفاده نماید.
بعد از این که پوست شکافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و دیگران نشان داد و ما دیدیم که قسمتی از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگی پیدا کرده است.
آنگاه با کارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوری از جمجمه جدا کرد که یک قطعه استخوان بقدر یک کف دست باستثنای انگشتها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سیاهپوست را که سفید بود و تکان میخورد بهمه نشان داد.
ما دیدیم که مقداری خون روی مغز فرو ریخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اینکه این مرد نمیتواند حرف بزند و اعضای بدن خود را تکان بدهد وجود این خون بسته شده، روی مغز او میباشد.
سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روی مغز برداشت و نیز یک قطعه استخوان کوچک را که روی مغز افتاده بود دور کرد.
در حالی که وی مشغول این کارها بود دیگران با شتاب از روی استخوانی که از سر جدا شده بود قالبگیری کردند بدین ترتیب که با چکش چوبی روی استخوان زدند که فرو رفتگی آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ریختند و نقره را در آب جوشیده سرد کردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را که باندازه و شکل استخوان سر بود روی آن سوراخ بزرگ نهاد، و بوسیله گیرههای کوچک نقره باطراف وصل کرد و پوست سر را روی نقره کشید و دوخت و زخم را بست و گفت اینک این مرد را هوشیار کنید ولی وی نباید تا سه روز حرکت نماید.
مرد را بیدار کردند و وی که قبل از شکافتن سر، نمیتوانست حرف بزند و دست و پای خود را تکان بدهد هم حرف زد و هم دست و پای خود را تکان داد و (پاتور) بوی گفت که تا سه روز نباید سر را به حرکت در آورد.
وقتی غلام را بردند که در اطاق دیگر بخوابانند (پاتور) بما گفت اگر این مرد تا سه روز دیگر نمیرد معالجه خواهد شد و میتواند از دارالحیات خارج شود و برود و از کسی که سرش را شکسته انتقام بگیرد، سپس محصلین را مرخص نمود و بمن گفت اینکه موقعی است که شما ابزار مرا در آتش بگذارید و بجوشانید تا اینکه نزد فرعون برویم و شما هم با من خواهید آمد.
من با سرعت ابزار جراحی (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانیدم و از دارالحیات خارج شدیم و در حالی که من جعبه جراحی او را حمل میکردم در تخت روان سلطنتی که مقابل دارالحیات انتظار ما را میکشید نشستیم و باتفاق مردی که حضور او سبب متوقف شدن جریان خون میشد راه کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم.
غلامها تختروان را طوری میبردند که تکان نمیخورد و من در خود احساس مباهات میکردم زیرا میدانستم عنقریب وارد کاخ سلطنتی خواهم گردید و فرعون را از نزدیک خواهیم دید.
بعد از این که قدری با تخت روان حرکت کردیم بکنار رود نیل رسیدیم و وارد زورق سلطنتی شدیم و راه (خانه طلا) یعنی کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم.
وقتی ما بآنجا نزدیک شدیم آنقدر قایقها و زورقهای گرانبها که با چوبهای قیمتی ساخته شده بود و قایقها و زورقهای دیگر دیده میشد که آب نیل بنظر نمیرسید.
مردم دهان بدهان میگفتند که سرشکاف سلطنتی آمد، و همه دستها را بعلامت سوگواری بلند میکردند و میگریستند زیرا میدانستند که هنوز اتفاق نیفتاده بعد از این که سر فرعون را شکافتند وی زنده بماند.
بزرگان و رجال درباری مقابل ما دو دست را روی زانوها میگذاشتند و سر را خم میکردند زیرا میدانستند ما کسانی هستیم که حامل مرگ میباشیم.
ما را بطرف خوابگاه فرعون هدایت نمودند و من دیدم که فرعون روی تخت خوابی دراز کشیده که مخمل زرین دارد و پایههای تخت، مجسمه خدایان میباشد.
در آن موقع فرعون هیچیک از علائم سلطنتی را نداشت و صورتش متورم گردیده، اندامش عریان بنظر میرسید و سر را به یک طرف برگردانیده، از گوشه دهانش آب فرو میریخت.
من وقتی فرعون را با آن وضع دیدم متوجه شدم که قدرت این جهان بقدری ناپایدار است که فرعون در بستر بیماری و مرگ، با فقیرترین اشخاص که در دارالحیات تحت معالجه قرار میگرفتند و میمردند، فرق نداشت.
ولی تزئینات اطاق با شکوه بود و روی دیوار عکس ارابههای سلطنتی دیده میشد و فرعون در آن ارابهها بطرف شیرها تیر میانداخت.
رنگهای طلائی و لاجوردی و سرخ روی دیوارها میدرخشید و کف اطاق را بشکل یک برکه بزرگ تزئین کرده بودند که در آن ماهیها شناوری و مرغابیها و غازها روی برکه پرواز مینمودند.
ما دو دست را روی دو زانو گذاشتیم و مقابل فرعون کمر خم کردیم.
(پاتور) و من میدانستم که شکافتن سر فرعون بدون فایده است و وضع او نشان میدهد که خواهد مرد ولی رسم این میباشد، که سر یک فرعون را قبل از مرگ باید بشکافند تا اینکه بخارهای سر خارج شود و نگویند که اطرافیان از مبادرت بآخرین علاج خودداری کردند.
من جعبه سیاه رنگ (پاتور) را که با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا این که ابزار کار را باو تقدیم کنم.
قبل از ورود ما، اطبای سلطنتی، سر فرعون را تراشیده برای شکافتن آماده کرده بودند.
(پاتور) به مردی که حضور او سبب میشد که از خونریزی جلوگیری شود امر کرد که بالای سر فرعون قرار بگیرد و سرش را روی دو کف دست قرار بدهد.
ولی در این موقع ملکه مصر بنام (تی تی) جلو آمد گفت نه!
تا آن موقع من به مناسبت اهمیت موقع و عظمت مکان نتوانسته بودم ملکه و ولیعهد مصر و خواهر او را که همگی برسم سوگواری دست بلند کرده بودند ببینم.
ولیعهد مصر بطوری که در آغاز این کتاب گفتم در سالی که من متولد شدم متولد گردیده ولی از من بلند قامتتر بود و زنخی عریض ولی سینهای فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند کرده بود.
خواهرش یکی از دخترهای زیبای مصر بشمار میآمد و چون عکس او را در معبد (آمون) دیدم از این وضع اطلاع داشتم.
در خصوص (تی تی) ملکه مصر، که در آن موقع زنی بود فربه و گندمگون تیره، خیلی حرف میزدند و میگفتند که وی یکی از زنهای عامه ناس بوده، و بهیمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمی برده نمیشد.
مردی که با حضور خود مانع از ریزش خون میگردید وقتی دید که ملکه گفت نه! دو قدم عقب رفت.
آن مرد یک روستایی عامی و بیسواد بشمار میامد و کوچکترین اطلاع از علم طب نداشت ولی چون با حضور خود مانع از ریزش خون میگردید او را در دارالحیات برای جلوگیری از خونریزی زخم کسانی که تحت عمل جراحی قرار میگرفتند استخدام کرده بودند.
من فکر میکنم علت اینکه مرد مزبور با حضور خود سبب میشد که ریزش خون متوقف گردد این بود که از وجود او، یک نوع بوی کریه و زننده و با نفوذ بمشام میرسید. این رایحه بقدری تند بود که هر قدر او را میشستند بوی مزبور، از بین نمیرفت و بوی مذکور مانند میخی که در مغز سر فرو میرفت.
بهمین جهت چون مغز و اعصاب حاکم به اعضای بدن هستند از خونریزی جلوگیری میشد.
من بطور حتم نمیگویم که بوی بدن او سبب وقعه خونریزی میشد ولی چون هیچ توضیح قابل قبول دیگری برای این موضوع نمیتوان یافت من تصور میکنم که بوی او جلوی خونریزی را میگرفت.
ملکه گفت من اجازه نمیدهم که این مرد سر خدا را بدست بگیرد، بلکه خودم سر او را خواهم گرفت.
(پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب میشود که خون فرو بریزد و مشاهده خونریزی برای شما خوب نیست ولی ملکه گفت من از مشاهده خون خدا بیم ندارم و خود سرش را نگاه میدارم.
چون اطبای سلطنتی قبل از ورود ما فرعون را بیهوش کرده بودند و (پاتور) میدانست که وی صدای ما را نخواهد شنید و اگر هم بشنود قدرت عکسالعمل ندارد شروع به صحبت کرد و در همانحال با کارد سنگی خود پوست سر فرعون را شکافت و چنین میگفت: فرعون که از خدایان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرین (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت. فرعون از آفتاب بوجود آمد و بآفتاب رجعت خواهد کرد و نام او، تا ابد باقی خواهد ماند... ای مرد متعفن ...تو کجا هستی. چرا نمیآیی که خون متوقف شود.
جملات اخیر از طرف (پاتور) خطاب به مردی که میباید با حضور خود خون را متوقف کند ایراد شد زیرا (پاتور) میدید که از پوست سر فرعون خون میریزد و فهمید که آن مرد حضور ندارد.
معلوم شد که آن مرد از ترس ملکه عقب رفته و بدیوار تکیه داده و وقتی شنید که با او صحبت میکنند به تخت خواب و سر فرعون نزدیک شد و دست را بلند کرد و به محض این که دست وی بالا رفت خون سر فرعون که روی بدن ملکه ریخته بود متوقف شد ولی بوئی کریه از بدن آن مرد در اطاق پیچید.
(پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بریدن استخوان جمجمه کرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولی او، فقط برای این حرف میزد که چیزی گفته باشد زیرا میدانست که یک طبیب هنگام شکافتن سر، باید با کسان بیمار صحبت کند تا این که حواس آنها را پرت نماید و آنها متوحش و متاثر نشوند.
(پاتور) گفت خانم، خدا بعد از این که بآسمان رفت از طرف (آمون) مورد برکت قرار خواهد گرفت.
در آن موقع ولیعهد به (پاتور) نزدیک شد و گفت شما اشتباه میکنید و (آمون) او را مورد برکت قرار نخواهد داد بلکه وی تحت حمایت (آتون) قرار میگیرد.
(پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه کردم و پدر شما تحت حمایت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق میدادم که نداند که فرعون به کدامیک از خدایان بیشتر علاقه دارد زیرا قطع نظر از این که انسان نمیتواند بفهمد که خدای مورد توجه هر کس، کیست در مصر بیش از یکصد خدا موجود میباشد و حتی کاهنین که کار آنها این است که اسامی خدایان را بدانند نمیتوانند ادعا کنند که نام همه را میدانند.
ولیعهد بگریه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلی میداد تا این که استخوان سر فرعون را قطع نمود و یک قطعه استخوان که از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد.
من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را مینگریستیم و من دیدم که مغز او خاکستری است و تکان میخورد.
(پاتور) گفت سینوهه چراغ را این طرف نگاهدار که من درون سر را ببینم من چراغ را طوری نگاهداشتم که روشنائی آن بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسیار خوب، بسیار خوب، من کار خود را کردهام و دیگر از من کاری ساخته نیست بلکه (آتون) باید تصمیم بگیرد زیرا از این ببعد، ما وظیفه خود را به خدایان محول کردهایم.
آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جای آن نهاد ولی بعد از این که استخوان برداشته شد من حس کردم که حال فرعون با این که بیهوش بود قدری بهتر شده است.
پس از این که (پاتور) زخم را بست بملکه گفت اگر خدایان اجازه بدهند و وی تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند وگرنه میمیرد. (بطوری که میبینید (پاتور) وقتی میخواهد بملکه مصر بگوید که فرعون فوت خواهد کرد هیچ ملاحظه نمیکند که او اندوهگین خواهد شد و بدون مقدمهسازی این حرف را بوی میگوید زیرا در مصر مردم روز و شب با فکر مرگ آشنا بودند که کسی از شنیدن این که دیگری مرده یا میمیرد بلرزه در نمیآمد ولی متاثر میشد – مترجم).
آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند کرد و ما نیز چنین کردیم و من ابزار جراحی را جمعآوری نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهیر در جعبه جا دادم.
ملکه به ما گفت که من هدیهای قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص کرد و ما از اطاقی که فرعون در آن خوابیده بود خارج شدیم و باطاق دیگر رفتیم و در آنجا برای ما غذا آوردند و غلامی روی دست ما آب ریخت.
من از (پاتور) سئوال کردم که برای چه ولیعهد میگفت که پدرش طرفدار خدای (آتون) است نه (آمون).
(پاتور) گفت این موضوع داستانی طولانی دارد که اگر بخواهم از آغاز شروع کنم طولانی خواهد شد و همین قدر بتو میگویم که (آمنهوتپ) که اینک ما سر او را شکافتیم روزی تصور کرد که خدای (آتون) بر او آشکار شده و برای این خدا یک معبد در این شهر ساخت که اینک غیر از خانوادة سلطنتی کسی قدم در آن نمیگذارد و کاهن این معبد مردی است موسوم به (آمی) و این شخص و زن او، پرستار ولیعهد مصر بودهاند و ولیعهد که تو اینک وی را دیدی شیر آن زن را خورده و آمی دارای دختری است باسم (نفر تی تی) و چون این دختر با ولیعهد همشیر است ناچار روزی خواهر او خواهد شد. (این اسامی که شما در اینجا میخوانید اسامی تاریخی میباشد و (نفر تی تی) همان است که بعد ملکه مصر شد و مقصود (پاتور) از این که خواهر ولیعهد خواهد شد این است که روزی زوجه او میشود زیرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم).
(پاتور) پیمانهای سر کشید و گفت ای (سینوهه) برای یک پیرمرد چون من لذتی بالاتر از این وجود ندارد که غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسائلی که مربوط باو نیست صحبت کند و پیرمردان حرف زدن را خیلی دوست میدارند.
من اگر پیشانی خود را بشکافم تو خواهی دید که اسرار زیاد در این پیشانی انباشته شده است آیا تو هرگز بفکر افتادهای که برای چه همة زنهای فرعون همواره دختر میزایند نه پسر.
گفتم نه من در این خصوص فکر نکردهام (پاتور) گفت این فرعون که ما اکنون سرش را شکافتیم در جوانی خود بیش از پانصد شیر و گاو جنگلی در جنوب سودان شکار کرده است و مردی بود قوی که در طبس هر روز با یک دختر بسر میبرد معهذا از تمام این دخترها، غیر از دختر متولد نشد و فقط از ملکه یک پسر آورد که اکنون ولیعهد است و آیا تو این موضوع را یک امر عادی میدانی؟
علت این که هرگز از این فرعون جز دختر متولد نگردید این بود که ملکه بوسیله اطبای سلطنتی مانع از این میشد که پسرهائی که متولد میشوند زنده بمانند و هر دفعه که پسری متولد میگردید او را بمحض این که بدنیا میآمد، به قتل میرساندند.
بعد (پاتور) چشمکی زد و گفت ولی ای (سینوهه) تو باین شایعات اعتناء نکن برای اینکه ملکه یکی از رئوفترین و بهترین زنهائی میباشد که در مصر بوجود آمده است.
ما مدتی مشغول خوردن و آشامیدن بودیم و من از خوردن اغذیه سلطنتی لذت میبردم چون ذائقه من حکم میکرد که آن غذاها را طوری طبخ میکنند که لذیذتر از غذاهای دارالحیات است.
یک وقت متوجه شدیم که شب فرا رسیده است.
(پاتور) گفت سینوهه دست مرا بگیر و مرا از کاخ بیرون ببر، زیرا آشامیدنی گرچه دل را شادمان میکند ولی ماها را مست مینماید و من بدون کمک تو ممکن است که در راه بیفتم.
من دست او را گرفتم و از کاخ بیرون بردم و وقتی بخارج رسیدیم من دیدم که روشنائیهای شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن کرده است.
و نظر باینکه من هم بیش از حد عادی نوشیده بودم، در خود احساس طرب میکردم و قلب من خواهان یک زن بود و گفتم (پاتور) من باید بروم و در یکی از خانههای عیاشی یک زن را بدست بیاورم و او را خواهر خود بکنم.
(پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتی کار روزانه او تمام میشود بفکر عشق میافتد ولی عشق وجود ندارد.
گفتم آیا تو منکر وجود عشق هستی؟... پس این چیست که اینک مرا بسوی خانههای تفریح میکشاند؟
(پاتور) گفت اینکه اکنون تو را بطرف آن خانهها میکشاند احتیاجی است که تو بزن داری زیرا مرد، اگر نتواند زنی جوان را بدست بیاورد و او را در کنار خویش بخواباند غمگین میشود لیکن بعد از اینکه آن زن، خواهر او شد، بیش از گذشته غمگین میشود.
گفتم برای چه اینطور است و چرا مرد بعد از اینکه زنی را خواهر خود کرد بیش از گذشته غمگین میگردد.
(پاتور) گفت این سئوال که تو از من میکنی پرسشی است که خدایان هم نتوانستهاند بآن جواب بدهند. تا دنیا بوده چنین بوده و بعد از این هم چنین خواهد بود و هر دفعه که مرد با زنی معاشرت میکند و آن زن خواهر او میشود، بیش از ساعاتی که هنوز خواهر وی نشده بود دچار اندوه میگردد.
گفتم (پاتور) آیا تو هرگز عاشق نشدهای؟
(پاتور) گفت اگر بخواهی راجع به عشق با من صحبت کنی، مرا وادرا خواهی کرد که سر تو را نیز مانند سر فرعون بشکافم تا اینکه بخارهائی سوزان که در سرت جمع شده خارج شود زیرا آنچه سبب میگردد که تو راجع به عشق فکر میکنی همین بخارها میباشد که در سرت جمع شده ایت. زیرا عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده میشود احتیاجی است که زن و مرد به یکدیگر دارند تا اینکه خواهر و برادر هم بشوند.
بعد (پاتور) که زیاد نوشیده بود ابراز خستگی کرد و گفت مرا ببر و در اطاقی که در کاخ سلطنتی برای من تعیین شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زیرا ما امشب باید در این کاخ باشیم تا این که هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بینی او ببینیم.
گفتم (پاتور) از مردی مانند تو پسندیده نیست که مهمل بگوئی (پاتور) گفت آیا من مهمل میگویم؟
گفتم بلی زیرا در موقع مرگ پرنده از بینی انسان خارج نمیشود بدلیل اینکه خود من، قبل از ورود به دارالحیات و بعد از ورود به این مدرسه عدهای کثیر را دیدم که مردند و از بینی هیچ یک از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب میگوید که در وجود انسان، فقط یک موضع است که یک جاندار میتواند در آن زندگی کند و آنهم شکم زن، در دورهی بارداری میباشد و جز شکم زن، هیچ نقطه در بدن وجود ندارد که یک جانور در آن زندگی کند و در آین صورت چگونه پرنده میتواند در بدن انسان زندگی نماید که سپس از راه بینی او خارج شود.
(پاتور) گفت ای (سینوهه) با این که بر اثر این نوع ایرادگیریها، ترقیات تو در دارالحیات مدتی طولانی متوقف شد، باز از این ایرادها دست برنداشته، متنبه نشدهای و بدان که فرعون چون پسر خدا میباشد غیر از دیگران است و هنگام مرگ از بینی او پرنده خارج میشود و این پرنده روح اوست که بعد از مرگ فرعون زنده میماند.
یکمرتبه دیگر (پاتور) چشمکی بمن زد و گفت اگر میخواهی که طبیب بشوی و بتوانی مردم را معالجه کنی و اکثر بیماران خود را بقتل برسانی و از این راه ثروت گزاف و غلامان زیاد و کنیزان بدست بیاوری و در طبس صاحب شهرت شوی و هر شب در ساختمان خود ضیافتی بر پا کنی، باید اعتقاد داشته باشی که هنگام مرگ از بینی فرعون پرنده خارج میگردد. دیگران هم مثل تو هستند و خوب میدانند که بین مرگ فرعون و پستترین گدایان شهر از نظر مختصات جسمی تفاوت وجود ندارد ولی آنها زر وسیم و غلام و کنیز زیبا و غله و گوشت میخواهند و سپس این طور نشان میدهند که براستی قبول دارند که فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از یبنی وی پرنده خارج میگردد.
ولی اگر تو فردا در دارالحیات بگوئی که امشب من این حرف را بتو زدهام من انکار خواهم کرد و خواهم گفت که تو بمن بهتان میزنی و مطمئن باش که حرف من پذیرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم کردن یک طبیب سلطنتی و استاد دارالحیات از مدرسه بیرون خواهند کرد بدلیل اینکه تمام اعضای سلطنتی که در دارالحیات کار میکنند، مثل من، علاقه بزر و سیم و غذا و زنهای زیبا دارند.
بیا ای (سینوهه) و مرا بغل کن و باطاقم ببر که در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زیرا در بامداد فردا، باید ناظر خروج پرنده از بینی فرعون باشیم و با خط خود بنویسم که پرنده را دیدیم که از بینی او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت.
من مثل یک غلام که ارباب خود را بغل میکند، و او را از نقطهای به نقطه دیگر منتقل مینماید آن پیرمرد را که سبک وزن بود در بغل گرفتم و بکاخ سلطنتی بردم و در اطاقی که برای وی تعیین کرده بودند خوابانیدم.
ولی خود نمیتوانستم بخوابم زیرا جوانی مانع از این بود که بخواب بروم و از کاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتی، درون گلها، ایستادم و به تماشای روشنائی شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گردیدم و در حالی که بوی گلها را استشمام مینمودم بیاد آن زن زیبا افتادم که روزی بدارالحیات آمد و خود را باسم (نفر نفر نفر) معرفی کرد و از من درخواست نمود که به خانهاش بروم ولی من نرفتم زیرا بیم داشتم که آن زن با من کاری بکند که خواهران با برادران خود میکنند.
ولی در آن شب آرزوی آن زن را در دل میپرورانیدم و بخود میگفتم چقدر خوب بود که وی نزد من میآمد یا اینکه من میدانستم که خانه او کجاست و اکنون بخانهاش میرفتم.
Borna66
09-15-2009, 04:35 PM
فصل هفتم - ولیعهد مصر و صرع او
یک مرتبه از گلها صدائی شنیدم و متوجه گردیدم که شخصی بمن نزدیک میشود و وی بمن نزدیک شد و مرا نگریست که بشناسد.
من هم او را شناختم و دانستم که ولیعهد میباشد و از مشاهدة آن مرد جوان، در آنجا حیرت و وحشت نمودم و دو دست را روی زانوها گذاشتم و خم شدم.
ولیعهد گفت سر بلند کن زیرا کسی در اینجا ما را نمیبیند و لازم نیست که تو در حضور من رکوع نمائی آیا تو همان نیستی که امروز، در اطاق پدرم، باین میمون پیر کارد و چکش میدادی؟
من که از شنیدن نام میمون پیر حیرت کرده بودم سر بلند نمودم و ولیعهد گفت منظور من از میمون پیر این (پاتور) است که امروز، سر پدرم را شکافت و این اسم را مادرم روی او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بمیرد به قتل خواهید رسید.
از این حرف بسیار ترسیدم چون نمیدانستم که اگر سر یک فرعون را بشکافند و او معالجه نشود باید سرشکاف وی را به قتل برسانند.
(پاتور) این موضوع را بمن نگفته بود و من متحیر بودم چرا آن مرد سکوت کرد و دیگر این که من گناهی نداشتم که مرا هم بقتل برسانند.
شخصی که در موقع عمل جراحی به طبیب کارد و چکش میدهد بیگناه است و نباید او را به قتل برسانند برای این که وی اثری در درمان بیمار ندارد.
ولیعهد گفت من میدانم که امشب خدا بر من آشکار خواهد شد ولی در کاخ سلطنتی خدا نزد من نمیآید بلکه در خارج از کاخ بر من آشکار میشود.
من میدانم که در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گردید و صدایم خواهد گرفت و باید کسی باشد که بمن کمک نماید. و چون تو را در سر راه خود یافتهام و میدانم که پزشک هستی با خود میبرم... بیا برویم.
من نمیخواستم که با آن جوان بروم برای این که (پاتور) بمن گفته بود که در موقع مرگ فرعون ما باید در کاخ باشیم ولی نمیتوانستم از ا طاعت امر ولیعهد استنکاف کنم و ناچار شدم که با او بروم.
ولیعهد یک لنگ کوتاه پوشیده بود بطوری که رانهای او دیده میشد و من مشاهده میکردم که وی بلندتر از من میباشد و با قدمهای عریض راه میرود.
وقتی کنار نیل رسیدیم ولیعهد گفت که باید از رودخانه بگذریم و خود را به مشرق آن برسانیم و یک قایق را که کنار رود بود گشود و من و او در قایق نشستیم و من پارو زدم. هنگامی که بآن طرف رود رسیدیم ولیعهد بدون اینکه قایق را ببندد میرفت من مجبور بودم که عقب او بدوم و بدنم عرق کرد تا اینکه بجائی رسیدیم که شهر طبس و باغهای آن در عقب ما قرار گرفت و سه کوه کم ارتفاع که در مشرق، نگاهبان طبس است نمایان شد.
وقتی بجائی رسیدیم که دیگر کسی نبود و صدائی شنیده نمیشد جوان روی زمین نشست و گفت در این جاست که خدا بر من آشکار خواهد گردید.
من حیران بودم که چگونه خدا بر او آشکار میشود و آیا من هم او را خواهم دید یا نه؟
تا اینکه صبح دمید و بعد از آن خورشید طلوع کرد و ولیعهد بانگ زد (سینوهه) خدا آمد و دست مرا بگیر برای اینکه دست من میلرزد.
من دست او را گرفتم و هر چه خورشید بیشتر بالا میآمد هیجان ولیعهد بیشتر میشد و روی خاک افتاد و بر خود پیچید و آنوقت من که از تغییر حال او وحشت کرده بودم آسوده خاطر شدم زیرا دانستم که ولیعهد مبتلا به صرع میباشد و این نوع مرض را در دارالحیات دیده بودم.
وقتی اشخاص گرفتار حملة مرض صرع میشوند ممکن است که زبان خود را با دندانها قطع نمایند و لذا یک قطعه چوب لای دو ردیف دندان آنها میگذارند و من در آجا چوب نداشتم که لای دندانهای او بگذارم تا اینکه وی زبان خود را قطع ننماید و ناچار شدم که قسمتی از لنگ خود را پاره نمایم و لای دندانهای او بگذارم تا اینکه زبان او قطع نشود.
آنگاه بطوریکه در کتاب نوشته شده برای معالجه وی شروع به مالیدن بدنش کردم و در حالیکه مشغول مالش بدن او بودم، یک قوش مثل اینکه از خورشید بیرون آمده باشد پدیدار شد و بالای سر ما پرواز کرد و مثل این بود که میل دارد بر سر ولیعهد بنشیند.
من با خود گفتم شاید خدائی که ولیعهد در انتظار او بوده همین قوش است ولی چند دقیقه بعد جوانی زیبا که نیزهای در دست داشت و مانند سکنه کوههای سوریه نیمتنه پوشیده بود نمایان گردید.
بقدری آن پسر جوان زیبا بود که من مقابل او رکوع کردم زیرا فکر نمودم که خدای ولیعهد اوست.
جوان با لهجة ولایتی مصر از من پرسید این کیست؟ آیا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستی این جوان را معالجه کن و اگر راهزن میباشی، بدانکه ما چیزی نداریم که بتو بدهیم قوش که در آسمان پرواز میکرد فرود آمد و روی شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نیستم و پسر یک زن و مرد پنیرساز میباشم ولی توانستهام که نوشتن خط را فرا بگیرم و پیشبینی کردهاند که من روزی فرمانده دیگران خواهم شد و اینک به شهر طبس میروم تا اینکه نزد فرعون خدمت کنم زیرا شنیدهام فرعون ناخوش است و یک پادشاه ناخوش احتیاج به کسانی چون من دارد که از او حمایت کنند.
سپس نظری به ولیعهد انداخت و گفت آیا او از این ناخوشی خواهد مرد؟
گفتم نه... ناخوشی او مرگآور نیست ولی انسان را بیهوش میکند وانسان در بیهوشی اختیار از دست میدهد.
ولیعهد بحال آمد ولی بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نیزهدار نیمتنه خود را کند و روی ولیعهد انداخت و گفت اکنون چه میکنی؟
گفتم اگر تو به من کمک نمائی او را به شهر خواهیم برد و در آنجا یک تخت روان پیدا خواهیم کرد و او را در تخت خواهیم نشانید و به منزلش خواهیم فرستاد.
جوان نیزهدار گفت بسیار خوب من حاضرم که به تو کمک کنم و او را بشهر ببرم.
ولیعهد نشست ولی میلرزید بطوری که جوان نیزهدار کمک کرد تا اینکه نیمتنه را باو پوشانیدم و بمن گفت این جوان جزء توانگران است زیرا پوست بدن او سفید میباشد و دستهای سفید و لطیف دارد و بعد دستهای مرا گرفت و گفت تو هم دارای دست لطیف میباشی شغل تو چیست؟
گفتم من طبیب هستم و طبابت را در دارالحیات در معبد (آمون) در طبس فراگرفتهام.
جوان نیزهدار گفت لابد این مرد جوان را آوردهای تا اینکه در اینجا وی را مورد معالجه قرار بدهی، ولی خوب بود که باو لباس میپوشانیدی، زیرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد میشود.
ولیعهد بر اثر گرمای لباس و بالا آمدن خورشید از لرز افتاد و یکمرتبه جوان مزبور را دید و گفت این پسر خیلی زیباست و از او پرسید آیا تو از جانب خدای (آتون) نزد من آمدهای؟
جوان نیزهدار گفت نه... ولیعهد گفت امروز من توانستم که خدای (آتون) را ببینم و همینکه خورشید طلوع کرد او را دیدم و فکر کردم که شاید او تو را بنزد من فرستاده است.
جوان گفت من از طرف خدا نیامدهام بلکه دیشب براه افتادم که امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآیم و بعد از طلوع آفتاب دیدم قوش من بجلو پرواز کرد و فهمیدم که در اینجا چیزی ممکنست که توجه قوش را جلب کرده باشد و وقتی آمدم شما را در اینجا دیدم.
ولیعهد گفت برای چه نیزه بدست گرفتهای؟
جوان گفت سر این نیزه از مفرغ است و من آمدهام که آنرا با خون دشمنان فرعون رنگین کنم.
ولیعهد گفت من از خونریزی نفرت دارم برای اینکه ریختن خون بدترین چیزهاست جوان نیزهدار گفت من عقیدهای بر خلاف تو دارم و معتقدم که ریختن خون سبب پاک کردن ملتها میشود و آنها را قوی میکند و خدایان خون را دوست دارند زیرا با خوردن خون فربه میشوند و تا روزیکه جنگ ممکن است، خونریزی ادامه دارد.
ولیعهد گفت من کاری میکنم که دیگر جنگ بوجود نیاید.
جوان نیزهدار نظری به من انداخت و گفت گویا این مرد دیوانه است زیرا جنگ همواره بوده و پیوسته خواهد بود و هر کار که ملتها بکنند که از جنگ پرهیز نمایند بیشتر به جنگ نزدیک میشوند زیرا جنگ مثل نفس کشیدن لازمة زندگی ملتها میباشد.
ولیعهد خورشید را نگریست و گفت تمام ملتها فرزند او هستند زیرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشید اشاره نموده و افزود تمام زمانها و زمینها باو تعلق دارند و من در طبس یک معبد برای او خواهم ساخت و شکل او را برای تمام سلاطین خواهم فرستاد و من از او بوجود آمدهام و باو بازگشت خواهم کرد.
جوان نیزهدار بعد از شنیدن این حرفها گفت تردیدی وجود ندارد که او دیوانه است و شما حق داشتید که او را به صحرا آوردید تا اینکه معالجهاش کنید.
