Borna66
09-15-2009, 02:14 AM
پمپئی ( شهری در آتش )
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
حوض و مجسمه ای به عنوان فواره در یکی از کاخهای پمپئی
پُمپئی (شهری در آتش)
در شهر زیبا و مجلل پمپئی ، کسی نبود که اریس و سگ باوفای او را نشناسد . آریس پسر بچه ای از هر دو چشم نابینا ، اما خوش سرو زبان و دوست داشتنی بود که روزها قلاده سگ درشت هیکل خود را به یک دست می گرفت و در حالی که خیزرانی بلند را در دست دیگر مانند عصا به زمین می زد ، از گذرگاها و خیابانهای سنگفرش شده پمپئی می گذشت .
آریس را همه دوست داشتند . هر کس به گونه ای با او مهربانی می کرد . شیرینی پز صدا می زد : " هان آریس ! امروز خورشید از کدام طرف طلوع کرده است که تو این طرفها امده ای ؟ "
آریس به خنده می گفت :" برای من که نمی بینم و فقط گرمای ان را روی صورتم احساس می کنم ، خورشید از میان تنور شیرینی تو طلوع می کند ."
با این حرف ، شیرینی پز می خندید و قطعه ای نان عسلی به او هدیه می داد . همین طور بود در میوه فروشی ، و همین طور در نانوایی و ... قصابها هم خوراک روزانه سگ او را از خرده گوشت و تکه های استخوان می دادند .
آن روز بیست و چهارم اوت سال 79 میلادی ، شعاعهای خورشید مثل همیشه گرما بخش پیکر لاغر و استخوانی آریس بود و او به آرامی از خیابانهای اصلی شهر از کنار دیوارهای معبد بزرگ می گذشت و شعری را که به تازگی یاد گرفته بود زمزمه می کرد که ... ناگهان ...
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
سگ شروع کرد به بی قراری و پارس کردن . آریس ، قلاده سگ را محکم کشید . داد زد " آهای ! چی شده حیوان ؟ چه دیده ای ؟ کدام غریبه آمده ...؟ کیست ؟"
یکی از کاهنان معبد از پشت سر می آمد و شاهد این صحنه بود ، با صدایی مطمئن گفت : " ناراحت نشو، پسرم ! نترس ، اتفاقی نیفتاده است . هیچ غریبه ای هم اینجا نیست . شاید این حیوان گرسنه است و بی تابی می کند . "
آریس گفت:" نه ! گوشت و استخان مفصلی خورده است . باید خبری شده باشد . "
کاهن ، دیگر چیزی نگفت و کنار آریس گذشت و به درون معبد رفت . سگ همچنان پارس می کرد و لحظه لحظه بی قرار تر می شد . آریس ، در مانده درمانده و ناتوان شده بود و نمی توانست در برابر رفتار حیوان چه کند . فکر کرد که چندی قلاده را رها کند تا حیوان به حال خودش باشد و ارام گیرد . می خاست این کار را بکند که ناگهان صدایی شنید و زمین زیر پایش شروع به لرزیدن کرد !
زمین لرزه!
آریس به و حشت افتاد و بی اراده فریاد برداشت : " آهای چه شده ؟ چرا زمین می لرزد ؟ این صدای هولناک چیست ؟ ای خدای کوه " وزوو" به من کمک کن ! "
پسرک بی نوای نابینا خبر نداشت و نمی دید چگونه کوه وزوو همچون اژدهایی که خوابش اشفته و پریشان شده باشد ، از خشم به خود می پیچید ... می لرزد نعره می زند و دریایی از دود و اتش را از دهان بیرون می ریزد .
در ان لحظه های هول انگیز ، شهرِ زیبا و اباد پمپئی در دامن کوه وزوو به کودکی بی پناه می مانست که از ترس به خود می لرزد . دیوارها یک به یک شکاف بر می داشتند و از پای می افتادند . ستونهای عظیم معبد بزرگ و کاخها و قصرها ، به زمین می ریختند و سقفهای سنگین را بر سر ساکنین می انداختند . سنگفرشها ، اینجا و انجا تَرَک بر می داشتند و دود خفه کننده ای از هر شکاف به هوا بر می خاست . مردم ، از وحشت به هر سو می گریختند ، و فریاد و ناله و فغان از همه بلند بود .