من گفتم او دیوانه نیست بلکه در حال صرع توانسته خدای خود را ببیند ولی ما حق نداریم که در خصوص آنچه وی دیده از او ایراد بگیریم زیرا هر کس میتواند هر خدائی را که میل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل کند.
ما ولیعهد را بلند کردیم و بطرف شهر بردیم و چون بر اثر حمله صرع ضعیف بود از دو طرف، بازوهای او را گرفتیم و قوش هم مقابل ما پرواز میکرد و نزدیک شهر من دیدم که یک کاهن با یک تخت روان و عدهای از غلامان منتظر ولیعهد هستند و از روی حدس و تقریب فهمیدم که کاهن مزبور باید همان (آمی) باشد.
اولین خبری که (آمی) به ولیعهد داد این بود که پدرش فرعون (آمنهوتپ) سوم زندگی را بدرود گفته است و باو لباس کتان پوشانید و یک کلاه بر سرش گذاشت. (کلاه در این جا اسم خاص است و به معنای تاج میباشد و فردوسی در شاهنامه در بیش از پنجاه بیت این موضوع را روشن کرده و هرجا که صحبت از تخت و کلاه نموده نشان داده منظور او از کلاه غیر تاج نیست – مترجم).
(آمی) خطاب به من گفت (سینوهه) آیا او توانست که خدای خود را ببیند.
گفتم خود او میگوید که خدای خویش را دیده ولی من چون متوجه بودم که آسیبی باو نرسد و وی را معالجه میکردم نفهمیدم که خدا چه موقع آشکار گردید ولی تو چگونه نام مرا دانستی زیرا من تصور نمیکنم در هیچ موقع تو را دیده باشم.
(آمی) گفت وظیفه من این است که نام تو را بدانم و از حوادثی که در کاخ سلطنتی اتفاق میافتد مطلع شوم و من فهمیدم که شب قبل ولیعهد که اینک فرعون است دچار مرض صرع میشود و باید تنها باشد زیرا هر وقت که حس میکند این مرض باو رو میآورد عزلت را انتخاب مینماید اگر هم نخواهد تنها باشد ما میکوشیم او را تنها کنیم. برای اینکه هیچکس نباید که صرع ولیعهد را ببیند و مشاهده کند که او از دهان کف بیرون میآورد. و شب قبل وقتی من دیدم که ولیعهد بعد از خروج از کاخ به تو برخورد کرد آسوده خاطر شدم برای اینکه میدانستم تو طبیب هستی و گرچه چون طبیب میباشی کاهن معبد (آمون) بشمار میآئی زیرا تا کسی کاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحیات نمیپذیرند و من کاهن معبد (آتون) میباشم. ولی با این که من و تو پیرو دو خدای جداگانه هستیم من گذاشتم که شب قبل ولیعهد باتفاق تو بیرو ن برود تا این که یک طبیب از او مواظبت نماید و من یقین داشتم که وی دچار به صرع خواهد شد.
آنگاه بطرف جوان نیزهدار اشاره کرد و گفت این کیست گفتم که او جوانی است که امروز صبح در صحرا بما برخورد کرد و یک قوش بالای سرش پرواز مینمود و همین پرنده میباشد که اینک روی شانه او نشسته است.
(آمی) گفت آیا هنگامی که ولیعهد دچار مرض صرع شد این جوان حضور داشت منظرة بیماری او را دید.
گفتم بلی گفت در این صورت باید این جوان را بقتل رسانید.
پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه ولیعهد اکنون فرعون است و اگر مردم بدانند که فرعون ما مبتلا به مرض صرع میباشد و گاهی از اوقات دچار حمله این مرض میشود و عش میکند به او اعتقاد پیدا نخواهند کرد.
گفتم این جوان که می بینید امروز در صحرا نیمتنه خود را از تن بیرون آورد و بر ولیعهد پوشانید که وی از برودت نلرزد و خود میگوید برای این آمده که با دشمنان فرعون مبارزه کند و از اینها گذشته جوانی است خیلی ساده و عقلش نمیرسد که ولیعهد مبتلا به مرض صرع میباشد.
(آمی) آن جوان را صدا زد و گفت شنیدهام که تو امروز خدمتی به ولیعهد کردهای و این حلقة طلا پاداش خدمت تو میباشد.
پس از این حرف (آمی) یک حلقه طلا بسوی او انداخت ولی جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوری که طلا روی خاک افتاد.
(آمی) گفت برای چه طلائی را که بتو میدهم دریافت نمیکنی؟
مرد جوان گفت برای اینکه من فقط از فرعون امر دریافت مینمایم نه از دیگران و گویا فرعون همین جوان است که اکنون کلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبری کرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جدید رفت و گفت من آمدهام که خود را وارد خدمت فرعون نمایم و آیا تو که امروز فرعون هستی حاضری که خدمت مرا بپذیری.
فرعون جوان گفت آری، من تو را وارد خدمت خود خواهم کرد لیکن نیزه خود را باید بدست یکی از غلامان من بدهی زیرا من از نیزه که وسیله خونریزی است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوی میدانم زیرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هیچ یک از آنها نباید دیگری را به قتل برساند.
مرد جوان نیزه را به یکی از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پیاده عقب وی براه افتادیم تا اینکه به نیل رسیدیم و سوار زورق گردیدیم و قدم به کاخ سلطنتی نهادیم.
کاخ سلطنتی پر از جمعیت بود و فرعون بعد از اینکه وارد کاخ شد ما را ترک کرد و نزد ملکه یعنی مادرش رفت.
جوان نیزهدار از من پرسید اکنون من چه کنم و بکجا بروم؟ گفتم همین جا باش و تکان نخور تا اینکه فرعون در روزهای دیگر تو را ببیند و شغل تو را معین کند زیرا فرعون خداست و خدایان، فراموشکارند و اگر وی تو را نبیند هرگز بخاطر نخواهد آورد که تو را بخدمت خویش پذیرفته است.
جوان نیزهدار گفت من برای آینده مصر خیلی نگران هستم پرسیدم برای چه اضطراب داری، گفت برای اینکه فرعون جدید ما از خون میترسد و میل ندارد که خونریزی کند و میگوید تمام ملل با هم مساوی میباشند و من که یک جنگجو هستم نمیتوانم این عقیده را بپذیرم برای اینکه میدانم این عقیده برای یک سرباز خیلی زیان دارد و در هر حال من میروم و نیزه خود را از غلام میگیرم.
گفتم اسم من (سینوهه) است و در دارالحیات واقع در معبد (آمون) بسر میبرم و اگر با من کاری داشتی نزد من بیا.
من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقی که (پاتور) شب قبل در آنجا خوابیده بود رفتم و او بمحض آنکه مرا دید زبان باعتراض گشود و گفت (سینوهه) تو مرتکب یک خطای غیرقابل عفو شدهای.
پرسیدم خطای من چیست؟ (پاتور) گفت در شبی که فرعون فوت میکرد تو از کاخ بیرون رفتی و شب را در یکی از خانههای تفریح گذرانیدی و بر اثر اینکه تو اینجا نبودی کسی مرا از خواب بیدار نکرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بینی او ندیدم.
من گفتم که عدم حضور من در این خانه ناشی از قصور من نبود بلکه ولیعهد بمن امر کرد که با او بروم و آنوقت جریان واقعه را از اول تا آخر برای او حکایت نمودم.
(پاتور) وقتی حرف مرا شنید گفت پناه بر (آمون) زیرا فرعون جدید ما دیوانه است گفتم او دیوانه نیست بلکه مبتلا به مرض صرع میباشد و گاهی این مرض باو حملهور میشود.
(پاتور) گفت مصروع و دیوانه یکی است زیرا کسی که مبتلا به صرع میباشد عقلی درست ندارد و زود آلت دست دیگران میشود و من برای ملت مصر که باید تحت سلطنت این فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگین هستم.
در این موقع از طرف قاضی بزرگ اطلاع دادند که باید نزد او برویم تا اینکه قانون در مورد ما اجراء شود زیرا قانون میگوید که وقتی فرعون بر اثر گشودن سر فوت میکند باید کسانی را که دراین کار دخالت داشتهاند به قتل رسانند.
من از این خبر لرزیدم ولی (پاتور) باز بمن چشمک زد که بیم نداشته باشم و آهسته گفت این قانون هرگز به معنای واقعی آن اجراء نمیشود.
یک عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضی بزرگ در کاخ سلطنتی بردند و من دیدم که چهل لوله چرم، محتوی قوانین چهلگانه کشور مصر مقابل اوست و هر یک از لولههای مذکور طوماری بود که قانون را روی آن مینوشتند.
(پاتور) بعد از ورود به محضر قاضی با وی صحبت کرد و ما سه نفر بودیم که قانون ما را مستوجب مرگ میدانست یکی (پاتور) و دیگری من و سومی مردی که با حضور خود سبب قطع خونریزی میشد.
بعد از اینکه ما وارد محضر قاضی شدیم سربازان راههای خروج را گرفتند که ما نتوانیم بگریزیم و بعد جلاد وارد شد.
قاضی بزرگ گفت شما نظر باین که نتوانستهاید فرعون را معالجه نمائید مستوجب مرگ هستید و اکنون باید بمیرید.
جوان بدبختی که با حضور خود مانع از خونریزی میشد میلرزید و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسید که آیا مادر تو زنده است یا نه؟
آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از این فوت کرد.
(پاتور) به قاضی گفت پس اول این مرد را هلاک کنید زیرا مادرش در دنیای دیگر برای او آبگوشت نخود و لوبیا پخته و منتظر ورود وی میباشد.
مرد بیچاره که نمیدانست آن حرف شوخی است مقابل جلاد زانو بر زمین زد و جلاد شمشیر بزرگ سنگین خود را که سرخ رنگ بود بحرکت در آورد و آهسته روی گردن آن مرد نهاد و با اینکه شمشیر او صدمهای بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت.
جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل وی کنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خندهکنان شمشیر خود را روی گردن من نهاد و من بدون هیچ زخم و آسیب برخاستم.
وقتی نوبت (پاتور) رسید، جلاد بهمین اکتفاء کرد که شمشیر خود را روی سرش تکان بدهد.
آنگاه به ما اطلاع دادند که فرعون جدید میخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضی خارج نمودند ولی هرچه کردند نتوانستند آن مرد را که از حال رفته بود بهوش بیاورند و با تعجب متوجه شدم که وی مرده است.
من نمیتوانم بگویم که علت مرگ آن مرد چه بود زیرا هیچ نوع ناخوشی نداشت مگر این که بگوئیم که وی از ترس مرگ مرده است و با اینکه مردی نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زیرا ثانی نداشت و بعد از او در تمام مدتی که من طبابت میکردم ندیدم که مردی با حضور خود سبب وقفة خون گردد.
فرعون جدید به (پاتور) یک قلاده طلا و بمن یک قلاده نقره داد که از گردن ما آویختند و هر دو ملبس به لباس کتان شدیم و وقتی من از کاخ سلطنتی به دارالحیات مراجعت کردم تمام محصلین مقابل من رکوع نمودند و استادان بمن تملق گفتند.
نوشتن صورتمجلس عمل جراحی فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وی گفت (سینوهه) در این صورت مجلس تو باید چند چیز را بنویسی اول این که وقتی ما سر فرعون را باز کردیم از مغز او بوی عطر بمشام میرسید و دوم اینکه هنگام مرگ دیدیم که از بینی او یک پرنده خارج شد و مستقیم بطرف خورشید رفت.
گفتم (پاتور) اگر اشتباه نکنم موقعی که فرعون فوت کرد هنوز خورشید طلوع نکرده بود (پاتور) گفت ابله خورشید همیشه هست ولی گاهی پائین افق است و زمانی بالای افق.
گفتم بسیار خوب این را خواهم نوشت (پاتور) گفت دیگر اینکه بنویس که فرعون چند لحظه قبل از اینکه بمیرد چشم گشود و خطاب به خدایان گفت اکنون بسوی شما مراجعت خواهم کرد.
من یک صورتمجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوریکه (پاتور) وقتی خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشتهای و بعد صورتمجلس مذکور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و سایر معبدهای شهر طبس خواندند.
در آن هفتاد روز که جنازه فرعون در دارالممات برای زندگی در دنیای دیگر آماده میشد و آن را مومیائی میکردند تمام دکههای آشامیدنی و منازل عیش طبس بسته بود ولی در این مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء میگذاشتند زیرا تمام دکهها و منازل عیش دارای دو در بودند و مردم از درب عقب وارد این اماکن میشدند و آشامیدنی مینوشیدند و تفریح میکردند.
در همین روزها که در دارالممات مشغول مومیائی کردن جنازه فرعون بودند بمن بشارت دادند که دوره تحصیلات من در دارالحیات تمام شد و من میتوانم که در هر یک از محلات شهر که مایل باشم به طبابت مشغول شوم.
دارالحیات دارای چهارده رشته تخصصی بود که محصل هر یک از آنها را که میل داشت انتخاب میکرد و من با خشنودی از این مدرسه خارج گردیدم و با قلاده نقره که فرعون جدید بمن داده بود یک خانه کوچک خریداری کردم و غلامی موسوم به (کاپتا) را که یک چشم داشت ابتیاع نمودم و او بعد از اینکه فهمید من طبیب هستم گفت من همه جا میگویم که هر دو چشم من کور بود و اربابم یک چشم مرا شفا داد و بینا کرد.
از (توتمس) رفیق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسیله نقاشی تزئین کند و او خدای طب را روی دیوار اطاق من کشید و شکل مرا هم تصویر کرد و خدای طب میگفت که (سینوهه) بهترین شاگرد من و حاذقترین طبیب طبس میباشد.
ولی چند روز در خانه نشستم و هیچ بیمار بخانه من نیامد تا اینکه خود را معالجه کند.
Borna66
09-15-2009, 04:38 PM
فصل هشتم - من پزشک فقراء شدم
یک روز که در مطب خود بودم و انتظار بیماران را میکشیدم که یکی از نگهبانان دربار وارد شد و پرسید (سینوهه) کیست؟ گفتم من هستم وی گفت شما را (پاتور) احضار کرده است.
پرسیدم (پاتور) کجاست؟ جواب داد که وی در کاخ سلطنتی منتظر تو میباشد سئوال کردم آیا نمیدانی با من چه کار دارد وی گفت تصور میکنم که مربوط به جنازه فرعون سابق است.
من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را یافتم و او گفت (سینوهه) بطوری که میدانی ما آخرین کسانی بودیم که فرعون سابق را معالجه میکردیم و بهیمن جهت مومیائی کردن جنازه او باید تحت نظر ما انجام بگیرد.
گفتم چرا اکنون این دستور را بما میدهند زیرا اگر اشتباه نکنم مدتی است که دیگران دست باین کار زدهاند.
(پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم مومیائی کردن جنبه تشریفاتی دارد و من چون نمیتوانم دراین کار شرکت کنم این امر را بتو واگذار مینمایم.
گفتم اکنون من چه باید بکنم؟
(پاتور) گفت تو اکنون باید به (دارالممات) بروی و بهتر این است که غذا و لباس خود را ببری زیرا توقف تو در آنجا بیش از پانزده روز طول خواهد کشید و در اینمدت تو ناظر آخرین کارهای مربوط به مومیائی کردن فرعون خواهی بود.
گفتم آیا غلام خود را ببرم یا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است که از بردن غلام، خودداری کنی زیرا او مثل تو پزشک نیست و از دیدن بعضی از چیزها در (دارالممات) حیرت خواهد کرد.
من که پزشک هستم، تا آن تاریخ، تصور میکردم که راجع به مرگ آنچه باید ببینم دیدهام.
فکر مینمودم که دیگر چیزی وجود ندارد که با مرگ وابستگی داشته باشد و من آنرا از نزدیک ندیده باشم.
در مقدمه این سرگذشت گفتم که ما اطبای مصر، مومیائی کردن جنازه را جزء علوم طبی نمیدانیم زیرا این کار، عملی است که اشخاص غیر متخصص هم میتوانند انجام بدهند.
ولی بعد از اینکه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم که سخت اشتباه میکردم و اشتباه من ناشی از این بود که مثل تمام اطبای مصر، تخصص را منحصر بکسانی میدانستم که از دانشکده دارالحیات خارج شدهاند.
ما اطباء از روی خودپسندی تصور مینمائیم که تنها راه کارشناس شدن این است که انسان دوره مدرسه طب و دارالحیات را طی کند و اگر کسی این مدرسه را طی ننماید کارشناس طبی نخواهد شد.
ولی وقتی من به دارالممات رفتم دیدم که در آنجا کارگرانی هستند که هرگز قدم به دارالحیات نگذاشتهاند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشریح بدن از من که یک پزشک متخصص میباشم بیشر است. (چون سینوهه نویسنده این کتاب در یکی از فصلهای آینده، بالنسبه، بتفصیل بمناسبت مومیائی کردن جسد دو تن از عزیزانش راجع به مومیائی کردن اجساد در دارالممات توضیح میدهد دراینجا نمیگوید که جسد فرعون را چگونه مومیائی میکردند و بطور کلی، اسلوب مومیائی کردن (در درجة اول) مخصوص فرعون و روسای بزرگ معابد و ثروتمندان این بود که اول هر چه در سینه و شکم و جمجمه بود خارج میکردند وتخم چشمها را بیرون میآوردند (چون فاسد میشد) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمک غلیظ قرار میدادند و بعد از این که جسد را از آب خارج مینمودند حفرههای بدن و چشم را از نطرون (کربنات دوسدیوم هیدارته) پر میکردند و متخصصین مومیاکار امروزی بطوری که مترجم در گذشته در مجله گریر (معالجه کردن) چاپ فرانسه خوانده عقیده دارند که مومیاکاران مصری روغن نباتی کرچک یا روغن نباتی کنجد را بر (نطرون) میافزودند و آنگاه جسد را دی یک اطاق گرم قرار میدادند تا رطوبت آن کم شود و سپس با نوارهای پهن که روی آن مومیا (قیر طبیعی) مالیده بودند سراپای جسد را نوارپیچ میکردند و چند لایه نوار بر جسد پیچیده میشد و جسد فرعون و روسای معابد و اغنیاء را در هفت لایه نوارپهن میپیچیدند و آنگاه جسد مومیائی شده از دارالممات خارج میشد و برای دفن به قبرستان منتقل میگردید – مترجم)
من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خویش را تطهیر میکردم تا اینکه بوهای ناشی از خانه مرگ از بین برود و این مرتبه، بیماران بمن مراجعه کردند و برای دوای دردهای مختلف از من دارو خواستند.
من بزودی در طبس بین فقرای بیبضاعت محبوبیت پیدا کردم زیرا هرچه بابت حقالعلاج بمن میدادند میگرفتم و مثل اطبای سلطنتی مغرور نبودم که بگویم حقالعلاج من زر و سیم است.
شبها به مناسبت این که قلبم دارای حرکت جوانی بود به دکه میرفتم و با دوست خود (توتمس) آشامیدنی مینوشیدم و درباره اوضاع جاری صحبت میکردیم.
(آمنهوتب) سوم فرعون مصر که من ناظر بر مومیائی کردن جسد او بودم هرم نداشت تا اینکه وی را در آن دفن کنند و فرعون را در یکی از قبرهای عادی دفن نمودند.
ولی بعد از اینکه فرعون دفن شد پسرش ولیعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند که وی قصد دارد که اول نزد خدایان خود را تطهیر نماید و بعد بطور رسمی فرعون مصر شود و در انتظار اینکه ولیعهد تطهیر شود، مادرش یک ریش بر زنخ نهاد و یک دم شیر به پشت خود آویخت و وقتی راه میرفت آن را دور کمر میبست و بر تخت سلطنت نشست و بجای پسر باداره امور کشور مشغول گردید.
مادر ولیعهد اول کاری که کرد این بود که قاضی بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجای وی (آمی) را که گفتم کاهن معبد (آتون) بشمار میآمد قاضی بزرگ کرد و (آمی) بجای قاضی سلف، مقابل چهل طومار چرمی محتوی قوانین مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
بر اثر این واقعه عدهای از مردم خوابهای عجیب دیدند و بادهای غیرعادی وزید و مدت دو روز در طبس باران بارید و این باران قسمتی از گندمها را که کنار نیل انبوه کرده بودند پوسانید.
ولی کسی از این وقایع حیرت نکرد برای اینکه پیوسته چنین بوده و هر وقت که کاهنین معبد (آمون) به خشم در میآمدند از این وقایع اتفاق میافتاد و در آن موقع هم کاهنین معبد (آمون) به مناسبت اینکه (آمی) یک مرد گمنام قاضی بزرگ گردید به خشم در آمدند.
با اینکه کاهنین معبد (آمون) خشمگین بودند، چون حقوق سربازها مرتب میرسید و آنها از حیث غذا و آشامیدنی مضیقه نداشتند واقعهای ناگوار اتفاق نیفتاد.
تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از کشورهای مجاور الواح خارک رس پخته که روی آنها کلماتی حاکی از ابراز تاسف نوشته شده بود برای مصر ارسال گردید و پادشاه (میتانی) دختر شش ساله خود را فرستاد که خواهر ولیعهد مصر، یعنی فرعون جدید شود. (کشور میتانی از کشورهای معروف دنیای قدیم در خاورمیانه بود و باستانشناسان میگویند که مرکز کشور میتانی در قسمت علیایا در سرچشمههای دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطین میتانی در بعضی از ادوار کشور خود را از طرف مغرب تا ساحل دریای مدیترانه که امروز ساحل کشور سوریه است وسعت میدادند و کشور دو آب که در متن میخوانیم بینالنهرین است که دو رود فرات و دجله در آن جاری بود و هست – مترجم).
کشور (میتانی) در سوریه واقع شده و نزدیک دریا میباشد و حد فاصل بین سوریه و کشورهای شمالی است و کاروانهائی که از کشور دو آب میآیند از کشور میتانی عبور میکنند و بدریا میرسند.
هر شب من و (توتمس) در دکه از این صحبتها میکردیم و گاهی بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عیاشی میرفتیم و من رقص دختران را در آنجا تماشا میکردم ولی از رقص آنها زیاد لذت نمیبردم. از روزی که (نفر نفر نفر) را در دارالحیات دیده بودم دیگر هیچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زیبا هم مانند غذای لذیذ است و وقتی انسان غذای لذیذ خورد نمیتواند غذای بیمزه را تناول کند و گرچه (نفر نفر نفر)خواهر من نشده بود ولی شاید بهمین مناسبت که وی خواهر من نشد من بیشتر در آرزوی آن زن بودم.
شبها وقتی به خانه مراجعت میکردم بر اثر آشامیدنی بسرعت خوابم میبرد و صبح که بر میخاستم مستی از روحم خارج میگردید و (کاپتا) غلام یک چشم من روی دستها و صورت و سرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید.
بعد از اینکه لقمهای از نان و ماهی شور میخوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خود بمن مراجعه مینمودند و فرزندان بعضی از زنها بقدری ضعیف بودند که من غلام خود را میفرستادم که برای آنها گوشت و میوه خریداری کند و به آنها بدهد.
اگر این هزینههای بیفایده را نمیکردم میتوانستم ثروتمند شوم ولی هر چه بدست میآوردم یا صرف میخانه و خانههای عیاشی میشد یا اینکه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید.
یک روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در منزل یکی از اشراف جشن اقامه میشود و از چند نفر از هنرمندان دعوت کردهاند که به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم که باتفاق (سینوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانید.
پرسیدم که این شخص که ضیافت میدهد کیست؟ وی در جواب گفت که او یک زن میباشد ولی زنی است بسیار ثروتمند که میتواند حلقههای طلا را مانند حلقههای مس خرج نماید (حلقههای طلا و نقره و مس مثل پولهای رایج امروز وسیله معامله بود – مترجم).
هر دو خود را تطهیر کردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و بطرف خانهای که (توتمس) میگفت روان شدیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد.
وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم که در آن تالار عدهای کثیر از زیباترین زنهای طبس حضور دارند و بعضی از آنها دارای شوهر میباشند و برخی بیوه بشمار میآیند.
مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالای تالار عکس خدای مراد دادن، که سرش شبیه به گربه است نقش شده بود.
بعضی از زنها که آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میکردند و بطرف خدای مزبور اشاره مینمودند و مینوشیدند.
غلامها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حرکت میکردند و در پیمانهها میریختند و بقدری گل روی زمین ریخته بودند که کف اطاق دیده نمیشد و (توتمس) گفت نگاه کن آیا در هیچ نقطه و هیچ یک از ادوار عمر این همه زنهای قشنگ دیده بودی؟
گفتم نه (توتمس) گفت تو که میتوانی زر و سیم بدست بیاوری و خواهر نداری یکی از این زنها را خواهر خود کن.
یک مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همین که چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزیدن کرد و گفتم (توتمس) من تصور میکنم که خدایان هم عاشق این زن هستند ... ببین چگونه راه میرود و نگاه کن چه چشمها و دهان قشنگی دارد.
ولی من حیرت میکردم چرا با اینکه زن مذکور از تمام زنهای حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفتهاند.
(توتمس) گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را بافتخار خدائی که مراد میدهد اقامه کرده تا این که زنهائی که شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند که بآنها شوهر بدهد و آنهائی که شوهر دارند و آرزو کنند که شوهرهائی ثروتمندتر نصیبشان گردد.
گفتم (توتمس) من این زن را دیدهام و او را میشناسم آیا این زن (نفر نفر نفر) نیست؟ (توتمس) گفت بلی گفتم هنگامی که من در دارالحیات بودم یک مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت کرد.
(نفر نفر نفر) بما نزدیک شد و بهر دو تبسم کرد و من با شگفت دریافتم با اینکه دهان او تبسم میکند چشمهای او نمیخندد و (نفر نفر نفر) دست را روی دست (توتمس) گذاشت و اشاره به یکی از دیوارهای اطاق کرد و گفت من از تو که این دیوارها را نقاشی کردهای خیلی راضی هستم آیا مزد تو را دادهاند؟
(توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت کردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه شدم که مرا نمیشناسد و خود را معرفی کردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یک نفر را بنام (سینوهه) میشناسم که در دارالحیات تحصیل میکرد.
گفتم من همان سینوهه میباشم زن چشمهای خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی برای اینکه (سینوهه) پسری جوان بود که در صورت او چین وجود نداشت و من اینک میبینم که وسط دو ابروی تو چین وجود دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو دارای قیافهای پژمرده هستی.
گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سینوهه) هستم و اگر باور نمیکنی من یک دلیل بتو ارائه میدهم که در هویت من تردید نداشته باشی و آن دلیل عبارت از انگشتری است که در دارالحیات بمن دادی.
آنگاه انگشتر را که در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرتداری انگشتر خود را بگیر که دیگر یادگار تو نزد من نباشد و من میروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد.
(نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زیرا این انگشتر برای تو گرانبهاست چون کمتر اتفاق میافتد که من به کسی هدیهای بدهم و از اینجا هم نرو و بعد از اینکه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم کرد.
آنوقت من به یکی از غلامان اشاره کردم که در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه که وی بمن داد لذیذترین آشامیدنی بود که خورده بودم زیرا میدانستم که (نفر نفر نفر) مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت بمن نمیگفت که تا خاتمه جشن در منزل او بمانم.
بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنها میدادند که در آن استفراغ کنند.
حتی (توتمس) هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شد و اختیار از دست داد ولی در آن جشن دو نفر در صرف آشامیدنی امساک کردند یکی زن میزبان و دیگری من که آرزو داشتم که با وی صحبت کنم.
وقتی کف اطاق با سبوها و پیمانههای شکسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند که دیگر کسی نمیتوانست نه صحبت کند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگی کشیدند و غلامان وارد شدند تا این که اربابان مست خود را به خانههای آنها ببرند.
آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که آیا این خانه بتو تعلق دارد؟
زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفت در طبس هیچ یک از زنهائی که حاضرند با مردها معاشقه نمایند بقدر من ثروت ندارند.
بعد دست مرا نوازش کرد و گفت برای چه آنروز که بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم برای اینکه کودک بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اینکه مرد شدی با زنهای زیاد معاشقه کردی و هر شب به خانههای عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانههای عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه که من در کنار تو نشستهام هیچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ میگوئی و چگونه ممکن است مردی هر شب به خانههای عیاشی برود و زنهای آن منازل خواهر او نشوند.
گفتم هر دفعه که یکی از زنهای این نوع منازل بطرف من میآمدند من بیاد تو میافتادم و همین که قیافه تو را از نظر میگذرانیدم میفهمیدم که دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خواهر تو بشوم باین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست که بمن دروغ گفتهای. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگز دروغ نگفتهام (نفر نفر نفر) پرسید اکنون چه میخواهی بکنی؟ گفتم تا امروز من به خدایان عقیده نداشتم و اعتقاد به خدایان را جزو موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، بشکرانه اینکه خدایان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی مینمایم و بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر به مشام تو برسد و گل از درختها و بوتهها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پای تو بریزم.
زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم دارای عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمیباشم و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که بباغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم.
گفتم (نفر نفر نفر) من تو را میخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا میخواهی باید داستان مرا گوش کنی و من چون ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من که بوی گلهای اقاقیا را استشمام کردم طوری بوجد آمدم که میخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور کرد و گفت اول داستان مرا گوش کن.
نور ماه بر استخر باغ میتابید و گلهای نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغهای شب شروع به خوانندگی کردند.
بر حسب امر زن، غلامی برای ما یک مرغابی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن کردیم و هر دفعه که من میخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگیرم او میگفت صبر کن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسندیدی من خواهر تو خواهم شد.
ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میکرد که او را در بر بگیرم و مانع از این شوم که داستان خود را بگوید و باو گفتم (نفر نفر نفر) آیا ممکن است که من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم.
زن گفت وقتی تو موافقت کردی که من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم که تو سر تراشیده مرا نوازش کنی. (با اینکه تکرار توضیحات در این کتاب از طرف مترجم خوب نیست و خواننده را ممکن است متنفر کند باید بگویم که در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر زنهای اشراف سر را میتراشیدند و موی عاریه میگذاشتند و یکی از بزرگترین موفقیتهای یک مرد نزد یک زن این بود که بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش کند – مترجم).
ادامه دارد . . .
Borna66
09-15-2009, 04:40 PM
فصل نهم - گریهآورترین واقعه جوانی من(1)
آنوقت (نفر نفر نفر) چنین گفت در قدیم مردی بود موسوم به (سات نه) روزی برای دیدن یک کتاب کمیاب به معبد رفت و در آنجا یک زن کاهنه را دید و طوری در دیدار اول شیفته شد که وقتی مراجعت کرد غلام خود را نزد زن فرستاد و برای او پیغام فرستاد که بخانه وی بیاید و ساعتی خواهر او بشود و در عوض یک حلقه سنگین طلا دریافت کند.
زن گفت من به منزل (سات نه) نمیآیم برای اینکه همه مرا خواهند دید و تصور خواهند کرد زنی هستم که خود را ارزان میفروشم و به ارباب خود بگو که او به منزل من بیاید زیرا خانه من خلوت است.
(سات نه) بمنزل زن کاهنه رفت و یک حلقه سنگین طلا هم با خود برد که بوی بدهد و زن که میدانست که او برای چه آمده گفت تو میدانی که من یک کاهنه هستم و زنی که کاهن است خود را ارزان نمیفروشد.
(سات نه) گفت تو کنیز نیستی که من تو را خریداری کنم بلکه من از تو چیزی میخواهم که وقتی یکزن آن را بمردی تفویض کرد هیچچیز از او نقصان نمییابد و بهمین جهت قیمت این چیز در همه جا ارزان است.
زن کاهنه گفت چیزی که تو از من میخواهی ارزانترین و بیقیمت ترین چیزهاست و حتی از فضلة گاو که در بیابان ریخته ارزانتر میباشم اما در عین حال گرانترین چیزها بشمار میآید. این چیز برای کسانیکه بدان توجه نداشته باشند ارزانترین چیزهاست ولی همینکه مردی نسبت باین شی ابراز توجه کرد گرانترین اشیاء میشود و آن مرد اگر خواهان آن است باید ببهای خیلی گران خریداری نماید اینک تو بگو که چقدر بمن میدهی تا اینکه من برای ساعتی خواهر تو بشوم؟
(سات نه) گفت من حاضرم دو برابر این طلا که برای تو آوردهام بتو بپردازم زن کاهنه گفت این در خور زنی مثل من نیست و اگر تو خواهان من هستی باید هر چه داری بمن بدهی.
مرد که آرزوی کاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو میدهم و همان لحظه، کاتبی را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سیم و مس داشت بزن تفویض کرد و آنوقت دست دراز نمود که موی عاریه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولی زن ممانعت کرد و گفت میترسم که تو بعد از اینکه مرا برای ساعتی خواهر خود کردی از من سیر شوی و بطرف زن خود بروی و اگر میخواهی من خواهر تو شوم باید هم اکنون زنت را بیرون کنی.
مرد که دیگر غلام نداشت یکی از غلامان کاهنه را فرستاد و زنش را بیرون کرد و آنوقت خواست که موی عاریه وی را از سرش بردارد.
ولی کاهنه گفت تو از این زن که بیرونش کردی سه فرزند داری و من میترسم که روزی محبت پدری تو را بسوی این بچهها هدایت کند و مرا فراموش نمائی و هرگاه قصد داری که از من کام بگیری باید بچههای خود را باینجا بیاوری تا اینکه من آنها را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگها و گربههای خود بدهم.
(سات نه) بی درنگ بوسیله غلامان کاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن کاهن کارد سنگی را بدست گرفت و هر سه را بقتل رسانید و در حالی که مرد مشغول نوشیدن شراب بود زن گوشت بچهها را بسگها و گربههای خود داد.
آنوقت گفت بیا اینک من برای ساعتی خواهر تو میشوم و مطمئن باش که از صمیم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامی حاضر میباشد که از روی محبت خواهر یک مرد بشود که بداند خود را ارزان نفروخته است و یگانه تفاوت زنهای هرجائی با زنهائی چون من که کاهنه و آبرومند هستم، این است که زنهای هرجائی خود را ارزان میفروشند ولی زنهای آبرومند خود را با بهای گران در معرض فروش میگذارند.
من گفتم (نفر نفر نفر) من این داستان را که تو برایم نقل کردی شنیدهام و میدانم که تمام این وقایع در خواب اتفاق میافتد و در آخر داستان (سات نه) که خوابیده بود از خواب بیدار میشود و خدایان را شکر مینماید که اطفال وی زنده هستند.
(نفر نفر نفر) گفت اینطور نیست و هر مرد که عاشق یکزن میباشد شبیه به (سات نه) است و برای اینکه بتواند از او کام بگیرد حاضراست که مال و زن و فرزندان خود را فدا کند و هنگامی که هرم بزرگ را میساختند این طور بوده و وقتی باد و آفتاب اهرام را از بین ببرد نیز همین طور خواهد بود. آیا تو میدانی برای چه سر خدائی را که در عشق مراد میدهد شبیه به سر گربه میسازند و ترسیم میکنند؟
گفتم نه. (نفر نفر نفر) گفت برای اینکه بگویند که زن مثل پنجههای گربه است و وقتی گربه میخواهد شکار خود را فریب بدهد پنجههای نرم خویش را روی او میکشد و شکار از نرمی آن لذت میبرد ولی یک مرتبه پیکانهای تیز چنگال گربه از زیر آن پوست نرم بیرون میآید و در بدن شکار فرو میرود و من چون نمیخواهم که تو از من آسیب ببینی و بعد مرا ببدی یاد کنی بتو میگویم (سینوهه) از اینجا برو و دیگر اینجا نیا.
گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتی که از پیش تو نروم و در اینجا باشم تا این که تو با من صحبت کنی.
زن گفت آری من این را گفتم و اکنون بتو میگویم برو برای اینکه هرگاه بخواهی از من سودمند شوی برای تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرین خواهی کرد که باعث زیان تو شدم.
گفتم من هرگز از زیان خود شکایت نخواهم کرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم بتو خواهم داد تا اینکه تو مرا از خود مستفیذ نمائی.
(نفر نفر نفر) گفت امروز من در اینجا بطوری که دیدی یک جشن بزرگ داشتم و این جشن مرا خسته کرده و اکنون میخواهم بخوابم و تو برو و روز دیگر بخانه من بیا و در آن روز اگر آنچه از تو میخواهم بپردازی خواهر تو خواهم شد.
من هر قدر اصرار کردم که موافقت کند آن شب را با وی بسر ببرم زن نپذیرفت و من ناگزیر از منزل او بیرون رفتم و بخانه خود مراجعت نمودم ولی تا بامداد از هیجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد.
روز بعد صبح زود به غلام خود (کاپتا) سپردم که تمام بیماران را که به مطب من میآیند جواب بدهد و بگوید که در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلمانی رفتم و آنگاه خود را تطهیر نمودم و عطر ببدن مالیدم و راه خانه (نفر نفر نفر) را پیش گرفتم.
در آنجا غلامی مرا باطاق وی برد و دیدم که زن مشغول آرایش است و من که خود را متکی بدوستی شب گذشته وی مشاهده میکردم بطرف زن رفتم ولی زن مرا از خود دور کرد و گفت (سینوهه) برای چه اینجا آمدهای.... و چرا مزاحم من میشوی؟ گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اینجا آمدهام که تو بر حسب وعدهای که بمن دادهای خواهر من بشوی.
آن زن گفت امروز من باید خود را خیلی زیبا کنم زیرا یک بازرگان که از سوریه آمده میخواهد امروز را با من بسر ببرد و گفته که در ازای یک روز یک قطعه جواهر بمن خواهد داد.
سپس (نفر نفر نفر) روی تخت خواب خود دراز کشید و یک زن که کنیز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر کرد. و چون من نمیخواستم بروم او گفت (سینوهه) برای چه مصدع من میشوی و از اینجا نمیروی؟
گفتم برای اینکه من آرزوی تو را دارم... برای اینکه میخواهم تو اولین زن باشی که خواهر من میشوی.
(نفر نفر نفر) گفت یک مرتبه دیگر، مثل دیشب بتو میگویم که من نمیخواهم تو را بیازارم و بتو میگویم که دنبال کار خود برو و مرا بحال خود بگذار.
گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهی بتو میدهم که امروز را با من بشب بیاوری.
زن پرسید تو چه داری گفتم مقداری حلقه نقره و مس دارم که از بیماران خود بعنوان حقالعلاج گرفتهام و نیز دارای یک خانه میباشم که مطب من در آنجاست و این خانه را محصلین که از دارالحیات خارج میشوند و احتیاج به مطب دارند ببهای خوب خریداری میکنند.
(نفر نفر نفر) در حالی که روی تخت خواب دراز کشیده بود و کنیز او بدنش را با روغن معطر ماساژ میداد گفت بسیار خوب (سینوهه) برو و یک کاتب بیاور تا این موضوع را بنویسد و سند آن را نزد قاضی بزرگ بگذارد و این انتقال جنبه قانونی پیدا کند و تو نتوانی در آینده آن را از من بگیری.
من که (نفر نفر نفر) را با اندامی که از مرمر سفیدتر و تمیزتر بود مینگریستم طوری گرفتار عشق بودم که نمیتوانستم بر نفس خویش غلبه نمایم و فکر میکردم که دادن هستی من در ازای یک روز با آن زن بسر ببرم بدون اهمیت است. و گفتم (نفر نفر نفر) اکنون میروم و کاتب را میآورم زن گفت در هر حال من نمیتوانم امروز با تو باشم ولی تو کاتب را بیاور واموال خود را بمن منتقل کن و من روز دیگر تو را خواهم پذیرفت.
من به شتاب کاتبی آوردم و هر چه داشتم از سیم و مس و خانه حتی غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل کردم و او سند را که در دو نسخه تنظیم شده بود گرفت و یکی را ضبط کرد و دیگری را به کاتب داد که نزد قاضی بزرگ بگذارد و من دیدم که سند خود را در صندوقچهای نهاد و گفت بسیار خوب من اکنون میروم و تو فردا اینجا بیا تا اینکه آنچه میخواهی بتو بدهم.
من خواستم اور را در بر بگیرم ولی بانگ زد از من دور شو زیرا آرایش من بر هم میخورد.
بعد سوار بر تخت روانی گردید و با غلامان خود رفت و من بخانه خویش برگشتم و اشیاء خصوصی خود را جمعآوری نمودم تا وقتی که صاحب خانه جدید میآید بتواند خانه را تصرف کند.
(کاپتا) که دید مشغول جمعآوری اشیاء خود هستم گفت مگر قصد داری به مسافرت بروی؟
گفتم نه من همه چیز خود و از جمله تو را بدیگری دادهام و عنقریب شخصی خواهد آمد و این خانه و تو را تصرف خواهد کرد و بکوش که وقتی نزد او کار میکنی کمتر دزدی نمائی زیرا ممکن است که او بیرحمتر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند.
(کاپتا) مقابل من سجده کرد و گفت ای ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست میدارد و مرا از خود نران زیرا من نمیتوانم نزد ارباب دیگر کار کنم درست است که من از تو چیزهائی دزدیدم ولی هرگز بیش از میزان انصاف سرقت نکردم و در ساعات گرم روز که تو در خانه استراحت میکردی من در کوچههای طبس مدح تو را میخواندم و بهمه میگفتم (سینوهه) ارباب من بزرگترین طبیب مصر است در صورتیکه غلامان دیگر پیوسته در پشت سر ارباب خود نفرین میکردند و مرگ وی را از خدایان میخواستند.
از این حرفها قلبم اندوهگین شد و دست روی شانه او گذاشتم و گفتم (کاپتا) برخیز. کمتر اتفاق میافتاد که من غلام خود را باسم (کاپتا) بخوانم زیرا میترسیدم که وی تصور نماید که هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح یا دزد یا احمق صدا میکردم.
وقتی غلام اسم خود را شنید بگریه در آمد و پاهای مرا روی سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بیرون نکن و راضی مشو که غلام پیر تو را دیگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بکوبند و اغذیه گندیده را که باید در رودخانه بریزند باو بخورانند.
با این که دلم میسوخت عصای خود را (ولی نه با شدت) پشت او کوبیدم و گفتم ای تمساح برخیز و این قدر زاری نکن و اگر میبینی من تو را از خود درو میکنم برای این است که دیگر نمیتوانم بتو غذا بدهم زیرا همه چیز خود را بدیگری واگذار کردهام و گریه تو بدون فایده است.
کاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند کرد و گفت امروز یکی از روزهای شوم مصر است.
بعد قدری فکر نمود و گفت (سینوهه) تو با اینکه جوان هستی یکی از اطبای بزرگ میباشی و من بتو پیشنهاد میکنم که هر قدر نقره ومس داری بردار و امشب سوار زورق خواهیم شد و از اینجا خواهیم رفت و تو در یکی از شهرهای مصر که در قسمت پائین رودخانه واقع گردیده مطب خود را خواهی گشود و اگر مزاحم ما شدند میتوانیم بکشور سرخ برویم و در کشور سرخ پزشکان مصری خیلی احترام دارند (مقصود از کشور سرخ کشور کنونی عربستان میباشد که در مشرق دریای سرخ قرار گرفته است – مترجم). و اگر نخواهی در کشور سرخ زندگی کنی ما میتوانیم راه کشور میتانی یا کشور دو آب را پیش بگیریم و من شنیدهام که در کشور دو آب دو رودخانه وجود دارد که خط سیر آنها وارونه است و بجای شمال بطرف جنوب میرود.
گقتم (کاپتا) من نمیتوانم از طبس فرار کنم برای اینکه رشتههائی که مرا باینجا پیوسته از مفتولهای مس قویتر است.
غلام من روی زمین نشست و سر را چون عزاداران تکان داد و گفت خدای (آمون) ما را ترک کرده و دیگر ما را دوست نمیدارد زیرا مدتی است که تو برای معبد (آمون) هدیه نبردهای... من عقیده دارم که همین امروز هدیهای برای خدای دیگر ببریم تا اینکه بتوانیم از کمک خدای جدید بهرهمند شویم گفتم (کاپتا) تو فراموش کردهای که من دیگر چیزی ندارم که بتوانم بخدای دیگر تقدیم کنم و حتی تو که غلام من بودی بدیگری تعلق داری.
(کاپتا) پرسید این شخص کیست آیا یک مرد است یا یک زن؟ گفتم او یکزن میباشد همینکه (کاپتا) فهمید که صاحب جدید او یکزن است طوری ناله را سر داد که من مجبور شدم او را با عصا تهدید بسکوت نمایم. بعد گفت ای مادر برای چه روزی که من متولد شدم تو مرا با ریسمان نافم خفه نکردی که من زنده نمانم و این ناملایمات را تحمل نکنم؟ برای چه من یک غلام آفریده شدهام که بعد از این گرفتار یک زن بشوم برای این که زنها همواره بیرحمتر از مردها هستند آنهم زنی مثل این زن که همه چیز تو را از دستت گرفته و این زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که یک لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذای درست نخواهد داد و این در صورتی است که مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به یک معدنچی خواهد فروخت تا اینکه در معدن مشغول بکار شوم و بعد از چند روز من بر اثر کار معدن با سختی خواهم مرد بدون اینکه هیچ کس لاشه مرا مومیائی کند و قبری برای خوابیدن داشته باشم. (در قدیم کارگران حاضر نمیشدند که در معدن کار کنند و برای استخراج فلزات از غلامان که باجبار آنها را بکار وادار میداشتند استفاده مینمودند – مترجم).
من میدانستم که کاپتا درست میگوید و در خانه (نفر نفر نفر) جای سکونت پیرمردی چون او که بیش از یک چشم ندارد نیست و آن زن او را بدیگری خواهد فروخت و با (کاپتا) بدرفتاری خواهند کرد و او در اندک مدت از سختی زندگی جان خواهد سپرد. و از گریه غلام بگریه درآمدم ولی نمیدانستم که آیا بر او گریه میکنم یا بر خودم که همه چیزم را از دست داده بودم.
وقتی (کاپتا) دید که من گریه میکنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روی سرم گذاشت و گفت تمام اینها گناه من است که نمیدانستم ارباب من مثل یک پارچه آب ندیده ساده میباشد و از وضع زندگی اطلاع ندارد و نمیداند که یک مرد جوان شبها هنگامی که در خانه خود استراحت میکند باید یک زن جوان را در کنار خود بخواباند.
من هرگز یک مرد جوان مثل تو ندیدهام که نسبت به زنها اینطور بیاعتناء باشد و هیچ وقت اتفاق نیفتاد که تو از من بخواهی که بروم و یکی از زنهای جوان را که در خانههای عیاشی فراوان هستند اینجا برای تو بیاورم. یک مرد جوان که در امور مربوط بزنها تجربه ندارد مانند یک مشت علف خشک است و اولین زنی که به او میرسد چون تنور میباشد و همانطور که علف خشک را بمحض اینکه در تنور بیندازند آتش میگیرد، مرد جوان بیتجربه هم همین که به یک زن جوان رسید، آتش میگیرد و برای آن که بتواند از او برخوردار شود، همه چیز خود را فدا میکند و متوجه نیست چه ضرری بخویش میزند و تاسف میخورم که چرا تو از من در خصوص زنها پرسش نکردی تا اینکه من تو را راهنمائی نمایم و بتو بگویم که در دنیا یک زن وقتی مردی را دوست دارد که بداند که وی دارای نان و گوشت است و همین که مشاهده نمود که مردی گدا شد او را رها مینماید و دنبال مردی میرود که نان و گوشت داشته باشد. چرا با من مشورت نکردی که بتو بگویم مرد وقتیکه نزدیک یک زن میرود باید یک چوب با خود ببرد و بمحض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بکوبد.
اگر این احتیاط را نکند همان روز زن دستها و پاهای او را با طناب خواهد بست و دیگر مرد از چنگ آن زن رهائی نخواهد یافت مگر هنگامیکه گدا شود و آنوقت زن او را رها مینماید و هر قدر مرد محجوبتر باشد زودتر گرفتار زن میشود و زیادتر از او رنج و ضرر میبیند.
اگر تو بجای اینکه بخانه این زن بروی؟ هر شب یک زن را اینجا میآوردی و بامداد یک حلقه مس باو میبخشید و او را مرخص میکردی ما امروز گرفتار این بدبختی نمیشدیم.
غلام من مدتی صحبت کرد ولی من بصحبت او گوش نمیدادم برای اینکه نمیتوانستم فکر خود را از (نفر نفر نفر) دور کنم و هر چه غلام بمن میگفت از یک گوش من وارد میگردید و از گوش دیگر بیرون میرفت.
آن شب تا صبح بیش از ده مرتبه بیدار شدم و هر دفعه بعد از بیداری بیاد (نفر نفر نفر) میافتادم و خوشوقت بودم که روز بعد او را خواهم دید.
بقدری برای دیدار ان زن شتاب داشتم که روز بعد وقتی بخانه زن رفتم هنوز از خواب بیدار نشده بود و مثل گدایان بر درب خانه او نشستم تا اینکه از خواب بیدار شود.
وقتی وارد اطاقش گردیدم دیدم که کنیز وی مشغول مالش دادن بدن او میباشد همینکه مرا دید گفت (سینوهه) برای چه باعث کسالت من میشوی؟ گفتم من امروز آمدهام که با تو غذا بخورم و تفریح کنم و تو دیروز بمن وعده دادی که امروز را با من بگذرانی.
(نفر نفر نفر) خمیازهای کشید و گفت: تو دیروز بمن دروغ گفتی، گفتم چگونه بتو دروغ گفتم؟ زن گفت دیروز تو اظهار میکردی که غیر از خانه و غلام خود چیزی نداری در صورتی که من تحقیق کردم و دانستم پدر تو که نابینا شده و نمیتواند نویسندگی کند مهر خود را بتو داده و گفته است که تو باید خانه او را بفروشی.
(نفر نفر نفر) راست میگفت و پدرم که نابینا شده بود و نمیتوانست خط بنویسد مهر خود را بمن داد تا اینکه خانهاش را بفروشم. زیرا پدر و مادرم میخواستند که از شهر طبس خارج شوند و مزرعهای خریداری کنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت کند و همانجا بمانند تا اینکه زندگی را بدرود بگویند و در قبر خود جا بگیرند.
گفتم مقصود تو چیست؟ زن گفت تو یگانه فرزند پدرت هستی و پدرت دختر ندارد که بعد از مرگ او قسمت اعظم میراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهی برد. بنابراین حق داری که در زمان حیات پدرت خانة او را بمن منتقل کنی و او هم مهر خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است.
وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به (نفر نفر نفر) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعهای نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند.
(نفر نفر نفر) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه) بیا و روی سرم دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم.
زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میل داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم بمن منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروختهام.
گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو بمن وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی.
زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیروز و امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد بشرط اینکه اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول مردها اطمینان ندارم چون میدانم که آنها دروغگو هستند.
گفتم (نفر نفر نفر) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم. زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتب را بیاور و کار انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب بتو تعلق خواهم داشت.
من از خانه خارج شدم و یک مرتبه دیگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائی پدر و مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم.
هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمه تو میباشد و کاتب از در خارج شد.
آنوقت (نفر نفر نفر) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و آبجو آوردند و (نفر نفر نفر) گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
از آن موقع تا قدری قبل از غروب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد که سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید بتو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فرا نگرفتهای و فرا گرفتن آنها برای برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازشهای تو لذتی نخواهد برد.
وقتی آفتاب بجائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شدهام و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم. موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب فرا رسیده بود.
شرمندگی و پشیمانی وقتی شدید باشد گاهی از اوقات مانند تریاک خوابآور میشود و من در آن شب از شرم و پشیمانی فروش خانه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زیاد نوشیده بودم تا صبح بیدار نشدم.
در بامداد همینکه چشم گشودم بیاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نفر) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانه بمانم آنهم خانهای که میدانستم که دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانه گردیدم.
من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و از من چه میخواهی؟
گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی.
زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را بتو دادم و دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و فارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمند شدم هدیه ای را که امروز باید بدهم بتو تادیه خواهم کرد.
(نفر نفر نفر) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردند و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد.
ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشم که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم.
من کنار او نشستم و سر را روی سینه او نهادم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن است که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم.
بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیدهام که پدر و مادر تو دارای قبری میباشند که آن را ساخته و تزیین کردهاند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را بمن منتقل کنی. گفتم (نفر نفر نفر) این حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شوم که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبهکاران و غلامان به رود نیل بیندازند.
(نفر نفر نفر) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت میدهی که من خود را ارزان بفروشم؟
گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه بتو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار من بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب آمده و حاضر است که برای یکروز که نزد من بسر میبرد یکصد دین بمن طلای ناب بدهد. (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ یک گرم است).
آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی بمن داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی باید قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.
گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که باو بدهم. (هنگام ترجمه این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خانوادهای که من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دست داد و دچار فقر و نامیدی شد – مترجم).
آنوقت بمن گفت که از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلامان است و نمیتوان در آنجا تفریح کرد.
پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نفر) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تو را فریب دادم.
زیرا چون امروز هدیهای بمن دادهای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل بتو آموختم بکار ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم.
غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر من قرار میگیرند و مرا مسخره مینمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر) دادم که بتوانم یک روز دیگر با او بسر ببرم.
نمیدانم که آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوشیهائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست.
یکمرتبه متوجه گردیدم که روز باتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیرا شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر) من میل دارم امشب هم نزد تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟
گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون گرفتار خشم (آمون) شدهام.
زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من بتو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟
من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمده باید اینجا بیاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از اینهمه زر صرف نظر نمایم. باز اگر تو چیزی داشتی و بمن میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی.
آنگاه از کنار من برخاست که باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مانع از رفتن وی شوم و در آنموقع بر اثر آشامیدنیهائی که (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمیفهمیدم چه میگویم.
زن که دید من دستهای او را محکم گرفتهام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد که این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید که نتواند مقاومت نماید.
__________________
Borna66
09-15-2009, 04:51 PM
فصل نهم - گریهآورترین واقعه جوانی من(2)
غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند.
وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هر چه باو گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست بزور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هم او را از خانه بیرون کردیم.
من این حرفها را در حال نیمه اغماء میشنیدم و بقدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون آلود بخواب رفتم.
صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابهها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر میکرد و مستی شراب از روحم رفته بود.
ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم.
براه افتادم و خود را بکنار نیل رسانیدم و در آنجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم.
مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر بمن نرسید.
بعد از سه روز بشهر برگشتم و بخانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشته شده و این موضوع نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند.
غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید بگریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خود را بتو میدادم که تو را از بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند.
گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟
(کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و خانه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست که آیا خود مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خوردند و به حیات خویش خاتمه دادند ولی تو میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری.
گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامیداشت من دیدم که پدر تو اینجا آمد.
پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تو را ببینند و من متوجه شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود.
آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ بخانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفتهاند که آنها باید فوری خانه را تخلیه نمایند و گرنه هر دو را بیرون خواهند کرد.
پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پسر شما این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود.
پدرت از من میخواست که بتو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟
آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده که من بتوانم بوسیه کاتب نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه بدست پسرم برسد.
من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای من نفرستاد غلام گفت نه.
قلب من در سینهام از سنگ سنگینتر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه نقره و مس پس انداز داری بیاور و بمن بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مردهاند من برای مومیائی کردن آنها یک ذره فلز ندارم.
اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد.
(کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم.
لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست که کسی مواظب او نباشد سنگی را در باغچه برداشت و از زیر آن کهنهای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بود بمن داد و گفت: ای ارباب عزیزم این نقره و مس که بتو میدهم صرفه جوئی یک عمر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا) من چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد.
من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد.
وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسایهها جمع شدهاند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سفالین بزرگ هنوز آتش دارد.
فهمیدم که پدر و مادرم بوسیله ذغال خودکشی کردهاند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زدهاند و چون درهای اطاق بسته بوده فوت کردهاند.
پارچهای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغدار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را به (دارالممات) برساند.
در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنها را در آب نمک بیاندازیم.
من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمیپذیرفتند.
تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلی نفوذ داشت ضمانت کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یکمرتبه یا بتدریج تادیه نمایم.
بعد از آن یک حلقه طناب بپای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند که با مردههای دیگر اشتباه نشوند و آنها را در حوض آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند.
من وقتی مطمئن شدم که جنازهها در آب نمک جا گرفته بخانه برگشتم تا پارچهای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در آن پیچیده بودم بخانه برگردانم.
زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آنرا ضبط میکردم دزدی میشد.
هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشه کوچه نزدیک دکان نانوائی مینشست و کاغد مینوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه.
من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامه را پدرت برای تو نوشته و توصیه کرد وقتی که تو آمدی من بتو بدهم.
من نامه را گشودم و چنین خواندم: (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان بهتر که ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم تو وقتی بخانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانه ما آخرین دورههای عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایان مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما با خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که ما بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد).
وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشمهای من تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را بتو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنه خود را بتو واگذار نمایم.
نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گرانبها و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پدر و مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد از این که هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود.
ولی اکنون که تو نیم تنه خود را بمن دادهای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانههای تو خواهد تابید و بدنت را مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد.
گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مرا بردار و در فکر من مباش.
وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یک کارگر عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم باتمام برسد.
استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم من میل دارم که شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را بشاگردی خود بپذیرم ولی تو که فارغ التحصیل دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی.
گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابت کنم و کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم. (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعه من میشنوم یکمرد بدبخت شده میفهمم که یکزن او را بدبخت کرده است.
من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پستترین کارگران آن موسسه مشغول مومیائی کردن اجساد بودم، کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیستم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیفترین کارها را بمن واگذار مینمودند تا باین وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند.
من هم از ناچاری دستورهای آنانرا به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم.
بدست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و رودهها و قلب و ریه و کبد و سایر اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نیهای پر از روغن بطوری که در دارالممات هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم.
آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینی خارج کردم و درون جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم – مترجم).
پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی میبردم برای پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسودهتر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این که نخستین کسی است که توانست دندان مصنوعی را از مادهای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجود داشته فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج نبودند – مترجم).
ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغنها و داروها و پارچههای خانه مرگ را ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلام... در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و با قطع های مس که در ازای مزد بمن میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کردن جنازه های پدر و مادرم تمام شد.
در گرم خانه تمام روغنهای موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید.
وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم که جنازهها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم که وزن بدن پدر و مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است.
در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بیتربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر چه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند.
وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم.
روزی که میخواستم از خانه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفرت دارند با ما رقابت نمیکنند ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکند نباید بکاری کوچک بسازد.
دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و از دارلممات خارج شدم.
مردم درکوچهها از من دور میشدند و بینی خود را میگرفتند که بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی دارلممات از من بمشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.
طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب، از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود.
من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی ورود به وادی السلاطین امکان داشت.
وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.
هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکه نگهبانان و مردم میدانند که کاهنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هر کس بخواهد وارد مقبره یک فرعون شود خواهد مرد.
من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولی تصور مینمایم که کاهنین مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کردند، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود میآلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببرد بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.
ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا استقبال میکردم و بخود میگفتم اگر من بتوانم قبری برای پدر و مادرم بدست بیاورم مردن من اهمیت ندارد.
عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.
هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشهر برگشتم و یک کلنگ برای کندن زمین خریداری نمودم.
وقتی به وادی السلاطین رسیدم نیمی از شب میگذشت و با اینکه میدیدم که مارها از لای
بوتهها عبور میکنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمناک نشدم زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.
من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدند و مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خود را بدوش گرفته دربین قبور فراعنه بحرکت در آمدهام.
مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبرهای بودم که بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فوراً نگهبانان متوجه خواهند شدکه مردهای را درقبر فرعون دفن کردهاند.
من از مرگ نمیترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خود قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد.
وقتی متوجه شدم که نمیتوانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبرهها بیرون در بوسیله کلنگی که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاکها وسیلهای غیر از دستهای خود نداشتم و دستهایم بر اثر برخورد با سنگ ریزهها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمیدادم.
آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفرهای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفره نهادم و روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت.
آنوقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که والدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هستند در دنیای دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود. زیرا پیوسته با فرعون بسر میبردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهند نمود.
هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کردهاند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به قبر میبردهاند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.
گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحافظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشههای شما برای همیشه باقی بماند.
وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم.
تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شد از خواب بیدار شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هستند و زنهای رختشوی کنار رودخانه صحبت میکنند و بکار مشغول میباشند.
بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقدری اندوهگین بودم که جسم خود را احساس نمیکردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل میداد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم که به مصرف خرید نان و آبجو برسانم.
از بدن من بوی مکروه درالممات بمشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم. من با آن وضع رقتآور نمیتوانستم بدوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند میفهمیدند که گرفتار لعنت خدایی شدهام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و مادر حتی قبر آنها را برای یکزن فروختهام و من نمیتوانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم.
در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت میکند. بقدری قیافه آن مرد وحشتآور بود که من بدواً فکر نکردم که انسان است زیرا بجای بینی یک سوراخ وسیع وسط صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم میگردید که گوشهایش را بریدهاند.
آنمرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شدهام پرسید این چیست که در مشت بسته خود داری؟
من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده که من دارای اقبال شوم زیرا احتیاج بشانس دارم و شنیدهام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد.
گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد.
آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون میبینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گوی یک حلقه نقره بتو بدهم.
بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمیفروشم.
آنمرد گفت تو فراموش کردهای که اگر من میخواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تو در خواب بودی تو را بقتل میرساندم و گوی تو را میربودم.
گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو را بریدند تو را برای کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریختهای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان میکنند تا اینکه بمیری.
مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا میآیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار میکردند آزاد شدند؟
گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تازه بر تخت سلطنت نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کسانیکه آزاد هستند در معدن کار میکنند و مزد میگیرند.
حدس زدم که آنمرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جوان و جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است.
مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و بهمین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو را بقتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی.
ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معادن آزاد کرده و آیا متوجه نیست که محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.
Borna66
09-15-2009, 04:52 PM
فصل نهم - گریهآورترین واقعه جوانی من(3)
تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمینماید برای اینکه یکمرتبه امور معدن تعطیل میشود و دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هستند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنههای بزرگ خواهد شد.
مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه است.
پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را که در معادن کار میکردند آزاد نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم کردند و در معدن بکار واداشتند ولی در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.
در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا مینگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من بمشام میرسید ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.
و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مرا کتک میزدند و بدن من مجروح میشد و من بخدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس از من مواظبت نمینمود.
من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چون نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت بتو کردند چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.
آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشستهام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در خانه و آبجو در کوزهام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی میکرد و اینمرد آنقدر مزرعه داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهای بیابان فزونی میگرفت ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمرد با آنهمه مزارع و گاوها چشم بمزرعه کوچک من دوخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانهتراشی میکرد و هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین میآمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند من حیرت زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قسمتی از زمین مرا منظم بزمین او نمودهاند معهذا من مقاوم میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.
در خلال آن احوال خدایان بمن پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و بمحض اینکه (آنوکیس) دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را بمن بده و من دیگر با تو کاری ندارم.
من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری بمن کمک نماید از دادن دختر خود باو امتناع کردم تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دین خود را تادیه نکرده ام.
من بخدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد که بمن غله وام داده و در همین روز در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستند که مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خود نداشتم و چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.
آنوقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و بمعدن فرستادند و آنمرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.
ده سال من در معدن مشغول کار بودم تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی بخانه و مزرعه خود مراجعت نمودم دیدم که اثری از آنها وجود ندارد و دختر کوچک من هم که خواهر (آنوکیس) بود ناپدید شده و میگویند که در طبس در خانهای به عنوان خدمتکار مشغول به کار است.
(آنوکیس) هنگامی که من در معدن کار میکردم مرد، و او را در شهر اموات دفن کردند ولی من خیلی میل دارم که بروم و بفهمم که روی قبر او چه نوشته شده زیرا بطور قطع جنایات اینمرد را روی قبرش نوشتهاند ولی چون سواد ندارم نمیتوانم نوشته قبر او را بخوانم.
گفتم من دارای سواد هستم و میتوانم که نوشته قبر او را بخوانم و اگر میل داری میتوانم با تو به شهر اموات بیایم و هر چه روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.
مرد گفت امیدوارم که جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من بکنی خوشوقت خواهم شد.
گفتم من با میل حاضرم که با تو بشهر اموات بیایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمیدانی که ما را با این وضع، بشهر اموات راه نمیدهند.
مرد بینی بریده گفت من فهمیدم که تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع میداشتی میدانستی که فرعون جدید بعد از اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بودهاند حق دارند که بشهر اموات بروند و مردگان خود را ملاقات نمایند.
من و مرد بینی بریده براه افتادیم تا اینکه بشهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد که نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و میوه و یک سبو شراب نهادهاند مرد بینی بریده قدری شراب نوشید و بمن خورانید و درخواست کرد که من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندم:
(من که آنوکیس هستم، گندم کاشتم و درخت غرس کردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زیرا از خدایان میترسیدم و خمس محصول خود را بخدایان میدادم و رود نیل نسبت بمن مساعدت کرد و پیوسته به مزارع من آب رسانید و هیچکس در مزارع من گرسنه نماند و در مجاورت کشتزارهای من نیز هیچکس دچار گرسنگی نشد زیرا در سالهائی که محصول خوب نبود من به همه آنها کمک میکردم و به آنها غله میدادم. من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم و در صدد بر نمیآمدم که طلب خود را از زنهای بیوه که شوهرشان بمن مدیون بودند دریافت نمایم و هر دفعه که مردی فوت میکرد من برای اینکه زن بیوه او را نیازارم از طلب خود صرفنظر میکردم. این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند، اگر گاو کسی ناپدید میشد من باو یک گاو سالم و چاق بعوض گاوی که از دست داده بود میبخشیدم من در زمان حیات مانع از این بودم که مهندسین اراضی زراعی را بناحق اندازهگیری کنند و زمین یکی را بدیگری بدهند، این است کارهائی که من (آنوکیس) کردهام تا اینکه خدایان از من راضی باشند و در سفری دراز که بعد از مرگ در پیش دارم با من مساعدت نمایند).
وقتی که من خواندن کتیبه را باتمام رسانیدم مردبینی بریده بگریه در آمد.
از او پرسیدم برای چه گریه میکنی؟ گفت برای اینکه میدانم که در مورد (آنوکیس) اشتباهی بزرگ کردهام چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمینوشتند زیرا هر چیز نوشته شده راست و درست میباشد و تا دنیا باقی است مردم این کتیبه را روی قبر او خواهند خواند و چون جنازه یک مرد خوب هرگز از بین نمیرود، او زنده خواهد ماند ولی من بعد از مرگ باقی نمیمانم، برای اینکه لاشه تبهکاران را برود نیل میاندازند و آب آنرا بدریا میبرد و لاشه من طعمه جانوران دریا میشود.
من از این حرف مرد بینیبریده حیرت کردم و آنوقت متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمیرود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافهپرستی مردم استفاده کرد هزارها سال است که کاهنین مصری باستناد نوشتههای کتاب اموات که خودشان آن را نوشتهاند ولی میگویند از طرف خدایان نازل شده، مردم را برده خود کردهاند و تمام مزایای مصر از آنهاست و برای اینکه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود میگویند هر کلمه از کتاب اموات، علاوه بر اینکه در زمین نوشته شده در آسمان هم نزد خدایان تحریر گردیده و محفوظ است و هرگز از بین نخواهد رفت.
و نیز برای اینکه عقیده مردم نسبت به کتاب اموات تغییر نکند، این طور جلوه دادهاند که هر نوشتهای بدلیل اینکه نوشته شده درست است و طوری این عقیده در مردم رسوخ یافته که مردی چون آن موجود بدبخت که گوش و بینی ندارد با اینکه بر اثر خصومت و سوءنیت (آنوکیس) محبوس شد و ده سال در معدن بسر برد وقتی میبیند که روی قبر (آنوکیس) این مطالب نوشته شده، تصور مینماید که حقیقت دارد و او اشتباه میکرد که (آنوکیس) را مردی بیرحم و ظالم میدانست.
مرد گوش بریده اشک چشم پاک کرد و گوشت و میوهای را که آنجا بود جلو کشید و بمن گفت بخور و شکم را سیر کن. زیرا چون امروز روز آزادی غلامان معدن است و ما را بشهر اموات راه میدهند میتوانیم از این اغذیه تناول نمائیم.
بعد از اینکه بر اثر خوردن گوشت و میوه و شراب به نشاط آمد خطاب به قبر گفت (آنوکیس) بطوریکه روی قبر تو نوشته شده تو مردی خوب بودی و سزاوار است که اکنون قسمتی از ظروف زرین و سیمین و مسین را که درون قبر تو میباشد بمن بدهی و من امشب خواهم آمد و این ظروف را از تو دریافت خواهم کرد.
من با وحشت بانگ زدم ای مرد چه میخواهی بکنی؟ و آیا قصد داری که امشب اینجا بیائی و بمقبره اینمرد دستبرد بزنی، مگر نمیدانی که هیچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره یکمرد نیست و این گناه را خدایان نخواهند بخشود.
مرد بینیبریده گفت برای چه مهمل میگوئی، مگر خود تو روی قبر او نخواندی که (آنوکیس) چقدر نیکوکار است و اینمرد که همواره طبق دستور خدایان رفتار کرده، هیچ راضی نیست که مدیون من باشد و اگر وی زنده بود خود طلب مرا میپرداخت زیرا تردیدی وجود ندارد که او خانه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب کرد و خانه مرا ضمیمه ملک خود نمود و زن و فرزندان مرا فروختند و دختر کوچکم را چون کنیزی به خدمت گرفت و بنابراین (آنوکیس)که بمن بدهکار است با شعف قرض خود را خواهد پرداخت و من امشب برای دریافت طلب خویش میآیم و تو هم میتوانی با من بیائی و سهمی ببری زیرا چون او باید طلب مرا بدهد و آنچه من از او دریافت میکنم حلال است میتوانم که قسمتی از اموال خود را پس از اینکه از وی دریافت نمودم بتو بدهم تا اینکه تو خود آنها را از درون مقبره برداری.
آزادی غلامانی که در معدن کار میکردند و اینکه غلامان مجاز بودند که وارد شهر اموات شوند بکلی انضباط شهر اموات را از بین برد و شهری که از شهر زندگان بیشتر مورد مواظبت قرار میگرفت در آن شب، عرصه چپاول گردید.
غلام بین بریده و من وارد مقبره (آنوکیس) شدیم و هر چه توانستیم از ظروف سیمین و زرین و مسین مقبره بردیم و غلام آزاد شده میگفت که آنچه من میبرم حق خودم میباشد و عمل من سرقت نیست.
هنگامیکه زر و سیم و مس را از شهر اموات منتقل میکردیم دیدیم که تمام نگهبانان شهر اموات که وظیفه آنها جلوگیری از سارقین بود مانند غلامان آزاد شده، شروع به چپاول کردهاند و هنگامیکه بساحل نیل رسیدیم هنوز در شهر اموات چپاول ادامه داشت.
بازگشت ما بساحل نیل مواجه با موقعی شد که روز دمید و در آن موقع عدهای از سوداگران سوریه در آن طرف رودخانه، منتظر بودند که اشیاء غارت شده را از سارقین خریداری نمایند.
آنچه ما آورده بودیم از طرف یک سوداگر سوریه به چهارصد (دین) از ما خریداری شد.
از این زر، دویست (دین) بمن رسید و بقیه را غلام بینیبریده تصاحب کرد و گفت برای تحصیل زر و سیم، راهی آسان پیدا کردیم زیرا اگر ما مدت پنجسال در اسکلههای نیل بار حمل مینمودیم نمیتوانستیم که اینهمه زر و سیم بدست بیاوریم.
بعد از اینکه زر را تقسیم کردیم از هم جدا شدیم و غلام بیک طرف رفت و من بطرف دیگر.
برای اینکه بو را از خود دور کنم مقداری کافور و بیخک (بیخک ریشه یکنوع گیاه است که وقتی آنرا صلابه کردند مثل صابون کف میکند و انسان را تمیز مینماید – مترجم) خریداری کردم و در کنار نیل خود را شستم بطوریکه بوی خانه مرگ بکلی از من دور شد و دیگر مردم از من دوری نمیکردند.
بعد از آن لباسی خریداری نمودم و بیک دکه رفتم که غذا صرف کنم و هنگامیکه مشغول صرف غذا بودم از شهر اموات، صدای غوغا بگوشم رسید و دیدم که نفیر میزنند و ارابههای جنگی بحرکت در آمدهاند.
از کسانیکه مطلعتر بودند پرسیدم چه خبر است و آنها گفتند که نیزهداران مخصوص، که گارد فرعون هستند مامور شدهاند که غلامان آزاد شده را سرکوبی نمایند که بیش از این شهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.
آن روز قبل از اینکه خورشید غروب کند بیش از یکصد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن کار میکردند از پا، از دیوارهای شهر طبس سرنگون آویختند و بقتل رسانیدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.
آن شب من در یک خانه عمومی بسر بردم و منظورم این بود که قدری تفریح کنم ولی هیچ یک از زنهای خانه عمومی را خواهر خود ننمودم.
بعد از خروج از خانه عمومی بیک مهمانخانه رفتم و خوابیدم و بامداد روز بعد بسوی خانه سابق خود روان شدم تا اینکه طلب (کاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشکر نمایم زیرا اگر وی اندک پسانداز خود را بمن نمیداد من نمیتوانستم که جنازه پدر و مادرم را به دارالممات برسانم.
(کاپتا) وقتی مرا دید بگریه افتاد و گفت ای ارباب من، تصور میکردم که تو مردهای زیرا بخود میگفتم که اگر زنده باشد میآید تا اینکه باز از من سیم و مس بگیرد. زیرا او یکمرتبه از من سیم و مس گرفت و کسیکه یکبار بدیگری فلز داد تا زنده است باید باو فلز بدهد.
و من با اینکه فکر میکردم تو مردهای احتیاط از دست نمیدادم و برای کمک بتو از ارباب جدید خود و مادرش (که خدایان لاشه او را متلاشی نمایند) میدزدیدم و مادر او هم پیوسته با چوب مرا میزد و بتازگی تهدید کرده مرا بفروشد و بهمین جهت چون تو آمدهای خوب است که من و تو از اینجا بگریزیم و بجائی برویم که دور از این تمساح باشیم.
من در ادای جواب تردید کردم و او گفت ارباب من اگر برای هزینه زندگی اضطراب داری من مقداری فلز دارم و متیوانیم آن را بمصرف برسانیم و وقتی که فلز باتمام رسید من کار خواهم کرد و نمیگذارم که تو گرسته بمانی مشروط بر اینکه مرا از چنگ این زن که یک تمساح است و پسر ابله او نجات بدهی.
گفتم (کاپتا) من امروز برای این اینجا آمدم که دین خود را بتو بپردازم زیرا میدانم آنچه تو بمن دادی مجموع پسانداز تو در مدت چند سال بود. آنگاه مقداری فلز خیلی بیش از میزان فلزی که کاپتا بمن داده بود در دست او نهادم و او که فلزات مزبور را دید از وجد برقص در آمد ولی بعد متوجه شد که رقصیدن برای مردی چون او سالخورده خوب نیست.
پس از اینکه از رقص باز ایستاد گفت ارباب من، پس از اینکه فلزات خود را بتو دادم گریستم زیرا فکر میکردم که تو دیگر فلزات مرا پس نخواهی داد ولی از من گله نداشته باش زیرا کسیکه یکعمر غلام بوده دارای قوت قلب نیست و نمیتواند که فلزات خود را بدیگری، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.
گفتم (کاپتا) علاوه بر اینکه من طلب تو را تادیه کردم بجبران اینکه تو نسبت بمن خوبی نمودی تو را از اربابت خریداری و آزاد خواهم کرد.
(کاپتا) گفت تو اگر مرا خریداری و آزاد کنی من هیچ جا ندارم که بآنجا بروم و کسی که یکعمر غلام بوده نمیتواند بآزادی زندگی کند من غلامی هستم یک چشم که باید پیوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب بیک گوسفند یک چشم شباهت دارم که فاقد چوپان باشد و من بتو اندرز میدهم که بیجهت فلز خود را برای خریداری من دور نریز زیرا من از آن تو هستم و تو میتوانی که مرا با خویش ببری.
بعد با یگانه چشم خود چشمکی زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتیاط از دست نمیدادم هر روز راجع بحرکت کشتیها از این جا کسب اطلاع میکردم و میدانم که در این زمان یک کشتی از اینجا بطرف ازمیر میرود و ما متیوانیم که سوار این کشتی شویم و خود را به ازمیر برسانیم و یگانه اشکالی که وجود دارد این است که قبل از حرکت باید هدیهای به خدایان بدهیم تا اینکه سالم بمقصد برسیم و من بعد از اینکه (آمون) سلب اعتقاد کردم هنوز یک خدای دیگر کشف ننمودهام که باو هدیه بدهم.
من از اشخاص پرسیدم که آیا ممکن است راهنمائی نمایند و خدائی را بمن نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و باو هدیه بدهم و آنها گفتند که خدای فرعون بنام (آتون) را بپرست پرسیدم این خدا با چه زندگی و خدائی میکند؟ بمن جواب دادند که خدای (آتون) بوسیلة حقیقت زندگی و خدائی میکند و من فهمیدم که این خدا بدرد من نمیخورد زیرا خدائی که بخواهد با حقیقت زندگی و خدائی کند بطور حتم یک خدای ساده و بیاطلاع است و گرنه میفهمید که حقیقت چیزی است که هرگز قابل اجرا نمیباشد و اکنون ارباب من آیا تو میتوانی بمن بگوئی که کدام خدا را بپرستم.
من گوی خود را که مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدینم پیدا کرده بودم باو دادم و گفتم این خدا را بپرست.
(کاپتا) پرسید این چیست؟ گفتم فرعون باین خدا اعتقاد داشت و تصور مینمود که سعادت میآورد و من هم از لحظهایکه آن را بدست آوردهام حس میکنم که بطرف سعادت میروم زیرا دارای زر شدم و اگر تو این گوی را نگاهداری تصور میکنم که نیکبخت خواهی شد و من هم از نیکبختی تو استفاده خواهم کرد. بنابراین در حالیکه این گوی را داری لباس خود را عوض کن و لباسی مانند سکنه سوریه بپوش تا با این کشتی که میگوئی آماده حرکت است برویم و من فکر میکنم که گفته تو دایر بر اینکه من نباید پول خود را برای خرید تو دور بریزم درست است زیرا از اینجا تا ازمیر ما خرج داریم و بعد از ورود به ازمیر هم باید قدری فلز داشته باشیم که خرج کنیم تا اینکه من شروع به طبابت نمایم و باید بتو بگویم که من نیز عجله دارم که زودتر از شهر طبس بروم برای اینکه وقتی در کوچههای طبس قدم بر میدارم مثل این است که هر کس که مرا میبیند بمن ناسزا میگوید و من بعد از اینکه از این شهر رفتم هرگز به طبس مراجعت نخواهم کرد.
(کاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع به آینده تصمیم قطعی نگیر برای اینکه تو نمیدانی که در آینده چه خواهد شد و چه وقایع پیش خواهد آمد و لذا از امروز، تصمیم عدم مراجعت بشهر طبس را نگیر زیرا ممکن است که روزی از این مراجعت سود فراوان ببری.
از آن گذشته هر کس با آب نیل رفع تشنگی کرد نمیتواند پیوسته با آبهای دیگر خود را سیرآب نماید و نیل او را بسوی خود میکشاند. من نمیدانم که تو در اینجا مرتکب چه عمل شدهای که اینطور از طبس نفرت حاصل کردهای ولی تصمیم تو را برای رفتن از طبس یک کار عاقلانه میدانم. سینوهه، من بتو اطمینان میدهم که این عمل را هر چه باشد فراموش خواهی کرد زیرا جوان هستی و جوان بعد از چندین سال وقایع گذشته را فراموش مینماید و اشخاص پیر هم اگر مانند جوانها عمر طولانی میکردند وقایع گذشته را فراموش مینمودند، ولی چون عمر آنها طولانی نمیشود فرصت فراموش کردن حوادث گذشته بدستشان نمیرسد. هر عمل که از انسان سر میزند، مانند سنگی است که بدریا بیندازند. این سنگ بعد از اینکه در آب افتاد صدائی بزرگ ایجاد میکند و آب را بتلاطم در میآورد و انسان فکر مینماید که هرگز اثر آن هیجان و تلاطم از بین نمیرود ولی بعد از چند لحظه آب آرام میشود بطوری که انسان بخود میگوید اصلاً سنگی در این آب نیفتاده و گرنه اینطور آرام نبود.
تو نیز بعد از چند سال بکلی این واقعه را که برای تو در این شهر اتفاق افتاده فراموش خواهی کرد و با ثروت و قدرت به طبس مراجعت خواهی نمود و اگر تا آنموقع اسم من در طومار غلامان فراری باشد تو خواهی توانست مرا مورد حمایت قرار بدهی و نگذاری که مرا اذیت کنند.
گفتم من هر موقع که قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم که تو را مورد حمایت قرار بدهم ولی من از این جهت از طبس میروم که دیگر باینجا برنگردم.
در اینموقع مادر اربابش (کاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن بمن گفت در خم کوچه منتظر من باش و من فوری خواهم آمد.
من از مقابل درب خانه دور شدم و در خم کوچه بانتظار (کاپتا) ایستادم. طولی نکشید که (کاپتا) در حالی که زنبیلی در دست و باشلوقی روی سر داشت آمد و من دیدم که در دست دیگر او چند حلقه مس دیده میشود و حلقهها را بمن نشان داد و گفت این زن که مادر تمام تمساحها میباشد مرا برای خرید به بازار فرستاده ولی من برای او چیزی نخواهم خرید زیرا آنچه از اثاث خصوصیام را که قابل حمل و مورد احتیاج بود، برداشته در این زنبیل نهادهام که از اینجا برویم و این حلقههای مس هم بر سرمایه ما برای تامین هزینه مسافرت خواهد افزود.
من دیدم که (کاپتا) در زنبیل خود لباس و یک موی عاریه دارد و وقتی از حدود خانه دور شدیم و به کنار نیل رسیدیم در آنجا لباس خود را عوض کرد و موی عاریه بر سر نهاد.
من برای او یک چوب تراشیده خریداری کردم زیرا دیده بودم که خدمه اشخاص بزرگ چوب بدست میگیرند و سپس به اسکله کشتیهای سوریه نزدیک شدیم و من دیدم که یک کشتی سریانی در شرف حرکت است.
ناخدای آن کشتی هم اهل سوریه بود و وقتی دانست که من طبیب هستم و عازم ازمیر میباشم با خرسندی من و (کاپتا) را پذیرفت برای اینکه در کشتی او عدهای از جاشوان مریض بودند و امیدواری داشت که من در راه آنها را معالجه نمایم.
معلوم شد که گوی موصوف برای ما سعادتبخش بوده زیرا کارهای ما سهل شد و ما میتوانستیم براحتی سفر نمائیم و (کاپتا) که اثر گوی را دید مثل یک خدای حقیقی شروع به پرستش آن کرد.
Borna66
09-15-2009, 04:54 PM
فصل دهم - یک بیماری ساری و ناشناس(1)
کشتی بحرکت در آمد و ما مدت بیست و چهار روز روی رود نیل شناوری کردیم تا اینکه بدریا رسیدیم در این بیست و چهار روز از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گلههای فراوان گذشتیم ولی من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نمیبردم زیرا عجله داشتم که زودتر از آن کشور بروم و خود را بجائی برسانم که مرا در آنجا نشناسند.
وقتی از نیل خارج شدیم کشتی وارد دریا شد و دیگر (کاپتا) نمیتوانست دو ساحل نیل را ببیند مضطرب گردید و بمن گفت که آیا بهتر نیست که از کشتی پیاده شویم و از راه خشکی خود را به ازمیر برسانیم من باو گفتم که در راه خشکی راهزنان هستند و هرچه داریم از ما خواهند گرفت و ممکن است که ما را بقتل برسانند.
جاشوان کشتی وقتی دریای وسیع را دیدند طبق عادت خود صورت را با سنگهای تیز خراشیدند تا اینکه خدایان را با خود دوست کنند و به سلامت به مقصد برسند.
مسافرین کشتی که اکثر اهل سوریه بودند از مشاهده این منظره بوحشت افتادند و مصریهائی هم که با آن کشتی مسافرت میکردند، متوحش شدند.
مصریها از خدای (آمون) درخواست کمک میکردند و سریانیها از خدای (بعل) کمک میخواستند (کاپتا) هم خدای خود را بیرون آورد و مقابل آن گریست و برای اینکه دریا را با خود دوست کند یک حلقه مس بدریا انداخت ولی برای فلز خود بسیار متاسف شد.
این وقایع قدری ادامه داشت تا اینکه پاروزنها که تا آنموقع در رود نیل و دریا، پارو میزدند دست از پاروها برداشتند و کشتی برای ادامه حرکت شراع افراشت.
آنوقت همه چیز آرام شد و دیگر جاشوان صورتهای خود را مجروح نکردند و مسافرین خدایان را صدا نزدند ولی بعد از اینکه شراع افراشته شد و کشتی سرعت گرفت گرفتار حرکات امواج دریا گردید.
(کاپتا) وقتی میدید که کشتی آنطور تکان میخورد وحشت کرد و یکی از طنابهای کشتی را محکم گرفت و بعد از چند لحظه با ناله بمن گفت که طوری معده او بالا میاید مثل اینکه نزدیک است از دهانش خارج شود و بطور حتم خواهد مرد.
(کاپتا) که تصور میکرد خواهد مرد بمن گفت ارباب من از تو رنجش ندارم برای اینکه تو مرا باینجا نیاوردی بلکه خود من بودم که بتو گفتم که باید از طبس خارج شد و به شهرهای دیگر رفت.
وقتی که من مردم جنازه مرا بدریا بینداز برای اینکه آب دریا شور است و مانند حوضهای شور دارالممات مانع از متلاشی شدن جنازه من خواهد شد.
جاشوان کشتی نظر باینکه زبان مصری را میفهمیدند وقتی این حرف را شنیدند خندیدند و باو گفتند ای مرد یک چشم، در این دریا جانورانی وجود دارد که دندانهای آنها از دندانهای تمساح بزرگتر و تیزتر است و قبل از اینکه جنازه تو به ته دریا برسد تو را قطعه قطعه میکنند و میبلعند.
کاپتا که متوجه شد جنازه او در آب شور دریا باقی نخواهد ماند و بکام جانوران خواهد رفت بعد از شنیدن این حرف گریست.
چند لحظه دیگر غلام سابق من به تهوع افتاد و بعد از او مسافرین کشتی چه مصری چه سریانی گرفتار تهوع شدند و آنچه در معده داشتند بیرون آمد و رنگ آنها تیره و آنگاه شبیه به سبز شد.
من از مشاهده بیماری دسته جمعی آنها حیرت کردم زیرا در دارالحیات استادان ما، این بیماری را بما نگفته بودند و من نمیدانستم بیماری مزبور چیست، بیماریهای ساری که یکمرتبه عدهای زیاد را مریض میکنند معروف است و تمام اطبای فارغالتحصیل طبس از آن اطلاع دارند.
هزارها سال است که این بیماریها شناخته شده و وسیله مداوای آنها فراهم گردیده و علائم بیماری معلوم و مشخص میباشد ولی بیماری مزبور به هیچیک از بیماریهایی ساری شباهتی نداشت و من فکر میکردم که اگر تمام اطبای سلطنتی مصر جمع شوند نمیتوانند آن بیماری واگیر را که یکمرتبه به تمام مسافرین چیره شد بشناسند.
بیماری مزبور نه وبا بود و نه طاعون و نه آبله برای اینکه در هر سه بیماری مریض تب میکند ولی آنهائیکه استفراغ میکردند تب نداشتند و از سردرد نمینالیدند.
من دهان آنها را بوئیدم که بدانم آیا مثل بیماری وبا از دهان آنها بوی کریه استشمام میشود ولی بوی مکروه نشنیدم و کشاله ران آنها را معاینه کردم که بدانم آیا مثل مرض طاعون از کنار ران آنها غدهای بیرون آمده ولی غدهای ندیدم و در سطح بدن هم تاولهای مخصوص آبله بنظر نمیرسید و در بین تمام آنهائی که استفراغ میکردند حتی یک نفر تب نداشت.
متحیر بودم که این چه بیماری مرموز است که علائم آن در هیچیک از کتابهای قدیم نوشته نشده و با وحشت نزد ناخدا رفتم و باو گفتم که در کشتی تو یکمرض خوفناک بوجود آمده که تا امروز بدون سابقه بوده زیرا من که طبیب مصری و فارغالتحصیل مدرسه دارالحیات هستم از اینمرض اطلاع ندارم و بتو میگویم که فوری بطرف ساحل برو تا اینکه بیماران را بخشکی منتقل کنیم.
ناخدا گفت مگر تو تا امروز در دریا مسافرت نکردهای؟
گفتم نه...
ناخدا گفت اینمرض که یک طبیب مصری مثل تو از آن بدون اطلاع است مرض دریا میباشد و علت بروز اینمرض، پرخوری است و در این کشتی مسافرینی که مایل باشند بخرج شرکت سریانی که صاحب این کشتی است غذا میخورند و غذای آنها جزو کرایه کشتی منظور میشود ولی تو، سینوهه، وقتی وارد این کشتی شدی گفتی که بخرج خود غذا خواهی خورد و بهمین جهت در صرف غذا امساک میکنی و لذا اکنون که همه بیمار هستند تو سالم میباشی ولی اینها که میدانند غذا را بخرج کشتی میخورند تا بتوانند شکم را پر ازغذا مینمایند تا بتصور خودشان فریب نخورده باشند و تا وقتی روی نیل حرکت میکردیم پرخوری اینها ضرری نداشت زیرا نیل رودخانه است و موج ندارد ولی اکنون که وارد دریا شدهایم اینها بعد از هر وعده غذای زیاد گرفتار همین مرض میشوند و آنچه در معده جا دادهاند بر اثر تهوع بیرون میریزد و این تهوع هم ناشی از تکان کشتی است که آنهم بر اثر حرکت امواج است.
گفتم چرا در این هوای طوفانی کشتیرانی میکنید تا اینکه مسافرین شما اینطور مریض شوند؟
ناخدا گفت این هوا طوفانی نیست بلکه بهترین هوا برای کشتیرانی میباشد چون تا باد نوزد نمیتوان از بادبان استفاده کرد.
بعد افزود سینوهه، با اینکه تو یک طبیب مصری هستی این علم طب را از من فرا بگیر که علاج مرض دریا فقط غذا نخوردن است و اگر مسافر کشتی غذا نخورد گرفتار این مرض نمیشود گفتم آیا اینها که مریض شدهاند خواهند مرد، ناخدا گفت وقتی کشتی بساحل رسید و اینها از کشتی پیاده شدند از تمام کسانیکه در ساحل هستند سالمتر خواهند بود زیرا سنگینی معده آنها بر اثر تهوعهای پیاپی از بین رفته است و مرض دریا وقتی ادامه دارد که کشتی در دریا حرکت میکند و همین که بساحل رسید این مرض رفع میشود.
در این گفتگو بودیم که شب فرا رسید در حالیکه از هیچ طرف ساحل نمایان نبود و من به ناخدا گفتم در این شب تاریک که فرا میرسد آیا تو راه خود را گم نخواهی کرد و بجای اینکه بطرف ازمیر بروی بطرف سرزمین آدمخواران نخواهی رفت. (در چهار هزار سال قبل ملل ساکن شمال دریای مدیترانه نیمهوحشی بودند و مصریها تصور میکردند که آنها آدمخوار هستند – مترجم).
ناخدا گفت من از خدایان کمک میگیرم و راه را گم نمیکنم تا وقتی که روز است خدای خورشید بمن کمک میکند و وقتی شب شد خدای ماه و خدای ستارگان بمن مساعدت مینمایند و نمیگذارند بسوی سرزمین آدمخواران بروم. من بعد ناخدا را ترک کردم و بگوشهای خزیدم که بخوابم ولی تا صبح بر اثر حرکات کشتی و صدای بادبانها و امواج خوابم نبرد.
روز بعد قدری غذا به کاپتا دادم و او نخورد و آنوقت به من محقق گردید که وی خواهد مرد زیرا هرگز اتفاق نیفتاده بود که کاپتا وسیله و فرصتی برای غذا خوردن داشته باشد و از آن استفاده نیکند.
هفت روز و شب، ما در دریا بودیم و روز هشتم ازمیر نمایان شد و وقتی وارد بندر شدیم بادبانها را فرود آوردند و جاشوان کشتی پارو بدست گرفتند تا اینکه کشتی را بساحل برسانند و من با شگفت دیدم که غلام من و تمام مسافرین که بیحال بودند بمحض اینکه کشتی وارد بندر شد برخاستند و براه افتادند و همه میگفتند که گرسنه هستند و غذا میطلبیدند. من هرگز ندیده بودم که یعده بیمار که تصور میشد خواهند مرد یکمرتبه آنطور سالم شوند و براه بیافتند و صحبت کنند و بخندند آنوقت فهمیدم که علم انتها ندارد و انسان هر قدر تحصیل کند باز محتاج فرا گرفتن است زیرا با اینکه ما اطبای مصری بزرگترین طبیب جهان هستیم هنوز بقدر یک ناخدای بیسواد اطلاع نداریم و همکاران من در طبس از وجود این مرض که یکمرتبه معالجه میشود بیخبرند. (دریا همواره موج دارد و کشتی را تکان میدهد و تکان کشتی دو حرکت بوجود میآورد یکی از چپ براست و برعکس دیگری از جلو به عقب و بالعکس و این دو تکان سبب میشود که مسافران دچار استفراغ پیاپی بشوند و بیحال گردند و خود من دو بار در سفر دریائی بر اثر تکان کشتی دچار این عارضه که موسوم به بیماری دریا میباشد شدم ولی همینکه کشتی بساحل رسید یا وارد منطقه بندری (که در آنجا موج بوجود نمیآید) شد، تمام عوارض بیماری دریا از بین میرود و مسافران احساس سلامتی کامل میکنند و در هواپیماهای امروزی هم هنگام وزش باد تند این تکان بوجود میآید و مسافران هواپیما که برای بار اول یا دوم با طیاره سفر میکنند دچار عارضه موسوم به بیماری دریائی میشوند و ناخدای کشتی سریانی که به (سینوهه) گفت این بیماری ناشی از پرخوری میباشد اشتباه میکرد چون کسانیکه غذا نخوردهاند نیز ممکن است دچار بیماری دریا شوند. منتها هنگام استفراغ فقط زردآب از دهانشان خارج میگردد و در کشتیهای بزرگ حامل مسافر که طول تنه کشتی سیصد متر است (مثل کشتی کوئین ماری انگلیسی که تا این اواخر کار میکرد) مسافران دچار مرض دریا نمیشوند چون یکی از دو حرکت مذکور در بالا که حرکت جلو بعقب و برعکس میباشد بوجود نمیآید لیکن حرکت دیگر که حرکت از راست به چپ و برعکس است ایجاد میشود و تنها با ایجاد یک حرکت بیماری دریا بروز نمیکند – مترجم).