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
آریس را سگ قوی هیکل او پارس کنان به دنبال خود می کشید و این پسر بچه نابینا ، کورمال در پی او بود و از میان انبوه مردم هراسان و در حال فرار به سختی پیش می رفت که ... یک ستون بلند از ساختمانی بزرگ جدا شد و بر پیکر اریس فرود امد . لحظه ای بعد ، ناله دردناک آریس در میان غوغای مردم و غرش اتشفشان گم شد . بخشی از ستون سنگین بر روی ساق پای او قرار گرفته بود و اجازه کمترین حرکتی را به آریس نمی داد . دردی جانکاه و خارج از توان و تحمل در وجود اریس می پیچید . پسر بچه می دانست که دیگر راه نجاتی ندارد . پس قلاده سگ را رها کرد و گریه کنان فریاد زد : " من دیگر نمی توانم تکان بخورم . تو برو، خودت را نجات بده ! از این جا برو ... زود ... "
سگ که خود را از بند رها دید ، به سرعت پا به فرار گذاشت .
زمین همچنان می لرزید و از اسمان تیره و تاریک پمپئی ، اتش و خاکستر بر سر شهر می بارید . آریس از درد ناله می کرد که دوباره صدای زوزه آشنای سگ خود را شنید . حیوان با وفا باز گشته بود ! ، آریس فریاد زد " نه چرا برگشتی ؟ برو ... خودت را به ساحل دریا برسان ... خودت را نجات بده ! ".
اما حیوان برای اولین بار گوش به حرف صاحب خود نداد . استین اریس را به دندان گرفت و کشید . پیراهن کرباس پاره شد و آریس همچنان در زیر ستون سنگی ناله می کرد . حیوان با وفا وباره تلاش کرد ، ولی بی فایده بود . پس ، درمانده و ناامید در چند قدمی صاحب خود پوزه روی دو دست نهاد و انگار بر عاقبت دردناک این نوجوان نگونبخت می گرید ، شروع کرد به زوزه کشیدن ، و چندی بعد ...مذاب همه جا را فرا گرفته بود ...
در همان حال ، از دل ابر تیره و سنگینی که اسمان شهر را فرا گرفته و روز روشن را تیره و تار کرده بود . ، خاکستر و گدازه آتشفشان همچون بارانی سیل اسا می بارید و پمپئی را به سرعت در کام خود کشید . کجا بودند معماران اولیه پمپئی که به چشم خود ببینند چگونه شهر زیبای انان ویران می شود . (قسمت اول)
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
پیکر خشک شده نوجوان و سگ با وفای او قرنها بعد به دست باستانشناسان افتاد
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
حوض و مجسمه ای به عنوان فواره در یکی از کاخهای پمپئی
پُمپئی (شهری در آتش)
در شهر زیبا و مجلل پمپئی ، کسی نبود که اریس و سگ باوفای او را نشناسد . آریس پسر بچه ای از هر دو چشم نابینا ، اما خوش سرو زبان و دوست داشتنی بود که روزها قلاده سگ درشت هیکل خود را به یک دست می گرفت و در حالی که خیزرانی بلند را در دست دیگر مانند عصا به زمین می زد ، از گذرگاها و خیابانهای سنگفرش شده پمپئی می گذشت .
آریس را همه دوست داشتند . هر کس به گونه ای با او مهربانی می کرد . شیرینی پز صدا می زد : " هان آریس ! امروز خورشید از کدام طرف طلوع کرده است که تو این طرفها امده ای ؟ "
آریس به خنده می گفت :" برای من که نمی بینم و فقط گرمای ان را روی صورتم احساس می کنم ، خورشید از میان تنور شیرینی تو طلوع می کند ."
با این حرف ، شیرینی پز می خندید و قطعه ای نان عسلی به او هدیه می داد . همین طور بود در میوه فروشی ، و همین طور در نانوایی و ... قصابها هم خوراک روزانه سگ او را از خرده گوشت و تکه های استخوان می دادند .
آن روز بیست و چهارم اوت سال 79 میلادی ، شعاعهای خورشید مثل همیشه گرما بخش پیکر لاغر و استخوانی آریس بود و او به آرامی از خیابانهای اصلی شهر از کنار دیوارهای معبد بزرگ می گذشت و شعری را که به تازگی یاد گرفته بود زمزمه می کرد که ... ناگهان ...