سوریه را باسم کشور سرخ و مصر با بنام ممکلت سیاه میخوانند (بمناسبت رنگ خاک آنها) و همانطور که رنگ خاک این دو کشور با هم تفاوت دارد همه چیز سریانیها با مصریها متفاوت است.
مصر کشوری است مسطح و بدون کوه ولی سوریه کشوری میباشد دارای کوه و بین هر دو کوه یک جلگه واقع شده و در هر جلگه یک ملت زندگی میکند و یک پادشاه دارد و تمام این سلاطین به فرعون خراج میدهند.
در سواحل سوریه مردم بوسیله صید ماهی و دریاپیمائی ارتزاق مینمایند و در داخل اراضی وسیله زندگی زراعت و راهزنی است و قشون فرعون هرگز نتوانسته که راهزنان سوریه را قلع و قمع کند.
در مصر مردم عریان هستند ولی در سوریه مردم از سر تا پا لباس میپوشند و البسه خود را بوسیله پشم میبافند ولی همین مردم که سراپا پوشیده با لباس هستند وقتی میخواهند احتیاجات طبیعی خود را رفع کنند بیآنکه به مکانی خاص بروند به این کار مبادرت میکنند و در هر نقطه بدون توجه باینکه سایرین آنان را میبینند احتیاجات خود را رفع مینمایند.
مردهای سوریه ریش و موهای بلند دارند و هر شهر از بلاد آنها دارای یک خدا میباشد و برای خدایان انسان قربانی میکنند.
بعضی از اعمال که در مصر قبیح است در سوریه جائز میباشد و از جمله معاشرت زن و مرد بشمار میآید و در بعضی از اعیاد مردها و زنها بطور علنی با هم معاشرت مینمایند.
هر دفعه که فرعون یک صاحب منصب میفرستد که از سلاطین سوریه خراج بگیرد صاحب منصب مذکور این ماموریت را یک نوع تبعید تصور میکند زیرا مصریها جز معدودی از آنها نمیتوانند که با وضع زندگی سکنه سوریه کنار بیایند.
معهذا در ازمیر یک معبد باسم معبد (آمون) هست و مصریهائی که مقیم این شهر هستند به معبد مزبور هدیه میدهند.
مدت دوسال من در ازمیر توقف کردم و در این مدت زبان و خط بابلی را آموختم زیرا بمن گفتند کسی که زبان و خط بابلی را بداند بتمام کشورهای مشهور دنیا میتواند مسافرت کند و در همه جا با مردان تحصیل کرده صحبت نماید.
خط بابلی را روی لوحهائی از خاکرس که خمیر شده است مینویسند و بعد الواح را که بوسیله پیکان نوشته شده در آتش میگذارند و مثل آجر سخت میشود.
من بدوداً حیرت میکردم برای چه خط بابلی را مثل خط مصری روی پاپیروس نمینوسیند و بعد متوجه شدم که کاغذ از بین میرود ولی لوح پخته شده باقی میماند و نشان میدهد که سلاطین و امرا با چه سرعت پیمانها و وعدههای خود را فراموش مینمایند.
یکی از چیزهائی که در سوریه هست و در مصر نیست اینکه در سوریه طبیب باید بخانه بیمار برود و هرگز بیمار یک طبیب را احضار نمینماید.
وقتی طبیب بخانه بیمار میرود تصور مینمایند که خدایان او را فرستادهاند و حقالزحمه طبیب را قبل از معالجه میپردازند و این موضوع بنفع پزشک است زیرا بیمار وقتی معالجه شد مزد طبیب را فراموش مینماید.
هر یک از اغنیای سوریه دارای یک طبیب مخصوص هستند و تا وقتی سالم میباشند باو هدایا میدهند ولی بعد از اینکه ناخوش شدند هدیهای که باید به طبیب داده شود قطع میگردد تا اینکه دوباره سالم گردند.
غلام من از روزیکه ما وارد ازمیر شدیم مرا وادار کرد که قسمتی از مزد طبابت خود را بکسانی بدهم که به نقاط مختلف شهر بروند و اعجاز مرا در طب بگوش دیگران برسانند.
کاپتا غلام من میگفت که اگر تو در این شهر مشهور شوی مجبور نیستی که برای معالجة بیماران بخانه آنها بروی بلکه آنها بخانه تو خواهند آمد.
هرچه من باو میگفتم که در سوریه مریض بخانه طبیب نمیآید بلکه پزشک باید بخانه بیمار برود او نمیپذیرفت و میگفت که در آغاز اینطور است ولی بعد از اینکه مردم عادت کردند بخانه تو خواهند آمد زیرا مردم چون ابله میباشند زود مطیع مد روز میشوند بخصوص اگر آن مد از یک کشور خارجی بیاید و آنها همینکه بدانند که رفتن بخانه طبیب مد روز است رسم خود را کنار میگذارند و رسم مصر را پیش میگیرند.
یکی از کارهای که (کاپتا) مرا وادار بانجام آن کرد این بود که در کوچه و خیابان باطباء سوریه مراجعه نمایم (زیرا اطباء که مجبور بودند بخانه بیماران بروند همواره در کوچه و خیابان دیده میشدند) و بآنها چنین بگویم: من سینوهه طبیب معروف مصری هستم که تحصیلات خود را در دارالحیات باتمام رسانیدهام و در تمام دنیا مرا میشناسند و بقدری علم دارم که اگر خدایان با من موافق باشند مرده را زنده و کور را بینا میکنم ولی علم در همه جا یک شکل نیست و بیماریها در هر کشور از نوعی بخصوص است.
این است که بشهر شما آمدهام تا اینکه بیماریهای این شهر را بشناسم و آنها را معالجه کنم و از علوم شما مطلع شوم. من نمیخواهم که با شما رقابت نمایم زیرا برای تحصیل زر و سیم نیامدهام و زر و سیم برای من با این خاک که زیر پای من میباشد برابر است.
بنابراین هر وقت شما دیدی که خدایان شما یکنفر را مورد غضب قرار دادند و او را مبتلا به یک بیماری غیر قابل علاج کردند او را نزد من بفرستید که شاید من بوسیله کارد خود بتوانم او را معالجه نمایم.
زیرا میدانم که شما هرگز برای معالجة بیماران کارد بکار نمیبرید و همواره از دوا برای درمان آنها استفاده مینمائید.
اگر توانستم که بیمارانی را که شما نزد من میفرستید بوسیلة کارد معالجه کنم هرچه زر و سیم بمن بدهند با شما نصف خواهم کرد و اگر نتوانستم آنها را نزد شما بر میگردانم و اگر هدیهای بمن بدهند آنرا نیز بشما میدهم.
وقتی من اینطور با یک طبیب سوریه صحبت میکردم وی ریش خود را میخارانید و میگفت شک نیست که خدایان بتو علم دادهاند زیرا کلام تو بخصوص آن قسمت که مربوط به نصف کردن زر و سیم است بگوش من خوش آیند میباشد و چون تو بوسیله کارد معالجه میکنی اگر هم بخواهی نمیتوانی با ما که مریض را با دوا معالجه مینمائیم رقابت نمائی.
ما عقیده داریم که یک مریض با کارد معالجه نمیشود بلکه خواهد مرد و فقط بتو یک توصیه مینمائیم و آن اینکه هرگز بوسیله جادوگری کسی را معالجه نکن زیرا اگر در صدد برآئی که بوسیله جادوگری مردم را معالجه کنی از سایرین که از تو محیل تر هستند عقب خواهی افتاد.
من اینحرف را باور میکردم و میدانستم که در سوریه جادوگران در خیابان و کوچه ها مثل اطباء ویلان هستند و بوسیله جادوگری اشخاص ساده لوح را معالجه می نمایند.
آنها هم یا میمردند یا اینکه بر اثر مرور زمان معالجه میشوند.
در مصر ما هم جادوگری هست ولی جادوگری در مملکت ما فنی است مخصوص کاهنین و فقط کاهنین آنهم در داخل معبدها مبادرت بجادوگری مینمایند و در خارج از معبدها اگر کسی مبادرت بجادوگری کند بمجازاتهای سخت میرسد.
نتیجهای که من از معالجات خود در ازمیر گرفتم بسیار جالب توجه شد و طولی نکشید که آوازه شهرت من در شهر و خارج از شهر پیچید.
من نسبت به اطبائی که بیماران غیرقابل علاج خود را نزد من میفرستادند با درستی رفتار مینمودم و هرچه از مریض میگرفتم نصف میکردم و نصف آنرا به طبیب سریانی که مریض مزبور را نزد من فرستاده بود میدادم و بخود بیمار میگفتم که نزد طبیب برود و باو بگوید بمن چه داده است.
وسیله معالجه من کارد بود و هر دفعه قبل از اینکه کارد را بکار ببرم آن را در آتش مطهر مینمودم و خود را هم طبق رسم دارالحیات مطهر میکردم.
یکروز مردی کور نزد من آمد، و معلوم شد که مدتی است که نزد اطبای سوریه معالجه میکند و مرض او بدتر میشود.
وسیله ای که آنها برای درمان کوری آن مرد بکار میبردند آب دهان بود و خاکرا با آب دهان میآلودند و روی چشم وی میگذاشتند.
ولی من برای معالجه آن مرد، سوزن بکار بردم و اول سوزن را در آتش نهادم و بعد از این که مطهر شد بوسله آن چشم وی را معالجه کردم و او بینا گردید.
بقدری این موضوع کمک به شهرت من کرد که در تمام شهر ازمیر مرا نماینده خدایان دانستند و گفتند همانگونه که خدایان میتوانند به نابینا چشم بدهند (سینوهه) نیز بآنها چشم میدهد.
بازرگانان و اغنیای سوریه از بازرگانان و اغنیای ما پرخورتر هستند و روزی چند نوبت اغذیه پخته بدن آنها را فربه میکند و گرفتار عوارض معده و تنگی نفس میشوند.
اینان بعد از اینکه من مشهور شدم بدون اینکه بدواٌ بدیگران مراجعه نمایند مستقیم بخود من مراجعه میکردند و من بوسیله کارد آنها را درمان مینمودم و خون آنها را مانند خون خوک که سرش را قطع نمایند فرو میریختم.
من دوا را به نسبت استطاعت بیمار باو میفروختم و اگر میدیدم که بیماری دارای بضاعت است دوا را گران میفروختم و در صورتکی که مشاهده میکردم که بضاعت ندارد دارو را بسیار ارزان باو میدادم و عقیده داشتم که باید از غنی گرفت و به فقیر داد بخصوص اگر فقیر، جزو طبقه غلامان و مزدوران باشد.
(کاپتا) غلام من نیز از بیماران هدایا دریافت میکرد و بسیاری از بیماران قبل از اینکه بمن مراجعه کنند به غلامم مراجعه مینمودند که بوسیله وی، بیشتر دقت و مساعدت مرا جلب کنند.
(کاپتا) هر روز عدهای از گدایان را در خانه من اطعام میکرد تا اینکه بروند و اطراف شهر در خصوص اعجاز معالجههای من داد سخن بدهند و بگویند که این طبیب مصری در سراسر جهان نظیر ندارد.
من خیلی زر و سیم تحصیل میکردم و مازاد زر و سیم خود را در شرکت های کشتیرانی سوریه بکار میانداختم.
در سوریه، شرکتهائی وجود دارد که سرمایه آنها به قسمتهای کوچک تقسیم شده و این قسمتهای کوچک را مردم خریداری مینمایند.
این قسمتهای کوچک هم باز بچند قسمت کوچکتر تقسیم میشود و نام آنها را یکدهم – یکصدم – یکهزارم گذاشته اند.
تمام سکنه ازمیر حتی گدایان این قسمتهای کوچک را خریداری میکنند و در نتیجه شریک سرمایه شرکتهای کشتیرانی میشوند.
گاهی کشتی بعد از این که بدریا رفت غرق میگردد و مراجعت نمیکند ولی وقتی که مراجعت کرد سودی سرشار عاید صاحبان سرمایه مینماید.
من تا میتوانستم از این سهام خریداری مینمودم که در سود شرکتهای کشتیرانی سهیم باشم.
در مصر این روش معمول نیست و بهمین جهت در آنجا کشتیهای بزرگ مانند کشتیهای سوریه وجود ندارد.
در کشور ما بمحض اینکه صاحب یک کشتی فوت میکند کشتی او از بین میرود ولی در سوریه چون کشتی بشرکت تعلق دارد و سرمایه شرکت را همه مردم میپردازند، مرگ یک یا چند نفر هیچ موثر در وضع کشتیرانی نیست و در ازمیر من شرکتهائی دیدم که پانصد سال از عمر آنها میگذشت.
یکی از فواید بکار انداختن سرمایه من در شرکتها این بود که هرگز در خانهام زر و سیم فراوان وجود نداشت تا اینکه دزدها بطمع بیفتند و بقصد سرقت بیایند و مرا بقتل برسانند.
در حالی که من ثروتمند میشدم (کاپتا) فربه میگردید و البسة زیبا میپوشید و بدن را با روغنهای معطر خوشبو میکرد و با وجود سالخوردگی زنهای جوان را در آغوش خود میخوابانید و گاهی طوری غرور باو غلبه مینمود که حتی نسبت به من هم گستاخ میشد و آنوقت من عصای خود را بدست میگرفتم و چند ضربت محکم به شانه ها و پشت او مینواختم.
Borna66
09-15-2009, 04:54 PM
فصل دهم - یک بیماری ساری و ناشناس(2)
بقدری زر و سیم نصیب من میگردید که گاهی برای بکار انداختن آنها دچار زحمت میشدم و نمیفهمیدم که با فلزات چه باید کرد.
موفقیت من ناشی از دو چیز بود اول اینکه با اطبای سوریه رقابت نمیکردم زیرا بطور کلی بیمارانی را مداوا میکردم که آنها جواب گفته بودند.
دوم اینکه در بکار بردن کارد خیلی تهور داشتم.
بدلیل اینکه وقتی بیماری را یک طبیب سریانی جواب میداد و میگفت او خواهد مرد، مردم وی را مرده میپنداشتند.
اگر من بعد از بکار بردن کارد، موفق بمعالجه بیمار میشدم که همه علم مرا تحسین میکردند و اگر بیمار فوت میکرد هیچ کس مرا مورد نکوهش قرار نمیداد زیرا میدانستند که مریض مردنی است.
لذا من با خاطری آسوده بدون بیم از مرگ بیمار کارد خود را در مورد آنها بکار میبردم.
گاهی نیز از علوم اطبای سوریه استفاده میکردم زیرا بعضی از دانستنیهای آنها، بخصوص در مورد بکار بردن فلزات تفته برای درمان زخمها قابل استفاده بود.
وقتی آنقدر زر نصیب من شد که حس کردم که دیگر به طلا احتیاج ندارم طلا، ارزش خود را در نظر من از دست داد و از آن پس گاهی بیماران فقیر را فقط برای این مورد مداوا قرار میدادم که بر معلومات خود بیفزایم.
در این مدت دو سال که در ازمیر بودم از تنهائی رنج میبردم زیرا زنی موافق طبع خود نمییافتم و از زنهای هرجائی نفرت داشتم زیرا (نفر نفر نفر) طوری مرا از زنی که برای زر و سیم و مس، مردی را در آغوش خود میخواباند متنفر کرده بود که حتی وقتی به معبد سوریه میرفتم که با زنی آمیزش کنم باز متنفر بودم.
چون در ازمیر مردی که بخواهد با یک زن برای مدتی موقت آمیزش کند بمعبد میرود و برای ساعتی یا یک روز یا یکشب او را خواهر خود مینماید.
سوریه خدایان متعدد دارد که معرف ترین آنها موسوم به (بعل) است.
بعل خدائی است خونخوار که احتیاج بقربانی دارد و این خدا دزدی عادی را ممنوع کرده و در عوض دزدی توام با خدعه را آزاد گذاشته است.
در ازمیر اگر کسی برای سیر کردن شکم فرزندان خود یک ماهی بدزدد او را به معبد (بعل) میبرند و مقابل خدای مزبور قطعه قطعه میکنند.
ولی اگر کسی سره را وارد طلا نماید و بعد حلقه فلز را بعنوان اینکه طلای ناب است بدیگران بدهد هیچکس او وی ایراد نمیگیرد زیرا مبادرت به حیله کرده و در سوریه بکار بردن حیله یکی از فنون قابل تحسین است.
بهمین جهت در این کشور همه در شناسائی زر و سیم استادند و بمحض اینکه حلقه زر یا سیم را بدست میگیرند میدانند که آیا خالص هست یا نیست.
خدای مونث سکنه ازمیر، الههایست بنام (ایشتار) که هر روز لباس او را عوض میکنند و این الهه در یک معبد بزرگ سکونت دارد و در آن معبد صدها دختر بظاهر باکره عهدهدار خدمات وی هستند ولی اینان فقط از نظر رسمی باکره میباشند و بر عکس عنوانی که دارند وظیفه آنها این است که رسوم دلربائی را فرا بگیرند تا اینکه بتوانند با مردهائیکه بمعبد میروند آمیزش کنند.
در ازمیر معبد (ایشتار) شبیه به خانههای عیاشی در طبس است و زنها، در آنجا از مردها پذیرایی مینمایند و هرچه مردها بآنها میدهند صرف نگاهداری ایشتار میشود.
در مصر اگر مردی درون یک معبد با زنی آمیزش نماید مرد را برای کار کردن بمعدن میفرستند و زن را از معبد اخراج مینمایند ولی در ازمیر این نوع ارتباط درون معبد (ایشتار) آزاد میباشد و سریانیها میگویند که از این جهت خود (ایشتار) این عمل را در معبد خویش آزاد کرده که میداند از این راه درآمدی زیاد نصیب او میشود.
اگر مردی نخواهد بمعبد (ایشتار) برود و با زنهای آنجا تفریح کند یا باید زن بگیرد یا اینکه کنیز خریداری کند.
شاید در هیچ نقطه از جهان بقدر سوریه کنیز و غلام برای فروش وجود ندارد برای اینکه هر روز کشتیها از نقاط دور میآیند و غلامان و کنیزانی را که با خود آورده اند ببازار برای فروش میفرستند.
در بین زنهای کنیز از همه نوع و شکل، مطابق سلیقه هر مرد، موجود است و بهای آنها گران نیست و هر کس میتواند کنیزی مطابق میل خود خریداری کند و بخانه ببرد و با او تفریح کند.
غلامان و کنیزان ناقص الاعضاء را حکومت ازمیر خریداری مینماید.
این بردگان ببهای بسیار کم خریداری میشوند و حکومت از آنها کار یا زیبائی نمیخواهد زیرا منظورش این است که آنها را بمعبد (بعل) ببرد و مقابل خدای مزبور قربانی نماید.
حکومت معتقد است که (بعل) نمیتواند بفهمد که او را فریب میدهند و یکمرد یا زن ناقص الاعضاء را برای او قربانی مینمایند.
گاهی از اوقات که کنیزان و غلامان خیل پیر هستند و دندان در دهان ندارند، هنگامی که میخواهند آنها را در معبد (بعل) قربانی کنند یک پارچه روی صورت (بعل) میبندند که وی قربانیان خود را نبیند.
من هم برای این که مورد قدردانی سکنه ازمیر قرار بگیرم برای خدای بعل قربانی میکردم ولی من بجای کشتن غلام یا کنیز، بهای غلام یا کنیزی را که باید قربانی شود، بمعبد میدادم و از قضا سیم و زری که من بمعبد میدادم بیش از آن جلوه میکرد که یک غلام یا کنیز را قربانی نمایم.
زنهائی که در معبد (ایشتار) بودند بسیار زیبائی داشتند زیرا رسم است که قشنگترین دختران سوریه برای خدمتگزاری در معبد مزبور، انتخاب میشوند و وقتی بسن رشد رسیدند آنها را به فنون دلبری آشنا مینمایند که بدانند چگونه باید مردان را فریفته خود کنند تا این که از آنها بیشتر برای معبد زر و سیم بگیرند.
هر شب که من بمعبد ایشتار میرفتم (زیرا مردها هنگام شب بعد از فراغت از کار روز آنجا میروند) با یکی از دختران معبد که عنوان آنها باکره بود بسر میبردم.
من دیگر آن سینوهه ساده و محجوب که شبها بمنازل عیاشی طبس میرفت نبودم بلکه در کسب لذت از زنها بصیرت پیدا کردم و میدانستم که وقتی مردی قصد دارد با زنی تفریح کند چگونه باید از او مستفیذ شود.
بعد از این که چند مرتبه بمعبد (ایشتار) رفتم دیدم زنهائی که آنجا هستند هر یک نوعی مخصوص از فنون دلبری و معاشقه را میدانند و این هم یکی از فواید رسوم آن معبد، برای تحصیل در آمد است.
چون مردهائی که بمعبد میروند، هر دفعه در معاشقه چیزهای تازه میآموزند و این تنوع مانع از این است که از رفتن بمعبد ایشتار خسته شوند.
من از زنهای آنجا، چیزهای بسیار آموختم و رفته رفته در معاشقه استاد شدم ولی با اینکه هر دفعه که بمعبد میرفتم احساس خوشی میکردم در قلب از زنهای آنجا متنفر بودم زیرا میدانستم که تفاوتی با زنهای منازل عیاشی طبس ندارند.
(کاپتا) روزی بدقت مرا نگریست و گفت ارباب من، در صورت تو با اینکه جوان هستی اثر چین پیدا شده است.
گفتم این طور نیست او گفت همین طور است و علت این که صورت تو، دارای چین شده این میباشد که زنهائی را که در آغوش خود جا میدهی که در قلب خود آنها را دوست نمیداری و اگر مرد زنی را دوست بدارد از معاشقه با او پیر نمیشود.
من از دو چیز بیم دارم یکی این که تو بر اثر آمیزش با زنهائی که آنها را دوست نمیداری زیرا میدانی که موقتی هستند پیر شوی و دوم اینکه واقعه (نفر نفر نفر) تکرار شود و یکزن بیرحم، تو را اسیر خود نماید و باز ما ورشکسته شویم.
گفتم اطمینان داشته باش که دیگر من بدام (نفر نفر نفر) و نظایر او نخواهم افتاد.
(کاپتا) گفت تا آخرین روزی که یکمرد دارای نیروی رجولیت است، احتمال دارد که بدام یکزن بیرحم و حریص بیفتد و همه چیز خود را از دست بدهد و من در صدد هستم برای اینکه تو را از خطر زنهای زر و سیم پرست نجات بدهم برای تو یک کنیز خریداری نمایم که بتوانی شبها در خانه با او تفریح کنی.
پنج روز بعد، شب، وقتی که وارد اطاق خود شدم دیدم که (کاپتا) باتفاق یکزن جوان وارد شد.
آن زن، نه اهل مصر بود و نه اهل سوریه و بقبایل آدمخوار شباهت داشت زیرا موهایش طلائی رنگ و صورتش سفید و چشمهایش آبی بنظر میرسید.
زن نه بلند قامت بود و نه لاغر و دستها و سینههائی کوچک داشت و من فکر میکردم که اگر تمام زنهای آدمخوار آن طور باشند سرزمین آدمخواران از خانه خدایان بهتر است.
(کاپتا) وقتی او را وارد اطاق من کرد لباسش را از تن بیرون آورد تا اینکه مثل خودمان (مثل مصریها) باشد و بعد شروع بوصف زیبائیهای او نمود و گفت این زن کنیزی است که بحرپیمایان ما او را از سواحل ملل آدمخوار ربودهاند و من امروز در بازار برده فروشان زیباتر از او کنیزی ندیدم. در زن هیچ اثر وحشت نمایان نبود و میخندید و دندانهای سفید و درخشندهاش را بمن نشان میداد و ببعضی از اعضای بدن خود که اشاره کردن به آنها قبیح است اشاره مینمود و من فهمیدم که تا زنی جزو ملل وحشی و آدمخوار نباشد اینطور بیتربیت نمیشود.
این زن بزودی طوری با من مانوس گردید که وجود او باعث زحمت دائمی من شد زیرا زن مزبور میخواست پیوسته با من تفریح نماید ولی من که از اصرار او به تنگ آمده بودم زن مزبور را به (کاپتا) بخشیدم.
ولی زن با او نمیساخت و (کاپتا) را کتک میزد و از نزد او میگریخت و پیش من میامد و وقتی من او را کتک میزدم خوشحال میشد و میگفت چون تو نیرومند هستی بهتر میتوانی با من تفریح کنی.
روابط ما و زن مزبور بدین ترتیب ادامه داشت تا اینکه روزی یکی از سلاطین سوریه که گفتم شماره آنها زیاد است به ازمیر آمد و برای معالجه به من مراجعه کرد و تا چشم او به کنیز من افتاد حیران گردید و من فهمیدم که اندام کنیز من بیشتر توجه او را جلب کرده زیرا کنیز من برسم زنهای خودمان در خانه بدون لباس میزیست و سلطان مزبور هرگز یک زن بیگانه را عریان ندیده بود.
من که دیدم او چشم از کنیز من بر نمیدارد او را معرفی کردم و بکنیز گفتم که برای سلطان آشامیدنی بیاور و پس از این که سلطان دانست وی کنیز من میباشد گفت (سینوهه) من میخواهم این کنیز را از تو خریداری کنم و هر قدر که بخواهی در ازای آن بتو زر و سیم خواهم داد.
تا آن روز از اصرار کنیز خود که میخواست من دائم با او تفریح کنم خسته شده بودم ولی همینکه دیدم که پادشاه مزبور خواهان کنیز من میباشد دریغم آمد که کنیز زیبای خود را به وی بفروشم.
چون میدانستم هرچه باشد بعضی از شبها باو احتیاج دارم و اگر کنیز خود را در دسترس نداشته باشم مجبورم به معبد الهه (ایشتار) بروم و با زنهای آنجا آمیزش کنم.
از این گذشته، همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد در نظرمان بدون قیمت است و همین که خریداری برای کالا پیدا میشود در نظرمان جلوه میکند.
اکنون موقعی فرا رسیده که باید چند کلمه در خصوص اختراع خود بگویم. من هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم متوجه شدم که اگر بتوان روی دندانها را بوسیله یک روکش محفوظ نمود دندان از آسیب محفوظ میماند.
در خانه مرگ هنگامیکه اموات اغنیاء را مومیائی میکردند روی دندانهای آنها یک ورقه زر میکشیدند و این ورقه زر بگوشت لثه متصل میگردید.
در نتیجه بعدها که آثار پوسیدگی در مومیائی بوجود میآمد دندانها از لثه جدا نمیشد و بعد از هزارها سال ردیف دندانها بوضع اول باقی میماند.
دندانهای مرده، بعد از مومیائی شدن عیب نمیکند زیرا دندان پس از مرگ فساد ناپذیر است ولی از لثه جدا میگردد و بوسیله زر آن را به لثه متصل مینمودند که جدا نشود.
من فکر کردم که اگر بتوان روی دندانهای افراد زنده یک روکش طلا کشید ممکن است که از فساد دندانها جلوگیری کرد و تا وقتی که در طبس بودم بضاعت من اجازه نمیداد که مبادرت باین آرایش نمایم ولی پس از اینکه به ازمیر رفتم و زر وسیم برای من بدون ارزش گردید درصدد بر آمدم که این موضوع را بیازمایم و فهمیدم که کشیدن یک روپوش زر روی دندان مانع از این میشود که دندانهای افراد زنده فاسد گردد.
پادشاه مزبور هم که ضمن معالجه نزد من، میخواست دندانهای خود را مداوا نماید موافقت کرد که من با یک روپوش زر دندانهای او را بپوشانم تا این که در آینده فاسد نشود و بعد از اینکه دهانش را با روپوش طلا یکی روی دندانهای بالا و دیگری روی دندانهای پایین مزین کردم بمن گفت (سینوهه) تو برای من زحمت کشیدی و دندانهای مرا از خطر فساد در آینده حفظ کردی و مزدی که من بتو دادهام گرچه زیاد است ولی باز باندازه علم تو نیست.
با این که حقی بر گردن من داری من چون مردی راستگو هستم بتو میگویم که خواهان کنیز تو میباشم و اگر این کنیز را بمن بفروشی قیمتی خوب بتو خواهم پرداخت و اگر نفروشی او را از تو خواهم ربود و اگر مقاومت کنی تو را خواهم کشت.
من تاکنون با یک کنیز از ملل آدمخوار تفریح نکردهام و باید تو کنیز خود را بمن بفروشی تا با او تفریح کنم و بدانم که آیا لذت تفریح با زنهای سیاه چشم ما که موهای سیاه دارند بیشتر است یا اینکه لذت تفریح با یک زن آدمخوار که دارای موهای طلائی میباشد.
وقتی پادشاه این حرف را میزد غلام من (کاپتا) که بعد از ورود به سوریه گرم کردن بازار را از سوداگران سوریه آموخته بود حضور داشت و برای این که بازار معامله را گرم نماید و پادشاه را وادارد که در ازای کنیز من بهای بیتشری بپردازد شیون کنان گفت امروز شوم ترین روز زندگی ارباب من است و ایکاش که من از شکم مادر خارج نشده بودم و این روز را نمیدیدم زیرا در این روز تو میخواهی ارباب مرا از یگانه وسیله خوشی او محروم کنی و کنیزی را که هر شب در آغوش وی میخوابد از وی بگیری و من میدانم که هرگز یک زن دیگر نمیتواند مثل این کنیز قلب ارباب مرا خرسند نماید زیرا زنی دیگر باین زیبائی وجود ندارد نگاه کن و ببین که صورت او از ماه مدور در شبهای بدر زیباتر است و دو سینة او از ترنج های ازمیر کوچکتر میباشد آیا شکم صاف او را که هیچ بر آمدگی ندارد میبینی و آیا در وسط این شکم فرو رفتگی ناف را مشاهده میکنی نگاه کن در تمام بدن این زن یک دانه مو بنظر نمیرسد و قامت کنیز از شیرگاو سفیدتر و از باقلای پخته نرم تر میباشد و من یقین دارم که خدایان تمام رنگهای قشنگ را جمع آوری کرده و در صورت و اندام این زن بکار برده اند زیرا موهای سرش طلائی و چشمهایش آبی و لبهایش سرخ و ناخنهای وی حنائی و اندامش سفید و دو نوک سینة او ارغوانی است.
وقتی غلام من اینطور بازار گرمی میکرد پادشاه طوری بهیجان آمده بود که از فرط علاقه نسبت به کنیز من نفس میزد و گفت (سینوهه) من میدانم که کنیز تو بسیار زیبا میباشد ولی هرچه بخواهی بتو میدهم و اگر راضی بفروش او نشوی تو را بقتل خواهم رسانید.
من دست خود را بلند کردم که غلام را وادار بسکوت نمایم و وی شیون را قطع کرد و من خطاب بپادشاه مزبور که سلطان کشور (آمورو) در سوریه بود گفتم: این زن برای من خیلی عزیز است و من اگر او را بزر بفروشم بخود خیانت کرده ام و لذا میل ندارم که این زن از طرف من فروخته شود ولی حاضرم که کنیز خود را بدون عوض بتو تقدیم نمایم تا اینکه تو بیاد دوستی با من بتوانی او را خواهر خود بکنی و از تفریح با وی بهره مند شوی.
پادشاه (آمورو) وقتی دانست که من حاضرم کنیز خود را بوی بدهم طوری خرسند شد که بانک بر آورد ای (سینوهه) من تصور نمیکردم که یک مصری دارای سخاوت باشد برای آنکه از کودکی تا امروز هر چه مصری دیدهام مامورین فرعون بودند و میآمدند که از ما خراج بگیرند و پیوسته دست آنها برای گرفتن دراز میشد و هرگز دست دراز نمیکردند که چیزی بدیگران بدهند.
و تو اولین مصری هستی که بمن ثابت کردی که ممکن است در مصر کسانی هم یافت شوند که دست بده داشته باشد و اگر روزی بکشور (آمورو) بیائی من بتو قول میدهم که تو را در طرف راست خود خواهم نشانید.
آنگاه غلام من برای کنیز لباس آورد و وی پوشید و باتفاق پادشاه (آمورو) که مردی جوان و قوی هیکل بود و ریشی سیاه و بلند داشت خارج شد و هنگامی که میرفت میدیدم که کنیز من از مشاهده آن مرد قوی که ارباب جدید او میباشد خوشوقت شده است.
پس از اینکه پادشاه رفت (کاپتا) مرا مورد ملایمت قرار داد و گفت برای چه از پادشاه (آمورو) چیزی دریافت نکردی در صورتیکه وی حاضر بود که هر چه میخواهی بتو بدهد.
گفتم من از این جهت این کنیز را بلاعوض باو دادم که از آینده کسی آگاه نیست و نمیداند که دنیا چه خواهد شد و داشتن دوستانی بزرگ برای روزهای وخیم سودمند است و شاید روزی من احتیاج پیدا کنم که بکشور اینمرد بروم و در آنجا از خطر دشمنان آسوده باشم و گرچه این مرد کشوری کوچک دارد و در ملک او غیر از گوسفند و الاغ چیزی بدست نمیاید معهذا دوستی وی برای من در صورت بروز خطر مغتنم است.
پادشاه (آمورو) تا سه روز دیگر در ازمیر بود و آن گاه چون میخواست برود، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت (سینوهه) اگر تو تمام زر وسیم مصر را بمن میدادی بقدر دادن این کنیز خوشوقت نمیشدم زیرا این کنیز دوست داشتنیترین زنی است که من دیدهام و یقین دارم که هرگز از او سیر نخواهم شد.
اگر تو روزی بکشور من بیائی هر چیز بخواهی بتو خواهم داد مگر دو چیز یکی این کنیز و دیگری اسب، زیرا در کشور من اسب خیل کم است و معدودی است که در آنجا وجود دارد برای ارابه های جنگی من ضروری میباشد.
از این گذشته دیگر هر چه بخواهی بتو میدهم و هر کس را که مایل باشی بقتل میرسانم و اگر در ازمیر هم کسانی با تو دشمن هستند بگو تا من بوسیله گماشتگان خود در همین شهر آنها را بقتل برسانم و اطمینان داشته باش که اسم تو برده نخواهد شد.
بعد از این حرفها پادشاه (آمورو) مرا بوسید و رفت ولی من بعد از چند شب از دوری کنیز خود احساس کسالت کردم زیرا بآن آموخته شده بودم و بعضی از شبها برای جبران مافات به معبد الهه (ایشتار) میرفتم ولی زنهائی که در آنجا بودند نمیتوانستند مانند کنیز مزبور وسیله تفریح من شوند.
آنگاه هوا گرم شد و نیمه بهار فرا رسید و گلها شکفتند و چلچلهها به پرواز در آمدند و کشتیها در بندر ازمیر آماده حرکت گردیدند تا اینکه بکشورهای دیگر بروند و از آنجا کالا و غلام و کنیز بیاورند.
در نیمه بهار شهر ازمیر به هیجان در آمد زیرا جشن بیرون آوردن خدای تموز از خاک فرا رسیده بود.
کشیشهای سوریه هر سال در فصل پاییز خدای تموز را به خاک میسپردند و در نیمه بهار در یک روز گرم او را از زیر خاک بیرون میآوردند.
روزی که مجسمه خدای تموز از زیر خاک بیرون آورده میشد روز شادمان عمومی در ازمیر بود و در اینروز مرد و زن از شهر خارج میشدند و به صحرا میرفتند و تمام مردها و زنها در این روز در صحرا علنی با هم معاشرت مینمودند.
من در آنروز به صحرا رفتم که بدانم مردم چه میکنند و دیدم که کشیشها مجسمه خدای تموز را از زیر خاک خارج کردند و مردم شادی نمودند و برقص در آمدند و میگفتند که خدای تموز زنده شده است و او خدای گرما میباشد و همانطور که زمین و هوا را گرم میکند به بدن انسان هم حرارت میدهد و زن و مرد بهم نیازمند میشوند.
هنگامی که خدای تموز را از خاک بیرون میاوردند. من دیدم که گروهی از زنها ارابهای را میکشند و روی ارابه مجسمه یکی از اعضای بدن مردها را که ذکر نام آن قبیح است نهادهاند و این مجسمه را با چوب تراشیده بودند.
من حیرت کردم که منظور از این کار چیست تا اینکه دیدم که یکمرتبه مردها و زنها مخلوط شدند و بدون اینکه از یکدیگر شرم کنند آمیزش نمودند و این اعمال حیوانی تا شب ادامه داشت.
وحشیگری بعضی از اقوام را باید از این نوع آثار فهمید زیرا در مصر که ملتی متمدن دارد هرگز این وقایع اتفاق نمیافتد.
بعضی از زنهای پیر که نتوانسته بودند کسی را پیدا کنند از مردها خواهش مینمودند که آنها را محروم ننمایند و چون من در آن جشن مردی تماشاچی بودم بیشتر از من خواهش میشد ولی من زنهای پیر را با نفرت از خود میراندم و بآنها میگفتم خدایان برای زنها حدودی معین کردهاند و وقتی عمر زن از آن مرحله گذشت دیگر نباید در فکر این باشد که با مردها آمیزش کند زیرا اگر خدایان میخواستند که زن هم مانند مرد تا آخر عمر با جنس دیگر معاشرت نماید برای وضع مزاجی او حدودی معین نمی نمودند.
Borna66
09-15-2009, 04:56 PM
فصل یازدهم (هورم هب) آشنای سابق
(هورم هب) آشنای سابق
بعد از این جشن از مرز سوریه خبر رسید که قبایل خبیری باز شروع به تهاجم کردهاند.
حمله قبایل خبیری چیزی تازه نبود برای اینکه هر سال در فصل بهار این قبایل شروع به حمله میکردند ولی در آن سال تهوری بیشتر پیدا کرده بودند و بهر نقطه که میرسیدند سربازان ساخلوی مصری را میکشتند و در بعضی از نقاط حتی روسای محلی را هم بقتل میرسانیدند و در یک شهر کوچک پادشاه و تمام سکنه حتی زنها و اطفال را کشتند.
این خبر وقتی به فرعون رسید برای مبارزه با قبایل خبیری یک قشون از مصر بسوریه فرستاد و من فهمیدم که بین ارتش مصر و قبایل خبیری که وارد خاک سوریه شده بودند جنگی شدید در خواهد گرفت.
من هرگز میدان جنگ را ندیده و از وضع مجروحین در آن میدان اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که گرز و شمشیر و نیزه در بدن چه نوع زخم ها بوجود میآورد.
لزوم مطالعه در وضع مجروحین میدان جنگ مرا وا میداشت که آن میدان را ببینم و بهمین جهت از ازمیر حرکت کردم و بطرف جنوب رفتم و در شهری کوچک باسم اورشلیم به ارتش مصر که از ساحل نیل آمده بود رسیدم این ارتش برخلاف آنچه شهرت دارد خیلی قوی نبود و یک دسته ارابه جنگی و دوهزار کماندار و نیزه دار داشت.
روزی که من وارد اردوگاه شدم خواستم که فرمانده ارتش را ببینم و پرسیدم که فرمانده ارتش کیست تا از او اجازه بگیرم که در میدان جنگ طبابت و جراحی کنم.
بمن گفتند که فرمانده ارتش مردی است جوان و زیبا باسم (هورم هب) من درخواست کردم که مرا بطرف جایگاه فرمانده ببرند و همینکه او را از دور دیدم متوجه شدم که خیلی در نظرم آشنا میباشد و بعد از اینکه نزیدیک گردید یکمرتبه یادم آمد (هورم هب) همان جوان است که روزی من باتفاق ولیعهد مصر به صحرا رفتم، هنگام صبح، وی با قوش خود نمایان شد و بعد وارد خدمت ولیعهد یعنی فرعون جدید مصر گردید.
(هورم هب) مرا شناخت و گفت آه ... (سینوهه) تو در اینجا چه میکنی؟ در مصر همه میگویند که تو مردهای و شهرت میدهند که نفرین پدر و مادر که تو قبر آنها را فروختی تو را نابود کرد.
بعد از سرگذشت من پرسید و من تا آنجا که مقتضی بود سرگذشت خود را برای وی بیان کردم و گفتم که من قربانی یک زن باسم (نفر نفر نفر) شدم (هورم هب) گفت من هم با این زن خوابیدهام و او میخواست همه چیزی مرا بگیرد ولی من برخلاف تو خانه و قبر پدر و مادرم را باو نفروختم بلکه با این شلاق که در دستم میبینی او را تادیب کردم زیرا (سینوهه) من باید بتو بگویم که زن تا وقتی در خور احترام است که مبدل به تمساح نشده باشد و وقتی مثل تمساح حریص شد باید با او مثل پستترین غلامان رفتار کرد.
بعد من راجع باوضاع مصر و طبس از او سوال کردم و (هورم هب) گفت نمیدانم که ملت مصر چه گناه کرده که خدایان این فرعون را پادشاه او نمودهاند زیرا این فرعون عقل ندارد و دیوانه میباشد.
خدای این فرعون، که وی از او کسب تکلیف میکند خدائی است مثل خود وی دیوانه و چیزهائی میگوید که دیوانگان هم نگفتهاند.
آیا بخاطر داری که وقتی این فرعون پادشاه شد تمام غلامان را که در معدنها کار میکردند آزاد نمود؟
و آیا شنیدی یا دیدی که آزادی غلامان چه فتنه ببار آورد و چگونه ما برای اینکه در طبس امنیت را برقرار کنیم مجبور شدیم که آنها را بقتل برسانیم.
گفتم آری، وقتی غلامان از معدن خارج شدند خود من در طبس بودم و دیدم چگونه به (شهر اموات) حمله ور گردیدند و همه چیز را غارت کردند.
(هورم هب) گفت با اینکه فرعون دید که آزاد کردن غلامانی که در معادن کار میکردند، سبب بروز چه فتنه شد باز از حرف ها و کارهای خود دست بر نمیدارد و میگوید که بین یک غلام و شاهزاده فرقی وجود ندارد و غلامان و اشراف نزد خدای او یکی هستند و نباید غلامان را مجبور کرد که در معادن کار کنند.
من یقین دارم که فراعنه قدیم مصر وقتی که در اهرام این حرفها را مشنوند بر خود میلرزند و از آغاز جهان تا امروز هیچ پادشاه نیامده که بگوید بین اشراف و غلامان فرقی نیست و این بدان میماند که بگویند بین آبجو و عسل فرق وجود ندارد.
یکی از حرفهای عجیب این فرعون این است که بمن میگفت که قبایل خبیری را طوری بر سر جای خود بنشانم که خون ریخته نشود.
آیا ممکن است بدون خونریزی بتوان که درندگان را رام کرد؟ و تو (سینوهه) که طبیب هستی آیا میتوانی که بدون خونریزی یک شکم را بشکافی و روده زائد را از شکم بیرون بیاوری تا اینکه سبب مرگ انسان نشود؟
فرعون صدای جنگی این قبایل را که از صدای درندگان بدتر است نشنیده تا اینکه بداند که با اینها نمیتوان بمدارا رفتار کرد.
بعد از این حرف (هورم هب) خندید و گفت ولی من بگفته فرعون اعتناء نمیکنم و طوری خون اینها را میریزم که همه پشیمان شوند چرا از مادر زائیده شدند.
من تصمیم دارم که طوری ریشه این قبایل را بسوزانم تا اینکه در آینده هرگز قبایل خبیری نتوانند در فصل بهار مبادرت به تهاجم نمایند.
و اما تو (سینوهه) برگردن من حق داری زیرا من فراموش نمیکنم آنروز که ما باتفاق ولیعهد از صحرا مراجعت کردیم قصد داشتند که مرا بقتل برسانند ولی تو حرفهائی زدی که مانع از قتل من شد و در آن روز تو با عقل خود جان مرا خریدی.
بهمین جهت من اکنون تو را در ارتش خود گرامی میدارم و اجازه میدهم که تو در جنگ حضور داشته باشی و سربازان را معالجه کنی و دستمزد تو را از جیب فرعون خواهم پرداخت و هر وقت که من کاری نداشته باشم تو با من خواهی بود و با من غذا خواهی خورد.
آنوقت (هورم هب) جامی از شراب نوشید و افزود وقتی خبر حمله قبایل خبیری به طبس رسید و فرعون خواست قشونی بسوریه بفرستد هیچیک از سردارانی که در طبس بودند حاضر نشدند که فرماندهی این قشون را بر عهده بگیرند برای اینکه میدانستند که قبایل خبیری افرادی خونخوار و جنگی هستند و هر یک از آنها بعذری از قبول فرماندهی قشون خودداری کردند.
زیرا علاوه بر اینکه میترسیدند کشته شوند میدانستند که از زر و سیم و مس دور خواهند شد زیرا در صحراهای سوریه زر و سیم وجود ندارد در صورتیکه در پیرامون فرعون طلا و نقره زیاد یافت میشود.
لیکن من با اینکه از تمام سرداران فرعون جوانتر هستم این ماموریت را پذیرفتم تا اینکه خطر خبیری ها را از بین ببرم و کاری کنم که دیگر آنها نتوانند به سوریه حملهور شوند.
سرداران فرعون که خیلی ثروت دارند با کاهنین (آمون) همدست هستند و میکوشند که نفوذ خدای (آمون) از بین نرود.
امروز در مصر بین خدای فرعون یعنی (آتون) و خدای قدیمی مصر (آمون) یک مبارزه بزرگ در گرفته و هنوز معلوم نیست که در این مبارزه که فاتح شود.
بطوریکه من فهمیدهام (آمی) قاضی بزرگ مصر و کاهن خدای (آتون) در صدد بر آمده که (آمون) را در مصر از بین ببرد و در این کار فرعون پشتیبان اوست.
فرعون میداند که خدای (آمون) در مصر بقدری قوی شده که کاهنین (آمون) حکم فرعون را نمیپذیرند و در هر مورد که حکم فرعون را منافی با منافع خود بدانند حکمی از طرف (آمون) صادر مینمایند تا اینکه حکم فرعون را نسخ کنند.
فرعون و قاضی بزرگ که نمیتوانند بیش از این فرمانروائی خدای (آمون) و کاهنین او را تحمل نمایند درصدد بر آمدهاند که خدای (آتون) را بقدری بزرگ کنند که (آمون) از بین برود. بهمین جهت بمن دستور دادهاند که در این سفر وارد هر شهر که میشوم یک معبد برای خدای (آتون) بسازم و من اولین معبد را در اینجا (اورشلیم) خواهم ساخت.
من نه به خدای (آمون) عقیده دارم و نه به (آتون) ولی فکر میکنم که فرعون در این قسمت اشتباه نمینمایند و سیاست او درست است زیرا قابل قبول نیست که کشور مصر فرعون داشته باشد ولی کاهنین (آمون) بجای او حکومت نمایند.
منظورم این است که سرداران مصر نظر باینکه با کاهنین (آمون) همدست هستند و اکنون منافع خود را در خطر میبینند نمیخواهند که در این موقع دقیق از مصر دور باشند و از منافع خویش دفاع نکنند و اگر از تغییرات سیاسی در مصر نمیترسیدند شاید یکی از آنها فرماندهی این قشون را میپذیرفت و از مصر خارج میشد و بسوریه میآمد.
گفتم که من با سیاست فرعون مخالفتی ندارم بلکه باو حق میدهم که در صدد برآید از قدرت کاهنین (آمون) بکاهد و چیزی که برای من غیر قابل قبول میباشد این است که فرعون میگوید که من میل دارم که با حقیقت زمامداری نمایم و من این موضوع را خطرناک میدانم برای اینکه حقیقت چون یک شمشیر برنده است که هرگز نباید بدست یک کودک بیفتد تا چه رسد بدست یک مرد دیوانه چون فرعون.
وقتی که شب شد من در یکی از خیمه ها نزدیک خیمه (هورم هب) استراحت کردم و سربازها وقتی دانستند که من طبیب میباشم میکوشیدند که با من دوست شوند زیرا هر سرباز مایل است که دوستی طبیبی را که باید در میدان جنگ او را معالجه نماید جلب کند.
صبح روز بعد، نفیرها بصدا درآمد و سربازان را از خواب بیدار کرد و روسا مقابل قسمتهای خود قرار گرفتند.
وقتی صفوف سربازان منظم گردید (هورم هب) که شلاقی در دست داشت از خیمه خود خارج گردید و یک غلام بالای سرش چتر نگاهداشته بود و غلامی دیگر او را باد میزد تا اینکه مگسها از وی دور شوند.
(هورم هب) مقابل سربازان این طور شروع به صحبت کرد:
(ای سربازان مصر که بین شما سیاهپوستان کثیف و نیزهداران تنبل سوریه نیز هستند و همه جزو ارتش مصر میباشند و مانند یک گله گاو نعره میزنند من امروز قصد دارم که شما را بمیدان جنگ ببرم و ببینم که آیا میتوانید با خبیریها بجنگید یا نه و در صورتیکه قادر به جنگ با آنها نباشید امیدوارم که تا آخرین نفر بقتل برسید تا من مجبور نشوم که هیکل های منحوس شما را با خود بمصر ببرم و بتنهائی بمصر بروم و با یکدسته از سربازان واقعی از آنجا مراجعت کنم.)
(آهای... تو ای گروهبان که بینیات شکاف خورده یک لگد محکم باین سرباز نفهم که وقتی من حرف میزنم عقب خود را میخاراند بزن که بعد از این هنگام صحبت من مبادرت به خارش بدن ننماید.)
(امروز هنگامی که ما به خبیری ها حمل میکنیم خود من جلوتر از همه حرکت خواهم کرد و پیشاپیش شما با خبیریها خواهم جنگید من مواظب یکایک شما خواهم بود که بدانم کدام یک از شما از میدان جنگ عقب نشینی مینمایند یا درست نمیجنگند.)
(بشما اطمینان میدهم که امشب از این شلاق من خون خواهد چکید و این خون از بدن کسانی که در میدان جنگ درست پیکار نکردهاند، بیرون خواهم آورد و یقین بدانید که شلاق من از نیزه خبیریها خطرناکتر است زیرا نیزه آنها پیکانهای مس دارد و پیکان آنها زود میشکند.)
(خبیریها در پشت این کوه هستند که شما آن را میبینید و امشب مامورین اکتشاف من رفتند که بدانند شماره آنها چقدر است ولی ترسیدند و گریختند و نتوانستند که شماره آنها را درست معلوم کنند.)
(خبیریها فقط یک چیز وحشتانگیز دارند و آن صدای آنهاست ولی اگر از صدای آنها میترسید خمیر خاکرس در گوش بگذارید که صدای آنها را نشنوید و چون این خمیر مانع از این است که اوامر روسای خود را استماع نمائید، همان بهتر که از این کار منصرف شوید.)
(وای بر کسی که بدون جهت و نشانهگیری تیراندازی کند و وای بر کسی که طبق امر رئیس خود تیراندازی ننماید.)
(در جنگ موفقیت فقط در شجاعت نیست بلکه در این هم میباشد که سربازان مثل اینکه یک نفر هستند از امر رئیس خود اطاعت نمایند.)
(اگر شما امروز فاتح شوید تمام اموال و گاوها و گوسفندان خبیری بشما تعلق خواهد داشت و من نه یک حلقه زر و سیم بر میدارم و نه یک گاه و گوسفند.)
(خبیریها امروز خیلی ثروتمند هستند زیرا شهرها و قراء زیاد را مورد غارت قراردادهاند و تمام اموال آنها در صورت فتح، بشما خواهد رسید.)
(و در صورتی که فاتح شوید زنهای آنان نیز امشب بشما تعلق خواهند داشت ولی اگر شکست بخورید شلاق خونآشام من، امشب از شما پذیرائی خواهد کرد.)
سربازان وقتی این سخنان را شنیدند شمشیرها و نیزهها را بر سپر زدند و کمانها را بحرکت در آوردند و ابراز هیجان نمودند.
(هورم هب) گفت من میبینم که شما میل دارید که هر چه زودتر با قبایل خیبری بجنگید ولی قبل از اینکه ما بمیدان جنگ برویم باید در این جا یک معبد برای خدای فرعون بر پا نمائیم.
خدای فرعون باسم (آتون) یک خدای جنگی نیست و بدرد شما نمیخورد زیرا کمکی بشما نخواهد کرد.
بنابراین لزومی ندارد که همه شما برای مراسم بر پا کردن این معبد در اینجا باشید و کافی است که فقط عقبداران ارتش باقی بمانند و بقیه هم اکنون باید براه بیفتد.
شما امروز باید مشغول راهپیمائی باشید تا اینکه به قبایل خبیری برسید ولی بدانید که وقتی بآنها رسیدید من بشما اجازه استراحت نخواهم داد و باید در حالیکه خسته هستید با آنها پیکار کنید تا اینکه نتوانید بگریزید.
بعد (هورم هب) شلاق خود را تکان داد و سربازها بحرکت در آمدند و در عقب علامتهای خود براه افتاند.
علات بعضی از دستههای سربازان دم شیر بود و دستههای دیگر عقب سر تمساح حرکت مینمودند.
در جلو و عقب دستههای سربازان، ارابههای جنگی حرکت میکردند تا این که پوشش آنها باشند و نگذارند که مورد حمله ناگهانی قرار بگیرند.
وقتی سربازها رفتند عقبداران قشون باتفاق (هورم هب) و عدهای صاحبمنصبان بطرف نقطهای که معبد (آتون) را در آنجا بر پا کرده بودند روانه شدند و من هم با آنها رفتم.
شنیدم که صاحب منصبان با هم صحبت میکردند و میگفتند این بدعت که امروز (هورم هب) گذاشته قابل قبول نیست زیرا تا آنجا که ما بخاطر داریم در موقع جنگ روسای نظامی در عقب قشون قرار میگرفتند و در تخت روانها مواظب بودند که سربازان نگریزند و اکنون (هورم هب) میگوید که او جلوی سربازان قرار خواهد گرفت و با دشمن جنگ خواهد کرد و ما هم باید از او پیروی کنیم و جلوی سربازان قرار بگیریم.
در این صورت جلوی فراریان را که خواهد گرفت و چه کسی اعمال سربازان را یادداشت خواهد کرد؟
زیرا خود سربازان سواد ندارند که کارهای همقطاران خود را یادداشت نمایند و فقط صاحبمنصبان دارای خط میباشد و میتوانند بنویسند که کدام سرباز شجاعت بخرج داده و کدام ترسو بوده یا گریخته است.
(هورم هب) که جلو میرفت این اظهارات را میشنید و گاهی شلاق خود را تکان میداد و تبسم مینمود تا اینکه ما بمعبد رسیدیم.
ادامه دارد . . .
Borna66
09-15-2009, 04:57 PM
فصل دوازدهم - یک خدای غیر عادی (برای مصریها)
معبد کوچک بود و بمناسبت کمی وقت فرصت نکردند که برای آن سقف بسازند و قدری چوب و خاکرست (خاکرس) را برای مصالح ساختمان بکار بردند.
وقتی ما مقابل معبد رسیدیم دیدیم که درون آن مجسمه خدا وجود ندارد و سربازهای عقبدار قشون بیش از ما از ندیدن خدا حیرت نمودند و بیکدیگر میگفتند این چه نوع معبد است که خدا ندارد. و من هم مثل سربازها متحیر بودم زیرا تا آنروز معبد بدون خدا ندیده بودم و هر دفعه که وارد معبدی میشدم مشاهده میکردم که مجسمه یک خدا آنجا هست.
(هورم هب) که متوجه حیرت همه شد گفت خدائی که فرعون ما میپرستد یک خدای عجیب است که من نمیتوانم او را بشما معرفی کنم برای اینکه خود من نمیدانم که این خدا چگونه است.
این خدای حیرتآور نه چشم دارد نه دهان و نه شکم و نه دست و پا و غذا نمیخورد و شراب و آبجو نمیآشامد و فرعون میگوید که خدای او بشکل انسان نیست و دیده نمیشود ولی اگر شما میخواهید او را بشناسید ممکنست یک چیز مدور مثل خورشید را در نظر مجسم نمائید. (مقصود خدای واحد و نادیده است و تاریخ نشان میدهد که این فرعون برای اولین بار در مصر کیش خداپرستی توحیدی را بمردم ابلاغ کرد – مترجم).
سربازها برگشتند و نظری بخورشید انداختند و با عدم رضایت شروع بزمزمه کردند و من متوجه بودم که میگویند فرعون دیوانه شده زیرا تا کسی دیوانه نباشد خدای بدون چشم و دهان و شکم و دست و پا را نمیپرستد.
(هورم هب) هم مثل سربازان خود فکر میکرد و فرعون را دیوانه میدانست.
بعد یک کاهن جوان که موهای سر را نتراشیده بود و یک نیمتنه کتان در برداشت آمد و من دیدم که یک سبو شراب و یک ظرف روغن زیتون و یک دسته گیاه تازه بهاری را در معبد نهاد و آنگاه شروع بخوانده سرودی کرد که میگفتند که خود فرعون آن را برای خدای خویش ساخته است و از آن سرود ما چیزی نفهمیدیم و سربازها که بیسواد بودند بطریق اولی چیزی نفهمیدند.
در این سرود صحبت از این بود که (آتون) خدائیست که دیده نمیشود ولی در همه جا هست و با نور و حرارات خود زمین را منور و گرم کرده و تمام خوشیها و نعمتهای زمین و رود نیل از او میباشد. و نیز گفت اگر (آتون) نباشد شیر نمیتواند در شب شکار کند و مار از سوراخ و جوجه از بیضه خارج نمیگردد. و اگر (آتون) نباشد عشق بوجود نمیآید و هیچ مرد نمیتواند زنی را خواهر خود نماید و هیچ طفل از شکم زن قدم بزمین نمیگذارد.
کاهن جوان بعد از این مضامین گفت: پادشاه مصر پسر خداست و مانند پدرش با قدرت در کشور مصر و کشورهائی که تحت اداره و حمایت مصر هستند سلطنت میکند.
وقتی سربازها این مضمون را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را روی سپرها کوبیدند و بدین ترتیب ابراز شادی نمودند زیرا آنها فقط این قسمت را خوب فهمیدند چون میدانستند تردیدی وجود ندارد که پادشاه مصر پسر خداست زیرا پیوسته اینطور بوده و در آینده نیز همواره پادشاه مصر پسر خدا خواهد بود.
بدین ترتیب مراسم گشایش معبد (آتون) خاتمه یافت و بعد ما براه افتادیم. و مقصودم از ما عبارت از عقبداران قشون و صاحب منصبان بفرماندهی (هورم هب) میباشد.
(هورم هب) سوار بر ارابه جنگی خود جلوی قشون حرکت میکرد و بعد از او عدهای از صاحبمنصبان حرکت مینمودند و آنگاه سربازها و سپس عدهای دیگر از صاحبمنصبان راه میپیمودند.
بعضی از صاحبمنصبان در ارابههای جنگی و برخی در تختروان بودند ولی من بر الاغی سوار شدم و جعبه محتوی دواها و ادوات جراحی را هم با خود حمل کردم.
ما تا موقعی که سایه ها بلند شد راه پیمودیم و فقط وسط روز قدری برای خوردن غذا توقف کردیم و باقلای پخته که روی آن روغن زیتون ریخته بودیم خوردیم و گاهی بعضی از سربازهای خسته یا معلول از راه باز میماندند و کنار جاده مینشستند و آنوقت صاحبمنصبانی که از عقب میآمدند با شلاق بجان آنها میافتادند.
یکمرتبه دیدیم که ارابة جنگی یک صاحبمنصب مقابل یک سرباز خسته که کنار راه روی زمین پشت بخاک دراز کشیده بود توقف کرد و صاحب منصب مزبور از ارابه خود جستن نمود و با دو پا روی شکم سرباز فرود آمد بطوریکه آن سرباز بر اثر ضربت شدید جان سپرد ولی هیچکس اعتراضی بوی نکرد برای اینکه سربازی که برای رفتن بمیدان جنگ اجیر میشود نباید تنبلی نماید.
وقتی سایهها بلند شد ما به تپههائی رسیدیم که ابتدای منطقه کوهستانی بود و یکمرتبه باران تیر روی سربازها باریدن گرفت و معلوم شد که عدهای از خبیریها در آن تپهها کمین سربازان ما را گرفتهاند.
بر اثر باران تیر سربازانی که مشغول خواندن آواز بودند از خواندن باز ماندند، ولی (هورم هب) باین تیراندازی اهمیت نداد و چون ما به قسمت مهم قشون ملحق شده بودیم و سربازهای جلودار و عقبدار و قلب سپاه با هم بودند (هورم هب) امر کرد که سربازان بر سرعت بیافزایند و از آنجا دور شوند تا اینکه بتوانند بقسمت اصلی قوای خبیری حمله نمایند و وقت و نیروی آنها صرف مبارزه با تیراندازان اطراف جاده نشود.
ارابه های جنگی ما با یک نهیب تیراندازان را از کنار راه دور نمودند و ما براه ادامه دادیم.
در کنار من صاحبمنصبی که عهدهدار سور و سات قشون بود سوار بر الاغ حرکت میکرد و چون صبح تا شام کنار هم راه میپیمودیم با من دوست شد و از من درخواست کرد که اگر بقتل رسید من کاری بکنم که جنازهاش از بین نرود و جنازه او را بکسانش برسانم تا اینکه مومیائی نمایند و او میگفت خبیریها مردمی شجاع و بیرحم هستند و تا موقع فرود آمدن تاریکی همه ما را بقتل خواهند رسانید.
هنوز یک چهارم از روز باقی بود که دشتی وسیع در وسط تپهها نمایان شد و معلوم گردید که آنجا اردوگاه خبیریهاست و تا چشم کار میکرد خیمههای سیاه یکی بعد از دیگری افراشته بنظر میرسید و مقابل خیمه خبیریها با سپرها و نیزههای درخشنده فریاد بر میآوردند و طوری صدای آنها در صحرا میپیچید که وحشت در دلها بوجود میآورد.
(هورم هب) سربازان خود را آراست و نیزهداران را در وسط و کمانداران را در دو طرف قشون قرارداد و آنگاه بتمام ارابههای جنگی گفت بمحض اینکه من فرمان دادم شروع به حمله کنید و ما عقب شما براه میافتیم.
چند ارابه سنگین را هم نزد خود نگاهداشت و دستور داد که پیوسته با وی باشند و از او دور نشوند.
(هورم هب) چون متوجه گردید که سربازان او از هیاهوی خبیریها و برق سپر و نیزه آنها ترسیدهاند بانگ زد ای مردان مصر و سوریه و شما ای سیاهپوستان که جزو قشون مصر هستید از این فریادها وحشت نداشته باشید زیرا فریاد هر قدر شدید باشد جزو باد است و نمیتواند آسیبی بدیگران بزند و بدانید که شماره سربازان خبیری زیاد نیست و این چادرها که میبینید جایگاه زنان و اطفال آنهاست و آن دودها نشانه این است که غذا طبخ میکنند و شما اگر شجاعت بخرج بدهید امشب غذای آنها را خواهید خورد و زنهای خبیری بشما تعلق خواهند داشت و من هم مثل یک تمساح گرسنه هستم و مایلم جنگ هر چه زودتر بنفع ما خاتمه پیدا کند که بتوانم غذا بخورم.
قبل از اینکه (هورم هب) فرمان حمله را صادر کند سربازان خبیری در حالیکه فریادهای سامعه خراش بر میآوردند بما حملهور شدند و من میدیدم که شماره سربازان آنها بیش از ماست.