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
سگ شروع کرد به بی قراری و پارس کردن . آریس ، قلاده سگ را محکم کشید . داد زد " آهای ! چی شده حیوان ؟ چه دیده ای ؟ کدام غریبه آمده ...؟ کیست ؟"
یکی از کاهنان معبد از پشت سر می آمد و شاهد این صحنه بود ، با صدایی مطمئن گفت : " ناراحت نشو، پسرم ! نترس ، اتفاقی نیفتاده است . هیچ غریبه ای هم اینجا نیست . شاید این حیوان گرسنه است و بی تابی می کند . "
آریس گفت:" نه ! گوشت و استخان مفصلی خورده است . باید خبری شده باشد . "
کاهن ، دیگر چیزی نگفت و کنار آریس گذشت و به درون معبد رفت . سگ همچنان پارس می کرد و لحظه لحظه بی قرار تر می شد . آریس ، در مانده درمانده و ناتوان شده بود و نمی توانست در برابر رفتار حیوان چه کند . فکر کرد که چندی قلاده را رها کند تا حیوان به حال خودش باشد و ارام گیرد . می خاست این کار را بکند که ناگهان صدایی شنید و زمین زیر پایش شروع به لرزیدن کرد !
زمین لرزه!
آریس به و حشت افتاد و بی اراده فریاد برداشت : " آهای چه شده ؟ چرا زمین می لرزد ؟ این صدای هولناک چیست ؟ ای خدای کوه " وزوو" به من کمک کن ! "
پسرک بی نوای نابینا خبر نداشت و نمی دید چگونه کوه وزوو همچون اژدهایی که خوابش اشفته و پریشان شده باشد ، از خشم به خود می پیچید ... می لرزد نعره می زند و دریایی از دود و اتش را از دهان بیرون می ریزد .
در ان لحظه های هول انگیز ، شهرِ زیبا و اباد پمپئی در دامن کوه وزوو به کودکی بی پناه می مانست که از ترس به خود می لرزد . دیوارها یک به یک شکاف بر می داشتند و از پای می افتادند . ستونهای عظیم معبد بزرگ و کاخها و قصرها ، به زمین می ریختند و سقفهای سنگین را بر سر ساکنین می انداختند . سنگفرشها ، اینجا و انجا تَرَک بر می داشتند و دود خفه کننده ای از هر شکاف به هوا بر می خاست . مردم ، از وحشت به هر سو می گریختند ، و فریاد و ناله و فغان از همه بلند بود .
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
آریس را سگ قوی هیکل او پارس کنان به دنبال خود می کشید و این پسر بچه نابینا ، کورمال در پی او بود و از میان انبوه مردم هراسان و در حال فرار به سختی پیش می رفت که ... یک ستون بلند از ساختمانی بزرگ جدا شد و بر پیکر اریس فرود امد . لحظه ای بعد ، ناله دردناک آریس در میان غوغای مردم و غرش اتشفشان گم شد . بخشی از ستون سنگین بر روی ساق پای او قرار گرفته بود و اجازه کمترین حرکتی را به آریس نمی داد . دردی جانکاه و خارج از توان و تحمل در وجود اریس می پیچید . پسر بچه می دانست که دیگر راه نجاتی ندارد . پس قلاده سگ را رها کرد و گریه کنان فریاد زد : " من دیگر نمی توانم تکان بخورم . تو برو، خودت را نجات بده ! از این جا برو ... زود ... "
سگ که خود را از بند رها دید ، به سرعت پا به فرار گذاشت .
زمین همچنان می لرزید و از اسمان تیره و تاریک پمپئی ، اتش و خاکستر بر سر شهر می بارید . آریس از درد ناله می کرد که دوباره صدای زوزه آشنای سگ خود را شنید . حیوان با وفا باز گشته بود ! ، آریس فریاد زد " نه چرا برگشتی ؟ برو ... خودت را به ساحل دریا برسان ... خودت را نجات بده ! ".
اما حیوان برای اولین بار گوش به حرف صاحب خود نداد . استین اریس را به دندان گرفت و کشید . پیراهن کرباس پاره شد و آریس همچنان در زیر ستون سنگی ناله می کرد . حیوان با وفا وباره تلاش کرد ، ولی بی فایده بود . پس ، درمانده و ناامید در چند قدمی صاحب خود پوزه روی دو دست نهاد و انگار بر عاقبت دردناک این نوجوان نگونبخت می گرید ، شروع کرد به زوزه کشیدن ، و چندی بعد ...مذاب همه جا را فرا گرفته بود ...
در همان حال ، از دل ابر تیره و سنگینی که اسمان شهر را فرا گرفته و روز روشن را تیره و تار کرده بود . ، خاکستر و گدازه آتشفشان همچون بارانی سیل اسا می بارید و پمپئی را به سرعت در کام خود کشید . کجا بودند معماران اولیه پمپئی که به چشم خود ببینند چگونه شهر زیبای انان ویران می شود . (قسمت اول)
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
پیکر خشک شده نوجوان و سگ با وفای او قرنها بعد به دست باستانشناسان افتاد