وقتی نیزهداران ما دیدند که آن سربازان مخوف نزدیک میگردند عقب خود را نگریستند و من هم مثل آنها عقب را نگاه میکردم که بدانم از چه راه میتوان گریخت ولی در عقب ما افسران جزء شلاقهای مهیب خود را که به آنها سنگ بسته بودند تکان میدادند و شمشیرهای آنان میدرخشید و سربازان ما فهمیدند که راه گریز ندارند.
از آن گذشته همه خسته و گرسنه بودند و فکر میکردند که اگر بگریزند سربازان خبیری به چابکی خود را به آنها خواهند رسانید و آنان را قتلعام خواهند کرد. این بود که از فکر گریختند منصرف شدند و بهم نزدیک گردیدند که بین افراد فاصله وجود نداشته باشد و خصم نتواند از وسط آنها عبور کند.
وقتیکه نزدیک ما رسیدند کمانداران خبیری تیرهای خود را پرتاب کردند و با اینکه صدای ووززز ... ووززز... تیرها بسیار وحشتآور بود و هر لحظه مرگ انسان را تهدید میکرد من از آن صداها بهیجان درآمدم برای اینکه منظرهای را میدیدم و صداهائی میشنیدم که تا آنموقع ندیده و نشنیده بودم.
(هورم هب) در این وقت شلاق خود را بلند کرد و تکان داد و نفیرها بصدا درآمد و لحظه دیگر ارابههای جنگی سبک سیر براه افتادند و در عقب آنها تمام سربازان ما حرکت کردند و طوری فریاد میزدند که من متوجه شدم صدای آنها بر صدای جنگجویان خبیری میچربید.
من میفهمیدم که سربازان ما برای اینکه ترس را از خود دور کنند فریاد میزنند و من هم مانند آنها فریاد میزدم و هنگام فریاد زدن حس کردم که نمیترسم.
سربازان خبیری با اینکه شجاع بودند ارابههای جنگی نداشتند و ارابههای ما در وسط آنها شکافی بوجود آورد که راه را برای نیزهداران باز کرد و همینکه نیزهداران ما وارد این شکاف شدند طبق دستور (هورم هب) کمانداران ما سپاه خصم را به تیر بستند.
از این ببعد سربازان دو جبهه در هم ریختند ولی از دور کاسک مفرغی و پرهای بلند شترمرغ که (هورم هب) به کاسک خود زده بود دیده میشد و وی همچنان در جلو تمام سربازها میجنگید.
الاغ من از هیاهوی میدان جنگ بوحشت درآمد و خود را بوسط معرکه انداخت و هر چه خواستم جلوی او را بگیرم نمیتوانستم و میدیدم که سربازان خبیری با دلیری میجنگند و وقتی بزمین میافتند در صدد بر میآیند که بوسیله شمشیر یا نیزه اسبها و سربازهای ما را به قتل برسانند و بهر طرف من نظر میانداختم خون میدیدم و بقدری کشته و مجروع بر زمین افتاده بود که نمیتوانستم آنها را شماره کنم.
یکمرتبه سربازان خبیری فریادی زدند و عقب نشینی کردند و علتش این بود که ارابههای جنگی ما توانستند صفوف آنها را بشکافند و خود را بخیمهها برسانند و آنجا را آتش بزنند خبیریها وقتی دیدند که زنها و اطفال و گاوها و گوسفندهای آنها در معرض خطر قرار گرفته برای نجات آنها بطرف خیمهها دویدند و همین موضوع سبب محو آنها گردید زیرا ارابههای ما بطرف آنها برگشتند و سربازان ما هم از عقب رسیدند و خبیریها بین دو دسته مهاجم قتلعام شدند بطوری که با همه شجاعتی که داشتند آنها که زنده ماندند گریختند که جان سالم بدر ببرند.
هر سرباز خبیری که بقتل میرسید تفتیش قرار میگرفت و سربازان ما هر چه را که قابل استفاده بود از وی میربودند و یکدستش را هم میبریدند تا اینکه بعد از خاتمه جنگ در اردوگاه مصریها مقابل جایگاه فرمانده قشون رویهم بریزند.
بعد از اینکه محقق شد که خبیریها شکست خورده قادر به مقاومت نیستند خشم آدمکشی بر سربازان ما غلبه کرد و هر جنبندهای را بقتل میرسانیدند و حتی مغز اطفال را با گرز متلاشی میکردند و گاوها و گوسفندها هم از آسیب آنها مصون نبودند.
تا اینکه (هورم هب) امر کرد که به جنگ خاتمه داده شود و از کشتار کسانیکه زنده ماندهاند خودداری کنند و فقط آنها را اسیر نمایند که بعد بتوانند اسراء را بفروشند.
تا پایان جنگ الاغ من اینطرف به آنطرف میدوید و جفتک میانداخت و من بزحمت خود را روی آن نگاه میداشتم که بزمین نیفتم عاقبت یکی از سربازان ما با چوب نیزه خود ضربتی روی پوزه الاغ زد و او را آرام کرد و من توانستم که قدم بر زمین بگذارم و سربازها که آنروز دیده بودند که آن الاغ مرا اذیت نمود پس از آن مرا بنام ابنالحمار میخواندند.
در حالیکه سربازان ما مشغول جرگه گردن گاوها و گوسفندها و چپاول اموال خبیریها و ضبط زنهای آنها بودند من در میدان جنگ با کمک عدهای از سربازان زخم مجروحین را مداوا مینمودم و چون شب فرا رسید در روشنائی آتشهای درخشنده که مقابل جاده افروخته بودند به معالجه مجروحین ادامه دادم.
نیزه ها و گرزها و شمشیرهای سربازان خبیری جمعی از سربازان ما را بشدت مجروح کرده بود و من میباید که برای معالجه آنها بکوشم و عجله کنم.
در حالیکه مجروحین من از شدت درد مینالیدند ضجههای بلند از اطراف اردوگاه بگوش میرسید و این صدای زنهائی بود که سربازان ما آنان را بین خود تقسیم مینمودند و از آنها بهرهمند میشدند. و گاهی من مجبور میشدم که پوست سر را که روی چشمهای یک سرباز مجروح افتاده بود بالا ببرم و بدوزم و زمانی میباید رودههای سرباز دیگر را در شکم وی جا بدهم و شکم را بخیه بزنم.
وقتی میدیدم که امیدی به بهبود یک مجروح نیست مقداری زیاد تریاک را وارد رگ او مینمودم و بوی آبجو میخورانیدم که بدون احساس درد جان بسپارد.
من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلم بحال آنها میسوخت ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آنها را بستم صدای زنهائی که مورد تعرض سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها پارچههائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر اثر خونریزی مردند و من از اینجهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش مصر بر آنها برای ارتش مصر و فرعون افتخار نیست. برای اینکه خبیریها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار میآمدند و گرسنگی آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند.
یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خبیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفر را که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است.
آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن میرفت که آن قسمت از خبیریها که فرار کردهاند بما شبیخون بزنند.
ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی (هورم هب) از خواب بیدار شد چون فهمید که تا صبح بیدار بودهام مرا نزد خود طلبید و گفت من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه با چه تهور خود را وسط جنگجویان انداختی ولی باید بتو بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت کن تا این که جنگ خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.
من چون خسته بودم (هورم هب) یک گردن بند زر بمن داد و گفت این پاداش شجاعت دیروز و بیخوابی دیشب تو و اینک برو بخواب ولی من با اینکه خسته بودم احساس نمیکردم که بتوانم بخوابم زیرا وقتی که روشنائی روز میدمد خواب از چشم انسان بدر میرود.
گفتم (هورم هب) من دیروز تو را دیدم و مشاهده کردم که پیوسته در جلوی سربازان پیکار میکنی و با اینکه تمام تیرها متوجه تو بود زیرا همه میدانستند که تو فرمانده ارتش مصر هستی یک تیر بتو اصابت نکرد.
(هورم هب) گفت برای اینکه قوش من که پیوسته بالای سرم پرواز مینماید مرا از خطر حفظ میکند و هرگز تیرها بمن اصابت نخواهد کرد و هیچ سرباز خصم نمیتواند تیر یا شمشیر یا گرزی بمن بزند بهمین جهت من از اینکه در نظر دیگران یک مرد شجاع بشمار میایم احساس مسرت و غرور نمینمایم زیرا میدانم که آنطور که سایرین تصور میکنند من شجاع نیستم.
هر کس دیگر که بجای من باشد نیز میتواند همین طور ابراز شجاعت کند و من از اینجهت پیشاپیش دیگران پیکار میکنم که سربازان مصری را بجنگ عادت بدهم زیرا اکنون نزدیک چهل سال است که مصریها نجنگیدهاند و صلح متمادی عادات جنگجوئی را در آنها از بین برده و همینکه سربازان من تربیت شدند و عادت کردند که دیگر از خصم نترسند من هم مثل سایر سرداران مصری در تختروانی خواهم نشست و عقب جبهه قرار خواهم گرفت و در آنجا جنگ را اداره خواهم کرد.
گفتم (هورم هب) چطور میشود که یک قوش که بالای سرت پرواز مینماید میتواند تو را از گزند تیرها و شمشیرها و نیزهها و گرزها محافظت نماید؟
(هورم هب) گفت من تصور نمیکنم که محافظ من این قوش باشد بلکه این قوش فقط علامتی است که بمن نشان میدهد که تا روزی که نوبت من نرسیده باشد من کشته نخواهم شد و لذا دلیلی وجود ندارد که من بترسم. و من میدانم که انسان بیش از یک مرتبه کشته نمیشود و هیچ کس را نمیتوان یافت که دو مرتبه به قتل برسد و بنابراین نباید برای واقعهای که فقط یک بار اتفاق میافتد انسان در تمام عمر بیمناک باشد اینست که ترس را بخود راه نمیدهم و چون نمیترسم، مرگ بطرف من نمیآید تا روزی که نوبت من فرا برسد و در آن روز چه شجاعت داشته باشم و چه بترسم خواهم مرد.
فهمیدم که (هورم هب) راست میگوید و علت اینکه مرگ بسراغ وی نمی آید اینست که جرئت دارد و سربازان با اقبال همواره آنهائی هستند که دارای جرئت میباشند و اقبال آنها همان جرئتشان است.
سربازی که جرئت ندارد اقبال ندارد و در جنگ اول به قتل میرسد و آرزوی چپاول و گردنبند زر و زنهای زیبا را بدنیای دیگر میبرد.
آنگاه من از (هورم هب) جدا شدم و رفتم و قدری خوابیدم و قبل از نیم روز از خواب برخواستم و دیدم که سربازان ما مشغول تفریح هستند و نشانهزنی میکنند و نشانه آنها سربازان مجروح غیرقابل علاج خبیری میباشند زیرا میدانستند که سربازان مزبور چون علاج ناپذیر هستند بدرد غلامی نمیخورند و نمیتوان آنها را فروخت.
آن روز و شب بعد هم سربازان ما با زنهای خبیری تفریح میکردند و چند تن از زنها برای این که گرفتار سربازان ما نشوند با گیسوان بلند خویش خود را خفه نمودند. و شب سوم بوی لاشههای سربازان مصری و خبیری که در صحرا افتاده بود. هوا را غیرقابل استنشاق کرد و تا صبح ما نتوانستیم از غوغای شغالان و کفتارها که مشغول لاشهخواری بودند بخوابیم.
به (هورم هب) گفتم که اگر در این صحرا توقف کنیم همه بر اثر بوی لاشه ها مریض خواهیم شد و (هورم هب) موافقت کرد که قشون را از آن صحرا بحرکت در آورد و مجروحین سخت را بوسیله ارابه ها به اورشلیم بفرستد.
او میگفت چون خبیریها هنگام فرار خدای خود را بردهاند و مامورین اکتشاف ما میگویند که آنها در این نزدیکی هستند من باید بروم و خدای آنها را از دستشان بگیرم.
روز بعد پس از اینکه مجروحین سخت را به اورشلیم حرکت دادیم (هورم هب) با یکعده ارابههای سریعالسیر براه افتاد و مرا هم در ارابه خود نشانید و میگفت که میخواهم تو را در جنگ خود شریک کنم که بدانی چگونه دماغ بازماندگان خبیری را بخاک خواهم مالید.
وقتی ما بازماندگان خبیری را غافلگیر کردیم آنها مشغول خواندن آواز بودند و آنچه از گاو و گوسفند بدست آوردند (و ما میدانستیم که احشام و اغنام مزبور را از کشاورزان سوریه بغارت بردهاند) جلو انداخته و میرفتند و ما مثل طوفان بر سر آنها هبوط کردیم و قبل از این که بتوانند از خود دفاع کنند ارابههای ما پیر و جوان را زیر گرفت و استخوانهای آنها را درهم شکست و سربازان مصری هر کس را که بدست آوردند کشتند.
بطوریکه دیگران از فرط بیم جان خویش، احشام و اغنام را رها کردند و گریختند.
(هورم هب) امر کرد که گاوها و گوسفندها را که صحرا متفرق شده بودند جمعآوری نمایند و بعد خدای خبیریها را از زمین برداشتیم و مراجعت نمودیم و راه اورشلیم را باتفاق تمام اردو پیش گرفتیم.
(هورم هب) در اولین اتراقگاه خدای خبیریها را مقابل سربازان قطعه قطعه کرد و دور ریخت و سربازها ابراز شادی مینمودند زیرا میدانستند که دیگر خبیریها خدا ندارند و لذا از هر موقع فقیرتر شدهاند و تا آنجا که بخاطرم مانده خبیریها خدای خود را که یک مجسمه چوبی داشت بنام (یهود) یا (یهوه) میخواندند.
وقتی من وارد اورشلیم شدم حیرت کردم که چرا عدهای کثیر از مجروحین که من آنها را مداوا نمودم مردهاند در صورتیکه میدانستم که زخم آنها خطرناک نیست و معالجه خواهند شد و راز این موضوع بعد بر من آشکار گردید.
بدین ترتیب که طبق دستور (هورم هب) تمام اموال غارت شده را به اورشلیم آوردند و با غلامان و کنیزان فروختند و هر چه زر و سیم و مس از فروش اموال و افراد بدست آمد بین سربازان تقسیم کردند و چون عدهای از مجروحین مرده بودند سهم سربازان از اموال غارت شده زیادتر گردید. و رئیس سور و سات قشون که با من دوست بود گفت در هر جنگ همین طور میشود و سربازان همقطارهای مجروح خود را بدون دوا و آب و غذا میگذارند تا بمیرند زیرا میدانند که هر قدر شماره آنها کمتر باشد بیشتر از بهای غنائم جنگ استفاده خواهند نمود.
عدهای کثیر از سوداگران سوریه در اورشلیم جمع شده غنائم جنگ را خریداری کردند و هر یک از آنها یکعده زن که خود را ارزان میفروختند با خویش آورده بودند و سربازهای ما زر و سیم و مس میدادند که بتوانند ساعتی با یکی از زنهای مزبور بسر ببرند و این زر و سیم و مس نصیب سوداگران میگردید.
از بام تا شام و از شب تا صبح در اورشلیم صدای طنبور و قرهنی و سنج و طبل و بربط بلند بود و شراب و آبجو از سبوها وارد پیمانهها میشد و سربازان مصری مینوشیدند و با زنهائی که خود را ارزان میفروختند تفریح میکردند.
گاهی بین سربازان مست نزاعهای مخوف در میگرفت و کاردها در سینه ها یا شکمها فرو میرفت و گرزها بر فرق عدهای فرود میآمد و آنوقت (هورم هب) فرمانده قشون مصر چند نفر را سرنگون بدار میآویخت ولی چون منازعات هر روز تکرار میشد روزی نبود که عدهای سرنگون بدار آویخته نشوند.
سربازها با اینکه میدیدند که همقطاران شرور آنها بدار آویخته شدهاند، عبرت نمیگرفتند چون تا وقتی در جهان شراب و زر و سیم وزن وجود دارد و عدهای مست بر سر زر و سیم یا زن با هم اختلاف پیدا میکنند، نزاع در میگیرد و جمعی کشته میشوند و قاتلین را بدار میآویزند.
هر چه سربازها از راه چپاول بدست آورده بودند دربهای شراب یا زنهائی که خود را ارزان میفروختند دادند و صاحبمنصبان مصری هم مانند سربازها سهمیه خود را صرف شراب و زنان کردند. با این تفاوت که صاحبمنصبان رغبتی بزنهائی که خود را ارزان میفروختند نداشتند و زنهائی را انتخاب مینمودند که خویش را گران بفروشند زیرا میدانستند که هر قدر زن زیباتر باشد بهای او گرانتر است.
در بین صاحب منصبان فقط (هورم هب) فرمانده ارتش بزنها توجه نداشت و من از این ضبط نفس او حیرت میکردم. در صورتیکه (هورم هب) جوان و زیبا بود و هر زن خواه گران فروش یا ارزان فروش با رغبت حاضر بود که خواهر او بشود.
(هورم هب) از اموال و بردگان غارتی استفاده نکرد و در عوض از سوداگران استفاده نمود. بدین ترتیب که وقتی معاملات خاتمه یافت و سوداگران اموال و بردگان را خواستند ببرند (هورم هب) گفت که هر سوداگر باید ده درصد از بهای مجموع اموالی را که خریداری کرده است بعنوان حق حفظ امنیت باو بپردازد.
(هورم هب) به سوداگران گفت در تمام مدتی که شما مشغول معامله بودید یک نفر از سربازان و سکنه شهر جرئت نکرد که دست بطرف اموال شما دراز کند زیرا من روز و شب مواظب بودم که کسی اموال و بردگان و زر و سیم و مس شما را بسرقت نبرد. و اگر من نبودم شما نه فقط نمیتوانستید اموال و بردگان و فلزات خود را از اینجا ببرید بلکه سربازان مست و خونخوار خود شما را هم به قتل میرسانیدند.
این گفته درست بود و (هورم هب) طوری امنیت را حفظ کرد که یک حلقه مس از هیچ سوداگر ربوده نشد.
سوداگران که دیدند که اگر به طیب خاطر ده درصد باج را نپردازند ممکن است که همه چیز آنها از بین برود باج را به (هورم هب) پرداختند و مال و جان بسلامت از اورشلیم بردند. و من هم که به مناسبت خاتمه جنگ دیگر کاری نداشتم نزد (هورم هب) رفتم که با او خداحافظی کنم و به ازمیر برگردم.
هنگام خداحافظی (هورم هب) بمن گفت که دیروز پیکی با یک پاپیروس از طرف فرعون آمد و فرعون در این نامه مرا ملامت کرد که چرا خونریزی کرده، خبیریها را کشتهام و من میخواهم به فرعون بگویم که او، که برای خدای خود سرود میسراید و تصور میکند که میتواند مصر و سوریه را با صلح طلبی و عشق و محبت به همنوع اداره کند هنوز منظره حمله قبایل خبیری را به یک شهر و قصبه ندیده و اگر ببیند که چگونه این قبایل به شهرها و قصبات حملهور میشوند و مردها و اطفال را به قتل میرسانند و زنها را مثل زنهای ارزان فروش مورد استفاده قرار میدهند و بعد هم آنها را کنیز مینمایند تا اینکه بفروش برسانند میفهمد که نمیتوان زمین را با صلح طلبی و عشق و محبت اداره کرد زیرا محال است که کسی قدرت و احتیاج قتل و چپاول را داشته باشد و از آن استفاده نکند. و فقط در یک مورد یک مرد با قدرت که میتواند دیگران را بقتل برساند و اموال و زنهای آنها را تصاحب کند از این قدرت استفاده نمینماید و آن این که احتیاج بمال و زن زیبا نداشته باشد.
اکنون من با سربازان خود بمصر مراجعت میکنم و یقین دارم که فرعون خواهد گفت که سربازان را مرخص نمایم ولی من آنها را مرخص نخواهم کرد برای اینکه در تمام مصر فقط یک قشون جنگ دیده و آزموده وجود دارد و آنهم قشون من است.
گفتم (هورم هب) آیا تصور میکنی که مصر احتیاج به قشون داشته باشد زیرا مصر بقدری قوی و ثروتمند است که دشمن ندارد تا اینکه مجبور شود یک قشون جنگ دیده را نگاهداری نماید.
(هورم هب) گفت مملکتی مثل مصر که دهها پادشاه سوریه تحتالحمایه او هستند احتیاج به یک قشون قوی دارد که بین سلاطین صلح را حفظ کند و من به تازگی شنیدهام که پادشاه کشور (آمورو) در سوریه مشغول جمعآوری اسب و ساختن ارابه جنگی میباشد و معلوم میشود که خیال دارد یاغی شود.
گفتم من این پادشاه را میشناسم برای اینکه درگذشته دندانهای او را معالجه کردم و وی کنیز زیبای مرا دید و به وی علاقهمند شد و من کنیز را باو دادم و خود بیزن ماندم.
(هورم هب) گفت (سینوهه) آیا تو حاضر هستی که بمن کمک کنی یعنی برای من یک مسافرت بزرگ را بانجام برسانی و در عوض هر قدر زر بخواهی بتو خواهم داد.
گفتم برای چه میل داری که من مسافرت کنم؟
(هورم هب) گفت تو مردی هستی طبیب و آزاد و میتوانی بهمه جا بروی و چون پزشک میباشی همه بتو اعتماد دارند و من میدانم که در سرزمین هاتی و بابل برای اطبای مصری خیلی قائل به احترام میباشند.
من چون فرمانده قشون مصر هستم باید بدانم که اسلحه جنگی ملل دیگر و بخصوص هاتیها و بابلیها چگونه است.
راجع به اسلحه جنگی هاتیها و بابلیها خبرهای وحشتآور بمن میرسد.
از جمله شنیدهام که هاتیها نیزهها و شمشیرهای خود را با یک فلز تیره رنگ میسازند که نام آن آهن است و کسی نمیداند که آنها این فلز را از کجا بدست آوردهاند ولی از شمشیرها و نیزههای آنها خطرناکتر از ارابههای جنگی آنان میباشد و شنیدهام آنها ارابههای جنگی خود را با همین فلز تیره رنگ میسازند و بقدری این ارابهها محکم است که وقتی به ارابههای مسین ما میخورد آنرا مثل چوب در هم میشکند و برای کسب اطلاع در خصوص این فلز و اسلحه ملل دیگر و ارابههای آنها کسی شایستهتر از تو نیست زیرا تو چون طبیب هستی و همه جا میروی و نظر باینکه زبان بینالمللی بابلی را میدانی میتوانی با همه حرف بزنی و هیچکس تصور نمینماید که تو جاسوس نظامی میباشی برای اینکه کسی انتظار ندارد که یک طبیب از مسائل نظامی اطلاع داشته باشد از اینها گذشته تو مردی باهوش و عاقل هستی و میفهمی چه نوع اطلاع برای من قابل استفاده است در صورتیکه دیگران بیشعور میباشند و وقتی فرعون آنها را برای کسب اطلاع میفرستد فقط در خصوص ریش پادشاه بابل و زنهای او اطلاعاتی برای فرعون میآورند.
ولی تو میتوانی در کشورهای دیگر کسب اطلاع کنی که چند نفر سرباز دارند و اسلحه سربازان چیست و آهن چه میباشد و چگونه بدست میآید و آیا ساختگی است یا اینکه مثل مس از زمین تحصیل میشود و تو میتوانی بفهمی که قدرت جنگی ملل دیگر چقدر است و بعد از کسب اطلاعات مزبور در مصر بمن ملحق خواهی شد و آنچه دانستهای بمن خواهی گفت.
گفتم (هورم هب) من دیگر بمصر مراجعت نخواهم کرد.
(هورم هب) گفت اشتباه میکنی کسیکه آب نیل را خورد نمیتواند از مصر دل برکند و این گفته تو در گوش من مانند وزوز مگس بدون اهمیت است چون میدانم که بطور حتم روزی بمصر مراجعت خواهی کرد و من فکر میکنم که اگر تو موافقت کنی که راجع به سلاطین و ارتشها و اسلحه و تمرینهای نظامی ملل دیگر برای من کسب اطلاع بکنی من از اطلاعات تو بسیار استفاده خواهم کرد.
زیرا من امیدوارم که در آینده بتوانم از این اطلاعات برای توسعه کشور مصر و مطیع کردن سلاطین دیگر بهرهمند شوم. امروز مصر مقام و مرتبهای را که باید دارا باشد ندارد در صورتیکه ملت مصر برگزیدهترین ملت جهان است. خدایان ملت مصر را برای این بر سایر ملل برتری دادهاند که فرمانروای آنها باشند ولی خود مصریها از روی تنبلی نمیخواهند که از این مزیت استفاده نمایند و فرعون ما بجای اینکه قشون به کشورهای دیگر بکشد بر اثر وسوسه و تلقین یک خدای موهوم دم از صلح و عشق به همنوع میزند.
وقتی (هورم هب) این حرفها را میزد من نظری دقیق باو انداختم و حس کردم که وی در نظرم بزرگ شده است.
زیرا تا کسی دارای استعداد بزرگی نباشد دارای این افکار نمیشود و همه چیز ما زائیدة اندیشه میباشد و کسیکه اندیشه بزرگ دارد و حاضر است که فکر خود را بموقع اجراء بگذارد یک مرد بزرگ میباشد.
این بود که باو گفتم (هورم هب) تا امروز من تو را فقط یک مرد جنگی لایق میدانستم و تصور نمیکردم استعداد اداره کشور را داشته باشی ولی امروز در تو استعدادی میبینم که شاید فرعون ندارد.
(هورم هب) گفت آیا حاضر هستی که مرا آقای خود بدانی؟ و مقدرات زندگی خود را وابسته بمقدرات من بکنی؟
گفتم بلی حاضرم (هورم هب) گفت (سینوهه) تو از امروز ببعد در کشورهای دیگر چشم و گوش من خواهی بود و من بوسیله تو از وضع ممالک بیگانه مطلع خواهم گردید و اگر من ترقی کردم و بجاهای بزرگ رسیدم تو را در سعادت و موفقیت خود شریک خواهم نمود و اگر ترقی نکردم و برعکس تنزل نمودم تو ضرر نخواهی کرد زیرا مثل سابق طبیب خواهی بود و میتوانی که بوسیله طبابت زر و سیم تحصیل کنی و آقائی من و نوکری تو برای تو ممکن است فواید بزرگ داشته باشد ولی ضرر نخواهد داشت.
آنوقت (هورم هب) مقداری زیاد طلا خیلی بیش از آنچه من انتظار داشتم بمن داد و یکعده سرباز را مامور کرد که مرا به ازمیر برسانند تا اینکه در راه کسی ثروت مرا به یغما نبرد.
وقتی وارد ازمیر شدم طلای خود را به چند شرکت دادم و در عوض الواح خاکرست (خاکرس) که در آتش پخته شده بود گرفتم و روی آن الواح طلائی که من به هر شرکت داده بودم نوشته شده بود و جز خود من کسی نمیتوانست طلای مزبور را در بابل یا کشور هاتیها وصول کند و لذا اگر دزدها الواح مزبور را در راه از من میدزدیدند برای آنها ارزش نداشت و من هم ضرر نمینمودم زیرا میتوانستم برگردم و الواحی دیگر از شرکتها بگیرم.
من تصور میکنم که یکی از مزایای بزرگ عصر ما نسبت به اعصار وحشیگری همین است که ما میتوانیم مقداری فراوان طلا را بشکل یک لوح خاکرست حمل کنیم و مجبور نیستیم که خود طلا را حمل نمائیم تا اینکه دیگ طمع دزدها بجوش بیاید و آنچه داریم و عموماٌ ثمرة یک عمر صرفهجویی میباشد از ما بگیرند
Borna66
09-15-2009, 04:57 PM
فصل سیزدهم - مسافرت طولانی من
اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی من یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید.
زیرا در آنموقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشنائی داشت و نسیم در شامه من مطبوعتر محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم.
آفتاب و نسیم و زنها فرق نمیکنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر میبیند.
وقتیکه من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح بسر میبرد و در همه جا کاروانها، به آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سطها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمائی مینمودند.
در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین مینمودند و همه جا نیل آسمانی بجای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود.
گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسفندها نی بنوازند و آنها هم بدقت گوش میکردند.
از درختهای انگور محصول فراوان بدست میآمد و درختهای میوه زیر بار خم میشد و از بالای تمام معبدها ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند.
همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سال بسال غنی تر و فقرا سال بسال فقیرتر میشدند زیرا خدایان اینطور مقدر نمودهاند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سال جدید خود را فقیرتر از سال قبل ببینند.
من تصور میکنم که در آنموقع خدایان هم مانند اغنیاء و کاهنین سالم و فربه بودند و روزگار را بخوشی میگذرانیدند زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیشتر اوقات را صرف استراحت و خوشی نمایند.
امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یکمرد عاقل و جهاندیده نیست و با حسرت نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید بخصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جوانی را اعاده دهد.
قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم بطوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و (کاپتا) غلام من همینکه مرا دید بطرف من دودی و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد و گفت امروز مبارکترین روزهای عمر من میباشد برای اینکه میبینم تو بخانه مراجعت کردهای.
من تصورم یکردم که در جنگ بقتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسف بودم که لاشه تو چه خواهد شد و که آنرا مومیائی خواهد کرد ولی بخود میگفتم چون تو مردهای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی بمن خواهد رسید.
امروز که برگشتهای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولو ثروتمند میشدم مانند گوسفندی بودم که صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحبدار میباشم.
در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خیلی سعی نمودم که خانه تو بدون عیب باقی بماند و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کردهای مانند روزی که از اینجا رفتی دارای یک خانه مرتب میباشی.
بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد.
من باو گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسائل مسافرت را فراهم کن زیرا من قصد دارم که بیک سفر طولانی بروم.
وقتی (کاپتا) شنید که من قصد مسافرت دارم بگریه افتاد و خدایان را ملامت کرد که او را بوجود آوردند و گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمدهام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم.
من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحت را رها کنی و بروی منکه مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد.
گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیائی و میتوانی همینجا بمانی.
(کاپتا) گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چون میخواهی بیک سفر طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومت نیست یا مثل کسی هستی که چشمهای او را بستهاند و قدرت راهیابی ندارد و در هر قدم بزمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، بتنهائی از تو سرقت میکنم و سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمی کنند در صورتیکه من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم آیا بهتر نیست که همینجا در ازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخوریم و از زر و سیم خویش استفاده نمائیم و گرفتار زحمات و مخاطرات سفر نشویم.
(کاپتا) بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از (خانه ما) و (از غذای ما) و (زر و سیم ما) صحبت میکرد.
من برای این که بخاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این که گریه او علتی واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم و گفتم (کاپتا) تو با این ولع که برای سرقت داری روزی بدار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کردهاند.
(کاپتا) بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسائل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم. اگر (کاپتا) با من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم ولی (کاپتا) میگفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از این است که سوار کشتی شود.
من سوار یک تخت روان شدم ولی برای (کاپتا) یک الاغ خریداری کردم و چون (کاپتا) زخمی در قسمت خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و میگفت که پیاده رفتن بهتر از سواری بر الاغ است.
وقتی به لبنان رسیدیم من در آنجا درختهای مرتفع سدر را دیدم و آن درختها بقدری بلند میباشد که اگر اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمیکند و بهمین جهت صرف نظر مینمایم. و از جنگل درختهای صدر بوئی خوش بمشام میرسد و جویهای آب زلال در جنگل روان بود و من بخود گفتم در سرزمینی که این قدر زیبا و خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست.
تا به جائی رسیدیم که غلامان مشغول قطع تنه درختهای سدر بودند و آنها را بدوش میکشیدند و از جادههای کوهستانی پائین میبردند تا به لب دریا برسانند که به کشتی حمل شود.
وقتی من اندام مجروح غلامان مزبور را که مگسها روی آن نشسته بودند دیدم، متوجه شدم که در آن سرزمین زیبا و معطر هم تیره بختان فراوان هستند.
بعد از لبنان خارج گردیدم و راه کشور میتانی را پیش گرفتم.
در میتانی کاپتا خیلی ابراز مسرت میکرد زیرا از روزی که وارد کشور مزبور شدیم مردم بخوبی از ما پذیرائی میکردند و چون میدانستند که کاپتا غلام من است غذاهای لذیذ باو میخورانیدند و کاپتا میگفت خوب است که هرگز از این کشور نرویم و پیوسته در اینجا باشیم. ولی من که برای تحصیل اطلاعات نظامی آمده بودم نمیتوانستم در آنجا توقف کنم و میباید بعد از بدست آوردن اطلاعات نظامی به بابل بروم.
در میتانی چیزی که بیش از همه توجه ما را جلب کرد زیبائی زنها بود. زنها همه بلند قامت و قوی و قشنگ بودند و همینکه دانستند که من یک طبیب مصری هستم نزد من میآمدند و از برودت شوهران خود شکایت میکردند و می گفتند که شوهران ما نمیتوانند که همه شب با ما تفریح کنند و این موضوع باعث افسردگی ما میشود.
من دیدیم که پوست بدن زنها بقدری سفید است که عبور خون برنگ آبی درون رگهای آنها زیر پوست دیده میشود.
اطبای مصر از قدیم برای معالجه عارضه برودت شوهرها معروفیت داشتهاند و در هیچ کشور بقدر مصر جهت رفع این عارضه مهارت ندارند. و من هر دفعه که داروئی برای یکی از زنها تجویز میکردم که به شوهر بخوراند میفهمیدم که نتیجه نیکو گرفته شده و زن بعد از چند روز میآمد و از من تشکر میکرد و می گفت اینک شوهر او میتواند که همه شب با وی تفریح نماید. ولی نمیتوانم بگویم که آیا زنها بعد از این که دارو را از من میگرفتند به شوهران خود میخورانیدند یا به عشاق. چون در میتانی زنها عادت کردهاند که علاوه بر شوهر با مردی دیگر نیز محشور باشند من دیدم با اینکه زنها بلند قامت و زیبا هستند به ندرت اولاد دارند و فهمیدم که خدایان ملت میتانی را مورد غضب قرار دادهاند زیرا وقتی که اطفال بوجود نیامدند بزودی اکثریت ملت را پیرمردان و پیرزنان تشکیل میدهند و آن ملت معدوم میشود. با این که معالجه برودت شوهرها به نسبت زیاد سبب شهرت من شد، معالجه یکی از توانگران سالخورده میتانی موفقیت مرا تکمیل کرد.
آن مرد پیرمردی بود ثروتمند که از دردسر مینالید و میگفت که پیوسته در گوشهای خود صدائی مانند صدای رعد میشنود و اظهار میداشت که به تمام اطبای میتانی مراجعه کرده ولی نتوانستهاند که او را معالجه نمایند.
روزی من باو گفتم که بمنزل من بیاید تا این که سرش را مورد معاینه قرار بدهم و بعد از این که آمد وی را نشانیدم و با انگشت روی قسمتهای مختلف سرش زدم و گفت هیچ جای سرم درد نمیکند.
بعد یک چکش بدست گرفتم و با چکش روی قسمتهای مختلف سرش کوبیدم و میگفت هیچ درد جدید را احساس نمینماید ولی مثل سابق درون سرش درد میکند.
در حالی که بوسیله چکش روی نقاط مختلف سر او میکوبیدم یکمرتبه آنمرد فریادی زد و غش کرد و من متوجه شدم که عیب سر او باید در همان نقطه باشد که چکش خورده است و من آن نقطه را نشانه گذاشتم و بعد باطبای میتانی گفتم که قصد دارم سر آنمرد را بشکافم.
اطباء گفتند اگر سر او را بشکافی وی خواهد مرد.
گفتم من هم قول نمیدهم که وی را معالجه خواهم کرد ولی میتوانم بگویم که اگر غده این مرد را از سرش بیرون بیاورم ممکن است زنده بماند ولی اگر سرش شکافته نشود و غده بیرون نیاید بطور حتم خواهد مرد.
اطباء منکر وجود غده در سر شدند و بعد من با خود بیمار مذاکره کردم و او گفت با این سردرد شدید و دائمی من هر روز ده مرتبه میمیرم و اگر سرم را بشکافی و من یکمرتبه بمیرم نجات خواهم یافت.
روزی که برای شکافتن سر معین کردم و قرار شد که عدهای از اطبای محلی بیایند و معالجه مرا ببینند مشروط بر اینکه هیچ نوع مداخلهای در معالجه ننمایند.
در آنروز من طبق آئین دارالحیات طبس وسائل جراحی و خود و بیمار را تطهیر کردم و قدری نقره فراهم نمودم که بعد از اینکه مقداری از استخوان سر برداشته شد بجای آن بگذارم.
آنگاه تریاک را وارد عروق بیمار نمودم که درد را احساس ننماید و در همان نقطه که میدانستم غده آنجاست یک قسمت از استخوان جمجمه را بعد از کنار زد پوست قطع نمودم و برداشتم و مغز بیمار نمایان شد.
بیمار هیچ احساس درد نمیکرد و حتی چشمهایش باز بود و همین که مغز نمایان شد باطباء گفتم جلو بیایند و همه دیدند که روی مغز بیمار یک غده بدرشتی تخم یک چلچله وجود دارد و اظهار کردم همین غده است که این سر درد را بوجود آورده بود و اینک من این غده را از مغز جدا کردم.
در حالی که من مشغول جدا کردن غده بودم کاپتا که بعضی از اعمال جراحی و قالبگیری را از من فرا گرفته بود قالب استخوان جدا شده را گرفت و در آن نقره ریخت و یک قطعه نقره بشکل استخوان از قالب بیرون آمد.
من نقره مزبور را پس از این که سرد شد روی سوراخ جمجمه قراردادم و پوستهای سر را بهم آوردم و دوختم و روی آن مرهم گذاشتم و بستم و از بیمار پرسیدم حال تو چطور است بیمار برخاست و بمن گفت هیچ احساس دردسر نمیکند و بعد از چند سال این اولین بار است که خود را آسوده و سالم میبیند باو گفتم تا وقتی زخم سرت معالجه نشده نباید آن زخم تکان بخورد و بهترین روش این است که دراز بکشی و چند روز استراحت نمائی.
زخم آن مرد بهبود یافت و او بطور کامل معالجه شد و بعد از اینکه مداوا گردید درصدد بر آمد که بجبران گذشته که قادر بعیش و عشرت نبود و دردسر نمیگذاشت که باین امور بپردازد شروع بعیاشی کند و یکشب که بمناسبت گرمی هوا بالای بام شراب مینوشید بر اثر مستی بزمین افتاد و سرش شکست و مرد ولی همه و بویژه اطبای کشور تصدیق کردند که مرگ او ناشی از مستی و مربوط بمن نبوده زیرا من وی را معالجه کردم و از چنگال درد و مرگ رهانیدم و این مداوا طوری در کشور میتانی مشهور شد که شهرت آن تا بابل رسید.
کشوری که تحت تسلط بابل میباشد چند اسم دارد وگاهی آنرا کلده میخوانند و زمانی خوسه مینامند ولی من آنرا بابل میگویم برای اینکه وقتی نام بابل برده شد همه کس میفهمد که منظور چیست؟ و بابل کشوری است حاصل خیز و مسطح و هر چه نظر بیندازند زمین همواره میبیند و کوه در آن موجود نیست.
در مصر زنهای مصری گندم را اینطور آسیاب میکنند که بر زمین زانو میزنند و یک سنگ آسیاب میگردانند ولی در بابل زنهای بابلی هنگام آسیاب کردن گندم سراپا میایستند و دو سنگ آسیاب را از دو طرف مخلف بگردش در میآورند و این کاری است دشوارتر از کار زنهای مصری.
در بابل درخت بقدری کم است که اگر کسی درختی را قطع کند گرفتار غضب خدایان خواهد شد و تمام سکنه بابل فربه هستند و غذاهای چرب و دارای مواد آردی تناول میکنند و من در بابل یک پرنده عجیب دیدم که نمی توانست پرواز کند و این پرنده در بسیاری از خانه ها بود و آنرا باسم ماکیان میخواندند.
با اینکه جثه ماکیان بزرگ نیست تخمهائی میگذارد که هر یک بقدر تخم یک تمساح است و سکنه بابل تخم این مرغ را میخورند و شگفت آنکه ماکیان هر روز تخم میگذارد در صورتی که تمساح یا پرندگان در دورهای مخصوص تخم میگذارند.
سکنه بابل با تخم این مرغ غذاهای گوناگون طبخ میکنند ولی من از آن غذا نمیخوردم بلکه به اغذیهای که خود آنها را می شناختم اکتفا میکردم.
بابلیها میگویند که شهر آنها قدیمترین و بزرگترین شهر جهان است ولی من این حرف را باور نمیکنم زیرا طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگویم که شکوه بابل از طبس بیشتر است و دیوارها و عمارات بابل در طبس وجود ندارد.
در بابل دیوارها بقدری بلند است که بکوه شبیه میباشد و خانهها دارای چهار یا پنج طبقه است و در هیچ نقطه حتی در طبس من تجارتخانههائی ببزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام.
خدای مردم بابل بنام (مردوک) خوانده میشود وی (ایشتار) را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده اند که باسم دروازه (ایشتار) موسوم میباشد و این سر در از سر در معبد (آمون) در طبس مرتفعتر است.
از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی ببرج مردوک میشود و این برخ را طوری ساختهاند که خیابانی اطراف آن میپیچید تا بقله برج میرسد و بقدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور نمایند.
در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفتهاند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند.
میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حوادث آینده اشخاص را هم پیشبینی نمایند ولی مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چون از روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمیتوانستم بآنها مراجعه کنم.
من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاکرست و پخته که با خود داشتم هر قدر که طلا خواستم از تجارتخانههای بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم.
این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که ببابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند مثلاٌ ایلچیها وقتی از کشورهای دیگر وارد بابل میشوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند.
تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن منقش و مانند شیشه میباشد و انسان وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینماید و هیچ نوع احساس زبری و ناهمواری نمیکند.
در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشتهاند و تا کسی این را نبیند باور نیمکند و تصور مینماید که من افسانه میگویم.
این مهمانخانة چند طبقه موسوم به (کوشک ایشتار) با مسافرین و خدمه خود بقدری پر جمعیت است که بقدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمدهاند.
وقتی ما در طبس بودیم بما میگفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد.
بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که میگویند که بابل مرکز دنیا میباشد و در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و شب راه بروند بانتهای آن زمین نخواهند رسید.
من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد و حتی کسانی را مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را که یکنوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچه لطیف نه از پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یکنوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود میآورد و من از این گفته بسیار حیرت کردم زیرا تا آنروز نشنیده بودم که کرم نساج باشد.
بابلیها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها ببازرگانی اشتغال دارند.
آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبندد و کاروانهای حامل کالا را از راه بر میگرداند.
بابلیها میگویند که باید پیوسته تمام طرق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانه بیایند و به همه جا بروند.
ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کردهاند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند.
منظره رژه این سربازها که کاسکهای زر و سیم دارند دیدنی است.
من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفرغ میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند.
سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند.
ارابه های جنگی زیبائی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم. و بابلیها بمن میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابههائی باین قشنگی دیدهای و من در جواب اظهار میکردم نه؟
پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و بهمین جهت هنگامیکه شروع بسلطنت کرد یک ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داستانهای خندهدار را دوست میدارد.
در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد.
ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع (مردوک) بشمار میآمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالیمقام آنجا هستند و من بزودی با عدهای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد که در بابل آن اندازه که نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست.
دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد برج (مردوک) شدم دیدم که اطباء راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشهها و بیماران مطالعه نمایند در صورتی که در دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازهها را تشریح نکند معلومات عملی را فرا نمیگیرد.
من خواستم که در این قسمت تذکراتی باطبای برج (مردوک) بدهم ولی چون تازه وارد بابل شده بودم اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمدهام که آنها را مورد حقارت قرار بدهم.
Borna66
09-15-2009, 04:57 PM
فصل چهاردهم - ملاقات با پادشاه بابل
ملاقات با پادشاه بابل
هنگامیکه در کشور (میتانی) بودم شهرت من تا بابل پیچید و در آنجا بگوش پادشاه بابل رسید و پس از اینکه من در بابل ساکن مهمانخانه شدم و با اطباء و متخصصین برج (مردوک) مذاکره کردم روزی از طرف پادشاه بابل مردی پی من آمد و گفت شاه شما را احضار کرده است.
(کاپتا) غلام من وقتی شنید که از طرف سلطان بابل احضار شده ام ترسید و گفت که نرو... زیرا رفتن نزد یک سلطان خطر دارد.
پرسیدم برای چه (کاپتا) گفت این سلطان غیر از فرعون است و ما او را نمیشناسیم و نمیدانیم خدای او چگونه فکر میکند و چه بوی تلقین مینماید و ممکن است بعد از اینکه تو را دید امر کند که تو را بقتل برسانند.
گفتم (کاپتا) من مردی پزشک هستم و کاری نکردهام که مستوجب مرگ باشم و سلطان بابل مرا مقتول کند (کاپتا) گفت اگر قصد داری نزد او بروی مرا هم ببر تا اینکه اگر بقتل رسیدی من هم کشته شوم زیرا بعد از قتل تو زندگی برای مردی چون من که غلامی پیر هستم قابل دوام نخواهد بود و مرگ من اولی است دیگر اینکه اگر میخواهی نزد سلطان بروی بگو که برای تو یک تخت روان بیاورند تا با احترام عازم دربار او شوی زیرا پزشک اهل کشور مصر که تحصیلات خود را در دارالحیات باتمام رسانیده مردی بزرگ است و سزاوار میباشد تا اینکه با احترام از او پذیرائی کنند و سوم اینکه امروز نزد سلطان نرو.
پرسیدم برای چه امروز نزد او نروم؟
(کاپتا) گفت برای اینکه تمام تجارتخانهها و دکانها و کارگران بابل تعطیل کردهاند زیرا منجمین آنها میگویند که امروز کار کردن و از خانه خارج شدن نحوست دارد امروز هفتمین روز هفته میباشد.
من حیرت زده پرسیدم هفته چیست؟ غلام من گفت وقتی تو ببرج (مردوک) رفتی تا با اطباء صحبت کنی ضمن صحبت با خدمه مهمانخانه فهمیدم که در اینجا یکماه را چهار قسمت کردهاند و هر قسمت را یکهفته میخوانند و هفته هفت روز است و شش روز آنرا بکار مشغول میشوند و روز هفتم دست از کار میکشند زیرا منجمین که با ستارگان و خدایان مربوط هستند از قول خدایان میگویند که کارکردن در روز هفتم منحوس و مشئوم است و نباید در این روز از خانه خارج شد و ببازار رفت و نباید دوستان و خویشاوندان را در خانههای آنها دید.
من بعد از قدری فکر به (کاپتا) گفتم حق با تو است و چون در اینجا کارکردن و خروج از منزل در روز هفتم را خطرناک میدانند ما هم که خارجی هستیم باید از رسوم محلی تبعیت کنیم.
زیرا لابد خدایان بابل بنابر علت و مصلحتی این روز را برای کارکردن زیانبخش میدانند و ما اگر در این روز نزد سلطان برویم گرفتار نحوست خواهیم شد.
این بود که به فرستاده سلطان گفتم من تعجب میکنم که تو چگونه امروز که روز هفتم است مرا بدربار سلطان احضار میکنی در صورتیکه میدانی که امروز روز کار کردن نیست.
برو و از قول من بسلطان بگو که من فردا نزد او خواهم آمد مشروط بر اینکه برای من یک تختروان بفرستد تا این که من سوار آن شوم زیرا من مردی کوچک نیستم و شایستگی دارم که با احترام از من پذیرائی کنند.
آنمرد رفت و روز دیگر آمد و مشاهده کردم که یک تختروان کوچک از نوع تختروانهائی که سوداگران برای عرضه کردن کالای خود بدربار سوار آن میشوند و نزد سلطان میروند با خود آورده که مرا سوار آن نماید.
(کاپتا) وقتی آنرا دید با خشم گفت من از خدای (مردوک) درخواست میکنم که با تازیانه خود که از عقربهای درشت ساخته شده شما را تنبیه نماید... شما چطور نفهمیدید که ارباب من مردی نیست که سوار این تخت روان کوچک شود زود این را ببرید که من روی شما را نبینم.
غلامهائی که تختروان را آورده بودند و میخواستند مرا ببرند از این حرف حیرت کردند و عدهای از مردم مقابل مهمانخانه جمع شدند و خنده کنان به (کاپتا) میگفتند که ما میخواهیم ارباب تو را ببینیم و بدانیم چگونه این تختروان برای وی کوچک است.
(کاپتا) از صاحب مهمانخانه یک تخت روان بزرگ را که چهل غلام حمل میکردند برای رفتن من بکاخ سلطنتی اجاره کرد و من از مهمانخانه فرود آمدم.
وقتی مردم مرا با لباس مصری و گردن بند زر دیدند سکوت کردند و دیگر در صدد تمسخر بر نیامدند زیرا دانستند که مردی خارجی که در کشور خود بیوزن و اهمیت نیست بکاخ پادشاه بابل میرود.
یکی از غلامان مهمانخانه هم در عقب تختروان وسائل طب مرا در یک جعبه مخصوص حمل میکرد و (کاپتا) غلام خود من جلوی تخت روان سوار بر یک الاغ حرکت مینمود.
ما با این تشریفات بکاخ سلطنتی رسیدیم و یکعده از سکنه شهر هم تا نزدیک کاخ ما را تعقیب کردند.
در آنجا من از تختروان پیاده شدم و مقابل کاخ یکعده نگهبان سپرهای سفید و زر خود را بهم متصل کرده بودند بطوریکه از سپرها یک دیوار بوجود میآمد و وقتی مرا دیدند سپرها را جدا نمودند و راه دادند و من از وسط آنها گذشتم و وارد کاخ شدم.
یکمرد پیر که صورت تراشیدهاش نشان میداد از دانشمندان است و گوشوارههای زر بگوش آویخته بود و گونههایش چینخورده بنظر میرسید بمن نزدیک گردید و گفت من از هیاهوئی که تو در این شهر بوجود آوردهای آگاه شدهام و صاحب چهار اقلیم (پادشاه بابل – مترجم) میپرسد اینمرد کیست که هر وقت خود میل دارد نزد من میآید و وقتی من او را احضار میکنم از آمدن خودداری مینماید.
من در جواب گفتم ای مرد کهنسال تو کیستی که این طور با من صحبت میکنی. او گفت من پزشک مخصوص صاحب چهار اقلیم میباشم و در بابل دارای شهرت و احترام هستم ولی تو کیستی که به طمع تحصیل زر با این هیاهو باین جا آمدهای و وقتی صاحب چهار اقلیم تو را احضار میکند نمیآئی من هنوز بدرستی تو را نمیشناسم ولی بدان که اگر سلطان بابل بتو زر وسیم بدهد باید نصف آن بمن برسد وگرنه من نخواهم گذاشت که تو در اینجا طبابت نمائی.
گفتم ای پیرمرد من هرگز راجع به زر و سیم با کسانیکه اهل سوال هستند و درخواست فلز میکنند صحبت نمیکنم و این کار را غلام من بر عهده میگیرد ولی چون تو میگوئی یک پزشک هستی و سالخورده میباشی من دوستی تو را بر خصومت ترجیح میدهم و میل دارم که با تو دوست باشم و برای اینکه بدانی که من برای تحصیل زر به بابل نیامده، بلکه قصد تحصیل علم دارم هر دو بازوبند خود را که زر است بتو میبخشم.
پس از این سخن دو بازوبند خود را از دست بیرون آوردم و باو دادم و او از این عمل طوری خوشحال و متحیر شد که دیگر چیزی نگفت و موافقت کرد که غلام من (کاپتا) نیز باتفاق من نزد سلطان بیاید.
پادشاه بابل باسم (بورابوریاش) خوانده میشود و من وقتی نزد او رفتم تصور میکردم که کودک است زیرا بمن گفته بودند که وی هنگامیکه به سلطنت رسید مو بر صورت نداشت و ریش مصنوعی بر زنخ گذاشته بود.
اما دیدم جوان است و معلوم شد کسانیکه راجع باو اطلاعاتی بمن دادند در گذشته او را دیدند و بطوریکه در بین عوام مشاهده میشود، مرور عمر را فراموش کردهاند و بیاد نمیآوردند که هر کودک بزرگ میشود و بمرحلة جوانی میرسد.
در کنار (بورابوریاش) یک شیر کوچک بعد از اینکه ما را دید غرید.
پیرمردی که میگفت طبیب سلطان میباشد هنگام ورود سجده کرد و (کاپتا) غلام من از روش او تقلید نمود ولی یک مرتبه دیگر شیر غرید و غلام من طوری بوحشت در آمد که از جا جست و فریاد زد.
سلطان از جستن و فریاد او بخنده در آمد و (کاپتا) گفت این جانور خشمگین را از اینجا بیرون ببرید زیرا من در همه عمر جانوری وحشتانگیزتر از او ندیدهام و صدای این حیوان شبیه به صدای ارابههای جنگی سربازان طبس است که بعد از غروب آفتاب به سربازخانه مراجعت مینمایند.
(کاپتا) این کلمات را بزبان بابلی ادا کرد و سلطان طوری میخندید که اشک از چشمهای او فرو میریخت.
بعد بیاد آورد که مرا برای درمان بیماری خود احضار کرده و دست را روی صورت نهاد و نالید و من دیدم که روی صورت او یک ورم بزرگ بوجود آمده و بر اثر حجم ورم یک چشم او بخوبی دیده نمیشود.
پیرمرد که دو بازوبند را از من گرفته بود بسلطان گفت این همان پزشک خودپسند مصری است که تو دیروز او را احضار کردی و نیامد و گفت که امروز میآید و خوب است بسربازان خود بگوئی که هم اکنون با نیزههای خویش شکم او را سوراخ نمایند.
سلطان گفت که من اکنون او را نخواهم کشت زیرا برای این احضارش کردهام که درد مرا از بین ببرد و چند شب است که نتوانستم بخوابم و در این مدت غیر از غذاهای مایع چیزی نخوردم.
پیرمرد مثل کسیکه بگریه در آمده گفت ای صاحب چهار اقلیم، ما در این چند روز در معبد (مردوک) برای تو قربانی کردیم و لباس سرخ پوشیدیم و طبل زدیم و رقصیدیم تا دردی را که در دهان تو جا گرفته از آنجا خارج کنیم.
ولی تو بما اجازه ندادی که ما دست بدهان تو بزنیم و اگر این اجازه را میدادی میتوانستیم تو را معالجه نمائیم و من تصور نمیکنم که این مرد اجنبی بتواند تو را مداوا کند.
سلطان خطاب بمن گفت تو کیستی و آیا میتوانی بفهمی که این درد من از چه بوجود آمده است؟
گفتم من (سینوهه) طبیبی مصری و ابنالحمار هستم و با اینکه هنوز دهان تو را ندیدهام میتوانم بگویم که درد تو ناشی از این است که یکی از دندانهای آسیاب تو دارای جراحت شده و این جراحت در بن دندان جا گرفته و تولید ورم نموده و ورم صورت تو ناشی از همان جراحت دندان است.
علت بوجود آمدن این جراحت این است که تو دندانهای خود را بموقع پاک نکردی و وقتی ریشه دندان فاسد گردید آنرا بیرون نیاوردی زیرا وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید دندان را بیرون آورد.
سلطان گفت من میدانستم که وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید آنرا بیرون آورد ولی درد کشیدن دندان بقدری شدید است که نمیتوان آنرا تحمل نمود.
گفتم درد کشیدن دندان در مصر شدید نیست و اگر تو مایل باشی من دندان تو را بدون درد بیرون خواهم آورد ولی امروز نمیتوان باین عمل مبادرت کرد برای اینکه دندان تو ورم دارد و اول باید این ورم را از بین برد و جراحات موجود در بن دندان را خارج کرد و بعد از چند روز مبادرت بکشیدن دندان نمود.
سلطان از من پرسید آیا میتوانی که جراحت را از بن دندان من خارج کنی؟
گفتم بلی و من برای خارج کردن جراحت مجبورم که ورم دندان تو را بشکافم و با اینکه طبق اسلوب طبس کار میکنم که زیاد متحمل درد نشوی معهذا بتو میگویم که شکافتن ورم برای بیرون آوردن جراحت قدری درد خواهد داشت. زیرا خدایان که درد را بوجود آوردهاند سلاطین را مستثنی نکردهاند و آنها هم مانند افراد عادی متحمل درد میشوند.
من به (کاپتا) گفتم که فوری آتش فراهم کند تا اینکه من کارد خود را در آتش مطهر نمایم و در حالیکه وی آتش فراهم مینمود من قدری شراب توام با اندکی تریاک بسلطان بابل خورانیدم.
وقتی او شراب را نوشید و قدری از آن گذشت گفت تصور میکنم که من دیگر احتیاج بتو ندارم زیرا درد من رفع شده است.
گفتم این تسکین درد موقتی است و بعد از قدری درد تشدید خواهد شد.
وی گفت تو ممکن است که باز از این دارو بمن بخورانی تا اینکه درد من از بین برود.
گفتم داروئی که من در این شراب میریزم و بتو میدهم فقط یکمرتبه بدون ضرر قابل استفاده است و اگر مرتبة دوم و سوم مورد استفاده قرار بگیرد تولید عادت میکند و آنوقت تو برای زنده ماندن محتاج این دارو خواهی بود بدون این که دردت را تسکین بدهد.
پس بگذار اکنون که درد تو تخفیف پیدا کرده من ورم پای دندان تو را بشکافتم و جراحت آنرا بیرون بیاورم.
سلطان بابل با عمل جراحی کوچک موافقت کرد و من بعد از اینکه کارد خود را در آتش تطهیر نمودم و آنرا خنک کردم بوی نزدیک شدم و سرش را زیر بغل گرفتم و دهانش را گشودم با اینکه خوردن قدری تریاک درد او را تخفیف داده بود بعد از اینکه ورم دهان او را شکافتم از درد فریاد زد و شیر او برخاست و دم تکان داد و غرید ولی حمله نکرد.
بعد از آن پادشاه بابل دیگر ننالید زیرا درد از بین رفته بود و بیرون آوردن جراحات از دهان مانع از این میگردید که صحبتی بکند.
وقتی جراحات دهان را خارج کردم گفت ای طبیب مصری تو مردی گران قیمت هستی برای اینکه من اکنون هیچ احساس درد نمی کنم.
طبیب سالخورده که حضور داشت گفت اگر تو بمن اجازه میدادی که ورم دهان تو را بشکافم من هم مثل این مرد مصری میتوانستم جراحات ورم را بیرون بیاورم تا اینکه درد تو رفع شود.
من گفتم این مرد راست میگوید و اگر سلطان موافقت میکرد که این مرد ورم دهان او را بشکافد همین نتیجه گرفته میشد ولی این مرد سالخورده جرئت نداشت اصرار نماید و ورم دهان تو را بشکافد زیرا میترسید سبب خشم تو شود.
در صورتیکه یک پزشک باید جرئت داشته باشد و از خشم بیمار ولو سلطان باشد نهراسد و من در طبس هرگز از بیماران نمیترسم.
پادشاه بابل که از درد بکلی آسوده شده بود گفت (سینوهه) با اینکه تو مردی جسور هستی و با تهور صحبت میکنی من از جسارت تو صرف نظر می نمایم زیرا مردی لایق میباشی.
در اینجا هیچکس نباید یک سلطان را در حال نالیدن ببیند و غلام تو مرا در حال نالیدن دید ولی من این را هم صرف نظر میکنم.
زیرا غلام تو مرا خندانید و سبب تفریح من شد بعد خطاب به (کاپتا) گفت یکمرتبه دیگر هم خیز بردار و مرا بخندان.
(کاپتا) گفت من این کار را نمیکنم برای اینکه بر خلاف حیثیت و وقار سالخوردگی خود را من است.
سلطان گفت من اکنون کاری خواهم کرد که تو حیثیت و وقار سالخوردگی خود را فراموش نمائی.
سلطان اشارهای به شیر خود کرد و شیر برخاست و سلطان (کاپتا) را به شیر نشان داد و جانور سر بزرگ خود را بطرف (کاپتا) برگردانید و آنگاه با قدمهای آهسته بسویش روان شد.
هر چه شیر به (کاپتا) نزدیک میشد غلام من عقب میرفت تا اینکه بیک ستون رسید و در اینموقع شیر دهان گشود و غرید و (کاپتا) از شدت وحشت ستون را گرفت و مثل یک میمون که در مصر از درختها بالا میرود بچابکی از ستون بالا رفت.
سلطان طوری میخندید که بچپ و راست و عقب و جلو خم میگردید و وقتی که از خنده سیر شد اظهار کرد که گرسنه هستم و برای من غذا بیاورید.
طبیب سالخورده از این حرف خوشوقت شد زیرا میل سلطان به غذا نشان میداد که وی سالم شده و اشتهایش بازگشته است و چند لحظه دیگر برای وی غذا آوردند.
چون سلطان مشغول خوردن غذا شد دیگر به غلام من توجه نکرد و شیر از پای ستون برخاست و نزد سلطان آمد و غلام من توانست از ستون قدم بر کف اطاق بگذارد.
من به سلطان گفتم اکنون درد دندان تو از بین رفت ولی چون دندانت خراب شده باز دچار درد خواهی شد و چارهای نداری جز اینکه دندان معیوب را بکشی و من فکر میکنم که تو به شیرینی خیلی علاقه داری و خوردن شیرینی زیاد دندانهای تو را خراب کرده زیرا در اینجا شیرینی را با شیره خرما تهیه میکنند و این شیره برای دندان زیان دارد ولی در مصر شیرینی بوسیله قندی تهیه میشود که حشرات بوجود میآورند و قند مزبور بدندان صدمه نمیزند.
سلطان گفت مگر حشرات میتوانند قند تهیه کنند؟ گفتم بلی یکنوع حشره در مصر وجود دارد که شبیه زنبورهائی است که در این کشور روی خرما مینشینند و آنرا میخورند ولی کوچکتر از این زنبورهاست و ا ین حشره یک قند لذیذ و شیرین تهیه میکند که بدندان صدمه نمیزند و برای تقویت بدن خیلی مفید است.
سلطان گفت تو از خوش باوری ما استفاده میکنی و دروغ میگوئی زیرا زنبور نمیتواند قند تهیه کند.
گفتم یکمرد راستگو گرفتار وضع مشکل میشود زیرا اگر راست بگوید دیگران باور نمیکنند و همانطور که تو باور نمیکنی که در مصر زنبورها قند تهیه کنند اگر من به مصریها بگویم که در بابل مرغی وجود دارد که پرواز نمیکند و پیوسته با انسان زندگی مینماید و هر روز یک تخم بقدر یک تخم تمساح میگذارد هیچکس حرف مرا نخواهد پذیرفت و من اگر بتوانم از این مرغها به مصر میبرم تا مردم آنها را ببینند و قبول کنند که من دروغ نمیگویم، سلطان گفت اینک بیا و با من غذا بخور گفتم من بیک شرط با تو غذا میخورم و آن این است که دستور بدهی به غلامان مهمانخانه که مرا با تختروان اینجا آوردهاند غذا بدهند زیرا آنها گرسنه هستند.
سلطان امر کرد که به غلامانی که مرا آورده بودند غذا بدهند و به آنها شراب خرما بنوشانند زیرا در بابل شراب را از خرما تهیه مینمایند.
Powered by vBulletin™ Version 4.2.2 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.